مردان علم در ميدان عمل (جلد دوم)

سيد نعمت الله حسينى

- ۱۳ -


با سيده اى تزويج كرد تا با فاطمه زهرا محرم باشد
مرحوم شيخ محمد حسن صاحب جواهر در عالم رؤ يا ديد كه مى خواهد خدمت پيغمبر اسلام (ص ) برسد چون به در خانه رسيد اذن حاصل نكرد و به او گفتند بايد صبر كنى شيخ پشت در معطل شد در اين حال يكى از خوانين كرمانشاه كه شيخ او را ميشناخت وارد شد و بدون اذن داخل خانه شد، شيخ تعجب كرده گفت : چرا مرا راه نمى دهند و اين مرد با اينكه از اكراد است بدون اذن وارد مى شود؟
آن شخصى كه در آنجا بود و سخنان شيخ را مى شنيد در جواب گفت : حضرت فاطمه زهرا در خدمت رسول خدا است و آن به جهت اينكه از سادات و از فرزندان آن حضرت است محرم است و حق دارد وارد شود پس شيخ در صبح آن شب با دختر سيد رضا كه از نواده سيد ((بحرالعلوم )) بود تزويج كرد تا با فاطمه زهرا محرم شود.(379)

فرهاد ميرزا و ذخيره در بانك موسى بن جعفر عليه السلام
حاج فرهاد ميرزا پسر عباس ميرزا وليعهد فتحعلى شاه و عموى ناصرالدين شاه از دانشمندان نامى اسلام است در سال 1300 هجرى صحن و رواق و گنبد و تزئينات حرم و صحن مقدس حضرت موسى بن جعفر - عليهماالسلام - را به هزينه خود تعمير نمود. و بعضى به او اشكال كردند كه شما از علما و مؤ لف كتاب ((قمقام )) و كتاب ((جام جم )) و غيره مى باشيد؛ چرا يكصد هزار تومان (يكصد هزار مثقال طلا) مصرف نموديد؟ پاسخ گفت : ثروتمندان در بانكها ذخيره مى گذارند و من در بانك حضرت موسى بن جعفر و حضرت جواد - عليهماالسلام - و در بانك حضرت حسين - عليه السلام - هم كتاب ((قمقام )) به حساب پس انداز گذاشتم .
در سال 1305 ه‍ ش در تهران مريض شد و در وقت احتضار ديد اكثر بزرگان در اطراف جمعند فرمان سكوت داد و گفت : از جمله وصاياى من اين است كه : پس از مرگم مرا غسل و كفن كنيد و از تهران و شهرهاى ديگر تشييع نماييد به هر تشريفاتى كه مايليد، مگر در كاظمين كه رسيديد و در حجره شخصى اى كه براى خود ساخته ام در صحن حضرت موسى بن جعفر - عليه السلام - دفن نماييد.
مؤ لف مجموعه علمى ، على فلسفى مى گويد: شايد از صد نفر از بزرگان منبرى شنيده ام كه گفته اند: حاج فرهاد ميرزا گفت : مى دانم تا بغداد براى من تشييع بى نظيرى خواهد شد ولى فرزندان من ! وقتى كه نزديك بغداد رسيديد جنازه مرا به روى تخته پاره اى بگذاريد و چهار نفر حمال بردارند و بدون هيچ تشريفاتى بلكه بصورت يك نفر غريب دفنم كنيد؛ چون از حضرت موسى كاظم خجالت مى كشم . فرزندان به دستور او عمل كردند يك دفعه ديدند از كاظمين جمعيت زيادى با عمارى و پرچمها آمدند به استقبال فرزندان آن مرحوم سفارش آن بزرگوار را گفتند و متولى باشى گفت : در خواب موسى بن جعفر به من فرمود: با جمعيت و تشريفات برويد جنازه حاج فرهاد را بگيريد و با عزت تمام تشييع كنيد.(380)

درد چشم شيخ محمود عراقى به دست امام حسين عليه السلام شفا يافت
در ((دارالسلام )) مى گويد: حقير را رمدى شديد عارض گرديد كه مانند آن نديده بودم تقريبا شش روز طول كشيد جمعى از طلاب به عيادت من آمده يكى از ايشان شمسيه حقير را از براى سفر زيارت مخصوصه خواست جواب گفتم كه : خود هم حاجت به آن دارم .گفت : تو با اين حالت چگونه توانى آمد گفتم : هنوز ماءيوس نيستم .ايشان برخاسته رفتند اتفاقا عيال من در خانه نبود و خانه خلوت بود تنهايى و طول رمد و تنگى وقت زيارت مخصوصه باعث رقت قلب شده برخاستم و متوجه به سمت كربلا شده عرض كردم ((السلام عليك يا اباعبدالله )) شنيده ام كه در روز عاشورا در وقت اشتغال به جنگ ((سلطان قيس هندى )) در هندوستان به چنگال شيرى مبتلا شد و استغاثه به جناب اقدست كرد و او را دريافتى .من كه اراده زيارتت دارم ، اين بگفتم و گريه گلويم را گرفت ، پس سر خود را به پشتى گذاشته خوابم برد و در خواب ديدم آن بزرگوار بر بالاى تلى بلند تشريف دارد و حقير در وسط آن تل ايستاده ام پس آن حضرت به آواز بلند فرمود: بيا حقير به زبان حال ، نه مقال ، گويا عرض كردم : با اين چشم درد چگونه بيايم آن بزرگوار فورا از بالاى تل به نزد من آمده انگشت مبارك را بر پشت چشم من نهاده مانند آن كه خفته را دست گذاشته بيدار شود از خواب بيدار شدم چشم گشوده و اثرى از درد و رمد نديدم ، پس برخاسته وضو گرفته روانه حرم شدم ، آن طلاب كه مرا ديدند تعجب كردند و گفتند: تو يك ساعت قبل با آن حالت بودى چگونه شد كه چنين شدى ؟ گفتم : شنيديد گفتم ماءيوس ‍ نيستم پس به زيارت حسين - عليه السلام - موفق شدم .(381)

صاحب مجالس المتقين از فتوا به حرمت تعزيه پشيمان شد
در كتاب ((مجالس المتقين )) در مجلس بيست و هفتم مى نويسد: ((اگرچه سابق بر اين به حرمت غنا در مراثى فتوا داده بودم ولى از جمله اسباب تبديل و انقلاب راءى خود در اين باب اين خواب را تحرير فرموده است : و هذا لفظه الشريف ، و ابن خادم الشريعة در اوايل اجتهاد خود به شدت نهى مى نمودم از مجالس روضه خوانهاى صاحبان صوت ، تا آن كه در سال 1226 ه‍ ش شب بيست و يكم ماه رمضان كه همان روز نيز از خواندن تعزيه منع نموده بودم ، در عالم رؤ يا ديدم كه اندرون مسجد شاه اصفهان و ميدان ازدحام عظيمى است از خلق و صداى شيون بلند است سؤ ال نمودم چه واقع شده ؟ جواب گفتند: جناب اميرالمؤ منين - عليه السلام - در مسجد تعزيه فرزند خود مى خواند، به حدى جمعيت بود كه پا به كتفهاى ايشان گذاشتم تا خود را به منبر آن جناب رسانيدم ديدم آن جناب را عمامه سبز در سر و قامت مايل به كوتهى و كمر خم چون مرد نوجوان مرده شيون كنان و واحسينا گويان تعزيه مى خواند از گريه بى طاقت شدم استماع نمودم ديدم كه بعضى فقرات را به قسمى ادا مى فرمايند كه در اعتقاد من غنا بود.عرض كردم يا مولاى من ! اين قسم را غنا مى دانم آن جناب توجه و التفات به اين عبد نموده و فرمودند: آخوند شما تعزيه فرزند مرا به ياد آريد به هر قسمى كه باشد و منع نكنيد.همان ساعت بيدار شدم - و در مسجد مؤ منين احياء مى داشتم - فرستادم كه مجلس تعزيه به پا داشتند.(گفتم :) من منع نمى كنم شما را.(382)

به جهت گفتن حديث تازيانه خورد
نصر بن على بن نصر البصرى الجهضمى خطيب روايت كرده از على بن جعفر علوى كه گفت : حديث كرد مرا برادرم موسى بن جعفر از پدرش ‍ جعفر بن محمد از پدرش على بن الحسين از پدرش و از جدش - عليهم السلام - به اينكه رسول خدا دست حسن و حسين را گرفت پس ‍ فرمود: ((هر كس مرا و اين دو فرزندم را و پدر اين دو را و مادر اين دو فرزندم را دوست بدارد روز قيامت درجه اش با من يكى است .))
ابوعبدالرحمن گفت : اين حديث را نصر بن على نقل كرد. پس متوكل امر كرد هزار تازيانه به او بزنند جعفر بن عبدالواحد نزد متوكل از او دفاع كرد و گفت : اى خليفه ! اين مرد از اهل سنت است چندان اصرار كرد تا متوكل او را آزاد كرد.و نيز روايت شده است كه : ((مستعين بالله )) او را براى قضاوت معين كرد او دو ركعت نماز خواند و عرض كرد: ((خداوندا! اگر براى من در نزد تو خيرى است پس جان مرا بگير و مرا بسوى خود ببر پس خوابيد ديگر بيدار نشد وقتى حركت دادند ديدند مرده است .))(383)

ابن سمعون و خواب مادر او درباره حج
صاحب ((مرآت الجنان )) حكايت كند كه : ابن سمعون (محمد ابن احمد از علما و وعاظ دولت عباسيه ) در بدايت حال به نهايت فقر مبتلا بود و يكى از درويشان پريشان و مساكين بى سامان بشمار مى رفت و با كتاب امرار معاش مى كرد.و او مادرى سالخورده داشت كه در پذيرائى به او نهايت كوشش مى كرد و در هيچ باب از فرمان او سرپيچى نمى كرد و در ضمن با او صحبت مى كرد و در اثناى سخن گفت : اى مادر! هواى زيارت بيت الله الحرام و لقاى جمال كعبه خاطر مرا سخت پريشان كرده اگر بر اين فرزندت بذل عطوفت فرموده رخصت مفارقت مى دادى به هر نحوى كه ممكن بود راه مكه را پيش مى گرفتم و مى رفتم و در هر مكان مقدس و مشهد مبارك به نيابت تو زيارت مى كردم .
مادر گفت : اى پسر! چگونه با اين تهيدستى و عدم استطاعت به اين سفر مى روى ؟ ابن سمعون به احترام مادر ساكت شد و ديگر چيزى نگفت تا آنكه آن ضعيفه را خواب ربود وقتى كه بيدار شد ابن سمعون را صدا كرد و گفت : اى فرزند! به عزم زيارت بيت الله حركت كن و من مانع رفتن تو نيستم ؛ چون همين ساعت رسول خدا را در خواب ديدم كه به من فرمود چرا فرزند را از پى خيال خويش روانه دار كه خير دنيا و آخرت وى در اين سفر است .اى فرزند سعادتمند! حال كه حضرت نبوى مرا به چنين نويد دلخوش داشته چگونه ترا مانع شوم اين سمعون از شنيدن اين خبر خوشحال شد فورى برخاست و چند تا كتاب داشت كه برد و فروخت و پول آنها را براى خرجى مادر نهاد و با قافله حاجيان راه مكه را پيش گرفت اتفاقا در اثناى راه جمعى از دزدان باديه ناگهان حمله كردند تمام زوار بيت الله را برهنه ساختند از جمله ابن سمعون را چنان برهنه كردند كه جمله اندام وى حتى عورت ، مكشوف ماند، خود او گويد: پس از وقوع اين حادثه در بيابان برهنه و عريان ايستاده بودم و از غم انكشاف عورت با شدت منفعل بودم ، ناگاه نظرم به يكى از همراهان افتاد، ديدم عبايى در دست دارد پس پيش او رفته گفتم : اى برادر به حال من ترحم كن و اين عبا را از من دريغ مدار آن شخص بى مضايقه عبا را به من داد من آن را به دو نيمه كرده نيمى بر ميان بستم و نيمى ديگر را به دوش افكندم و ديدم در گوشه آن نوشته بود ((يا رب سلم و بلغ رحمتك يا ارحم الراحمين )).
اين نوشته را به فال نيك گرفتم و در موقع شدت گرسنگى كنار سفره مسافران نشسته و نگاه مى كردم تا آن كه يك نفر مقدارى نان به طرف من مى انداخت و من آن را مى خوردم بالاخره با اين حال به ميقات در دم عراق رسيديم پس عبا را احرام خود قرار داده و وارد حرم شدم و مشغول مناسك و وظايف حج و عمره گشتم ، آنگاه روزى به نزديكى از ((بنى شيبه )) كه كليد بيت المقدس در دست او بود رفته و شرح حال خود را به او گفتم ، چندان كه وى را به تنگدستى و بى معاشى من رقت آمد آنگاه به او گفتم : حال كه به حال من رحم آوردى بر حسب اختيارى كه دارى مرا به درون خانه مباركه درآور تا در آنجا با خداى خود خلوت كنم و عرض حاجت و نياز نمايم آن مرد خواهش مرا پذيرفته و مرا به درون خانه راه داد من وارد شده با حضرت رب العزة گرم راز و نياز شدم و در طى مناجات اين كلمات را به زبان آوردم : ((اللهم انك بعلمك غنى عن اعلامى بحالى اللهم ارزقنى معيشة استغنى بها عمن سواك )).
يعنى ((خدايا! علم تو بر حقيقت حال چنان است كه به شرح مسكنت و اعلام نياز نباشد بارالها! مرا قسمتى نصيب كن كه به غير از تو محتاج كسى نشوم )) همين كه اين دعا را بر زبان راندم آوازى را شنيدم كه گفت : ((اللهم انه ما يحسن ان يدعوك اللهم ارزقه عيشا بلا معيشة )).
((خدايا سمعون ترا نيكو نتواند خواند و سود فقر از خسران غذا نتوان داد، كردگارا! عمرى قرين فقر ببخشاى و فوايد نيازمندى به او ارزانى دار)).
من از حرم وداع كرده و خارج شدم و عزم حركت نمودم و راه عراق را در پيش گرفتم در آن ايام ((الطايع بالله )) عباسى يكى از كنيزان خود را به موجبى بر خود حرام كرده بود ولى بيم آن داشت كه اگر او را از مجاورت كنيزان ديگر براند و از حرمسراى بيرون نمايد مبادا بر اندام عفافش آسيبى رسد در اين باب با چندى از محرمان خود مشورت كرد يكى گفت : ابن سمعون واعظ بزودى از سفر مكه برمى گردد صلاح آن است كه اين خادمه را بشرط زنى بدو بخشيد تا خاطر خليفه با حفظ ناموس كنيزك آسوده گردد و ديگران نيز بر اين راءى صواب آفرين گفتند، خليفه رخصت داد تا آن امر انجام گيرد پس حسب الامر مرا با جمعى از عدول نزد خليفه برده و آن جاريه را به عقد من بستند و با امتعه و اموالى بيرون از حساب و اقمشه و اثقالى افزون از شمار به سراى من فرستادند.
گويند پس از آن كه ابن سمعون را سر رؤ ياى مادر و استجابت دعاى خويش ‍ براءى العين مشهود افتاد همواره در مجامع و در بالاى منبر شرط سپاس به جا مى آورد و از آن نعمت ناگهانى پيوسته حديث مى كرد و در ترغيب مردم به انقطاع از ماسوى ترغيب مى نمود.(384)

دستگيرى حضرت سيدالشهدا از مرحوم حاج ميرزا على آقاى شيرازى
مرحوم استاد شهيد آيت الله مرتضى مطهرى مى فرمايد: از استاد خودم عالم جليل القدر مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقاى شيرازى - اعلى الله مقامه - كه از بزرگترين مردانى بود كه من در عمرم ديده ام و براستى از زهاد و عباد و اهل يقين و يادگارى از سلف صالح بود، خوابى را به خاطر دارم كه نقل آن بى فايده نيست : ايشان يك روز ضمن درس در حالى كه دانه هاى اشك بر روى محاسن شريفشان مى چكيد اين خواب را نقل كردند فرمودند: ((در خواب ديدم مرگم فرا رسيده است مردن را همان طورى كه براى ما توصيف كرده اند در خواب يافتم خويشتن را جدا از بدنم مى ديدم و ملاحظه مى كردم كه بدن مرا به قبرستان براى دفن حمل مى كنند و ملاحظه مى كردم كه بدن مرا به قبرستان براى دفن حمل مى كنند مرا به گورستان بردند و دفن كردند و رفتند، من تنها ماندم و نگران كه چه بر سر من خواهد آمد؟ ناگهان سگى سفيد را ديدم كه وارد قبر شد.در همان حال حس كردم كه اين سگ ، تندخويى من است كه تجسم يافته و به سراغ من آمده است .مضطرب شدم ، در اضطراب بودم كه حضرت سيدالشهداء تشريف آوردند و به من فرمودند غصه نخور من آن را از تو جدا مى كنم )).(385)
مرحوم حاج ميرزا على آقا ارتباط قوى و شديدى با پيغمبر اكرم و خاندان پاكش داشت اين مرد در عين اينكه فقيه و حكيم و عارف و طبيب و اديب بود.. از خدمتگزاران آستان قدس حضرت سيدالشهداء - عليه السلام - بود، منبر مى رفت و موعظه مى كرد و ذكر مصيبت مى فرمود.كمتر كسى بود كه در پاى منبر اين عالم و مخلص متقى بنشيند و منقلب نشود، خودش ‍ هنگام وعظ كه از خدا و آخرت ياد مى كرد در حال يك انقلاب روحى و معنوى بود و هرگاه نام پيامبر خدا يا اميرالمؤ منين را كه مى برد اشكش ‍ جارى مى شد.در دهه عاشورا در منزل آيت الله بروجردى منبر مى رفت مجلس را كه اكثرا اهل علم بودند سخت منقلب مى كرد، از آغاز تا پايان منبر از ايشان جز اشك و حركت شانه ها چيزى مشهود نبود.(386)

نتيجه روضه خواندن آيت الله العظمى نجفى مرعشى
حجت الاسلام آقاى دكتر سيد محمود مرعشى فرزند مرحوم آيت الله العظمى آقاى مرعشى نجفى در ضمن بيان شرح حال آن مرحوم كه صبح جمعه 12 بهمن سال 1369 ه به وسيله راديو در برنامه ((فرزانگان )) پخش مى شد نقل كردند كه يك روز به والد مرحوم عرض كردم : يكى از خاطرات زندگى خود را برايم تعريف كن فرمودند: ((در زمان سابق كه قم اين قدر بزرگ نبود و وسيله نقليه نداشت مثل امروز.يك شب مرا به مجلس ‍ عقدى دعوت كردند پس از انجام مراسم عقد كه در محله ((جوب شور)) بود من تنها به سوى منزل مى آمدم در حالى كه كوچه ها پر از برف و خلوت بود ناگاه در سر يك كوچه مردى كه مست بود راه را بر من بست و گفت : سيد بايد يك روضه در اين مكان برايم بخوانى ! من گفتم : روضه را بايد روى صندلى خواند اينجا كه صندلى نيست يك مرتبه خم شد و گفت : اين هم صندلى ، بنشين روضه را بخوان و بهانه نياور! من ناچار روى پشت او نشسته روضه اى خواندم سپس گفت : من بايد تو را به منزلت برسانم ، همراه من تا درب منزل آمد آن وقت مرا شناخت پس از آن رفته بود بين خود و خدا توبه كرده و از آن كارهاى نامشروع دست كشيده و يك عمر مؤ من و متعبد و متقى شد كه دائما در صف اول نماز جماعت حاضر مى شد.و اين از بركت ((سفينه نجات )) حضرت سيدالشهدا شد)). (از بعضى از دوستان كه آن مرد را مى شناختند شنيدم كه نام آن مرد را آقاى ((شتردار)) مى گفتند).

مقام توكل مرحوم شيخ محمود عراقى
مرحوم شيخ محمود عراقى در كتاب ((دار السلامش )) مى گويد: در سال هزار و دويست و هفتاد و سه (1273 ه‍ ش ) كه سومين سال مجاورت حقير بود در نجف اشرف خانه اى از يك زن اجاره كرده بوديم كه خود آن زن هم در آن خانه ساكن بود، اتفاقا عيال حقير از براى زيارت اميرالمؤ منين - عليه السلام - به حرم رفته بودند و حقير هم بيرون رفتم به گمان اينكه ضعيفه صاحب خانه در خانه است و در مراجعت در را مى گشايد، آن را بستم غافل از آنكه او هم در خانه نيست ؛ چون بعد از ناز عشا به خانه برگشتم عيال خود را محزون و گريان ديدم ، سبب پرسيدم معلوم شد صاحبخانه چون برگشته و در را بسته ديده رفته در رواق حضرت او را پيدا كرده و دعوا و تندى نموده و ايشان از آن جهت غمگين شده .به من گفت : ما در ملك عجم از جهت منزل اقلا آسوده بوديم ، گفتم : علاج آن است كه اطفال را برداشته به خدمت اميرالمؤ منين - عليه السلام - رفته عرض ‍ مطلب كنيم و خانه بخواهيم ، پس فردا روز چهارشنبه رفتيم عرض حاجت كرديم شب پنجشنبه در خواب ديدم كه شخصى گفت : خانه دارى ؟ گفتم : نه ، گفت : خانه اى در معرض فروش است بيا بخر! گفتم : پول ندارم ، ناگاه شخص ديگر را ديدم ، به من گفت برو بخر من پولش را مى دهم پس از خواب بيدار شدم و دانستم كه عرض حاجت به اجابت رسيد صبح پنجشنبه در منزل حقير روضه بود وقتى روضه تمام شد اشخاص همه رفتند مگر يك نفر كه سيدى است يزدى و الان در دارالخلافه تهران معلم پسر ((مستوفى الممالك )) است كه او توقف نمود و بعد از رفتن ديگران به من گفت : خانه اى در معرض فروش است بيا آن را با هم بخريم و بعد تقسيم مى كنيم .گفتم : قيمت آن را چه وقت مى خواهد؟ گفت : نصف آن نقد و نصف ديگرش را تا مدت سه ماه بايد داد.گفتم : تو برو معامله را تمام كن و سهم خود را رد كن و قباله بنويس بعد بيا سهم مرا بگير گفت : موجود است ؟گفتم : كسى وعده داده كه بدهد گفت : شايد نداد، گفتم : صادق الوعد است .پس او رفت پى خانه خريدن من هم وضو گرفتم براى دريافت نماز جماعت شيخ استاد به مسجد رفتم ، اتفاقا ايام زيارت مبعث بود و جمعيت زياد بود سيد جليل جهرمى الاصل به نام سيد رضا كه از آشنايان بود به حقير رسيد مصافحه كرد و گفت : مى خواستم به خدمت شما برسم .پس ‍ بعد از نماز آمديم منزل ناگاه آن سيد كه براى خريدن خانه رفته بود وارد شد گفت : معامله را تمام كردم و سهم خود را دادم سيد مهمان گفت : تو هم سهم خودت را دارى ؟گفتم : كسى وعده داده كه بدهد.سر خود را تكان نداد و گفت : پول مى خواهد، پس كيسه اى از بغل درآورد و خالى كرد و تسليم سيد نمود و گفت : باقيمانده آن را پس از خواب مى آورم پس خوابيد و آن ديگرى رفت . بعد از اندكى از خواب برخاست و رفت و بزودى برگشت و باقيمانده پول را آورد و تسليم كرد و قسط اول خانه رد شد؛ چون وقت قسط دوم نزديك شد آن سيد يزدى آمد مطالبه كرد، گفتم : مى دانيد كه من ندارم كسى وعده كرده بدهد و او هم روز موعود مى دهد - ان شاء الله - گفت اين سخن عاقل نيست .گفتم هنوز كه روز وعده نرسيده حق مطالبه ندارى پس ‍ او با ناراحتى رفت تا روز موعود رسيد، هنوز پول نرسيده بود، پس وضو گرفته براى نماز به مسجد شيخ استاد رفتم پس از نماز همه رفتند جز چند نفر كه در اطراف محراب خدمت استاد بودند سه نفر متوجه من شدند و به نزد من آمدند كه يكى از آنها سيد يزدى بود كه به آن دو نفر گفت : كه فلان همين است و اسم مرا برد آن دو نفر گفتند: با شما در منزل كارى داريم رفتيم منزل گفتند: قدرى پول است مى خواهيم به امانت قبول كنيد: گفتم پولها را به اين سيد يزدى بدهيد.تمام آن را به سيد دادند كه معادل حصه من بود سيد يزدى از اين اتفاق متعجب شد پس به صاحب پول گفتم : نوشته اى بدهم گفت : لازم نيست .گفتم : من شما را نمى شناسم اگر رفتيد و نيامديد اين پول را چه بايد كرد؟ گفتند: اگر نيامديم مال خودت باشد پس رفتند موقع مراجعت حاجيها من منتظر آمدن آن ها بودم روزى كسى به منزل آمد و گفت : آن دو نفر كه فلان و فلان بودند و پول به تو دادند به من گفتند: كه به تو بگويم آن پول از آن تو است اين گفت و رفت معلوم شد كه اين همه از كرم آن حضرت بوده است .(387)

مرحوم قوچانى آخر با توپ و تشر از خدا حاجت گرفت
مرحوم نجفى قوچانى مى نويسد: زمانى در نجف قرض من از دو قران و چهار قران كه از رفقا گرفته بودم به بيست و هفت تومان رسيده بود و من از اين جهت بسيار ناراحت و نگران و هميشه در فكر بودم كه چگونه اين همه قرض را ادا نمايم اگر چه طلبكارها هيچكدام مطالبه نمى كردند ولى من خجالت مى كشيدم و براى خلاصى و نجات خود از اين گرفتارى رو آوردم به ختومات و توسلات به ائمه اطهار و پيغمبر عليهم السلام و يك سفر غير فصل زيارت پياده رفتم به زيارت كربلا و در حرم عرض شكايت نمودم و بعد از دو روز مراجعت نمودم و يك ختم چهارده هزار صلوات به اسم چهارده معصوم در يك شب جمعه بعد از غسل و نماز مغرب و عشاء رو به قبله دو زانو نشستم تا نيم ساعت به اذان صبح مانده سيزده هزار صلوات را تمام نمودم و مال حضرت حجت ولى عصر را به اسم گرو نگاهداشتم تا شب جمعه ديگر بعد از روا شدن حاجتم خوانده شود.ديدم جمعه رسيد ولى حاجت خبرى نشد، وضو گرفتم بعد از نماز مغرب و عشاء تسبيح برداشتم كه من هزار صلوات حضرت حجت را در گرو نگه نمى دارم و مى خوانم .مى خواهند قضاى حاجت بكنند يا نكنند خود مى دانند و من اين صلواتها را بخشيدم به آنها، مزد خواستن يعنى چه ، يعنى لب مطلب باز اين بود كه به اين گذشت مشدى گرى كردن من ، بلكه آنها سر غيرت بيايند زودتر انجام مقصود دهند، باز هم خبرى نشد، رفتم بيرون صورت قبر پيغمبر را ساختم و با اشاره به آن صورت قبر هزار مرتبه گفتم : ((صلى الله عليك يا رسول الله )) پس از آن حاجت خواستم باز نشد خلاصه آنچه از كتب ادعيه و مندرجات بياض كهنه ها و خواص سور و آيات قرآنى و مسموعات از ختومات براى اداى دين و وسعت رزق و مطلق حاجت ديده و شنيده بودم عمل كردم اثرى و خبرى نشد بلكه بر حزن و اندوه من افزوده شد به قدرى كه نزديك بود ديوانه شوم ، تا آنكه عصر جمعه از روضه برخاستم رو به صحن مى رفتم و در فكر اين ختومات بودم كه اثرى نكردند، تا به مسجد هندى رسيدم به خاطرم خطور كرد كه به هر امام و پيغمبر و ولى متوسل شده و به در خانه خود خدا بدون واسطه با آنكه چيزدار و كهنه دارتر از همه است توسل نجسته ام ، بايد رفت به مسجد پس داخل مسجد شدم دو ركعت نماز حاجت خواندم با يك سوره ((يس )) و شروع كردم به ختم ((امن يجيب المضطر...)) چون تنها بودم به هزار و دويست قناعت كردم و تا نزديك غروب تمام نمودم بعد از نه خدا عرض كردم كه تو اگر لجت گرفته كه به در خانه ديگران رفته ام و الله بالله تالله از اين رو بوده كه آنان مقربين درگاه تو و وسيله و شفعاء و وسائط فيض تو بودند.نه آنكه بدون اذن تو آنها كارى مى توانند بكنند كه بر تو ناگوار آيد، بر فرض كه آن طور بوده حالا چه مى گويى ؟ نمى توانى بگويى از در و ديوار مسجد خواستى ؟ فقط از تو خواستم و از قولت كه گفته اى : ((ادعونى استجب لكم )) نمى توانى برگردى و اگر بگويى به حد اضطرار نرسيده معناى اضطرار كدام است ؟ديوانه شدن و يا از غصه مردن است كه آن وقت مضطرى نيست ؛ مضطر كسى است كه دستش از زمين و آسمان كوتاه باشد مثل من ، غرض ‍ بهانه برايت نمانده بعد از اين من دعايى و وردى هم نخواهم كرد، خودت مى دانى .و از مسجد بيرون رفتم داخل صحن سلامى به حضرت نمودم شخصى كه عبا به سرش كشيده بود به من رسيد هيجده قران به من داد و گفت اين را خداوند به تو داده و گذشت .من زود به طرف آسمان نگاه كردم گفتم : خدايا! اگر چه شكمم نيز گرسنه است و اين به موقع رسيد، ليكن حاجتى كه از تو خواستم اشتباه نشود؛ اداى دين بود نه شكم سيرى و آن بيست و هفت تومان است آن هم يكجا نه به تدريج ، اگر صد تومان همه خرده بدهى حساب نيست و بعد از اين ديگر به سر من شيره ماليد نخواهد شد كارد به استخوان رسيده .اين تشرها را زدم اما خيلى اميدوار بودم كه از همين رسيدن هيجده قران كه مخارج فعليه راه افتاد خدا به سر مرحمت آمده است قضاى حاجت خواهد نمود، پس گوشتى گرفتم آمدم به حجره آن شب را با اطمينان قلب و شكم سير گذراندم و از ختم ((امن يجيب )) من يك هفته گذشت كه از خراسان كاغذى رسيد كه نوشته بود صد تومان پول بجهت آخوند حواله شد و بيست و هفت تومان آن را به آخوند نوشتيم كه به شما بدهند و شما از آخوند مطالبه كنيد.خوشحال شدم كه خدا كار كن و حرف شنوتر از پيغمبر و ائمه است و سريع الاجابه تر است .حركت كردم به منزل آخوند، در بين را فكر كردم كه اين نامه يك ماه قبل نوشته شده است ، پس زمينه كار را ختومات و توسلات سابق تاءثير نموده است خلاصه به خدمت آخوند رسيدم و عرض كردم چنين نامه اى به من رسيده است .فرمود: به من هم نوشته اند ولكن آن تاجر در نجف نيست تا هفته ديگر صبر كن وقتى كه آمد به نوشته عمل خواهد شد من از اوج خوشحالى كه داشتم پائين آمدم ، اى خدا آن خيالى كه شيطان و يا به عنوان شوخى از دل من گذشت تو خود مى دانى كه من موحدم هفته ديگر پول رسيد قرضها را ادا كردم .(388)

امام رضا عليه السلام پول سوغاتى را به آيت الله ميلانى حواله كرد
آقاى شيخ عبدالله محمدى مازندرانى يكى از فضلاى حوزه علميه قم نقل كرد از آقاى حاج سيد مرتضى جزائرى كه فرمود: من به مشهد مقدس ‍ مشرف شدم در موقع مراجعت خواستم مقدارى سوغاتى خريدارى كنم و ميل نداشتم از سهم امام در اين خصوص خرج كنم لذا به حرم رفتم كه از حضرت بخواهم كه از جاى ديگر اين پول را حواله بدهد ولى چون به حرم مشرف شدم از اين قصد منصرف شدم فكر كردم كه چيزى به اين كوچكى نبايد از آن حضرت خواست چون برگشتم به منزل همسرم گفت : الساعع حاج احمد خادم آيت الله ميلانى آمده بود كه شما را ببرد نزد آقا گويا با شما كارى دارد من بلافاصله رفتم منزل ايشان آيت الله ميلانى پاكتى را به من دادند و فرمودند: اين را براى خريد سوغاتى خرج كنيد من آن پول را آوردم همانطور دادم به اهل منزل كه بروند سوغاتى بخرند صورت اجناس را گرفته رفتند خريد كردند درست آن وجه به مقدار قيمت آن اجناس درآمد فقط دو تومان باقى مانده بود كه كرايه ماشين داده بودند.

كرامت نفس آيت الله ميلانى
و نيز نقل كردند از آقاى ميرعمادى كه در سابق دادستان انقلاب بود كه گفت : من در سابق نسبت به آيت الله ميلانى سوء ظن داشتم و به همين جهت چند مرتبه در مجالس غيبت ايشان را كرده بودم اخيرا متوجه اشتباه خود شدم و از عمل خود پشيمان گشتم سه روز متصل مى آمدم منزل ايشان كه عذرخواهى كنم خجالت مى كشيدم روز سوم چون مجلس خلوت شد آيت الله ميلانى متوجه من شد و فرمود: مثل اينكه شما مطلبى داريد بفرمائيد، عرض كردم : من به شما جسارت نموده و غيبت شما را كرده ام آمده ام از شما عذرخواهى كنم فرمود: لا تثريب عليكم اليوم .

هر وقت زياد گرسنه مى شد امن يجيب مى خواند
در فردوس التواريخ فاضل بسطامى فرموده است من پيوسته در خدمت عالم ربانى شيخ شمس الدين بن جمال بهبهانى مشغول تعلم بودم زهدشان به اندازه اى بود كه اكثر ايام به گرسنگى بسر مى برد و گاهى كه گرسنگى شدت مى كرد سر بلند مى كرد به طرف گنبد مطهر و مى فرمود:
((امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء)).
و اشكش جارى مى شد و در اين حال شخصى هم يافت مى شد و استخاره مى كرد و يك پول يا دو پول به او مى داد همان را مى داد نان خالى مى گرفت و مى خورد و شكر خدا را مى كرد و باز مشغول نوشتن و تاءليف و تصنيف مى شد تا اينكه در ماه رمضان 1248 وفات كرد و مرقد شريفش در ميان حجره اى است كه پنجاه سال در آن حجره تدريس كرده است كه بين ايوان عباسى و قبر مرحوم شيخ حر عاملى و از صفه مقبره او تا صفه مقبره شيخ حر عاملى يك صفه فاصله است .(389)

علم فراموش شده به وسيله حضرت صادق بازگشت
هشام بن محمد بن السائب عالمى كه مشهور به علم و فضل و عارف به ايام بود گفت : مرا عارضه و بيمارى سختى رخ داد كه در اثر آن علم خود را فراموش كردم پس در حضور حضرت جعفر بن محمد عليه السلام نشستم آن حضرت علم را با كلمه اى به خورد من داد و علم من دوباره عود كرد.حضرت صادق عليه السلام او را به نزديك خود مى خواند و به او گشايش مى بخشيد.(390)

هرگز لباس روستائى را ترك نكرد
شهيد مطهرى درباره مرحوم الهى قمشه اى نوشته وى مردى به تمام معنى وارسته عارف مشرب بود با خلوت و تنهائى ماءنوس بود در جوانى ثروتمند بود در خشكسالى (1288 ه‍ ش ) تمام اموال منقول و غير منقول خود را صرف نيازمندان كرد و تا پايان عمر درويشانه زيست .هرگز جامه روستايى را از تن دور نكرد و در زى و جامه علما درنيامد.
مرحوم جهانگيرخان قشقائى (استاد فلسفه آيت الله بروجردى ) كه سالها شاگرد او بوده است مى گويد: به شوق استفاده از محضر حكيم قمشه اى به تهران رفتم همان شب اول خود را به محضر او رسانيدم وضع لباسهاى او علمايى نبود به كرباس فروشهاى ((سده )) شباهت داشت حاجت خود را به او گفتم گفت : ميعاد من و تو فردا در خرابات .خرابات محلى بود در خارج خندق (قديم ) تهران و در آنجا قهوه خانه اى بود كه درويشى آن را اداره مى كرد روز بعد ((اسفار)) ملاصدرا را با خود بردم او را در خلوتگاهى ديدم كه بر حصيرى نشسته بود اسفار را گشودم او آن را از بر مى خواند سپس به تحقيق مطلب پرداخت مرا آن چنان به وجد آورد كه از خود بى خود شدم مى خواستم ديوانه شوم حكيم حالت مرا دريافت گفت : آرى ((قوت مى بشكن ابريق را)).(391)

ده گروهى كه بدنشان در قبر نپوسد
در كتاب پرارج لب اللباب از معصوم عليه السلام روايت مى كند كه فرمود:
((لا تبلى عشرة الغازى ، و المؤ ذن و العالم و حامل القرآن و الشهيد و النبى و المراءة اذا ماتت فى نفاسها و من قتل مظلوما و من مات يوم الجمعة )).
پيكر ده طايفه در قبر نمى پوسد: 1 - جهادگران ، 2 - اذان گويان ، 3 - دانشمندان ، 4 - حاملان قرآن ، 5 - شهيدان ، 6 - پيامبران ، 7 - بانوانى كه در حال زايمان بميرند، 8 - كسانى كه به ستم كشته شوند، 9 - آنانكه در روز جمعه بميرند، 10 - كسانى كه در شب جمعه بميرند.(392)

تازه ماندن جسد پس از نه سال
حضرت آيت الله آقاى فاضل لنكرانى - قدس سره - كه از اعاظم علماء و فقهاى حوزه علميه قم و از شاگردان ممتاز مرحوم آيت الله العظمى آقاى حائرى يزدى مؤ سس حوزه مزبور بودند كه در سال 1632 هجرى قمرى دار فانى را وداع و در مقبره شيخان قم به خاك سپرده شدند.فرزند معظم له (حضرت آيت الله محمد فاضل موحدى كه اكنون يكى از مراجع بزرگ شيعه مى باشند نقل كرده اند كه : پس از نه سال در اوائل پيروزى انقلاب شكوهمند اسلامى ايران به رهبرى حضرت امام خمينى (قدس سره ) يكى از جوانان متعهد قم كه در جريان مسائل افغانستان به شهادت رسيده بود جنازه وى را به قم انتقال و در مقبره شيخان پائين پاى قبر مرحوم آيت الله فاضل لنكرانى قبرى را براى وى حفر كردند در اين حال ديواره پائين قبر ايشان فرو ريخت ناگهان مشاهده كردند كه جسد مرحوم آيت الله فاضل لنكرانى كاملا سالم مانده و هيچگونه تغييرى نيافته و بدون كفن در قبر وجود دارد بعد كه سنگ قبر را ملاحظه كردند ديدند كه اين جسد متعلق به حضرت ايشان است ، اين معنى موجب تعجب گرديد و تمامى افرادى كه در تشييع شهيد مذكور شركت داشتند اين را مشاهده كردند و پس از چند روز توسط يكى از محترمين وعاظ براى ايشان (آيت الله محمد فاضل موحدى مدظله ) نقل شد ايشان در اين رابطه اظهار داشت كه : علت بقاء بدن و عدم تلاشى آن بدين جهت است كه آن مرحوم (كه يكى از اصحاب و ياران نزديك آيت الله العظمى بروجردى - قدس سره - بودند) در قضاء حوائج طلاب و رسيدن به مشكلات آنان به وسيله آيت الله العظمى بروجردى سعى و كوشش بسيار مى كردند آرى اين اثر وضعى دنيوى است ، پيداست كه اثر اخروى آن به مراتب بالاتر و بيشتر است .(393)

كشف جسد شيخ صدوق به روايت مستند
حجة الاسلام حاج مؤ يد العلماء آل آقا از جدش آيت الله حاج محمد فرزند آيت الله العظمى محمد على آل آقاى كرمانشاهى نقل فرمودند: كه در باغ مستوفى كه قبر مرحوم شيخ صدوق بود اثرى از آن ظاهر نبود و در آنجا زراعت مى كردند اتفاقا سيل عظيمى براه افتاد كه در جريان آن سردابى ظاهر شد كه در آن جسدى قرار گرفته بود.مردم توسط عده اى از معتمدين جريان را به ناصرالدين شاه گزارش دادند شاه عده اى از علما از جمله حاج آقا محمد على آل آقا كرمانشاهى مذكور، ميرزا ابوالحسن جلوه ، آيت الله ملا محمد رستم آبادى ، حاج سيد محمود مرعشى - پدر آيت الله العظمى مرعشى نجفى را برگزيد تا براى كشف وضع آن جسد وارد سرداب مذكور شوند، اين افراد جسد را سالم يافته و گوئى از حمام تازه بيرون آمده بود و به گفته صاحب (جنة النعيم ص 512) جز محاسن شريفش كه به سينه ريخته بود هيچ يك از اعضا تغيير نكرده بود.
سيد محمود مرعشى نقل نموده كه دست جنازه لطيف و نرم بود و ناخن يكى از دستها گرفته و ناخن دست ديگر گرفته نشده بود، زيرا چون گرفتن ناخن در روزهاى پنجشنبه و جمعه مستحب مى باشد شيخ صدوق ناخن يكى از دستها را در پنجشنبه گرفته و گرفتن ناخن دست ديگر را به روز بعد موكول كرده بود كه اجل مهلت نداده است .
واردين در سرداب تحقيق مى كنند كه صاحب جسد كيست كه سنگ قبرى را مى يابند كه روى آن نوشته بود: (هذا المرقد العالم الكامل المحدث ثقة المحدثين صدوق الطائفة ابوجعفر محمد بن على بن حسين بن موسى ابن بابويه قمى 159).(394)

شهيد ثانى اشتباه فرزندش را در خواب اصلاح كرد
شيخ على شهيدى (قدس الله سره ) عقيده اش بر اين بود كه هر وقت صدوقان گفته مى شود مراد محمد و برادرش حسين است تا اينكه جدش ‍ شهيد ثانى (قدس سره ) را در خواب ديد كه به او فرمود: فرزندم (الصدوقان محمد و ابوه ) مراد از صدوقان محمد است و پدرش (نه برادرش ).(395)

جسد تازه ميرزا ابوالقاسم مجاب خوانسارى
پس از وفات سيد على خوانسارى اهل خوانسار خواستند او را در قبر پدرش مرحوم آقا ميرزا ابوالقاسم علوى خوانسارى معروف به سيد مجاب دفن كنند به اعتبار اينكه وى هفتاد سال پيش وفات يافته و اكنون عادتا آن بدن پوسيده است .(مرحوم سيد مرتضى علوى خوانسارى ناقل داستان مى گويد) پدرم براى من نقل كرد كه من خود شاهد بودم و ديدم وقتى قبر را كندند و به لحد رسيدند بدن مرحوم ميرابوالقاسم مجاب پس از هفتاد سال تازه و بدون هيچ تغييرى مشاهده كردند و گوئى هم اكنون دفن شده است پس بدن را در كنار قبر پدرش دفن كردند و هم اكنون زيارتگاه اهالى خوانسار است .(396)
جنازه هائى كه تازه مانده و در مجلدات ديگر اين كتاب نقل شده از اين قرار است :
در جلد اول جنازه مرحوم ملا محمد كاظم خراسانى پس از 50 سال ص ‍ 363، مرحوم كلينى ص 340، مرحوم شيخ صدوق به روايتى ديگر ص ‍ 335، علامه شيبانى پس از سى سال ص 159 مرحوم حاج ملا صادق پس ‍ از هفتاد سال ص 390.
جلد ششم مرحوم قارپوز آبادى پس از شصت سال .
جلد هفتم ملا مهدى نراقى و ملا احمد نراقى ص 297. مرحوم علم الهدى پس از پانصد سال ص 970هدف از مبارزه

سلسله جليله علوى
مرحوم مجاب در تاريخ 1172 ه‍ ق در خانواده اى مذهبى و متدين به دنيا آمد فضاى معنوى حاكم بر خانواده او را فردى مقدس بارآورد و تا سن چهل سالگى با همين حالت تقدس به زندگى معمولى خود ادامه مى دهد و در مغازه اى رنگرزى شاگردى و امرار معاش مى نمود روزها به هنگام فراغت از كار بازاريها را در اطراف خويش جمع مى نمود و براى آنان مسائل دينى را بيان مى كرد روزى استادش به او مى گويد: شما به درد كاسبى نمى خوريد همان بهتر كه برويد روحانى شويد و اين مقدمه آينده او مى گردد رنگرزى را رها نموده و شروع به تحصيل علوم دينى مى نمايد و با توجه به زمينه مذهبى و علمى كه در محيط پرورشى او از قبل وجود داشته با پشتكار و علاقه وافر به تحصيل خود ادامه مى دهد و به درجات بالائى از علوم و معارف اسلامى نائل مى گردد دليل اين مدعا بعضى از حواشى است كه بر شرايع نوشته .

چرا ميرابوالقاسم به مجاب شهرت يافت
مرحوم آيت الله علوى (ره ) آيت الله حاج آقا حسين علوى كه دست خطشان موجود است درباره ايشان مى فرمودند: ((آقا ميرابوالقاسم زياد شهرت در ديانت داشت بطورى كه او را آقا ميرابوالقاسم خطاب مى كردند و نود و پنج سال عمر كردند و در مسجد حاج رضا كه فعلا در وسط راه افتاده اقامه جماعت مى نمود و شنيده ام كه در تشرفى كه پيدا كرده بود به نجف اشرف و كربلا موقعى كه مشغول زيارت بودند جواب سلام او داده شده بود و بعد نقل كرد ثقه ، امين ، عابد و زاهد جناب آقاى مهدويان كه اكنون در اراك هستند و پدر ايشان جناب حجت الاسلام آقاى آقا ميرزا حسين نجل جليل مرحوم حاجى محمد مهدى كه از زمره اخيار بودند كه مرحوم مير به اتفاق ايشان مشرفش شده بودند و ايشان قضيه رد سلام از نواحى مقدسه حضرت امير و حضرت اباعبدالله الحسين عليهماالسلام را كه خود شاهد بودند براى خانواده خود نقل نموده و شهرت ايشان به مجاب نيز به همين علت بوده است و همين مطلب باعث شده بود كه ايشان فوق العاده به مير و خانواده او ارادت داشته باشند رضوان الله عليهم ، و كتاب شرايع خطى كه در كتابخانه موجود است مقدارى از حواشى آن به خط مرحوم ميرابوالقاسم مى باشد.))

كرامتى از سيد على مجتهد خوانسارى به نقل از فرزندش آقا حسين علوى
آيت الله حاج آقا حسين علوى فرمود: معمولا در گذشته مرافعات مردم در حضور علما حل و فصل مى شد، فردى آمد نزد مرحوم آقا سيد على مجتهد خوانسارى و خواست قسم ياد كند آقا فرمود: مبادا قسم دروغ ياد كنى ؟گفت : نه قسم مى خورم آقا او را قسم دادند پس از آن داخل محوطه منزل آقا فرياد كشيد و از درد شكم ناليد در حالى كه با داد و فرياد مى دويد به كنار پل امامزاده احمد كه رسيد افتاد و جان داد.(397)
و نيز فرمود: از جمله كرامات آن مرحوم اين بود كه يكشب قبرى آتش گرفته بود مردم با عجله آمدند خدمت آقا ايشان بر بالاى قبر حضور يافتند در حالى كه آتش از قبر زبانه مى كشيد كاسه آب خواستند و آن را اطراف قبر پاشيدند و دعا كردند آتش قبر خاموش شد.(398)
(آيت الله سيد على فرزند مرحوم سيد ابوالقاسم مجاب است ).

دو بار عنايت معصومين عليهم السلام
1 - مرحوم آيت الله حاج آقا حسين علوى نواده آيت الله مجاب نقل كردند: كه جد بزرگوارم مرحوم آقا سيد على مجتهد مى فرمودند: در گرانى سال 1288 ه‍ ق روزى از روزها قدرت نداشتم حتى نانى تهيه كنم براى فرزندم مير سيد محمد (عموى اينجانب كه در سن جوانى مرحوم شده بود) رفتم به طرف در قبله صحن مطهر حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام شخصى به من گفت آقا كسى هست ورشكست شده مى خواهد برود ايران و اجناسى دارد شما مى خواهيد بخريد و پول او را حواله كنيد در ايران بگيريد و دو سه مرتبه تاءكيد كرد اضطرار موجب شد بپذيرم و بالاخره قبول كردم گفتم بله گفت بفرمائيد در ميان كاروانسرا، وقتى وارد كاروانسرا شدم حجره آخر از طرف چپ شخصى نشسته بود گفت شما اجناس را مى خواهيد گفتم بله گفت بفرمائيد تحويل بگيريد، من رفتم و اجناس را تحويل گرفتم و توسط حمالى آن را به بيرون كاروانسرا انتقال دادم در بيرون كاروانسرا شخصى گفت اگر اين اجناس را بفروشيد من خريدارم من هم پيش خود گفتم مى فروشم قدرى پول آن را به صاحب حجره مى دهم و مابقى را حواله مى كنم در ايران بگيرد.اجناس را فروختم و وجه آن را گرفتم و رفتم در دكان ، كسى را نديدم و اصلا دكانى هم با آن مشخصات نبود از هر كس پرسيدم گفتند ما چنين فردى را نمى شناسيم كه اينجا بوده باشد بالاخره معلوم شد كه از طرف مولا اميرالمؤ منين عليه السلام اين وسيله فراهم شده بود.
2 - باز مرحوم آيت الله علوى (قدس سره ) نقل كردند:
جد بزرگوارم فرمودند زمانى در نجف اشرف مبتلا به چشم درد شديدى شدم و دو سه روزى كه گذشت بكلى بينائى خود را از دست دادم پزشك معالجم گفت : ديگر فايده اى ندارد و چشم شما براى هميشه پوشيده شده است در آن حال اشك آلود و گريه كنان پسرم ميرسيد محمد مرا برد حرم مطهر خوابيدم نزد ضريح گفتم قدرى از تربت حضرت را در چشم بريزيد و از صميم قلب به آن حضرت متوسل شدم ، در آن حال احساس كردم كه در درون چشمم گويا غده اى تركيد و بعد ديدم بينائى خود را بدست آورده ام سقف ضريح را مى بينم و به عنايت مولا چشمم كاملا خوب شد بعد مرحوم آيت الله علوى كه پيوسته تا زمان مرگ ملازم ايشان بودند اضافه كردند كه تا آخر عمر به چشم درد مبتلا نشد و نياز به عينك همه نداشت و قرآن را مى خواندند و نوشته هائى هم براى مردم مى نوشتند.

عنايتى از حضرت معصومه سلام الله عليها به آيت الله علوى خوانسارى
سال 1352 مرحوم والد اقدام به نوسازى مدرسه نمودند خود ايشان هم اطاقى در مدرسه داشتند.روزى از روزها ايشان عازم قم شدند به آقاى احمد آقا صادقى فرمودند چند روزى كه من در خوانسار نيستم برويد در اطاق من بخوابيد آقا به قم تشريف بردند روزى به حرم رفتند خطاب به حضرت معصومه فرمودند عمه ، من كسى نيستم كه دست سئوال روى كسى دراز كنم و مشغول نوسازى مدرسه هستم خودتان كمك بفرمائيد.
وقتى آقا از قم برگشتند آقاى صادقى آمد كليد را بدهد گفت آقا چرا پول را از زير پتو برنداشته بوديد آقا فرمودند من پولى نداشتم بعد به خيال اينكه شايد مبلغ كمى است فرمودند خوب بود برداريد و خرج كنيد ايشان گفت آقا پول خيلى زياد است فرمودند مگر چقدر است گفت دوازده هزار تومان مى باشد آقا فرمودند من هيچوقت چنين پولى نداشتم و اين نبود مگر عنايت حضرت معصومه سلام الله عليها.
توضيح : دوازده هزار تومان در آن زمان مبلغ زيادى بود كه بوسيله آن قسمت شرقى مدرسه نوسازى گرديد.