كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۲۷ -


لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
شعبى به گرمابه رفت و مردى را بى پوشش گرمابه ديد و چشم خويش به هم نهاد. مرد او را به شوخى گفت : از كى چشم هايت نابينا شده اند. گفت : از آنگاه كه تو شرم رها كرده اى .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابن هيثم ، حكيمى پرهيزگار بود، كه دين را گرامى مى داشت . برخلاف روش برخى از حكما. و تصانيف او در رياضيات ، بزرگ تر از آنست كه به وصف بگنجد. ابن هيثم مقام علم را نيز بلند مى دانست . يكى از اميران سمنان - نامش سرخاب - خواست تا از او دانش بياموزد و ابن هيثم او را گفت : هر ماه يكصد دينار بده ، تا ترا حكمت بياموزم . و او نيز هر ماه ، آن مبلغ را مى پرداخت . تا آنگاه كه خواست بازگردد، دانشمند، آن پول ، به وى باز داد. و از آن چيزى برنداشت و گفت : مرا نيازى بدان نيست و خواستم تا علاقه ترا به فراگيرى دانش بدانم . و چون دانستم كه در كنار علم ، مال را نزد تو قدرى نيست ، به آموختن تو علاقه مند شدم . امير نيز از پذيرفتن آن ، خوددارى كرد و گفت : اين ، ترا هديه ايست و دانشمند گفت : در تعليم خير، نه هديه است و نه رشوه و نه مزد. و از امير نپذيرفت .
هر كه جنباند كليد شرع را بر وفق طبع
طبع نگشايد به رويش ، جز در آباد را
شعر فارسى
از جامى :
اى درت كعبه ارباب نجات !
قبلتى وجهك فى كل صلوة
بر سر كوى تو ناكرده وقوف
حاجيان را چه وقوف از عرفات ؟!
غم عشاق تو آخر نشود
انزل الله عليكم بركات
مى كشى هر طرف از حلقه زلف
بس كن اى باد صبا اين حركات !
جامى از درد تو جان داد و نگفت
فهو ممن كتم العشق و مات
نيز از اوست :
چون نصيب ما نشد وصل حبيب
ما و درد بى نصيبى يا نصيب !
روى خود بنمايمت گفتى ز دور
كاش بودى اين سعادت عنقريب !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ادهم ، دلقكى سياهپوست بود. وقتى والى ، دستور داد تا مردم با جامه هاى سياه ، به طلب باران روند. او نيز جامه هاى خود بركند و عريان به مصلا رفت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
به روزگار (شريح ) اخته اى ازدواج كرد و همسرش فرزندى آورد. مرد، بچه را از آن خود ندانست . دعوا به قاضى بردند و شريح ، بچه را از آن مرد دانست . و حكم كرد تا آن طفل را بر دوش خويش بردارد. مرد، بدين حال از نزد قاضى بيرون رفت . اخته ديگرى او را ديد و پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : مپرس ! و خويشتن را نجات ده ! كه قاضى ، زنازادگان را بر اختگان بخش مى كند و اين نيز به من رسيده است .
شعر فارسى
از نشناس :
در گردش افلاك چو كردم نظرى
از مردم و آدمى نديدم اثرى
هر جا كه سرى بود، فرو رفت به خاك
هر جا كه خرى بود، برآورد سرى
شعر فارسى
از مثنوى :
جوش نطق از دل ، نشان دوستى ست
بستگى نطق ، از بى الفتى ست
دل كه دلبر ديد، كى ماند ترش ؟
بلبلى گل ديد، كى ماند خمش ؟
لوح محفوظ است پيشانى يار
راز كونينت نمايد آشكار

سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در باب نودوهفتم از كتاب (ربيع الابرار) آمده است كه يهودى يى از پيامبر (ص ) پرسشى كرد. و پيامبر(ص ) ساعتى درنگ كرد و او را پاسخ گفت . آن مرد گفت : در آن چه مى دانستى ، چرا درنگ كردى ؟ و او گفت : به پاس بزرگداشت دانش .
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
بحير راهب ، ابوطالب را گفت : برادرزاده ات را پاس دار! كه به زودى صاحب شاءنى شود و او گفت : پس ، خدا او را پاس خواهد داشت .
شعر فارسى
از نشناس :
خاك ره آن گر مروانيم ، كه ننشست
بر دامنشان گرد، زويرانه عالم
چشمست به عشوه ره زده لب خوانده افسون دگر
دل مى برند از عاشقان ، هريك به قانون دگر
سال ها شد كه روى بر ديوار
دل برآرم به گرد شهر و ديار
تا بيابم نشان آدمى يى
كايد از وى نسيم محرمى يى
بروم ، خاك پاى او باشم
نقد جان زير پاى او پاشم
ديدنش از خدا دهد يادم
كند از ديدن خود آزادم
سخنش را چو جا كنم در گوش
سازدم از سخنورى خاموش
وه ! كزين كس نشانه پيدا نيست
اثرى در زمانه قطعا نيست
ور كسى را برم گمان كه ويست
چون شود ظاهر آنچنان كه ويست
يابمش معجبى به خود مغرور
طورش از اهل دين و دانش دور
نه ازين كار، در دلش دردى
نه ازين راه ، بر رخش گردى
نه ز علم درايتش خبرى
نه ز سر روايتش اثرى
سخن او به غير دعوى نه
همه دعوى و هيچ معنى نه
طالبان را شود به توبه دليل
بنمايد به سوى زهد، سبيل
بر سر راه خلق ، چاه كنست
رهنما نيست او، كه راهزنست
چون شود گم به سوى حق ره ازو
هست شيطان نعوذ باالله ازو
گر كسى را بود شكيبايى
وقت تنهايى است و يكتايى
خانه در سوى انزوا كردن
رو به ديوار عزلت آوردن
دل به يكباره در خدا بستن
خاطر از فكر خلق بگسستن
بر در دل نشستن از پى پاس
تا به بيهوده نگذرد انفاس
ور زغوغاى نفس اماره
از جليسى نباشدت چاره
شو! انيس كتاب هاى نفيس
انها فى الزمان خير جليس
مصحفى جوى ! روشن و خوانا
راست چون طبع مردم دانا
در حديث صحيح مصطفوى
باشى از خلق و سيرت نبوى
وز تفاسير، آن چه مشهورست
كه زتحريف مبتدع دورست
وز فروع و اصول شرع هدى
آن چه لايق نمايد و اولى
وز فنون ادب ، چه نحو و چه صرف
وان چه باشد در آن علوم شگرف
وز رسالات اهل كشف و شهود
وز مقالات اهل ذوق و وجود
آن چه باشد به عقل و فهم ، قريب
كه شود منكشف به فهم لبيب
وز دواوين شاعران فصيح
وز مقالات ناظمان مليح
آن چه قبضت كند به بسط بدل
چه قصايد، چه مثنوى ، چه غزل
چون ترا جمع گردد اين اسباب
روى دل ، زاختلاط خلق بتاب !
گوشه يى گير و گوش با خوددار!
ديده عقل و هوش با خوددار!
بگذر از نفس ! و صاحب دل باش !
حسب الامكان ، مراقب دل باش !
شعر فارسى
از جامى :
احسن شوقا الى ديار، لقيت فيها جمال سلمى
كه مى رساند از آن نواحى ، نويد لطفى به جانب ما؟
به وادى غم ، منم فتاده ، زمام فكرت زدست داده
نه بخت ياور، نه عقل رهبر، نه تن توانا، نه دل شكيبا
زهى جمال تو قبله جان ! حريم كوى تو كعبه دل
فان سجدنا، اليك نسجد، وان سعينا اليك نسعى
اگر به جورم بر آورى جان ، و گر، به تيغم بيفكنى سر
قسم بجانت ! كه برنيارم سر ارادت زخاك آن پا
به ناز گفتى : فلان ! كجاى ؟ چه بود حالت ، در اين جداى ؟
مرضت شوقا و مت شوقا فكيف اشكو؟ اليك شكوى
بر آستانت كمينه جامى ، مجال ديدن نديد از آن رو
به كنج فرفت نشست محزون ، به كوى محنت گرفت ماءوا
شعر فارسى
از حافظ:
با مدعى مگوييد اسرار عشق و مستى !
تا بى خبر بميرد در رنج خود پرستى
با ضعف و ناتوانى همچون نسيم ، خوش باش !
بيمارى اندرين غم ، خوشتر زتندرستى
در مذهب طريقت ، خامى ، نشان كفرست
آرى ! طريق رندان ، چالاكى است و چستى
عاشق شو! ارنه روزى ، كار جهان سر آيد
ناخوانده نقش مقصود، از كارگاه هستى
آن روز ديده بودم . اين فتنه ها كه برخاست
كز سركشى ، زمانى با ما نمى نشستى
خار ارچه جان بكاهد، گل عذر آن بخواهد
سهلست تلخى مى ، در جنب ذوق مستى
رخت شده دم طاووس و غنچه شد سر طوطى
زحلق بلبله بايد گشود خون كبوتر
اى عيش ! خوش دلير به من رو نهاده اى
يك لحظه باش ! تا غم او را خبر كنم
منجم گفت : ديدم طالعت را
دروغى گفت ، من طالع ندارم .
شعر فارسى
از مولانا محتشم - از ابيات قصيده اى ، كه در آن ، مرحومه پريخان خانم را ستوده است -
مهر فلك ، كنيزك خورشيد نام اوست
كاندر پس سه پرده نشسته ست از حجاب
وز شرم ، كس نكرده نگه بر رخش درشت
از بسكه دارد از نظر مردم اجتناب
در خواب نيز تا نتواند نظر فكند
نامحرمى بر آن مه خورشيد احتجاب
نبود عجب ، اگر كند از ديده ذكور
معمار كارخانه احساس ، منع خواب
خود هم به عكس صورت خود گر نظر كند
ترسم كه عصمتش كند اعراض در عتاب
فرمان دهد كه عكس پذيرى به عهد او
بيرون برد قضا هم از آيينه ، هم زآب
شعر فارسى
و نيز از اوست :
از نگارين صور جاريه هاى حرمش
صورتى را كشد از كلك مصور به جدار
ز اقتضاى قرق عصمت او، شايد اگر
روى برتابد و از شرم كند بر ديوار
گر، به سيماى تو، از روزن جنت حورى
خفته خواب عدم را بنمايد ديدار
تا نگويد كه چه ديدم فلكش گر چه زنو
بدهد جان ، ولى از وى بستاند گفتار
گر زمين حرمش از نظر نامحرم
روز و شب ، مخفى و مستور بدارد جبار
سايه زان پيكر پر نور، نيفتد به زمين
نه به اعجاز، به ميراث رسول مختار
شمع بزمش اگر از باد نشيند، مه و مهر
سر برآرند سراسيمه زجيب شب تار
سايه را خواهد اگر از حرم اخراج كند
مانع پرتو خورشيد نگردد انوار
ميان زهد و رندى ، عالمى دارم ، نمى دانم
كه چرخ از خاك من ، تسبيح يا پيمانه مى سازد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از بزرگان بغداد، سحرگاهان ابوالعيناء را ديد كه به حاجتى از كوچه مى گذشت . از آن به شگفتى ماند و او را گفت : اى اباعبدالله از آن در شگفتم كه بدين وقت از خانه بيرون آمده اى ! و ابوالعيناء او را گفت : شگفت است كه در كار با من شريكى و در شگفتى ، تنها.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، سقز مى جويد. بناگاه انداخت و گفت : بدا به حالش ! دندان ها را رنجه مى دارد و گلو نيز از آن بهره اى ندارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى در حمام از دوستى ختمى خواست . و او نداد. آن كس گفت : در شگفتم كه نمى دهى و دو قفيز آن ، به درهمى ست . آن مرد گفت : گيرم كه دو قفيز به درهمى دهند، چه قدر از آن به رايگان به تو رسد؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در باب نودوهفتم از (ربيع الابرار) از قول جاحظ گويد: گويند چيزها سه گروه اند نيك ، متوسط و بد. و از نظر مردم ، متوسط هر چيزى ، از بد آن بهترست . مگر (شعر) كه بد آن از متوسطش بهترست . چه ، آنگاه ، كه گويند شعرى متوسط است . يعنى : بد است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى فرزند خويش را گفت : پسركم ! يا درنده اى دور از ديدگان مردم باش ! يا گرگى شجاع باش ! يا سگى نگهبان . اما، آدمى ناتمام مباش .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كسى باديه نشينى را به سبب خويشانش نكوهش كرد. اعرابى گفت : خويشان من ، ننگ منند. اما تو ننگ خويشان خويشى .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
غزالى به شيخ ‌الرئيس نسبت داده است كه معتقد به (معاد جسمانى ) نيست . با آن كه شيخ (ابن سينا) در پايان شفا و نجات ، معتقد به حشر جسمانى ست . يكى از محققان متاءخر گفته است : شايد اين نسبتى كه غزالى به شيخ ‌الرئيس داده است ، به سبب آنست كه شيخ ، معتقد به ازليت و ابديت عالم است و اين عقده ، با انديشه معاد جسمانى منافات دارد.
شعر فارسى
از حافظ:
دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان كرد
تكيه بر عهد تو و باد صبا نتوان كرد
غيرتم كشت كه محبوب جهانى ، ليكن
روز و شب ، عربده با خلق خدا نتوان كرد
من چه گويم ؟ كه ترا نازكى طبع لطيف
تا به حديست كه آهسته دعا نتوان كرد
شعر فارسى
و نيز از اوست :
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست ؟
شمشاد سايه پرور من ، از كه كمترست ؟
از آستان پير مغان ، سر چرا كشم ؟
دولت در اين سرا و گشايش درين درست
در كوى ما، شكسته دلى مى خرند و بس !
بازار خود فروشى ، از آن سوى ديگرست
يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب !
كز هر زبان كه مى شنوم ، نامكررست
ما، آبروى فقر و قناعت نمى بريم
يا پادشه بگوى ! كه : روزى مقدرست
اى نازنين پسر! تو چه مذهب گرفته اى ؟
كت خون ما، حلال تر از شير مادرست
شعر فارسى
و نيز از اوست :
عارفى كو؟ كه كند فهم زبان سوسن
تا بپرسد كه چرا رفت ؟ و چرا باز آمد؟
نهم بر زخم پيكانش دمادم مرهمى ديگر
كه بهر تير ديگر، زنده باشم يك دمى ديگر
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ميان اديبى با همسرش خلاف افتاد و اديب ، مصمم به طلاق همسر شد. زن ، او را گفت : طول زمان همنشينى را به ياد آور! و اديب گفت : بخدا! كه در نظر من ، جز اين ، گناهى ندارى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گروهى بر بهلول گرد آمدند. يكى از آن ميان گفت : دانى من كيم ؟ و بهلول گفت : آرى بخدا! نسبت را نيز دانم . تو، دنبلان كوهى هستى كه اصل و فرعى ندارى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
بقراط، مردى را ديد كه با زنى سخن مى گفت . و او را گفت از دام دور شو! مباد كه در آن افتى !
شعر فارسى
از نشناس :
عمرى زپى وصال خوبان جهان
گرديدم و اين تجربه كردم زيشان
يك راحت و صد هزار محنت ، وصلست
يك محنت و صد هزار راحت ، هجران
زهر بازيچه ، رمزى مى توان خواند
زهر افسانه فيضى مى توان يافت
از نظامى :
مخفت اى ديده ! چندان غافل و مست
چو هوشياران برآور در جهان دست
كه چندان خفت خواهى در دل خاك
كه فرموشت كند دوران افلاك
از حسن دهلوى :
دايم دل خود به معصيت ، شاد كنى
چون غم رسدت ، خداى را ياد كنى
دنيا زتو رفته و ترا دعوى ترك
گنجشك پريده را چو آزاد كنى
از كمال اسماعيل :
با فاقه و فقر، همنشينم كردى
بى مونس و بى يار، غمينم كردى
اين ، مرتبه مقربان در تست
آيا به چه خدمت اينچنينم كردى ؟
از نظامى :
به چشمى ناز بى اندازه كردن
به ديگر چشم ، عهدى تازه كردن
عتابش گرچه مى زد شيشه بر سنگ
عقيقش نرخ مى پرسيد در جنگ
دو شكر، چون عقيق آب داده
دو گيسو، چون كمند تاب داده .
خم گيسوش آب از دل كشيده
به گيسو سبزه را برگل كشيده
شده گرم از نسيم مشك بيزش
دماغ نرگس بيمار خيزش
از امير خسرو دهلوى :
چه خوش باشد در آغاز جوانى !
دو دلبر را به هم ، سوداى جانى
گه از ابرو عتاب آغاز كردن
گه از مژگان ، بيان راز كردن
گهى از دور باش غمزه راندن
گهى از گوشه هاى چشم ، خواندن
فشرده عشق ، در دل ها قدم سخت
خرد برده به صحراى عدم رخت
درون جان ، خيال زلف و بالا
چو دزد خانگى ، جاسوس كالا
مى تلخست جور گلعذران
كه هر چندش خورى ، باشد گواران
از حافظ:
بيا! كه قصر امل ، سخت ، سست بنياد است
بيار باده ! كه بنياد عمر بر باد است
غلام همت آنم ، كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد، آزاد است
چه گويمت ؟ كه به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم ، چه مژده ها داده ست ؟!
كه : اى بلند نظر شاهباز سد ره نشين !
نشيمن تو، نه اين كنج محنت آباد است
ترا از كنگره عرش مى زنند صفير
ندانمت كه درين دامگه ، چه افتاده ست
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
كه اين لطيفه نغزم ز رهروى ياد است
حسد چه مى برى اى سست نظم ! بر حافظ؟
قبول خاطر و لطف سخن ، خداداد است .
و نيز از اوست :
بحريست بحر عشق ، كه هيچش كناره نيست
آنجا، جز آن كه بسپارند، چاره نيست
آن دم كه دل به عشق دهى ، خوش دمى بود
در كار خير، حاجت هيچ استخاره نيست
ما را به منع عقل مترسان ! و مى بيار!
كاين شحنه ، در ولايت ما، هيچكاره نيست
فرصت شمر طريقه رندى ! كه اين نشان
چون راه گنج بر همه كس آشكاره نيست
نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ روى
حيران آن دلم ، كه كم از سنگ خاره نيست
از ميرزا اشرف :
غمگين نيم ز صحبت گرم تو با رقيب
دانسته ام كه مهر و وفاى تو، تا كجاست
از امير خسرو:
چون درد دلى گويم ، در خواب كنى خود را
اين درد دلست آخر! افسانه نمى گويم
از خيام
گر علم لدنى همه ازبر دارى
سودت نكند، چو نفس كافر دارى
سر را به زمين چه مى نهى بهر نماز؟
آن را به زمين بنه ! كه در سر دارى .
از جامى :
خوشحال مجردى ، جهان پيمايى
وز نيك و بد زمانه ، بى پروايى
خورشيد صفت ، سير كنان ، در عالم
هر روز به منزلى و هر شب جايى
از مير سيد محمد جامه باف هروى :
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم ريخت
صبرم شد و عقل رفت و دانش بگريخت
زين واقعه ، هيچ دوست دستم نگرفت
جز ديده كه هر چه داشت در پايم ريخت .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در كتاب (لسان المحاضر و النديم ) آمده است كه ماءمون ، با يحيى بن اكثم ، از نيزارى مى گذشتند، كه مردى بانيى در دادخواهى بر سر آن بود، بيرون آمد. و استر ماءمون رم كرد و نزديك بود كه وى را به زمين زند. ماءمون گفت : او را نگاهداريد! و بخدا! كه وى را خواهم كشت . و آنگاه كه مير غضبان ، او را براى كشتن آوردند، خطاب به ماءمون گفت : اى امير! انسان اندوه ديده كار بزرگى در پيش دارد، كه بر آن قادر است و مى تواند كه از حد ادب بگذرد. و خود نيز به آن آگاهست . و اگر تو، به روزگار نكبت من بنگرى ، پاسخ مرا به نيكى خواهى داد. و اگر خدا را در حالى ملاقات كنى و كسى را كشته باشى . ماءمون به يحيى بن اكثم نگريست و گفت : سخنى بليغ ‌تر از اين ، نشنيده ام . و بخدا! كه خواسته او را به انجام خواهم رساند.
آنگاه حاجت او بر آورد و جايزه اش داد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
اديبى را گفتند: نيكوترين شعر كدامست ؟ گفت : آن كه چشمه هاى ذوق در آن جارى باشد، زيبا باشد، به گوش خوش آيد و بر دل دشوار نيايد. و ديگرى گفته است : نيكوترين شعر، آنست كه پيش از آن كه به گوش رسد، به دل رسد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
متوكل ، وصيف خادم را دوست مى داشت . روزى وصيف با جامه هايى نيكو به نزدش آمد. متوكل را خوش آمد و فتح بن خاقان را گفت : اى فتح ! وصيف را دوست دارى ؟ و فتح گفت : دوستش دارم . اما، نه از آن جهت كه تو او را دوست دارى ، بل ، از آن روى ، كه او ترا دوست دارد.
شعر فارسى
از حافظ:
در ره عشق نشد كس به يقين محرم راز
هر كس بر حسب فهم ، گمانى دارد.
و نيز:
زاهد ظاهرپرست ، از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد، جاى هيچ اكراه نيست
بر در ميخانه رفتن ، كار يكرنگان بود
خودفروشان را به كوى ميفروشان راه نيست
هر كه خواهد، گوبيا! و هر چه خواهد، گو! بگو:
كبر و ناز و حاجب و دربان ، در اين درگاه نيست
هر چه هست ، از قامت ناساز بى اندام ماست
ورنه نشريف تو، بر بالاى كس ، كوتاه نيست
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكيمى گفته است : قناعتگر، به دنيا عزيزست و به آخرت ثوابكار. و نيز گفته اند: نوميدى ، درمانده را گرامى مى سازد و امير را بيچاره .
و نيز گفته اند: قناعت ، پادشاهى پنهانست و خرسندى به قضا، زندگى گواراست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از بزرگان مدينه ، دختر يتيمى را كه تحت سرپرستى عبدالله بن عباس بود، خواستگارى كرد. و ابن عباس گفت : او شايسته تو نيست . گفت چرا؟ ابن عباس گفت از آن رو كه او دزد است و چشم چران و بدزبان . مرد گفت با اينهمه ، خواهمش . و آنگاه ابن عباس گفت : اينك ! تو شايسته او نيستى .
شعر فارسى
از جامى :
شد خاك قدم طوبى ، آن سرو سهى قد را
ما اعظمه شاءنا! ما ارفعه قدرا!
اى پيكر روحانى ! از زلف بنه دامى !
در قيد تعلق كش ! ارواح مجرد را
من زنده و تو خيزى ، خون دگران ريزى
هر لحظه ازين غصه ، خواهم بكشم خود را
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب (بستان الادباء) آمده است كه در مدينه زنى شور چشم بود كه به هر چه مى نگريست ، آن را نابود مى كرد. و چون (اشعب ) بيمار شد، به بيمار پرسى او رفت . و اشعب به حال مرگ افتاده بود و با دختر خويش ‍ سخن مى گفت و به صدايى ضعيف چنين مى گفت : اى دختر! چون بميرم ، بر مرگ من نوحه و ندبه مكن ! و مردم سخنانت نشنوند كه : واى بر پدرم ! كه نماز نخواند و روزه نگرفت و فقه و قرآن ندانست . كه هم ترا تكذيب كنند و هم مرا به نفرين گيرند. آنگاه اشعب نگريست و چون آن زن را ديد، چهره اش را به دو دست پوشاند و او را گفت : اى زن ! ترا به خدا سوگند مى دهم اگر از من چيزى ترا خوش آمده است . بر پيامبر درود فرست ! زن گفت : چشم تو دردمندست . و تو در چه حالى كه مرا خوش آيد؟ از زندگى تو رمقى بيش نمانده است .
اشعب گفت : اين مى دانم . نباشد كه آسان مردن و به سهولت جان بر آمدنم ترا خوش آيد و به چشم زدنت ، جانم به سختى بر آيد. زن او را دشنام داد و پيرامونيان و حتى زن و فرزند او خنديدند و اشعب ديده فروبست و مرد.
مؤلف گويد: نظير اين حكايت ، آنست كه از (ملا صنوف ) كه از ظريفان فارسى زبان است نقل كرده اند كه چون به حال مرگ افتاد، قارى يى آوردند، تا قرآن بخواند و او مردى بد صدا بود. و چون خواندن خويش به درازا كشاند. ملا صنوف گفت : (ملا بس كن ! من مردم ) و همان دم مرد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
ابن جوزى ، از شقيق بلخى نقل كرده است كه به سال 149 به قصد حج برخاستم ، و به قادسيه فرود آمدم . در آنجا، جوانى ديدم زيباروى ، گندمگون ، جامه اى پشمين پوشيده با روپوشى در بر و نعلينى بر پا كه در جايى بر كنار از مردم ، نشسته بود. با خود گفتم : اين جوانى ست از صوفيان كه خواهد تا بر دوش ديگران باشد. بخدا! كه نزد او روم و نكوهشش كنم . و آنگاه ، به او نزديك شدم و چون مرا ديد، كه به سوى او مى آيم . گفت : اى شقيق ! (اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم ) و به خويش گفتم : اين جوان ، از بندگان نيكوكارست . خويش را به او رسانم و از وى بپرسم . كه از چشم من پنهان شد. و چون به (واقصه ) فرود آمديم ، ديدم كه نماز مى خواند و اعضايش مى لرزيد و اشكش مى ريخت . گفتم : به نزد او بروم و عذر بخواهم . و او نماز خويش به ايجاز خواند و آنگاه مرا گفت : اى شقيق ! (انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثمم اهتدى ) و به خويش گفتم كه اين ، از ابدال است كه دوبار، از ضمير من ، سخن گفت . و چون به (زباله ) فرود آمديم ، او بر سر چاه ايستاده بود و مشكى به دست داشت و آب مى خواست . كه مشك ، از دست او به چاه افتاد. آنگاه ، نگاهى به آسمان كرد و گفت :
آنگاه كه تشنه شوم . تو پروردگار منى و نيز آنگاه كه گرسنه شوم . اى سرور من ! كسى جز تو ندارم .
شقيق گفت : خدا را سوگند! ديدم كه آب از چاه بر آمد و او، مشك خويش ‍ بر گرفت و پر كرد و وضو ساخت و چهار ركعت خواند. سپس ، به پشته شنى كه آنجا بود، نزديك شد و مشتى برگرفت و در مشك ريخت و نوشيد. او را گفتم : از آن چه پروردگار، ترا روزى كرده است مرا نيز بده ! گفت : اى شقيق ! پيوسته از خدا، ما را نعمتهاى آشكار و پنهان است . گمان خويش به خدايت نيكو ساز! آنگاه از مشك مرا نوشاند. كه گويى مزه اى از شكر و آرد بريان داشت . كه تا آنگاه لذيذتر و خوش بوتر از آن ، ننوشيده بودم سپس ، او را نديدم ، تا به مكه رسيديم . كه نيمشبى او را بر كنار گنبد (ميزاب ) ديدم كه به زارى و گريه نماز مى خواند و چون فجر دميد، نماز خواند و طواف كرد و بيرون رفت و من نيز از پى او رفتم . كه با او حواشى و اموال و غلامان ديدم . بر خلاف وضعى كه او را در راه ديده بودم . و مردم پيرامون او مى گشتند، و بر وى سلام مى كردند و تبرك مى جستند. من از آنان پرسيدم كه : اين كيست ؟ و گفته شد. موسى بن جعفر - الكاظم - (ع ) گفتم : اگر اين برترى و شگفتى ها، از كسى جز او بود، به شگفتى مى ماندم - پايان سخن شيخ ابوالفرج بن جوزى .
شعر فارسى
از نشناس :
اندر آن معرض ، كه خود را زنده سوزند اهل دل
اى بسا مرد خدا كاو كمتر از هندو زنى ست
از نظامى :
اگر صد سال مانى ، در يكى روز
ببايد رفت ازين كاخ دل افروز
چه خوش باغى ست ! باغ زندگانى
گر ايمن بودى از باد خزانى
خوشست اين كهنه دير پر فسانه
اگر مردن نبودى در ميانه
از آن ، سرد آمد اين كاخ دلاويز
كه چون جا گرم كردى ، گويدت : خيز!
شاعرى در وصف فانوس گفته است :
فانوس را آنگاه كه از اشتياق مى سوخت نگريستم
و مرا گفت :
مرا برگير! و بنگر! كه چه سان پيكرم در آتش محبت مى سوزد
و آن را پنهان داشته ام
از آذرى :
عشقبازان كه تماشاى نگار انديشند
ننگشان باد! اگر زان كه زعار انديشند
كسوت مردم عيار بر آن قوم ، حرام !
كه در انديشه گنجند، ز مار انديشند
آذرى ! از گل اين باغ به بويى نرسند
نازكانى كه زآزردن خار انديشند
فرازهايى از كتب آسمانى
نفس انسانى ، چون مسخر نيروهاى حيوانى شود و به طبيعت بدنى گرايد، (نفس اماره ) است كه آدمى را به لذات و شهوات حسى مى كشاند و دل را به سوى پستى مايل مى كند، كه جايگاه شر و منبع خوى هاى پست و كردارهاى نكوهيده است . و خداى تعالى گفته است : (ان النفس لامارة بالسوء)
و اگر بر نيروهاى حيوانى چيره شود و در اختيار قواى ملكى قرار گيرد، خوى هاى پسنديده در آن استوار مى شود و آن ، (نفس مطمئنه ) است كه به سوى عالم قدس مى رود و از پليدى ها بر كنارست و كردارهاى نيك پيشه مى كند تا جايى كه به حضرت ربوبيت مى پيوندد و پروردگار در اين باره گفته است : (يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى ).
و اگر نه چيزى از اخلاق پسنديده و نه از رذايل در آن نفوذ كند. بلكه گاه به خير گرايد، و گاه به شر و اگر بدى از او سرزند، نفس خويش را به نكوهش ‍ گيرد. آن را (نفس لوامه ) گويند كه از انوار الهى آن مقدار حاصل كرده است كه از خواب غفلت بيدارش كند و به اصلاح حال خويش پردازد و به حضرت ربوبيت و حقيقت گرايد و اينك ! هرگاه ، به مقتضاى سنخيت نخستين خويش ، چون به بدى گرايد، آن آگاهى كه در او هست ، وى را متنبه سازد و توبه و استغفار كند و به خداى خويش روى آورد و به اين مناسبت خداى تعالى گفته است : ( و لا اقسم بالنفس اللوامه )
شعر فارسى
از حافظ:
در خرقه چو آتش زدى ، اى سالك عارف !
جهدى كن و سر حلقه رندان جهان باش !
شعر فارسى
از حافظ:
هاتفى از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه ، مى بنوش !
عفو الهى بكند كار خويش
مژده رحمت برساند سروش
اين خرد خام ، به ميخانه بر!
تا مى لعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به كوشش دهند
آن قدر اى دل ! كه توانى ، بكوش !
رندى حافظ، نه گناهيست صعب
با كرم پادشه جرم پوش
ترا چنان كه تويى ، هر نظر كجا بيند؟
به قدر بينش خود، هر كسى كند ادراك
اى در اين خوابگه بى خبران !
بى خبر، خفته چو كوران و كران
سر برآور! كه در اين پرده سراى
مى رسد بانگ سرود از همه جاى
بلبل از منبر گل ، نغمه نواز
قمرى از سرو سهى ، زمزمه ساز
بانگ برداشته مرغ سحرى
كرده بر خفته دلان نوحه گرى
چرخ در گردش ازين بانگ و نوا
كوه در رقص ، از اين صوت و صدا
هيچ از جاى نمى خيزى تو
الله الله ! چه گران خيزى تو!
ساعتى ترك گرانجانى كن !
شوق را سلسله جنبانى كن !
بگسل از پاى خود اين لنگر گل
گامزن شو به سوى كشور دل
آستين بر سر عالم افشان !
دامن از طينت آدم افشان !
سنگ بر شيشه ناموس انداز!
چاك در خرقه سالوس انداز!
همه ذرات جهان در رقصند
رو نهاده به كمال از نقصند
تو هم از نقص ، قدم نه به كمال
دامن افشان ز سر جاه و جلال !
خواب بگذار! كه بى خوابى ، به
ديده را سرمه بيخوابى ده !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
بهلول ، در آسيا پناه مى جست ، و عصايى داشت ، كه هيچگاه از او دور نمى شد. و كودكان بر او گرد مى آمدند و آزارش مى دادند و چون اذيت آنان زياد مى شد، به آسيابان مى گفت : تنور جنگ داغ شد. و جنگ شعله ور شد و رويارويى ، دلپذير شد. اينك ! با دليلى كه از جانب خدا دارم ، بر من لازم است كه با دشمن روبرو شوم . نظر تو چيست ؟ و او مى گفت : اختيار با توست . آنگاه ، از جا مى جست و كودكان را دنبال مى كرد. آنان مى افتادند و عورتشان آشكار مى شد. آنگاه مى ايستاد و مى گفت : عورت مؤمن ، پناهگاه اوست و اگر اين نبود، عمرو (بن عاص ) به روز صفين به نيستى مى پيوست . آنگاه ، كودكان برپا مى خاستند و مى گريختند و او نيز باز مى گشت و مى گفت : اميرالمؤمنين ، ما را فرمان داده است كه گريختگان را دنبال نكنيم و بر زخمدار، حمله نبريم . سپس ، به آسيا باز مى گشت و عصايش را به زمين مى انداخت
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ، مالى نزد ديگرى به امانت نهاد و به حج رفت . چون بازگشت و مال خويش خواست . امانت دار، انكار كرد. صاحب مال ، به نزد قاضى (اياس ) رفت و شكايت به نزد او برد. قاضى ، گفت : اين كار، پنهان دار! آنگاه ، امانت دار را خواست و او را گفت : مال شخص غايبى به نزد منست و من امانتدارى تو بشنيده ام . خانه خويش محكم ساز! و كسى مورد اعتماد بفرست ! تا آن مال ، بدانجا برد. آنگاه ، صاحب مال را خواند و او را گفت : به نزد امانتدار رو! و مال خويش طلب كن ! و او را بگوى ! كه اگر امانت من باز پس ندهى ، شكايت به قاضى برم . و چون به نزد او رفت ، از بيم آن كه مالى كه نزد قاضى ست از كفش برود، امانت او، باز پس داد. آنگاه ، قاضى را خبر داد و اياس ، از آن بخنديد و گفت : ثروتت بر تو مبارك باد!
حكاياتى كوتاه و خواندنى
قاضى (حمص ) روزى به گونه اى حكم مى كرد و روز ديگر به گونه اى ديگر. او را از سبب آن پرسيدند و گفت : داورى سرزمينى گشاده است و درختى بارور.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه اى به يكى از كارگزاران خويش نوشت : سى مرد، از آنان كه كشتن آنها واجب است ، بفرست ! تا پاره پاره شان كنم و اگر در زندانت اين شمار نيست ، از نويسندگان ديوانت بفرست ! كه آنان در خور كشتن اند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
بازرگانى ، در نزاعى كه با ديگرى داشت ، به يكى از پادشاهان توسل جست و پادشاه ، با وى به محضر قاضى رفت . قاضى گفت : آن كه در نزاع خويش به پادشاهان توسل جويد، بايد داورى از شيطان خواهد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابن عباس را پرسيدند كه خشم و اندوه ، كداميك سخت تر است ؟ گفت : خاستگاه هر دو، يكى ست و كلمات ، گوناگون . اما، آن كه با ناتوان تر از خويش ستيز كند، آن چه بر او ظاهر شود، خشم ناميده مى شود و آن كه با تواناتر از خويش بستيزد، و آن را آشكار نكند، اندوه گويند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
انوشيروان بر يكى از دشمنان خويش پيروز شد، و او را گفت : خداى را سپاس ! كه مرا بر تو پيروزى داد. و آن ديگرى گفت : همان بس ! كه خواسته خويش را برابر با خواسته تو داشت .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
گنه كارى را به نزد منصور آوردند و فرمان به قتل او رفت . آنگاه گنه كار گفت : (ان الله ياءمر بالعدل و الاحسان ) اگر درباره ديگران به عدل رفتار كرده اى ، در حق من نيز احسان كن ! و منصور دستور به رهايش داد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى را به گناه (زندقه ) به نزد هارون الرشيد آوردند. و هارون گفت : ترا چندان بزنم ، كه به زندقه خويش ، اقرار كنى . و مرد گفت : اين ، خلاف فرمان الهى ست كه امر كرده است كه بزنند تا ايمان آورند و تو خواهى مرا بزنى ، تا به كفر اقرار آورم . و هارون از او درگذشت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
على بن الحسين - زين العابدين - (ع ) فرمود: هيچكس را بر ديگرى برترى نيست . كه همگان بنده اند و سرور يكى ست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: گفت كدام حقيقت روا نيست ؟ گفت : آن كه مرد از نيكى هاى خود بگويد.
و نيز گفته اند: شوخى شكوه آدمى را مى برد. و نيز: ارزش سكوت را به سخن بيقدر، مبر!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (محاضرات ) آمده است كه يكى از ياران پيامبر(ص ) به محضر ايشان آمد و شاعرى را ديد كه بر پيامبر شعر مى خواند. آن صحابى ، رسول (ص ) را گفت : با وجود قرآن ، چرا شعر؟! و پيامبر گفت : آن به جاى خويش و اين . به جاى خويش .
شعر فارسى
از نشناس :
به دوست گرچه عزيزست ، راز دل مگشاى !
كه دوست نيز بگويد به دوستان عزيز
حكايات تاريخى ، پادشاهان
يزيد بن اسيد، از عباس برادر منصور (خليفه ) به وى شكايت برد. و منصور او را گفت : نيكى هايى را كه از ما ديده اى ، در برابر بدى هايى كه از بردارمان ديده اى ، بگذار! كه باهم برابرند. و يزيد گفت : اگر اين دو برابر بودند، فرمانبرى ما از شما، فضل ما به شمار مى آمد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
محمد بن عمران ، كاخ خويش ، برابر كاخ ماءمون ساخت . و ماءمون را گفتند: او را قصد همچشمى با تو بوده است . ماءمون او را خواست و گفت : از چه كاخ خويش ، برابر كاخ من ساخته اى ؟ و او گفت : خواستم تا خليفه آثار نعمت خويش بر من بيند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمان گفته اند: آنان كه زود خشنود شوند، زود نيز به خشم آيند. همچون هيزم كه زود شعله ور شود و زود به خاموشى گرايد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
نوشيروان گفت : بنده نيكوكار، از فرزند آدمى بهترست . چه ، بنده صلاح كار خويش در مرگ سرورش نبيند و فرزند، صلاح كار خويش ، جز به مرگ پدر نبيند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
پزشكان گويند: هر جانورى كه اخته شود، بوى زير بغلش از ميان مى رود. چون بز و مانند آن . مگر انسان ، كه بوى زير بغلش افزوده مى شود.
ابوالعيناء را گفتند: از چه رو اخته سياهى را به خدمت گرفته اى ؟ گفت : سياه از آن رو كه مرا به او متهم ندارند و اخته از آن رو كه او را به من تهمت نزنند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
اسكندر روزى فرزند خويش را (در مقام نكوهش ) گفت : اى مادرت حجامتگر! و فرزندش گفت : او چه نيكو برگزيده است ! و تو، چه بد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى در توصيف زن گفته است : از هوا لطيف ترست و از تمامى نعمت ها نيكوتر. نزديك است كه چشم ها او را ببلعند و دل ها بنوشندش . دليل گناهان را آشكار كرده است و اختيار دل ها به دست اوست . با (ولدان ) (مخلدان ) به ستيز برخاست و از اختيار نگهبان بهشت به در رفت .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
محمد بن داوود اسفهانى ، به حق ، بر بالش علوم و آداب تكيه زده بود. او بسيار سبكروح و لطيف طبع بود. از سخنان اوست كه گفت : ظرافت آنست كه آدمى بيش از چهل سال نزيد و روايت شده است كه خود نيز بيش از چهل سال نزيست . او، گذشته از آن كه طبعى لطيف داشت ، خلقتى لطيف نيز داشت .
(اين محمد بن داوود) هنگامى با (ابوالعباس بن شريح ) فقيه مناظره داشت . و او را مغلوب كرد. (ابن شريح ) او را گفت : مهلت ده ! تا آب گلويم را فرو برم و محمد بن داوود گفت : مهلت دهم كه دجله را نيز فرو برى . ابن شريح آستين خويش گشود و به تحقير گفت : وارد شو! و محمد گفت : از نطقه هيچ مردى ، بزرگ تر از من نيامده است و (ابن شريح ) را به سكوت واداشت . اسفهانى به سال 297 وفات يافت و كتاب هاى زيادى در فقه و اصول و ادبيات از وى به جا مانده است و او به درد عشق مرد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگان گفته اند: خاموشى ، زينت خردمندانست و رازدار نادانان
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عمر بن عبدالعزيز مردى زياده گو را كه به صداى بلند نيز سخن مى گفت ، گفت : آهسته بگو كه اگر خيرى در بلند گفتن بود، خر به آن رسيده بود.
و گفته اند: آن كه از پاسخ نهراسد، گويد. و آن كه ترسد، دم فرو بندد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى براى عربى شعرى خواند و آنگاه او را گفت : اى برادر عرب ! دلپذير بودم ؟ عرب گفت آرى ! پيش از خواندن .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فرزدق گفت : گاه باشد كه دندان كشيدن بر من آسان تر است ، تا شعر گفتن .