لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى ، در ضمن سخن گفتن ، فرزند خويش را گفت : خاموش ! اى كنيززاده ! و پسر گفت :
بخدا! كه مادرم از تو معذورترست . چه ، او به آزاده اى اكتفا كرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(منتصر)،
(ابوالعيناء) را گفت : پاسخ
نيكو چيست ؟ گفت آن كه بيهوده گو را خاموش سازد و حق گو را به حيرت وا دارد.
ابن عباس گفت : چهارپايان از همه چيز بى خبرند، جز چهار چيز: شناخت پروردگار،
پايدارى نسل ، روزى خواستن و پرهيز از مرگ .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، معاويه را بدين جملات تعزيت گفت : خداوند، ناپايدار را بر تو مبارك
كناد! و پايدار ترا ماءجور دارد! و معاويه پنداشت كه غلط گفته است . و اعرابى گفت :
آن چه در دست تست ناپايدار است و آن چه نزد خداست ، پايدار.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
هارون الرشيد، بارها، كسايى را از كوفه به بغداد خواند، و كسايى عذرى آورد. تا اين
كه به سببى ناگزير شد تا به بغداد آيد. كسايى ، اندامى درشت ، چون باديه نشينان
داشت و هارون ، در آن روز، با وزير خويش به مجلس باده نشسته و فرمان داده بود، تا
يكى از باديه نشينان را به مجلسش حاضر كنند، تا او را به مسخره گيرد. و بدين منظور،
كسايى را آوردند و هارون شك نكرد كه او تنى از باديه نشينانست و او را گفت : اى شيخ
! براى ما آواز بخوان و كسايى گفت :
اندوه ، همين بس كه دين ، بيهوده مانده است و مردمان خردمند، به تباهى رسيده اند و
جز خنياگران و زورگويان ، ديگران از پادشاهان بهره اى ندارند.
رشيد گفت : اى شيخ ! از كدام ديارى ؟ گفت : از كوفه . گفت : از كسايى ، چه خبر دارى
؟ گفت : در كمال نشاط، در حضور امير است . آن گاه هارون از جا جست و از او عذر
خواست و دستور داد تا لوازم مجلس شراب شكستند و گفت : خواهم تا فرزندانم امين و
ماءمون ، از تو دانش بياموزند. كسايى عذر خواست و هارون عذرش نپذيرفت و خانه اى
بدين منظور به او اختصاص دادند و پيوسته مكرم در آنجا مى زيست .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
سقراط، در حفره اى در كنار نهرى مى زيست و از آن بيرون مى آمد و به دو دستش آب مى
خورد. تا آن كه يكى از شاگردانش ، او را كوزه اى بخشيد و بدان آب مى نوشيد. بارى
كوزه شكست و سقراط، دلتنگ شد. چون شاگردانش فرا آمدند كه به عادت خويش درس بنويسند،
آنان را گفت : بنويسيد: مال خانه اندوهان و ميخ غم هاست و آن كه اندوه كم خواهد،
مال را رها كند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گروهى از عرب به نزد (عمر بن عبدالعزيز)
آمدند و جوانى از آنان ، سخن مى گفت . عمر گفت : پر سال ترينتان سخن گويد! جوان گفت
: در ميان قريش از تو پر سال تر بود، و ترا به خلافت برگزيدند. پسنديد و گفت : جوان
! سخن بگو!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فقيهى حديثى نوشت و اسناد آن ننوشت . گفتندش : چرا اسناد حديث ننويسى ؟ گفت : تا به
كار بندند، نه به بازار برند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در (شرح حماسه
) آمده است كه (يزيدبن
عبدالملك ) كنيز خويش
(حبابه ) را بسيار دوست مى
داشت . روزى گفت : گويند: روزگار، هرگز يك روز راحتى براى كسى نگذارد. اينك ! چون
با كنيز خويش خلوت كنم ، اخبار كشورى به من مرسانيد! و مرا به لذت خويش بگذاريد!
سپس ، با (حبابه
) به خلوت نشست و او را گفت : مرا باده ده ! و برايم آواز بخوان ! و به
نشاطم بيفزاى ! در اين حال ، حبابه دانه اى انار فرو برد و راه نفسش گرفت و مرد.
يزيد زارى و بيتابى كرد، چنان كه بر او بيم هلاك رفت . و نگذارد، تا او را به خاك
سپارند، تا بويناك شد. آنگاه ، ريش سفيدان قريش او را به نكوهش گرفتند و گفتند:
اينك ! حبابه مردارى ست . او را رها كن . كه دودمان خلافت را ننگى ست . و فرمان
داد، تا به خاكش سپردند و خود، جنازه را مشايعت كرد. و خويش در لحد گذاشت و بر
گورش به نوحه خوانى نشست و گفته اند: پس از او، پانزده روز بيش نزيست و او نيز
مرد.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
از شرح قانون :
كوچكى چشم ، با حركت آهسته و زياد آن ، نشانه بدى باطن است . آن كه كناره دماغش
نازك باشد، دوستدار آشوبگريست . آن كه بينى بزرگ پر گوشت دارد، كم فهم است . آن كه
بينى بلند و باريك دارد، كم خرد است . آن كه سوراخ بينى اش فراخ است ، خشمناك است .
آن كه بينى اش بزرگست ، نيكى اش كم است . آن كه بينى پهن دارد، ميل جنسى اش زياد
است . آن كه دهان گشاد دارد، دلاورست . آن كه صورتى گوشتالود دارد، نادان و تنبل
است . آن كه گونه هايش لاغرست ، سخت كوش است . آن كه صورتى گرد دارد، نادان و پست
طبيعت است . آن كه صورتى كشيده دارد، بى شرم است . آن كه همواره بلند بخندد، بى
شرمست . آن كه گوشش بزرگ باشد، نادانست و زندگى دراز دارد. آن كه انگشت كوچكش نازك
باشد، دليرست و بر ناراحتى ها شكيبا. آن كه ساعدش كاملا كوتاه باشد، ترسويى ست فتنه
دوست . ترشرويى ، نشانه زبان درازى ست . آن كه پشتش پرگوشت است ، كم فهم است . آن
كه رانش گوشتين و كلفت باشد، ضعيف النفس است . آن كه كفل هايش بزرگ باشد، ترسو و
تنبل است . آن كه كفلش كم گوشت باشد، بد خوى است . درشتى ساق ها، نشانه كند ذهنى ست
. آن كه ساق هايش دراز و نازك است ، بى باكست . آن كه كف پايش گوشتين باشد، كم
استعداد است . آن كه كف پايش نرم باشد، هزل دوست و شوخى كن است . آن كه گام هايش را
كوتاه و تند بردارد، شتابناك است و در كارها پايدار نيست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : جامه اى بپوش ! كه در خدمت تو باشد. نه جامه اى كه تو در خدمت آن
باشى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حسن سبط، جامه اى مى پوشيد كه به چهار صد درهم خريده بود و پيامبر (ص ) نيز حله اى
به بهاى هشتاد شتر خريد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از بزرگان ، حله اى به بهاى هزار (درهم ؟ دينار؟) خريده بود كه مى پوشيد، و به
مسجد مى رفت . او را از آن رو سرزنش كردند. گفت ، بدين جامه به همنشينى با خدا مى
روم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خسرو پرويز، دستارى از كرك سمندر داشت كه طول آن ، به پنجاه ذرع مى رسيد، و چون
چركين مى شد، آن را در آتش مى افكند و آتش چرك آن مى زدود و از آتش ، پاكيزه بيرون
مى آمد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از بزرگان قريش ، به هنگام گشاده دستى ، جامه هاى كهنه مى پوشيد، و چون نيازمند
مى شد، جامه هاى فاخر به تن مى كرد. در اين باره از او پرسيدند. و گفت : به گاه بى
نيازى ، جامه اى پوشم كه هيبت آرد و به گاه نيازمندى خويش را به ظاهر آرايم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
وليد به مجلس هشام در آمد. و دستارى رنگارنگ بربسته بود. هشام او را گفت : دستار
خويش ، به چند خريده اى ؟ گفت : هزار دينار. گفت : اسراف كرده اى . وليد گفت : من
اين ، براى گرامى ترين عضو خويش خريده ام و تو كنيزكى به هزار دينار براى پست ترين
عضوت خريده اى .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (مكارم الاخلاق
) از زين العابدين (ع ) روايت شده است كه گفت : تن ، چون جامه نرم پوشد،
سركشى آغازد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام باقر(ع ) روايت شده است كه امام على (ع ) در عراق ، جامه اى سنبلانى به
چهار درهم خريد. سپس آستين هاى آن را چنان پاره كرد كه انگشتانش ظاهر شد و دامن آن
را چنان بالا كشيد كه ساق پايش معلوم شود و چون جامه را پوشيد، خداى را ستايش كرد و
به حاضران گفت : خواهيد تا (اندازه جامه را) به شما نشان دهم ؟ گفتيم : آرى ! سپس ،
آن را به ما نشان داد. و ديديم كه بلندى دو آستين سه وجب و طول خود جامه ، شش وجب
بود.
ابن عباس گفت : سفيدى كه رنگين باشد، خودپسندى آرد.
گفته اند: آن كه خواهد تا شيرينى ايمان بچشد، جامه پشمين پوشد.
سخن عارفان و پارسايان
احنف را به ماه روزه گفتند: تو پيرى سالخوردى و روزه ترا زيان دارد. و او گفت :
شكيبايى بر فرمانبردارى از خدا، آسان تر از صبر بر عذاب اوست .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : مصيبت ، اندوه واحدى ست و اگر بر آن بيتابى كنى ، دو خواهد شد. يكى از
دست دادن محبوب و ديگرى ، از دست دادن پاداش .
سخن عارفان و پارسايان
ابومسلم (خراسانى ) را گفتند: چگونه اين پايگاه يافتى ؟ گفت : رداى بردبارى بر دوش
افكندم ، پيراهن كتمان پوشيدم ، با دورانديشى پيمان بستم ، به ستيز با هواى نفس در
ايستادم ، با دشمن دوستى نكردم و دوست را دشمن نساختم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: به نيروى شكيبايى ، و يقين پسنديده ، غم هايى را كه بر تو
فرود مى آيند، از خود دور كن ! و نيز: آن كه به عيب هاى خويش بنگرد، از عيوب
ديگران باز مى ماند. و نيز: آن كه به روزى قسمت شده خرسند باشد، بر آن چه از دست
دهد، اندوه نخورد.
سخن عارفان و پارسايان
حسن (بصرى ) گفت : ما و ديگران آزموده ايم و بودنش را سودمندتر و نابودنش را
زيانمندتر از شكيبايى نديده ايم كه دردها را بدان درمان كنند و به چيزى ديگر نتوان
.
و گفته اند: هر چه خواهى بخور! و هر چه مردم خواهند بپوش !
حكايات پيامبران الهى
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه : سفيان ثورى ، به نزد امام صادق جعفربن محمد(ع )
رفت و جامه اى از خز بر تن او ديد و او را گفت : اى فرزند پيامبر! اين ، چون جامه
پدرانت نيست . امام ، دامن جبه خويش بالا گرفت ، كه در زير آن ، پيراهنى پشمين
پوشيده داشت و گفت : اين براى مردم است و اين ، براى خدا. سپس دامن جامه سفيان بالا
گرفت كه پشمين بود و در زير آن ، پيراهنى لطيف ، از پنبه پوشيده بود. و گفت : اما
تو، اين را براى مردم و اين را براى خدا پوشيده اى .
شعر فارسى
از نشناس :
تصوير لا، به صورت مقراض ، بهر چيست ؟
|
يعنى : زبهر قطع تعلق زما سواست
|
نور قدم ، ز رخنه لامى كند طلوع
|
خوش خانه دلى كه ازين رخنه پر ضياست
|
فقرست راحت دو جهان ، زينهار از آن !
|
ميل غنا مكن كه غنا، صورت غناست
|
عاريتى ست هر چه دهد گردش سپهر
|
عارض بود بياض ، چو از گرد آسياست
|
تيرست كج شده كه به آتش بود، سزا
|
آن را كه قد به خدمت همچون خودى دوتاست
|
نفس ترا خريد حق از بهربندگى
|
تصديق اين معامله ان الله اشترى ست
|
ره را ميان خوف و رجا رو! كه در خبر
|
خيرالامور اوسطها، قول مصطفاست
|
آزار جو عزيز بود، لطف جوى خوار
|
اينست طبع دهر، دلت مضطرب چراست ؟
|
مستلزم ممات بود زهر و قيمتى ست
|
سرمايه حيات بود آب و كم بهاست
|
بهر فراغ دل ، طلب گنج مى كنى
|
آن گنج را كه مى طلبى ، كنج انزواست .
|
گردى به ديده از ره بيخوابى اركشى
|
روشن شود به چشم دلت ، كان چه توتياست
|
جوعست و عزلت و سهر و صمت ، چارركن
|
زين چارركن ، قصر ولايت ، قوى بناست
|
زين چار، چاره نيست كسى را كه همتش
|
در ساحت زمين دل ، اين طرفه قصر خواست
|
حاشا! كه حال خوش دهدت ، رو! كه كار تو
|
گه ، فكر مايجى ء و گهى فكر مامضى ست
|
بگذر ز خود! كه پر نشود از هواى هو
|
هر كس نى اناى دلش خالى از اناست
|
پهلو بس است لوح و نى بوريا قلم
|
در شرح رنج شب كه زبى بسترى تراست
|
دعوى كنى كه پير شدم زير بار دل
|
برهان مستقيم برين دعوى ، انحناست
|
هر ظلمتى كه هست ، ز ناراستى تست
|
خور را كم سايه ، چو در حد استواست
|
گو: تاج و تخت ، زير و زبر شو! كه باك نيست
|
درويش را كه تاج نمد، تخت بورياست .
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
(گفته اند): آرزوها به اموال باز بسته است :
و نيز: آن كه مال خويش را پاس دارد، دو چيز گرامى را پاس داشته است : دين و آبرو
را.
و نيز: بسا روزگاران كه گوهرها نيز كسادى گيرند.
از امثال عربان : نيزه را از ياد برده بودم و به يادم آوردى .
(و اصل اين مثل آنست كه مردى به ديگرى حمله كرد. تا او را بكشد. آن كه
به او حمله شده بود، نيزه اى در دست داشت و از بيم كشته شدن ، آن را از ياد برده
بود. و حمله كننده او را گفت : نيزه را به كار گير! و او گفت :...
و نيز از ضرب المثل هاى عرب است كه : دهان تو، مرا به ياد دو خر گمشده دودمانم
انداخت . (و اصل اين مثل آنست كه مردى به جستجوى دو خرى كه از قبيله اش گمشده بود
برخاست . در راه زنى نقابدار ديد و خران را از ياد برد و از پى زن رفت . زن بناگاه
نقاب از چهره برگرفت و دهان گشاد و چهره زشت خويش نشان داد و مرد، باز به ياد خران
افتاد و گفت :...
و نيز از ضرب المثل هاى عرب است كه : پاداش دعايت را گرفتى (و اصل اين مثل آنست كه
يكى از گستاخان عرب ، به دير راهبى رفت و دين او پذيرفت و با او به دعا پرداخت و
حتى در اين كار بر او فزونى گرفت . و روزها در دير ماند، و صليب طلاى راهب دزديد و
آنگاه از او اجازه خواست كه برود و راهب او را اجازه داد و زادراهى نيز همراه او
كرد و به وداعش ايستاد و چون با او وداع مى كرد، وى را بدين جمله دعا گفت كه :
(اصحبك الصليب !)
(يعنى صليب با تو باد!) و عرب گفت : (كفيت
الدعوة ) (پاداش دعايت ديدى ).
و نيز از ضرب المثل هاى آنانست : پينه بسته ، لطيف پوست را خوار دارد. (در موردى به
كار مى رود كه سختى ديده اى ، سختى ناديده اى را به تحقير مى گيرد.)
و نيز: بهترين دوشندگان شاخ مى زنى . (در موردى به كار مى رود كه كسى به نيكى كننده
خود، بدى كند و اصل آن اينست كه گاوى دو نفر دوشنده داشت و يكى از ديگرى بيشتر با
او مدارا مى كرد و گاو به كسى كه با او مدارا مى كرد، شاخ مى زد و آن ديگرى را مى
پذيرفت .
و نيز: (شن
) و (طبقه
) باهم توافق كردند. (شن ، دودمانى ست از
(عبد قيس ) و
(طبقة
) از طوايف قبيله
(اياد) است ) و چون با هم
توافق كردند، اين ، ضرب المثل شد.
و نيز: دو دستت بند و بادت در دهان باد! (ريشه اين مثل آنست كه دو مرد خواستند از
دريا بگذرند. يكى از آن دو، چون مشك خويش پر باد كرد، دهانه اش محكم نبست و چون به
ميانه دريا رسيد، باد از مشك به در رفت و موج او را در بر گرفت . مرد از دوست خويش
يارى خواست و او گفت : دو دستت بند ساز! و دهانت پر باد!)
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عبدالملك به حجاج نوشت : روزگار را برايم توصيف كن ! و او نوشت : ديروز كه نبوده
است و فردا شايد كه باشد. و امروز را بيهوده كاران ، به بيهودگى مى گذرانند و اما،
خردمند، براى معادش به كار مى گيرد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
پيامبر (ص ) براى شستشو، بر سر چاهى رفت . حذيفة بن اليمان جامه گرفت و پيامبر را
پنهان داشت و تا شستشو كند. سپس حذيفه به شستشو پرداخت و پيامبر (ص ) جامه بگرفت و
حذيفه را از ديد مردم پنهان داشت . حذيفه گفت : پدر و مادرم به فدايت ! تو چنين مكن
! رسول (ص ) گفت : چون دو كس همنشينى كنند، محبوب ترينشان نزد پروردگار، آن كس است
كه مهربانى بيش كند.
شاعرى گفته است :
از نكوهش باز نمى ايستى و معذور نيستى
به هجران ، بركشتنم قادرى و بر آن آز مى ورزى .
عهد مى كنى و خلاف مى آرى
نزديك مى شوى و باز مى ايستى .
نه هجرانست و نه وصال ! و نه نوميدى و نه آز!
ترجمه اشعار عربى
حكيمى گفت : چه مسكين است آدمى زاد! تنى معيوب دارد و دلى معيوب و آنگاه ، خواهد كه
از ميان اين دو، جان خويشى به رستگارى برد. و نيز گفته است : از آن چه بينى عبرت
گير و از آن چه شنوى ، پند گير! پيش از آن ، كه بيننده اى از تو عبرت گيرد و شنونده
اى از تو پند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
عبدالله بن جعفر را بر اسراف ورزى ، نكوهش كردند و او گفت : خداى تعالى مرا عادت
داده است كه بر من ببخشايد و من نيز او را عادت داده ام كه بر بندگانش برترى دهم .
و اينك ! از آن مى ترسم كه چون ترك عادت كنم ، او نيز ترك عادت كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطو گفت : هوى را سركش باش ! و هر كه را خواهى اطاعت كن ! آن چه را دوست دارى ترك
كن ! تا به درمان از آن چه ناخوش دارى ، ناگزير نشوى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سورچرانى گفته است : برترين چوب ها، سه چوب است . كشتى نوح و عصاى موسى و ميزى كه
بر آن غذايى خورده شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گرانجانى (بشار)
را گفت : خدا چشم كسى را نگيرد، مگر آن كه او را عوضى دهد. بگو: عوضى را كه به تو
داده است ، چيست ؟ گفت : عوض مرا همين بس ! كه كسى چون ترا نبينم .
سخن عارفان و پارسايان
حسن (بصرى ؟) گفت : جوانمردى كسى كمال نيابد مگر آن كه اميد خويش از مردم باز برد و
آزار بيند و بردبارى كند و آن چه بر خويش پسندد، بر ديگران پسندد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : آن كه به كمال عقل رسد، در وى سه چيز بود. زبان خويش در اختيار دارد،
روزگار خويش بشناسد و به شؤ ون خويش پردازد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پادشاهى ، سنگى يافت كه بر آن ، نقش هايى عبرانى بود. فرمان داد، تا بخوانندش . و
يكى از (احبار)
آن را چنين خواند: اى آدمى زاد! اگر مسير باز مانده عمر خويش بدانى ، از آرزويى كه
بدان اميد بسته اى ، مى پرهيزى و از اين كه به رستاخيز بلغزى ، پشيمانى خورى .
آنگاه كه زن و فرزند و خدمتگارانت بر تو جفا كنند. و دوست ، از تو بيزارى جويد و
نزديكانت بر تو ستم كنند پس ، پيش از آن كه به حسرت و پشيمانى دچار شوى ، براى
قيامت كار كن !
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از اصطلاحات عربى كه كاربرد مثلى دارد. باران مرا از تيراندازى بازداشت . روز شادى
چنان كوتاهست كه همچون پرنده مى پرد. چون اجل شتر فرا رسد، پيرامون چاه مى گردد. آن
كه خويش را فربه كند، خوراك سگان شود. سگ دوره گرد، از شير خوابيده بهترست . ترك
حيله نيز حيله گريست .
بزرگى گفته است : مثل دنيادار حريص شتابناك ، مثل مردى ست كه در صف اول ، نماز به
جماعت مى گزارد و مسجد پر است از نمازگزاران و او، به سابقه شتاب خويش ، در ركوع و
سجود، از امام پيش مى افتد. اما، او را سودى ندارد، زيرا آنگاه مى تواند از مسجد
بيرون آيد، كه امام ، نماز سلام دهد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
غضبان بن قبعثرى را به نزد حجاج آوردند و او لقمه اى به دست داشت حجاج ، غضبان را
گفت : بخدا كه اين لقمه نخورم ، مگر آن كه ترا كشته باشم . و غضبان او را گفت : خدا
كار ترا نيك سازد! در اين ، ترا خيرى نيست . لقمه را به من بخوران . و مرا مكش . كه
در آن صورت سوگند خويش موجه كرده و بر من نيز منت نهاده اى . حجاج را سخن او خوش
آمد و او را گفت : پيش آى ! و غضبان پيش رفت . حجاج ، لقمه او را داد و از وى در
گذشت و رهايش كرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از پاسخ هايى كه مخاطب را به سكوت وا مى دارد. در كتاب
(حدائق ) آمده است كه :
مردى به روزگار ماءمون ، دعوى پيامبرى كرد. او را گفتند: معجزات چيست ؟ و او گفت
سنگريزه اى در آب اندازم و ذوب مى شود. از براى او، آب آوردند و چنان كرد. گفتندش :
در سنگريزه حيله اى بود. ترا سنگريزه اى ديگر آوريم و آن را ذوب كن . گفت : اى مردم
! شما از فرعون بلند مرتبه تر نيستيد و من نيز بزرگ تر از موسى نيستم . موسى را
نگفتند به عصاى تو راضى نيستيم ، ترا عصايى ديگر آوريم . ماءمون خنديد و توبه اش
پذيرفت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در كتاب (انس النفوس
) آمده است كه چون عمر بن خطاب قصد كرد كه
(هرمزان ) را بكشد، هرمزان
گفت : تشنه ام ! و عمر، در قدحى چوبين به وى آب داد. هرمزان چون كاسه به دست گرفت
تا بنوشد. دستش از بيم كشته شدن مى لرزيد. عمر او را گفت : مترس ! كه تا اين آب
ننوشى ، ترا نكشم . هرمزان كاسه از دست افكند و آب ننوشيد. عمر دستور داد تا بكشندش
. هرمزان گفت : مگر مرا امان ندادى ؟ گفت : چگونه امان دادم ؟ گفت : مگر نگفتى كه
تا آن آب ننوشم مرا نخواهى كشت ؟ و من آن آب ننوشيدم . زبير و ابوسعيد خدرى گفتند:
راست مى گويد. عمر گفت : خدا او را بكشد! امان ستاند و به آن نينديشيدم .
حكايات پيامبران الهى
در كشاف آمده است كه : چون برادران يوسف ، پيراهن آغشته به خونش را به نزد يعقوب
آوردند. آن را به چهره خويش افكند و چندان گريست كه اشك او به خون پيراهن درآميخت .
آنگاه گفت : بخدا! كه تا به امروز گرگى به اين دانايى نديده ام كه فرزند من خورد و
پيراهنش ندريد.
و پيراهن يوسف را سه نشانه بود. نخست آن كه دروغ برادران بر يعقوب آشكار كرد و ديگر
آن كه به چهره افكند و بينا شد و سديگر آن كه چون از پشت دريده شد، بى گناهى يوسف
آشكار كرد.
معارف اسلامى
در تاريخ يمن آمده است كه در سال 401 در خراسان و بويژه در نيشابور قحطى عظيم روى
داد. چنان كه برخى از مردم ، آدمخوارى كردند و مردى بود كه از بيم آن كه گرسنگان
بخورندش ، جز به نماز جماعت بيرون نمى آمد. اما، سرانجام او را گرفتند و خوردند. و
ابونصر كاتب در اين باره گفته است :
به مردم قحطى يى روى آورده است ؟ يا به بلايى فرو افتاده اند؟!
كه اگر خانه نشينى اختيار كنند، از گرسنگى بميرند
و اگر مردم آنان راببينند، بخورند
و ديگرى گفته است :
با نياز، و بى نياز، از خانه برون ميا!
كه گرسنگان ترا شكار كنند و بپزند و شوربا كنند.
مؤلف گويد: براى قحطى تبريز سروده ام كه به سال 988 روى داد:
از خانه برون ميا! و بگذار! تا گرسنگى ترا بدرد.
هان ! تا گرسنگان نربايندت !
كه از تو براى آنان هريسه خواهند پخت .
شعر فارسى
از مثنوى :
باز مى گردند، چون استارها
|
نور از آن خورشيد، زين ديوارها
|
شيشه هاى رنگ رنگ ، آن نور را
|
مى نمايد اين چنين رنگى به ما
|
چون نماند شيشه هاى رنگ رنگ
|
نور بى رنگت كند آنگاه ، دنگ
|
خوى كن بى شيشه ديدن نور را
|
تا چو شيشه مى كند، نبود عمى
|
و نيز از مثنوى :
ديده دل ، كاو به گردون بنگريست
|
ديد كانجا هر دمى مينا گريست
|
قلب ، اعيانست و اكسير محيط
|
تو، از آن روزى كه در هست آمدى
|
آتشى ، ياد باد، يا خاكى بدى
|
گر ترا بودى در آن حالت بقا
|
كى رسيدى مرترا اين ارتقا؟
|
هستى بهتر به جاى آن نشاند
|
همچنين تا صد هزاران هست ها
|
بعد يكديگر، دوم به زابتدا
|
اين بقاها، زين فناها يافتى
|
از فنايش رو چرا برتافتى ؟
|
زان فناها چه زيان بودت ؟ كه تا
|
بر بقا چسبيده اى ، اى ناسزا!
|
پس ، فناجوى و مبدل را پرست !
|
صد هزاران حشر ديدى ، اى عنود!
|
تاكنون ، هر لحظه از بدو وجود
|
باز، سوى عقل و تمييزات خوش
|
باز، سوى خارج اين پنج و شش
|
تا لب بحر، اين نشان پاى هاست
|
پس ، نشان پا، درون بحر لاست
|
زان كه منزلگاه خشكى زاحتياط
|
هست ده ها و وطن ها و رباط
|
هست منزل هاى دريا در وقوف
|
وقت موجودش بى جدار و بى سقوف
|
نيست پيدا اندرين ره ، پا و گام
|
نه نشانست آن منازل را، نه نام
|
شعر فارسى
نيز از مثنوى ست :
تخم بطى ، گرچه مرغ خانه ات
|
كرد زير پر، چو دايه تربيت
|
مادر تو آن بط درياست پوست
|
دايه ات خاكى بد و خشكى پرست
|
ميل دريا كه دل تو اندر است
|
اين طبيعت جانت را از مادر است
|
دايه را بگذار در خشك و تران !
|
اندرآ در بحر معنى ، چون بطان
|
تو مترس ! و سوى درياها شتاب !
|
تو بطى ، بر خشك و بر تر زنده اى
|
نه چو مرغ خانه ، خانه كنده اى
|
هم به خشكى ، هم به دريا پا نهى
|
تو حملناهم على البحر اى جوان !
|
از حملناهم على البر پيش دان !
|
مر ملايك را سوى بر راه نيست
|
جنس حيوان هم ز بحر آگاه نيست
|
تو به تن حيوان ، به جانى از ملك
|
تا روى هم بر زمين ، هم بر فلك
|
فرازهايى از كتب آسمانى
گروه ها، نسبت به دورى و نزديكى به مبداء سه دسته اند:
گروه نخست ، آن طايفه اند كه وطن اصلى و مسكن حقيقى خود را به واسطه تجارت دنياى
فانى و شراء مستلذات شهوانى ، لحظه اى فراموش نكنند.
(رجال لا تلهيم تجارة و لا بيع عن ذكر
الله ) لاجرم ، اين سوختگان آتش فراق و
محنت اندوختگان درد اشتياق به حكم حب الوطن من الايمان دمى از ياد رجوع غافل نيستند
و از آه و حنين و ناله و انين ، لمحه اى فارغ و ذاهل نباشند.
گروه دوم ، آن طايفه اند، كه اين خرابه را وطن اقامت ساخته اند، و علم محبت اين
عالم افراخته اند، و از جهت ذهول و نسيان وطن اصلى ، به حال ركوع كمتر پرداخته اند.
لاجرم ، به مذكر احتياج دارند و به تنبيه ، ياد وطن به خاطر آورند و به القاء سمع و
حضور قلب ، استماع مقال اهل كمال نمايند، و دست طلب ، دامن جان ايشان گيرد و آتش
اشتياق ، در تنور سينه ايشان اشتعال پذيرد، و به مناعت اقتدا و سعادت اهتدا راه
يابند، و از شجر موعظت ثمره تذكر معاد در چينند، (ان
فى ذالك لذكرى لمن كان له قلب او القى السمع و هو شهيد)
گروه سوم ، آن گروه اند كه اين رصدگاه حوادث را بر پيشگاه عالم قدم برگزيدند، و اين
رباط ويرانه را خوشتر از معموره ديار اصلى ديدند، و بدين ظل زايل و ملك خامل ، چنان
فريفته گشتند، كه بكلى محبت وطن اصلى از خاطر ايشان رفت
(ولكنه اخلد الى الارض و اتبع هويه
) و حكم (نسوا الله فانسيهم
داغ پيشانى جان ايشان گشت ، لاجرم ، نه از گويندگان شوند و نه به جويندگان گروند.
پس ، طايفه اول ، مرشدان كاملند، از انبياء و اولياء و طايفه دوم ، ارباب ايمان ،
كه قابل اكتساب عرفانند.
و طايفه سيم ، اصحاب كفر و طغيان ، كه نه مرشدند و نه مستر شد، و در نهج البلاغه ،
به اين گروه ها اشاره شده است كه گويد: مردم سه گروه اند: عالم ربانى و كسانى كه
راه رستگارى مى آموزند و بيقدران هيچ مدان .
شعر فارسى
از سلسلة الذهب :
كه بود ريش : پر به عرف عرب
|
ليكن ، آن پر، كه مرغ حسن و جمال
|
زند از وى سوى عدم پر و بال
|
خم ابرو كه خوانيش : مه نو
|
قد كه باشد نهال تازه و تر
|
خال مشكين كه بر جبين عذار
|
چون دمدريش ، شد يقين به صريح
|
و آن چه مى خوانيش چه سيمين
|
بينى آن را به چشم عبرت بين
|
وز نم بول از او دميده گياه
|
لب و سبلت چنان به هم سر موى
|
شعر فارسى
از سلطان حسين ميرزا (بايقرا- وفات 913):
رويت كه زباده لاله ميرويد ازو
|
وز تاب شراب ، ژاله مى رويد ازو
|
دستى كه پياله اى زدست تو گرفت
|
گر خاك شود، پياله مى رويد از او
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان بديع الزمان همدانى :
آن كه به خويشاوندان خود دسترسى ندارد، گله خود در گياه خشك مى چراند. چون باده
نباشد، به سركه توان ساخت . چون باران تند نباشد، به نزم (يعنى باران ريزه ) توان
ساخت . اندكى كه در جيب تو باشد، بهتر از بسياريست كه نستانده اى . كوشش تهيدست ،
بهتر از پوزش فتنه جوست . و ديگرى گفته است : سردى نوميدى ، بهتر از گرمى آزمندى ست
.
شعر فارسى
از مخزن :
نام و نشانت نه و دامن كشان
|
با همه چون جان به تن آميزناك
|
نيست درين عرصه كسى غير تو
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بزرگمهر گفت : از هر چيز خوبيش را فرا گرفتم . حتى از سگ پاسداريش را و از خوك ،
صبح خيزيش را كه بامدادان به قصد كار خويش ، آماده مى شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى از شاعران حلب قاضى شام را ابياتى نوشت و در آن ، از درماندگى و نياز خويش شكوه
كرد و قاضى ، او را چيزى نبخشيد. روزى شاعر، با دوستى ، به بستانى از آن قاضى رفت
به فصلى كه درخت هاى بان ، گل برآورده بودند و اين دو بيت با زغالى به خط خوش بر
ديوار باغ نوشت :
خدا بركت دهاد! باغى را كه چون درهاى آن ، همانند درهاى بهشت گشوده شد، درختان بان
را همانند گربه هايى ديديم كه چون قاضى را بينند، موهاى دم خويش راست دارند.
معارف اسلامى
در يكى از كتاب هاى تاريخ ، كه بر آن اعتماد دارم آمده است كه به روزگار خلافت
(المكتفى بالله
) عباسى ، به هنگام سحر زلزله روى داد و در حالى كه اثرى از ابر بر
آسمان نبود، ستارگان ، همگى ناپديد شدند.
و يكى از يارانم مرا گفت : كه به هنگام روى دادن زلزله سال 963 بر كنار جويبارى
بوده است و ديده است كه جويبار از جريان ، باز ايستاده است .
شعر فارسى
از حديقه :
بر ده غوغاى بتان از تو شكيب
|
در جهان ، صيت خليلى افكن !
|
عيسوى شد به سه گويى افزون
|
خيمه از ساحت دين ، زد بيرون
|
تو، به صد بت چه ؟ به صد، بلكه هزار
|
مى پزى در ره ايمان ، هوسى
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : دانا را نشايد كه با نادان درآميزد، همچنان كه هوشيار را نشايد
كه با مست بنشيند.
و نيز گفته اند: باقلا، در يك روز چندان به حافظه زيان رساند، كه
(بلادر) در يك سال نتواند
كه آن را به صلاح آورد.
و نيز گفته اند: آن كه كتابى تاءليف كند، ديگران او را نشانه مى گيرند. اگر كار
خويش نيكو كند، به او مهر مى ورزند و اگر بد كند، به نكوهشش مى گيرند.
شعر فارسى
خسرو حزنى :
ناصح از پند تو، عشقم به دل افروخته تر شد
|
آتشست اين ، نه چراغست ، كه از باد بميرد
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مؤلف سروده است :
امروز، بازگشت به مدرسه ، نيك نبود. برخيز! و به اقبال نيك ، به دير رو كن ! جامى
بنوش ! و به بانگ عود بگوى : عمر گذشت و ديگر باز نخواهد گشت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : دروغ را رها كن ! زيرا، آنگاه كه پندارى كه تو را سود دهد، زيانمند
افتد. و راستى پيشه كن ! زيرا، آنگاه كه گمان كنى كه ترا زيان رساند، سودمند افتد.
دروغگوى ، از دزد بترست . زيرا، دزد مالت برد و دروغزن خردت . و نيز گفته اند:
دروغگو، بى آن كه از وى خواهند، سوگند خورد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از ضرب المثل هاى عربان :
روزه طولانى كرد و به استخوان گشود. دير آمد و نوميد رفت . بد گمان گويد: مرا
بگيريد! دستت از گردو خالى كن ! و از پستو بيرون آى ! هر سياهى خرما و هر سپيدى پيه
نيست ! آن كه غايب شد، زيان كرد و سهم او ياران خوردند. كاخى مى سازد و شهرى ويران
مى كند. دسته پيمانه ، گوش وسوسه را مى پيچاند. اگر جغد خيرى داشت ، از دست صيادان
، جان نمى برد. مرد، به هنگام آزمون ، بزرگوار مى شود، يا به خوارى مى افتد. مردم
از بيم خوارى ، در خوارى مى افتند.
از ولى (دشت بياضى ):
كم گوى ! ولى قصه درمان ، كه به اين درد
|
حيفست كه آلوده درمان شده باشى .
|
در امثال عرب آمده است : اگر كعبه دزديده شود، شگفتى مردم ، هفته اى بيش نپايد.
و نيز از ضرب المثل هاى آنانست كه از زبان چهارپايان گفته اند: گرگى استخوان بلعيد
و در گلويش گرفت . كلنگى ، سر در دهان او كرد و استخوان بر آورد. آنگاه مزد خواست .
و گرگ گفت : شرم ندارى كه سر در دهان من كردى و به سلامت رستى و آنگاه مزد خواهى ؟
شعر فارسى
كمال الدين اسماعيل در شكايت از سرما گفته است :
شب ها، ز دم هوا، فسرده چو يخم
|
زانو به شكم كشيده ، همچون ملخم
|
چنبر شده ام ، چنان كه مى نشناسد
|
نيز از اوست :
اى بى تو مرا اميد بهبودى نه
|
با من ، تو چنان كه پيش ازين بودى ، نه
|
مى دانستم كه عهد و پيمان مرا
|
درهم شكنى ، ولى به اين زودى نه
|
از ولى (دشت بياضى )
رقيب ! مانع قتلم چه مى شوى ؟ بگذار!
|
كه مرگ ، پيش ولى ، بهتر از حمايت تست .
|
از وقوعى (يعنى نيشابورى - وفات 999)
پنداشت كه دل ، به جاست ما را
|
از اوحدى :
دست حاجت ، كشيده سر در پيش
|
از شيخ احمد غزالى :
چون چتر سنجرى ، رخ بختم سياه باد!
|
با فقر اگر بود هوس ملك سنجرم
|
تا يافت جان من خبر از ذوق نيمشب
|
صد ملك نيمروز، به يك جو نمى خرم
|
از آذرى :
اى واى به من ! گر تو به چشم همه مردم
|
زين گونه نمايى كه به چشم من حيران
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در كتاب (معيشت
) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: پارسايى ، آن نيست كه مال
دنيا تباه سازند، و حلال ، بر خويشتن حرام دارند. بلكه زهد در دنيا آنست كه به آن
چه كه در دست دارى بيش از آن چه نزد خداوندست تكيه نكنى .
و نيز وى را پرسيدند: چرا ياران عيسى بر آب مى رفتند و اصحاب محمد(ص ) چنين نمى
كردند؟ فرمود: ياران عيسى از طلب روزى دست بداشته بودند و ياران محمد، بدان مبتلا
بودند.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه عثمان بن عفان به بيمارپرسى عبدالله بن مسعود رفت
- در آن بيمارى كه بدان درگذشت . - و عثمان ، او را گفت : از چه شكايت دارى ؟ - گفت
: از گناهانم . گفت : چه خواهى ؟ گفت : بخشش خداوند. گفت : برايت پزشك آورم ؟ گفت :
پزشك (خدا) مرا بيمار داشته است . گفت : خواهى تو را بخشش كنم ؟ گفت : آنگاه كه
نياز داشتم ، از من بازداشتى و اكنون كه بى نيازم به من مى بخشى . گفت : تا براى
دخترانت بماند. گفت : آنان را بدان نيازى نيست . چه ، آنان را دستور داده ام تا
(سوره واقعه ) بخوانند. كه
از پيامبر (ص ) شنيدم كه گفت : آن كه هر شب ، سوره واقعه بخواند، هيچگاه نيازمند
نخواهد شد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زنى ، به نزد بزرگمهر آمد و مشكلى از او باز پرسيد. بزرگمهر گفت : پاسخت ندانم زن
گفت : از پادشاه ، چندان مى ستانى و پاسخ مشكل من ندانى ؟ بزرگمهر گفت : اى فلان !
پادشاه بر آن چه دانم مرا دهد. و اگر بدانچه ندانم مرا مى داد. خزانه او، مرا بس
نبود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
انوشيروان بزرگمهر را گفت : خواهى تا چه كسى خردمند باشد؟ گفت : دشمنم . گفت : چرا؟
گفت : چون خردمند باشد، من از او در امانم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حسن بصرى ، مردى را ديد با جامه هاى گرانبها و سر و وضعى زيبا. گفت : اين چه مى
كند؟ گفتند: در حضور اميران مى گوزد و آنان را مى خنداند و آنان به او جايزه مى
دهند. گفت : در دنيا، كسى چون او، به حق خويش نرسيده است .
شعر فارسى
از نشناس :
افسوس ! كه پيك عمر، راهى كرديم
|
مردانه نزيستيم و داهى كرديم
|
در نامه نماند جاى يك نقطه سفيد
|
از بس شب و روز، روسياهى كرديم
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابونواس را پس از مرگش به خواب ديدند و او را پرسيدند: خدا با تو چه كرد؟ و او گفت
: مرا آمرزيد و از من درگذشت و آن ، به سبب دو بيت بود كه پيش از مرگ گفته بودم
(بدين مضمون ):
من كيستم ؟ كه اگر گناهى ورزم ، خدايم نيامرزد. از آدمى زادگان ، اميد عفو توان
داشت . پس ، چگونه از خدايم اميد آمرزش نداشته باشم ؟
شعر فارسى
يكى از شاعران عرب سروده است :
اى فلان ! اگر عرصه گشاده خانه ترا سوزن فرا گيرد و يوسف از تو سوزنى خواهد تا جامه
اش بدوزد، نمى پذيرى .
و جامى اين مضمون را با افزونى هايى در سلسلة الذهب سروده است :
پس ، ز كنعان بيايد اسرائيل
|
چند روز اوفتند در تك و دو
|
آن چه بر يوسف از قفا شد چاك
|
حكاياتى از عارفان و بزرگان
ابوالاسود (دئلى ) معتزلى مذهب بود و همسايگانش مى آزردنش و بسا شب ها كه به خانه
اش سنگ مى انداختند و صبح چون به مسجد مى آمد، مى گفتند: اى ابوالاسود! خدا خانه ات
را سنگباران كرد و او مى گفت : دروغ مى گوييد. اگر او مرا سنگباران مى كرد، خطا نمى
كرد و شما خطا مى كنيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پيرمردى خواست كنيزى جوان بخرد و كنيز او را ناخوش داشت . مرد گفت : پيرى من ، ترا
به شك نيندازد. چه ، در پى آن ، چيزى هست كه ترا علاقه مند خواهد ساخت . كنيز گفت :
ترا خوش آيد كه پيش روى خويش پيرزالى شهوتران داشته باشى ؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پيرمردى بر خر خويش سوار بود و با حركت خر، خويش را به سختى مى جنباند. چنان كه
براى رسيدن ، شتاب دارد. در راه به ظريفى برخورد و او را پرسيد: اى فلان ! تا فلان
روستا، چه قدر راه است . گفت : سه فرسنگ . گفت : به چه مدت آنجا رسم ؟ گفت : تو پس
از يك ساعت و خرت پس از دو روز.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فرزدق زير درختى بود و بادى از او رفت . كودكان پيرامون درخت بازى مى كردند خواست
بداند كه شنيده اند يا نه . آنان را پرسيد كه : بار اين درخت در سال نخست چه بوده
است ؟ يكى از آنان گفت : سال نخست سدر و امسال باد.