كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۲۸ -


شعر فارسى
از حافظ:
در سراى مغان ، شسته بود و آب زده .
نشسته پيرو صلايى به شيخ و شاب زده
سبو كشان ، همه دربند گيش بسته كمر
ولى ز ترك كله ، خيمه بر سحاب زده
گرفته ساغر عشرت ، فرشته رحمت
ز جرعه بر رخ حور و پرى گلاب زده
عروس بخت ، در آن حجله ، با هزاران ناز
كشيده وسمه و بر برگ گل گلاب زده
سلام كردم و با من به روى خندان گفت :
كه اى خماركش مفلس شراب زده !
كه كرد؟ اى كه تو كردى به ضعف و همت وراى
ز كنج خانه شده ، خيمه بر خراب زده
وصال دولت بيدار، ترسمت ندهند!
كه خفته اى تو در آغوش بخت خواب زده .
و نيز از اوست :
مفروش عطر عقل به هندوى زلف يار!
كانجا هزار نافه مشكين ، به نيم جو
شعر فارسى
از مثنوى :
منبسط بوديم يك جوهر همه
بى سرو بى پا بديم آن سر همه
يك گهر بوديم همچون آفتاب
بى گره بوديم و صافى همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون پايه هاى كنگره
كنگره ويران كنيم از منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق
شرح اين را گفتمى من از مرى
ليك ترسم تا نلغزد خاطرى
نكته ها چون تيغ فولادست تيز
گر ندارى تو سپر، واپس گريز!
پيش اين الماس ، بى اسپر ميا!
كز بريدن تيغ را نبود حيا
زين سبب من تيغ كردم در غلاف
تا كه كج خوانى نيايد بر خلاف
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
منصور عباسى گفت : از بركات ما بر مسلمانان ، آنست كه طاعون به روزگار ما، از آنان دفع شده است و يكى از حاضران گفت : خدا نخواسته است تا طاغوت و طاعون ، به يك جاى گرد آيند.
شعر فارسى
از خرد نامه اسكندرى :
دلا! ديده ، دوربين برگشاى !
درين دير ديرينه دير پاى
بدين غور دور شبانروزيش
به خورشيد و مه عالم افروزيش
نگويم قديمست از آغاز كار
كه باشد قدم ، خاصه كردگار
حدوث ، ارچه شد سكه نام او
نداند كس آغاز و انجام او
شب و روز او چون دو يغمايى اند
دو پيمانه عمر پيمايى اند
دو طرار هشيار و تو خفته مست
پى كيسه ببريدنت تيز دست .
ز عقد امانى ، ترا كيسه پر
به جان ، دشمن كيسه پر، كيسه بر
چو كيسه به سيم و زر آگنده است
دل كيسه داران پراگنده است
يكى جمع شوزين پراكندگى !
تهى كن دل از كيسه آگندگى
پى عزت نفس ، خوارى مكش !
ز حرص و طمع ، خاكسارى مكش !
مياميز چون آب ، با هر كسى
مياويز چو باد، با هر خسى !
خلاصى تو از آبرو ريختن
چه بخشد ز مردم نياميختن ؟
خوش آن ! كاو در اين لاجوردى رواق
ز آميزش جفت ، طاقست ، طاق
ترا دان كه بد بند بر گردنش
نه زين خاكدان ، گرد بر دامنش
از حافظ:
اى دل ! ار عشرت امروز به فردا فكنى
مايه نقد بقا را كه ضمان خواهد شد؟
عشقبازى كار آسان نيست ، اى دل ! سر بباز!
ورنه گوى عشق نتوان زد به چوگان هوس
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
از سيد فاضل ، مير صدرالدين محمد نقل شده است كه گفت : قناتى كنديم و پس از گود كردن زياد، به خاكى رسيديم كه اصلا ديده نمى شد. اما سنگينى آن را حس مى كرديم .
مؤلف گويد: و اين ، سومين طبقه از طبقات زمين است كه نخستين آن ، زمين مركب است كه از آن ، كوه ها و معادن ايجاد مى شود. و دومين طبقه آن ، گل است و طبقه سوم (شفاف ) است و حكما كه گويند: زمين شفاف است . منظورشان همين طبقه است . كه سالم مانده است و با چيز ديگر نياميخته است . و با توجه به سخن حكيمان ، گفته فاضل قوشچى ، شگفتى آورست كه در (شرح تجريد) گفته است : اگر به شفاف بودن زمين حكم كنيم ، لازم مى آيد كه بگوئيم اصلا خسوفى روى نمى دهد. زيرا، هر گاه شعاع خورشيد، در زمين نفوذ كند، چه چيزى مانع نور خورشيد از ماه مى شود؟ و شايد كه گفته مصنف (تجريد (خواجه نصيرالدين توسى ) را كه زمين را شفاف مى داند، طغيان قلم بدانيد. و اگر شفاف را عبارت از جسمى بدانيم كه رنگ و نور نداشته باشد، برخلاف اصطلاح است . چنان كه از تصريحات آنان و استعمالاتشان آشكار مى شود. كسى كه در كتب حكما بررسى كند، در مى يابد كه شفاف ، همان جسمى ست كه داراى رنگ و نور است . بويژه كتابهاى مصنف (تجريد).
پايان سخن فاضل قوشچى
شعر فارسى
از يكى از شاعران :
شيخ نادان برد زنادانى
ظن كه شد اين كمال انسانى
كه كند خانقاه و صومعه جاى
وا كشد پا زباغ و راغ و سراى
ابلهى چند، گرد او گردند
تابع ذكر و ورد او گردند
بر خلايق مقدمش دارند
هر چه گويد مسلمش دارند
مقتداى زمانه ، خواجه فقيه
با درون خبيث و نفس سفيه
حفظ كرده ست چند مسئله يى
در پى افكنده از خران گله يى
سينه پر كينه ، دل پر از وسواس
كرد ضايع به گفتگو انفاس
عمر خود كرد در خلاف و مرا
صرف حيض و نفاس و بيع و شرى
گشته مشعوف لايجوز و يجوز
مانده عاجز به كار دين چو عجوز
يا چنين كار و بار، كرده قياس
خويشتن را كه هست اكمل ناس
حد ايشان به مذهب عامه
حيوانيست مستوى القامه
پهن ناخن ، برهنه پوش ز موى
به دو پاره سپر به خانه و كوى
هر كه را بنگرند كاين سانست
مى برندش گمان كه انسانست
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مهلبى گفت : (المنتصر) بودم و (جماز) كه پير و فرتوت شده بود، وارد شد. منتصر مرا گفت : از او بپرس كه چيزى از بهر زنان در او مانده است ؟ و من پرسيدم و او گفت : آرى ! گفتم : چه ؟ گفت : اين كه براى آنان دلالى كنم . و منتصر چنان خنديد، كه به پشت افتاد.
شعر فارسى
از نشناس :
با هر كه نشستى و نشد جمع دلت
وز تو نرهيد زحمت آب و گلت
زنهار! ز صحبتش گريزان مى باش !
ورنه بكند روح عزيزان خجلت
شعر فارسى
از حافظ:
بلبل از فيض گل آموخت سخن ، ورنه نبود
اين همه قول و غزل ، تعبيه در منقارش
شعر فارسى
و نيز از اوست :
به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم
بيا! كز چشم بيمارت ، هزاران درد بر چينم
شب رحلت هم از بستر، روم تا قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن ، تو باشى شمع بالينم
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
منصور، (زيادبن عبدالله ) را مالى داد، تا ميان (قواعد) و كوران و يتيمان بخش كند. و (ابوزياد تميمى ) به نزد او آمد و گفت : خدا كار تو اصلاح كند! نام مرا در رديف (قواعد) بنويس ! و زياد گفت : واى بر تو! مگر ندانى كه (قواعد) بيوه زنانند؟. گفت : پس ، در رديف كوران بنويس ! گفت : باشد! كه خدا گفته است : (فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور) و نامش در رديف كوران نوشت . آنگاه گفت : فرزندم را نيز در رديف يتيمان بنويس ! و او گفت : آرى ! آن كه پدرى چون تو دارى ، يتيم است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(مزيد) مردى بسيار تنگدست بود. و يكى از يارانش به بيمار پرسى او رفت و او را سفارش كرد تا از پرخورى بپرهيزد و در اين ، مبالغه كرد. مزيد گفت : ما به قدر نياز خويش نيز نداريم . چه آن كه پرخورى كنيم . و آن دوست ، چون برخاست تا برود، مزيد را گفت : آيا حاجتى ندارى ؟ و او گفت : حاجتم آنست كه ازين پس به ديدنم نيايى .
شعر فارسى
از حافظ:
اى كه مهجورى عشاق روا مى دارى
بندگان را زبر خويش جدا مى دارى
دل ربودى و بحل كردمت اى جان ! ليكن
به ازين دار نگاهش ! كه مرا مى دارى
اى مگس ! عرضه سيمرغ نه چولانگه تست
عرض خود مى برى و زحمت ما مى دارى
حافظ خام طمع ! شرمى ازين قصه بدار!
كار ناكرده ، چه اميد عطا مى دارى ؟
شعر فارسى
و نيز از اوست :
يكى ست تركى و تازى درين معامله ، حافظ!
حديث عشق بيان كن ! به هر زبان كه تو دانى
از مؤلف :
گذشت عمر و تو در فكر نحو و صرف و معانى
بهائى از تو بدين نحو، صرف عمر، بديعست !
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمان گفته اند: دوست تو، آن كسى ست كه او، تو باشد. جز اين كه او، غير تست . بقراط گفته است : مردمان دوست دارند كه زنده بمانند، تا بخورند و من ، دوست دارم كه بخورم ، تا زنده بمانم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حجاج ، سليمان نامى را به واليگرى يكى از ولايات فارس گماشت و هفتصد مرد ترك نيز با وى گسيل كرد و او را گفت : هفتصد شيطان با تو فرستادم ، تا بدان ها سركشان را به خوارى بنشانى .
اما تركان مزبور، در آن ولايت فساد كردند و كشت ها و نسل ها را به نيستى و هلاكت نشاندند و تجاوز كردند. تجاوزى فزون از حد. مردم نيز به حجاج شكايت بر داشتند و حجاج به والى نوشت : اى سليمان ! كفران نعمت ورزيدى . برگرد! والسلام . و والى در پاسخ نوشت : بسم الله الرحمن الرحيم . سليمان كفران نورزيد اما شيطان ها چنين كردند و چون حجاج پاسخ وى خواند، او را خوش آمد و دستور به ماندنش در آن ولايت داد و تركان را از او باز گرفت .
چون ماءمون ، بر ابراهيم بن مهدى دست يافت و او را به نزدش آوردند. انديشه كشتن او داشت و ابراهيم با وى سخنى گفت كه پيش از آن ، سعيدبن عاص ، آنگاه كه معاويه بر او خشم گرفته بود، گفته بود. و ماءمون آن سخن مى دانست . و ابراهيم را گفت : هيهات اى ابراهيم ! اين كلام را پيش از تو، بزرگ (بنى عاص ) به معاويه گفته است و ابراهيم گفت : چنانست كه اميرالمؤمنين مى گويد. اما تو نيز اگر از من درگذرى ، كار تازه اى نكرده اى . بلكه بزرگ (بنى حرب ) بر تو پيشى گرفته است . و حال من كه اينك در حضور توام ، دورتر از حال سعيد، در حضور معاويه نيست . كه تو، از او شريف ترى و من ، از سعيد شريف ترم و به تو نزديك ترم تا سعيد به معاويه و بدترين فرومايگى ، آنست كه در بخشش ، اميه بر هاشم پيشى گيرد. ماءمون گفت : عمو! راست گفتى . از تو در گذشتم .
شعر فارسى
از بابا فغانى :
مشو دلگرم ! اگر بخشد سپهرت خلعت خورشيد
كه تيزى سنان دارد سر هر موى سنجابش .
از سعدى :
عاشق جان خويش را، باديه سهمگين بود
من به هلاك راضيم ، لاجرم از خود ايمنم
از نقش بديع غزالى :
خاك دل آن روز كه مى بيختند
شبنمى از عشق بر او ريختند
دل كه به آن رشحه ، غم اندود شد
بود كبابى كه نمكسود شد
ديده عاشق كه دهد خون ناب
هست همان خون كه چكد از كباب
بى اثر مهر، چه آب و چه گل
بى نمك عشق ، چه سنگ و چه دل
نازكى دل ، سبب قرب تست
گر شكند، كار تو گردد درست
دل كه ز عشق آتش سودا در اوست
قطره خونى ست كه دريا در اوست
سبحه شماران ثريا گسل
مهره گل را نشمارند دل
ناله زبيداد نباشد پسند
چند دل و دل ؟ چو نيى دردمند
به كه نه مشغول به اين دل شوى
كش ببرد گربه ، چو غافل شوى
نيست دل ، آن دل كه در او داغ نيست
لاله بى داغ ، درين باغ نيست
آهن و سنگى كه شرارى در اوست
بهتر از آن دل ، كه نه يارى در اوست
اى كه به نظاره شدى ديده باز!
سهل مبين در مژه هاى دراز!
كان مژه در سينه چو كاوش كند
خون دل از ديده تراوش كند
يا منگر سوى بتان تيز تيز
يا قدم دل بكش از رستخيز
روى بتان ، گرچه سراسر خوش است
كشته آنيم كه عاشق كش است
هر بت رعنا كه جفا كيش تر
ميل دل ما سوى او بيشتر
يار گرفتم كه به خوى پرى ست
سوختن او نمك دلبرى ست
سوزش و تلخى ست غرض از شراب
ورنه به شيرينى از او بهتر آب
لاله رخان ، گرچه كه داغ دلند
روشنى چشم و چراغ دلند
مهر و جفا كاريشان دلفروز
ديدن و ناديدنشان سينه سوز
حسن ، چه دل بود كه دادش نداد؟!
عشق ، چه تقوا كه به بادش نداد؟!
دامن از انديشه باطل بكش !
دست از آلودگى دل بكش !
قدر خود آنها كه قوى يافتند
از قدم پاك روى يافتند
كار، چنان كن ! كه درين تيره خاك
دامن عصمت نكنى چاك چاك
عشق ، بلند آمد و دلبر غيور
در ادب آويز! رها كن غرور
چرخ در اين سلسله پا در گلست
عقل درين ميكده لايعقل است
جان و جسد، خسته اين مرهمند
ملك و ملك ، سوخته اين غمند
شعر فارسى
از امير خسرو- در توحيد:
اى دو جهان ، ذره اى از راه تو
هيچ تر از هيچ ، به درگاه تو
راز تو بر بيخبران بسته در
باخبران نيز ز تو بى خبر
وصف تو زاندازه دانش فزون
كار تو زانديشه مردم برون
فكرت ما را سوى تو راه نيست
جز تو، كس از سر تو آگاه نيست
در تو زبان را كه تواند گشاد؟
هاى هويت كه تواند نهاد؟
حكم ترا در خم اين نه زره
رشته درازست ، گره بر گره
گر همه عالم به هم آيند تنگ
به نشود پاى يكى مور لنگ
جمله جهان ، عاجز يك پاى مور
واه ! كه بر قادر عالم چه زور!
به كه زبيچارگى جان خويش
معترف آييم به نقصان خويش
گمشدگانيم درين تنگناى
ره كه نمايد؟ كه تويى رهنماى
خسرو مسكين ، زدل مستمند
طرح به تسليم رضايت فكند
كار نگويم كه چه سان كن بدو
آن چه ز تو مى سزد، آن كن بدو
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : اگر الفت عارضى ، ميان جان و تن نبود، جان ، چشم به هم زدنى در تن نمى ماند. زيرا كه ميان آن دو، فرق بسيار است و با اين همه جان چون ياد سرمنزل دوست كند، نزديك آيد كه از شوق بگدازد و آرزوى جدايى از تن كند.
و حافظ چه نيكو سروده است !
چاك خواهم زدن اين دلق ريايى ، چه كنم ؟
روح را صحبت ناجنس ، عذابى ست اليم .
و گويى حافظ، مضمون خويش ، از آن كلام گرفته است و عارف رومى (جلال الدين ) به همين شيوه گفته است :
در بدن ، اندر عذابى ، اى پسر!
مرغ روحت بسته با جنس دگر
هر كه را با ضد وى بگذاشتند
اين عقوبت را چو مرگ انگاشتند
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : بهترين چيزها، سه چيز است : زندگى و فراتر از زندگى و آن چه بهتر از زندگى ست . اما، زندگى ، راحتى و آسايش است و فراتر از زندگى ، ستوده شدن و خوشنامى ست و آن چه برتر از زندگى ست . خشنودى پروردگارست . و بدترين چيزها سه چيز است . مرگ و فراتر از مرگ و آن چه بدتر از مرگ است . اما، مرگ ، نادارى و تهيدستى ست و فراتر از مرگ ، نكوهش و بدنامى است و بدتر از مرگ ، خشم و ناخرسندى خداى تعالى از بنده .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
على بن حسين - زين العابدين - (ع ) بدين دعا، در دل شب ، خدا را مى خواند. خدايا! ستارگان آسمانت فرو مرده اند و ديدگان مردم در خوابست و صداى بندگانت به خاموشى گراييده است و از جانوران نيز فريادى بر نمى آيد. پادشاهان ، درهاى كاخ ‌ها بر خويش بسته اند و پاسبانان پيرامون آنها پاس مى دارند و نياز كسى از درگاه آنان برآورده نمى شود. و هيچكس از آنان بهره اى نمى يابد.
پروردگارا! اينك ! تويى كه زنده و پايدارى . نه ترا غنودنى ست و نه خوابى و به چيزى نيز سرگرم نمى شوى . و درهاى آسمانت بر آنان كه ترا مى خوانند گشوده است و گنجينه هاى بخشش و رحمت تو باز است و به آنان كه ترا مى خوانند، بى هيچ دريغى بهره مى رسانى .
خدايا! تو آن بخشنده اى هستى كه هيچ خواهنده با ايمانى را از در نمى رانى و خود را از هيچيك آنان پنهان نمى دارى . به بزرگواريت سوگند! كه آنى نيازمندى آنان را از ياد نمى برى و كسى جز تو نياز آنان را بر نمى آورد.
خداى من ! مرا مى بينى و از ماندن من و بينوائيم در پيشگاه خويش آگاهى . راز درون مرا مى دانى و از آن چه در دلم مى گذرد، با خبرى . و دانى كه چه چيز در دنيا و آخرت ، مرا سودمند افتد.
خداى من ! ياد مرگ و بيم نخستين شب گور و ايستادن در پيشگاه تو، خوردن و آشاميدن را بر من تيره مى دارد و تندى بيم تو، آب دهانم را مى خشكاند و مرا از خوابگاه بر مى انگيزد. و چگونه آرام گيرد؟ آن كه از بيدارى فرشته مرگ در بلنداى روز و شب آگاهست .
بلكه خردمند چگونه آرام گيرد؟ و داند كه فرشته مرگ همواره بيدارست و در كمين كه جان او را در هر لحظه اى از شب و روز بستاند.
آنگاه ، امام سر به سجده مى گذاشت و رخسار خويش به خاك مى نهاد و مى گفت : از تو مى خواهم كه مرا از آرامش جان دادن بهره مند سازى و از گناهم چشم بپوشى تا آنگاه كه به ملاقاتت بشتابم .
شعر فارسى
از حافظ:
گرچه از آتش دل ، چون خم مى ، در جوشم
مهر بر لب زده ، خون مى خورم و خاموشم
قصد جانست طمع در لب جانان كردن
تو مرا بين ! كه درين كار، به جان مى كوشم
حاش لله ! كه نيم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست كه گه گه ، قدحى مى نوشم
هست اميدم ، كه على رغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهند بار گنه بر دوشم
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم
حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى را كه از منصور بد گفته بود، به نزد وى آوردند و منصور از او پرسيد و مرد دليل خويش باز گفت . منصور گفت : نزد من نيز سخن گويى ؟ مرد گفت : اى امير! خداى تعالى فرمايد: (يوم تاءتى كل نفس تجادل عن نفسها)
فرازهايى از كتب آسمانى
قيصرى در (شرح فصوص الحكم ) گويد: (عالم مثال ) عالم روحانى ست كه از گوهر نورانى پديد آمده است و شبيه به گوهر جسمانى ست . از آن جا محسوس و داراى اندازه است . و از سوى ديگر، شبيه به گوهر مجرد عقلى ست در نورانى بودنش . و نه مادى ست و نه مجرد عقلى . بلكه برزخى ست در ميان اين دو. و هر آن چيز كه برزخى ميان دو چيز باشد، چيزيست غير از آن دو و نيز به آن دو چيز همانندست . كه به واسطه آن ، مى تواند به هر يك از آن دو كه با عالم خودش مناسبت دارد، شبيه باشد. آرى ! مى توان گفت كه (عالم مثال ) جسمى ست نورى ، در غايت لطافت كه حد فاصلى ست ميان (جوهر مجرد) لطيف و (گوهر جسمانى ) سنگين . هر چند كه برخى از اجسام ، لطيف تر از برخى ديگر باشد. همچو آسمانها نسبت به چيز ديگر.
شعر فارسى
از كتاب شيرين و خسرو دهلوى :
شبى تاريك چون درياى پر قير
به دريا درفكنده چشمه شير
ز جنبيدن فلك بيكار گشته
ستاره در رهش سيّار گشته
سوادش تيره چون سوداى خامان
به دامان قيامت بسته دامان
غنوده در عدم صبح شب افروز
به قير انباشته دروازه روز
به گنج صبح ، قفل افكنده افلاك
كليد گنج را گم كرده در خاك
جهان ، چون اژدهاى پيچ در پيچ
بجز دود سيه گردش دگر هيچ
شبى زينگونه تاريك و جگر سوز
ز غم بى خواب ، شيرين سيه روز
اگر چه پاسبان بيدار باشد
نه همچون عاشق بيمار باشد
به آب ديده با شب راز مى گفت
ز روز بد، حكايت باز مى گفت :
كزين بى مهرى و تاريك رويى
شبى بارى ز بخت من نگويى
به پايان شو! كه من زين بيقرار
بخواهم مرد ازين شب زنده دارى
مگر سوگند خوردى ؟ اى جهانسوز!
كه بعد از مردن شيرين شوى روز
چه خسبى ؟ خيز! اى صبح سيه روى
به آب چشم من ، رخ را فرو شوى !
مگر كردى تو هم ز آشوب غم جوش
كه كردى خنده را چون من فراموش
گرفتم ، كز خمار باده دوش
صبوحى گشت مستان را فراموش
چه شد؟ يا رب ! بگه خيزان شب را
كه در تسبيح نگشادند لب را
مگر بگسست ناى مطرب پير؟
كه بر ناورد امشب ناله زير
مگر بر نوبتى خواب اشتلم كرد؟
كه امشب خاستن را وقت گم كرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
كه بانگى بر نمى آرد بهنگام
گهى باشد كه اين شب ، روز گردد
دل پر سوز من ، بى سوز گردد
ازين ظلمات غم يابم رهايى
به چشم خويش بينم روشنايى
بسى مى كرد زين سان نا اميدى
كه ناگه از افق سر زد سفيدى
چو لاله گرچه بودش بر جگر داغ
ز باد صبحدم بشكفت چون باغ
چه خوش بادى ست باد صبحگاهى !
كز او در جنبش آيد مرغ و ماهى
در آن دم ، هر دلى كافسرده باشد
اگر زنده نگردد، مرده باشد
دلى كاو نور صبح راستين يافت
كليد كار خود در آستين يافت
همان در زن كه ملك عالم آنجاست
وگر زان بيشتر خواهى ، هم آنجاست
چو شيرين يافت نور صبحدم را
به روشن خاطرى بر زد علم را
به مسكينى ، جبين بر خاك ماليد
ز دل ، پيش خداى پاك ناليد
كه اى در هر دلى داننده راز!
به بخشايش ، درت بر بندگان باز
ز ناكامى ، دلم تنگ آمد از زيست
تو مى دانى كه كام چون منى چيست ؟
چو تو اميد هر اميدوارى
اميدم هست ، كاميدم بر آرى .
جز اين ، در دل ندارم آرزويى
كه يابم از وصال دوست ، بويى
درونم سوخت زين حاجت نهانى
گرم حاجت بر آرى ، مى توانى
نشاطى ده ! كزين غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سرّ كبريا در پرده غيب !
به وحى انبيا در حرف لاريب !
به نور مخلصان در روسفيدى !
به صبر مفلسان در نااميدى !
بدان تاريك زندان مغا كى !
به بالين فراموشان خاكى !
به خون غازيان در قطع پيوند!
به سوز مادران در مرگ فرزند!
به آهى كز سر شورى برآيد!
به خارى كز سر گورى بر آيد!
به مهر اندوده دل هاى كريمان !
به گرد آلوده سرهاى يتيمان !
به شب هاى سياه تنگ دستان !
به دل هاى سفيد حق پرستان !
به عشق نو در آغاز جوانى !
به غم هاى كهن در دل نهانى !
بدان بيدل ! كه هستى نايدش ياد
بدان دل ! كاو بود در نيستى ، شاد
بدان سينه كه دارد عشق جاويد
به هجرانى كه هست از وصل ، نوميد
كه بردارى غم از پيرامن من
نهى مقصود من در دامن من
گرفتارم به دست نفس خود راى
به رحمت ، بر گرفتاران ببخشاى !
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
تو آنى كز تو نتوان داشت مستور
شعر فارسى
از حافظ:
از تهتك مكن انديشه ! و چون گل خوش باش !
زانكه تمكين جهان گذران ، اينهمه نيست
از شاه شجاع :
يكچند، طريق ره روان گيرم پيش
وز ناز و نعيم ، ياد نارم كم و بيش
مردانه درين را بپويم پس و پيش
باشد كه رسم به آرزوى دل خويش
و نيز از اوست :
اى كرده رخت غارت هوش و دل من !
عشق تو شده خانه فروش دل من
سرّى كه مقرّبان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت به گوش دل من
و نيز از اوست :
جان در طلب وصل تو شيدايى شد
دل در خم گيسوى تو سودايى شد
اندر طلب وصال تو گرد جهان
بيچاره دلم بگشت و هر جايى شد
پندارم از (ابن حجّاج ) است :
پير سالخوردى كه گناهان بسيار ورزيده است و شتران نيز از بردن او درمانده اند. گذران شبها، مويش را به سپيدى برده است و گناه ورزى ها رخساره اش را سياه كرده است .
و جامى ، اين مضمون را از او گرفته است :
جامى كه نامه عملش را نيامده
عنوان به غير مظلمه ، مضمون بجز گناه
موى سياه را به هوس مى كند سفيد
روى سفيد را به گنه مى كند سياه
حالش تب ندامت و آه و خجالتست
هرگز مباد حال كسى ، اينچنين تباه !
معارف اسلامى
متاءخران عرب (برخى از خوراكى ها را كنيه نهاده اند):
سفره : ابو رجا، نان : ابوجابر، نمك : ابوعون ، آب : ابوغياث ، شكر: ابوالطّيب ، گردو: ابوالقعقاع ، ماهى : ابوسابخ ، نقل : ابوتمام ، نرگس : ابوالعيناء، شراب : ابوغالب ، دينار: ابوالفرج ، درهم : ابوواضح .
فرازهايى از كتب آسمانى
باآن كه (نفس ) غير از (بدن ) است . با اينهمه ، ادراك آن ، از (بدن ) جدا نيست . چنان كه چون تصور (زيد) كنيم ، بدن او نيز در ذهن ما تصوير مى شود. و اين ، به سبب پيوستگى اين دو است و از همين جاست كه برخى از مردم پنداشته اند كه نفس ، همان بدن است . و جامى چه خوب گفته است :
ز آميزش جسم و آلايش جان
چنان گشتم از جوهر خويش غافل
كه جان را به صد فكرت از تن بدانى
زهى فكر باطل ! زهى جهل كامل !
و شيخ ‌الرئيس ، در (شفا) آن را بدين سان بيان كرده است . چنانكه بدين عبارات و الفاظ مى گويد: اين اعضاء، در حقيقت ، همانندى كامل با جامه هاى ما دارند، كه بر اثر طول زمانى كه آنها را به كار گرفته ايم ، همانند جسم ما شده اند. و هر گاه جان ما از قالب بر آيد، برهنه بيرون نمى آيد. و علت اين موضوع ، دوام و شدت اتصال (جسم و جان ) است . با اين فرق كه : چون جامه هاى خويش را از تن بر آوريم ، آن ها را به دور مى افكنيم و بدن را عريان مى كنيم . اما، چون روح از بدن بر آيد، كلا از بدن جدا نمى شود. از اين رو، توجه ما به اعضايمان از اين رو كه اجرام ما هستند، بيشترست ، تا توجهى كه به جامه هايمان داريم . و آنها را مانند اجرام خويش مى دانيم . - پايان سخن شيخ -
شعر فارسى
از اديب صابر:
كهتر و مهتر و وضيع و شريف
همه از روزگار، رنجورند
دوستان گر به دوستان نرسند
در چنين روزگار، معذورند
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از كتاب (صفوة الصفوة ) از ابوالفرج بن جوزى : از جعفربن محمدالصادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: كردار نيك ، كامل نمى شود، مگر به سه شرط: در انجام آن شتاب ورزند، كوچكش بشمارند و پنهانش دارند. و نيز از او روايت شده است كه گفت : آن كه از جفا ديدن تاءثر نپذيرد، نعمت را نيز سپاس نگزارد. و نيز او را پرسيدند: على (ع ) چه فضيلتى داشت كه ديگرى همانند او نبود؟ و او گفت : از پشينيان در وجود مقدم بود، و بر پسينيان به سابقه نسبت با پيامبر (ص ). و نيز از اوست كه گفت : قرآن ظاهرى نيك و باطنى ژرف دارد. و نيز گفت : چون به خانه برادرت در آمدى ، همه كرامت ها را پذيرا باش ! اما به بالاى مجلس ‍ منشين ! و نيز گفت : با شاعران مزاح مكنيد! كه آنان به ستايش بخل مى ورزند و به هجو گشاده زبانند و نيز گفت : پروردگارا تو، به چشم پوشى از گناه شايسته ترى از من كه به شكنجه سزوارترم و نيز گفت : آن كه فتنه اى را بيدار كند، خود به كامش فرو رود و نيز گفت : چون باطن آدمى نيكى پذيرد، ظاهرش نيرومندى گيرد. و او را پرسيدند: فرزندت (موسى ) (امام موسى كاظم (ع ) را دوست دارى ؟ و او گفت : تا بدان جا كه مى خواستم جز اويم فرزندى نباشد، تا ديگرى در محبت من با او شريك نباشد.
شعر فارسى
از نشناس :
اهل عصيان به تولاى تو گر تكيه كنند
معصيت ناز كند روز جزا بر غفران
از سعدى :
مرا حاجى يى شانه عاج داد.
كه - رحمت بر اخلاق حجّاج باد! -
شنيدم كه بارى سگم خوانده بود
كه از من ، به نوعى دلش رانده بود
بينداختم شانه ، كاين استخوان
نمى بايدم ، ديگرم سگ مخوان !
اگر از لطف ظاهر، طعن غيرت مى شود مانع
نمى دانم كه مانع مى شود لطف نهانى را؟
از بابا فغانى :
برگ عيش دگران ، روز به روز افزونست
خرمن سوخته ماست كه با خاك يكى ست
معارف اسلامى
شيخ ‌الرئيس گفت : حكمت ، صناعتى ست نظرى ، كه انسان به وسيله آن مى تواند هر آن چه را كه بدان نياز دارد، در نفس خويش حاصل كند و هر آن چه را كه او واجب است ، به دانش خويش ، به دست آورد و به نفس ‍ خويش برسد. و خود را كامل كند و دانشمند و خردمند شود، همانند عالم وجود. و آماده رسيدن به سعادت اخروى شود و آن ، باز بسته به توان انسانى ست .
معارف اسلامى
ارواح انسانى ، پيش از آن كه به بدن هاى ظاهرى در آيند، در (عالم مثال ) به صورت هاى مناسب با خود در آمده بودند و اين ، نكته ايست كه بر ارباب (شهود) آشكارست . و همه اهل (مكاشفه ) هر آن چه از امور غيبى را كشف كرده اند، در اين عالم به آن ها دست يافته اند و نيز در اين عالم است كه كردارهاى نيك و بد انسانى تجسم مى يابد
(گذشته از اهل كشف و شهود) هر انسانى از اين عالم بهره اى دارد و آن ، نيروى خيالى ست كه در آن ، رؤ ياهايشان پديد مى آيد و نخستين حقيقتى كه پس از جدايى از عالم جسمانى ، بر انسان پديدار مى شود، (عالم مثال ) است و در آن ، احوال بندگان بر حسب باطن و نيروى استعداد مشاهده مى شود. و همانا كسى كه رويدادى را كه پس از گذشتن سالى پديد خواهد آمد و در مى يابد، از كسى كه رويدادى را كه پس از گذشتن زمان كمترى پديد خواهد آمد و در مى يابد، استعداد بيشترى دارد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در كافى از امام جعفربن محمدالصّادق (ع ) روايت شده است كه پيامبر (ص ) پيش از غذا خوردن ، از بهر نماز بيرون رفت و تكه نانى با خويش ‍ داشت كه در شير زده بود و مى خورد و مى رفت و بلال اذان مى گفت و مردم به نماز مى خواند.
و نيز در كافى از اميرالمؤمنين (ع ) روايت شده است كه فرمود: از اين كه آدمى راه رود و غذا خورد، بيمى نيست . و پيامبر(ص ) نيز چنين مى كرد.
شعر فارسى
از سعدى :
به كم خوردن از عادت خواب و خورد
توان خويشتن را ملك خوى كرد
نخست ، آدمى سيرتى پيشه كن !
پس آن گه ، ملك خويى انديشه كن !
به اندازه خورزاد! اگر مردمى
چنين پر شكم ، آدمى ؟ يا خمى ؟
شكم ، جاى قوتست و جاى نفس
تو پندارى از بهر نانست و بس !
دو چشم و شكم پر نگردد به هيچ
تهى بهتر اين روده پيچ پيچ
شكم بند دست است و زنجير پاى
شكم بنده . نادر پرستد خداى
برو! اندرونى به دست آر پاك
شكم پر نخواهد شد الا هلاك
شعر فارسى
از انورى :
اى دست تو در جفا چو زلف تو دراز!
اى بى سببى كشيده پا از من باز!
وى دست ز آستين برون كرده به عهد
امروز كشيده پاى در دامن باز
شعر فارسى
از حالتى :
گفتى كه : فلان ، زياد من خاموشست
وز باده شوق ديگران مدهوشست
شرمت نايد هنوز خاك در تو
از گرمى خون دل من در جوشست ؟
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از (ابن مسعود) روايت شده است كه گفت : نماز، پيمانه است . و آن كه بدان وفا كند، از بهر خويش وفا كرده است وآن كه آن را كم گذارد، شنيده ايد كه خداى تعالى در (مطففين ) چه گفت :
شعر فارسى
از سعدى :
اگر مرد عشقى ، كم خويش گير!
وگرنه ، ره عافيت پيش گير!
مترس از محبت ! كه خاكت كند
كه باقى شوى ، گر هلاك كند
ترا با حق آن آشنايى دهد
كه از دست خويشت رهايى دهد
كه تا با خودى ، در خودت راه نيست
وزين نكته ، جز بيخود آگاه نيست
نه مطرب ، كه آواز پاى ستور
سماعست ، اگر عشق دارى و شور
مگس پيش شوريده اى پر نزد
كه او چون مگس دست بر سر نزد
نه بم سازد آشفته سامان ، نه زير
به آواز مرغى بنالد فقير
سراينده خود مى نگردد خموش
وليكن نه هر وقت بازست گوش
چو شوريدگان مى پرستى كنند
به آواز دولاب مستى كنند
به چرخ اندر آيند دولاب وار
چو دولاب ، بر خود بگريند زار
به تسليم ، سر در گريبان برند
چو طاقت نماند، گريبان درند
مكن عيب درويش بيهوش و مست
كه غرقست ، از آن مى زند پا و دست
نگويم سماع اى برادر كه چيست ؟
مگر مستمع را بدانم كه كيست
گر از برج معنى پرد طير او
فرشته فرو ماند از سير او
اگر مرد لهوست و بازوى لاغ
قوى تر شود ديوش اندر دماغ
جهان پر سماعست و مستى و شور
و ليكن نبيند در آيينه كور
پريشان شود گل به باد سحر
نه هيزم ، كه نشكافدش جز تبر
نبينى شتر در حدى عرب
كه چونش به رقص اندر آرد طرب ؟
شتر را چو شور و طرب در سرست
اگر آدمى را نباشد، خرست
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از تاريخ ‌هاى معتبر ديدم كه گروهى ، بر حجّاج شوريدند و او به جنگشان رفت و فرمانده آنان را به اسيرى گرفت و او، مردى پارسا و دلير بود. حجّاج دستور داد، تا دستانش را از شانه و پاهايش را از زانو بريدند و در خون غلتان ، تا صبح رهايش كردند. چون صبح بر آمد، گذريان را بى لكنت زبانى فرياد مى زد كه كيست تا به پاس ثواب ، دودلو آب بر من ريزد؟ كه دوش محتلم شده ام . راوى گويد: اين ، از شگفتى هاست كه كسى دست و پاى بريده شب به خواب رود و محتلم شود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى فرزند خويش را كه مى خواست به سفر رود، گفت : پسركم ! سيماى خويش نيكو دار! كه نشانه حرمت تست . و دستان خويش پاكيزه دار! كه نشانه قدرت تست . و ظاهر خويش پاكيزه دار! كه نشانه در نعمت زيستن تست . و خويش را خوشبو دار! كه جوانمردى آشكار كند و ادب مراعات كن ! كه محبت آرد. و دين خويش برتر از خرد خويش دار! و كردار! برتر از گفتار و پوشاك فروتر از آن چه شايسته تست .
از سخنان بزرگان : دوست تو آنست كه به تو راست گويد، نه آن كه ترا تصديق كند. و برادرت كسى ست كه ترا سرزنش كند، نه آن كه ترا عذر تراشد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
شاعر سرآمد (ابوسعيد رستمى اسفهانى )، از شعراى صاحب بن عباد است و از سخنان او، قصيده مشهوريست كه مطلع آن چنين است : (سلام على رمل الحمى عدد الرمل ) و نيز شعرى كه در وصف نهر سروده است . بدين مضمون :
آب هاى جارى بر روى ريگ ها، همانند صفحه هايى از طلايند كه جدول كشيده اند. از تندى جريان ، گويى ديوانه ايست . از اين رو، بادهاى وزنده ، آن ها را به زنجير كشيده اند.
مؤلف گويد: پندارم كه سلمان ساوجى ، بيتى را كه درباره طغيان دجله دارد، پيرامون اين بيت دور مى زند:
دجله را امسال رفتارى عجب مستانه بود
پاى در زنجير و كف بر لب ، مگر ديوانه بود.
(مؤلف گويد) تركيب (كف بر لب ) نهايت زيبايى را دارد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در (كشف الغمه ) آمده است كه (زهرى ) گفت : سالى (هشام بن عبدالملك ) به حج رفت . در آن حال كه بر دوش (سالم ) غلام خويش ‍ تكيه داشت و به (مسجدالحرام ) وارد مى شد. محمد بن على بن حسين (امام باقر (ع ) نيز در مسجد بود. سالم ، هشام را گفت : اين محمدبن على بن حسين است . و هشام گفت : همان كه عراقيان شيفته اويند؟ گفت : آرى ! گفت : به نزد او رو! و بگو: امير مى گويد: به روز رستاخيز تا به حساب مردم رسند، آنان چه مى خورند؟ و چه مى آشامند؟ و امام در پاسخ گفت : مردم بر زمينى پاكيزه گرد مى آيند، كه جويبارانى بر آن جاريست و از آن مى خورند و مى آشامند، تا از حساب فارغ آيند و بدين پاسخ ، امام بر هشام غالب آمد. و هشام گفت : اللّه اكبر و غلام را گفت : بار ديگر به نزد او رو! و بگو: در آن روز، چه چيز مردم را از خوردن و آشاميدن باز دارد؟ و امام گفت : دوزخيان چنان گرفتار كار خويشند و بدان نرسند، تا گويند از آب و غذايى كه خدا روزيتان ساخته است ما را نيز ارزانى داريد. هشام خاموش ماند و ديگر سخنى نگفت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زنى ، همسر خويش را گفت : بخدا! موش نيز در خانه تو به سابقه وطن دوستى نمى ماند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اشعب ، فرزند خويش را نگريست و ديد كه به زنى خيره مى نگرد. آنگاه او را گفت : پسركم ! اين نگريستن ، او را باردار مى كند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گفت (؟) پروردگار را بندگانى ست كه به نعمت هاى خداوندى ويژه اند. تا آن چه را به كف آوردند، به ديگر بندگان رسانند. و اگر چنين نكنند، از آن ها باز گيرد و ديگرى را دهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
اميرى فرزند خويش را گفت : پسركم ! اميدوار خويش را به زحمت در خواست وامدار! كه شيرينى كار گشايى تو به دردسر رفت و آمد نيرزد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اميرى را گفتند: خدمتگرانت بر تو دلير شده اند. چنان كه ندايت را پاسخ نمى گويند. گفت : برايم چنين پيش آمد كه يا آنان فاسد شوند، يا خوى مرا به فساد كشند و من دريافتم كه فساد آنان ، سبك تر از تباهى خوى منست .