كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۲۳ -


عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در يكى از كتابهاى تاريخى كه بر آن اعتماد دارم ، ديدم كه به روزگار فرمانروايى متوكل ، پرنده اى بزرگ تر از كلاغ ، بر درختى نشست و به آواز فصيح ، فرياد زد: (ايهاالناس ! اتقوالله ) (اى مردم ! از خدا بترسيد!) و اين سخن ، چهل بار باز گفت . سپس به روز دوم و سوم ، بازگست و همين گفت .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
(ابن مقله ) كتاتب معروف ، دستش بريده شد و سپس زبانش و با يك دست ، از چاه ، آب مى كشيد. تاريخ نگاران گفته اند: ابن مقله ، سه بار به وزارت خليفه ها رسيد و سه قرآن نوشت و سه بار به سفر رفت و به خاك سپرده شد و سه بار، گور او گشوده شد.
معارف اسلامى
شاهان اسماعيلى ، در رودبار و قهستان فرمانروايى داشتند و روزگار حكومتشان يكصد و دوازده سال بود.
1 - حسن بن على - معروف به حسن صباح - 35 سال
2 - بزرگ اميد رودبارى 14 سال و دو ماه بيست روز
3 - محمد بن بزرگ اميد 24 سال و هشت ماه و هفت روز
4 - حسن بن محمد - معروف به على ذكره السلام 4 سال
5 - محمد بن حسن 26 سال
6 - جلال الدين بن حسن - معروف به نومسلمان - 11 سال و نيم
7 - علاءالدين محمد بن جلال الدين حسن 35 سال و چند ماه
8 - ركن الدين خور شاه بن علاء الدين بن محمد 1 سال .
معارف اسلامى
پادشاهان مغول كه در ايران فرمان راندند چهارده تن بودند و روزگار فرمانروايى شان يكصدوسى و هفت سال بود. يعنى از 599 - سال ظهور چنگيز - تا سال 736 كه از ميان رفتند.
نام سال مرگ
چنگيزخان 624
اوكتاى قاآن بن چنگيزخان 639
گيوك خان بن اوكتاى قاآن 648 (647)
منكوقاآن بن تولى بن چنگيز 655 (657)
هلاكوخان بن تولى 663
اباقاآن بن هلاكو 680
احمدخان بن هلاكو - (681 - 683)
ارغون خان بن ابقا 683
نام سال مرگ
گيخاتوبن ابقا 694
بايدوخان بن طراغاى - (جمادى الاولى 694 - ذيقعده 694)
غازان خان بن ارغون 703
سلطان محمد خدابنده بن ارغون 719 (716)
سلطان ابو سعيد بن سلطان محمد 736
محمدخان بن امير حسين خان
طغا تيمور
ساقى
جهان تيمور
انوشيروان
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از مغولان ، نخستين كسى كه اسلام پذيرفت ، (غازان خان ) بود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چنگيز از قاضى وجيه الدين قوشچى پرسيد: پيامبر شما از برخاست من آگاهى داده است ؟ گفت : گفتم : آرى ! و برخى خبرهاى ستيزها و ظهور تركان را بر او بر شمردم . از آن ، خوشحال شد و گفت : از من ، در ميان مردم يادى بزرگ باز خواهد ماند. او را گفتم : اجازه دهى تا سخن گويم ؟ گفت : بگو! گفتم : اگر از فرزندان آدم ، كسى بازماند، ياد تو باز خواهد ماند. اما اگر شيوه كنونى را ادامه دهى ، به راستى كه رشته زندگى آدميان گسسته خواهد شد.
آنگاه ، چه كسى باز خواهد ماند؟ تا ياد تو را پراكنده سازد. گفت : چنگيز به خشم آمد. چنان كه رگ هاى گردنش برخاست كه من بر زندگى خويش ‍ ترسيدم .
داستان بالا، به سرگذشت زير شباهت دارد، كه حكايت شده است كه اميرى ، به روستايى فرود آمد. شب هنگام ، خروسى از خروسان ده آواز برداشت . امير را از آن ، بد آمد و دستور داد، تا همه خروسان ده را بكشند و كشتند. امير، چون خواست بخوابد، خدمتگر خويش را گفت ! خروس ‍ خوان گاه ، مرا بيدار كن ! و او گفت : اى امير! تو يك خروس نيز به جا نگذاشتى . پس به بانگ كدام خروس بيدارت كنم ؟
شعر فارسى
از نشناس :
با همه خلق جهان ، گرچه از آن
بيشتر گمره و كمتر برهند
تو چنان زى ، كه بميرى ، برهى
نه چنان زى ، كه بميرى ، برهند
شعر فارسى
از نشناس :
با ما جانا! تو دوستى ، يكدله كن !
مهر دگران اگر توانى ، يله كن !
يك روز، به اخلاص بيا بر در ما
گر كار تو از ما نگشايد، گله كن !
شعر فارسى
از نشناس :
اگر لذّت ترك لذّت بدانى
دگر لذت نفس ، لذّت نخوانى
هزاران در، از خلق بر خود ببندى
گرت باز باشد در آسمانى
تو اين صورت خود چنان مى پرستى
كه تا زنده اى ، ره به معنى ندانى
سفرهاى علوى كند مرغ جانت
گر از چنبر آز، بازش رهانى
وليكن ترا صبر عنقا نباشد
كه در دام شهوت ، به گنجشك مانى
چنان مى روى ساكن و خواب در سر
كه مى ترسم از كاروان بازمانى
وصيت همينست ، جان برادر!
كه اوقات ضايع مكن ، تا توانى
همه عمر، تلخى كشيده ست سعدى
كه نامش برآمد به شيرين زبانى
شعر فارسى
و نيز از سعدى ست :
ايهاالناس ! جهان ، جاى تن آسانى نيست
مرد دانا به جهان داشتن ارزانى نيست
حذر از پيروى نفس ! كه در راه خدا
مردم افكن تر ازين غول بيابانى نيست
عالم و عابد و صوفى ، همه طفلان رهند
مرد اگر هست ، بجز عالم ربانى نيست
با تو ترسم نكند شاهد روحانى ، روى
كالتماس تو بجز راحت جسمانى نيست
آخرى نيست تمناى سروسامان را
سروسامان به ازين بى سروسامانى نيست
آن كه را خيمه به صحراى قناعت زده اند
گر جهان جمله بلرزد، غم ويرانى نيست
شعر فارسى
افسرده بهار شادمانى بى تو
پژمرده نهال كامرانى بى تو
چشمم همه دم به خونفشانى بى تو
حاصل كه حرام زندگانى بى تو
شعر فارسى
از اوحدى (637 - 697 ه‍)
ميوه وصلت به ما كمتر رسد
زان كه بر شاخ بلندى بسته اى
عاشقانى را كه در دام تواند
كشته اى چندى و چندى بسته اى
شعر فارسى
از امير همايون :
از سر كوى تو شب ها ره صحرا گيرم
تا بنالم به مراد دل غمناك آنجا
شعر فارسى
از امير خسرو:
اى دل ! علم به ملك قناعت بلند كن !
چشم خرد، زننگ جهان ، بى گزند كن !
تا چند زاغ مزبله ؟! لختى هماى باش
خود را به نانمودن خود، ارجمند كن !
دشمن اگر ز پستى همت لگد زند
تو خاك راه او شو! و همت بلند كن !
در خلوت رضا، ز سوى الله روزه گير!
ابليس را به سلسله شرع بند كن !
اين آشيان چوملك كسى نيست ، عارضى ست
خسرو! برو! تو هيچكس را پسند كن !
شعر فارسى
از فغانى :
من ، از تو مثل گشتم و يعقوب ، ز يوسف
در هيچ زمان ، مهر و وفا ننگ نبوده ست
شوق برون زحدّ صبورى ، قرار يافت
آخر ميان ما و تو، دورى قرار يافت
هرگز دل من ، از تو جدايى طلب نبود
اين وضع ، در ميانه ضرورى قرار يافت .
در پاى گنه ، شد دل بيمارم پست
يا رب ! چه شود، اگر مراگيرى دست ؟
گر در عملم آن چه ترا بايد نيست
اندر كرمت ، آن چه مرا بايد، هست .
فرازهايى از كتب آسمانى
محقّق توسى در (اخلاق ناصرى ) گفته است : حكيمان گفته اند، عبادت پروردگار، سه گونه است : يكى ، آن چه بر تن واجب است . همچون : نماز و روزه و سعى در مواقف ، براى راز و نياز با خداى بزرگ . دو ديگر. آن چه بر جان ضرورى ست همچون باورهاى درست و از روى دانش ، به يگانگى خدا. و آن چه از ستايش و بزرگداشت كه شايسته اوست و انديشيدن پيرامون آن بخشش ها كه پروردگار، از هستى و دانش خود، به جهان ارزانى داشته است . و نيز گشايش در اين دانسته ها. سوم . آن چه كه براى زندگى همگانى بايسته است . مانند دادو ستدها، كشاورزى ، زناشويى ، باز پس دادن سپرده ها (امانت ها) و اندرز دادن به يكديگر و همكارى هاى گونه گون و ستيز با دشمن و پاسدارى و نگهدارى از مرزهاى كشور. و يكى از پژوهندگان گفته است : بندگى خدا در سه چيزست : باور راستين ، گفتار درست و كارنيك و هر يك از اين سه ، با دگرگونى روزگار و افزايش ها و اعتبارهايى كه پيامبران بيان داشته اند، در هر روزگارى دگرگونى مى پذيرند. و عامّه مردم ، بايد از آن ، پيروى كنند و فرمانبردار باشند و قوانين خدايى را برپا دارند و قانون دينى را پاس دارند كه نظم دين ، جز به آن پايدار نمى شود. پايان سخن محقّق توسى .
فرازهايى از كتب آسمانى
جارالله در (ربيع الابرار) گفته است : عرب مى گويند: چون سپيدى فزونى گيرد، سياهى كاستى يابد. كه (سياه ) خرما را گويند و(سپيد)، شير را و منظورشان آنست كه فراوانى گشايش يابد، و شير زياد شود، در آن سال ، خرما كم شود و بالعكس .
در كتاب مزبور، گفته شده است : كه سر كشى و ستيز، در همه چيزها هست . حتى خاشاك درون كوزه . كه چون خواهى آب بنوشى ، به دهانت آيد و چون كوزه را واژگون كنى ، كه خاشاك بيرون آيد، به ته كوزه رود. و همچنين است ، هر چيز كوچك آسيب رسان .
فرازهايى از كتب آسمانى
(ابن وحشيه ) در كتاب (فلاحة ) گفته است : نگريستن به گل ختمى ، آنگاه كه بر شاخه است ، روح را شاد مى كند و اندوه مى برد و زمان راه رفتن آدمى بر دوپا را مى افزايد.
و نيز گفته است : شايسته است كه آدمى ، پيرامون بوته ختمى بچرخد و گل ها و برگهاى آن را از هر سو، ساعتى ببيند كه آن شادمانى به انسان دست دهد و خاطر را نيرو بخشد.
شعر فارسى
از نشناس - در گوشه گيرى از مردم -:
برو! انس با خويشتن گير و بس !
مشو يار، زنهار با هيچكس !
كه هر كس كه پيوست با غير خويش
درون را به نيش ستم كرد ريش .
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ در كتاب (نفس ) از (شفا) گفته است : حيوانات ، الهام هاى غريزى دارند و سبب آن ، پيوندى ست كه ميان اين نفسس ها و مبادى شان هست . و اين پيوند، هميشگى ست و گسسته نمى شود. و اين ، غير از آن پنوندهايى ست كه گاه ، روى مى دهد، مانند به كارگيرى خرد ويا خاطره نيك . اين چيزها نيز از پيوند با مبادى شان روى مى دهند. اما، اين امور، وابسته به آن است كه وهم ، به معانى آميخته به محسوسات ، كه زيان يا سود مى رسانند، برسد. مثلا هر گوسفندى از گرگ مى ترسد، حتى اگر هرگز آن را نديده و از آن ، رنجى در يافت نكرده باشد. و پرندگان از جانواران شكارى در هراسند بى آن كه آزموده باشند.
دفتر پنجم
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
سرور پيامبران مرسل و گرامى ترين اولينان و آخرينان ، كه درود خدا بر او و دودمان گراميش باد! گفت : هر گاه ، دل مؤمن ، از بيم خدا به لرزه در آيد، گناهان از او فرو ريزد، چنان كه برگ از درخت فرو ريزد.
و نيز فرمود: بنده ، تا آنگاه كه بلا را نعمت نشمرد، و آسايش را رنج خويش نداند، در شمار مؤمنان نيايد. چه سختى هاى دنيا، نعمت هاى آخرتند و آسودگى هاى دنيا، رنج آن .
و نيز از اوست كه : - برترين درودها و كامل ترين سلام ها نثار او باد! - كه : خداى تعالى گفت : چون بنده اى از بندگان خويش را به رنجى در بدن يا مال ، يا فرزند، دچار سازم ، و آن را به بردبارى پذيرا شود، از آن ، شرم دارم كه وى را ميزان نهم و يا او را نامه عمل بگذارم .
عوالم كلى ، به دو عالم منحصر مى شود: يكى ، (عالم خلق )، كه با يكى از حواس پنجگانه ظاهرى حس مى شود و ديگرى ، (عالم امر) است ، كه به حس در نمى آيد. همچون (روح ) و (عقل ) و پروردگار فرموده است : (الا له الخق و الامر تبارك الله رب العالمين )
و بسا! كه از اين دو (عالم ) به (عالم ملك و ملكوت ) و (عالم شهادت و غيب ) و (ظاهر و باطن ) و (بر و بحر) و عباراتى جز اين ها تعبير شود. و آدمى ، موجودى ست جامع ، ميان اين دو عالم . چه ، تن او، نمومه اى از عالم خلق است و روحش از عالم امر. خداى تعالى فرموده است : (يسئلونك عن الروح قل : الروح من امر ربى )
و روح آدمى ، پيش از هستى ديگر آفريدگان ، در درياى حقيقت پروردگارى شناور بود، و از عنايت ازلى كه حامل آن بود، برخوردارى داشت . خداى تعالى مى فرمايد: (و لقد كرمنابنى آدم و حملناهم فى البر والبحر)
سپس ، اين روح ، در تن ، به امانت سپرده شد، تا كسب كمال كند و برخى آمادگى ها تدارك بيند كه بى آن ، ممكن نبود، تا بدان برسد. آنگاه به اصل خود باز مى آيد و در منشاء خويش شناور مى شود، و به درياى حقيقت مى رسد. در حالى كه آماده پذيرش فيض هاى جلال و جمال الهى و اشراق سر مدى شده باشد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در (كشاف ) در تفسير اين گفته خداى تعالى كه مى فرمايد: (لا ينال عهدى الظالمين ) آمده است كه : گفته اند كه اين ، دليل بر آنست كه بدكار، شايسته پيروى نيست و كسى كه فرمان و گواهى و پيروى و خبرش ‍ پذيرفته نيست ، چگونه به پيشوايى و امامت برگزيده شود؟
ابوحنيفه ، پنهانى ، به وجوب يارى دادن زيدبن على (بن الحسين )(ع ) و پرداخت مال به وى و خروج بر دزدى كه به عنوان (امام ) غلبه يافته بود - همانند دوانيقى و نظاير او - فتوا داد. و چون زنى او را گفت : فرزند مرا به خروج با ابراهين و محمد - فرزندان عبدالله بن حسن - اشاره كردى و كشته شد. ابوحنيفه گفت : كاش به جاى فرزند تو بودم ! و همو، در اشاره به (منصور) (خليفه ) و يارانش مى گفت : اينان ، اگر آهنگ بناى مسجدى كنند، و مرا بخوانند، تا آجرهاى آن را بشمارم ، چنين نخواهم كرد.
و از (ابن عباس روايت شده است كه گفت : ستمگر، هيچگاه پيشوايى را نشايد. و چگونه پيشوا تواند شد؟ كه امام ، آنست كه ستم را باز دارد. و اگر ستمگرى به پيشوايى گمارده شود، همانند اين مثل است كه گويد: آن كه از گرگ چوپانى خواهد، ستم كرده است . پايان سخن جارالله .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابوجعفر منصور، ابوحنيفه را به كوفه آورد، و خواست ، تا او را منصب (قضا) دهد. و او خوددارى كرد و خليفه ، او را سوگند داد كه بپذيرد. و بوحنيفه گفت : من ، هرگز شايسته قضا نيستم . و (ربيع بن يونس ) حاجب گفت : نمى بينى كه خليفه سوگند مى خورد؟ و ابوحنيفه گفت : خليفه به دادن كفاره سوگند، از من تواناترست . و آنگاه ، منصور فرمان داد، تا او را به زندان افكندند.
فرازهايى از كتب آسمانى
در (احيا)(العلوم ) روايت شده است كه زاهدى ، روزگارى دراز، خداى را عبادت كرد. و بارى ، پرنده اى ديد، كه بر درختى لانه كرده بود. و آنجا مى نشست و مى خواند. زاهد با خويش گفت : نمازگاه خويش ، به نزديك آن درخت برم تا با نواى اين پرنده انس گيرم . و چنين كرد. و پروردگار، پيامبر آن روزگار را وحى فرستاد كه آن زاهد را بگو!: به آفريده اى انس گرفتى .
چنان ترا فرود آورم كه از كردار نيك بهره اى نبرى .
و نيز در احياء آمده است كه ابراهيم ادهم ، از كوه فرود مى آمد و پرسيدندش : از كجا مى آيى ؟ و او گفت از انس با خداى تعالى .
و گفته اند: موسى پس از آن كه سخن خداى تعالى شنيد، چون ، سخن ديگرى مى شنيد، دلش به هم مى خورد.
شعر فارسى
از نشناس :
از ذوق صداى نايت ، اى رهزن هوش !
و زبهر نظاره تو، اى مايه هوش !
چون منتظران به هر زمانى ، صد بار
جان ، بر در چشم آيد و دل ، بر گوش
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در (شرح علامه )، از (ابوسهل ) مسيحى نقل كرده است كه در دمشق ، خصيه هاى مردى بزرگ شد. چنان كه آن ها را در كيسه اى به اندازه يك بالش جاى داده بود. و جنبيدن بر او دشوا آمد. مرد به بيمارستان رفت و از جراح خواست ، تا او را درمان كند. اما جراحان ترسيدند كه در حين عمل بميرد. مرد، به عدالتخانه رفت و از نايب السطنه خواست تا دستور دهد كه او را درمان كنند و او چنين كرد و بيضه هايش بريدند و مرد چند روزى ماند و مرد و بيضه هايش را پس از بريدن وزن كردند و هفده رطل بود و هر رطل ششصد درهم است .
شعر فارسى
از نشناس :
نكويى با بدان كردن ، وبالست
ندانند اين سخن ، جز هوشمندان
ز بهر آن ، كه با گرگان نكويى
ستمكارى بود بر گوسفندان
شعر فارسى
از مخزن الاسرار - در نصيحت -:
در سر كارى كه در آيى نخست
رخنه بيرون شدنش كن درست
تا نكنى جاى قدم استوار
پاى منه ! در طلب هيچ كار
چاره دين ساز! كه دنيات هست
تا مگر آن نيز بيارى به دست !
اى كه زامروز، نيى شرمسار
آخر از آن روز يكى شرم دار!
قلب مشو! تا نشوى وقت كار
هم زخود و هم زخدا شرمسار
مست چه خسبى ؟ كه كمين كرده اند
كارشناسان ، نه چنين كرده اند
چون تو، خجل وار برآرى نفس
فضل كند رحمت فريادرس
خويشتن آراى مشو! چون بهار
تا نكند در تو طمع روزگار
شعر فارسى
و از اين قبيل است كه در (هفت پيكر) به نظم آورده است :
عيب جوانى نپذيرفته اند
پيرى و صد عيب ، چنين گفته اند
فارغى از قدر جوانى كه چيست
رو! كه بر اين غفلت ، بايد گريست
شاهد باغست درخت جوان
پير شود، بشكندش باغبان
شاخ ‌تر از بهر گل نو برست
هيزم خشك ، از پى خاكسترست
عهد جوانى به سرآمد، مخسب !
روز شد، اينك ! سحر آمد، مخسب !
و از سخنان اوست در (خسرو و شيرين ):
ترا حرفى به صد تزوير در مشت
منه بر حرف كس بيهوده انگشت !
سخن ، در تندرستى تندرست است
كه در سستى ، همه تدبير، سست است
چو خواهى صد قبا، در شادكامى
بدر پيراهنى در نيكنامى
بدين قالب كه بادش در كلاهست
مشو غره ! كه اين ، يك مشت كاهست
رها كن غم ! كه دنيا، غم نيرزد
مكش سختى ! كه سختى هم نيرزد
چنان راغب مشو در جستن كام !
كه از نايافتن ، رنجى سرانجام
از عارف بلند پايه (نظامى ) - درباره پيرى -:
حديث كودكى و خودپرستى
رها كن ! كان خمارى بود و مستى
چو عمر از سى گذشت و يا خود از بيست
نمى شايد دگر چون غافلان زيست
نشاط عمر، باشد تا چهل سال
چهل رفته ، فرو ريزد پروبال
پس از پنجه ، نباشد تندرستى
بصر كندى پذيرد، پاى ، سستى
چو شست آمد، نشست آمد پديدار
چو هفتاد آمد، افتاد آلت از كار
به هشتاد و نود، چون در رسيدى
بسا سختى كه از گيتى كشيدى !
از آنجا گر، به صد منزل رسانى
بود مرگى ، به صورت زندگانى
سگ صياد، كاهو گير گردد
بگيرد آهويش ، چون پير گردد
چو در موى سياه ، آمد سپيدى
پديد آيد نشان نااميدى
زپنبه شد بنا گوشت كفن پوش
هنوز اين پنبه بيرون نارى از گوش
جوانى ، گفت پيرى را: چه تدبير؟
كه يار از من گريزد چون شوم پير
جوابش داد پير نغز گفتار
كه در پيرى ، تو خود، بگريزى از يار
شعر فارسى
و نيز از سخنان اوست در (ليلى و مجنون ):
غافل منشين ! نه وقت بازى ست
وقت هنرست و سرفرازى ست
امروز، كه روز عمر، برجاست
مى بايد كرد كار خود راست
فردا كه اجل عنان بگيرد
عذر تو به جان كجا پذيرد؟
از پنجه مرگ ، جان كسى برد
كاو پيش ز مرگ خويشتن مرد
يك دسته گل دماغ پرور
از صد خرمن گياه خوش تر
هر نقد كه آن بود بهايى
بفروش ! چو آيدش روايى .
شعر فارسى
از نشناس :
گر، خرابم كنى از عشق ، چنان كن بارى
كه نبايد دگرم منت تعمير كشيد
معارف اسلامى
گفته اند: جمعه را از آن روى ، (جمعه ) ناميده اند، كه پروردگار، در آن روز از آفرينش چيزها آسود و آفريدگان ، در پيشگاه او جمع آمدند.
و نيز گفته اند: از آن روى (جمعه ) گفته اند، كه در آن روز، مردم ، براى اداى نماز، جمع آيند.
و گفته شده است : نخستين بار، (انصار)، اين روز را (جمعه ) ناميدند. و آن ، پيش از آمدن پيامبر (ص ) به مدينه بود. و نيز پيش از فرود آمدن سوره جمعه ، انصار، گرد آمدند، و گفتند: يهود را در هفته ، روزيست ، كه بدان گرد آيند. و آن ، (شنبه ) است و مسيحيان نيز به يكشنبه جمع شوند. ما نيز بايد روزى را قرار دهيم كه در آن ، جمع شويم و خدا را ياد كنيم و سپاس بگزاريم . و آن را بر (جمعه ) قرار دادند و آنان ، پيش از آن ، جمعه را روز (عروبة ) مى ناميدند. آنگاه ، بر (سعد بن زرارة ) گرد آمدند و با او نماز گزاردند و او، آنان را پند داد و آن روز را (جمعه ) ناميدند.
و نيز گفته اند: نخستين كسى كه اين روز را (جمعه )، (كعب بن لوى ) بود و همو او بود كه تركيب ، (اما بعد) را به كار برد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان يكى از بزرگان در گراميداشت پدر و مادر: بدان ! كه پروردگار عزيز و بزرگ ، نياز ترا به پدر و مادر دانست . از اين رو، ترا در نزد آنان گرامى داشت . كه نيازى به سفارش كردن درباره تو، به آنان نبود. و پروردگار، بى نيازى آنان را از تو دانست و از اين رو، آنان را درباره تو سفارش كرد. و در حديث آمده است كه : (على بن الحسين ) (ع ) فرزند خويش (زيد) را گفت : اى پسركم ! پروردگار، ترا به من خشنود نساخت . از اين رو، مرا به تو سفارش كرد. اما مرا به تو خرسند ساخت و از تو مرا سفارش كرد. پس .- خدا ترا توفيق دهاد! - تفاوت ميان اين دو را بدان ! و با خرد خويش ، ميان اين دو فرق بگذار! آنگاه ، بنگر! كه خرد روشن تو، لزوم سپاسگزارى ترا به نعمت دهنده ات سفارش مى كند و بنگر! كه از آدميان ، كسى هست كه بيش از پدر و مادر بر تو حق داشته باشد؟ و كسى هست كه بيش از آنان ، در خور سپاس و نيكى تو باشد؟ پس ‍ آن را با گراميداشت و بزرگداشت و فرمانبرى و اطاعت ، تا آنگاه كه زنده اند، پاسخ بگوى ! و از آنان بخشش بخواه و حق آنان را ادا كن ! و پس ‍ از مرگ نيز با ديدار خاكشان دين خويش را ادا كن ! همچنان كه دوست دارى كه فرزندانت ، به روزگار زندگى و پس از مرگت ، با تو چنان كنند.
سخن عارفان و پارسايان
در (احياء)(العلوم ) از يحيى معاذ (رازى ) نقل شده است كه مى گفت : زاهد راستين ، كسى ست كه روزيش آن چه يابد، باشد و جامعه ، آن چه پوشد و مسكنش به جايى از زندان دنيا كه در آن گنجد و دورى از خلق جاى آسايش او و گورش خوابگاه او و انديشه اش پندگيرى او و قرآن گفتار او و خدا انيس او و ياد خدا رفيق او و زهد همنشين او و اندوه كار او و شرم شعار او و گرسنگى خورش او و حكمت سخن او و خاك بستر او و تقوا توشه راه او و خاموشى بهره او و شكيبايى تكيه گاه او و توكل حسب و نسب او و خرد راهنماى او و عبادت پيشه او و بهشت پايان آرزوى او.
ترجمه اشعار عربى
از ابوتمام :
خرد، رهبر منست و روزگار، ادب كننده من . اين هر دو، آنچنان از من تيرگى را زدودند، كه به روزگار جوانى ، پيرى جهانديده شدم .
شعر فارسى
از نشناس :
از باغ جهان ، فتاده در دام عذاب
آدم ، ز پى گندم و من ، بهر شراب
مرغان بهشتيم ، عجب نبود، اگر
او، از پى دانه رفت و من ، از پى آب
خاك رهش به مردم آسوده كى دهند!
كاين توتيا، به مردم بى خواب مى دهند
غم با من و من با غمش ، خو كرده ايم ، اى مدعى !
لطفى ببايد كردن و ما را به هم بگذاشتن
زيمن عشق ، بر وضع جهان ، خوش خنده ها كردم
معاذالله ! اگر روزى به دست روزگار افتم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : برترى كشاورزان ، به همكارى در كار است ، برترى بازرگانان ، به همكارى در اموالست ، برترى پادشاهان ، به همكارى در راى هاى سياسى ست ، برترى دانشمندان ، در حكم خداوندى ست و برترى همه اينان ، به همكارى در تمامى چيزهاى ست كه امور زندگى و آخرت آدميان را به صلاح آرند.
شعر فارسى
از خسرو و شيرين (نظامى ) در سفارش به كم خوردن :
مخور بسيار! چون كرمان بى زور
به كم خوردن كمر بربند! چون مور
حرام آمد علف تاراج كردن
به دارو، طبع را محتاج كردن
مخور چندان ! كه خرما خوار گردد
گوارش در دهن مردار گردد
چو باشد خوردن نان ، گلشكروار
نباشد طبع را با گلشكر كار
جهان زهرست و زهر تلخناكش
به كم خوردن توان رست از هلاكش
از سخنان شيخ (نظامى ) در قناعت ، كه نيكوترين چيزهاست :
قرص جوى ، مى شكن ! و مى شكيب !
تا نخورى گندم آدم فريب
تا شكمى نان و كفى آب هست
كفچه مكن بر سر هر كاسه دست
آن خور! و آن پوش ! چو شير و پلنگ
كاورى آن را همه روزه به چنگ
نانخورش ، از سينه خود كن ! چو آب
وز جگر خويش چو آتش كباب
گر دل خرسند نظامى تراست
ملك قناعت بتمامى تراست
شعر فارسى
نيز از اوست :
اگر باشى به تخت و تاج محتاج
زمين را تخت كن ! خورشيد را تاج
به خرسندى بر آور سر! كه رستى
بلايى محكم آمد خودپرستى
در اين هستى كه يابى نيستى زود
نبايد شد به هست و نيست خشنود.
لباسى پوش ! چون خورشيد و چون ماه
كه باشد تا تو باشى ، با تو همراه
جهان ، چون مار افعى ، پيچ پيچست
مخواه از وى ! كزو در دست ، هيچست
شعر فارسى
نيز از سخنان او در كتاب (ليلى و مجنون ) است :
خرسندى را به طبع ، در بند!
مى باش بدانچه هست ، خرسند!
اجرت خور دسترنج خود باش !
گر محتشمى ، به گنج خود باش !
نزديك رسيد، كار مى ساز!
با گردش روزگار مى ساز!
جز آدميان ، هر آنچه هستند
بر شقه قانعى نشستند
در جستن رزق خود شتابند
سازند بدان قدر، كه يابند
آنگاه رسى به سر بلندى
كايمن شوى از نيازمندى
خرسند، هميشه نازنينست
خرسندى را ولايت اينست
از بندگى زمانه آزاد
غم شاد به او و او به غم شاد
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان :
آن كه سرانجام خويش را نيكو سازد، از زشتى ها رويگردانست و آن كه به كتاب خدا ايمان آورد، توبه كند و آن كه از عذاب دردناك بپرهيزد، آب شود. پس ، اى نشسته اى ! كه مرگ تو ايستاده است . اينك ! از سخن ما، در خوابى ؟ يا از كرده خويش پشيمانى ؟ پيش از مردنت ، از لغزش هاى خويش توبه كن ! كه مرگ ، در تعقيب زندگانست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است :
نماز، معراج عارفانست . و وسيله گناهكاران و بوستان پرهيزگاران و در حديث آمده است كه : نماز، ستون دينست و در يكصد و دو جاى قرآن ، از آن ، ياد شده است .
شعر فارسى
از نشناس :
صد تيغ بلا، ز هر طرف آخته اند
بر ما همه ، شبرنگ جفا تاخته اند
فرياد! كه دشمنان به هم ساخته اند
واحباب به حال ما نپرداخته اند
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
(كفعمى ) - كه رحمت خدا بر او باد! - گفت : اى فرزند (آدم ) به دنيا فريفته مباش ! دنيايى كه در آن صافى و گوارنده اى يافت نشود و كسى ترا يارى نمى كند و به عهدها وفا نمى شود و سوگند راستى در ميان نيست و دوست موافقى نمى يابى . نيكبخت آن كه با دنيا بجنگد! و به زر و زيور آن ننگرد. خوش به حال آنان كه از حلال دنيا بپرهيزند و جز با ياد خدا، از هيچ لذتى بهره نجويند و با پارسايى ، به اوج طاعت رسند. به آن كه دانه را مى شكافد! كه بدكاران را بهره اى جز آب گنديده دوزخ نيست . آنان ، گناهانشان آشكار است و عذرشان ناپذيرا. و پرهيزگاران ، با كردار پسنديده خويش به انوار روحانى خود، به ملاء اعلى در آويخته اند و از ميوه پاداش نيكوكارى خويش بهره مندند. آرى ! كسى رستگارست ، كه در درياى طاعت پروردگار خويش غوطه خورد و رنج طاعت را به پاس ‍ پاداش آخرت ، بر خويش هموار سازد. اينك ! خويش را واجب دار! كه به اداى واجبات بپردازى و براى دورى از گناه ، اسب هاى رهوار رياضت كشيده را به كارگير! و جامه بيم از خدا را بر خود بپوشان ! و از آنان مباش ‍ كه به پيمان خدا خيانت مى ورزند كه كردارهاى زشت تو، به رستاخيز، اژدهاى تو خواهند بود. و كارهاى نادرست تو، در قيامت ، موجب كورى تو خواهند شد و راستى گفتار تو، نيرويت مى بخشند و اگر به قناعت روى آورى ، ترا سودمندتر خواهد بود.
شعر فارسى
از نظامى - در بخشش :
به شادى ، شغل عالم درج مى كن !
خراجش مى ستان ! و خرج مى كن !
گشايى بند، بگشايند بر تو
فرو بندى ، فرو بندند بر تو
بزرگى بايدت ، دل در سخابند!
سر كيسه ، به بند گندنا بند!
نصيحت بين ! كه آن هندو، چه فرمود
كه : چون نانى بيابى ، زود خور! زود!
شعر فارسى
از مير دردى يزدى :
از من ، آموخت شيخ ، افسوس زدن
بر بام صلاح ، كوس ناموس زدن
رفتم كه به پير دير هم ياد دهم
آيين بت و طريق ناقوس زدن
اندر آن معرض كه خود را زنده سوزد اهل درد
اى بسا مرد خدا! كاو كمتر از هندو زنى ست .
فرازهايى از كتب آسمانى
(قيصرى )، در (شرح يائيه ) در تعريف دانش تصوف گفته است : آن ، دانش نام ها و صفت ها و مظاهر خداوندى ، و احوال آفرينش و رستاخيز و حقايق عالم و چگونگى بازگشتن آن ، به حقيقت يگانه است . كه آن ، ذات پروردگارى ست . و نيز شناخت شيوه سلوك و (مجاهده ) است ، براى رهايى نفس ، از تنگناهاى بندهاى جزئى و پيوند دادن آن ، به مبداء اصلى و نيز اتصاف آن ، به وصف اطلاق و كليت است .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(سمراء) دختر قيس ، در غزوه اى دو پسر خويش از دست داد و پيامبر (ص ) به مرگ آنان ، او را تعزيت گفت . سمراء گفت : پس از تو، هر اندوهى ناچيزست . به خدا سوگند! اندوهى كه از چهره گردآلود تو، به من رسيده است از مرگ آن دو، دردناك تر است .
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى مى گفت : چون كسى در كار دنيا با تو همچشمى كند، در كار آن جهانى ، با او همچشمى كن ! و نيز، يارانش را گفت : من هفتاد تن از بدريان را ديدم كه حلال شده هاى خدا را چندان پرهيز داشتند، كه شما حرام شده هاى او را نداريد.
و به سخنى ديگر، آنان ، در بلا، بيش از شما، به نعمت و آسودگى شادمان بودند و اگر آنان را مى نگريستيد، ديوانه شان مى انگاشتيد. و اگر آنان نيكان شما را مى ديدند، مى گفتند: اينان را خلقى نيك نيست و اگر بدانتان را مى ديدند، مى گفتند: اينان به رستاخيز، در شمار مؤمنان نيستند. و چون به يكى از آنان ، مالى حلال عرضه مى شد، نمى پذيرفت و مى گفت : از آن ترسم كه دلم را تباه كند. و آن كه دل داشت ، بناچار، از تباهى آن ، بيمناك بود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! - مى گفت : اى دنيا! تو بودى ، و من ، در تو نبودم و تو خواهى بود و من در تو نباشم . و اگر مرا بدبختى رسد، بدبختى يى است كه در تو بدان دچار شده ام .
سخن عارفان و پارسايان
عابدى ، در دعاى خويش ، چنين مى گفت : خدايا! مرا به آتش انداز! كه چون منى ، جراءت آن ندارد كه از تو بهشت خواهد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى پس از آن كه ميان او و يكى از يارانش ستيزى رفت ، به او نوشت : اى برادر! روزگار زندگى ، كوتاه تر از آنست كه به دورى بگذرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى افلاطون را گفت : زن گيرم ؟ يا نه ؟ گفت : هر چه كنى ، ترا پشيمانى آرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى بد مستى كرد و مردم ، شكايت او به حاكم بردند. مستى از سرش ‍ رفته بود و حاكم خواست تا او را بيازارد. مرد گفت : اى امير! من بدى كردم و خردى ندارم . تو كه خردمندى ، مرا ميازار!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
معاويه در مكه بود و ابن عامر را گفت : از تو خواهشى دارم . گفت : چيست ؟ گفت : خانه ات را در عرفه به من بخشى . گفت : بخشيدم . معاويه گفت : صله رحم كردى . اينك ! تو چيزى بخواه ! گفت : خواهم كه خانه ام را به من بازگردانى ! گفت : باز گرداندم .
شعر فارسى
از نشناس :
عمرى گذشت راه سلامت نيافتيم
شرمنده اين دلم ! كه چه ها در خيال داشت !
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
آفت ادراك ، اين قيلست و قال
خون به خون شستن ، حلال آمد، حلال
شعر فارسى
و نيز از اوست :
هين و هين ! اين راهرو، بيگانه شد
آفتاب عمر، سوى خانه شد
تو مگو فردا! كه فرداها گذشت
تا بكلى نگذرد ايام گشت
تو، مگو: ما را بدان شه ، بار نيست !
با كريمان ، كارها دشوار نيست
عورو تورو لنگ و لوك و بى ادب
سوى او مى غنج ! و او را مى طلب !
وعده فردا و پس فرداى تو
انتظار حشر باشد، واى تو!
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است :
به بلايى دچار نيامدم ، مگر آن كه پروردگار، در آن ، مرا چهار نعمت ارزانى داشت يكى اين كه دينم را زيان نداشت . ديگر آن كه به بزرگى آن كه مى توانست باشد، نبود. سديگر آن كه مرا از خشنودى خويش بى بهره نساخت و چهارم اين كه از آن ، اميد ثواب داشتم .
شعر فارسى
از حكيم انورى :
مرا به مدرسه ها پيش ازين به كسب علوم
قرار مدرسه و فكر درس بودى كار
كنون ، به چشم غزالانم آنچنان كردند
كه شب ، به خواب خوش اندر، غزل كنم تكرار
تفسير آياتى از قرآن كريم
در كشاف ، در تفسير آيه شريفه (ان الله لا يستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضة فمافوقها)
مى نويسد: بسيار در كتاب هاى قديمى ديده ام كه جنبنده اى هست ، كه جنبش آن ، جز با چشم هاى تيزبين ديده نمى شود. و چون نجنبد، هيچ چشمى آن را نبيند و چون به دست ، بگيرندش ، زهرى از خود مى دهد، كه زيانبخش است . پاكيزه است پروردگارى كه از صورت اين حيوان و اعضاى ظاهرى و باطنى و تفضيل آفرينش آن ، چنان آگاهست ! و مى بيندش و از ضمير آن آگاهست . و شايد كه كوچك تر از آن را نيز آفريده است . (سبحان الذى خلق الازواج كلها مما تنبت الارض و من انفسهم و مما لا يعلمون ).
فرازهايى از كتب آسمانى
تصوف ، دانشى ست كه در آن ، از يگانگى ذات پروردگار، سخن مى رود و به نام ها و صفاتش و همه آن چه كه به او مربوط است ، نايل مى گرداند از اين رو، موضوع تصوف ، ذات پروردگارى و صفت هاى ازلى و سرمدى اوست .
مسائلى كه تصوف از آن ها سخن مى گويد، چگونگى صدور كثرت از خدا و بازگشت همه آن ها به اوست و نيز بيان مظاهر نام هاى الهى و صفت هاى ربانى او و چگونگى بازگشت (اهل الله ) به خداست و نيز چگونگى (سلوك ) و (مجاهده ) و رياضت هاى آنان است و همچنين از نتيجه هر يك از اعمال و ذكرها در دنيا و آخرت به همان سان كه در (نفس ‍ امر) است سخن مى گويد.
مبادى تصوف ، شناخت حد و غايت و اصطلاحات صوفيانست كه در ميان آنان رواج دارد.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : آن كه به هنگام نعمت ، به منعم بنگرد، و به هنگام بلا، به بلا دهنده نظر كند، و در همه حالات ، جمال حق را نظاره كند، و به محبوب مطلق توجه داشته باشد، در عالى ترين مراتب سعادت است و آن كه به عكس اين باشد، در پايين ترين دركات بدبختى ست . و چنين كسى ، به هنگام نعمت ، بر نيست شدن آن ترسانست و به هنگام سختى ، در آزار آنست .
شعر فارسى
از نشناس :
ظهور جمله اشيا، به ضدست
ولى حق را نه مانند و نه ندست
چو نبود ذات حق را ضد و همتا
ندانم تا چگونه دانى او را؟!
چو نور حق ندارد نقل و تحويل
نيايد اندر او تغيير و تبديل .
اگر خورشيد بر يك حال بودى
شعاع او به يك منوال بودى
ندانستى كسى ، كاين پرتو اوست
نبودى هيچ فرق ، از مغز، تا پوست
شعر فارسى
از سعدى :
چنين دارم از پير داننده ياد
كه شوريده اى رو به صحرا نهاد.
پدر، در فراقش نخورد و نخفت
پسر را ملامت بكردند و گفت :
از آن گه يارم كس خويش خواند
دگر با كسم آشنايى نماند
بحقش ! كه تا حق جمالم نمود
دگر هرچه ديدم ، خيالم نمود
نشد كم ، كه رو از خلايق بتافت
كه گم كرده خويش را باز يافت
پراكندگانند زير فلك
كه هم در توان خواندشان هم ملك
قوى بازوانند كوتاه دست
خردمند و شيدا و هشيار و مست
نه سوداى خودشان ، نه پرواى كس
نه در گنج توحيدشان جاى كس
برآشفته عقل و پراكنده هوش
زقول نصيحتگر، آگنده گوش
تهيدست مردان پر حوصله
بيابان نوردان بى قافله
به دريا نخواهد شدن بط غريق سمندر چه داند عذاب الحريق ؟
عزيزان پوشيده از چشم خلق
نه زنار داران پوشيده دلق
به خود سر فرو برده همچون صدف
نه مانند دريا برآورده كف
گرت عقل يارست ، ازينان رمى
كه ديوند در صورت آدمى
نه مردم همين استخوانند و پوست
نه هر صورتى جان و معنى در اوست
نه سلطان خريدار هر بنده ايست
نه در زير هر ژنده اى زنده ايست
اگر ژاله ، هر قطره اى در شدى
چو خر مهره ، بازار از او پر شدى