سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
سرور پيامبران مرسل و گرامى ترين اولينان و آخرينان ، كه درود خدا بر او و دودمان
گراميش باد! گفت : هر گاه ، دل مؤمن ، از بيم خدا به لرزه در آيد، گناهان از او فرو
ريزد، چنان كه برگ از درخت فرو ريزد.
و نيز فرمود: بنده ، تا آنگاه كه بلا را نعمت نشمرد، و آسايش را رنج خويش نداند، در
شمار مؤمنان نيايد. چه سختى هاى دنيا، نعمت هاى آخرتند و آسودگى هاى دنيا، رنج آن .
و نيز از اوست كه : - برترين درودها و كامل ترين سلام ها نثار او باد! - كه : خداى
تعالى گفت : چون بنده اى از بندگان خويش را به رنجى در بدن يا مال ، يا فرزند، دچار
سازم ، و آن را به بردبارى پذيرا شود، از آن ، شرم دارم كه وى را ميزان نهم و يا او
را نامه عمل بگذارم .
عوالم كلى ، به دو عالم منحصر مى شود: يكى ، (عالم
خلق )، كه با يكى از حواس پنجگانه
ظاهرى حس مى شود و ديگرى ، (عالم امر)
است ، كه به حس در نمى آيد. همچون
(روح
) و (عقل
) و پروردگار فرموده است : (الا
له الخق و الامر تبارك الله رب العالمين )
و بسا! كه از اين دو (عالم
) به (عالم ملك و ملكوت
) و (عالم شهادت و غيب
) و (ظاهر و باطن
) و (بر و بحر)
و عباراتى جز اين ها تعبير شود. و آدمى ، موجودى ست جامع ، ميان اين دو عالم . چه ،
تن او، نمومه اى از عالم خلق است و روحش از عالم امر. خداى تعالى فرموده است :
(يسئلونك عن الروح قل : الروح من امر ربى
)
و روح آدمى ، پيش از هستى ديگر آفريدگان ، در درياى حقيقت پروردگارى شناور بود، و
از عنايت ازلى كه حامل آن بود، برخوردارى داشت . خداى تعالى مى فرمايد:
(و لقد كرمنابنى آدم و حملناهم فى البر والبحر)
سپس ، اين روح ، در تن ، به امانت سپرده شد، تا كسب كمال كند و برخى آمادگى ها
تدارك بيند كه بى آن ، ممكن نبود، تا بدان برسد. آنگاه به اصل خود باز مى آيد و در
منشاء خويش شناور مى شود، و به درياى حقيقت مى رسد. در حالى كه آماده پذيرش فيض هاى
جلال و جمال الهى و اشراق سر مدى شده باشد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در (كشاف
) در تفسير اين گفته خداى تعالى كه مى فرمايد:
(لا ينال عهدى الظالمين )
آمده است كه : گفته اند كه اين ، دليل بر آنست كه بدكار، شايسته پيروى نيست و كسى
كه فرمان و گواهى و پيروى و خبرش پذيرفته نيست ، چگونه به پيشوايى و امامت
برگزيده شود؟
ابوحنيفه ، پنهانى ، به وجوب يارى دادن زيدبن على (بن الحسين )(ع ) و پرداخت مال به
وى و خروج بر دزدى كه به عنوان (امام
) غلبه يافته بود - همانند دوانيقى و نظاير او - فتوا داد. و چون زنى او
را گفت : فرزند مرا به خروج با ابراهين و محمد - فرزندان عبدالله بن حسن - اشاره
كردى و كشته شد. ابوحنيفه گفت : كاش به جاى فرزند تو بودم ! و همو، در اشاره به
(منصور) (خليفه ) و يارانش
مى گفت : اينان ، اگر آهنگ بناى مسجدى كنند، و مرا بخوانند، تا آجرهاى آن را بشمارم
، چنين نخواهم كرد.
و از (ابن عباس روايت شده است كه گفت :
ستمگر، هيچگاه پيشوايى را نشايد. و چگونه پيشوا تواند شد؟ كه امام ، آنست كه ستم را
باز دارد. و اگر ستمگرى به پيشوايى گمارده شود، همانند اين مثل است كه گويد: آن كه
از گرگ چوپانى خواهد، ستم كرده است . پايان سخن جارالله .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابوجعفر منصور، ابوحنيفه را به كوفه آورد، و خواست ، تا او را منصب
(قضا) دهد. و او خوددارى
كرد و خليفه ، او را سوگند داد كه بپذيرد. و بوحنيفه گفت : من ، هرگز شايسته قضا
نيستم . و (ربيع بن يونس
) حاجب گفت : نمى بينى كه خليفه سوگند مى خورد؟ و ابوحنيفه گفت : خليفه
به دادن كفاره سوگند، از من تواناترست . و آنگاه ، منصور فرمان داد، تا او را به
زندان افكندند.
فرازهايى از كتب آسمانى
در (احيا)(العلوم
) روايت شده است كه زاهدى ، روزگارى دراز، خداى را عبادت كرد. و بارى ، پرنده اى
ديد، كه بر درختى لانه كرده بود. و آنجا مى نشست و مى خواند. زاهد با خويش گفت :
نمازگاه خويش ، به نزديك آن درخت برم تا با نواى اين پرنده انس گيرم . و چنين كرد.
و پروردگار، پيامبر آن روزگار را وحى فرستاد كه آن زاهد را بگو!: به آفريده اى انس
گرفتى .
چنان ترا فرود آورم كه از كردار نيك بهره اى نبرى .
و نيز در احياء آمده است كه ابراهيم ادهم ، از كوه فرود مى آمد و پرسيدندش : از كجا
مى آيى ؟ و او گفت از انس با خداى تعالى .
و گفته اند: موسى پس از آن كه سخن خداى تعالى شنيد، چون ، سخن ديگرى مى شنيد، دلش
به هم مى خورد.
شعر فارسى
از نشناس :
از ذوق صداى نايت ، اى رهزن هوش !
|
و زبهر نظاره تو، اى مايه هوش !
|
چون منتظران به هر زمانى ، صد بار
|
جان ، بر در چشم آيد و دل ، بر گوش
|
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در (شرح علامه
)، از (ابوسهل ) مسيحى نقل كرده است كه در دمشق ، خصيه هاى مردى بزرگ
شد. چنان كه آن ها را در كيسه اى به اندازه يك بالش جاى داده بود. و جنبيدن بر او
دشوا آمد. مرد به بيمارستان رفت و از جراح خواست ، تا او را درمان كند. اما جراحان
ترسيدند كه در حين عمل بميرد. مرد، به عدالتخانه رفت و از نايب السطنه خواست تا
دستور دهد كه او را درمان كنند و او چنين كرد و بيضه هايش بريدند و مرد چند روزى
ماند و مرد و بيضه هايش را پس از بريدن وزن كردند و هفده رطل بود و هر رطل ششصد
درهم است .
شعر فارسى
از نشناس :
نكويى با بدان كردن ، وبالست
|
ندانند اين سخن ، جز هوشمندان
|
ز بهر آن ، كه با گرگان نكويى
|
شعر فارسى
از مخزن الاسرار - در نصيحت -:
در سر كارى كه در آيى نخست
|
چاره دين ساز! كه دنيات هست
|
تا مگر آن نيز بيارى به دست !
|
آخر از آن روز يكى شرم دار!
|
مست چه خسبى ؟ كه كمين كرده اند
|
كارشناسان ، نه چنين كرده اند
|
چون تو، خجل وار برآرى نفس
|
خويشتن آراى مشو! چون بهار
|
شعر فارسى
و از اين قبيل است كه در (هفت پيكر)
به نظم آورده است :
پيرى و صد عيب ، چنين گفته اند
|
فارغى از قدر جوانى كه چيست
|
رو! كه بر اين غفلت ، بايد گريست
|
شاخ تر از بهر گل نو برست
|
هيزم خشك ، از پى خاكسترست
|
عهد جوانى به سرآمد، مخسب !
|
روز شد، اينك ! سحر آمد، مخسب !
|
و از سخنان اوست در (خسرو و شيرين
):
ترا حرفى به صد تزوير در مشت
|
منه بر حرف كس بيهوده انگشت !
|
سخن ، در تندرستى تندرست است
|
كه در سستى ، همه تدبير، سست است
|
چو خواهى صد قبا، در شادكامى
|
بدين قالب كه بادش در كلاهست
|
مشو غره ! كه اين ، يك مشت كاهست
|
رها كن غم ! كه دنيا، غم نيرزد
|
مكش سختى ! كه سختى هم نيرزد
|
چنان راغب مشو در جستن كام !
|
كه از نايافتن ، رنجى سرانجام
|
از عارف بلند پايه (نظامى
) - درباره پيرى -:
رها كن ! كان خمارى بود و مستى
|
چو عمر از سى گذشت و يا خود از بيست
|
نمى شايد دگر چون غافلان زيست
|
نشاط عمر، باشد تا چهل سال
|
چهل رفته ، فرو ريزد پروبال
|
پس از پنجه ، نباشد تندرستى
|
بصر كندى پذيرد، پاى ، سستى
|
چو شست آمد، نشست آمد پديدار
|
چو هفتاد آمد، افتاد آلت از كار
|
به هشتاد و نود، چون در رسيدى
|
بسا سختى كه از گيتى كشيدى !
|
از آنجا گر، به صد منزل رسانى
|
بود مرگى ، به صورت زندگانى
|
بگيرد آهويش ، چون پير گردد
|
چو در موى سياه ، آمد سپيدى
|
زپنبه شد بنا گوشت كفن پوش
|
هنوز اين پنبه بيرون نارى از گوش
|
جوانى ، گفت پيرى را: چه تدبير؟
|
كه يار از من گريزد چون شوم پير
|
كه در پيرى ، تو خود، بگريزى از يار
|
شعر فارسى
و نيز از سخنان اوست در (ليلى و مجنون
):
غافل منشين ! نه وقت بازى ست
|
امروز، كه روز عمر، برجاست
|
از پنجه مرگ ، جان كسى برد
|
شعر فارسى
از نشناس :
گر، خرابم كنى از عشق ، چنان كن بارى
|
كه نبايد دگرم منت تعمير كشيد
|
معارف اسلامى
گفته اند: جمعه را از آن روى ، (جمعه
) ناميده اند، كه پروردگار، در آن روز از آفرينش چيزها آسود و آفريدگان
، در پيشگاه او جمع آمدند.
و نيز گفته اند: از آن روى (جمعه
) گفته اند، كه در آن روز، مردم ، براى اداى نماز، جمع آيند.
و گفته شده است : نخستين بار، (انصار)،
اين روز را (جمعه
) ناميدند. و آن ، پيش از آمدن پيامبر (ص ) به مدينه بود. و نيز پيش از
فرود آمدن سوره جمعه ، انصار، گرد آمدند، و گفتند: يهود را در هفته ، روزيست ، كه
بدان گرد آيند. و آن ، (شنبه
) است و مسيحيان نيز به يكشنبه جمع شوند. ما نيز بايد روزى را قرار دهيم
كه در آن ، جمع شويم و خدا را ياد كنيم و سپاس بگزاريم . و آن را بر
(جمعه ) قرار دادند و آنان
، پيش از آن ، جمعه را روز (عروبة
) مى ناميدند. آنگاه ، بر (سعد
بن زرارة ) گرد آمدند و با او نماز
گزاردند و او، آنان را پند داد و آن روز را (جمعه
) ناميدند.
و نيز گفته اند: نخستين كسى كه اين روز را (جمعه
)، (كعب بن لوى
) بود و همو او بود كه تركيب ، (اما
بعد) را به كار برد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان يكى از بزرگان در گراميداشت پدر و مادر: بدان ! كه پروردگار عزيز و بزرگ ،
نياز ترا به پدر و مادر دانست . از اين رو، ترا در نزد آنان گرامى داشت . كه نيازى
به سفارش كردن درباره تو، به آنان نبود. و پروردگار، بى نيازى آنان را از تو دانست
و از اين رو، آنان را درباره تو سفارش كرد. و در حديث آمده است كه :
(على بن الحسين ) (ع )
فرزند خويش (زيد)
را گفت : اى پسركم ! پروردگار، ترا به من خشنود نساخت . از اين رو، مرا به تو سفارش
كرد. اما مرا به تو خرسند ساخت و از تو مرا سفارش كرد. پس .- خدا ترا توفيق دهاد! -
تفاوت ميان اين دو را بدان ! و با خرد خويش ، ميان اين دو فرق بگذار! آنگاه ، بنگر!
كه خرد روشن تو، لزوم سپاسگزارى ترا به نعمت دهنده ات سفارش مى كند و بنگر! كه از
آدميان ، كسى هست كه بيش از پدر و مادر بر تو حق داشته باشد؟ و كسى هست كه بيش از
آنان ، در خور سپاس و نيكى تو باشد؟ پس آن را با گراميداشت و بزرگداشت و فرمانبرى
و اطاعت ، تا آنگاه كه زنده اند، پاسخ بگوى ! و از آنان بخشش بخواه و حق آنان را
ادا كن ! و پس از مرگ نيز با ديدار خاكشان دين خويش را ادا كن ! همچنان كه دوست
دارى كه فرزندانت ، به روزگار زندگى و پس از مرگت ، با تو چنان كنند.
سخن عارفان و پارسايان
در (احياء)(العلوم
) از يحيى معاذ (رازى ) نقل شده است كه مى گفت : زاهد راستين ، كسى ست كه روزيش آن
چه يابد، باشد و جامعه ، آن چه پوشد و مسكنش به جايى از زندان دنيا كه در آن گنجد و
دورى از خلق جاى آسايش او و گورش خوابگاه او و انديشه اش پندگيرى او و قرآن گفتار
او و خدا انيس او و ياد خدا رفيق او و زهد همنشين او و اندوه كار او و شرم شعار او
و گرسنگى خورش او و حكمت سخن او و خاك بستر او و تقوا توشه راه او و خاموشى بهره او
و شكيبايى تكيه گاه او و توكل حسب و نسب او و خرد راهنماى او و عبادت پيشه او و
بهشت پايان آرزوى او.
ترجمه اشعار عربى
از ابوتمام :
خرد، رهبر منست و روزگار، ادب كننده من . اين هر دو، آنچنان از من تيرگى را زدودند،
كه به روزگار جوانى ، پيرى جهانديده شدم .
شعر فارسى
از نشناس :
از باغ جهان ، فتاده در دام عذاب
|
آدم ، ز پى گندم و من ، بهر شراب
|
مرغان بهشتيم ، عجب نبود، اگر
|
او، از پى دانه رفت و من ، از پى آب
|
خاك رهش به مردم آسوده كى دهند!
|
كاين توتيا، به مردم بى خواب مى دهند
|
غم با من و من با غمش ، خو كرده ايم ، اى مدعى !
|
لطفى ببايد كردن و ما را به هم بگذاشتن
|
زيمن عشق ، بر وضع جهان ، خوش خنده ها كردم
|
معاذالله ! اگر روزى به دست روزگار افتم .
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : برترى كشاورزان ، به همكارى در كار است ، برترى بازرگانان ، به همكارى
در اموالست ، برترى پادشاهان ، به همكارى در راى هاى سياسى ست ، برترى دانشمندان ،
در حكم خداوندى ست و برترى همه اينان ، به همكارى در تمامى چيزهاى ست كه امور زندگى
و آخرت آدميان را به صلاح آرند.
شعر فارسى
از خسرو و شيرين (نظامى ) در سفارش به كم خوردن :
مخور بسيار! چون كرمان بى زور
|
به كم خوردن كمر بربند! چون مور
|
به دارو، طبع را محتاج كردن
|
مخور چندان ! كه خرما خوار گردد
|
چو باشد خوردن نان ، گلشكروار
|
نباشد طبع را با گلشكر كار
|
به كم خوردن توان رست از هلاكش
|
از سخنان شيخ (نظامى ) در قناعت ، كه نيكوترين چيزهاست :
قرص جوى ، مى شكن ! و مى شكيب !
|
كفچه مكن بر سر هر كاسه دست
|
آن خور! و آن پوش ! چو شير و پلنگ
|
كاورى آن را همه روزه به چنگ
|
نانخورش ، از سينه خود كن ! چو آب
|
شعر فارسى
نيز از اوست :
اگر باشى به تخت و تاج محتاج
|
زمين را تخت كن ! خورشيد را تاج
|
به خرسندى بر آور سر! كه رستى
|
در اين هستى كه يابى نيستى زود
|
نبايد شد به هست و نيست خشنود.
|
لباسى پوش ! چون خورشيد و چون ماه
|
كه باشد تا تو باشى ، با تو همراه
|
جهان ، چون مار افعى ، پيچ پيچست
|
مخواه از وى ! كزو در دست ، هيچست
|
شعر فارسى
نيز از سخنان او در كتاب (ليلى و مجنون
) است :
خرسندى را به طبع ، در بند!
|
مى باش بدانچه هست ، خرسند!
|
اجرت خور دسترنج خود باش !
|
گر محتشمى ، به گنج خود باش !
|
جز آدميان ، هر آنچه هستند
|
غم شاد به او و او به غم شاد
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان :
آن كه سرانجام خويش را نيكو سازد، از زشتى ها رويگردانست و آن كه به كتاب خدا ايمان
آورد، توبه كند و آن كه از عذاب دردناك بپرهيزد، آب شود. پس ، اى نشسته اى ! كه مرگ
تو ايستاده است . اينك ! از سخن ما، در خوابى ؟ يا از كرده خويش پشيمانى ؟ پيش از
مردنت ، از لغزش هاى خويش توبه كن ! كه مرگ ، در تعقيب زندگانست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است :
نماز، معراج عارفانست . و وسيله گناهكاران و بوستان پرهيزگاران و در حديث آمده است
كه : نماز، ستون دينست و در يكصد و دو جاى قرآن ، از آن ، ياد شده است .
شعر فارسى
از نشناس :
صد تيغ بلا، ز هر طرف آخته اند
|
بر ما همه ، شبرنگ جفا تاخته اند
|
فرياد! كه دشمنان به هم ساخته اند
|
واحباب به حال ما نپرداخته اند
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
(كفعمى
) - كه رحمت خدا بر او باد! - گفت : اى فرزند
(آدم ) به دنيا فريفته مباش
! دنيايى كه در آن صافى و گوارنده اى يافت نشود و كسى ترا يارى نمى كند و به عهدها
وفا نمى شود و سوگند راستى در ميان نيست و دوست موافقى نمى يابى . نيكبخت آن كه با
دنيا بجنگد! و به زر و زيور آن ننگرد. خوش به حال آنان كه از حلال دنيا بپرهيزند و
جز با ياد خدا، از هيچ لذتى بهره نجويند و با پارسايى ، به اوج طاعت رسند. به آن كه
دانه را مى شكافد! كه بدكاران را بهره اى جز آب گنديده دوزخ نيست . آنان ،
گناهانشان آشكار است و عذرشان ناپذيرا. و پرهيزگاران ، با كردار پسنديده خويش به
انوار روحانى خود، به ملاء اعلى در آويخته اند و از ميوه پاداش نيكوكارى خويش بهره
مندند. آرى ! كسى رستگارست ، كه در درياى طاعت پروردگار خويش غوطه خورد و رنج طاعت
را به پاس پاداش آخرت ، بر خويش هموار سازد. اينك ! خويش را واجب دار! كه به اداى
واجبات بپردازى و براى دورى از گناه ، اسب هاى رهوار رياضت كشيده را به كارگير! و
جامه بيم از خدا را بر خود بپوشان ! و از آنان مباش كه به پيمان خدا خيانت مى
ورزند كه كردارهاى زشت تو، به رستاخيز، اژدهاى تو خواهند بود. و كارهاى نادرست تو،
در قيامت ، موجب كورى تو خواهند شد و راستى گفتار تو، نيرويت مى بخشند و اگر به
قناعت روى آورى ، ترا سودمندتر خواهد بود.
شعر فارسى
از نظامى - در بخشش :
به شادى ، شغل عالم درج مى كن !
|
خراجش مى ستان ! و خرج مى كن !
|
فرو بندى ، فرو بندند بر تو
|
بزرگى بايدت ، دل در سخابند!
|
سر كيسه ، به بند گندنا بند!
|
نصيحت بين ! كه آن هندو، چه فرمود
|
كه : چون نانى بيابى ، زود خور! زود!
|
شعر فارسى
از مير دردى يزدى :
از من ، آموخت شيخ ، افسوس زدن
|
بر بام صلاح ، كوس ناموس زدن
|
رفتم كه به پير دير هم ياد دهم
|
اندر آن معرض كه خود را زنده سوزد اهل درد
|
اى بسا مرد خدا! كاو كمتر از هندو زنى ست .
|
فرازهايى از كتب آسمانى
(قيصرى
)، در (شرح يائيه
) در تعريف دانش تصوف گفته است : آن ، دانش نام ها و صفت ها و مظاهر
خداوندى ، و احوال آفرينش و رستاخيز و حقايق عالم و چگونگى بازگشتن آن ، به حقيقت
يگانه است . كه آن ، ذات پروردگارى ست . و نيز شناخت شيوه سلوك و
(مجاهده
) است ، براى رهايى نفس ، از تنگناهاى بندهاى جزئى و پيوند دادن آن ، به
مبداء اصلى و نيز اتصاف آن ، به وصف اطلاق و كليت است .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(سمراء)
دختر قيس ، در غزوه اى دو پسر خويش از دست داد و پيامبر (ص ) به مرگ آنان ، او را
تعزيت گفت . سمراء گفت : پس از تو، هر اندوهى ناچيزست . به خدا سوگند! اندوهى كه از
چهره گردآلود تو، به من رسيده است از مرگ آن دو، دردناك تر است .
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى مى گفت : چون كسى در كار دنيا با تو همچشمى كند، در كار آن جهانى ، با او
همچشمى كن ! و نيز، يارانش را گفت : من هفتاد تن از بدريان را ديدم كه حلال شده هاى
خدا را چندان پرهيز داشتند، كه شما حرام شده هاى او را نداريد.
و به سخنى ديگر، آنان ، در بلا، بيش از شما، به نعمت و آسودگى شادمان بودند و اگر
آنان را مى نگريستيد، ديوانه شان مى انگاشتيد. و اگر آنان نيكان شما را مى ديدند،
مى گفتند: اينان را خلقى نيك نيست و اگر بدانتان را مى ديدند، مى گفتند: اينان به
رستاخيز، در شمار مؤمنان نيستند. و چون به يكى از آنان ، مالى حلال عرضه مى شد، نمى
پذيرفت و مى گفت : از آن ترسم كه دلم را تباه كند. و آن كه دل داشت ، بناچار، از
تباهى آن ، بيمناك بود.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
عيسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد! - مى گفت : اى دنيا! تو بودى ، و من ، در تو
نبودم و تو خواهى بود و من در تو نباشم . و اگر مرا بدبختى رسد، بدبختى يى است كه
در تو بدان دچار شده ام .
سخن عارفان و پارسايان
عابدى ، در دعاى خويش ، چنين مى گفت : خدايا! مرا به آتش انداز! كه چون منى ، جراءت
آن ندارد كه از تو بهشت خواهد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى پس از آن كه ميان او و يكى از يارانش ستيزى رفت ، به او نوشت : اى برادر!
روزگار زندگى ، كوتاه تر از آنست كه به دورى بگذرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى افلاطون را گفت : زن گيرم ؟ يا نه ؟ گفت : هر چه كنى ، ترا پشيمانى آرد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى بد مستى كرد و مردم ، شكايت او به حاكم بردند. مستى از سرش رفته بود و حاكم
خواست تا او را بيازارد. مرد گفت : اى امير! من بدى كردم و خردى ندارم . تو كه
خردمندى ، مرا ميازار!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
معاويه در مكه بود و ابن عامر را گفت : از تو خواهشى دارم . گفت : چيست ؟ گفت :
خانه ات را در عرفه به من بخشى . گفت : بخشيدم . معاويه گفت : صله رحم كردى . اينك
! تو چيزى بخواه ! گفت : خواهم كه خانه ام را به من بازگردانى ! گفت : باز گرداندم
.
شعر فارسى
از نشناس :
عمرى گذشت راه سلامت نيافتيم
|
شرمنده اين دلم ! كه چه ها در خيال داشت !
|
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
آفت ادراك ، اين قيلست و قال
|
خون به خون شستن ، حلال آمد، حلال
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
هين و هين ! اين راهرو، بيگانه شد
|
تو مگو فردا! كه فرداها گذشت
|
تو، مگو: ما را بدان شه ، بار نيست !
|
با كريمان ، كارها دشوار نيست
|
عورو تورو لنگ و لوك و بى ادب
|
سوى او مى غنج ! و او را مى طلب !
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است :
به بلايى دچار نيامدم ، مگر آن كه پروردگار، در آن ، مرا چهار نعمت ارزانى داشت يكى
اين كه دينم را زيان نداشت . ديگر آن كه به بزرگى آن كه مى توانست باشد، نبود.
سديگر آن كه مرا از خشنودى خويش بى بهره نساخت و چهارم اين كه از آن ، اميد ثواب
داشتم .
شعر فارسى
از حكيم انورى :
مرا به مدرسه ها پيش ازين به كسب علوم
|
قرار مدرسه و فكر درس بودى كار
|
كنون ، به چشم غزالانم آنچنان كردند
|
كه شب ، به خواب خوش اندر، غزل كنم تكرار
|
تفسير آياتى از قرآن كريم
در كشاف ، در تفسير آيه شريفه (ان الله
لا يستحيى ان يضرب مثلا ما بعوضة فمافوقها)
مى نويسد: بسيار در كتاب هاى قديمى ديده ام كه جنبنده اى هست ، كه جنبش آن ، جز با
چشم هاى تيزبين ديده نمى شود. و چون نجنبد، هيچ چشمى آن را نبيند و چون به دست ،
بگيرندش ، زهرى از خود مى دهد، كه زيانبخش است . پاكيزه است پروردگارى كه از صورت
اين حيوان و اعضاى ظاهرى و باطنى و تفضيل آفرينش آن ، چنان آگاهست ! و مى بيندش و
از ضمير آن آگاهست . و شايد كه كوچك تر از آن را نيز آفريده است .
(سبحان الذى خلق الازواج كلها مما تنبت الارض و من انفسهم و مما لا
يعلمون ).
فرازهايى از كتب آسمانى
تصوف ، دانشى ست كه در آن ، از يگانگى ذات پروردگار، سخن مى رود و به نام ها و
صفاتش و همه آن چه كه به او مربوط است ، نايل مى گرداند از اين رو، موضوع تصوف ،
ذات پروردگارى و صفت هاى ازلى و سرمدى اوست .
مسائلى كه تصوف از آن ها سخن مى گويد، چگونگى صدور كثرت از خدا و بازگشت همه آن ها
به اوست و نيز بيان مظاهر نام هاى الهى و صفت هاى ربانى او و چگونگى بازگشت
(اهل الله
) به خداست و نيز چگونگى (سلوك
) و (مجاهده
) و رياضت هاى آنان است و همچنين از نتيجه هر يك از اعمال و ذكرها در
دنيا و آخرت به همان سان كه در (نفس
امر)
است سخن مى گويد.
مبادى تصوف ، شناخت حد و غايت و اصطلاحات صوفيانست كه در ميان آنان رواج دارد.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفته است : آن كه به هنگام نعمت ، به منعم بنگرد، و به هنگام بلا، به بلا
دهنده نظر كند، و در همه حالات ، جمال حق را نظاره كند، و به محبوب مطلق توجه داشته
باشد، در عالى ترين مراتب سعادت است و آن كه به عكس اين باشد، در پايين ترين دركات
بدبختى ست . و چنين كسى ، به هنگام نعمت ، بر نيست شدن آن ترسانست و به هنگام سختى
، در آزار آنست .
شعر فارسى
از نشناس :
ولى حق را نه مانند و نه ندست
|
چو نبود ذات حق را ضد و همتا
|
ندانم تا چگونه دانى او را؟!
|
چو نور حق ندارد نقل و تحويل
|
نيايد اندر او تغيير و تبديل .
|
اگر خورشيد بر يك حال بودى
|
ندانستى كسى ، كاين پرتو اوست
|
نبودى هيچ فرق ، از مغز، تا پوست
|
شعر فارسى
از سعدى :
چنين دارم از پير داننده ياد
|
كه شوريده اى رو به صحرا نهاد.
|
پدر، در فراقش نخورد و نخفت
|
پسر را ملامت بكردند و گفت :
|
از آن گه يارم كس خويش خواند
|
بحقش ! كه تا حق جمالم نمود
|
دگر هرچه ديدم ، خيالم نمود
|
نشد كم ، كه رو از خلايق بتافت
|
كه گم كرده خويش را باز يافت
|
كه هم در توان خواندشان هم ملك
|
خردمند و شيدا و هشيار و مست
|
نه سوداى خودشان ، نه پرواى كس
|
نه در گنج توحيدشان جاى كس
|
برآشفته عقل و پراكنده هوش
|
به دريا نخواهد شدن بط غريق سمندر چه داند عذاب الحريق ؟
به خود سر فرو برده همچون صدف
|
گرت عقل يارست ، ازينان رمى
|
نه مردم همين استخوانند و پوست
|
نه هر صورتى جان و معنى در اوست
|
نه سلطان خريدار هر بنده ايست
|
نه در زير هر ژنده اى زنده ايست
|
اگر ژاله ، هر قطره اى در شدى
|
چو خر مهره ، بازار از او پر شدى
|