كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۲۴ -


شعر فارسى
نيز از اوست :
قضا را، من و پيرى از فارياب
رسيديم در خاك مغرب ، به آب
مرا يك درم ، بود، برداشتند
به كشتى و درويش بگذاشتند
سباحان برانند كشتى چو دود
كه آن ناخدا، ناخدا ترس بود
مرا گريه آمد ز تيمار جفت
بر آن گريه ، قهقه بخنديد و گفت
مخور غم ! براى من اى پر خرد!
مرا آن كس آرد، كه كشتى برد
بگسترد سجاده بر روى آب
خيالست پنداشتم يا به خواب ؟
زمد هوشيم ديده آن شب نخفت
نظر بامدادان به من كرد و گفت :
عجب ماندى ، اى يار فرخنده راى ؟!
ترا كشتى آورد و ما را خداى
چرا اهل معنى ، بدين نگروند؟
كه ابدال ، در آب و آتش روند
نه طفلى كز آتش ندارد خبر
نگه داردش مادر مهرور؟
پس ، آنان كه در وجه ، مستغرقند
شب و روز، در عين حفظ حقند
نگه دارد از تاب آتش خليل چو
تابوت موسى ز غرقاب نيل
چو كودك به دست شناور دراست
نترسد، اگر دجله پهناور است
تو بر روى دريا قدم چون زنى ؟
چو مردان ، كه بر خشك ، تر دامنى
شعر فارسى
و نيز از سعدى ست :
مگر ديده باشى ، كه در باغ و راغ
بتابد به شب كرمكى چون چراغ
يكى گفتش : اى كرمك شب فروز!
چه بودت ؟ كه پيدا نباشى به روز
ببين ! كاتشين كرمك خاكزاد
جواب از سر روشنايى چه داد
كه من روز و شب ، جز به صحرا نيم
ولى ، پيش خورشيد، پيدا نيم
قدم پيش نه ! كز ملك بگذارى
كه گر بازمانى ، ز دد كمترى
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
بجان تو! كه آدمى ، فرزند كوشش خويش است . و آن كه كوشنده ترست ، به بزرگى سزاوارترست . و به همت بلند، مدارج ترقى را مى پيمايد و آن كه همتش بلندترست ، مشهورترست . آن كه اراده پيشگامى دارد، باز پس ‍ نمى ماند و آن كه پيشى نمى جويد، پيش نمى افتد.
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
سالك راه حق ، چون از هر آن چه كه او را از مقصود باز مى دارد، بپرهيزد، و به اموال دنيا توجه نكند، و از هر انديشه بد، دورى كند، و جز به حق نينديشد، به زهد و تقوا و پرهيز آراسته شود و جان خويش را پيوسته در كردار و گفتار نيك بيند و چون كاملا در گفتار و كردار خويش مراقبت كند، و در راه محبوب خويش اظهار ملال نكند، به آن چه در راه معشوق يافته است ، وقت او خوش شود و درون او نورانى شود و انوار غيبى بر او آشكار گردد و درهاى ملكوت بر او گشوده شود و پيوسته روشنى بيند و امور غيبى را در صورت مثالى مشاهده كند و چون اندكى از آن بچشد، به گوشه گيرى و تنهايى ميل كند و ذكر و پيوستگى طهارت و عبادت و مراقبت را پيشه كند و از سرگرمى هاى حسى دنيوى كناره گيرد و درون خويش را به حق متوجه سازد و بر او (وجد) و (سكر) و (شوق ) و (ذوق ) و (محبت ) و (هيجان ) و (عشق ) آشكار شود و پياپى ، (محو) در خويش حس كند و آن را جايگزين نفس ‍ خويش دارد مفاهيم قلبى را مشاهده كند و حقايق سرى و انوار روحى بيند و (مشاهده ) و (معاينه ) و (مكاشفه ) بر او تحقق يابد و دانش هاى دينى بر او فرو ريزد و اسرار الهى و نورهاى حقيقى بر او پديد آيد و از (تلوين ) و خيالات نفسانى رهايى يابد و آرامش روحى بر او فرود آيد و اين احوال ، ملكه او شود. و به عالم جبروت گام نهد و خردهاى مجرد را ببيند و نورهاى قاهر را بنگرد و به ديدار فرشتگان مقرب كه شيفته جمال الهى اند، نايل آيد و پس از آن ، انوار سلطنت يگانگى و پرتوهاى عظمت كبرياى بر او آشكار شود. چنان ، كه او را همچون گردى بپراكند و كوه (خود)ى او از هم بپاشد و در برابر احديت به تعظيم آيد و تعين ذاتى او متلاشى شود و اين ، مقام (جمع ) و (توحيد) است و در اين مقام است كه اغيار در نظر او نابود مى شوند و به نور او پرده ها و حجاب ها مى سوزند و نداى (لمن الملك )ى او بر مى آيد و خود، به نفس خويش ‍ پاسخ مى دهد كه (لله الواحد القهار)
نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(رتيمه ) نخى ست ، كه به انگشت بندند، تا چيزى را كه بدان نياز دارند، به خاطر آوردند. (رتيمه ) نيز به همين معنى ست . شاعرى گفته است :
تا آنگاه كه نيازهاى ما، در خاطر شما نباشد، نخى را كه به انگشت بنديم ، ما را مفيد نخواهد افتاد.
فرازهايى از كتب آسمانى
مؤلف گويد: خداش خير دهاد! يكى از شاعران فارسى زبان ، در اين معنى چه نيكو گفته است !
نگردد تا فراموش آن چه گفتى دردمندان را
برانگشت تو مى خواهم كه بندم رشته جان را
(مؤلف گويد): در كتاب معتبرى ديدم كه چون فاطمه (ع ) بر كنار تربت پيامبر (ص ) آمده ، خاك برگرفت و برديده نهاد و گفت :
آن كه تربت (احمد) را مى بويد، بر اوست كه در سراسر زندگى ، از هيچ بوى خوشى بهره نگيرد. چندان مصيبت بر من فرود آمد، كه اگر بر روزها فرود آيند چون شب ، تيره و تار شوند.
فرازهايى از كتب آسمانى
از سخنان (شيخ نجم الدين ) كه او را پرسيدند از درستى تشبيه ، در اين كه مى گوئيم : اللهم صل على محمد و آل محمد كما صليت على ابراهيم و آل ابراهيم . و با آن كه پايه پيامبر ما برتر از رتبه ابراهيم (ع ) است چگونه است . و او گفت : منظور، همسان كردن مقام پيامبر (ص ) با ابراهيم و دودمان او نيست . چنان كه پنداشته اند. بلكه منظور آنست كه خدايا! آن پايه از بزرگداشت را درباره ايشان به كار دار! در اينجا، از خداوند خواسته مى شود كه آن را كه شايسته مقام پيامبرست ، عملى سازد. هر چند كه او شايسته تر از آن چيزيست كه شايسته ابراهيم بوده است . و همانند اين تشبيه ، زياد است . چنان كه كسى ، به ديگرى كه بنده اى از بندگان خويش را جامه پوشانده است ، يا در حق او انعام كرده است ، گويد به اين يكى نيز چنين كن ! اگر چه اولى ، بر آن ديگرى ، برترى نداشته است و دومى نيز شايستگى پيشترى نداشته .
شعر فارسى
از سعدى :
به فتراك پاكان در آويز چنگ !
كه عارف ندارد ز در يوزه ننگ
برو! خوشه چين باش ! سعدى صفت
كه گردآورى خرمن معرفت
دلم به كوى تو دامن كشان رود، ترسم
كه سوى خانه گريبان چاك چاك برد.
نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(امى ): كسى ست كه ننويسد و منسوب است به امت عرب كه به نداشتن خط و كتابت مشهورند و پيامبر ما (ص ) بدين ويژگى ، توصيف شده است ، از اين جهت . يا منسوب بودن به (ام القرى ) كه اهل آن ، بدان سبب مشهور بودند و نيز ممكن است (امى ) منسوب به (ام ) باشد يعنى همچنان كه از مادر زاده شده است . و به همان سان مانده . و نوشتن نياموخته . اين سه وجه را درباره امى بودن پيامبر مى توان گفت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : سپاسگزار افزونى مى يابد و ناسپاس رانده مى شود.# خردمندترين مردم ، عذر خواه ترين آنانست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
زين العابدين (ع ) را پرسيدند كه : كدام كردار از ديگر كردارها برترست ؟ فرمود اين كه به قوت خرسند باشى ، خاموشى گزينى ، و بر رنج بردبار باشى و بر گناه پشيمان .
و نيز از سخنان اوست : آن كه خاموشى گزيند، به شكوه بنگرندش و در وى گمان نيكو برند.
شعر فارسى
از نشناس :
گفتى : خبر دوست شنيدى ، چه شدت حال ؟
اين ها زكسى پرس ! كه از خود خبرى داشت
آن را كه رسد ناوك دلدوز تو بر چشم
ناكس بود، ار چشم دگر پيش ندارد.
فرازهايى از كتب آسمانى
(قيصرى ) در (شرح فصوص الحكم ) گويد: برزخ ارواح ، پس از جدايى از زندگى دنيوى ، غير از برزخى ست كه ميان ارواح مجرد و اجسام هست . از آن روى ، كه مراتب تنزلات وجود و مدارج آن ، (دور)يست و مرتبه اى كه پيش از مرتبه دنيويست ، از مراتب فرودين است . و پيش از آن ، مرتبه اى نيست و پس از آن ، مرتبه كمالات است و آن ، مراتبى ديگر دارد. و همچنين ، صورت هايى كه در برزخ اخير به ارواح مى پيوندد، صورت كردارهاى دنيوى و نتيجه اعمال پيشين آدمى در زندگى دنيويست . به خلاف صورت برزخ نخستين . و بدين سان ، هر يك از اين دو برزخ ، غير از ديگريست . اما، هر دوى آن ها از نظر وجود عالم روحانى ، اشتراك دارند و هر دو، گوهر نورانى غير مادى اند مشتمل بر مثال صور عالم . و شيخ (محيى الدين ) رضى الله عنه در (فتوحات مكيه ) در باب سيصد و بيست و يكم تصريح كرده است كه اين برزخ ، غير از آن برزخ نخستين است . و برزخ نخستين را (غيب امكانى ) و دومى را (غيب محالى ) ناميده است . از اين روى ، كه در (غيب امكانى ) آن چه در عالم (شهادت ) هست ، در آن پديدار مى شود. و در دومى ، چنين نيست . بلكه آن چه در آن به ظهور مى رسد، در عالم آخرت آشكار مى شود. و كم اتفاق مى افتد كه بر كسى آشكار شود. به خلاف اولى . و از اين روى ، بسيارى از اين (ظهورها) در برزخ نخستين است . و آن چه كه در عالم دنيوى روى مى دهد، دانسته مى شود. و كشف احوال مردگان ميسر نيست و خدا آگاه و داناست .
شعر فارسى
از يكى از شاعران :
بود نور خرد، در ذات انور
بسان چشم سر در چشمه خور
اگر خواهى كه بينى چشمه خور
ترا حاجت فتد با چشم ديگر
چو چشم سر ندارد طاقت و تاب
توان خورشيد تابان ديدن از آب
چو از وى روشنى كمتر نمايد
ترا ادراك ، آن دم مى فزايد
چو مبصر از بصر نزديك گردد
بصر زادراك او تاريك گردد
ندارد ممكن از واجب نمونه
چگونه داندش آخر؟ چگونه ؟
نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
قرشى گفت : حرارتى كه غذا را براى خوردن آماده مى كند، يا با آن غذا برخورد دارد، يا ندارد. اگر حرارت با غذا برخورد هوايى داشت ، هوايى ست . و اگر برخورد زمينى داشت ، از قبيل آتش ، آن (تكبيب ) است و اگر ميان غذا و حرارت ، چيزى حايل باشد. مثل ديگ ، كه حرارت در آن حايل اثر مى كند و غذا پخته مى شود. آن را (قليه ) و (سرخ كردنى ) گويند. اگر پختنى ديگرى با آن باشد، همچون روغن ، آن را (تطجين ) گويند و اگر آب باشد، آن ، (طبخ ) است .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : دنيا، سه چيز خواهد: بى نيازى و عزت و آسايش . آن كه پارسايى كند، عزيز شود، و كسى كه قناعت ورزد، بى نياز شود و آن كه از كوشش خويش بكاهد، به راحتى رسد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در كشاف پيرامون اين سخن پروردگار كه گويد: (قل نار جهنم اشد حرا) آمده است : آن كه از رنج ساعتى خوددارى كند، به رنجى پايدار افتد و چنين كسى ، از هر نادانى نادان ترست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عمربن فطن بن نهشل دارمى ، گه گاه ، بر گله هاى (نعمان بن منذر) دستبرد مى زد. وقتى ، نعمان ، او را تاءمين داد و به خويش خواند و به وى صد شتر بخشيد، تا از در صلح درآيد. عمر، پذيرفت و به نزد نعمان آمد. نعمان ، چشمان او را از شرارت ، خونى ديد و وى را گفت : وعده ما، گفتارى بيش نبود. و عمر او را گفت : خاموش ! كه شخصيت آدمى به دو عضو كوچك او، يعنى : زبان و دل است . چون سخن گويد، به زبان گويد و چون پيكار جويد، به دل بستيزد. نعمان او را گفت : ترا دانشى هست ؟ گفت : به خدا سوگند! چنانم ، كه اگر خواهم ، طناب هاى درهم پيچيده را به گفتارى باز كنم و مشكلات بسيارى را بگشايم .
نعمان پرسيد: از بدها، كدام بترين است ؟ گفت : زن بلند بانگى كه فريادش ‍ بر آيد نعمان پرسيد: فقر حاضر كدامست ؟ گفت : جوان كم تدبيرى كه از زنش فرمان برد و پيرامون او بچرخد و به سخن وى كار كند. چون خشم گيرد، آن زن او را آرام كند و چون زن خرسند باشد، او را فداى خرسندى خويش سازد. نعمان پرسيد: همنشين بد چه كسى ست ؟ گفت : همسايه اى كه چون فزونى گيرد، بر تو چيره گردد و اگر فروتر افتد، ترا به دشنام دارد. اگر نعمت خويش از او باز دارى ترا نفرين كند و اگر او را ببخشى ، ناسپاس شود. نعمان گفت : چنين كه ترا مى بينم . - خدا بر پدرت ببخشايد! - و او را پنج هزار درهم بخشيد و بر ياران خويش مهترى داد.
نكته هاى ، علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
گروهى از ناموران و از جمله (صاحب تائيه ) تصريح كرده اند كه : (صدا) صوتى ست از عالم (مثال ) همچون تصوير درون آينه .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(عمربن هبيره ) در كاخ خويش ، باديه نشينى را ديد، كه شتر مى راند و به سوى كاخ او مى آمد. عمر، دربان خويش را گفت : او را باز مدار! و چون اعرابى به نزد او آمد.، عمر گفت : نياز تو چيست ؟ و او چنين پاسخ داد:
خدا كار تو را نيك سازد! كه تهيدستم و توان هزينه نانخوران بسيار خويش ندارم . روزگار، مرا از خويش باز داشته است . و خانواده ام مرا به تو فرستاده اند و چشم به راه دارند. عمر به نشاط آمد و گفت : (ترا به سوى من فرستاده و چشم به راهند؟) خداى را كه منشين ! تا ترا با دست پر به سوى آنان بفرستم و فرمان داد، تا او را هزار دينار دادند و به خانه اش ‍ فرستادند.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از سخنان اميرالمؤمنين (ع ) در (نهج البلاغه ) هنگامى كه (امام على (ع ) اين آيه را تلاوت مى كرد: (يا ايها الانسان ما عرك بربك الكريم ) فرمود: اگر انسان كرم خداوندى را دليل نافرمانى خود قرار دهد، به نادانى خويش فريفته شده است . اى انسان ! چه چيز ترا بر گناه دلير كرده است ؟ و چه چيز ترا به نافرمانى بر پروردگارت واداشته ؟ و به چه انگيزه اى جان خويش را به هلاك افكنده اى ؟ مگر نه اينست كه درد ترا درمان كرده و از خواب ، به بيدارى آورده است ؟ آيا آن سان كه به ديگران ترحم مى ورزى ، به خويش نمى ورزى ؟ بسا مستمندى را كه در گرماى آفتاب مى بينى و او را به سايه مى برى . و بسا دردمندى را كه از درد به خويش مى پيچد و بر او اشك مى ريزى . چگونه بر درد خويش شكيبايى ؟ و بر رنج هاى خود، چالاكى مى ورزى ؟ و بر خويش نمى گريى ؟ با آن كه خويش در خور آنى . چه سان بيم از پروردگار، ترا از خواب غفلت بيدار نمى كند؟ با آن كه به ورطه گناه فرو افتاده و به قهر او گرفتار آمده اى . اينك ! درد خويش درمان كن ! و به نيروى تصميم ، سستى را از دل خود بگير! و خواب غفلت را از ديده دور كن ! و به فرمان خدا در آى ! و با ياد او انس گير! كه در آن هنگام كه تو از او روى بگردانى ، او به تو روى آورد و ترا به عفو خويش فراخواند و در فضل خويش ، ترا فرو مى برد و تو از او رويگردانى و به ديگرى مى نگرى . آرى ! او بخشنده و بزرگوارست و تو بيچاره و پست و با آن كه همواره در پناه اويى ، و از فضل خويش بهره مى دهد و باز نمى دارد. پرده خويش را بر تو مى پوشاند و چشم به هم زدنى ، لطف خويش از تو باز نمى گيرد. بل ، گناهان ترا چشم مى پوشد و از تو گرفتارى ها بر مى گيرد. به نافرمانى با تو چنين است . پندار! كه اگر دل به فرمان او مى سپردى ، با تو چگونه رفتار مى كرد. خداى را سوگند! اگر با كسى كه همتوان تو بود، چنين مى كردى ، تو، خود را بر كردار ناپسند خويش محكوم مى ساختى . و حق اينست كه گويم كه دنيا ترا نفريفته است . بل ، تو بدان فريفته شده اى . او، پرده ها را بر تو گشوده است و ترا به عدل و برابرى خوانده است و ترا به درد و رنجى كه بدان دچار خواهى شد و كاستى يى كه در نيروى تو پديد خواهد آمد، وعده داده است و در آن ها نيز خلاف نكرده . و دروغ نگفته و نفريفته است . و چه بسا كه تو ناصح خويش را متهم مى دارى و خبر دهنده راستگوى خويش را دروغگو مى انگارد. و اگر دنيا را در ميان خانه هاى خالى و سرزمين هاى ويران مى ديدى ، در مى يافتى كه ترا چه نيكو پند داده است ! و در نصيحتگرى بر تو چه مهربان و حريص بوده است .
آرى ! دنيا، چه نيك خانه ايست ! براى كسى كه بدان دل نبندد و چه نيك جايى ست ! براى آن كه آن را وطن خويش نسازد. نيكبختان جهان ديگر، آنانند، كه امروز از دنيا مى گريزند. آنگاه كه زمين به سختى به لرزه درآيد و رستاخيز با همه سختى هاى خود پديد آيد، و هر كسى به راه و روش ‍ خويش پيوندد و معبود خود را دريابد و به پيشوايى كه دست ارادت داده است ملحق شود، به درستى و راستى پاداش داده شود. روزى كه چشم در هوا ننگرد و گامى به زمين نخورد مگر به حق ، آن روز، چه بسيار دليل ها كه باطل افتد. و چه پوزش ها كه ناپذيرا شود. اينك ! بكوش ! تا دليل استوارى داشته باشى . و از دنياى ناپايدار، براى جهان پايدار، توشه اى برگير! و سفر آخرت خويش را آماده باش و بهوش باش ! كه برق رستگارى از كدام سوى آيد و بارگى رهوار خويش بدان سوى بران ! پايان سخن امام (ع) كه سلام و درود خدا بر او باد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
كلينى از (ابان بن تغلب ) روايت كرده است كه گفت : امام صادق (ع ) را گفتم : مرا از حق مؤمن آگاه كن ! و او فرمود: اى ابان ! از آن ، دست بدار! گفتم : فدايت شوم ! و باز او را گفتم . آنگاه گفت : اى ابان ! آنست كه نيمى از مال خويش او را دهى . و مرا نگريست و احوال درونى من دانست . و گفت : اى ابان ! مگر ندانى كه خداى متعال از ايثار كنندگان بر نفس خويش ياد كرده است ؟ گفتم : آرى فدايت شوم . و گفت اگر مال خويش با او بخش ‍ كنى ، بر او ايثار نكرده اى . بل با او همسان شده اى و آنگاه ايثار كرده اى ، كه نيم ديگر نيز او را دهى .
فرازهايى از كتب آسمانى
در پاسخ منكران رستاخيز: آنان كه رستاخيز را انكار مى كنند، سخنشان بر دورى آن مبتنى ست . و مى گويند: چگونه اجزاى پراكنده بدن ، پس از جدا شدن از هم ، بويژه آن كه بندها از هم گسيخته است . و هريك در جايى دور از ديگران افتاده و ريز ريز شده ، بار ديگر به هم پيوندد؟
در پاسخ اينان گفته مى شود كه : مگر نمى دانيد كه (منى ) از زوايد هضم چهارم است ؟ و در گوشه و كنار اعضاء، از خون و نيروى شهوانى پديد آمده و در جاى منى جمع شده . مگر نمى دانيد كه منى از غذاهاى گوناگون ايجاد مى شود غذاهايى كه در گوشه و كنار عالم پراكنده بوده است و از اجزاى پراكنده اى تشكيل شده و آن كه اين اجزاى پراكنده را گرد آورده است ، تواناست كه اجزاى بدن را نيز پس از پراكندگى ، گرد آورد و سخن خداى تعالى بر اين معنى اشاره دارد كه مى فرمايد: (قل يحيهاالذين انشاها اول مرة و هو بكل خلق عليم )
فرازهايى از كتب آسمانى
سيد شريف ، در اختلافى كه در لفظ جلاله (الله ) و صورت و اشتقاق آن هست ، گويد: به همان سان كه دانشوران در ذات خداوندى كه در حجاب عظمت است دچار حيرت شده اند، در لفظ (الله ) نيز كه انعكاسى از آن نورها در خويش دارد، به حيرت مانده اند و آن انوار، بينندگان را مبهوت ساخته است و اختلاف ورزيده اند كه لفظ (الله ) سريانى است يا عربى ؟ اسم است يا صفت ؟ مشتق است ؟ و اگر چنين است ، اصل آن چيست و يا غير مشتق است ؟ و (علم ) است ؟ يا غير علم ؟
در كشاف درباره اين سخن پروردگار كه مى فرمايد: (خذ العفو و امر بالعرف و اعرض عن الجاهلين ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: خداوند، پيامبر خويش را به اخلاق نيكو امر كرده است و در قرآن كريم ، آيه اى جامع تر از اين ، درباره اخلاق نيامده است .
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
در (كافى ) كلينى ، در باب (تواضع ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه امام على بن حسين بر جذاميان مى گذشت . او بر خر خويش ‍ سوار بود و آنان غذا مى خوردند. و وى را به غذاى خود خواندند و او فرمود: اگر روزه دار نبودم چنين مى كردم . چون به خانه رسيد، دستور داد، تا غذاى گونه گون و فراوان تهيه كردند و آنان را فراخواند و نزد او غذا خوردند و خود نيز با ايشان خورد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (كافى ) در باب (دعائم كفر) از على بن حسين (ع ) روايت شده است كه (منافق ) ديگران را از كار بد نهى مى كند و خود، بازداشته نمى شود و دستورهايى مى دهد، كه خود به جا نمى آورد. تا آنجا كه فرمود: آنگاه كه روزه درا است روز خويش به شب مى برد و همه جهد او آنست كه شب آيد و روزه بگشايد و چون روز شود، در انتظار خواب شب است و بيدار نمى ماند.
و نيز در (كافى ) از (ابوعبدالله ) (امام صادق ) عليه السلام روايت شده است كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: افزونى فروتنى جسم ، از آن چه در قلب است ، در شمار نفاق است و اين آخرين حديث از باب ياد شده است .
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
گفته اند: ابراهيم ادهم در طواف بود جوانى ساده روى و زيبا ديد و در وى نگريست . آنگاه روى گرداند و در ميان جمع ، گم شد. به خلوت او را گفتند: پيش از اين ، ترانديده بوديم كه در ساده رويان بنگرى . گفت : او فرزند من بود و به روزگار خرديش ، به خراسان رها كرده بودم ، چون به جوانى رسيد، به جستجوى من بيرون آمد. اينك ! از آن ترسيدم كه مرا از خدايم باز دارد. و از او دورى جستم ، بدين بيم ، كه چون مرا بشناسد، بدو انس گيرم . آنگاه ، خواند: در هواى تو، از همه مردم دورى جستم و زن و فرزند را بى سرپرست گذاشتم ، تا ترا بينم . اگر در عشق تو، مرا پاره پاره كنند، دلم به ديگرى ميل نكند.
از نشناس :
راضى به غم جدائيم خواهى ساخت
بيگانه ز آشنائيم خواهى ساخت
جور تو، زياده از حد صبر منست
مشهور به بى وفائيم خواهى ساخت
معارف اسلامى
پيامبر (ص ) فرمود: من فرزند دو (ذبيح )ام . و در توضيح اين سخن گفته اند: عبدالمطلب به خواب ديد كه چاه زمزم حفر مى كند و جاى چاه به او نمودند و چون بيدار شد. به كندن چاه در ايستاد و فرزندش ‍ (حرب ) وى را يارى مى داد. و نذر كرد كه چون پسرانش ده تن شوند، يكى از آنان را نزد كعبه قربان كند و چون پسرانش ده تن شدند، آنان را از نذر خويش آگاه كرد و آنان به فرمان او در آمدند و نام هر يك بر تيرى نوشت و چون انداختند، به نام عبدالله در آمد. و عبدالمطلب تيغ بر آورد، تا او را قربان كند. اما قريش پيرامون او گرفتند كه وى را نكش ! تا در اين كار بنگريم . آنگاه ، ده نفر شتر آوردند و نام عبدالله و شتران بر قرعه نوشتند تا شتران قربان كنند و چون قرعه ها افكندند، به نام عبدالله در آمد و همچنين ده ده شتر افزودند و هر بار كه قرعه انداختند، به نام عبدالله بر آمد، تا شمار شتران به صد رسيد و آنگاه قرعه به نام شتران بر آمد. و آن ها را قربان كردند و آدميان و درندگان را از آن باز نداشتند و پيامبر از اين روى گفت : من فرزند دو(ذبيح )ام .
شعر فارسى
از نشاس :
قرب ، نه بالا و پستى رفتن است
قرب حق ، از قيد هستى رستن است
شعر فارسى
از سعدى :
اگر در جهان ، از جهان رسته ايست
در از خلق ، بر خويشتن بسته ايست
فراهم نشينند تردامنان
كه اين ، زهد خشكست و آن ، دام نان
كس از دست جور زبان ها نرست
اگر خود نمايست و گر حق پرست
اگر برشوى چون ملك باسمان
به دامن در آويزدت بدگمان
به كوشش ، توان دجله را پيش بست
نشايد زبان بد انديش بست
تو، روى از پرستيدن حق مپيچ !
بهل ! تا نگيرند خلقت به هيچ
چو راضى شد از بنده يزدان پاك
گر اين ها نگردند راضى ، چه باك ؟!
بد انديش خلق ، از حق آگاه نيست
ز غوغاى خلقش ، به حق راه نيست
از آن ، رو به جايى نياورده اند
كه اول قدم ، پى غلط كرده اند
دو كس ، بر حديثى گمارند گوش
از اين تا بدان ، ز اهرمن تا سروش
يكى پند گيرد، يكى ناپسند
نپردازد از حرف گيرى ، به پند
فرومانده در كنج تاريك جاى
چه دريابد از جام گيتى نماى ؟
مپندار! گر شير و گر روبهى
كز اينان ، به مردى و حيلت رهى
اگر كنج خلوت گزيند كسى
كه پرواى صحبت ندارد بسى
مذمت كنندش كه : زرقست و ريو
زمردم ، چنان مى گريزد، كه ديو
وگر خنده رويست و آميزگار
عفيفش نخوانند و پرهيزگار
اى اجل ! آنقدرى صبر كن امروز! كه من
لذتى يابم از آن زخم كه برجانم زد
حكايات پيامبران الهى
در بنى اسرائيل ، هفت سال قحطى افتاد. و موسى كه - براو و پيامبر ما درود باد!- به طلب باران با هفتاد هزار كس بيرون آمد. و خدا بر او وحى كرد كه چگونه آنان را اجابت كنم ؟ كه گناهانشان بر ايشان سايه افكنده است و درون هاشان ناپاك است . و مرا بى يقينى مى خوانند و از مكر من ايمنند. به بنده اى از بندگان من كه او را (برخ ) خوانند، بازگرد! تا بيرون آيد. آنگاه ، خواستشان بر آورده سازم . و موسى ، اين (برخ ) نمى شناخت . و در يكى از روزها كه به راهى مى رفت ، به برده اى سياه گونه برخورد، كه ميان چشمانش خاكى از سجده داشت و بالاپوشى بر خويش ‍ پيچيده بود. و موسى ، وى را به نور پروردگارى شناخت و او را سلام گفت و پرسيد: نامت چيست ؟ گفت : (برخ ) گفت : روزگاريست كه در جستجوى توام . باما، به طلب باران بيرون آى ! و بيرون رفت و برخ در سخن خويش گفت : اين كار نه در خورد تست و نه شايسته بردبارى تو. چه پيش آمده است ؟ كه ابرهاى تو كاستى گرفته يا بادها از فرمان تو سر برتافته اند يا آنچه نزد توست ، كاستى يافته و يا خشمت بر گناهكاران فزونى يافته است . آيا تو پيش از آفرينش خطا كاران ، بخشنده نبودى ؟ تو رحمت را آفريدى و به مهربانى فرمان دادى . اينك ! خواهى ما را از آن ها باز دارى ؟ يا از آن ترسى كه زوال يابند؟ اگر چنين است ، در مجازات كردن ما بشتاب ! و برخ ، پيوسته چنين مى گفت كه باران بر بنى اسرائيل ، باريدن گرفت و چون باز گشت ، موسى به پيشبازش شتافت . (برخ ) گفت : ديدى كه چون با خدا به ستيز برخاستم داد من داد؟
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : نه چندان نرمى كن ، كه بفشارندت و نه خشكى كن كه بشكنندت .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : گوارايى خوردنى ، نه به بهاى آنست و نه پخت آن . بل به چگونگى برخوردارى از آنست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
نيز از سخنان بزرگانست كه : از آنان مباش ! كه شكمش بر زير كيش چيره شود. آن چه از كوشش خويش دريابى ، بخور! نه آن چه كه حاصل سعى تو نيست . كه آن ، ترا خورد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از نهج البلاغه : بردبارى پرده ايست پوشنده . و خرد شمشيريست برنده .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بدى خوى خويش را به بردبارى بپوشان ! و هواى خويش را به نيروى خرد بكش .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
گفته اند: خليفه اى به خواب ديد، كه همه دندانهاى او فروريخته است و خواب خويش به يكى از خوابگزاران باز گفت . و او گفت : همه نزديكان تو خواهند مرد و تو تنها خواهى ماند. خليفه را از اين تعبير ناخوش آمد و بر خوابگزار خشم گرفت . و فرمان داد، تا همه دندان هاى او را بركندند و خواست تا او را بكشد، كه پيرامونيانش وى را ازين كار باز داشتند. آنگاه ، خليفه خواب خويش به خوابگزار ديگرى گفت و او گفت : اميرالؤ منين را بشارت باد! كه زندگانى او از همه نزديكانش بيشترست . خليفه را خوش ‍ آمد و خنديد و او را گرامى داشت جايزه و لباس بخشيد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : همچنان كه تعادل مزاج آدمى بر اثر كفايت عنصرهاى چهارگانه حاصل مى شود، نظام دنيا نيز كه به حيات آخرت مى انجامد، به حصول نمى پيوندند مگر به هماهنگى چهار گروه از مردم . كه همچون عناصر چهارگانه در نظم دادن آدميان مى كوشند. نخست : صاحبان دانش ‍ و معرفت ، كه سبب استوارى دنيا و دينند و همانند آبند در عناصر ديگر. دوم : جنگاوران و سپاهيانند، كه همانند آتشند در طبايع . سوم : بازرگانان و پيشه ورانند كه فراهم آورندگان اسباب زندگى مردمند و همانند هوااند و چهارم : كشاورزانند كه روزى مردم را فراهم مى آورند و همچون زمينند و همچنان كه اگر يكى از عناصر فزونى گيرد و از حد خويش در گذرد، فساد به احوال مزاج راه مى يابد، هر يك از اين گروه ها نيز چون فزونى گيرند. احوال جامعه چنين خواهد شد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
چون مغولان به نيشابور آمدند و شمشير در مردم نهادند، شيخ عارف (عطار) را شمشير برگردن آمد كه بر اثر آن ، در گذشت . گفته اند: از زخم او خون جارى شد و چون مرگ وى نزديك شد، انگشت به خون خويش تر كرد و اين ابيات نوشت .
در كوى تو، رسم سرفرازى ، اينست !
مستان ترا كمينه بازى ، اينست !
با اين همه رتبه ، هيچ نتوانم گفت
شايد كه ترا بنده نوازى اينست
چو سندان ، كسى سخت رويى نكرد
كه خايسك تاءديب ، بر سر نخورد
سوز دل عشاق ، چه دانند كه چونست ؟
بگريخته از داغ بلايى ، جگرى چند
خوشست در ره او، دامن از همه چيدن
سر برهنه و پاى برهنه گرديدن
خوش آن ! كه زسودايت ، بيرون روم از خانه
تا عمر بود، گردم ويرانه به ويرانه
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمان گفته اند: كار انسان حقيرى را كه با او مى ستيزى ، كوچك مشمار! كه اگر بر او پيروز شوى ، ترا نستايند و اگر در مانى ، معذورت ندارند.
نيز گفته اند: با بزرگوان شوخى مكن ! كه بر تو كينه ور شوند و با حقيران نيز كه بر تو دلير گردند.
و نيز گفته اند: آن كه راست گويد، دليلش آشكار شود.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
خليفه اى به يكى از كارگزارانش نوشت : از اين كه چون حيوانى به چراگاه باشى ، بپرهيز! كه چون به مرغزار مى نگرد، از آن ، فربهى خواهد و بسا كه مرگش در آن فربهى ست !
شعر فارسى
از سعدى :
به شهرى در، از شام ، غوغا فتاد
گرفتند پيرى مبارك نهاد
هنوز اين حديثم به گوش اندر است
چو قيدش نهادند بر پاودست
كه گفت : ارنه سلطان اشارت كند
كرا زهره باشد؟ كه غارت كند
ببايد چنين دشمنى ، دوست داشت
كه مى دانمش دوست بر من گماشت
اگر عز جاه است و گر ذل قيد
من از حق شناسم ، نه از عمرو و زيد
ز علت مدار اى خردمند! بيم
چو داروى تلخت فرستد حكيم
بخور! هر چه آيد زدست حبيب
نه بيمار داناترست از طبيب
شعر فارسى
نيز از سعدى ست :
باد اگر درمن اوفتد، ببرد
كه نمانده ست زير جامه تنى
نيز از سعدى ست :
شبى ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه پروانه با شمع گفت
كه من عاشقم ، گر بسوزم رواست
ترا گريه و سوز، بارى چراست ؟
بگفت : اى هوادرا ديرين من
برفت انگبين ، يار شيرين من
چو شيرينى از من به در مى رود
چو فرهادم آتش به سر مى رود
همى گفت و هر لحظه سيلاب درد
فرو مى دويدش به رخسار زرد
كه : اى مدعى ! عشق ، كار تو نيست
كه نه صبر دارى ، نه ياراى ايست
تو بگريزى از پيش يك شعله خام
من استاده ام ، تا بسوزم تمام
ترا آتش عشق ، اگر پر بسوخت
مرابين ! كه از پاى ، تا سر بسوخت
مبين تابش مجلس افروزيم !
تپش بين و سيلاب خونريزم !
چو سعدى كه بيرونش افروخته ست
ورش بنگرى ، اندرون سوخته ست
همه شب ، درين گفتگو بود شمع
به ديدار او، وقت اصحاب ، جمع
نرفته زشب ، همچنان بهره اى
كه ناگه بكشتش پريچهره اى
همى گفت و مى رفت دودش به سر
كه اينست پايان عشق ، اى پسر!
اگر عاشقى خواهى آموختن
بكشتن فرج يابى از سوختن
مكن گريه بر قبر مقتول دوست !
برو! خرمى كن ! كه مقبول اوست
اگر عاشقى ، سر مشوى از مرض !
چو سعدى فرو شوى دست از غرض !
فدايى ندارد زمقصود چنگ
و گر بر سرش تير بارند و سنگ
به دريا مرو! گفتمت زينهار!
وگر مى روى تن به طوفان سپار!
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از نهج البلاغه : مردم دنيا، كارگرانند. گروهى در دنيا و براى دنيا كار كنند. چنان كه دنياشان ، آنان را از كار آخرت باز داشته است . از نيازمندى بازماندگان خود بيمناكند و بر خويش بيمى ندارند. و زندگى خويش در راه سود ديگران مى بازند. و گروهى ديگر، در دنيا، براى آخرت خويش ‍ كار مى كنند. چنان كه كار دنياشان ، به خودى خود، ساخته مى آيد و از دنيا و آخرت بهره مند مى شوند و موجه در پيشگاه خدا حاضر مى آيند و پروردگار، دست نياز آنان را كوتاه نمى كند.
و نيز: آن كه زبان را بر خويش فرمانروا كند، جان خود را خوار ساخته است . و نيز: نيازمندى ، زيرك را از بيان دليل خويش باز مى دارد. و نيز: تهيدست ، در ديار خويش نيز غريب است . و نيز: بهترين همنشينى خرسندى ست و نيز: انديشه ، آينه اى صافى ست . و نيز: گشاده رويى ، رشته هاى دوستى ست .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
حكيم ابونصر فارابى ، از بزرگ ترين فيلسوفان جهان اسلام است كه تاءليفاتى نيكو در طبيعيات و الهيات و موسيقى و... دارد. او، ترك بود و در يكى از شهرهاى تركستان به دنيا آمد. سپس به بغداد رفت و نخست عربى نمى دانست و آن را آموخت و در آن سر آمد شد و به آموختن دانش هاى پيشينيان پرداخت فارابى ، از پرهيزگارترينان روزگار خود بود.
آنان كه (قانون ) ابن سينا را شرح كرده اند:
1- عزالدين رازى . 2- قطب الدين مصرى . 3- افضل الدين محمد جوينى . 4- ربيع الدين عبدالعزيز بن عبدالحبار چلبى . 5 - علاءالدين بن ابى حزم قرشى - معروف به (ابن النفيس ). 6- يعقوب بن اسحاق سامرى - طبيب مصرى - 7- يعقوب بن اسحاق - طبيب مسيحى - معروف به (ابن قف ) - 8 - هبة الله بن يهودى مصرى 9- مولا الفاضل - مولانا قطب الدين علامه شيرازى -
شعر فارسى
از امير شاهى سبزوارى :
طريق عشق به ناموس مى رود شاهى
پياله يى دو سه ديگر، كه عاقلست هنوز
از ديگرى :
با دل گفتم ز عالم كون و فساد
تا چند خورم غم ؟ تنم از پاافتاد
دل گفت : تو نزديك به مرگى ، چه غمست ؟!
بيچاره كسى كه اين دم از مادر زاد
از وحشى :
خانه پر بود از متاع صبر، اين ديوانه را
سوخت عشق خانه سوز، اول ، متاع خانه را
فرازهايى از كتب آسمانى
هر چيز كه بر چيز ديگر دلالت كند، گوياى آن چيزست . اگر چه در اين دلالت ، نيازى به سخن گفتن نيست . چنان كه گفته اند: حكيمى را پرسيدند. سختگوى خاموش چيست ؟ گفت : نشانه هايى كه خبر مى دهند و عبرت هايى كه اندرز مى آورند.
و حكيمى ديگر، در تفسير اين سخن پروردگارى كه گويد: (انطقناالله الذى انطق كل شى ء) گفته است : پيداست كه چيزها، سخن نمى گويند، مگر به زبان عبرت ، و نظير اين است فرموده ديگر پروردگار كه گويد: (علمنا منطق الطير) كه در آن ، صداى پرندگان ، به اعتبار معنايى كه از آن درك مى شود، (نطق ) ناميده شده است . و بواقع ، هنگامى كه كسى از چيزى معنايى را درك كند، آن چيز، در اضافه شدن به آن كس ، سخنگو شمرده مى شود. هر چند كه خاموش باشد. و در اضافه شدن به آن كه دركى ندارد، صامت به حساب مى آيد. هرچند كه سخنگو باشد.
و در تفسير اين سخن خداوندى كه مى فرمايد: (و قالوالجلودهم لم شهدتم علينا. قالوا انطقنا الله الذى انطق كل شى ء و هو خلقكم اول مرة و اليه ترجعون ) گفته اند كه آن سخن ، به صدايى شنيده شود و نيز گفته اند يك امر اعتبارى است و زبان حال است و خدا از آن آگاهست .
يكى از لغوى ها گفته است : حقيقت گويايى ، لفظى ست كه همچون كمربند، دور معنايى را فرا گرفته است ، كه در باطن لفظ هست . و ويژه آنست . چنان كه (منطق ) و (منطقه ) به تسمه اى گفته مى شود، كه به دور كمر بسته مى شود. مؤلف گويد: اين نظريه ، مناسب با جمله ايست كه گويد: لفظها، قالب معنى هااند.
و در حديث آمده است ، كه پيامبر(ص ) گفت : در ميان شما دو نصيحتگر باقى گذاشتم يكى ناگويا و يكى گويا. كه ناگويا. مرگست و گويا قرآن .
شعر فارسى
از نشناس :
به گريه گفتمش : از حال من مشو غافل !
به خنده گفت كه : بيچاره غافلست هنوز
از نشناس :
قومى كه مى دهند نشان از تو، غافلند
كاهل وقوف را در تقرير بسته اند
از قاضى نور:
شب در آن كو بوده ام ، گرم است خاك از آتشم
پا منه از خانه بيرون ! انتظارم گو بكش !
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
(قناطير) جمع (قنطره ) است و آن پل است كه از آن مى گذرند و (قنطره مال )، مقدارى از مال است كه زندگى روزانه را بدان گذرانند و از اين نظر، آن را به (قنطره ) (يعنى پل ) تشبيه كرده اند. و آن ، مقدارى ست كه اندازه معينى ندارد. مثل (بى نيازى ) كه چه بسا انسانى به اندكى مال بى نياز شود و ديگرى ، با ثروت زياد نيز بى نياز نباشد. و چون گفتيم در تعيين حد آن اختلاف كرده اند، برخى آن را چهل (اوقيه ) دانسته اند و حسن (بصرى ؟) گفته است دويست هزار دينارست و برخى گفته اند پوست گاوى انباشته از طلا و در كلام ايزدى آمده است (والقناطير المقنطرة ) يعنى : قنطارهاى دسته دسته . چنان كه گويند: (دراهم مدر همه ) و يا (دنانير مدنره ) راغب گفته است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
براى پاك كردن لكه سياه ، ابتدا سياهى را در آب ترنج ، يا آب غوره مخلوط به خردل خيس مى كنند. و براى زدودن هر نوع رنگ ، لكه را در آب قليا خيس مى كنند و سپس آن را با بخار گوگرد پاك مى كنند.
براى پاك كردن آثار خون . لكه را با آب سير آميخته به نمك خيس مى كنند و مى شويند. يا با خون مرغ تازه ذبح شده خيس مى كنند و مى شويند. و نيز رنگ خون را با خاكستر آميخته با بول انسان پاك مى كنند و مى شويند لكه منى را با آب سرد مى شويند. لكه زعفران را ابتدا خيس مى كنند و آنگاه با بخار شكر برطرف مى كنند.
براى پاك كردن رنگ انگور سياه ابتدا جاى لكه را خيس مى كنند و بعد با گوگرد بخار مى دهند و آنگاه مى شويند. بعد با آب غوره مى شويند و روى آن ، آرد جو و ماش مى مالند.
براى برطرف كردن رنگ آب انار، جاى رنگ شده را خيس مى كنند و بعد بخار گوگرد مى دهند.
لكه هلو يا شافتالو را با آب دوغ ترش مى شويند و با آرد جو مالش ‍ مى دهند. با آب گرم و صابون نيز پاك مى شود.
لكه رنگ توت شاهى (شاه توت ) را با آب برگ آن مى شويند و نيز آب توت نارس ، رنگ توت رسيده را مى زدايد.
براى رفع لكه چربى ، آن را با مخلوط آب دوغ و آرد جو مى شويند. نفت سفيد نيز آيتى ست .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
دانش ها به دو گروه ، بخش مى شوند. يكى دانش هاى آشكار و ديگرى ، دانش هاى پنهان . دانش هاى آشكار، دانش هايى اند كه دانشجويان ، در مدرسه ها و مجلس ها، آن ها را مى آموزند و بحث مى كنند و كتاب هاى آن ، نيز معروفست .
اما، دانش هاى پنهان ، از كسانى كه اهل آن نيستند، پنهان داشته مى شود و حكيمان ، پيوسته در پنهان داشتن آن مى كوشند و آن را به رمز مى نويسند و در نوشتن آن ها نشانه هايى به كار مى برند، كه مرسوم و متداول نيست . و به پنج دسته تقسيم مى شوند: كيميا، ليميا، هيميا، سيميا و ريميا. و يكى از حكيمان بزرگ ، درباره اين پنج گونه ، كتابى پرحجم تاءليف كرده است و آن را(كله سر) ناميده است كه آن نام ، اشاره به اين دانش ها دارد. و در اين نامگذارى ، به پنهان نگاه داشتن اين دانش ها اشاره شده است .
مؤلف گويد: من ، كتاب ياد شده را در محروسه هرات ، به سال 957 ديدم و آن ، نيكوترين كتابى ست كه در اين فنون نگاشته شده است . همچنين ، كتاب (سر المكتوم ) (يعنى راز پنهان ) از (امام رازى ) شامل اواسط اين فنونست كه (كيميا) و (ريميا) را دربر ندارد. اين نيز از كتابهاى خوب ، در اين زمينه است .
عددى را به دوست خويش بده ! و بگو: بخشى از آن را در دست راست و بخشى را در دست چپ و مانده را در دامن خويش پنهان كند. آنگاه ، بگو، تا آن چه را در دست راست دارد در عدد (2) و آن چه را در دست چپ دارد در (9) و آن چه را در دامن دارد در (10) ضرب كند. آنگاه ، عددى را كه به او داده اى ، خود، در ده ضرب كن و مجموع ضرب هاى او را نيز بپرس و از عددى كه دارى كم كن ! خارج قسمت را به (8) تقسيم كن . خارج قسمت ، عدد دست راست است . و مانده آن ، عدد دست چپ . چون ، مجموع اعداد دست چپ و راست را از كل كم كنى ، عدد سوم به دست مى آيد. با اين شيوه ، مى توان اسم سه حرفى پنهان را نيز پيدا كرد.