كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۲۲ -


حكاياتى كوتاه و خواندنى
كسى دانش بسيار اندوخت و بدان عمل نكرد، حكيمى او را گفت : اى فلان ! اگر زندگى خويش در گرد آوردن سلاح صرف كنى ، كى به جنگ خواهى پرداخت ؟
شعر فارسى
از نشناس :
هر چه آن پيشم نهاده دست عقل و حس و وهم
كبريايش سنگ طفلان اندر آن انداخته .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
يكى از نزديكان ماءمون ، در آن بيمارى كه بدان درگذشت ، بر او وارد شد و ديده بودش كه همواره خويش را گرامى مى داشت ، و اينك دستور داده بود، تا بسترى از سرگين بسازند و خاكستر بر آن ريزند و او بر آن مى غلتيد و مى گفت : اى آن كه پادشاهيت بى زوالست ! بر زوال يافته هاى ببخشاى ! و پيوسته چنين گفت ، تا مرد.
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
در عدم ما مستحقان كى بديم ؟
كه بر اين جان و بر اين دانش زديم ؟
ما نبوديم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما مى شنود
دنيى و عقبى ، حجاب عاشقست
ميل آن ها كى ز عاشق لايقست ؟
شعر فارسى
شيخ عارف عطار كه - رحمت خداوند بر او باد!- به اين كلام خداوند كه مى فرمايد:
(لكل امرء منهم يومئذ شاءن يعنيه ) استشهاد كرده و گفته است :
كشتى يى آورد در دريا شكست
تخته اى زان جمله بر بالا نشست .
گربه و موشى چو بر آن تخته ماند
كارشان با يكديگر ناپخته ماند
نه زگربه موش را روى گريز
نه به موش ، آن گربه را چنگال تيز
هر دو شان از هول درياى عجب
در تحير بازمانده خشك لب
در قيامت نيز اين غوغا بود
يعنى : آنجا نه تو و نه ما بود.
شعر فارسى
از نشناس :
چشم عبرت بين ، چرا در قصر شاهان ننگرد؟
تا چه سان از حادثات دورگردون شد خراب
پرده دارى مى كند بر طاق كسرى عنكبود
جغد، نوبت مى زند بر قلعه افراسياب
خوبى ، همين كرشمه و ناز و خرام نيست
بسيار شيوه هاست بتان را كه نام نيست
خاموش شد عالم به شب ، تا چست باشى در طلب
زيرا كه بانگ و عربده ، تشويش خلوتخانه شد
شعر فارسى
از مولوى معنوى :
جان ها را بسته اندر آب و گل
چون رهند از آب و گل ها شاد دل ؟
در هواى عشق حق رقصان شوند
محو قرص بدر بى نقصان شوند
چون نقاب تن رود از روى روح
از لقاى دوست يابد صد فتوح
مى زند جان در جهان آبگون
نعره يا ليت قومى يعلمون
شعر فارسى
از نشانس :
در اول چو خواهى كنى جمع مال
بسى رنج بر خويش بايد گماشت
پس ، از بهر آن تا بماند به جاى
شب و روز مى بايدش پاس داشت
وزين حال ، اين جمله مشكل ترست
كه آخر به حسرت بيايد گذاشت
شعر فارسى
از نشناس :
ملك ، ملك اوست ،او خود مالكست
غير ذاتش ، كل شى ء هالكست
هالك آمد پيش وجهش هست و نيست
هستى اندر نيستى ، خود طرفه ايست
شعر فارسى
از نشناس :
خاطرم جمعست از بدگوئى دشمن ، كه يار
گوش بر حرفش نيندازد، چو نام من برد
خواجه را بين ! كه از سحر، تا شام
دارد انديشه شراب و طعام
شكم از خوشدلى و خوشحالى
گاه ، پر مى كند، گهى خالى
فارغ از خولد ايمن از دوزخ
جاى او مزبله ست ، يا مطبخ
شعر فارسى
از سخنان شيخ نظامى در خسرو و شيرين :
همه ساله نباشد كامكارى
گهى باشد عزيزى ، گاه ، خوارى
نماند جاودان طالع به يك خوى
نماند آب ، دايم در يكى جوى .
درين صندل سراى آبنوسى
گهى ماتم بود، گاهى عروسى
به جاى بانگ مطرب مى كند ساز
به جايى مويه گر بردارد آواز
بسا رخنه كه اصل محكمى هاست
بسا اندوه كه در وى خرمى هاست
فلك چون كارسازى ها نمايد
نخست از پرده بازى ها نمايد
بسا قفلى كه بندش ناپديدست
چو وابينى نه قفلست آن ، كليدست
خواجه پندارد كه دارد حاصلى
حاصل خواجه بجز پندار نيست
معارف اسلامى
در شب دوشنبه سيزدهم ماه رمضان سال هزار هجرى ، قران نحسين (مريخ و مشترى ) در برج سرطان روى دهد، و آن ، بر روى دادن فتنه اى بزرگ در جهان ، و زيادى هرج و مرج و ويرانى ساختمان ها و تحركات نظامى دلالت دارد. اما، اين امور، چندان نمى پايد، بلكه به صلاح مى انجامد. و به سرعت نظم مى گيرد و بيشتر آن ها رفع مى شود اوامر و نواهى دينى بويژه در سال چهارم اين رويداد، منظم مى شود. و خدا داناتر است .
معارف اسلامى
در شب پنج شنبه ، بيست و دوم رجب سال يكهزار و دوازده هجرى ، قران علويين ، در برج قوس روى مى دهد و آن ، بر دگرگونى اوضاع مردم و حتى در دين ها و ملت ها دلالت دارد. و نيز بسيارى از شهرهاى نامى ويران شود و بخشى از خشكى ها زير آب رود و بسى ناموران هر قوم كه هلاك شوند و ديگران پديد آيند و دولت به شوكتمندى انتقال يابد، كه از او خوارق عادت پديد آيد، و اينهمه به شمشير ظاهر شود و او، بيشتر بر شتر نشيند و مملكت را روبراه كند و عالمان و نيكان و بزرگان از او بهره برند و در روزگار او، كارهاى بزرگ صورت گيرد و شايد كه وى ، مهدى موعود باشد كه به آخرالزمان ظهور خواهد كرد. در آن روزگار، مردم ، به پوشيدن جامه هايى كه از پنبه و پشم و رنگ هاى تيره درست شده است ، مايل باشند و در جهان رويدادهاى بزرگ پديد آيد و قدر مردمان قهستان و گرگان و دماوند و بغداد و اسفهان بالا گيرد. و در كارهاى مملكت دخالت كنند. و از سلطنت آن پادشاه بهره مند باشند و او را يارى دهند و در يارى دادن او پايدارى كنند و آن پادشاه را در تعبير خواب قدرتى ست و خداوند به حقايق كارها داناتر است .
شعر فارسى
از نشناس :
دلم ز وصل تسلى نمى شود امروز
اگر غلط نكنم ، هجر يار نزديكست
خوى با ما كن ! و با بيخبران خوى مكن !
دم هر ماده خرى را چو خران بوى مكن !
اول و آخر تو، عشق ازل خواهد بود
چون زن فاحشه ، هر شب تو دگر شوى مكن !
روى را پاك بشو! عيب بر آيينه منه !
نقد خود را سره كن ! عيب ترازوى مكن
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
واليس حكيم را به ديوانگى نسبت داده اند. و از سخنان اوست كه گفت : مال ، ميخ شرست و دوستى شر: ميخ عيب هاست . و او را پرسيدند: كدام يك از دو پادشاه يونان و ايران برترند؟ و او گفت : آن كه خشم و شهوت خويش در اختيار دارد. و نيز او را گفتند: پادشاه ، ترا دوست دارد، و او گفت : شود كه سلطان ، بى نياز از خويش را دوست دارد؟ و نيز گفت : حق نفس خويش بده ! زيرا، اگر به درستى حق او نپردازى ، با تو دشمنى كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : پادشاهى همچو كوهى ست كه در آن همه ميوه ها هست و همه درندگان . بالا رفتن از آن سختست و ماندن در آن سخت تر.
ديگرى گفت : مثل ياران پادشاه ، مثل كسانى است كه به كوه بررفته و فروافتاده اند و آن كه بالاتر رفته است ، به مرگ نزديك ترست .
شعر فارسى
از ظهير فاريايى :
مرا زدست هنرهاى خويشتن فرياد!
كه هر يكى ، به دگرگونه داردم ناشاد
تنم گداخته شد در عنا، چو موم از فكر
كه آتش از چه فتاده ست در دل فولاد؟
چمن چگونه برآراست قامت عرعر؟
صبا چگونه بپيراست طره شمشاد
دلم چه مايه جگر خورد؟! تا بدانستم
كه آدمى زچه پيدا شد و پرى زچه زاد؟
وليك ، هيچ ازين ، در عراق حاصل نيست
خوشا فسانه شيرين و قصه فرهاد!
تنعمى كه من از فضل ، در جهان ديدم
همان جفاى پدر بود و سيلى استاد
و اين بيت ، از ابيات همين قصيده است كه در مدح گفته شده :
امل زرغبت او در سخا همى نازد
چو دايگان عروس ، از حريصى داماد
حكايات پيامبران الهى
سليمان بن داوود (ع ) بر درختى مى گذشت كه پرنده اى بر آن مى خواند. همراهان خويش را گفت : دانيد كه چه مى گويد؟ گفتند خدا و پيامبر او داناترند و سليمان گفت : گويد: اكنون نصف خرما خورده ام . اف بر دنيا باد!
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : چون درون و برون انسان برابر باشند، انصاف است و چون درونش نيك تر از برون باشد، فضل است و آنگاه كه بيرونش نيكوتر از درون باشد. هلاك است .
شعر فارسى
شعر:
صيد جويى ، به دشت دام نهاد
آهوى وحشيش به دام افتاد
بست پايش ، چو بود در دل وى
كه برد زنده تا نواحى حى
نانهاده ز دشت پا بيرون
شد دچار وى از قضا مجنون
ديد آن پاى بسته آهو را
از دل خسته خاست آه او را
گفتش : اين صيد را چه آزارى ؟
دست و پا بسته اش چرا دارى ؟
او، به صورت ، مشابه ليلاست
گر، به ليلى ببخشى اش اولى ست
نرگسش را نداده سرمه جلا
ورنه بودى بعينه ليلا
گردنش را نسوده عقد گهر
ورنه ليلى بدى همه يكسر
خواند از شوق يار فرزانه
صدا زاين سان فسون و افسانه
رام شد صيد پيشه ز افسونش
داد رشته به دست مجنونش
دست خود، طوق گردن او ساخت
به زبان تفقدش بنواخت
بوسه بر چشم و گردن او داد
رشته از دست و پاى او بگشاد
گفت : رو! رو! فداى ليلى باش !
همچون من ، در دعاى ليلى باش !
لاله مى خور! به جاى خار و گياه
وز خدا سرخ روييش مى خواه
سبزه مى خور به گرد چشمه و جوى
بهر سر سبزيش دعا مى گوى
تا زليلى بود ترا بويى
كم مباد از وجود تو مويى !
شاد زى از عنايت مولى !
در حماى حمايت ليلى
شعر فارسى
از سعدى :
سال ها بر تو بگذرد، كه گذر
نكنى سوى تربت پدرت
تو، به جاى پدر، چه كردى خير؟
كه همان چشم دارى از پسرت
شعر فارسى
گوينده اش را نمى دانم
آنان كه محيط فضل و آداب شدند
در جمع كمال ، شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريك نبردند برون
گفتند فسانه اى و در خواب شدند
شعر فارسى
از اسكندرنامه :
جهان چيست ؟ بگذر زنيرنگ او!
رهايى به چنگ آر از چنگ او!
فلك در بلندى ، زمين در مغاك
يكى تشت خون و يكى تشت خاك
نبشته درين هر دو آلوده تشت
زخون سياوش بسى سرگذشت
جهان گرچه آرامگاهى خوشست
شتابنده را نعل در آتشست
مقيمى نبينى درين باغ كس
تماشا كند هر يكى يك نفس
دو در دارد اين باغ آراسته
در و بند ازين هر دو برخاسته
درآى از در باغ ! و بنگر تمام !
زديگر در باغ ، بيرون خرام !
در او، هر دمى ، نوبرى مى رسد
يكى مى رود، ديگرى مى رسد
نه ايم آمده از پى دلخوشى
مگر از پى رنج و محنت كشى
درين دم كه دارى ، به شادى بسيج !
كه در آينده و رفته ، هيچست ، هيچ !
شعر فارسى
در تجرد - از مخزن الاسرار:
بگذر ازين خواب و خيالات او!
بر پر ازين خاك و خرابات او!
شحنه اين غار، چو غارتگرست
مفسلى ، از محتشمى خوشترست
حكم ، چو بر عافيت انديشى است
محتشمى ، بنده درويشى است
كيسه برانند درين رهگذر
هر كه تهى كيسه تر، آسوده تر
شعر فارسى
در الفت ، از تحفة الاحرار:
سر مكش از صحبت صاحبدلان !
دست مدار از كمر مقبلان !
خار كه هم صحبتى گل كند
غاليه در دامن سنبل كند
زنده بود طالع دولت پرست
بنده دولت شو! هر جا كه هست
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در كتابى ديدم كه عبدالله بن مبارك با يكى از صوفيان به مرغزارى بودند و صوفى ، گياهى بركند. عبدالله او را گفت : پنج چيز ترا حاصل شد. خويش ‍ را از ذكر سرورت باز داشتى . خويش را به كارى كه ترا سودى ندهد، مشغول كردى . راهى به ديگران نشان دادى كه آنان نيز چون تو كنند. تسبيح گويى را از ذكر خدا بازداشتى . و خويش را به حجت بردن به روز قيامت مكلف ساختى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون ابومسلم به مرو رسيد، مرويان را گفت : در شهر شما حكيمى هست ؟ گفتند: آرى ! حكيمى زرتشتى ! گفت : او را نزد من آوريد. چون بيامد، بومسلم او را گفت : چرا خويش را حكيم خوانى ؟ گفت : زيرا، مرا خدايى ست كه هر صبح او را زير پاى خويش نهم . بومسلم گفت : شمشير بياوريد! حكيم گفت : اى امير، مهلتى ! آنگاه گفت : مگر شما در كتاب خويش نخوانده ايد: (اراءيت من اتخذ الهه هويه )؟ گفت : بلى . گفت : من ، هواى نفس ، زير پا نهاده ام كه مبادا بر من پيروز گردد! بومسلم گفت : آن چه گفتى حق است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمان ، براى انسان ، و روش او با خرد و هوى و آزش چنين مثال آورده اند، كه آدمى ، همچون سوارى ست كه با خويش سگى دارد. اگر سگ پيشاپيش برود، پسرو خويش را به هر مردارى مى كشاند و گاه ، به چپ مى رود و گاه ، به راست و سوار و اسب را به گمراهى و نيستى مى برد. و اگر اسب پيشرو باشد، به كوه ها و بيشه ها بالا رود و از راه ، دور شود و به خار و خاشاك پا نهد و هر سه را به رنج افكند و احوالشان به بدى انجامد. اما، چون سوار رهنمونى كند، بهترين راه ، برگزيند و آن ها را به چشمه سارهاى گوارا و بهترين مكان ها رساند و سوار و اسب و سگ به خوشحالى به سر برند.
شعر فارسى
از سخنان شيخ (نظامى ) در مخزن :
شرف خواهى ، به گردن مقبلان گرد
كه زود از مقبلان مقبل شود مرد
چو هر سنبل چرد آهوى تاتار
نسيمش بوى مشك آرد پديدار
بهاى در بزرگ از بهر اين است
كز اول با بزرگان همنشين است
از نشناس :
اى از تو مرا اميد بهبودى نه
با ما تو چنان كه پيش ازين بودى ، نه
مى دانستم كه عهد و پيمان مرا
درهم شكنى ، ولى بدين زودى نه
از كتاب ليلى و مجنون ،
زين ره ، كه گياش تيغ تيزست
بگريز! كه مصلحت گريزست
اين ديوكده ، نه جاى نيل است
بر خيز! كه رهگذر سيل است
چون بارت نيست ، باج نبود
بر ويرانه خراج نبود.
بشتاب ! كه راحت از جهان رفت
آهسته مرو! كه كاروان رفت
آن كس كه در اين دهش مقامست
آسوده دلى بر او حرامست
گيتى كه سر وفا ندارد
گويى كه كس آشنا ندارد
چون قامت ما براى غرقست
كوتاه و دراز را چه فرقست ؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اديبى گفت : در مجلس يكى از اميران بودم و طبقى از لوزينه پيش رو داشت ، كه ديوانه اى شيرين كلام به مجلس او در آمد و امير را گفت : اين چيست ؟ امير، دانه اى پيش او انداخت . ديوانه گفت : (اذا ارسلنا اليهم اثنين ) امير دانه اى ديگرش داد. گفت : (فعززنا بثالث ) دانه سومين او را داد. گفت : (فخذ اربعة من الطير) چهارمين نزد او انداخت . و ديوانه گفت : (و يقولون خمسة و سادسهم كلبهم ) پنجمين دانه به وى داد. و او گفت : (فى ستة ايام ) و ششمين دانه گرفت . آنگاه گفت : (سبع سموات طباقا) و هفتمين ستاند. گفت : (ثمانية ازواج ) دستور داد هشتمين او را دادند. گفت : (تسعة رهط) و نهمين دانه گرفت . آنگاه گفت : (تلك عشرة كاملة ) و ده دانه تمام گرفت . و گفت : (احد عشر كوكبا) و يازدهمين گرفت . و گفت : (ان عدة الشهور عندالله اثنى عشر شهرا) و دوازدهمين گرفت . و گفت : (ان يكن منكم عشرون ) بيستمين به او رساندند. و گفت : (يغلبوا ماءتين ) امير دستور داد تا طبق را به او دادند. ديوانه گفت : بخدا سوگند! اگر چنين نمى كردى ، از برايت مى خواندم (فارسلناه الى مائة الف او يزيدون )
حكايات تاريخى ، پادشاهان
هشام بن عبدالملك ، معلم فرزند خويش را گفت : اگر از وى ، سخنى بى پرده شنيدى ، نزد ديگران او را نكوهش مكن ! چه بسا كه به لغزش ‍ خويش آگاه شود. و خويش ، از آغاز، آن را زشت شمرد. و تو آن را نگاه دار! و آنگاه كه با وى تنها بودى ، او را آگاه كن !
شعر فارسى
از جامى :
بهانه سازم و سويش روم ، ولى چو بپرسد
چه كار آمده اى ؟ كم كنم بهانه خود را
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از كتابهاى تاريخى ديدم كه هادى عباسى ، فريفته كنيزكى بود (غادر) نام . و او، به رخسار، زيباترين زنان بود. و از ادب ، سرآمد آنان . طبعى لطيف داشت و خوش مى خواند. شبى ، با هادى همنشين بود و برايش مى خواند كه بناگاه ، رنگ خليفه دگرگون شد و نشانه اندوه ، بر چهره اش پديدار شد. كنيز او را گفت : ترا چه افتاد؟ خداوند، تو را ناخوشى نرساند! و او گفت : در اين ساعت انديشيدم كه من مى ميرم و برادرم هارون به خلافت مى نشيند و تو، با او خواهى بود، همچنان كه اكنون با منى . كنيز گفت : خدا مرا پس از تو زنده نگذارد! و آنگاه با او مهربانى كرد، تا اين انديشه از او دور كند. هادى گفت : بناچار بايد مرا سوگند سخت خورى كه پس از من ، با كسى به خلوت ننشينى و زن بر آن سوگند خورد. و پيمان هاى محكم كرد. خليفه سپس بيرون رفت و به نزد برادرش هارون فرستاد و او را سوگند داد، بر اين كه پس از وى ، با (غادر) ننشيند و بر آن ، پيمان گرفت .
چند ماهى نگذشت كه هادى مرد و خلافت ، به هارون رسيد و كنيز را به خويش خواند و آمد و او را فرمان به همنشينى با خويش داد. كنيز گفت : چگونه امير آن عهدها كرد و سوگندها خورد؟ هارون گفت كفاره آن سوگندهاى تو و خويش داده ام . آنگاه ، با او به خلوت نشست و زن در دلش به سختى جا گرفت . چنان كه ساعتى دورى از او نمى توانست . تا شبى كه زن ، بر دامن هارون خفته بود. كه پريشان برخاست . هارون گفت فدايت شوم ! ترا چه مى شود؟ گفت برادرت را ديدم كه اين ابيات مى خواند:
چون به گورستانيان پيوستم ، پيمان مرا شكستى ! مرا از ياد بردى و همچون دورويان سوگند خويش شكستى ! به بيوفايى با برادر پيوستى ! آن كه ترا (غادر) ناميد، چه خوب ناميد! همدم تازه ات مبارك مباد! و روزگار به كامت نگردد! اميد كه پيش از بامداد به من پيوندى و چنان شوى كه بامدادى من شدم و پندارم كه هم امشب بدو خواهم پيوست . هارون گفت : فدايت شوم ! اين خواب پريشانى است . كنيز گفت : چنين نيست . سپس لرزيدن گرفت و پيش روى او پريشان شد، تا مرد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
(ابن سماك ) واعظى خوش سخن بود. اما، در علوم دستى نداشت . و سخنانش صوفيان را خوش مى آمد، و در مجلس او مردم بسيارى گرد مى آمدند. روزى ، هنگامى كه سخن مى گفت : دانشجويى نامه اى به دستش ‍ داد، و چون گشود، پرسشى بود كه مى گفت : دانشمندان ، چه گويند درباره مردى كه مرده است ، و از خود، وارثانى چنين و چنين به جا نهاده است و اموال او، چگونه بايد تقسيم شود؟ ابن سماك ، نامه را از دست بيانداخت و با خشم گفت : ما، از كسانى سخن مى گوييم كه چون ميرند، از خود، چيزى به جا نگذارند، و حاضران مجلس به شگفت ماندند، از بديه گويى او.
سخن عارفان و پارسايان
كسى ، پارسايى را گفت : مرا پند ده ! و كوتاه گو! و او گفت : بدانچه در برابر خدا عهده دار شده اى بپرداز! يعنى : كمال توبه و آن چه را كه خدا در برابر تو عهده دار شده است ، رها كن ! يعنى : روزى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
پادشاهى شيفته كبوتربازى بود. وقتى با يكى از خدمتگزاران خويش در يكى از روستاهاى مصر مسابقه گذاشت . پادشاه ، به وزير خويش نوشت ، تا گزارش دهد كه كدام كبوتر مسابقه را برده است . وزير ناخوش داشت ، تا بنويسد كه كبوتر خادم ، در مسابقه پيش افتاده است . و نمى دانست كه چگونه بنويسد؟ و نويسنده او گفت : بنويس : اى سرورى كه بخت تو بر ديگران پيروزست ! پرنده تو پيش افتاد. اما خدمتگزارش پيشاپيش او مى آيد. پادشاه را خوش آمد و دستور داد تا جايزه اش ‍ دهند.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
بشر بن مفضل حكايت كرد كه به قصد حج بيرون رفتيم . و به قبيله اى رسيديم . گفتند: در اين قبيله ، زنى ست كه مارگزيده ها را درمان كند. و او، در نهايت زيبايى ست . ما را خوش آمد كه او را ببينيم . و با دوستى از آن خود به نزد او رفتيم . و پاى او را به چوبى خراش داديم ، تا خونين شد و آنگاه زخم را بستيم و او را به قبيله برديم و گفتيم : مار گزيده است . زنى چون آفتاب بيرون آمد و به زخم نگريست و گفت : مارش نگزيده است . بل ، به چوبى مجروح شده است كه مارى بر آن شاشيده است . و تا فرو شدن آفتاب خواهد مرد. گفت : روز ديگر هنوز آفتاب ، بالا نگرفته بود كه مرد و از آن ، به شگفت مانديم .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
بزرگان عرب ، پدر (قيس ) (مجنون ) را گفتند تا او را به مكه برد و طواف دهد و از خدا بخواهد، تا او را از گرفتاريش برهاند. اما، به هنگامى كه در منى بودند، زنى ، خواهر خويش (ليلى ) نام را صدا زد و مجنون بيهوش شد چنان كه پدرش پنداشت كه مرده است . و چون به هوش آمد. گفت :
هنگامى كه در خيف منى بودم ، يكى ديگرى را خواند. اشتياق دل مرا برانگيخت و نمى دانست كه به نام ليلى ، ليلى ديگرى را مى خواند و با اين نام ، پرنده اى را كه گويى در دل من بود، به پرواز در آورد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : برترين مردم ، آنست كه با بلندى قدر، فروتن باشد و با توانائى ، درگذرد، و با توانمندى ، انصاف ورزد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اديبى گفت : هر كه گويد: چارو دارى خوشخوى ديده است ، يا واسطه اى بدخوى ، يا شتربانى كه جو ندزدد، يا خياطى كه از آن چه دوزد، ندزدد، يا كورى كه گرانجان نباشد و معلمى كه تهيدست نبود يا كوتاه قدى كه تكبر نورزد و يا بلند قدى كه راست قامت بود، باورش مكن .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى به نزد خوابگزارى آمد و گفت : به خواب ديدم كه سنبله گندمى از سر انگشتانم روييده است . و او گفت : اى فلان ! از نخ ‌ريسى گذران مى كنى ؟ گفت : آرى
حكايات تاريخى ، پادشاهان
(ابن هرمه ) به نزد خليفه (منصور) آمد. او را گرامى داشت و گفت : از من چيزى بخواه ! گفت : خواهم كه به كارگزار خويش در مدينه بنويسى كه چون مرا مست بگيرند، حد نزنند. منصور گفت : فرو گذاردن حدود را راهى نيست . چيز ديگر بخواه ! گفت : جز اين ، خواستى ندارم . منصور پافشارى كرد و ابن هرمه از خواست ديگر خوددارى . پس ، منصور گفت : به كارگزار مدينه بنويسيد: آن كه ابن هرمه را به مستى بياورد، او را هشتاد تازيانه زنيد! و آورنده را صد تازيانه . از آن پس ، ابن هرمه مست در كوچه ها مى رفت و كسى او را متعرض نمى شد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در كافى پس از باب (استدراج )، از ابوعبدالله (ع ) روايت شده است كه مردى را گفت : تو را پزشك نفس خود كرده اند. بيماريت را به تو آموخته اند و نشانه سلامتى را مى شناسى . به دارو نيز رهنمايى كرده اند. بنگر! كه چگونه به نفس خويش پردازى ؟
ديگرى گفته است : دل خود را همنشين نيكوكار و پدر و مادر خويش كن ! دانشت را پدر خويش بدان ! و پيرويش كن ! و نفس خويش را دشمنى خود دان ! و با او بستيز! و مال خويش را عاريه اى دان كه بايد باز و پس ‍ دهى .
شعر فارسى
از مخزن الاسرار- در شكايت از تنهايى و نداشتن دوست و ياور-:
معرفت از آدميان برده اند
آدميان را ز ميان برده اند
با نفس هر كه بر آميختم
مصلحت آن بود كه بگريختم
سايه كس ، فر همايى نداشت
صحبت كس ، بوى وفايى نداشت
صحبت نيكان ز جهان دور گشت
شان عسل ، خانه زنبور گشت
معرفت اندر گل آدم نماند
اهل دلى در همه عالم نماند
شعر فارسى
از خسرو و شيرين نظامى - در عشق -:
فلك جز عشق ، محرابى ندارد
جهان بى خاك عشق ، آبى ندارد.
غلام عشق شو! كانديشه اى اينست
همه صاحبدلان را پيشه اينست
جهان ، عشقست و ديگر زرق سازى
همه بازيست الا عشقبازى
كسى كز عشق خالى شد، فسرده ست
گرش صد جان بود، بى عشق ، مرده ست
مبين در عقل ! كان سلطان جانست
قدم در عشق نه ! كان جان جانست
و همين مضمون را ليلى و مجنون سروده است :
چون عشق ، سرشته شد به گوهر
چه باك پدر؟ چه بيم مادر؟
پند، ارچه هزار سودمندست
چون عشق آيد، چه جاى پندست ؟!
در عشق ، شكستگى كند سود
خورشيد به گل نشايد اندود
عشقى كه نه عشق جاودانى ست
بازيچه شهوت جوانى ست
عشق آينه بلند نورست
شهوت زحساب عشق ، دورست
در خاطر هر كه عشق ورزد
عالم همه حبه اى نيرزد
چون عاشق را كسى بكاود
معشوق ، از او برون تراود
چون عشق ، به صدق ره نمايد
يك خوبى دوست ، ده نمايد
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
در احكام ستاره دنباله دار:
چون ستاره دنباله در، در برج (حمل ) ديده شود، نشانه مرگ پادشاه ، بهم خوردگى كشور، كميابى و مرگست .
چون در (ثور) ديده شود، خشك سالى ، راهزنى ، ويرانى و خونريزى را در پى دارد.
اگر در (جوزا) ديده شود، نشانه ويرانى پاره اى از شهرها و دگرگونى دولت ها و بدى حال كشاورزان و مرگ و ستم است .
اگر در (سرطان ) ديده شود، نشانه مرگ پادشاه به زهر و خونريزى و هجوم دشمنان به كشور و رويدادهاى آسمانى ست .
اگر در برج (اسد) به نظر آيد، بيمارى ها و ويرانى و وبا، با خود دارد.
اگر در (سنبله ) پديد آيد، ستم و ويرانى با شمشير به همراه دارد.
در (ميزان ) نشانه مرگ حيواناتست .
در (عقرب ) مرگ پرهيزگاران و پارسايان و دانشمندان و آفت هاى آسمانى و ويرانى در پى برف زياد با خود آرد.
در (قوس ) مرگ پادشاه و جعل نامه ، كه به سبب آن ، ويرانى پديد آيد و پديد آمدن كميابى .
در (جدى ) نشانه آتش سوزى در شهر، يا آب گرفتگى و برف و جنگ و ويرانى در كوهستان ها و كميابى ست .
در (دلو) نشانه جنگ و اسيرى و ستم و دگرگونى در اخلاق و اوضاع و در (حوت ) نشانه ويرانى شهرها و سوختن و آب گرفتگى و بدى احوال است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از كتاب هاى تاريخى ديدم كه (مانى نقاش ) به روزگار شاپور ذوالاكتاف ، خود را پيامبر خواند و از معجزاتش آن بود، كه با دست ، دايره هايى مى كشيد كه چون پرگار بر آن ها مى نهادند، هيچ نادرستى نداشت . و قطر برخى از اين دايره ها به پنج ذرع مى رسيد. و بى خط كش ، خطهايى مى كشيد، كه چون خط كش بر آن ها مى گذاردند، با آن ها هماهنگ بود.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
(محمد بن سليمان بن فطرس ) اديبى يگانه بود، و در حل (لغز) چيره دست بود. و بى انديشه اى ، آن ها را حل مى كرد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
صاحب (معجم الادبا) گفته است محمد بن سليمان بن فطرس در سال 544 به دنيا آمد و در 646 مرد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : اگر عيب دنيا، تنها اين باشد كه عاريتى ست ، صاحب همت را واجب مى آيد، كه بدان ننگرد، همچنان كه جوانمردان ، از عاريه گرفتن اسباب تجمل مى پرهيزند.
شعر فارسى
از جامى :
كنگر ايوان شه ، كز كاخ كيوان برترست
رخنه هادان ، كش به ديوار حصاردين ، درست
چون سلامت ماند از تاراج نقد اين حصار
پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدى ديگرست
گرندارد سيم وزر دانا، منه نامش گدا!
در برش دل بحردان و او شه بحروبرست
كيسه خالى باش ! بهر رفعت يوم الحساب
صفر چون خاليست ، زار قام عدد بالاترست
زرنه ! و مردى كن ! و دست كرم بگشا! كه زر
مرد را بهر كرم ، زن را براى زيورست
نيست سرخ از اصل گوهر، تنگه زر گوئيا
بهر داغ بخل كيشان گشته سرخ از آذرست
هركه را خر ساخت شهوت ، نيم خر دل گوبه عقل !
خود به فهم خرد بينان ، نيم خردل هم خرست
دست ده با راستان ! در قطع پستى هاى طبع
بى عصا مگذر! كه در راه تو بس جوى و جرست
چون كنند اهل حسد توفان ، طريق حلم گير!
گاه موج ، آرام كشتى دار، ثقيل لنگرست
باحسودان ، لطف خوش باشد، ولى نتوان به آب
كشتن آتش ، كه اندر سنگ ، آتش مضمرست
هست مرد تيره دل ، در صورت اهل صفا
چون زن هندو، كه از جنس سفيدش چادرست
گر ندارد سيم و زر دانا، منه نامش گدا!
زان كه اندر بحر دانش ، او، شه بحرو برست
چيست زرناب ؟ روشن گشته خاكى ز آفتاب
هر كه كرد افسر ز زرناب ، خاكش بر سرست
عاشق هميان شدى ، لاغر ميانش كن ! ز بذل
خوبى محبوب زيبا، در ميان لاغرست
معنى زر، ترك آمد، مقبلى كاوبرد بو
زامتثال امر زر، در ترك دنيابوذرست
لب نيالايند اهل همت از خوان خسان
هر كه قانع شد به خشك وتر، شه بحروبرست
طامعان ازبهر طعمه ، پيش هر خس سر نهند
قانعان را خنده بر شاه و امير كشورست
ماكيان ، از بهر دانه ، مى برد سر زيركاه
قهقه بر كوه و دره ، شيوه كبك نرست
هرچه سفله پير شد، حرصش فزون تر، تا به گور
زان كه سگ چون پيرگردد، علت مرگش گرست
مرد كاسب ، در مشقت مى كند كف را درشت
بهر ناهموارى نفس دغل سوهان گرست
سفله را منظور نتوان داشتن ، كان خوبروست
ميخ را در ديده نتوان كوفتن ، كاو از زرست
نيكى آموز از همه ! وزكم ببر! كاخر چو نيست
راستى در جدول زرگر ز چوبين مسطرست
حكمت اندر رنج تن ، تهذيب جان و عقل تست
قصد واعظ زجر اصحاب ولگد برمنبرست
هر خلل كاندر عمل بينى ، زنقصان دلست
رخنه كاندر قصر بينى ، از قصور قيصرست
نقش پهلو، نسخه تفصيل رنج شب بس است
جامه چاكى را كه تا صبح از حصيرش بسترست
طعنه ازكس خوش نباشد، گرچه شيرين گو بود
زخم نى برديده سختست ، ارهمه نى شكرست
گر عروج نفس خواهى ، بال همت برگشا!
كانچه در پرواز دارد اعتبار، اول پرست
حكمت يونانيان ، پيغام نفس است و هوا
حكمت ايمانيان ، فرموده پيغمبرست
نامه كش عنوان نه قال الله ، ياقال الرسول
حامل مضمون آن ، خسران روز محشرست
نيست از مردى عجوز دهر را گشتن زبون
زن كه فايق گشت برشوهر، به معنى شوهرست
نكته هاى پست كامل ، هست طالب را بلند
نقطه هاى پاى حيدر، تاج فرق قنبرست
چاره در دفع خواطر، صحبت پيرست و بس ‍
رخنه بر ياءجوج بستن ، خاصه اسكندرست
در جوانى سعى كن ! گر بى خلل خواهى عمل
ميوه بى نقصان بود، گر از درخت نوبرست
عالم عالى مقام ، از بهر جر خواند علوم
چون على كش معنى استعلا و كار او جرست
جامى احسنت ! اين نه شعر از باغ رضوان روضه ايست
كاندر و هر حرف ، طرفى از شراب كوثرست
حجة الاسلام اگر سازم لقب او را، سزاست
زان كه از اسرار دين ، بحر لبالب گوهرست
سال تاريخش اگر فرخ نويسم ، هم سزاست
زان كه سال از دولت تاريخ اين فرخ فرست
معارف اسلامى
به روزگار خلافت متوكل ، آب دجله ، كاملا زرد شد و مردم بيمناك شدند و به دعا، به درگاه پروردگار، ناليدند. سپس ، به حالت عادى برگشت و زلزله ، بستام و گرگان و تبرستان و نيشابور و اسفهان و كاشان را در ساعتى از يك روز لرزاند. در همان روزگار، در يكى از روستاهاى مصر به نام (سويدا) بارانى از سنگ باريد، كه وزن هر يك از آن سنگ ها دو رطل بود. و در اثر زلزله ، يكى از روستاهاى يمن ، جابه جا شد.
معارف اسلامى
در تاريخ (قوام الملكى ) در رويدادهاى سال 304 آمده است كه گروهى از مردم خراسان آمدند و خليفه (المقتدر) را آگاه كردند كه برجى از باروى قندهار ويران شده است و در سوراخى از آن ، نزديك به هزار سر به زنجير كشيده يافته اند، كه در گوش بيست و نه سر از آن سرها رقعه اى پشمين است كه بر آن نام صاحب سر نوشته شده و از آن نام هاست : شريح بن حيان ، حيان بن زيد، خليل بن موسى ، و برخى از آن رقعه هاى تاريخ سال هفتاد هجرى را دارد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از معتمدان گفت : با دوستى ، از بيابانى مى گذشتيم و به زنى باديه نشين بر خورديم كه چون پاره اى ماه بود و ما را به مهمانى خويش ‍ خواند. چون به خرگاه او رفتيم ، در آن ، گورى ديديم ، و از او، درباره آن پرسيديم . آه سردى كشيد و گفت : اين ، گور دوستى ست كه مرا دوست داشت و به من نيكى مى كرد. و چون مرد، نزد خويش ، به خاكش ، به خاكش سپردم . گفت : او را گفتم : راى تو درباره كسى كه ترا دوست داشته است و در نيكى به تو دريغ نداشته است ، چيست ؟ رنگ چهره اش ‍ دگرگون شد و اشكش سرازير شد با ناله اى سوزناك برخاست و همچنان كه بيرون مى رفت به اندوه گفت :
با آن كه خاك گور، ميان من و او جدايى افكنده است ، چنان از او شرم دارم ، كه شما از ديدن من آزرم داريد. اينك ! اگر اشتياق مرا به او بخواهيد، اى مردان ! چنانم كه خود را گروگان گور او مى دانم . و ديگر بازنگشت ، تا بيرون رفتيم .
شعر فارسى
از نشناس :
جهان را از آن ، فتنه با هر سرى ست
كه رنج يكى ، راحت ديگرى ست
معارف اسلامى
روزگار خلافت بنى اميه 91 سال بود. به اين ترتيب كه - خدا لعنتشان كند -:
نام سال هاى زندگى سال هاى فرمانروايى مرگ
معاويه 78 19 سال و اندى 60 - جلوس 41
يزيد 38 3 ساله و هشت ماه 64
مروان بن حكم 63 كمتر از يك سال -
عبدالملك بن مروان 61 يا 57 21 -
وليدبن عبدالملك 49 9 سال و 5 ماه 96
سليمان بن عبدالملك 45 2 سال و اندى 99
عمربن عبدالعزيزبن مروان 39 2 سال و 5 ماه 101
يزيدبن عبدالملك 40 4 سال و اندى 105
هشام بن عبداالملك 62 و اندى 19 سال و 9 ماه 125
وليدبن يزيدبن عبدالملك 39 يك سال و سه ماه 126
يزيدبن وليدبن عبدالملك 46 6 ماه 127
ابوابراهيم بن وليدبن عبدالملك 36 سه ماه 127
مروان بن محمدبن مروان 69 5 سال و اندى 132
شعر فارسى
از خسرو دهلوى :
ما را به كوى تو، نه سرايى ، نه خانه اى
كز بهر آمدن ، بود آنجا بهانه اى
گر ياد اين شكسته كنى ، كى بود غريب ؟
خاشاك نيز بر دل دريا گذر كند
نكته هاى علمى ، ادبى ، مطالبى از علوم و فنون مختلف
هر جسمى ، صورتى دارد. و تا صورت اول ، كاملا از ميان نرود، صورت ديگرى نپذيرد. مثلا جسمى كه به صورت مثلث باشد، نمى تواند، صورت مربّع بپذيرد. يا شكل هاى ديگر. مگر آن كه شكل مثلّث از آن زايل شود. همچون شمعى كه نقشى را پذيرفته است ، نقش ديگرى نمى پذيرد. مگر آن كه شكل نخستين آن ، كاملا زدوده شود. كه اگر اندكى از نقش نخستين بماند، نقش ديگرى نمى گيرد. بلكه دو نقش ، در هم مى آميزد. و ما، مى بينيم كه نفس ما، صورت چيزها را با گوناگون يى كه دارند - چه محسوس ، و چه معقول - كاملا مى پذيرد، بى آن كه صورت نخستين را زايل كند و نقش دوم را نيز كاملا مى پذيرد. سپس ، پيوسته نقش ها را پى در پى مى پذيرد. بى آن كه در آن ، ضعف و گسستگى ايجاد شود. بلكه به سبب نقش نخستين قدرتش در نقش پذيرى افزون مى شود. از اين رو، هر چه انسان ، دانش افزون شود، فهم و كياستش بيشتر مى شود و آمادگى اش براى پذيرفتن و آموختن افزوده مى شود و اين ويژگى ، بر خلاف ويژگى ، بر خلاف ويژگى جسم هاست و از اين روست كه نفس آدمى ، جسم نيست .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از وصيت هاى افلاطون الهى ، به نقل محقق توسى : خدايت را بشناس ! و حق او را پاس دار! و تعليم را مداومت ده ! دانشمندان را به فزونى كردارشان ميازماى ، بل احوال آنان را در دورى از بدى و فساد مراقبت كن ! از خداى چيزى مخواه كه سود آن پيوسته نيست . و يقين دار! كه همه بخشش ها نزد اوست . از خدا، نعمت هاى پايدار و سودهايى كه از تو دور نمى شوند، بخواه ! و بدان ! كه انتقام خدا از بندگانش به نكوهش نيست كه به تاءديب است . به زندگى نيكويى كه مرگ آميخته به خشنودى خدا در آن نباشد، اكتفا مكن ! و مخسب ! مگر آنگاه كه نفس خويش را در سه چيز به حساب گيرى :
نخست آن بينديشى كه در آن روز خطايى از تو سر زده است ، يا نه ؟
دوم آن كه بنگرى كه در آن روز خيرى به دست آورده اى يا نه ؟
سوم آن كه با تقصير خويش ، عبادتى را از دست داده اى ، يا نه ؟ كار كسى را به تاءخير مينداز! كه كار جهان دستخوش و دگرگونى و نيستى ست . و چيزى از بضاعت خود را بيرون از ذات خويش منه ! و حكيم مشمار كسى را كه به لذتى از دنيا شادمان ، يا به رنجى از آن ، اندوهگين شود. و پيوسته به ياد مرگ باش ! و بسيار بينديش ! و كم بگو: چنين كنم . كه حال ها دگرگونى مى پذيرد. براى هر كس دوستى اندرزگر باش ! به گاه رنج ، درماندگان را يارى ده ! جز آنان كه به كردارى ناپسند درمانده اند. و تنها، به زبان (حكيم ) مباش ! بل گفتار و كردار به هم بياميز! كه حكمت گفتارى بدين جهان ماند و حكمت كردارى به جهانى ديگر پيوندد و در آنجا مى ماند. اگر در انجام كار نيك ، ترا رنجى رسد، آن رنج پايدار نماند و كردار نيك تو ماند و اگر به گناه ، لذتى يابى ، آن خوشى نماند و كردار بد تو ماند. يقين دار! كه بازگشت تو، به جايى ست كه در آنجا خادم و مخدوم ، به ارزش برابرند. از اين رو، در اينجا، به افزونى اندوخته مپرداز! و به ذخيره توشه ابدى بپرداز! كه ندانى كه هنگام كوچ ، كى فرا رسد؟
و بدان ! كه از بخشش هاى پروردگارى ، بخششى بزرگ تر از حكمت نيست . و حكيم ، كسى ست كه انديشه و گفتار و كردارش همسان باشد. نيكى را روادان ! و از بدى ، به پاس نشان يافتن از كارهاى اين جهانى - هر چند كه بزرگ باشد - بگذار! در لحظه اى از لحظات ، سستى مكن ! و بدى را وسيله اى براى دستيابى نيكى قرار مده ! از كار برتر به سبب دست يابى به شادمانى گذرا روى مگردان ! كه آن ، روى گرداندن از شادى پايدار است . دوستى دنيا را از خويش دور دار! به هيچ كارى پيش از وقت ، دست مياز! به بى نيازى خويش فريفته مباش ! و مصيبت ها را ناخوش مدار! در داد و ستد خويش با دوست چنان باش ! كه نيازمند فرمان نباشى .
هيچكس را به نادانى خطاب مكن ! با همه فروتن باش ! و فروتن را كوچك مشمار! در آن چه خويش را بر آن معذور مى دانى ، برادرت را نكوهش ‍ مكن ! به بيكارگى شادمان مباش ! و بر كوشش اعتماد مكن ! از كردار نيك پشيمان مباش ! و باكسى ستيزه مكن ! و دادگرى و پايدارى را بردوام دار! و نيكى ها را مراقب باش ! و اين ، پايان وصيت افلاطون در اخلاق است كه محقق توسى گزينش و نقل كرده است .