لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى گوشت مى خورد، و سه فرزندش پيرامونش نشسته بودند. از آن ، استخوانى كم
گوشت مانده بود. او فرزندان را گفت : هر آنكه خوردنش را نيك تر توصيف كند، او را
باشد. نخستين گفت : چنانش بخورم كه كس نداند استخوانى از پار يا امسال است . گفت
: احسنت ! ديگرى گفت : چنانش بخورم كه ذره اى از آن نماند. گفت : احسنت ! و سومين
گفت : از آن خورشى سازم ! او را گفت : بگير!
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه اى را گفتند: چرا غلامان خويش را نمى آزارى ؟ گفت : آنان بر ما امين اند اگر
ايشان را بترسانيم ، چگونه از ايشان در امان باشيم ؟
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوتمام ، پيچيده سخن مى گفت . او را گفتند: چرا چنان نگويى كه به فهم نزديك باشد؟
گفت : چرا آن چه را كه مى گويند، نفهميم ؟
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ماءمون ، عتابى را گفت : جوانمردى چيست ؟ گفت : ترك لذت . گفت : لذت چيست ؟ گفت :
ترك جوانمردى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى را گفتند: از عشق فلان زن به كجا رسيدى ؟ گفت : ماه را در خانه او، پر نورتر
از خانه ديگر مى بينم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابو يزيد بستامى گفت : زاهد آن نيست كه چيزى را در اختيار ندارد. بل زاهد آنست كه
چيزى او را در اختيار ندارد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابن سماك واعظ گفت : اى فرزند آدم ! تو، همواره زندانى اى . در صلب به زندان بودى ،
پس ، به زندان رحم شدى و سپس به گاهواره زندانى شدى . و آنگاه به مدرسه . و در
بزرگى زندانى كوشش براى زن و فرزندى . و سرانجام ، در گور، به زندانى . پس ، براى
خويش بخواه كه پس مرگ زندانى نباشى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ارسطاطاليس گفت : خردمند با خردمند سازگارست . اما نادان ، نه با دانا سازگار افتد،
نه با نادان ديگر. چونان كه خط راست بر خط راست ديگر منطبق افتد. اما، خط ناراست ،
نه بر ناراست ديگر منطبق افتد، نه بر راست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
سلطان محمود، به نزد خليفه (القادر
بالله ) كس فرستاد و او را به ويران
كردن بغداد، بيم داد. و اين كه خاك بغداد بر پشت پيلان به غزنين آورد. خليفه نيز
نامه اى به نزد او فرستاد و در آن نامه نوشته (الم
) و ديگر هيچ . سلطان ، معنى اين ندانست و دانشمندان ، در آن ، فرو
ماندند و همه سوره هاى قرآن كه در آن
(ال م
) بود گرد كردند و در آنها پاسخ موافق نيافتند. در ميان نويسندگان ،
جوانى بود كه به او توجهى نمى كردند. او گفت : اگر سلطان مرا اجازت دهد، آن رمز
بگشايم . او را اجازت دادند و گفت : سلطان خليفه را به
(فيل
) تهديد نكرده است ؟ گفت : آرى ! گفت در پاسخ نوشته است .(الم
تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل ) سلطان ،
آن را نيكو شمرد و به خويش نزديك كرد و جايزه داد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عربان ، صدمين سال تاريخ را (حمار)
گويند و مروان را از آن (حمار)
خوانده اند كه خلافتش در صدمين سال دولت بنى اميه بود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
از كتاب (جلاءالارواح
): هارون الرشيد، از موسى بن جعفر پرسيد: چگونه مى پنداريد كه شما، از
ما، به پيامبر خدا نزديك تريد؟ و او گفت : اگر رسول خدا به پا خيزد و دختر ترا به
زنى گيرد، او را دهى ؟ و هارون گفت : خدا منزه است ! من ، بدين ، بر عرب و عجم مى
بالم . و امام گفت : اما، او دختر من به زنى نگيرد و من نيز او را ندهم .
در روايتى ديگرى آمده است : كه او را گفت : رواست كه او، به حرم تو در آيد، و زنان
تو بى حجاب باشند؟ و هارون گفت : نه ! و امام گفت : او به حرم من در آيد و زنان من
چنان باشند و هارون گفت : راست گفتى .
شعر فارسى
از نظامى :
از آن انديشه كن ! كاين جان بدبخت
|
به زندان فراموشان كشد رخت
|
كسى كاو از تو بسيار آورد ياد
|
همى گويد كه : مسكين آدمى زاد!
|
شعر فارسى
از نشناس :
هر چه مفهوم عقل واد را كست
|
بوريا باف ، اگر چه بشكافد
|
مو به صنعت ، حرير كى بافد؟
|
شعر فارسى
از حافظ:
سود و زيان و مايه چو خواهد شدن زدست
|
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد!
|
بادت به دست باشد، اگر دل نهى به هيچ
|
در معرضى كه تخت سليمان رود به باد
|
حافظ! گرت ز پند حكيمان ملالتست
|
كوته كنيم قصه ، كه عمرت دراز باد!
|
شعر فارسى
از عارف :
كاش ! روزى كه حيا مانع نظاره نبود
|
بى حجابانه نظر در رخ او مى كردم
|
شعر فارسى
از سعدى :
سعدى ! به جفا محبت نتوان كرد
|
بر در بنشينم ، گرم از خانه برانند
|
شعر فارسى
و نيز:
به خاكپاى عزيزان و جان زنده دلان !
|
دل از محبت دنيا و آخرت كندم
|
او شاد، كه جان كندنم از غم شده نزديك
|
من خوش ، كه ز حال خودم او را خبرى هست
|
طره مقصود، از دست ارادت ، دور نيست
|
منزلى راه است و آن ، موقوف يك شبگير ما
|
شعر فارسى
از كتاب (سلامان و ابسال
) در نكوهش شهوت پرستى ، و گرفتارى كه از راه زنان به وجود مى آيد،
گويد:
چشم عقل و علم ، كور از شهوتست
|
ديو، پيش ديده حور از شهوتست
|
راه شهوت ، پر گل ولاى بلاست
|
هر كه افتاد اندر آن گل ، برنخاست
|
از مى شهوت چو يك جرعه چشى
|
در مذاق تو نشيند زان خوشى
|
آن خوشى در بينيت گردد مهار
|
در كشاكش داردت ليل و نهار
|
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
|
نيست كافر نعمتى بدتر ز زن
|
گر دهى صد سال زن را سيم و زر
|
پاى تا سرگيرى او را در گهر
|
هم به وقت چاشت ، هم هنگام شام
|
خوانش آرايى به گوناگون طعام
|
ميوه خواهد چون ز تو همچو شهان
|
چون فتد از داورى در تاب و پيچ
|
جمله اين ها پيش او هيچست ، هيچ
|
گويدت كاى جان گداز عمر كاه
|
هيچ خير از تو نديدم هيچگاه
|
در جهان ، از زن وفادارى كه ديد؟
|
غير مكارى و عيارى كه ديد؟
|
چون بتابى رو، فراموشت كند
|
گر تو پيرى ، يار ديگر بايدش
|
چون جوانى ، آيد او را در نظر
|
جاى تو خواهد كه او بندد كمر
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
بود همچون بوم زاغى روز كور
|
از قضا، مرغى حواصل نام او
|
گفت : پيش آ! اى زدورى در گله
|
گفت : ترسم آب شيرين چون چشم
|
ز آب شيرين مانم و گردد نفور
|
بر لب دريا نشسته روز و شب
|
در ميان هر دو مانم تشنه لب
|
به ، كه هم سازم به آب شور خويش
|
شعر فارسى
در گوشه نشينى :
اى چو گلت جيب به چنگ خسان !
|
عاقبة الامر، به بادت دهند
|
به ، كه به هر حلقه نهى پاى خويش
|
محفل هر سفله كنى جاى خويش
|
ور شده اى در كمر كوه وسنگ
|
از همه كس فرد و وحيد آمدى
|
از همه شك نيست كه تنها روى
|
اين همه بندو گره از بهر كيست ؟
|
وين همه آميزش و پيوند چيست ؟
|
هر كه به مشغوليت اندر رهست
|
پاى وفا در ره غولان مدار!
|
خيز! و قدم نه به ره رفتگان !
|
پر شده شان بين ز غبار استخوان
|
كحل بصيرت كن از آن سرمه دان !
|
منزلشان بين به ته سنگ تنگ
|
كوب سر افعى غفلت به سنگ .
|
شعر فارسى
از امير خسرو:
چو طفلان ، زود خشم و دير خشنود
|
بود از پوست رگ چون چنگ بسته
|
دهن بى آب و دندان زنگ بسته
|
ز پر گفتن لعاب از لب روانش
|
سرى چون پوستين كهنه پشمين
|
رخى چون فوطه پيچيده پر چين
|
چو غوك خشك ، پيش مار مرده
|
ز دقيانوس مانده مرده ريگى
|
ترش رخساره اى ، كج مج زبانى
|
چو ديو دوزخ از عفريت رويى
|
چو زاغ كهنه از بسيار گويى
|
دهن چون وامدارى دير خشنود
|
خصومت پيشه اى ، ابليس خويى
|
عوامى ، مشت خوارى ، جنگجويى
|
ز مرگ او خبر كردى به خانه
|
شعر فارسى
از مؤلف :
عيد و هر كس را ز يار خويش ، چشم عيدى است
|
چشم ما پر ز اشك حسرت ، دل ، پر از نوميدى است
|
شعر فارسى
از خسرو دهلوى :
به غبار گرد روى تو، خطى نوشته ديدم
|
كه به حسن از آن چه بودى ، شده اى هزار چندان
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ظريفى گفت : چون به روز قيامت ، اعمال مرد بازارى به ميزان نهند، ناگزير، گويد: به
كفه ديگر نهيد! ترازو ميزان نيست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در محاضرات آمده است كه : ماءمون ، ناشناس از راهى مى گذشت و كنّاسى مى گفت :
ماءمون ، از آن وقت كه برادر خويش بكشت ، از چشمم افتاده است . ماءمون بدره سيمى
برايش فرستاد و گفت : اگر خشنود شدن از من را روا بينى ، خشنود شو!
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى را گفتند: نماز نمى خوانى ؟ كه بازاريان نمازشان خواندند. و او گفت :
اينان ، چون بازارشان رونق گيرد، نماز به تاءخير اندازند و چون كساد شود. شتاب
ورزند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از امثال عرب كه درباره حيوانات گفته شده :
ما كيان ، كبوتر را نكوهش كرد به اين كه ما كيان پر زاد و ولد است و كبوتر، در سال
بيش از دو جوجه نمى آورد. و كبوتر او را گفت : تو به دانه جوجه هايت نمى پردازى و
براى آنان از دور جاى غذا نمى آورى . بلكه آنها، همين كه از تخم بيرون مى آيند، به
دانه چيدن مى پردازند. اما، ما بنا گزير، دانه گرد مى آوريم و از جاهاى دور، به
جوجه هايمان مى رسانيم . اگر تو نيز چون ما بودى ، به جاى دو جوجه ، يك جوجه مى
آورى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى ، به روزگار كودكى ، پرهيزگار از درون پيرى بود و خود اين مضمون را سروده است :
به روزگار خردى ، هواى نفس را پيروى نمى كردم . اما، چون به پيرى و گرانسالى رسيدم
، از آن پيروى كردم . اى كاش ! نخست سالخورده آفريده شده بودم و به خردى باز مى
گشتم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در مروج الذهب آمده است كه : از (ابى
الحسن على بن محمد الهادى ) نزد متوكل
سعايت بردند و او را گفتند كه در خانه او، سلاح ها نامه ها از شيعيان قم يافت مى
شود، و او، قصد قيام دارد. متوكل نيز گروهى از سپاهيان ترك را فرستاد، تا شبانه بر
او هجوم بردند اما، در خانه اش چيزى نيافتند. بلكه ، او را ديدند تنها و دربسته در
خانه نشسته بود و قرآن مى خواند و جامه يى پشمين پوشيده و بر ريگ و شن نشسته و بر
سر، سربندى پشمين بسته و متوجه خدا، آياتى در وعده و وعيد زمزمه مى كرد. او را بدان
حال به نزد متوكل بردند و او، به بزم شراب نشسته بود. و جام در كف . او را گرامى
داشت و بر خويش نشاند و جامى را كه در دست داشت به او تعارف كرد. و ابوالحسن گفت :
بخدا كه هيچ گاه خون و گوشت من ، به اين نياميخته است . از من بگذر! و متوكل او را
معذور داشت . آنگاه گفت : مرا چيزى بخوان ! و او خواند:
(كم تركوا من جنات و عيون )
آنگاه گفت : مرا شعرى بخوان ! تا تحسين كنم . و او گفت : من ، شعر، كم به ياد دارم
و متوكل گفت : بناچار بايد خواند! و او خواند:
به كوه ها بر شدند، تا آنان را پناه دهد. اما، مردان بر آنان پيروز شدند و قله ها،
آنان را سودمند نيفتادند از عزت ، به ذلت افتادند و در گور سكنا گزيدند. چه جاى بدى
كه فرود آمدند! پس از مرگشان ، منادى يى فرياد برداشت كه : دست بندها و تاج ها و
زيورهايتان كو؟ كجايند رخسارهاى به نعمت پرورده اى كه در پس پرده به تاج آراسته
بودند؟ گور، به پاسخ گوينده مى گويد: آن چهره ها اينك ! مبتلا به كرم هاى گورند. چه
روزگار درازى از روزگار خوردند و آشاميدند. اينك ! پس از آنهمه خوردن ، خورده مى
شوند. چه روزگار درازى كه در خانه هاى خويش روزگار گذراندند و سرانجام ، از خانه ها
و خويشان خود دور افتادند. چه روزگارى كه گنج اندوختند و ذخيره نهادند و بر دشمنان
خويش باز نهادند و كوچ كردند. اكنون ، خانه هاشان معطّل و ويران مانده است و
ساكنانش به گورها كوچ كرده اند.
گفت : حاضران بر امام بيمناك شدند، كه مبادا از سوى متوكل ، او را آسيبى رسد! گفت :
بخدا! كه متوكل دير زمانى مى گريست چنان كه اشكش محاسنش را تر كرد. و حاضران نيز
گريستند. سپس فرمان داد، تا بزم شراب برچينند. آنگاه ، او را گفت : اى ابوالحسن !
وامى دارى ؟ گفت : آرى ! چهار هزار دينار. متوكل دستور داد تا وامش گزاردند و همان
ساعت ، او را به اكرام به خانه اش باز بردند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
دانشمندى گفت : در يكى از سالها به حج بودم . به هنگام طواف ، باديه نشينى را ديدم
پوست آهويى برخود افكنده ، مى گقت : پروردگارا! شرم ندارى كه مرا آفريدى و عريان
ترا مناجات كنم ؟ و تو بخشنده اى . گفت : سال ديگر به حج رفتم ، اعرابى را ديدم
جامه ها پوشيده و با غلامان آمده . او را گفتم : همانى كه در سال پيش ، ترا ديدم ؟
و چنان مى خواندى ؟ گفت : آرى ، حيله اى در كار كريم زدم و كارگر افتاد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابو حرث ، يابويى ناتوان داشت . او را پرسيدند: يابوى تو هيچگاه پيش افتاده است ؟
و او گفت : آرى ! بارى ، در كاروانى بودم و به تنگراهى رسيديم ، كه گذر گاهى نداشت
. چون كاروان بازگشت ، من نخستين آنان بودم .
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب (تعبير خواب كلينى
) آمده است كه مردى به نزد امام صادق (ع ) آمد و گفت : به خواب ديدم كه
در بوستان من ، تاكى ، خربزه بار آورده است . امام (ع ) او را فرمود: همسر خويش را
پاس دار! كه از كسى جز تو بار نگيرد.
فرازهايى از كتب آسمانى
ديگرى آمد و گفت : به سفر بودم و به خواب ديدم كه دو قوچ بر شرمگاه زنم شاخ مى زنند
و بر آن شدم تا زن را طلاق گويم . چه فرمايى . و او (ع ) فرمود: همسرت نگاهدار! كه
چون آمدن تو شنيده است ، موى شرمگاه خويش به مقراض بر گرفته است .
فرازهايى از كتب آسمانى
در ربيع الابرار آمده است كه ابليس گفت : خدايا! بندگانت ، ترا دوست دارند و ترا
سركشى مى كنند. و مرا دشمن مى دارند و فرمانم مى برند. او را جواب آمد: ما فرمانبرى
آنان از تو را با دشمنى شان به تو بخشيديم . و از آنان ايمانشان را پذيرائيم هر چند
كه با همه عشق ، فرمانبرى مان نكنند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يحيى بن خالد (برمكى ) در خانه اى كوچك و تنگ زندگى مى گذارند. او را بدان
نكوهيدند. گفت : اين خانه ، خرد را گرد آورد و انديشه را مضبوط دارد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفرج اسفهانى - على بن حسين - صاحب كتاب (اغانى
) به درگاه اميرى رفت و تحفه اى با خويش داشت . از ورودش باز داشتند. و
او گفت :
به درگاهتان آمدم و با خويش تحفه اى داشتم . و دربانتان رخصت ديدار نداد. اگر به
گاه هديه گرفتن چنين ايد، به گاه بخشش چه گونه ايد؟
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوالفرج ، در سال 356 به روزگار خلافت (المطيع
بالله ) درگذشت و كتاب
(الاغانى
) را در مدت پنجاه سال گرد آورد.
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
در كتاب (جلاءالقلوب
) آمده است كه حسن بن على بن ابى طالب (ع ) حسن بصرى را ديد كه به نزديك
حجر براى مردم سخن مى گفت : امام (ع ) فرمود. اى حسن ! نفس خويش را به مرگ خرسند
ساخته اى ؟ گفت : نه ! گفت : براى روز جزا چه طور؟ گفت : نه ! گفت : جز اين دنيا،
جاى ديگرى براى كردار نيك هست ؟ گفت : نه ! گفت : در زمين خدا، جز اين خانه ،
پناهگاهى هست ؟ گفت : نه ! گفت پس ، چرا مردم را از طواف باز داشته اى ؟ راوى گفت :
حسن پس از آن از سخن باز ايستاد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
ابوحيان نحوى مردى پر دانش بود. و كتابهاى نيكو و مفيد تصنيف كرده است اما، در
پايان زندگى ، آنها را سوزاند. چون او را بدان نكوهش كردند، گفت : دانش ، يا
پنهانست و يا آشكار. اما، نديدم كه كسى به دانش پنهانى بدرخشد و كسى را نديدم كه به
دانش آشكار راغب باشد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عربى ، مادر خويش با مردى ديد. مادر را كشت . او را گفتند: چرا مادر را كشتى و مرد
را بگذاشتى ؟ گفت : در آن صورت بايد هر روز مردى را بكشم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
گروهى ، نزد(ابن شبرمة
) بر درخت خرمايى چند شهادت دادند. و آنان را گفت : چند درخت است ؟
گفتند ندانيم . شهادتشان نپذيرفت . يكى از آن گروه گفت : چند سال در اين مسجد
گذراده اى ؟ گفت : سى سال . گفت : در اينجا چند ستون هست ؟ درماند و شرمسار شد و
شهادتشان پذيرفت .
مرد ديگرى نزد او شهادت داد، و شهادتش نپذيرفت . مرد گفت : شنيده ام كه كنيزكى آواز
خوانده است و تو او را آفرين گفته اى . آنگاه گفت : چون آغاز كرد، آفرين گفتى ؟ يا
چون سكوت كرد؟ گفت : چون سكوت كرد. گفت : اى قاضى سكوت او را تحسين كرده اى ؟ و
شهادتش پذيرفت .
مرد ديگرى را گفت : تو مؤمنى ؟ مرد گفت : اگر منظور، تو اين سخن پروردگار است كه
فرمايد: (آمنابالله و ما انزل علينا)
آرى ! و اگر اين ، كه مى گويد: (الذين
اذا ذكر الله و جلت قلوبهم ) نمى دانم
.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
متوكل ، به گنجشكى تير انداخت و به خطا رفت . ابن حمدون وزير، او را گفت : سرور من
! نيك كردى . خليفه گفت : مرا ريشخند مى كنى ؟ چگونه نيك كردم ؟ گفت : به گنجشك
نيكى كردى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
گدايى مى رفت و فرزند كوچكش به دنبالش . كودك صداى زنى شنيد كه از پس جنازه اى بانگ
مى كرد و مى گفت : سرورم ! ترا به خانه اى برند كه نه آن را عطايى ست و نه فراشى و
نه چاشتى و نه شامى . كودك گفت : پدر! او را به خانه ما مى برند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابوالعيناء كودكى را گفت : در كدام از باب (نحو)
هستى ؟ گفت : در باب فاعل و مفعول به . و او گفت در باب والدين خويشى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
كنيزكى ابوالعيناء را گفت : انگشترى خويش به من ده ! تا ترا به ياد دارم . گفت : از
اين كه ندادم ، مرا به ياد دار!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
زن جوانى روزى ابوالعيناء را كور خطاب كرد. و او، بى آن كه ناراحت شود گفت : به
چيزى بهتر از اين دست نيافتى ، تا چهره خويش را بر من گشاده دارى ؟
شعر فارسى
از جامى :
اى در اسباب جهان ، پاى تو بند!
|
مانده از راه بدين سلسله چند؟
|
بگسل از پاى خود اين سلسله را
|
باشد از پى ، برسى قافله را!
|
عنكبوت ار نيى ، از طبع دنى
|
تار اسباب ، به هم چند تنى ؟
|
ياد مى كن ! كه چه سان مادر تو
|
داشت بى خواست ، مهيا خورشت
|
از شكم ، جا به كنارش كردى
|
گشتى از كاسه و خوان قوت پذير
|
غم ز روزيت چو در جان آويخت
|
آبت از ديده و از دل خون ريخت
|
كار خود را به زيان آوردى .
|
شعر فارسى
از نظامى :
صرف فنا خوانده ز هر لوح خاك
|
كاين همه از زنده رميدن چراست ؟
|
رخت سوى مرده كشيدن چراست ؟
|
گفت : پليدان به مغاك اندرند
|
بهر چه با مرده شوم همنشين ؟
|
زير گل آنان كه پراكنده اند
|
گرچه به تن مرده ، به دل زنده اند
|
مرده دلى بود مرا پيش ازين
|
بسته هر چون و چرا پيش ازين
|
شعر فارسى
در توحيد:
ذكر گنجست ، گنج پنهان به !
|
جهد كن . داد ذكر پنهان ده !
|
به زبان گنگ شو! به لب خاموش
|
نيست محروم بدين معامله گوش
|
به دل و جان نهفته گوى ! كه ديو
|
نبرد پى بدان به حيله و ريو
|
تا نيفتد ز عجب ، رخنه در آن
|
بى گمان ! دايمت به آن گروى
|
كه يكى نيست زان ميان شفوى
|
وين اشارت ، بدان بود، كه مدام
|
اين سبق پيشه كن چه روز و چه شب
|
در اشاره به اين كه كلمه طيّبه (لا اله
الا الله )
دليل بر سر و حد تست و در عالم كثرت ، كه خالى از آلودگى باشد، ظهور مى كند.
در حقيقت ، بجز سه حرف (اله
)
|
جمله اجزاى اين خجسته كلام
|
شد ز تكرار اين حروف ، تمام
|
گر بجويى در اين كلام شگرف
|
غير از اين حرف ها، نيابى حرف
|
اين سه حرفند كاختلاف جهات
|
پس ، در اين جمله لفظ هامى پيچ
|
غير از اسم اله ، نبود هيچ
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
عليّه ، دختر مهدى و خواهر هارون الرشيد، از زيباترين و نكته سنج ترين و شاعرترين و
ماهرترين زنان در فن موسيقى و ساخت آهنگ بود. و نيز پاكدامن و پاك دين بود. نمى
خواند و شراب نمى نوشيد، جز در آن روزها كه از نماز معذور بود. اما، آن روزها كه
پاك بود، نماز مى گزارد و قرآن و از سخنان اوست كه : خداوند، چيزى را حرام نكرد،
مگر آن كه حلالى به جاى آن گذارد. پس ، گناهكار به چه چيز حجت آرد؟ او، غلامى از آن
هارون - طلانام - را دوست داشت و سرگذشت آن مشهورست .
شعر فارسى
از مولانا جامى :
بيا ساقى ! كه فى التاءخير آفات
|
سلوك راه عشق از خود رهايى ست
|
جهان ، مرآت حسن شاهد ماست
|
مزن بيهوده لاف عشق ، جامى !
|
شعر فارسى
از حافظ:
خواهم اندر عقبش رفت ، به ياران عزيز
|
شخصم ار باز نيايد، خبرم باز آيد.
|
شعر فارسى
نيز از حافظ:
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
|
عاشقى ، شيوه رندان بلاكش باشد
|
نيز از حافظ:
زمرغ صبح ، ندانم كه سوسن آزاد
|
چه گوش كرد؟ كه باده زبان خموش آمد
|
چه جاى صحبت نامحرمست مجلس انس
|
سر قرابه بپوشان ! كه خرقه پوش آمد
|
زخانقاه ، به ميخانه مى رود حافظ
|
مگر ز مستى زهد ريا، به هوش آمد؟!
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اصمعى گفت :به باديه اى رسيدم و هميانى با خويش داشتم . و آن را به زنى باديه نشين
به امانت سپردم . چون آن را باز پس خواستم ، انكار كرد. او را به نزد يكى از پيران
عرب بردم . زن همچنان انكار مى كرد. شيخ گفت : مى دانى كه جز سوگند بر او نيست .
گفتم : گويى نشنيده اى كه گفته است :
از زن دزد، سوگند نپذيريد! حتى اگر به پروردگار جهانيان سوگند خورد.
گفت : راست گفتى . آنگاه ، زن را تهديد كرد و او را اقرار كرد و كيسه باز داد. پس ،
شيخ به من نگريست و گفت : اين آيه در كدام سوره است ؟ گفتم : در آنجا كه گويد:
آى ! به چنگ خويش بنواز! كه ما، به تو شاديم و از شراب هاى اندرين ، چيزى باقى
مگذار! شيخ گفت : شگفتا! پنداشتم كه آن ، در سوره
(انا فتحانك لك فتحا مبينا)است
.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پارسايى بر در خانه ابونواس مى گذشت و بونواس اين شعر مى خواند: بى شك ، كه توبه من
، گناه مرا مى شويد. پس ، از من در گذر! كه تو در گذارنده اى . و زاهد دستها به دعا
برداشت كه : پروردگارا! توبه اش بپذير! كه توبه كرد و به تو بازگشت . و ابونواس در
پى آن شعر، اين بيت خواند: بر آن كه به مستى سخن مى گويد، مگير! كه به هوشيارى نيز
از خرد بهره اى ندارد. زاهد، دستان به دعا برداشت و گفت : پروردگار! هدايتش كن !
شعر فارسى
طغرل بن ارسلان بن طغرل بن سلطان ملكشاه ، درخشش چهره سلجوقيان بود. صورتى زيبا و
سيما لطيف داشت . كردارش پسنديده بود و به عربى و فارسى ، خوب شعر مى گفت . از
شعرهاى اوست :
ديروز چنان وصال جان افروزى
|
امروز چنين فراق عالم سوزى
|
افسوس ! كه در دفتر عمرم ، ايام
|
آن را روزى نويسد، اين را روزى
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
مردى اميرالمؤمن (ع ) را گفت : مرا پندى كوتاه ده ! امام فرمود: آن چه را كه نكوهش
مى كنى ، خويش را از آن نگهدار! گفت : بيش گوى ! فرمود: ناپسنديده خويش رابه جا
مياور! و كردار خويش را نكوهش مكن !
فرازهايى از كتب آسمانى
در (شرح ديوان
) آمده است : چنانچه تن را صحت و غذا هست ، روح را هم هست
(الا من اتى الله بقلب سليم )
و فى قلوبهم مرض ، اشاره به آنست . چنانچه هر مرض جسمانى را سببى و دارويى هست ، كه
خاص اوست ، كه غير طبيب حاذق ، او را نشانسد، مرض روحانى را هم سببى و دوايى خاص
است ، كه غير انبياء و اولياء، آن را ندانند. اگر كسى را سودا غالب باشد و به
معالجات صفراويّه اشتغال نمايد، هلاك گردد و همچنين ، هر مرض روحانى را دوايى ست ،
كه از آن ، تجاوز نتوان كرد (رب تال
للقران و القرآن يلعنه ).
شعر فارسى
شعر:
طاعت ناقص من موجب غفران نشود
|
راضيم گر مدد علت عصيان نشود
|
تفسير آياتى از قرآن كريم
از حضرت رسالت پناه (ص ) تفسير (و
بدالهم من الله مالم يكونوا يحتسبون )
پرسيدند. فرمود: و هى اعمال حسبوها حسنات ، فوجدوها فى كفة السيئات (يعنى اعمالى كه
آن ها را نيك مى پنداشتند. اما، در كفه بدى ها باز يافتند.) چناچه نبض و قاروره ،
دلالت بر احوال بدن دارند، واقعه ، دلالت بر احوال نفس دارد، و لهذا، سالكان ،
واقعات خود را بر شيخ عرض كنند و حضرت رسالت پناه (ص ) بسيار به اصحاب خود فرمود:
هل راءى احدكم من رؤ يا؟
شعر فارسى
از مثنوى :
مرحبا! اى عشق خوش سوداى ما!
|
اى تو افلاطون و جالينوس ما!
|
شعر فارسى
ديگرى گفته است :
هر آن چه دور كند مر ترا زدوست ، بدست
|
به هر چه وى نهى ، بى روى ارنكوست ، بدست
|
فراق يار، اگر اندكست ، اندك نيست
|
درون ديده اگر نيم تار موست ، بدست
|
در نكوهش از كسى كه اوقات خويش به مطالعه كتاب بگذارد و از مبداء غافل ماند.
شعر فارسى
از جامى :
خدمت مولوى چه صبح و چه شام
|
بى فروغ وصول ، تيره و تار
|
از فروغ و اصول ، كرده شعار
|
از خرى ، همچو خشت كرده خره
|
سوى هر خشت ازو چو رو كرده
|
جز به آن خشت ها نكرده بنى
|
زان به مجلس زبان چو بگشايد
|
لب پر افسانه ، دل پر از افسون
|
چون بود حال عام كالا نعام ؟
|
عام را خود زشام تا به سحر
|
نيست جز خواب و خورد، كار دگر
|
سخن از داخل و خرج خواند وبس !
|
داند از امر فانكحواو كلوا
|
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب (قوت القلوب
) از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت شده است كه : پروردگار بزرگ نيكى
هاى بندگان خويش را به (فقر)
پاداش داده است و نيز آفريدگان را به
(فقر)
عقوبت كرده است . اما، فقرى كه پاداش نيكى باشد، ثمره آن ، خوشخويى و اطاعت از
خداست ، و صاحب چنين فقرى ، شكوه نمى كند و پروردگار را بر فقر خويش سپاس مى گويد.
و نشانه فقرى كه عقوبت باشد، بدخويى و سركشى به خدا و وفور شكوه و خشم بر تقدير است
و اين فقرست كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خدا پناه مى برد.
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ عبدالرزاق ، در (شرح منازل
السائرين ) گويد: عشق پاك ، انگيزه
ايست ، در تلطيف باطن و پديد آوردن عشق حقيقى . زيرا كه همه غم ها را به يك غم
تبديل مى كند و پراكندگى خاطر را از ميان مى برد و خدمت به معشوق را خوش مى سازد و
تحمل رنج و دشوارى اطاعت و فرمانبردارى از او آسان مى سازد. به خلاف عشقى كه پديده
پيروزى شهوت بر آدمى ست . زيرا، چنين عشقى ، حاصل وسواس ناشى از پيروزى اين انديشه
است كه برخى از چهره ها زيبا شمرده شوند و بندگى نفس است در بدست آوردن خوشى ها.
ستايش و نكوهش عشق صورى در سخن برخى از عارفان ، بر اين دو گونه عشق مبتنى ست . -
پايان سخن او.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
سخندانى ، در ستايش سخن روان گفته است : اگر سخن را غذايى سير كننده فرض كنيم ،
روانى آن ، خورش آنست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
همسر مردى آزاده او را گفت : نمى بينى كه يارانت به هنگام گشايش ، در كنار تو بودند
و اينك ! كه به سختى افتاده اى ، ترا ترك كرده اند؟ و او گفت : از بزرگوارى آنانست
كه به هنگام توانايى از احسان ما بهره مى بردند و اينك ! كه ناتوان شده ايم ، ما را
ترك كرده اند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
يكى از حكماى اسلام ، كوشيده است ، تا ميان سخنان فيلسوفان و گفته هاى پيامبران
سازگارى دهد. و او گرچه در برخى از موارد، توفيق يافته است . اما بناچار، به برخى
از تكلّفات دور متوسل شده و به تفسير سخنان پيامبران پرداخته است ، تا كار خود را
كامل كند. و درست ، آنست كه سخن پيامبران را ميزان قرار دهند. چه ، آن ، به وحى
متكى ست و بايد توجهى به اين كه برخى از گفته هاى فيلسوفان با آن سازگارى ندارد،
نداشته باشند.
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ محيى الدين در (فصوص الحكم
) در (فص اسماعيلى
) گفته است : ستايش ، در برابر (وعده
راست ) است . نه
(وعيد راست ) و حضرت
پروردگارى ، به ذات خويش ، طالب ستايش پسنديده است و به سبب صدق وعده اى كه دارد،
ستايش مى شوند. نه به
(صدق وعيد)
مگر اين كه از گناهكار در گذرد. خدا فرموده است (فلا
تحسبن الله مخلف وعده رسله ) و نمى
گويد: (وعيده
) بلكه مى گويد: (نتجاوز عن
سيئاتهم ).
حكايات تاريخى ، پادشاهان
ابو محمد بن يحيى - معلم ماءمون - گفت : روزى ، به سبب بيمارى ، نشسته نماز مى
خواندم . كه ماءمون ، خطايى ورزيد، برخاستم تا او را بزنم . و او گفت : اى شيخ !
نشسته خدا را طاعت مى كنى ، و بر خاسته عصيان مى ورزى ؟
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
شيخ سهروردى ، در (تلويحات
) گويد: حكما، عالم حيوان را عالم واحدى گرفته اند و جسم آن را
(جسم كل ) ناميده اند و نفس
ناطقه اى براى آن ، قائل شده اند و عقل يگانه اى مجموع همه عقل هاست و مجموع نفس ها
را (نفس كل
) و مجموع عقل ها را (عقل
كل ) گفته اند و بيشترينه حكما، عالم
را همان آسمان مى دانند و به جز آن ، كه فاسدند، توجهى ندارند.
شعر فارسى
شعر:
هزاران چاره ضايع گشت و يك دردم نشد ساكن
|
كنون درد دگر از پهلوى هر چاره اى دارم
|
شعر فارسى
گوينده اش را ندانم :
تا از ره و رسم عقل بيرون نشوى
|
يك ذره از آن چه هستى ، افزون نشوى
|
يك لمعه ز روى ليليت بنمايم
|
عاقل باشم ، اگر تو مجنون نشوى !
|
شعر فارسى
از نشناس :
جواب نامه كز جانان رسيد، اين بود عنوانش :
|
كه من بر هر سر سنگى ، چنين آواره اى دارم
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ظريفى گفته است : چنان مى نمايد، كه رخسار فلانى همانند رخسار پير زنى ست كه شويش
به طلاقش آسايش مى يابد.
بزرگى گفته است : اگر گرانجانى داند كه گرانجانست ، ديگر گرانجان نخواهد بود.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در ربيع ابرار آمده است كه : جمجمه اى يافته شد كه برخى از دندان هاى آن افتاده بود
و وزن هر يك از دندان هاى آن ، چهار رطل بود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
(حائك
)، (اعمش
) را گفت : درباره اقتدا كردن به (حائك
) در نماز چه مى گويى ؟ گفت : بى وضو باكى نيست . گفت : از شهادتش چه
گويى ؟ گفت : با شهادت دو عادل به همراه او، پذيرفته است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى برسفره خليفه اى حاضر بود و پالوده مى خورد. كسى او را گفت : اى فلان .
هر كه از اين بخورد كه سير شود، مى ميرد. اعرابى ، ساعتى دست باز داشت . سپس پنج
انگشتى خوردن گرفت و گفت : سفارش نيك مرا به همسرم برسانيد!
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى را گفتند: آبگوشت را چه نامند؟ گفت : آب جوشيده . گفتند: چون سرد شود.
گفت نگذاريم تا سرد شود. سپس گفت : آب جوشانى ست كه هيچ چيز آن را سرد نمى كند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
خسرو انوشيروان ، به دادخواهى نشست . كوتاه قدى پيش آمد و گفت : ستم رسيده ام .
خسرو او را توجهى نكرد. وزير او را گفت : داد اين مرد بده ! گفت : كسى نتواند به
كوتاه قد ستم كند. مرد گفت : خداوند، كار پادشاه نيك داراد! آن كه به من ستم كرد،
از من كوتاه تر بود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
جاحظ چنان زشت سيما بود كه شاعرى درباره او گفته است :
(اگر خوك بار ديگر مسخ شود، زشت تر از جاحظ نتواند بود)
و خود روزى به شاگردانش گفت : هيچكس چون زنى مرا شرمسار نكرد، كه روزى مرا به نزد
زرگرى برد و گفت : همانند اين . و من از سخن او حيران ماندم . چون رفت ، زرگر را
پرسيدم : و او گفت : از من خواست تا صورت جنى برايش بسازم و من گفتم : ندانم كه
صورتش چگونه است . اينك ! تو را آورده است .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى بر يمن فرمانروايى يافت . يهوديان را گرد آورد و گفت : درباره عيسى (ع
) چه گوييد؟ گفتند: او را كشتيم و به دار زديم . آنان را گفت : از زندان بيرون
نياييد! تا ديه او را بپردازيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى ، ديگرى را گفت : بيست درهم به من وام ده ! و مرا يك ماه مهلت ده ! گفت
: درهم ندارم . اما به عوض يك ماه ، ترا يك سال مهلت دهم .