حكايات تاريخى ، پادشاهان
در عيون اخبار الرضا آمده است كه بامداد روزى كه فضل در آن به قتل رسيد، به گرمابه
رفت و دستور داد، تا از او خون بگيرند و تن خويش را به خون آغشت ، تا تاءويل آن
باشد كه ستارگان دلالت بر آن داشتند كه در آن روز، خونش ميان آب و آتش ريخته خواهد
شد. سپس ، به دنبال ماءمون و امام رضا (ع ) فرستاد، تا آنها نيز به گرمابه آيند.
امام رضا (ع ) از اين كار خوددارى كرد و به پيامى ، ماءمون را نيز از اين كار
بازداشت و فضل ، چون به گرمابه رفت ، كشته شد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون ابراهيم بن مهدى به خلافت رسيد، معتصم ، فرزند خويش
(واثق ) را به نزد او آورد
و گفت : اين بنده تو (هارون
) است و چون معتصم به خلافت رسيد، ابراهيم ، دست فرزند خويش گرفته ، به
نزد او رفت و گفت : اين ، بنده تو (هبة
الله ) است . مورخان گفته اند: اين هر
دو رويداد، در يك خانه روى داد.
معارف اسلامى
در (كامل التاريخ
) آمده است كه در سال 465 در مصر، نرخ ها به گرانى رفت و مرگ زياد شد و
قحطى به درجه اى رسيد، كه زنى ، گرده نانى به هزار دينار خريد و سبب اين بر آورد آن
بود كه وى اسبى داشت ، كه به هزار دينار مى ارزيد و به روزگار خشكسالى ، به سيصد
دينار فروخت و از بهاى آن ، بيست رطل گندم خريد و بر دوش باربرى نهاد تا به خانه
برد و مردم گرسنه آن را در ربودند و براى او بقدر گرده نانى باقى ماند.
معارف اسلامى
در كامل التاريخ ، در وقايع سال 485 گويد: در اين سال ، عبدالباقى محمد بن حسين
شاعر بغدادى مرد، و او، متهم به طعن در شرايع بود. چون مرد، دستش بسته ماند و غسال
نتوانست آن را باز كند، پس از كوشش بسيار، دستش باز كردند و نوشته اى در آن يافتند،
كه بر آن نوشته بود:
به پناهگاهى در آمدم ، كه مهمان خويش را نااميد نمى سازد. اميد است كه مرا از عذاب
دوزخ برهاند. با آن كه از خدا مى ترسم ، به انعام او اميدوارم و خدا بهترين نعمت
دهندگانست .
معارف اسلامى
در كامل التاريخ در حوادث سال 603 آمده است كه در اين سال ، پسر بچه ده ساله اى ،
همبازى خود را كه همسال او نيز بود، كشت بدين سان كه به او گفت الان سرت را با كارد
مى برم و چنين كرد و سر را در دامن مقتول انداخت و گريخت اما او را گرفتند و فرمان
به قتلش رفت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از محمد بن عبدالعزيز روايت شده است كه گفت : ابو عبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع )
فرمود: اى عبدالعزيز! ايمان ، ده پله دارد، همچون نردبان كه از آن ، به ترتيب بالا
روند. پس ، آن كه در پله اول است ، مبادا كه به دومى گويد: ترا چيزى حاصل نيست و به
همين سان ، تا مرتبه دهم . و آن كس را كه به رتبه ، از تو پايين تر است ، ميفكن !
زيرا، آن كه فراتر از تست ، ترا بيفكند و چون بينى كه ديگرى ، به رتبه اى از تو
فروتر است ، به مهربانى ، او را به سوى خويش آر! و بر او تحميل مكن ! تا بى طاقت
نشود و نشكند. چه ، آن كه مؤمنى را بشكند، جبران آن بر وى است . از آن نردبان ،
مقداد در پايه هشتم و ابوذر نهم و سلمان در پله دهمين است .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : برادر نيكوكار، ترا از نفس تو، سودمندترست . چه ، نفس ، ترا به بدى
فرمان مى دهد و برادر نيكوكار، ترا امر به خير مى كند.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
اميرالمؤمنين على (ع ) در يكى از جنگ ها بر استرى سوار بود. او را گفتند: اى
اميرالمؤمنين ! اى كاش بر اسبى مى نشستى ! و او گفت : من ، از آن كه حمله آرد،
نگريزم و به آن كه گريزد نيز حمله نبرم . و استرى مرا كافى ست
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
دشمن چون به تو نيازمند باشد، دوستدار بقاى تست و دوست چون از تو بى نياز شود، مرگ
تو بر او آسان مى گردد. و نيز گفته اند: هر مودتى كه طمع آن را گره زند، نوميدى ،
آن را از هم بگسلد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
حجاج ، پيرى از اعراب بيابان را گفت : در خوردن چگونه اى ؟ گفت : اگر بخورم ، سنگين
شوم و اگر نخورم ، ناتوان . پرسيد: در زناشويى چگونه اى گفت : اگر تمكين كند،
درمانم و اگر نكند، حريص شوم . پرسيد: خوابت چگونه است ؟ گفت آنجا كه همگانند در
خوابم و در بستر بيدار. پرسيد: بشست و برخاستت چگونه است ؟ گفت : چون بنشينم ، زمين
از من بگريزد، و چون برخيزم ، مرا همراهى كند پرسيد: راه رفتنت چگونه است ؟ گفت :
مويى پايم ببندد و پشكلى مرا بلغزاند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
وقتى ، ام معبد، پيامبر خدا (ص ) را به دلنشينى توصيف كرد. مردان او را گفتند:
چگونه است كه توصيف تو از ما دلنشين تر است ؟ گفت : چون زنى ، مردى را بنگرد،
دلنشين تر مى نگرد، تا مردى ، مرد ديگر را.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوالعيناء را گفتند: در چه حالى ؟ گفت : در دردى كه مردم آن را آرزو كنند. يعنى :
پيرى .
ترجمه اشعار عربى
ابن معتز، بيتى به اين مضمون دارد:
كان ابريقنا و الراح فى فمه
|
يعنى : صراحى ما، با شرابى كه در دهان دارد، گويى پرنده ايست كه ياقوت به منقار
برگرفته است .
مؤلف گويد: يكى از شاعران فارسى زبان روزگار ما، اين مضمون را بهتر از وى سروده است
كه گويد:
صراحى شد به چشم مست و هشيار
|
چو طوطى سبز رنگ و سرخ منقار
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يحيى بن اكثم با مردى درباره (ابطال
قياس ) مناظره مى كرد. مرد در حين صحبت
، يحيى را ( ابوزكريا)
خطاب مى كرد. يحيى گفت : من ابوزكريا نيستم . و مرد گفت : يحيى (پيامبر) كنيه اش
ابوزكريا بود و (تو نيز يحيى اى ) يحيى بن اكثم گفت : پس تا به حال ، در چه بحث مى
كرديم ؟ يعنى تو قياس را باطل مى دانى و به آن عمل مى كنى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى در خانه جاحظ را كوبيد. جاحظ گفت : كه هستى ؟ مرد گفت : منم . جاحظ گفت : منم
و صداى كوبه يكى ست .
شعر فارسى
از عرفى :
جام ياقوت شراب لعل ، خاصان را رسد
|
بينوايان را نظر بر رحمت عامست و بس !
|
شعر فارسى
از لسانى :
منزل مقصود، دورست ، اى رفيق راه وصل !
|
باش ! تا مسكين لسانى ، خارى از پا بركند
|
شعر فارسى
از حافظ:
ساقى بيا! كه عشق ، ندا مى كند بلند
|
كان كس كه گفت قصه ما، هم زما شنيد
|
شعر فارسى
گزيده هايى در توحيد:
تو در افتاده در ضلال بعيد
|
چند گردى به گرد هر سر كوى ؟
|
درد خود را دوا هم از خود جوى !
|
عرش تا فرش در كشيده به كام
|
از من و ما، نه بوى ماند و نه رنگ
|
نقطه اى ، زين دواير پر كار
|
نيست بيرون زدور اين پرگار
|
چه مركب در اين قضا، چه بسيط
|
شعر فارسى
از نظامى :
تو پندارى كه : عالم جز همين نيست
|
زمين و آسمانى غير ازين نيست
|
چو آن كرمى كه در گندم نهانست
|
شعر فارسى
بقيه كلام در توحيد:
ميوه شان نفس و طبع را تو بيخ
|
هر كه رو از وجود محدث تافت
|
ره به كنجى از آن مثلث يافت
|
كه در او نيست ما و من را گنج
|
بو حنيفه چه در معنى سفت !
|
واجب و مفترض بود، نه مباح
|
زان مثلث هر آن كه زد جامى
|
زين مثلث هر آن كه يك جرعه
|
خورد، بختش به نام زد قرعه
|
دارد از (لا)
فروغ نور قدم
|
چون كند (لا)
بساط كثرت طى
|
دهد (الا)
زجام وحدت ، مى .
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكماى قديم گفته اند: نفوس حيوانات ، ناطقه مجرد است . و روش شيخ مقتول (شهاب الدين
سهروردى ) نيز همين بوده است و ابن سينا، در پاسخ به بهمنيار گفته است : فرق گذاشتن
ميان انسان و حيوان در اين باره مشكل است .
فرازهايى از كتب آسمانى
قيصرى ، در شرح (فصوص الحكم
) گويد: متاءخران گويند كه منظور از (نطق
)
ادراك كلياتست ، نه (سخن گفتن
) زيرا سخن گفتن چون موافق سخن گفتن گويندگان يك زبان نباشد، براى آنان
فايده اى ندارد. و نيز به اين منحصر مى شود، كه (نفس
ناطفه ) مختص به انسان تنها باشد. و
اين ، دليلى ندارد. و نيز بر اين ، آگاهى نداريم كه حيوانات ، درك كليات را ندارند.
و ندانستن چيزى ، منافى با هستى آن نيست . و دقت در شگفتى هايى كه از حيوانات سر مى
زند، موجب مى شود كه درك كليات را براى آنان قائل شويم . پايان سخن قيصرى . پوشيده
نماند كه آن چه قيصرى مى گويد، اينست كه منظور پيشينيان از
(نطق ) معنى لغوى آن بوده
است و ابن سينا نيز در آغاز كتاب
(دانش نامه علايى
) همين معنى را تصريح كرده است .
فرازهايى از كتب آسمانى
فاضل ميبدى در (شرح ديوان
) گويد: صوفيه گويند: ذات معدوم ، از صحراى عدم محض و نفى صرف ، قدم به
منزل شهود و موطن وجود نمى نهد و چنانچه معدوم محض رنگ وجود نمى يايد، آيينه موجود
حقيقى هم زنگ نمى گيرد، و ذات هيچ چيز را معدوم نمى توان ساخت . مثلا چوب را اگر بر
آتش بسوزى ، ذات او معدوم نشود، بلكه صورت ، مبدل گردد و به هيئت خاكستر، ظهور كند.
و همچنين ارسطو در كتاب خود، موسوم به (اثولوجيا)
گويد: در وراى اين جهان ، آسمان و زمين و دريا و حيوان و گياه و انسان آسمانى هست .
و هر چه در آن جهان هست ، آسمانى ست و در آنجا، هيچ چيز زمينى نيست . و روحانيانى
كه در آنجايند، با آرامش آنجا خو گرفته اند و هيچيك از ديگرى بيزار نيستند و
هيچكدام ، با همدم خود تضادى ندارند و به همديگر زيان نمى رسانند. بلكه به هم آرام
مى گيرند.
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حكما گويند: فلزات چكش خوار، گوناگونند تحت يك جنس قرار مى گيرند و تبديل يكى به
ديگرى غير ممكنست . اما شيمى دانان و برخى از حكيمان برآنند كه اقسام گوناگون فلزات
، يك نوع است . و طلا همچون انسان سالم است ، و فلزات ديگر، همچون انسان هاى
بيمارند و داروى همه آنها (اكسير)
است .
محققى ديگر گفته است : گيريم كه همه ، يك نوع باشند، باز هم تبديل يكى به ديگرى ،
غير ممكن نيست . و بسيار ديده ايم ، كه دانه ميوه اى ، به عقرب تبديل شده است . و
شيخ الرئيس ، پس از آن كه در كتاب (شفا)،
كيميا را اباطل كرده است ، رساله اى به نام (حقايق
الاشهاد) در درستى كيميا، تاليف كرده
است .
سخن عارفان و پارسايان
نزد (فيضل عياض
) سخن از زهد رفت و او گفت : در كتاب خدا، دو سخنست : لاتاءسوا على
مافاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم
بزرگى گفته است : هيچگاه ، كسى را نوميد نكردم ، مگر اين كه در پى آن ، عزت او و
خوارى خويش را ديدم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى ، در برابر گروهى به خواستن ايستاد. او را گفتند: تو كيستى ؟ گفت : كسب
بد، مرا از ذكر نسب باز مى دارد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
ديگر گفته است : مردم ، روزگارى مى كردند و نمى گفتند. سپس ، كردند و گفتند و اينك
! نه مى گويند و نه مى كنند.
از سخنان حكيمان : آنكه از خوارى خواستن نترسد، از خوارى رد نيز پاك ندارد.
شعر فارسى
از جامى :
بزم عشرت به طرف دجله نهاد
|
چون گرفتى چو زهره دربر چنگ
|
چنگ را بر همان نوا بنواخت .
|
پس بر آن قول ، بر كشيد آواز
|
كاخر، اى چرخ ! بيوفايى چند؟
|
شرم مى آيدم ز كار تو، شرم .
|
به كه يكدم به خويش پردازم
|
همچو او پرده ساز و رامشگر
|
چاره خود، چگونه مى سازى ؟
|
پرده از پيش ، چاك زد كه : چنين
|
شد چو ماهى و ماه دجله نشين
|
همچو مه ، خويش را در آب انداخت
|
همچو ماهى به غوطه خوارى ساخت
|
هر دو رستند از منى و تويى
|
همچو اينان زخويش دست بشوى !
|
ترجمه اشعار عربى
از اشعار ابن الرومى :
روزگار را مى بينم كه هر بى قدرى مى سازد و هر گرانقدرى را فرود مى آورد. همچون
درياست كه مرواريد در آن غرق مى شود، و مردار، پيوسته بر آن غوطه خورد. و همچون
ترازوست كه هر سنگينى را پايين مى آورد و هر سبك وزنى را بالا مى برد.
سخن عارفان و پارسايان
مردى از بيمارى خويش شكوه كرد و عارفى او را گفت : از كسى كه به تو رحم خواهد كرد،
نزد كسى كه به تو رحم نخواهد كرد شكوه مى كنى ؟
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام حسن بن على (ع ) به نزد بيمارى رفت و او را گفت : پروردگار، ترا ارزانى داشته
است . او را سپاس بگزار! و ترا از ياد نبرده است . و او را ياد كن !
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام جعفربن محمدالصادق (ع ) بيمار شد، و گفت : پروردگارا!اين بيمارى را وسيله
تاءديب من قرار ده ! نه وسيله خشم بر من .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گويند: درد، يكباره مى آيد و كم كم مى رود. (در فارسى نيز مثلى است كه گويند: درد
چون كوهى مى آيد و چون مويى مى رود).
حكايات پيامبران الهى
از ابن عباس روايت شده است كه جمعى به نزد پيامبر(ص ) آمدند و او را گفتند: فلان كس
، روزها روزه دار است و شبها به نماز ايستاده و بسيار ذكرست . و پيامبر گفت : كدام
يك از شما، خوردنى و آشاميدنى او را مى دهيد؟ گفتند: همه ما. پيامبر(ص ) گفت : همه
شما از او بهتريد.
لفظ (خاتم
) كه در (خاتم النبيين
) مى گوييم ، مى تواند به فتح (تاء)
باشد و يا به كسر آن . به فتح ، معنى (زينت
) است كه از (ختم
) گرفته شده است كه زيور جامه هاست و به كسر، اسم فاعل است به معنى
(آخر) و
(پايان دهنده )، كفعمى ، آن
را در حاشيه مصباح ذكر كرده است و در (صحاح
) خاتم به كسر تاء و فتح آن . و (خاتمة
الشى ء) به معنى : آخر آن است و پيامبر
ما محمد(ص ) خاتم الانبياء است و گفته خداوندى ست .
(وختامه مسك ) يا آخرش ،
زيرا پايان آن را عنبرين مى يابند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از معتمدان حكايت كرد، كه : در يكى از سفرهاى خويش ، به قبيله
(بنى عدرة )
رسيدم و در خانه اى فرود آمدم . و دخترى ديدم كه زيبايى را در حد كمال داشت و از
زيبايى جمال و بيان او، به شگفت آمدم . در يكى از روزها كه از خانه بيرون رفتم ، تا
قبيله را گردشى بكنم ، جوانى را ديدم زيباروى كه آثار شيفتگى ، از چهره او پيدا
بود. لاغر، چون هلال و نحيف چون خلال . و همچون آتش زير ديگ مى سوخت . اشك بر
رخسارش جارى بود و ابياتى تكرار مى كرد كه اين بيت ، از آنهاست :
بر تو شكيبائيم نيست و به نيرنگ نيز بر تو راهى ندارم . نه از تو گزيرى دارم و نه
گريزگاهى . مرا هزار در ديگر هست كه راهشان را مى شناسم . اما بى دل ، كجا روم ؟
اگر دودل داشتم ، با يكى مى زيستم . اما در عشق تو يكدلم و رنج مى كشم .
از حال و وضع آن جوان پرسيدم . گفت : دخترى را كه تو در خانه پدر اويى ، دوست دارد.
و دختر، از سالها پيش ، از وى ، روى نهفته است . گفت : به خانه آمدم و آن چه ديده
بودم ، به دختر گفتم . و او گفت : او، پسر عموى منست گفتمش : مهمان را حرمتى ست .
ترا به خدا سوگند مى دهم ، كه او را امروز، به نگاهى بهره مند ساز! گفت : صلاح حال
او، در آنست كه مرا نبيند. اما، من گمان بردم كه خوددارى او از اين كار، به سابقه
خويشتندارى ست . اما، من ، پيوسته او را سوگند دادم ، تا پذيرفت . و ناخوش مى داشت
. و آنگاه كه پذيرفت ، او را گفتم : پدر و مادرم به فدايت ! وعده خويش را هم اكنون
انجام مى دهى ؟ گفت : از پيش برو! و من نيز از پى تو مى آيم . من ، به سرعت به سوى
جوان رفتم . و گفتم : ترا بشارت باد به ديدن آن كه مى خواهى ! و او، هم اكنون به
سوى تو مى آيد. در اين ميان كه من ، با او سخن مى گفتم ، از پنهانگاه خويش به در
آمد. دامن كشان مى آمد و گام هايش غبار مى انگيخت . چنان كه قامت او در غبار پنهان
شد و من ، جوان را گفتم : اين اوست ! و دختر به پيش آمد. جوان ، چون به غبار نگريست
، فريادى كرد و بيهوش به صورت بر آتش افتاد. و هنگامى او را از زمين بلند كردم كه
سينه و صورتش را آتش گرفته بود. و دختر بازگشت و مى گفت : آن كه توان ديدار غبار
كفش هاى ما را ندارد، جمال ما را چگونه تواند ديد؟
مؤلف گويد: و چه قدر به داستان موسى - بر پيامبر ما و او درود باد! - شبيه است .
ولكن انظر الى الجبل فان استقّر مكانه فسوف ترانى فلمّا تجليّى ربّه للجبل جعله
دكّا و خرّ موسى صعقا فلماافاق قال سبحناك تبت اليك و انا اوّل المؤمنين .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى را گفتند: بلايى شناسى كه چون كسى بدان درمانده او را رحم نكنند؟ و نعمتى
دانى كه منعمش را حسد نورزند؟ گفت : فقر.
سخن عارفان و پارسايان
گويند: عارفى چون اين سخن مشهور شنيد كه : دو نعمت است كه سپاس داشته نشده است :
سلامتى و امنيت ، گفت : اين دو، سومى نيز دارند، كه ناسپاس مانده است ، چه ، سلامتى
و امنيت را گاه ، سپاس دارند. او را گفتند: آن ، چيست ؟ گفت : فقر. و آن ، نعمتى
است كه بر منعمانش پوشيده مانده است . جز آنان كه خدايشان نگاه داشته است .
شعر فارسى
رومى (مولوى ) گويد:
باشدابن الوقت صوفى ، اى رفيق !
|
نيست فردا گفتن از شرط طريق
|
شعر فارسى
از نشناس :
آن را كه دل از عشق ، مشوش باشد
|
هر قصه كه گويد، همه دلكش باشد
|
تو، قصه عاشقان همى كم شنوى
|
بشنو! بشنو! كه قصه شان خوش باشد
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : هر سخن كه مكرر افتد، بى رونق شود.
سخن عارفان و پارسايان
از سخنان عارفان :
عارف را در زير هر واژه اى ، نكته ايست . و در هر داستانى ، بهره اى . و در ميانه
هر اشارتى ، مژده اى . و در ضمن هر حكايتى ، كنايه اى . و از اين روست كه در
سخنانشان ، حكايت هاى گونه گون گويند، تا هر شنونده اى در خور استعداد، بهره
خودگيرد. و از مردم ، هر كسى مشرب خويش دانسته است . و از اين روست كه آمده است
كه : همانا قرآن را ظاهريست و باطنى و آن باطن را هفت باطنست . از اين رو، گمان
مدار! كه منظور، نقل قصه ها و حكاياتى ست كه در قرآن آمده است . و ديگر هيچ ! چه ،
سخن پروردگار، از اين فراترست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى بيابان نشين را گفتند: از كجا زندگى گذارنيد؟ گفت : اگر از آنجا كه دانيم ،
گذارن نكنيم ، زنده نمانيم .
باديه نشينى ، نماز خويش تخفيف داد. و او را بر آن ، نكوهيدند. گفت : بستانكار
بخشنده است .
اين سماك ، صوفى يى را گفت : اگر جامه هايتان با درون شما سازگارست خواهم كه مردم
نيز بدان آگاه شوند و اگر نيست ، هلاك شده ايد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اميرى معلم فرزند خويش را گفت : پيش از نوشيدن ، او را شناگرى بياموز! چه ، او، كسى
را يابد كه به جايش بنويسد و كسى را نيابد تا به جايش شنا كند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عرب را رسم چنان بود، كه چون كسى را به قاصدى مى فرستادند، او را مى گفتند: از هيبت
باك مدار! كه ترا زيان دارد. و فرصت را غنيمت دان كه اندوه را ببرد. و چون به كارى
دست يازى ، پيشرو باش ! نه دنباله رو.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى باديه نشين را گفتند: خوارى چيست ؟ گفت : ايستادن گرانمايه اى بر درگاه فرومايه
اى و آنگاه اجازه نيابد. و نيز او را پرسيدند: بزرگى چيست ؟ گفت : بند منت بر گردن
مردان نهادن .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
اياس قاضى را گفتند: ترا عيبى نيست . مگر آن كه در داورى شتابناكى . بى آن كه در آن
ژرف بنگرى . اياس دست فرا داشت و گفت : چند انگشت دارد؟ گفتند: پنج . گفت : شتاب
كرديد و نگفتيد: يك ، دو، سه ، چهار، پنج . گفتند: چون دانيم ، نشمريم . گفت : من
نيز حكمى را كه به روشنى دانم ، به تاءخير نيفكنم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى اعمش را گفت : تو درهم دوست دارى . و او گفت : از آن روى كه بى نيازى از
خواستن از كسى چون تو را دوست دارم .
شعر فارسى
از نظامى :
ز يك جو اگر روضه اى آب خورد
|
چو رويد از او سنبل و خار و ورد
|
نه اين يك بود سرخ و آن يك سياه
|
از اينسان بود فيض الطاف شاه
|
زعشقى كه شد عاشق خسته زرد
|
بود روى معشوق از آن ، همچو ورد
|
بلى ! آن زمين تا به ايوان عرش
|
زيك مى همى مست گشتند، ليك
|
بود در ميان ، فرق ها نيك نيك
|
ز مهرى كه شد زعفران زرد از او
|
بود سرخى لاله و ورد از او
|
برند آب ازين بحر زاخر، نه بيش
|
شعر فارسى
از اهلى :
گذشت يار، تغافل كنان ز ما، اهلى !
|
چو بى زبان شده نامراد، آهى كن !
|
و نيز از اوست :
رفت آن كه چشم راحت خوش مى غنود ما را
|
عشق آمد و برآورد از سينه دود ما را
|
امروز كو؟ كه بيند سرمست و بت پرستيم
|
آن كاو به نيك نامى دى مى ستود ما را
|
ممكن نگشت ما را توبه زخوبرويان
|
گيتى به محنت و غم ، چند آزمود ما را؟
|
شعر فارسى
از شيخ ادرى :
دى ، زلف عبير بيز عنبر سايت
|
از طرف بنا گوش سمن سيمايت
|
افتاده به پاى تو، بزارى مى گفت :
|
سر تا پايم فداى سر تا پايت
|
شعر فارسى
از مثنوى :
گفت پيغمبر كه : معراج مرا
|
آن من ، بر چرخ و آن او به شيب
|
زان كه قرب حق برونست از حسيب
|
قرب ، نه بالا و پستى رفتنست
|
قرب من از جنس هستى رستنست
|
شعر فارسى
از حافظ:
از سادگى و سليمى و مسكينى
|
وز سر كشى و تكبر و خودبينى
|
در آتش اگر نشانيم ، بنشينم
|
بر ديده اگر نشانمت ، ننشينى
|
شعر فارسى
از ضميرى :
در وعده گاه وصل تو دل را قرار نيست
|
تمكين صبر و حوصله انتظار نيست
|
صد زخم بر تنم بود از ضرب تيغ عشق
|
اما، يكى ز معجز عشق ، آشكار نيست
|
گويى از اين گفته سعدى گرفته است :
كشته بينندم و قاتل نشناسند كه كيست
|
كاين خدنگ از نظر خلق ، نهان مى آيد
|
و نيز:
مستغرق فراقم و جوياى وصل يار
|
كشتى شكسته ، چشم اميدش به ساحلست
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چون حطيئه را مرگ فرا رسيد، او را گفتند: زن و فرزند خويش را وصيتى كن ! گفت : شما
را خبر خواهم كرد.
شماخ بن ضرار- از شاعران بزرگ عرب - به نزع افتاد. او را گفتند: بى چيزان را از مال
خويش وصيتى كن . گفت : وصيتشان مى كنم كه گدايى را دوام دهند كه تجارتى بى كساد است
.
گفتند: ما را وصيتى كن ! گفت : مرا بر خر نشانيد! باشد كه نميرم . و آنگاه چنين
سرود: هر تازه اى را لذتى ست . جز آن كه تازه مرگ را بى لذت يافتم . او را گفتند:
شاعرترين عرب كيست ؟ به خويش اشاره كرد و گريست . گفتندش : از مرگ مى نالى ؟ گفت :
نه و اما، واى بر شاعر! كه كسى شعر وى را بد روايت كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفته است : اگر خواهى دانشمندى را رنجور دارى ، او را با نادانى همنشين كن .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
پارسايى نزد فروشنده اى رفت ، تا از او پيراهنى بخرد. يكى از حاضران ، فروشنده را
گفت : اين فلان پارساست ! بهايش را از او كمتر بستان ؟ زاهد گفت : ما آمده ايم ، تا
با پولمان پيراهن بخريم ، نه به زهدمان و از آنجا رفت .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
همسر مالك بن دينار در مجادله اى ، شوى خويش را گفت : اى زناكار! و مالك گفت : بلى
! اين نامى ست كه چهل سال روزگار، كسى جز تو از آن ، آگاه نبوده است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : دوست ، وابسته روحست و خويشاوند، وابسته تن .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
چوپان پارسايى را گفتند: گرگ ها در ميان گوسفندان تواند و آسيب نمى رسانند. از كى
گرگها با گوسفندان آشتى كرده اند؟ گفت : از آنگاه كه چوپان با خداى خويش آشتى كرده
است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در ربيع الابرار آمده است كه : (معتصم
)، هشتمين خليفه عباسى بود و دوران فرمانروائيش هشت سال و هشت ماه بود و
هشت پسر و هشت دختر داشت و هشت قلعه گشود، و هشت كاخ ساخت و هشت هزار دينار و هشت
هزار درهم از پس خويش به ارث گذاشت .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
هارون الرشيد، بر (ثمامة بن ابرش
) كه از دانشمندان بود - خشم گرفت و او را به
(ياسر)
خادم خويش سپرد، ياسر نيز از او مراقبت مى كرد. روزى ، ياسر، اين آيه مى خواند:
(ويل للمكذبين ) و حرف
(ذال ) را به فتح مى خواند
ثمامه او را گفت : (مكذبين
) پيامبرانند. و خادم او را گفت : مردم
مى گفتند كه تو بيدينى و من باور نمى داشتم . اينك ! پيامبران را دشنام مى دهى ؟ و
او را رها كرد و از وى دور شد.
پس از چندى هارون از ثمامه خشنود شد و او را به مجلس خود پذيرفت روزى در حين صحبت
از او پرسيد. سخت ترين چيزها كدامست ؟ و ثمامه گفت : دانايى كه نادان بر او
فرمانروايى كند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
همه شتران عربى در يك روز مردند. شاد شد و گفت : به سبب نعمت هاى فراوانى كه
پروردگار، مرا بخشيد، بلاى آن ، به شترانم خورد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اعمش ، به دوستى از آن خود گفت : بزغاله اى چاق و نانى گوارا و سركه اى تند دوست
دارى ؟ گفت آرى . و او بيرون رفت و نانى خشك با سركه برايش آورد. مرد گفت : پس ،
بزغاله و نان چه شد؟ و او گفت : من نگفتم كه آن ها را مهيا دارم ، بلكه ، گفتم : آن
را دوست دارى ؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
صاحب بن عباد، يكى از نديمان خويش را برافروخته ديد و او را گفت : ترا چه مى شود؟
گفت : تب دارم . صاحب گفت : (ق
). نديم گفت : (وه
). صاحب را از پاسخ او خوش آمد و خلعت بخشيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى ، فيلسوفى را گفت : فلان كس ، ديروز ترا به چه و چه نكوهش كرد. و فيلسوف گفت :
به سخنى با من روبرو شدى كه او از روبرو گفتن آن با من شرم داشت .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى را شتر گم شد. سوگند خورد كه : چون يافته آيد، آن را به يك درهم
بفروشد. چون يافته شد، او را دل نيامد كه بدان بها بفروشد. گربه اى در گردن شتر
آويخت و بانگ بر داشت كه : شتر به درهمى و گربه اى به پانصد درهم . و با هم مى
فروشم . عربى بر او گذشت و گفت : شتر چه ارزان بود! اگر اين قلاده به گردن نداشت .
شعر فارسى
از نشناس :
گفتم : چگونه مى كشى و زنده مى كنى ؟
|
از يك جواب كشت و جواب دگر نداد
|
شعر فارسى
و نيز:
وين تغافل هاى تو، سربارى است .
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
زاهدى گفت : اگر شب نمى بود، به دنيا بودن را دوست نمى داشتم . ديگرى گفته است :
دميدن صبح مايه اندوهناكى منست .
خليل بن احمد گفت : دنيا عبارست از ضدهاى به هم نزديك ، شبيه هاى دور از هم ،
خويشاوندان پراكنده و دوران به هم نزديك .
ابن مسعود گفت : دنيا، سراسر اندوه است . و آن چه از شادى در آنست ، سود آدمى ست .
يكى ، ديگرى را گفت : اگر در شب سياهى ديدى ، به سوى او پيش رو! و مترس ! چه ، او
نيز همچون تو مى ترسد. و آن يك گفت : از آن مى ترسم ، كه او نيز اين سخن شنيده
باشد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام زين العابدين (ع ) فرمود: دنيا، خوابى ست و آخرت ، بيدارى و ما، در ميان اين
دو، خواب هايى آشفته و درهميم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
جارالله زمخشرى ، در كتاب ربيع الابرار گفت : هارون الرشيد، بارها امام كاظم را مى
گفت : اى اباالحسن حدود فدك را باز گوى ! تا آن را به تو دهيم . و امام ، خوددارى
مى كرد. تا بارى اصرار و او گفت : ما آن را جز به حدودش نگيريم . و هارون گفت :
حدود آن كدامست ؟ گفت : اگر حدود آن را به تو گوييم ، به ما ندهى . و او گفت : به
حق نيابت سوگند كه دهم . و امام گفت : حد اول آن (عدن
) و سيماى هارون دگرگون شد. گفت : بگو! گفت : حد دوم آن سمرقند، رشيد
روى در هم كشيد. و گفت : بگو! گفت : حد سوم آن ، آفريقا و چهره هارون سياه شد. و
گفت : بگو! گفت : حد چهارم آن ، كرانه درياست تا ارمنستان هارون گفت : براى ما چيزى
نماند. جارالله گفت : آنگاه ، هارون عزم كرد، تا او را بكشد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حكيمى به مردى زيبا صورت و بد خوى نگريست و گفت : خانه ايست زيبا، با ساكنى زشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از پيشينيان را پرسيدند: اگر خداى تعالى رحيم است ، پس چگونه بندگان را عقوبت
فرمايد؟ گفت : رحمت او بر حكمتش چيره نشود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
يكى از زاهدان خواست همسر خويش را طلاق دهد. او را گفتند: عيب او چيست ؟ و او گفت :
كسى هست كه عيب زن خويش گويد؟ چون او را طلاق گفت و با ديگرى همسر شد، گفتند: اكنون
بگوى ! گفت : او، زن ديگرى است و مرا با او كارى نيست .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
دوزنده اى ، ابن مبارك را گفت : من ، جامه هاى پادشاهان مى دوزم و از آن مى ترسم كه
از كمك دهندگان به ستمكاران به شمار آيم . ابن مبارك گفت : نه ، بلكه كمك دهندگان
به ظالمان ، آن كسانند كه به تو، نخ و سوزن فروشند. و تو، از ستمگران به نفس خويشى
.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
دو مرد، نزاع خويش به ماءمون بردند. يكى از آن دو، صدايش بلند كرد. و ماءمون او را
گفت : اى فلان ! كار با دليل محكم است ، نه صداى بلند.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
ابن مبارك را از ويژگيهاى اخلاقى مردم شهرها پرسيدند و او گفت : مردم حجاز، در فتنه
انگيزى قوى ترين اند و در فرونشاندن آن ضعيف ترين . و عراقيان در دانش آموزى مشتاق
ترين اند و در عمل به آن ، كمترين . و مصريان در كودكى زيرك ترين اند و در بزرگسالى
احمق ترين و دمشقيان ، مخلوق را رام اند و خالق را سركش .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در باب بيست و چهارم از ربيع الابرار آمده است كه آدم دمدمى مزاج را به بوقلمون
مثال مى زنند. و آن ، گونه اى از جامه ابريشمين بافت روم و مصر است كه رنگهاى
گوناگون دارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
يكى ، ديگرى را (زنازاده
) خواند و او در پاسخ ، وى را (عفيف
زاده ) آنگاه گفت : دروغ بگو! تا دروغ
بگويم
و نظير اين مضمونست ، آن چه كه يكى از شاعران فارسى زبان گفته است :
تا هر دو دروغ گفته باشيم .
|
و نيز:
نظام بى نظام ، ار كافرم خواند
|
مسلمان خوانمش ، زيرا كه نبود
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
هشام بن عبدالملك ، به پادشاه روم نوشت : از هشام - اميرالمؤمنين - به پادشاه بسيار
ستمگر. و او به پاسخ نوشت : نمى پنداشتم كه پادشاهان ، يكديگر را دشنام دهند و گرنه
، مى نوشتم : از پادشاه روم ، به پادشاه ناپسند، هشام چپ چشم نامبارك .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
خليفه اى از روزگار كودكى به گل خوردن عادت داشت . روزى طبيب خويش را گفت : چه چيز
گل خوردن را از ميان برد؟ و او گفت : اراده اى چون اراده مردان . گفت : راست گفتى .
و ديگر گل نخورد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
جالينوس را گفتند: درباره بلغم چه گويى ؟ گفت : رهرويست كه چون درى بروى بسته شود،
درى ديگر بگشايد. آنگاه از سودا پرسيدند و او گفت : همچون زمين است كه چون بجنبد،
هر آن چه را كه بر آنست ، بجنباند. سپس گفتند: صفرا چيست ؟ گفت سگى ست زخم خورده در
باغى . و از دم پرسيدند و گفت : برده ايست در اختيار تو، و چه بسا! كه برده اى آقاى
خويش را بكشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
پزشكى را گفتند: چرا از فلان چيز كه لذيذست نخورى ؟ گفت : دلخواهى را ترك كردم تا
از درمانى كه ناخوش دارم ، بى نياز باشم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابن عميد، به نقرس مبتلا بود. او را گفتند: بى تابى مكن ! كه نقرس ، نشانه درازى
عمرست . گفت : راست است ، زيرا آن كه به نقرس مبتلاست ، شب را نمى خوابد و به روز
متصل مى كند و عمرش دراز مى شود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى زمينى فروخت و به بهايش اسبى خريد. حكيمى او را گفت : اى فلان ! دانى چه كردى
؟ چيزى را فروختى كه آن را سرگين مى دادى و ترا جو مى داد و به عوض ، چيزى خريدى كه
او را جو مى دهى ، و او ترا سرگين مى دهد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى از حلوا فروشى خواست تا رطلى حلوا او را به نسيه دهد. حلوا فروش گفت : بچش !
كه حلواى خوبى ست . خريدار گفت : من ، روزه دارم و قضاى روزه سال پيشم را مى گزارم
حلوا فروش گفت : به خدا پناه مى برم كه با تو معامله كنم . تو كه قرض خدا را به
سالى عقب اندازى ، با من ، چه خواهى كرد؟
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
صوفيان گويند كه : جنيان ، روح هايى اند، كه در جسم هايى لطيف ، جاى گرفته اند جسم
هايى كه بيشترين آن ، آتش و هواست . همچنان كه بيشترين بدن آدمى ، آب و خاكست .
جنيان ، قادرند كه به شكل هاى گوناگون درآيند و يا از صورتى خارج شوند و به صورتى
ديگر درآيند. و بر كارهايى قادرند، كه از توان آدمى بيرونست . و خوراك آنها، هواى
آميخته به بوى خوراكى ست . و پيامبر (ص ) استنجاى با استخوان را نهى كرده و گفته
است كه آن ، توشه برادران جن شماست .
و شيخ عارف - محيى الدين العربى - در فتوحات مكيه گفته است كه يكى از مكاشفان ، مرا
خبر داد كه جنيانى را ديده است كه بر استخوانى فرود آمده و آن را بو مى كرده و
آنگاه ، باز مى گشته اند (سپس ، شيخ ، نقل قولى از سهروردى درباره جن دارد كه پيش
از اين آمده است .)
شعر فارسى
از اهلى :
رقيب گفت : بدين در، چه مى كنى شب و روز؟
|
چه مى كنم ؟ دل گم گشته باز مى جويم .
|
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
مرا گفتند: ترا در هجو گفتن ، گناهست و (گويم ) گناه در ستايش است . چه ، چون ستايش
گويم ، سخنى باطل است و چون هجو گويم ، به درستى گفته ام .
شعر فارسى
از حافظ:
دلم از صومعه و صحبت شيخست ملول
|
يار ترسا بچه و خانه خمار كجاست ؟
|
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
شعر فارسى
خدايش خير دهاد! آن كه سرود:
از هستى خويش تا تو غافل نشوى
|
هرگز به مراد خويش واصل نشوى
|
از بحر ظهور، تا به ساحل نشوى
|
در مذهب اهل عشق ، كامل نشوى .
|
حكاياتى از عارفان و بزرگان
از معتمدى شنيدم كه وزير سعيد (على بن
عيسى الاربلى ) صاحب
(كشف الغمه ) با پيرامونيان
خويش مى رفت و يارانش ، مردم را از حضور او مى راندند. در اين ميان ، زنى از زنى
ديگر پرسيد: اين كيست ؟ و او گفت : اين ، مردى ست كه پروردگار، از خدمت خويش رانده
است و او را به خدمت دورترين بندگان خويش برگماشته است . و چون وزير، اين بشنيد.
شيوه پارسايى گرفت و وزارت رها كرد و جامى ، صاحب سبة (الابرار) اين معنى ، به نظم
آورده است :
مى شد اندر حشم و حشمت و جاه
|
هر كه آن دولت حشمت نگريست
|
بانگ برداشت كه : اين كيست ؟ اين كيست .
|
گفت : تا چند كه اين كيست آخر
|
مبتلا گشته به اين زينت و زيب
|
زير اين دايره پر خم و پيچ
|
مانده اى از همه محروم به هيچ
|
داشت در سينه دلى پند پذير
|
به حرم ، راه زيارت برداشت
|
بود، تا بود در آن پاك حريم
|
همچو پاكان به دل پاك ، مقيم
|
اى خوش آن جذبه كه ناگاه رسد!
|
صاحب جذبه ، ز خود باز رهد
|