كشكول شيخ بهائى

شيخ بهائى

- ۱۶ -


حكاياتى كوتاه و خواندنى
زاهدى به روز عيد، با جامه هاى ژنده بيرون آمد. او را گفتند: به روزى چنين ، با جامه اى چنين بيرون آيى ؟! در حالى كه مردم ، خويش را زينت داده اند. گفت : پروردگار را هيچ زينتى همچون طاعت وى نيست .
شعر فارسى
از نشناس :
شب دراز و دل جمع و پاسبان در خواب چه سجده ها كه بر آن خاك در توان كردن !
شعر فارسى
از نشناس :
زاهد نكند گنه ، كه قهارى تو ما غرق گناهيم ، كه غفارى تو
او قهارت خواند و ما غفارت آيا به كدام نام ، خوش دارى تو؟
شعر فارسى
از نشناس :
رندان ، گاهى ملك جهان مى بازند
گاهى به نگاهى دل به جان مى بازند
اين طور قمار را نه چندست و نه چون
هر طور برآيد، آنچنان مى بازند
بزرگى گفته است : اميد، رفيقى مونس است . اگر سرانجامى نيز نداشته باشد، ترا سرگرم مى دارد.
تفسير آياتى از قرآن كريم
در يكى از كتابهاى آسمانى آمده است : اى آدمى زاد! اگر همه دنيا را به تو مى دادم ، تو را جز روزى ، از آن بهره اى نبود. حال ، اگر من ، روزى تو مى دادم و حسابش بر ديگرى مى نهادم به تو نيكى كرده بودم ؟ يا نه ؟
عارفان ، مشايخ صوفيه و پيران طريقت
عارفى گفت : در روز عرفه ، آنگاه كه مردم به دعا مشغول بودند، فضيل را ديدم ، كه همچون زن فرزند مرده مى گريست . چون غروب آفتاب فرا رسيد، دست به ريش گرفت و سر خويش به آسمان برداشته و گفت : واى بر تو! هر چند هم كه آمرزيده شوى . و آنگاه با مردم ، از سرزمين عرفه بيرون رفت .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
ابن مسعود گفت : بهشت را هشت در است ، كه همه آنها باز و بسته شود. مگر در توبه كه فرشته اى بر آن گمارده است و هيچگاه بسته نشود.
سخن عارفان و پارسايان
زاهدى را پرسيدند: سبب انزواى تو چيست ؟ گفت : انس به خدا.
سخن عارفان و پارسايان
سفيان بن عيينه گفت : ابراهيم ادهم را به كوه هاى شام ديدم و او را گفتم : اى ابراهيم ! چرا خراسان را ترك گفته اى ؟ گفت : در جايى جز اينجا زندگى گوارا ندارم كه دين خويش بر گرفته و از قله اى به قله اى مى گريزم .
سخن عارفان و پارسايان
غروان قرشى را گفتند: چرا با دوستانت ننشينى ؟ گفت : آرامش دل خويش ‍ را نزد كسى مى يابم ، كه حاجت من نزد اوست .
سخن عارفان و پارسايان
فضيل چون شب فرا مى رسيد، ابراز شادمانى مى كرد و مى گفت : اينك ! با پروردگار خويش خلوتى دارم و چون روز مى شد، به سبب ناخوش ‍ داشتن مردم ، استرجاع مى كرد.
سخن عارفان و پارسايان
مردى به نزد مالك دينار رفت و او را نشسته ديد و سگى خوابيده و سر بر زانوانش نهاده . خواست سگ را براند. مالك گفت : او را به حال خود بگذار! كه نه تو را زيان دارد و نه آسيب رساند و از همنشين بد نيز بهترست .
سخن عارفان و پارسايان
گوشه نشينى را گفتند: چرا گوشه نشينى گزيده اى ؟ گفت : بيم از آن داشتم كه دينم بدزدند - و در اين معنى اشاره دارد به سرقت طبع و گرفتن صفت هاى زشت از همنشينان بد -
ترجمه اشعار عربى
از سروده هاى ابوالسحاق :
هر گاه دو مرد را در صناعتى ديدى و خواستى تا بدانى كدامين را مهارت ، بيشترست . تنها، به روزى شان بنگر! آنجا كه نادانى ست ، روزى گشاده است . و آنجا كه فضلست ، روزى تنگست .
شعر فارسى
از جامى :
مطلوب جامى از طلبم گفته اى كه چيست ؟
مطلوب او همين كه دهد جان در اين طلب
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
اسطرخس صامت را از علت سكوتش پرسيدند. گفت : از آن رو كه هيچگاه ، بر خاموشى خويش پشيمانى نخوردم و چه بسيار كه از سخن گفتن پشيمان شدم .
شعر فارسى
شعر:
مائيم و پير ميكده و ذكر خير او
اميد ما بر اوست ، كه داريم غير او؟
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : جز حسود، ستمگرى را نديدم كه همانند ستمديده باشد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
حارث بن عبدالله ، انفاق مى كرد. او را گفتند: چرا فرزندانت را چيزى ننهى ؟ گفت : از خدا شرم دارم كه آنان را به ديگرى بسپارم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بزرگمهر گفت : بزرگ ترين عيب دنيا آنست كه به اندازه شايستگى ، به كسى نبخشد. يا بيش از حد دهد و يا كمتر. و نظير همين مضمونست شعر خاقانى كه گويد:
هر مائده اى كه دست ساز فلكست
يا بى نمكست ، يا سراسر نمكست
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در حديث آمده است كه : اگر شما گناه نورزيد، خدا خلقى آفريند، تا گناه ورزند و آنان را بيامرزد. چه ، او بخشنده و مهربانست .
در حديث آمده است كه : اگر شما گناه نورزيد، به آسان ترين عملى كه بدتر از گناهست ، دست خواهيد زد. پيامبر (ص ) را پرسيدند: اى پيامبر خدا! آن چيست ؟ فرمود: خودپسندى .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
گفته اند: درمانده ترين مردم ، كسى ست كه از يافتن دوست درمانده و درمانده تر از او كسى ست كه به دوست دست يابد، و نتواند كه او را نگاه دارد.
فرازهايى از كتب آسمانى
در كتاب (رجاء) از احياء (العلوم ) آمده است كه : شبى در طواف ، خويش را تنها ديدم شبى بس تاريك بود. در برابر ملتزم ايستادم و گفتم : پروردگارا: مرا نگاهدار! كه هيچگاه گناه نورزم . ناگاه هاتفى از خانه ندا داد. اى ابراهيم ! از من درخواست بى گناهى دارى و همه بندگان مؤمن من ، همين خواهند و اگر آنان را بى گناه بدارم ، پس بر كه بخشش كنم ؟ و چه كسى را بيامرزم ؟ (مؤلف گويد) مى گويم كه خيّام مضمون رباعى خويش ‍ را از اين مطلب گرفته است :
آباد خرابات ز مى خوردن ماست
خون دو هزار توبه در گردن ماست
گر من نكنم گناه ، رحمت كه كند؟
آرايش رحمت از گنه كردن ماست .
تو مگو! ما را بدان شه ، بار نيست
با كريمان ، كارها دشوار نيست
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
حوضى ست كه سه لوله آب رسان دارد. يكى از آن ها، حوض را در يك چهارم روز پر مى كند و ديگرى ، در يك ششم روز و سومى در يك هفتم روز و حوض را زير آبى ست كه آن را در يك هشتم روز خالى مى كند. با باز بودن هر سه ، لوله و فاضلاب ، حوض در چه مدت پر مى شود.
راه حل : آنست كه بدانيم . هر سه لوله ، در يك روز، حوض را چند بار پر مى كند. كه روى هم ، هفده حوض را پر مى كنند، زير آب نيز در يك روز، هشت حوض را خالى مى كند و چون هشت را از هفده كم كنيم . نه باقى مى ماند. پس ، حوض در يك نهم روز پر مى شود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
مردى ديوجانس حكيم را به نسبش طعنه زد. حكيم گفت : به چشم تو، نسب من عيب منست . ليكن در نزد من ، تو عيب نسب خويشى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى را پرسيدند: چگونه بر مردم چيره شدى ؟ گفت : از دروغ پرهيز كردم و مردگان را به چشم خويش ديدم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : تلخى زندگى را جز به شيرينى دوستان مطمئن تحمل نتوان كرد. و نيز گفته اند: ديدار ياران ، سختى ها را گشايش مى دهد و دورى آنان دل را مجروح مى سازد.
باديه نشينى را گفتند: چگونه اى ؟ گفت : جامه دينم را به گناهان ، پاره مى كنم و با آمرزش خواهى ، آن را وصله مى دوزم و شاعرى همين مضمون را گفته است :
دنيايمان را با پاره كردن دينمان وصله مى دوزيم و بدين سان ، نه دينمان مى ماند و نه آنچه را دوخته ايم . خوشا به حال آن بنده اى ! كه خدا را برترى دهد و دنيا را فداى آخرت سازد.
ديگرى گفته است : كسى از دودمان تست ، كه ترا در خوشدلى يارى دهد، و عموى تو، آن كسى ست كه بهره خويش را به تو رساند و خويشاوند تو، آن كسى ست كه بهره او به تو نزديك باشد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابن سكّين گفت : شرف و بزرگى ، ريشه در دومان دارد. و شريف ، كسى ست كه پدرانى صاحب شاءن داشته باشد. اما (حسب ) و (كرم ) را ريشه در خود شخص است . حتى اگر پدرانى اصيل نداشته باشد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عربى را گفتند: لذت دنيا در چيست ؟ گفت : شوخى با معشوق و سخن گفتن با دوست و آرزوهاى كه روزگار را با آن بگذرانى .
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : گناهى كه تو را از آن بد آيد، بهتر از كار نيكى ست كه تو را به خودپسندى آرد. و نيز گفته اند: آن كه از نفس خويش غيبت كند، آن را پاكيزه ساخته است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
پروردگار، به يكى از پيامبرانش خطاب كرد كه : در دل ، سر به اطاعت من بگذار! و به نفس ، فروتن باش ! و به چشم گريان . آنگاه ، مرا بخوان . كه به تو نزديكم .
اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: آن كه بى ثروت بى نياز باشد و بى دودمان پر پيوند، اوست ، كه از خوارى گناه ، به شرف طاعت رسيده است .
و نيز فرمود: آن كه ميان خود و خداى بزرگ ، سازگارى دهد، پروردگار، ميان او و مردم سازگارى برقرار كند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : فرزندانتان را بخوى هاى خويش مجبور نسازيد. كه آنان براى روزگارى جز روزگار شما آفريده شده اند.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
صابى ، ابواسحاق ، ابراهيم بن هلال ، در بلاغت ، يگانه روزگار خويش بود و در نگارش ، وحيد عصر خود. به نود سالگى رسيد. در خدمت خليفه ها بود و كارهاى بزرگ را به عهده داشت . و ديوان رسايل را سرپرستى مى كرد. او، شيرين و تلخ روزگار چشيد و خوبى و بدى آن را لمس كرد. شاعران عراق ، او را ستودند و شهرت او به آفاق رسيد. خليفه ها به هر حيله او را به اسلام خواندند و نپذيرفت . و در اين راه به هر وسيله اى توسل جستند. و اسلام نياورد. سلطان (عزالدوله ) بختيار، وزارت خويش به او پيشنهاد كرد، بدان شرط كه اسلام بياورد. صابى ، با مسلمانان ، به بهترين وجه معاشرت داشت ، و آنان را در روزه ماه در رمضان يارى مى داد. قرآن را نيز از حفظ داشت و همواره مى خواند. صابى ، به روزگار جوانى ، از آسايش و امنيت بيشترى بهره مند بود، تا روزگار پيرى . و در قصيده اى كه در مدح صاحب بن عباد سروده است به آن اشاره كرده است ... صابى ، در پايان عمر، از كار بر كنار شد و به زندان افتاد.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
صاحب (حكمة الاشراق ) در ذكر جن و شياطين ، گويد: بسيارى از مردم دربند - از شهرهاى شيروان - (دربند قفقاز) و گروهى از مردم ميانه از شهرهاى آذربايجان - صور جنيان و شياطين را ديده اند. چنان كه مردم شهر، در جايى ، مجمع عظيمى از آنان را مشاهده كرده اند و توان دفعشان را نداشته اند و اين ، يكى و دوبار نبوده . بلكه ، مكرر اتفاق افتاده است و دست مردم نيز به آنان نمى رسيده .
شعر فارسى
از شيخ ابوسعيد ابوالخير:
ما، با مى و مستى ، سر تقوا داريم
دنيا طلبيم و ميل عقبا داريم
كى دنيى و دين ، هر دو به هم جمع شوند؟
اينست كه ما نه دين ، نه دنيا داريم .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
در ملل و نحل آمده است كه : سقراط حكيم ، شاگرد فيثاغورث بود و زهد مى ورزيد و به رياضت و پيراستن اخلاق و روى گرداندن از دنيا مشغول بود. در كوهى گوشه نشين شد و در غارى مسكن گزيد و بزرگان روزگارش ‍ را كه به شرك و بت پرستى مشغول بودند، نهى مى كرد. اما، اوباش بر او شوريدند و پادشاه را به قتلش ناگزير كردند و پادشاه ، او را به زندان افكند و سپس ، زهر خوراند.
سقراط گفته است : خاص ترين صفتى كه مى توان خدا را بدان وصف كرد، (حى ) است و (قيوم ). زيرا علم ، قدرت ، جود و حكمت ، در (حى ) گنجانده شده است و (حيات ) صفت فراگيرى است براى همه . و (بقا) و (جاودانگى ) و (دوام )، در (قيوم ) گنجانده شده است و (قيوميت ) صفت فراگيرى است براى همه .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
سقراط درباره روح گفته است : ارواح انسانى ، پيش از پديد آمدن بدن ها وجود داشته اند و به منظور كامل كردن بدن ، به آن پيوسته اند و هنگامى كه بدن از ميان برود، روح نيز به كليّت اصلى خويش باز مى گردد.
سيره پيامبر اكرم و ائمه اطهار (ع )
از (على بن ابى رافع ) روايت شده است كه گفت : من خزانه دار بيت المال على بن ابى طالب و نويسنده او بودم . و در بيت المال او، گردن بندى بود، كه در جنگ بصره به دست آمده بود. و دختر على (ع ) به نزد من فرستاد و گفت : شنيده ام كه در بيت المال اميرمؤمنان ، گردن بند مرواريدى ست ، كه در اختيار تست و من ، دوست دارم كه آن را به عاريه بستانم ، تا در روز عيد قربان ، خود را بدان بيارايم . و من ، او را پيام دادم كه عاريه اى ضمانت شده كه پس از سه روز، عين آن را باز پس فرستد و او پذيرفت . و من ، آن را به او دادم . اميرالمؤمنين ، آن را به گردن وى ديد و شناخت و گفت : اين گردن بند، از كجا به تو رسيده است ؟ و او گفت : از على بن ابى رافع - گنجينه دار بيت المال اميرالمؤمنين به عاريه گرفته ام ، تا خويش را به روز عيد بدان بيارايم و به وى باز پس دهم .
على بن رافع گفت : اميرالمؤمنين به دنبال من فرستاد و چون به نزد وى رفتم ، گفت : اى پسر ابى رافع ! تو در اموال مسلمانان خيانت مى كنى ؟ گفتم پناه بر خدا! كه من ، مسلمانان را خيانت كنم . و او گفت : چگونه گردن بندى را كه در بيت المال بوده است ، بدون اجازه من و رضايت آنان ، به دخترم به عاريه داده اى ؟ گفتم : اى امير مؤمنان ! او دختر تست و از من خواست تا او را به عاريه دهم و دادم عاريه اى تضمين شده كه آن را باز پس دهد، تا به جايش بگذارم . و على گفت : آن را همين امروز باز پس گير! و بپرهيز از اين كه بار ديگر چنان كنى ! كه مجازات من به تو خواهد رسيد.
آنگاه گفت : واى بر دخترم ! اگر گردن بند را به عاريه تضمين شده اى كه باز گردانده شود نگرفته بود، در آن صورت ، او، نخستين زن هاشمى بود كه دستش به جرم سرقت بريده مى شد. من ، گفتار او را به دخترش رساندم و او گفت : يا اميرالمؤمنين ! من ، دختر تو و پاره تن توام . و چه كسى شايسته تر از منست به استفاده از آن ؟ و على (ع ) او را گفت : اى دختر ابوطالب ! از حق فراتر مرو! آيا هر زن انصار و مهاجر، در اين عيد، با چنين گردن بندى خويش را زينت مى دهد؟ و من ، گردن بند را گرفتم و به جايش ‍ باز نهادم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
ابن عباس گفت : شنيدم كه پيامبر (ص ) گفت : اى مردم ! گسترش آرزوها، مقدم بر رسيدن اجلست . و قيامت جاى عرضه كردارهاست . در آن روز، نيكوكار، به كردار خويش خرسندى ست و گنه كار ماءيوس ، به فرصت از دست داده بر كار نيك ، پشيمان .
اى مردم ! آزمندى : بينوايى ست و ياءس از دنيا: بى نيازى . و قناعت : آسايش . گوشه نشينى : عبادتست و كردار نيك : گنج . و دنيا: معدن . آن چه از آن مانده است ، همانند آنست كه گذشته است . مثل آب ، نسبت به آب و همگى آن ، به نابودى و نيستى نزديكست . پس ، اينك . كه نفسى چند مانده است . آن را دريابيد! و بى ريا باشيد! زيرا، آنگاه كه راه نفستان گيرد، پشيمانى سود ندارد.
سبب به وجود آمدن اندوه ، هجوم آوردن چيزهاى ناخوش آيندى ست كه از مافوق ، بر انسان واقع مى شود. و علت پيدايش خشم ، هجوم چيزهايى ست كه از مادون براى نفس به وجود مى آيد. خشم ، حركت بيرونى ست . و اندوه ، حركت درونى . از خشم ، حمله و انتقام خيزد و از اندوه ، درد و بيمارى پنهانى . و از اين روست كه از اندوه ، مرگ خيزد و از خشم نخيزد.
شعر فارسى
از مثنوى معنوى :
اى عزيز مصر در پيمان درست !
يوسف مظلوم ، در زندان تست
در خلاص او، يكى خوابى ببين
زود، فالله يحب المحسنين
حكاياتى از عارفان و بزرگان
زنون حكيم ، مردى را بر ساحل دريا، اندوهگين ديد كه بر دنيا غم مى خورد. حكيم ، او را گفت : بر دنيا غم مخور! اگر در نهايت توانگرى ، در كشتى بودى و كشتيت در دريا شكسته بود، و در حال غرق بودى ، آيا نهايت آرزوى تو، آن نبود، كه نجات يابى و همه ثروت را از دست بدهى ؟ گفت : اگر بر دنيا فرمانروايى داشتى و همه پيرامونيانت قصد كشتن ترا داشتند، آيا آرزوى تو نجات يافتن از دست آنان نبود؟ حتى به بهاى از دست رفتن هر آن چه دارى ؟ گفت : بلى ! گفت : تو اكنون همان توانگرى و اينك همان پادشاه ! مرد به سخن او آرام شد.
دفتر چهارم
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
سرور پيامبران و شريف ترين اولينان و آخرينان ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد! - بر ناقه عضبا بر نشسته بود و در يكى از خطبه هاى خويش گفت : اى مردم ! چنان پنداريد، كه مرگ بر ديگران مقدرست و حقى ست كه بر ديگران واجب است . و گويى آن را كه تشييع كرده ايم ، به زودى بسوى ما باز خواهد گشت . آنان را در گور مى گذاريم و ميراثشان را مى خوريم و چنان پنداريم كه ما جاويد زنده خواهيم بود و هر پندى را از ياد برده ايم . و از هر بلا در امانيم .
خوشا به حال آن كس كه از دسترنج نيالوده به گناه خويش ، ديگران را ببخشد! و با اهل دانش و حكمت همنشين شود و از اهل ذلت و خوارى ببرد. خوشا به حال آن كه نفس خويش خوار كند! و خوى و نيت خويش ‍ خوش كند! و بدى خويش از مردم دور دارد! خوشا به حال آن كه زيادى مال خويش ببخشد. و زيادى سخن خويش نگه دارد. و سنت را بسنده كند و بدعت او را نفريبد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سپاهى يى را از نسبش پرسيدند. گفت : من پسر خواهر فلانى ام . باديه نشينى ، اين بشنيد و گفت : مردم نسب خويش در طول ذكر كنند و اين ، در عرض .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه (الواثق ) به احمد بن ابى دؤ اد گفت : فلان كس درباره تو چنين و چنان گفت . احمد گفت : خدا را سپاس ! كه او به دروغ گفتن درباره من نيازمند شد و مرا به راستگويى در حق او، پاكيزه داشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
كسى پارسايى را ستود. پارسا گفت : اى فلان ! چنان كه خود، خويش را مى شناسم ، اگر تو مرا مى شناختى ، دشمن مى داشتى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(حاجب بن زراره ) به دربار انوشيروان آمد و اجازه حضور خواست . دربان را گفتند: او را بپرس كه : كيست ؟ پرسيد و گفت : مردى از عربم ! چون به حضور انوشيروان آمد. خسرو او را گفت : كيستى ؟ گفت از سروران عرب . انوشيروان گفت : نگفته بودى كه يكى از آنانم ؟ مرد گفت آرى ! اما چون پادشاه مرا به سخن خويش گرامى داشت . چنين شدم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
معاويه ، خطبه اى شگفت انگيز ايراد كرد. آنگاه ، گفت : اى مردم ! در آن خللى بود؟ يكى از حاضران فرياد برداشت كه آرى ! چنان خلل داشت كه گويى همچون آرد بيز سوراخ داشت . معاويه گفت : خرابى آن ، چه بود؟ مرد گفت : خودپسندى تو به آن و ستايشت از آن .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از امثال عرب است كه گويند: بزغاله اى بر پشت بامى ، به گرگى كه از پايين مى گذشت دشنام داد. گرگ گفت : تو مرا دشنام نمى دهى ، بل جاى تست كه مرا دشنام مى دهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان حكيمان : از آنان مباش ! كه خار را در چشم برادرش مى بيند و تنه خرما بن را در حلق خويش نمى بيند. و نيز: چون ببينى كه كسى ديگرى را غيبت كند، بكوش ! تا نشناسدت . چه ، بدبخت ترين مردم ، آشنايان اويند.
ديگرى گفته است : دنيا گردگرد است و مدار آن بر سه گرد: درهم ، دينار و گرده نان
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى ، به مردى كه به او نيكويى كرده بود، گفت : خدا همه دشمنانت جز نفست را خوار كناد! و نعمت خويش را بر تو ارزانى داراد! - نه آن كه به عاريه دهد. و ترا از غرور توانگرى و خوارى نيازمندى حفظ كناد! و ترا براى كارى كه خلق كرده است آسوده نگاهداراد! و به آن چه بر عهده تست ، مشغول مداراد!
يهودى يى مسلمانى را ديد كه در ماه رمضان بريان مى خورد. و با او به خوردن نشست . مسلمان او را گفت : اى فلان ! ذبح شده مسلمانان ، يهود را نشايد. يهودى گفت : من در ميان يهوديان ، همچون توام در ميان مسلمانان .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
سالم بن قتيبة از مهدى خليفه اجازه خواست ، تا دست او را ببوسد. مهدى گفت : من دست خويش را از مردمان محفوظ مى دارم ، و ترا از دست خود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى ، ديگرى را به خانه خويش خواند گفت : تا نان و نمكى با هم بخوريم . مرد، گمان كرد كه آن كنايه از غذايى لذيذست ، كه صاحب خانه براى او آماده كرده است . و با او رفت : اما، صاحب خانه ، بر نان و نمك چيزى نيفزود. در اين ميان ، خواهنده اى بر در ايستاد و صاحب خانه بارها جوابش كرد و نرفت . و او گفت : برو! و گرنه بيرون مى آيم و سرت را مى شكنم مهمان گفت : به راه خود برو! كه اگر راستى نويدش را در بيم را دادنش نيز مى دانستى . متعرض وى نمى شدى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فرزدق ، سليمان بن عبدالملك را قصيده اى سرود، و در آن ، گفت : آن زنان شب را در كنار من به روز آوردند و من مهر از در بسته برداشتم . خليفه او را گفت : واى بر تو اى فرزدق ! در نزد من به زنا اقرار دادى و ناگزير از اجراى حد بر توام . و او گفت : كتاب خدا حد از من برداشته است . گفت چگونه ؟ گفت : (والشعراء يتبعهم الغاوون الى قوله : و انهم يقولون مالا يفعلون ) سليمان خنديد و او را جايزه داد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
پادشاه هند، نامه اى طولانى به هارن الرشيد نوشت و در آن ، او را تهديد كرد. هارون ، به پاسخ نوشت : پاسخ آنست كه ببينى ، نه بخوانى .
شعر فارسى
از نشناس :
سر بر آور! كه وقت بيگه شد
تو، به خوابى و كاروان بگذشت
از قاسم بيگ حالتى :
دلدار اگر به دام خويشم فكند
وز نو، نمكى بر دل ريشم فكند
ترسم به غلط ربوده باشد دل را
بيند كه همانست ، به پيشم فكند
بر روى دلم فكند يك زمزمه عشق
زان زمزمه ام ز پاى تا سر همه عشق
حقا! كه به عهدها نيايم بيرون
از عهده حق گزارى يكدمه عشق
اى تازه گل به ناز پرورده من
وى آفت جان بر لب آورده من
خواهم كه تو را خداى رحمى بدهد
تا بگذرى از گناه ناكرده من
و نيز از اوست :
در كوى خودت مسكن و ماءوا دادى
در بزم وصال خود، مرا جا دادى
القصه ! به صد كرشمه و ناز، مرا
عاشق كردى و سر به صحرا دادى
از سعدى :
حديث عقل ، در ايام پادشاهى عشق
چنان شده ست كه فرمان حاكم معزول
حكاياتى از عارفان و بزرگان
هشام ، يكى از پارسايان شام را گفت : مرا پند ده ! و او گفت : (ويل للمطففين ) آنگاه گفت : اين ، درباره كسى ست كه پيمانه و ميزان را كم نهد، حال آن كه پيمانه و ميزان ببرد، چگونه خواهد بود؟ هشام از سخن او گريست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
محمد بن شبيب غلام نظام - گفت : به بصره رسيدم و به خانه امير رفتم . و افسار از خر خويش گشودم . كودكى خر را به بازى كردن گرفت . گفتم : رهايش كن ! گفت : براى تو نگاهش مى دارم . گفتم : نمى خواهم نگاهش ‍ دارى . گفت : از دستت مى رود. گفتم : باكى نيست كه از دست برود. گفت : حال ، كه چنين است ، آن را به من بخش ! و من در برابر سخن او، بى جواب ماندم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : بخشنده ، دلى شجاع دارد و بخيل ، چهره اى شجاع گمشده را چندان جستجو مكن ! كه موجود را گم كنى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عاشقى را گفتند: اگر مستجاب الدعوه بودى ، به دعا، چه مى خواستى ؟ گفت : برابر شدن عشق ميان من و محبوب ، تا دلهاى ما، به پنهانى و آشكارا يكى شود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پادشاهى اقليدس را خواست تا به حضور وى رود. نرفت و به او نوشت : آن چه تو را از آمدن نزد ما باز داشته است ، ما را نيز از آمدن به نزد تو منع كرده است .
مردى يوسف را گفت : ترا دوست دارم . و او گفت : من جز به محبت به بلا نيفتادم پدرم مرا دوست داشت و به چاه افتادم و همسر عزيز مرا دوست داشت و چند سال به زندان افتادم .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
در بزم تو اى شمع ! منم زار و اسير
در كشتن من هيچ ندارى تقصير
با غير سخن كنى ، كه : از رشك بسوز!
سويم نكنى نگه ، كه : از غصه بمير!
رويت كه زباده لاله مى رويد ازو
وز تاب شراب ، ژاله مى رويد ازو
دستى كه پياله اى زدست تو گرفت
گر خاك شود، پياله مى رويد ازو
جانى دگر نماند، كه سوزم ز ديدنت
رخساره در نقاب ز بهر چه مى كنى
بى حجابانه درآ از در كاشانه ما
كه كسى نيست بجز درد تو در خانه ما
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب (المدهش ) در رويدادهاى سال 241 گفته شده است ، كه پيش ‍ از غروب آفتاب ، تا طلوع فجر، در شرق و غرب ، ستاره باران شد و ستارگان همچون ملخ به پرواز درآمدند. و در سال بعد، در (سويدا) سنگ باران شد و آن ناحيه ايست در مصر، و وزن سنگها هر يك ده رطل بود. و در رى و گرگان و تبرستان و نيشابور و اسفهان و قم و كاشان و دامغان ، در يك زمان ، زلزله روى داد. كه در اثر آن ، در دامغان بيست و پنج هزار تن كشته شدند و كوه ها از هم شكافت و برخى به برخى نزديك شد. و كوهى در يمن به حركت آمد و كشتزارهاى برخى كسان ، در جاى كشتزارهاى ديگرى قرار گرفت . و پرنده سپيدى به حلب پديد آمد و چهل روز بانگ مى كرد كه : (يا ايها الناس اتقو الله ) سپس پريد و فرداى آن ، آمد و همان بانگ كرد. آنگاه رفت و ديگر ديده نشد. و مردى در يكى از روستاهاى اهواز در گذشت و پرنده اى بر جنازه او فرود آمد و به فارسى بانگ كرد كه : خدا بر اين مرده و حاضران بر جنازه اش ببخشايد!
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
چون جالينوس درگذشت ، در جيب او پاره اى كاغذ يافتند كه بر آن نوشته بود: آن چه را كه در حد ميانه روى بخورى ، به تن تو مى رسد، و آن چه را به صدقه دهى ، به روحت و آن چه را كه از پى بگذارى به ديگرى رسد. و نيكوكار، زنده است ، اگر چه به دنياى ديگر كوچ كند. و بدكار، مرده است ، اگر چه به دنيا ماند. قناعت ، مايه آسايش است . تدبير، اندك را افزونى مى دهد. و آدمى زاد را چيزى سودمندتر از توكل به خدا نيست .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتابى به خطى قديمى ديدم كه : عشق ، رازيست روحانى كه از عالم غيب ، به دل فرود مى آيد و از آن رو، آن را (هوى ) گفته اند. و (عشق ) را از آن رو (حب ) ناميده اند كه به (حبه دل ) كه منبع زندگى ست ، فرود مى آيد. و چون به آن پيوندد، به همه اعضا سرايت كند و در هر جزئى ، صورت محبوب را پايدار مى كند چنان كه گفته اند: چون اعضاى بدن حلاج را از هم گسيختند، خونش به هر جا كه چكيد، الله الله نقش مى زد و خود، در اين باره گفت : هيچ عضو و بندى از بدن من نبود كه ذكرى از شما در آن نباشد.
و نزديك به اين مضمون را جامى سروده است :
شنيدستم كه روزى كرد ليلى
به قصد فصد، سوى نيش ميلى
چون زد ليلى به حى نيش از پى خون
به هامون رفت خون از دست مجنون
و نظير اين ، از زليخا حكايت شده است ، كه روزى رگ گشود، و از خون او بر زمين ، نام يوسف نقش بست . و صاحب كشاف گفته است از اين ، شگفت مدار! كه شگفتى هاى درياى محبت ، زيادست .
سخن عارفان و پارسايان
شبلى شنيد كه مؤ ذنى اذان مى گفت . و او گفت : غفلت ، شديدست و دعوت ، مكرر.
سخن عارفان و پارسايان
جنيد بر مردى گذشت كه لب هايش مى جنبيد. او را گفت : به چه كار مشغولى ؟ گفت : خدا را ذكر مى گويم . گفت : ذكر، ترا از مذكور باز داشته است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى عرب در موقف عرفات مى گفت ! پروردگارا! چه قدر راه تنگ است ! بر آن كس كه تو راهنمايش نباشى و وحشت انگيزست بر آن كس كه تو انيسش نباشى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
اردشير، بنايى شگفت انگيز ساخت و حكيمى را گفت : در آن ، عيبى مى بينى ؟ حكيم گفت : همانند آن نديده ام . اما آن را عيبى هست . گفت : چه ؟ گفت : آن كه تو را از آن بيرون برند، كه باز نيايى و به جايى برند كه ديگر نيايى . و اردشير گريست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون جعفر برمكى كشته شد، ابونواس گفت : بخدا! كه كرم و فضل و ادب مرد. او را گفتند: تو به روزگار زندگى اش او را هجا نگفتى ؟ گفت : بخدا! كه آن از بدبختى و هوى پرستى من بود. و چگونه در دنيا همانند او در بخشش و ادب پديد خواهد آمد؟ كه وقتى ، شعرى از من در وصف خويش ‍ شنيد بيست هزار درهم مرا فرستاد و گفت : با اين ، جامه هايت را بشوى !
حكاياتى كوتاه و خواندنى
فاضلى گفت : همه خوشى هاى دنيا گذشت و تنها از آن ، خارش جرب و فرو افتادن به چاهى بازماند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
سنگى به سوى يك چشمى آمد و بر چشم سالم او خورد. او دست به هر دو چشم نهاد و گفت : خدا را سپاس كه روز خويش به شب آورديم .
شعر فارسى
از سلامان و ابسال جامى :
كرد پيرى عمر او هشتاد سال
از حكيمى حال ضعف خود سؤال
گفت : دندانم ز خوردن گشته سست
نايد از وى شغل خاييدن درست
منتى باشد ز تو بر جان من
گر برى اين سستى از دندان من
گفت با او پير دانشور حكيم
كاى دلت از محنت پيرى دونيم
چاره ضعف ز پس هشتاد سال
جز جوانى نيست . وين باشد محال
رشته دندان تو گردد قوى
گر ازين هشتاد، چل واپس روى
ليك ، چون واپس شدن مقدور نيست
گر به اين سستى بسازى ، دور نيست
چون اجل از تن جدايى بخشدت
از همه سستى ، رهايى بخشدت
بود كه بيند و رحمى نمايد اى همدم !
ز گريه پاك مكن چشم خونفشان مرا!
شعر فارسى
از سبحة الابرار جامى :
اى به پهلوى تو دل در پرده !
سر ازين پرده برون ناورده
يكدم از پرده غفلت به در آى !
باشد اين راز شود پرده گشاى
نيست اين پيكر مخروطى دل
بلكه هست اين قفس طوطى دل
گر تو طوطى ز قفس نشناسى
بخدا! ناس نيى ، نسناسى
دل ، شه خرگهى است ، اين خرگاه
نام خرگه ننهد كس بر شاه
شه دگر باشد و خرگاه ، دگر
ترك خرگه كن و بر شاه نگر!
غنچه دل ، چو شگفتن گيرد
در وى آفاق نهفتن گيرد.
عالم و عالميان در وى گم
همچو يك قطره نم در قلزم
تن به جان زنده و جان زنده به دل
نيست هر جانور ارزنده به دل
زنده بودن به دل ، از محرمى است
اين هنر، خاصيت آدمى است
اين كه در پهلوى چپ مى بينى
به ، اگر پهلو از او در چينى
راستى جوى ! كه در پهلويش
دل و جان زنده شود از بويش
دل ، شود زنده زبى خويشتنى
نه ز پر مكرى و بسيار فنى
به ، اگر حاصل خود را سوزى
كه به تحصيل ، چراغ افروزى
به چراغى چه شوى روى به راه ؟
كه كند دود ويت خانه سياه .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابوالعيناء گفت : پسر كوچك عبدالرحمان بن خاقان مرا شرمسار كرد. كه او را گفتم : دوست دارم پسرى همانند تو داشته باشم . گفت : اين به دست تست . گفتم : چگونه ؟ گفت : پدر مرا به خانه خويش بر!
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
در يكى از كتاب هاى تاريخى معتبر ديدم كه : (معن بن زايده ) به شكار رفته بود. تشنه شد و در آن حال ، هيچيك از غلامانش آبى با خود نداشتند. در اين هنگام دو دختر از يكى از قبايل ، بر او گذشتند. كه در گردن هر يك مشكى آب بود. معن از آن مشك ها آب نوشيد و غلامان خويش را گفت : با شما پولى هست تا آن ها را بخشش كنيم . و گفتند: هيچ نداريم . و او، به هر يك از آندو، ده تير داد كه پيكان آن ها از طلا بود. يكى از آن دو دختر، به ديگرى گفت : واى بر تو! اين رفتار، جز از آن معن بن زايده نيست . بيا! تا هر يك در وصف او، شعرى گوييم .
يكى گفت :
بر تير خويش ، پيكان طلا نشانده و از كرم به دشمن مى اندازد. تيرى كه بهاى آن ، بيمار را درمانست و مرده را كفن بها.
و آن ديگرى گفت :
رزمنده اى كه از زيادى بخشش ، نكوكارى او دوست و دشمن را فرا گرفته است . پيكان تير خويش را از آن رو از طلا ساخته است ، تا كارزار، او را از بخشش باز ندارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حكيم بن ظريف را گفتند: شود كه مردى نودوپنج ساله صاحب فرزندى شود؟ گفت : آرى . اگر در همسايگى اش مرد بيست و پنج ساله اى باشد.
شعر فارسى
از نظامى :
كسى كاو آدمى را كرد بنياد
كجا گنجد به وهم آدمى زاد؟
نه دانا زان خبر دارد، نه اوباش
كه فكر هر دون كون آمد چو خفاش
تو شوخى بين ! كه ادراك اندرين راه
نظر مى افكند با چشم كوتاه
شعر فارسى
از مطلع الانوار:
حرف الهى چو بر آرد علم
زهره قلم را كه نگردد قلم
معرفت ار جويد ازين پرده يار
شحنه غيرت كندنش سنگسار
ور كند انديشه بر اين دو ستيز
دست سياست زندش تيغ تيز
حرف كمالش ز خط كبريا
مهر زده بر دهن انبياء
با صفتش پرده نشيننده تر
كورتر آن چشم ، كه بيننده تر
شعر فارسى
از مثنوى :
گفت ليلا را خليفه كان تويى
كز تو مجنون شد پريشان و غوى
از دگر خوبان تو افزون نيستى
گفت : خامش ! چون تو مجنون نيستى
و اين ابيات را حسن دهلوى ، در يكى از غزلهايش آورده است :
مرد نيى ، گر همه دل ، خون نيى
لاف محبت چه زنى ؟ چون نيى
با تو چه ضايع كنم افسون عشق ؟
مرده دلى ، قابل افسون نيى
بلهوسى گفت به ليلى به طنز
رو! كه چنين قابل و موزون نيى
ليلى ازين حال بخنديد و گفت
با تو چه گويم ؟ كه تو مجنون نيى
اى حسن ! احوال تو ديگر شده ست
آن چه تو اول بدى ، اكنون نيى
از يكى از شاعران پارسى گوى :
آن ها كه ربوده الستند
از عهد الست باز، مستند
تا شربت بيخودى چشيدند
از بيم و اميد، باز رستند
چالاك شدند پس به يك گام
از جوى حدوث ، باز جستند
اندر طلب مقام اصلى
دل در ازل و ابد نبستند
فانى زخود و به دوست ، باقى
اين طرفه كه نيستند و هستند
اين طايفه اند اهل توحيد
باقى ، همه خويشتن پرستند
شعر فارسى
از نظامى :
اگر بودى فلك را اختيارى
گرفتى يك زمان يك جا قرارى
زما صد بار سرگردان ترست او
زما، در كار خود حيران ترست او
يك يك ، هنرم بين و گنه ده ده بخش !
جرم من خسته ، حسبة الله بخش !
از باد فنا آتش كين بر مفروز!
ما را به سر خاك رسول الله بخش !
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
سبب آن كه روزهاى پايانى سرما را (ايام عجوز) (سرماى پيره زن ) ناميده اند، آنست كه حكايت كنند: پيرزن غيب گوى عربى قوم خويش را خبر داد كه سرما فرا خواهد رسيد و آنان به سخن او اعتنا نكردند، تا آن كه سرما فرا رسيد و كشت هاى آنان را تباه كرد. از اين رو، آن را (ايام عجوز) يا (سرماى عجوز) گفته اند.
جارالله زمخشرى ، در كتاب (ربيع الابرار) گفته است شايد بدان سبب است كه اين روزها، پايان سرماست . و نيز گفته اند: پيرزنى از فرزندان خويش خواست ، تا او را به شوهر دهند و آنان ، با او شرط كردند كه هفت شب در هواى سرد به سر برد و چنين كرد و مرد.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب ربيع الابرار آمده است كه : از شگفتى ها اين كه بغداد سرزمين خليفه هاست . و حتى يك خليفه در آن نمرده است .
حكايات پيامبران الهى
از يكى از بانوان پيامبر (ص ) روايت شده است كه گفت : گوسفندى كشتيم و بدان صدقه داديم . مگر كتفش مانده بود. پيامبر (ص ) را گفتم : جز كتفش ‍ نمانده است و پيامبر (ص ) فرمود. همه آن باقيست ، جز كتفش .
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى گفت : يقين بى شكى را شبيه تر به شك بدون يقين ، همانند مرگ نديده ام .
سخن عارفان و پارسايان
مردى (ابى درداء) را گفت : چرا مرگ را ناخوش داريم ؟ گفت : چون آخرت خود خراب و دنياتان آباد كرده ايد و ناخوش داريد كه از آبادى به ويرانى نقل كنيد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
حسن بصرى ، مردى را كه بر جنازه اى حاضر بود، گفت : مى بينى كه اگر اين مرد به دنيا بازگردد به عمل نيكى دست زند؟ گفت : آرى ! گفت : اگر او باز نگردد، تو چنان باش !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از آن ها كه (مسيلمه ) به هم بافته است : و الزارعات زرعا فالحاصدات حصدا فالذاريات ذروا فالطحنات طحنا فالعاجنات عجنا فالا كلات اكلا و يكى از ظريفان عرب گفته است : فالخاريات خريا
حكايات پيامبران الهى
در محاضرات آمده است كه امام على بن موسى الرضا (ع ) نزد ماءمون بود كه هنگام نماز فرا رسيد. خادمان ، ماءمون را آب و تشت آوردند. امام (ع ) فرمود: كاش اين كار را خود انجام مى دادى ؟ كه پروردگار بزرگ فرمود:(فمن كان يرجوالقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه احدا)
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در محاضرات آمده است كه : زنى زيباروى از مردم باديه در آيينه نگريست و همچنان كه آينه در دست داشت ، شوهر زشت روى خويش را گفت : اميدم آنست كه من و تو، به بهشت رويم .شويش گفت : از چه روى ؟ گفت : من به تو مبتلا شدم و بردبار بودم و مرا نيز چون نعمتى به تو ارزانى داشت و سپاس گفتى و صابر و شاكر، هر دو، به بهشت روند.
شعر فارسى
از (يوسف و زليخا)ى جامى :
چو از مژگان فشانى قطره آب
چو آتش افكند در جان من تاب
زمعجزه هاى حسن تست دانم
كه از آب افكنى آتش به جانم
شعر فارسى
از نشناس :
فرياد! كه هر طاير فرخنده كه ديدم
صياد زمرغان دگر، بسته ترش داشت .
شعر فارسى
از محتشم
دارد زخدا خواهش جنات نعيم
زاهد به ثواب و من به اميد عظيم
من ، دست تهى مى روم ، او تحفه به دست
تا زين دو، كدام خوش كند طبع سليم ؟
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از كتاب هاى تاريخى ديدم كه چون (فضل بن سهل ) در گرمابه اى به سرخس كشته شد - آنچنان كه در كتابها آمده است - ماءمون به نزد مادرش فرستاد، تا آن چه از سهل مانده است از جواهر گرانبها و كالاهاى نفيس و امثال آن ، كه در خور خليفه است ، به نزد ماءمون فرستد. و او سبدى قفل شده و مهر شده به مهر فضل را به نزد او فرستاد. چون ماءمون ، آن را گشود، در آن ، نامه اى بود، به خط فضل ، كه در آن ، چنين نوشته بود: (بسم الله الرحمن الرحيم ) اين ، حكمى ست كه خداوند بر فضل نهاده است كه چهل و هشت سال زندگى كند و ميان آب و آتش كشته شود.