سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
سرور پيامبران و شريف ترين اولينان و آخرينان ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد! -
بر ناقه عضبا بر نشسته بود و در يكى از خطبه هاى خويش گفت : اى مردم ! چنان
پنداريد، كه مرگ بر ديگران مقدرست و حقى ست كه بر ديگران واجب است . و گويى آن را
كه تشييع كرده ايم ، به زودى بسوى ما باز خواهد گشت . آنان را در گور مى گذاريم و
ميراثشان را مى خوريم و چنان پنداريم كه ما جاويد زنده خواهيم بود و هر پندى را از
ياد برده ايم . و از هر بلا در امانيم .
خوشا به حال آن كس كه از دسترنج نيالوده به گناه خويش ، ديگران را ببخشد! و با اهل
دانش و حكمت همنشين شود و از اهل ذلت و خوارى ببرد. خوشا به حال آن كه نفس خويش
خوار كند! و خوى و نيت خويش خوش كند! و بدى خويش از مردم دور دارد! خوشا به حال
آن كه زيادى مال خويش ببخشد. و زيادى سخن خويش نگه دارد. و سنت را بسنده كند و بدعت
او را نفريبد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سپاهى يى را از نسبش پرسيدند. گفت : من پسر خواهر فلانى ام . باديه نشينى ، اين
بشنيد و گفت : مردم نسب خويش در طول ذكر كنند و اين ، در عرض .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
خليفه (الواثق
) به احمد بن ابى دؤ اد گفت : فلان كس درباره تو چنين و چنان گفت . احمد
گفت : خدا را سپاس ! كه او به دروغ گفتن درباره من نيازمند شد و مرا به راستگويى در
حق او، پاكيزه داشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
كسى پارسايى را ستود. پارسا گفت : اى فلان ! چنان كه خود، خويش را مى شناسم ، اگر
تو مرا مى شناختى ، دشمن مى داشتى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
(حاجب بن زراره
) به دربار انوشيروان آمد و اجازه حضور خواست . دربان را گفتند: او را
بپرس كه : كيست ؟ پرسيد و گفت : مردى از عربم ! چون به حضور انوشيروان آمد. خسرو او
را گفت : كيستى ؟ گفت از سروران عرب . انوشيروان گفت : نگفته بودى كه يكى از آنانم
؟ مرد گفت آرى ! اما چون پادشاه مرا به سخن خويش گرامى داشت . چنين شدم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
معاويه ، خطبه اى شگفت انگيز ايراد كرد. آنگاه ، گفت : اى مردم ! در آن خللى بود؟
يكى از حاضران فرياد برداشت كه آرى ! چنان خلل داشت كه گويى همچون آرد بيز سوراخ
داشت . معاويه گفت : خرابى آن ، چه بود؟ مرد گفت : خودپسندى تو به آن و ستايشت از
آن .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از امثال عرب است كه گويند: بزغاله اى بر پشت بامى ، به گرگى كه از پايين مى گذشت
دشنام داد. گرگ گفت : تو مرا دشنام نمى دهى ، بل جاى تست كه مرا دشنام مى دهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان حكيمان : از آنان مباش ! كه خار را در چشم برادرش مى بيند و تنه خرما بن
را در حلق خويش نمى بيند. و نيز: چون ببينى كه كسى ديگرى را غيبت كند، بكوش ! تا
نشناسدت . چه ، بدبخت ترين مردم ، آشنايان اويند.
ديگرى گفته است : دنيا گردگرد است و مدار آن بر سه گرد: درهم ، دينار و گرده نان
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى ، به مردى كه به او نيكويى كرده بود، گفت : خدا همه دشمنانت جز نفست را خوار
كناد! و نعمت خويش را بر تو ارزانى داراد! - نه آن كه به عاريه دهد. و ترا از غرور
توانگرى و خوارى نيازمندى حفظ كناد! و ترا براى كارى كه خلق كرده است آسوده
نگاهداراد! و به آن چه بر عهده تست ، مشغول مداراد!
يهودى يى مسلمانى را ديد كه در ماه رمضان بريان مى خورد. و با او به خوردن نشست .
مسلمان او را گفت : اى فلان ! ذبح شده مسلمانان ، يهود را نشايد. يهودى گفت : من در
ميان يهوديان ، همچون توام در ميان مسلمانان .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
سالم بن قتيبة از مهدى خليفه اجازه خواست ، تا دست او را ببوسد. مهدى گفت : من دست
خويش را از مردمان محفوظ مى دارم ، و ترا از دست خود.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
مردى ، ديگرى را به خانه خويش خواند گفت : تا نان و نمكى با هم بخوريم . مرد، گمان
كرد كه آن كنايه از غذايى لذيذست ، كه صاحب خانه براى او آماده كرده است . و با او
رفت : اما، صاحب خانه ، بر نان و نمك چيزى نيفزود. در اين ميان ، خواهنده اى بر در
ايستاد و صاحب خانه بارها جوابش كرد و نرفت . و او گفت : برو! و گرنه بيرون مى آيم
و سرت را مى شكنم مهمان گفت : به راه خود برو! كه اگر راستى نويدش را در بيم را
دادنش نيز مى دانستى . متعرض وى نمى شدى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
فرزدق ، سليمان بن عبدالملك را قصيده اى سرود، و در آن ، گفت : آن زنان شب را در
كنار من به روز آوردند و من مهر از در بسته برداشتم . خليفه او را گفت : واى بر تو
اى فرزدق ! در نزد من به زنا اقرار دادى و ناگزير از اجراى حد بر توام . و او گفت :
كتاب خدا حد از من برداشته است . گفت چگونه ؟ گفت :
(والشعراء يتبعهم الغاوون الى قوله : و انهم يقولون مالا يفعلون
) سليمان خنديد و او را جايزه داد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
پادشاه هند، نامه اى طولانى به هارن الرشيد نوشت و در آن ، او را تهديد كرد. هارون
، به پاسخ نوشت : پاسخ آنست كه ببينى ، نه بخوانى .
شعر فارسى
از نشناس :
سر بر آور! كه وقت بيگه شد
|
تو، به خوابى و كاروان بگذشت
|
از قاسم بيگ حالتى :
دلدار اگر به دام خويشم فكند
|
وز نو، نمكى بر دل ريشم فكند
|
ترسم به غلط ربوده باشد دل را
|
بيند كه همانست ، به پيشم فكند
|
بر روى دلم فكند يك زمزمه عشق
|
زان زمزمه ام ز پاى تا سر همه عشق
|
حقا! كه به عهدها نيايم بيرون
|
از عهده حق گزارى يكدمه عشق
|
اى تازه گل به ناز پرورده من
|
وى آفت جان بر لب آورده من
|
خواهم كه تو را خداى رحمى بدهد
|
تا بگذرى از گناه ناكرده من
|
و نيز از اوست :
در كوى خودت مسكن و ماءوا دادى
|
در بزم وصال خود، مرا جا دادى
|
القصه ! به صد كرشمه و ناز، مرا
|
عاشق كردى و سر به صحرا دادى
|
از سعدى :
حديث عقل ، در ايام پادشاهى عشق
|
چنان شده ست كه فرمان حاكم معزول
|
حكاياتى از عارفان و بزرگان
هشام ، يكى از پارسايان شام را گفت : مرا پند ده ! و او گفت :
(ويل للمطففين
) آنگاه گفت : اين ، درباره كسى ست كه پيمانه و ميزان را كم نهد، حال آن
كه پيمانه و ميزان ببرد، چگونه خواهد بود؟ هشام از سخن او گريست .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
محمد بن شبيب غلام نظام - گفت : به بصره رسيدم و به خانه امير رفتم . و افسار از خر
خويش گشودم . كودكى خر را به بازى كردن گرفت . گفتم : رهايش كن ! گفت : براى تو
نگاهش مى دارم . گفتم : نمى خواهم نگاهش دارى . گفت : از دستت مى رود. گفتم :
باكى نيست كه از دست برود. گفت : حال ، كه چنين است ، آن را به من بخش ! و من در
برابر سخن او، بى جواب ماندم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : بخشنده ، دلى شجاع دارد و بخيل ، چهره اى شجاع گمشده را چندان
جستجو مكن ! كه موجود را گم كنى .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عاشقى را گفتند: اگر مستجاب الدعوه بودى ، به دعا، چه مى خواستى ؟ گفت : برابر شدن
عشق ميان من و محبوب ، تا دلهاى ما، به پنهانى و آشكارا يكى شود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
پادشاهى اقليدس را خواست تا به حضور وى رود. نرفت و به او نوشت : آن چه تو را از
آمدن نزد ما باز داشته است ، ما را نيز از آمدن به نزد تو منع كرده است .
مردى يوسف را گفت : ترا دوست دارم . و او گفت : من جز به محبت به بلا نيفتادم پدرم
مرا دوست داشت و به چاه افتادم و همسر عزيز مرا دوست داشت و چند سال به زندان
افتادم .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
از مؤلف :
در بزم تو اى شمع ! منم زار و اسير
|
در كشتن من هيچ ندارى تقصير
|
با غير سخن كنى ، كه : از رشك بسوز!
|
سويم نكنى نگه ، كه : از غصه بمير!
|
رويت كه زباده لاله مى رويد ازو
|
وز تاب شراب ، ژاله مى رويد ازو
|
دستى كه پياله اى زدست تو گرفت
|
گر خاك شود، پياله مى رويد ازو
|
جانى دگر نماند، كه سوزم ز ديدنت
|
رخساره در نقاب ز بهر چه مى كنى
|
بى حجابانه درآ از در كاشانه ما
|
كه كسى نيست بجز درد تو در خانه ما
|
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب (المدهش
) در رويدادهاى سال 241 گفته شده است ، كه پيش از غروب آفتاب ، تا
طلوع فجر، در شرق و غرب ، ستاره باران شد و ستارگان همچون ملخ به پرواز درآمدند. و
در سال بعد، در (سويدا)
سنگ باران شد و آن ناحيه ايست در مصر، و وزن سنگها هر يك ده رطل بود. و در رى و
گرگان و تبرستان و نيشابور و اسفهان و قم و كاشان و دامغان ، در يك زمان ، زلزله
روى داد. كه در اثر آن ، در دامغان بيست و پنج هزار تن كشته شدند و كوه ها از هم
شكافت و برخى به برخى نزديك شد. و كوهى در يمن به حركت آمد و كشتزارهاى برخى كسان ،
در جاى كشتزارهاى ديگرى قرار گرفت . و پرنده سپيدى به حلب پديد آمد و چهل روز بانگ
مى كرد كه : (يا ايها الناس اتقو الله
) سپس پريد و فرداى آن ، آمد و همان بانگ كرد. آنگاه رفت و ديگر ديده
نشد. و مردى در يكى از روستاهاى اهواز در گذشت و پرنده اى بر جنازه او فرود آمد و
به فارسى بانگ كرد كه : خدا بر اين مرده و حاضران بر جنازه اش ببخشايد!
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
چون جالينوس درگذشت ، در جيب او پاره اى كاغذ يافتند كه بر آن نوشته بود: آن چه را
كه در حد ميانه روى بخورى ، به تن تو مى رسد، و آن چه را به صدقه دهى ، به روحت و
آن چه را كه از پى بگذارى به ديگرى رسد. و نيكوكار، زنده است ، اگر چه به دنياى
ديگر كوچ كند. و بدكار، مرده است ، اگر چه به دنيا ماند. قناعت ، مايه آسايش است .
تدبير، اندك را افزونى مى دهد. و آدمى زاد را چيزى سودمندتر از توكل به خدا نيست .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتابى به خطى قديمى ديدم كه : عشق ، رازيست روحانى كه از عالم غيب ، به دل فرود
مى آيد و از آن رو، آن را (هوى
) گفته اند. و (عشق
) را از آن رو (حب
) ناميده اند كه به (حبه دل
) كه منبع زندگى ست ، فرود مى آيد. و چون به آن پيوندد، به همه اعضا
سرايت كند و در هر جزئى ، صورت محبوب را پايدار مى كند چنان كه گفته اند: چون اعضاى
بدن حلاج را از هم گسيختند، خونش به هر جا كه چكيد، الله الله نقش مى زد و خود، در
اين باره گفت : هيچ عضو و بندى از بدن من نبود كه ذكرى از شما در آن نباشد.
و نزديك به اين مضمون را جامى سروده است :
چون زد ليلى به حى نيش از پى خون
|
به هامون رفت خون از دست مجنون
|
و نظير اين ، از زليخا حكايت شده است ، كه روزى رگ گشود، و از خون او بر زمين ، نام
يوسف نقش بست . و صاحب كشاف گفته است از اين ، شگفت مدار! كه شگفتى هاى درياى محبت
، زيادست .
سخن عارفان و پارسايان
شبلى شنيد كه مؤ ذنى اذان مى گفت . و او گفت : غفلت ، شديدست و دعوت ، مكرر.
سخن عارفان و پارسايان
جنيد بر مردى گذشت كه لب هايش مى جنبيد. او را گفت : به چه كار مشغولى ؟ گفت : خدا
را ذكر مى گويم . گفت : ذكر، ترا از مذكور باز داشته است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زنى عرب در موقف عرفات مى گفت ! پروردگارا! چه قدر راه تنگ است ! بر آن كس كه تو
راهنمايش نباشى و وحشت انگيزست بر آن كس كه تو انيسش نباشى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
اردشير، بنايى شگفت انگيز ساخت و حكيمى را گفت : در آن ، عيبى مى بينى ؟ حكيم گفت :
همانند آن نديده ام . اما آن را عيبى هست . گفت : چه ؟ گفت : آن كه تو را از آن
بيرون برند، كه باز نيايى و به جايى برند كه ديگر نيايى . و اردشير گريست .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون جعفر برمكى كشته شد، ابونواس گفت : بخدا! كه كرم و فضل و ادب مرد. او را گفتند:
تو به روزگار زندگى اش او را هجا نگفتى ؟ گفت : بخدا! كه آن از بدبختى و هوى پرستى
من بود. و چگونه در دنيا همانند او در بخشش و ادب پديد خواهد آمد؟ كه وقتى ، شعرى
از من در وصف خويش شنيد بيست هزار درهم مرا فرستاد و گفت : با اين ، جامه هايت را
بشوى !
حكاياتى كوتاه و خواندنى
فاضلى گفت : همه خوشى هاى دنيا گذشت و تنها از آن ، خارش جرب و فرو افتادن به چاهى
بازماند.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
سنگى به سوى يك چشمى آمد و بر چشم سالم او خورد. او دست به هر دو چشم نهاد و گفت :
خدا را سپاس كه روز خويش به شب آورديم .
شعر فارسى
از سلامان و ابسال جامى :
كرد پيرى عمر او هشتاد سال
|
از حكيمى حال ضعف خود سؤال
|
گفت : دندانم ز خوردن گشته سست
|
نايد از وى شغل خاييدن درست
|
گر برى اين سستى از دندان من
|
گفت با او پير دانشور حكيم
|
كاى دلت از محنت پيرى دونيم
|
جز جوانى نيست . وين باشد محال
|
گر ازين هشتاد، چل واپس روى
|
ليك ، چون واپس شدن مقدور نيست
|
گر به اين سستى بسازى ، دور نيست
|
چون اجل از تن جدايى بخشدت
|
از همه سستى ، رهايى بخشدت
|
بود كه بيند و رحمى نمايد اى همدم !
|
ز گريه پاك مكن چشم خونفشان مرا!
|
شعر فارسى
از سبحة الابرار جامى :
اى به پهلوى تو دل در پرده !
|
يكدم از پرده غفلت به در آى !
|
باشد اين راز شود پرده گشاى
|
دل ، شه خرگهى است ، اين خرگاه
|
شه دگر باشد و خرگاه ، دگر
|
ترك خرگه كن و بر شاه نگر!
|
تن به جان زنده و جان زنده به دل
|
نيست هر جانور ارزنده به دل
|
زنده بودن به دل ، از محرمى است
|
اين كه در پهلوى چپ مى بينى
|
به ، اگر پهلو از او در چينى
|
دل و جان زنده شود از بويش
|
دل ، شود زنده زبى خويشتنى
|
به ، اگر حاصل خود را سوزى
|
كه به تحصيل ، چراغ افروزى
|
به چراغى چه شوى روى به راه ؟
|
كه كند دود ويت خانه سياه .
|
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ابوالعيناء گفت : پسر كوچك عبدالرحمان بن خاقان مرا شرمسار كرد. كه او را گفتم :
دوست دارم پسرى همانند تو داشته باشم . گفت : اين به دست تست . گفتم : چگونه ؟ گفت
: پدر مرا به خانه خويش بر!
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
در يكى از كتاب هاى تاريخى معتبر ديدم كه : (معن
بن زايده ) به شكار رفته بود. تشنه شد
و در آن حال ، هيچيك از غلامانش آبى با خود نداشتند. در اين هنگام دو دختر از يكى
از قبايل ، بر او گذشتند. كه در گردن هر يك مشكى آب بود. معن از آن مشك ها آب نوشيد
و غلامان خويش را گفت : با شما پولى هست تا آن ها را بخشش كنيم . و گفتند: هيچ
نداريم . و او، به هر يك از آندو، ده تير داد كه پيكان آن ها از طلا بود. يكى از آن
دو دختر، به ديگرى گفت : واى بر تو! اين رفتار، جز از آن معن بن زايده نيست . بيا!
تا هر يك در وصف او، شعرى گوييم .
يكى گفت :
بر تير خويش ، پيكان طلا نشانده و از كرم به دشمن مى اندازد. تيرى كه بهاى آن ،
بيمار را درمانست و مرده را كفن بها.
و آن ديگرى گفت :
رزمنده اى كه از زيادى بخشش ، نكوكارى او دوست و دشمن را فرا گرفته است . پيكان تير
خويش را از آن رو از طلا ساخته است ، تا كارزار، او را از بخشش باز ندارد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حكيم بن ظريف را گفتند: شود كه مردى نودوپنج ساله صاحب فرزندى شود؟ گفت : آرى . اگر
در همسايگى اش مرد بيست و پنج ساله اى باشد.
شعر فارسى
از نظامى :
كسى كاو آدمى را كرد بنياد
|
كجا گنجد به وهم آدمى زاد؟
|
نه دانا زان خبر دارد، نه اوباش
|
كه فكر هر دون كون آمد چو خفاش
|
تو شوخى بين ! كه ادراك اندرين راه
|
نظر مى افكند با چشم كوتاه
|
شعر فارسى
از مطلع الانوار:
معرفت ار جويد ازين پرده يار
|
ور كند انديشه بر اين دو ستيز
|
كورتر آن چشم ، كه بيننده تر
|
شعر فارسى
از مثنوى :
گفت ليلا را خليفه كان تويى
|
كز تو مجنون شد پريشان و غوى
|
از دگر خوبان تو افزون نيستى
|
گفت : خامش ! چون تو مجنون نيستى
|
و اين ابيات را حسن دهلوى ، در يكى از غزلهايش آورده است :
مرد نيى ، گر همه دل ، خون نيى
|
لاف محبت چه زنى ؟ چون نيى
|
با تو چه ضايع كنم افسون عشق ؟
|
مرده دلى ، قابل افسون نيى
|
بلهوسى گفت به ليلى به طنز
|
رو! كه چنين قابل و موزون نيى
|
ليلى ازين حال بخنديد و گفت
|
با تو چه گويم ؟ كه تو مجنون نيى
|
اى حسن ! احوال تو ديگر شده ست
|
آن چه تو اول بدى ، اكنون نيى
|
از يكى از شاعران پارسى گوى :
فانى زخود و به دوست ، باقى
|
اين طرفه كه نيستند و هستند
|
شعر فارسى
از نظامى :
گرفتى يك زمان يك جا قرارى
|
زما صد بار سرگردان ترست او
|
زما، در كار خود حيران ترست او
|
يك يك ، هنرم بين و گنه ده ده بخش !
|
جرم من خسته ، حسبة الله بخش !
|
از باد فنا آتش كين بر مفروز!
|
ما را به سر خاك رسول الله بخش !
|
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
سبب آن كه روزهاى پايانى سرما را (ايام
عجوز) (سرماى پيره زن ) ناميده اند،
آنست كه حكايت كنند: پيرزن غيب گوى عربى قوم خويش را خبر داد كه سرما فرا خواهد
رسيد و آنان به سخن او اعتنا نكردند، تا آن كه سرما فرا رسيد و كشت هاى آنان را
تباه كرد. از اين رو، آن را (ايام عجوز)
يا (سرماى عجوز)
گفته اند.
جارالله زمخشرى ، در كتاب (ربيع
الابرار) گفته است شايد بدان سبب است
كه اين روزها، پايان سرماست . و نيز گفته اند: پيرزنى از فرزندان خويش خواست ، تا
او را به شوهر دهند و آنان ، با او شرط كردند كه هفت شب در هواى سرد به سر برد و
چنين كرد و مرد.
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در كتاب ربيع الابرار آمده است كه : از شگفتى ها اين كه بغداد سرزمين خليفه هاست .
و حتى يك خليفه در آن نمرده است .
حكايات پيامبران الهى
از يكى از بانوان پيامبر (ص ) روايت شده است كه گفت : گوسفندى كشتيم و بدان صدقه
داديم . مگر كتفش مانده بود. پيامبر (ص ) را گفتم : جز كتفش نمانده است و پيامبر
(ص ) فرمود. همه آن باقيست ، جز كتفش .
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى گفت : يقين بى شكى را شبيه تر به شك بدون يقين ، همانند مرگ نديده ام .
سخن عارفان و پارسايان
مردى (ابى درداء)
را گفت : چرا مرگ را ناخوش داريم ؟ گفت : چون آخرت خود خراب و دنياتان آباد كرده
ايد و ناخوش داريد كه از آبادى به ويرانى نقل كنيد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
حسن بصرى ، مردى را كه بر جنازه اى حاضر بود، گفت : مى بينى كه اگر اين مرد به دنيا
بازگردد به عمل نيكى دست زند؟ گفت : آرى ! گفت : اگر او باز نگردد، تو چنان باش !
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از آن ها كه (مسيلمه
) به هم بافته است : و الزارعات زرعا فالحاصدات حصدا فالذاريات ذروا
فالطحنات طحنا فالعاجنات عجنا فالا كلات اكلا و يكى از ظريفان عرب گفته است :
فالخاريات خريا
حكايات پيامبران الهى
در محاضرات آمده است كه امام على بن موسى الرضا (ع ) نزد ماءمون بود كه هنگام نماز
فرا رسيد. خادمان ، ماءمون را آب و تشت آوردند. امام (ع ) فرمود: كاش اين كار را
خود انجام مى دادى ؟ كه پروردگار بزرگ فرمود:(فمن
كان يرجوالقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه احدا)
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در محاضرات آمده است كه : زنى زيباروى از مردم باديه در آيينه نگريست و همچنان كه
آينه در دست داشت ، شوهر زشت روى خويش را گفت : اميدم آنست كه من و تو، به بهشت
رويم .شويش گفت : از چه روى ؟ گفت : من به تو مبتلا شدم و بردبار بودم و مرا نيز
چون نعمتى به تو ارزانى داشت و سپاس گفتى و صابر و شاكر، هر دو، به بهشت روند.
شعر فارسى
از (يوسف و زليخا)ى
جامى :
چو از مژگان فشانى قطره آب
|
چو آتش افكند در جان من تاب
|
كه از آب افكنى آتش به جانم
|
شعر فارسى
از نشناس :
فرياد! كه هر طاير فرخنده كه ديدم
|
صياد زمرغان دگر، بسته ترش داشت .
|
شعر فارسى
از محتشم
دارد زخدا خواهش جنات نعيم
|
زاهد به ثواب و من به اميد عظيم
|
من ، دست تهى مى روم ، او تحفه به دست
|
تا زين دو، كدام خوش كند طبع سليم ؟
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
در يكى از كتاب هاى تاريخى ديدم كه چون
(فضل بن سهل
) در گرمابه اى به سرخس كشته شد - آنچنان كه در كتابها آمده است -
ماءمون به نزد مادرش فرستاد، تا آن چه از سهل مانده است از جواهر گرانبها و كالاهاى
نفيس و امثال آن ، كه در خور خليفه است ، به نزد ماءمون فرستد. و او سبدى قفل شده و
مهر شده به مهر فضل را به نزد او فرستاد. چون ماءمون ، آن را گشود، در آن ، نامه اى
بود، به خط فضل ، كه در آن ، چنين نوشته بود: (بسم
الله الرحمن الرحيم )
اين ، حكمى ست كه خداوند بر فضل نهاده است كه چهل و هشت سال زندگى كند و ميان آب و
آتش كشته شود.