حكاياتى كوتاه و خواندنى
كسى به نزد يكى از عابدان رفت و او را گفت : در تنهايى ، دلتنگ نمى شوى ؟ و عابد
گفت : اكنون كه تو آمدى ، تنها شدم .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را گفتند: چيزى برتر از طلا ديدى ؟ گفت : بلى ! قناعت و ناظر به اين معنى ست
سخن حكيمى ديگر كه گفت : بى نيازى از چيزى ، بهتر از بى نيازى با آن چيزست .
سخنان مؤلف كتاب (نثر و نظم )
مؤلف گويد:
اى چرخ ! كه با آدم نادان يارى
|
پيوسته بر اهل فضل ، غم مى بارى
|
هر لحظه زتو، بر دل من بار غمست
|
گويا كه زاهل دانشم پندارى !
|
حكاياتى از عارفان و بزرگان
قارى يى مى خواند: (يا ايتها النفس
المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية )
صوفى يى شنيد و گفت : باز بخوان ! قارى اين بار صدا برداشت و گفت : چقدرتان گفتم
باز گرديد! و نگشتيد. آنگاه ، به وجد آمد و صيحه اى بركشيد و جان بداد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
در (ملل و نحل
) در ذكر (زنون
) بزرگ گويد: پير گشته بود، او را گفتند: چگونه اى ؟ گفت : چنينم كه مى
بينى . ذره ذره مى ميرم . گفتندش : چون بميرى ، كه تو را به خاك سپارد؟ گفت : آن كه
مردار من آزارش دهد. و او گفت : دنيا ميخ فتنه است و نيز گفت : دنيا، گريزان از
خويش را چو دريابد، مجروح سازد و خواهان خويش را چون دريابد، بكشد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
زنون را پرسيدند. مردم اين روزگار را به چه مى توان از حيوان باز شناخت ؟ گفت : در
بيشى شرارت .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از نهج البلاغه : رياست ها، ميدان زد و خورد مردانست و نيز: انديشه هاى روز، از
خواب (شب ) مى كاهد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : نادارى يى كه تو را از ستمكارى باز دارد، بهتر از بى نيازى يى است
كه به گناهت وادارد.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
حجاج ، باديه نشينى را به حكمرانى گماشت . و او در مال خراجى تصرف كرد. عزلش كرد و
چون به حضور حجاج آمد، حجاج گفتش : اى دشمن خدا! مال خدا را خوردى ؟
اعرابى گفت : اگر مال خدا نخورم ، پس مال كه خورم ؟ از شيطان خواستم كه مرا فلسى
دهد و نداد. حجاج خنديد و از او درگذشت .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عربى گفت : چو بميرم ، كجايم برند؟ گفتند: نزد خداى تعالى . گفت : رفتن نزد كسى كه
از او جز خوبى نديده ام را ناخوش ندارم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از ضرب المثل هايى كه بر سر زبانهاست : غريب آنست كه دوستى ندارد. چون قضا فرود
آيد، چشم كور شود. انسان ، به دل و زبان انسانست . آزاده اگر زيان بيند، نيز آزاده
است . بنده ، بنده است . اگر بخت نيز او را يارى دهد. اقرار، گناه را از ميان مى
برد.
پاره اى سخنان برنده تر از شمشير: خشم ، زيركى را نابود مى كند. زن ، گل است ، نه
وكيل دخل و خرج . چون دوستى به ميان آيد، چاپلوسى ناپسند افتد. هر افتاده اى بر
گرفته مى شود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون اسكندر مرد، او را در تابوتى از زر نهادند و به اسكندريه اش بردند و گروهى از
حكيمان ، بر مرگش (بدين شرح ) ندبه كردند:
بطلميوس گفت : امروز، روز عبرتى بزرگست . فتنه اى دور بود پيش آمد و خيرى بود و
واپس رفت .
و ميلاتوس گفت : نادان به دنيا آمديم و بيخبر مانديم و ناخرسند رفتيم .
و افلاطون دوم گفت : اى پادشاه كوشا! گردآورده ات خوارت كرد. و دوست داشته ات تركت
كرد، گناهانش به تو رسيد و ثمره اش به ديگرى .
و نسطور گفت : ديروز، سراپاگوش بوديم و توان گفتن نداشتيم ، و امروز، توان گفتن
داريم . آيا تو توان شنيدن دارى ؟
و ثاون گفت : به خواب شيرين بنگريد! كه چسان گذشت ! و به سايه ابر كه چگونه رفت !
و ديگرى گفت : اسكندر، جز اين سفر، نرفته بود.
و ديگرى گفت : چنين كه با خاموشى اش ادبمان آموخت ، با كلامش نياموخت .
و ديگرى گفت : ديروز ديدارش ما را زندگى مى بخشيد و امروز نگريستن به او دردى ست .
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
حكيمى اشراقى گفته است : بخدا! ناخوش دارم كه مردم به معارف حكمت و فلسفه مشغول
شوند. زيرا، مستعدان اين معارف اندكند و از اين جمع ، آنان كه آن را به پايان
رسانند، اندك ترند و از اين گروه ، آنان كه به رنج آن بسازند، از گروه دوم اندك
ترند.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
حكايت شده است كه اصمعى گفت : اين آيه مى خواندم كه :
(و السارق و السارقة فاقطوا ايديهما جزاء بما كسبانكالا من الله و الله
غفور رحيم .) و باديه نشينى به كنارم
نشسته بود. گفت : باز بخوان ! خواندم گفت : اين ، سخن خدا نيست . متوجه شدم و
خواندم : (و الله عزيز حكيم
) گفت : اكنون درست خواندى . گفتم : قرآن خوانده اى ؟ گفت : نه ! گفتم :
پس ، از كجا دانستى ؟ گفت : اى مرد! خدا (عزيز)
است كه حكم به قطع دست مى كند. اگر بخشنده و مهربان بود، چنين نمى كرد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : از شرف بينوايى ست ، كه هيچ كس در فقر، عصيان نمى كند و بيشترينه آنان
كه به سركشى مى پردازند، خويش را بى نياز مى پندارند. حكيمى گفته است : آن كه دلى
تنگ دارد، زبانى دراز دارد.
از سخنان بزرگان : بر عاقل است كه خرد ديگران را به خرد خويش بيفزايد و راى خود به
راى حكيمان پيوند دهد. كه خودكامه ، چه بسيار كه مى لغزد و خرد تنها، بسا كه گمراه
مى شود!
سخن عارفان و پارسايان
حسن بصرى گفت : اى آن كه به دنيا جوياى آنى كه نيابى ، خواهى كه در آخرت بدان رسى ،
كه نجسته اى ؟
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
از سخنان نمكين عرب ها: عربى در يكى از جنگ ها دوش به دوش پيامبر (ص ) جنگيد. او را
گفتند: در جنگ چه بهره يافتى ؟ گفت نيمى از نماز از ما برداشته شد. اميد است كه در
جنگ ديگر، آن نيمه نيز بردارند.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
از سخنان ابوالفتح بستى : آن كه خوى ناراست خويش راست گرداند، حسودان خويش سركوب
كند. خوى بزرگان ، بزرگ خوى هاست . از نيكبختى هاى تو آنست كه در حد خويش بمانى
رشوه ، ريسمان نيازست . از درك لذات ، به خودسازى بپرداز!
تفسير آياتى از قرآن كريم
از توراة : آن كه به قضاى من خرسند و بر بلاى من شكيبا و نعمت هاى مرا سپاسگزار
نيست ، بگذار! خدايى جز من جويد. آن كه غمگنانه به دنيا بنگرد، گويى بر من خشم
گرفته است . آن كه توانگرى را به پاس بى نيازى فروتنى كند، ثلث دين خويش از دست
داده است . اى آدمى زاد! هيچ روز بر تو نشود، مگر آن كه روزى تو بفرستم . و هيچ شبى
بر تو نو نگردد، مگر آن كه كار زشتى به فرشتگان عرضه كنى . نيكى من بر تو فرود مى
آيد و شرك تو به من مى رسد.
اى آدمى زادگان ! چندان كه به من نياز داريد، مرا اطاعت كنيد. و چندان كه بر آتش
بردباريد، مرا عصيان كنيد. چندان كه به دنيا خواهيد ماند، براى آن كار كنيد. و آخرت
را چندان كه خواهيد ماند، توشه برگيريد!
اى آدمى زادگان : براى من كشت كنيد! و براى من بكوشيد. و حاصل خويش ، پيشاپيش ، به
من فروشيد. چندان شما را سود دهم كه چشمى نديده و گوشى نشنيده و بر خاطرى نگذشته
باشد.
اى فرزند آدم ! مهر دنيا از دل خويش بيرون كن ! كه مهر من و مهر دنيا، هيچگاه در يك
دل گرد نيايند. اى فرزند آدم ! چنان كن . كه من فرمان دهم . و بپرهيز! از آن چه من
نهى كنم . كه ترا چنان زنده كنم كه هيچگاه نميرى .
اى آدمى زاد! چون دل خويش سخت يابى ، يا تنت را بيمارى فرا گيرد، يا در مالت كاستى
افتد، و حرام به روزيت راه يابد، بدان ! كه زبان به سخنى گشوده اى كه ترا سودى
نداشته است .
اى فرزند آدم ! توشه آخرت خويش بيش كن ! كه راه ، درازست . و بار خويش سبك كن ! كه
صراط باريكست . كردار خويش ، بى ريا كن كه صراف ، بصير است . و خواب خويش ، بهر گور
بگذار! و نازيدن خويش ، به آنگاه كه كردار نيكت به ميزان كنند و كام خويش به بهشت
بگذار! و مرا باش ! تا ترا باشم . و با خوار داشتن دنيا به من نزديك شو! تا از آتش
دور شوى . اى آدمى زاد! كشتى به دريا شكسته اى كه به تخته پاره اى آويخته است ،
مصيبتش همسنگ مصيبت تو نيست . زيرا، تو بر گناهان خويش بيقينى و از سوى كردار
خويش ، در خطر.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
احنف بن قيس گفت : شبى تا صبح بيدار بودم ، كه كلمه اى يابم تا سلطان را خوش آيد،
بى آن كه خدا را به خشم آورد، و نيافتم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : پروردگار، سودهاى دو جهان ، در زمينى گرد نياورده . بل ، پخش كرده است
.
شعر فارسى
از نشناس :
كسى كه منزل او كوى يار خواهد بود
|
بجز سفر، به جهانش چه كار خواهد بود؟
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
بطلميوس گفت : به آن سخنان خطا كه نگفته اى ، شادتر از آن سخنان درست باش كه گفته
اى .
افلاطون گفت : شادمانيت ، همچون عريانيت است . جز بر آن كه امين است ، آشكار مكن !
و نيز گفت : ناموس خويش پاس دار؟ تا ترا پاس دارد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
در (مثل السائر)
آمده است كه : (ابن خشاب
) در بيشتر دانش ها سر آمد بود، بويژه در عربيت ، پهلوانى بى مانند بود.
اما بيشتر بر گرد حلقه شعبده بازان و قصه گويان مى ايستاد. بارى ، دانشجويان ، او
را نيافتند و به ملامتش گرفتند و گفتند: تو پيشواى دانشى ، و در آن جاها براى چه مى
ايستى ؟ و او گفت : اگر آن چه من دانم ، مى دانستيد. نكوهشم نمى كرديد. چه ، من ،
در ضمن گفتگوهاى هذيان آميز آن نادانان ، به فوايد خطابى مى رسم كه اگر بخواهم نظير
آنرا بياورم ، نمى توانم و بدين سبب است كه به شنيدن آن سخنان مى ايستم .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى را پرسيدند: برادرت را بيشتر دوست دارى ؟ يا دوستت را؟ گفت : برادرم را دوست
دارم اگر دوستم باشد.
سخن عارفان و پارسايان
عارفى گفت : شيطان بر پدر و مادر تو سوگند خورد، كه نصيحتگر آنانست . و ديدى كه با
ايشان چه كرد. اما، شيطان به گمراهى تو سوگند خورده است . چنان كه پروردگار متعال
فرمود: (فبعزتك لا غوينهم اجمعين
) معلومست كه با تو چه كند. اينك ! دامن همت به كمر زن ! و خويش را از
كيد و مكر و فريبش برهان !
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : پدر: پرورشگر است و برادر: دام و عمو: غم و دايى : عذاب و فرزند:
اندوه و خويشان همچون عقرب اند و مرد، همانند دوست خويش است .
عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و...
در يكى از كتابهاى تاريخى - كه بدان اعتماد دارم - ديدم كه : عبدالله بن طاهر براى
(واثق
) خربزه از مرو به بغداد فرستاد در رى ، خربزه ها را پاكيزه كردند فاسد
شده هايشان را به دور انداختند. مردم رى ، دانه هاى آن را برگرفتند. و كاشتند و اصل
خربزه خوب آنان ، همانست . و هر سال پانصد هزار درهم در كشت آن ، هزينه مى كنند.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
منتصر گفت : عفو را لذتى بيش از انتقامست . چه ، عفو، لذت سپاس را در پى دارد و
انتقام ، پشيمانى را.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عربى به حج بود. چون مردم استغفار مى گفتند، نمى گفت : از او سبب آن پرسيدند. گفت :
همچنان كه استغفار نگفتنم ، با آگاهيم از رحمت خدا ضعف من است ، با توجه به گناه
ورزيم ، استغفار گفتنم ، پستى به شمار آيد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عارفى ، زارى دعاى مردم ، در موقف حج شنيد. گفت : خواستم سوگند خورم بدان كه
پروردگار، آنان را آمرزيده است . اما به ياد آورم كه خود نيز با آنانم . و باز
ايستادم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
بايزيد بستامى گفت : همه اسباب دنيا گرد كردم و همه را به ريسمان قناعت باز بستم و
در منجنيق صدق نهادم و به درياى نوميدى افگندم و آنگاه آسوده شدم .
تفسير آياتى از قرآن كريم
در تفسيرى ، درباره اين سخن خداوندى كه مى فرمايد:
(و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح و رجوما للشياطين
) منظور از شياطين (منجمان
)اند، كه سخن آنان از غيب رجم شده است .
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
بسا كه خوش خلقى و كرم ، به سبب رويدادها، به بدخويى و بى شرمى كشد. به طورى كه
نرمى را به درشتى بدل كند و آسان گيرى را به سختى و گشادگى را به گرفتگى . و از روى
استقراء، اين علت ها را به هفت مورد مى توان خلاصه كرد. نخستين آن ، فرمانروايى است
كه در اخلاق ، دگرگونى ايجاد مى كند و انسان را به خطاى پنهانى وا مى دارد و اين ،
يا از روى پستى ست ، يا تنگ نظرى . دوم : بركنارى ست . سوم : توانگريست . كه آدم
فرومايه را به سركشى وا مى دارد. و راه او را زيان بارتر مى كند. چنان كه شاعر گفته
است : توانگرى ، از تو خلق و خويى را بروز داد، كه پيش از آن ، زير جامه نادارى
پنهان بود. چهارم : فقرست كه خوى آدمى را دگرگون مى كند. كه گاه ، براى گريز از
خوارى ، سركشى مى كند يا، بر روزگار توانگرى ، افسوس مى خورد. و از آن روست ، كه
پيامبر (ص ) فرموده است : (كادالفقر ان
يكون كفرا) (نزديك است كه تهيدستى به
كفر انجامد) و برخى از تهيدستان ، با آرزو، خود را آرامش مى دهند.
ابوالعتاهية گفته است :
چون اندوهگين شوم ، آرزوهاى تو سر بر كنند. و آن ها آرام بخشند.
و ديگرى گفته است :
چون آرزويى كرده ام ، شب را به شادمانى گذرانده ام . آرى ! آرزو، سرمايه بى چيزانست
. پنجم : غم هايى كه خرد را مبهوت مى كنند و دل را مشغول مى دارند. چنان كه نه مى
توان آنها را تحمل كرد و نه مى توان بر آنها شكيبا بود. و اديبى گفته است : اندوه ،
درد پنهانى است كه در دل اندوهگين نهفته است . ششم : بيماريهايى كه در اثر آنها
سرشت آدمى تغيير مى كند و همچنان كه جسم را دگرگون مى كند، خلق و خوى آدمى نيز
اعتدال خود را از دست مى دهد. و با وجود آنها، تحمل آدمى از دست مى رود. هفتم :
بالا رفتن سال و روى آوردن پيريست . كه همچنان كه جسم ، توان برداشتن سنگينى هايى
را كه پيش از آن داشت ، ندارد. روح نيز از تحمل آن چه كه بر آن شكيبا بود - همچون
نامهربانى و درد ناسازگارى - درمانده مى شود.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
يكى از بليغان ، نامه اى به (منصور)
(عباسى ) نگاشت و در آن ، از بدحالى و زيادى زن و فرزند تنگدستى خويش شكايت كرد. و
منصور، در پاسخ او نوشت : بلاغت و بى نيازى چون در مردى جمع شوند، سركشى كند و
خليفه از آنجا كه ترا سركش نخواهد، يكى از آن دو را برايت بس مى داند.
ترجمه اشعار عربى
شاعرى گفته است :
از روزگارم كه به نادانى آزمندست و ويژه بيخردان و مسخرگان و فرومايگانست ، پرسيدم
: چه راهى به سوى توانگرى دارم ؟ و گفت : دو راه : بى شرمى و فرومايگى
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است :
در شهرها، راه ها و مذهب ها زيادند. اما، ناتوانى شوم است و زمينگيرى وبالست . اى
آن كه خويش را به سستى ، بيمار مى دارى ! در بيمارى ، به آرزوى خويش نمى رسى .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون اسكندر، ايرانزمين بگرفت ، به ارسطو نوشت كه : كه من در مشرق و مغرب ، همه را
فرمانبردار خويش ساخته ام . و از آن مى ترسم كه باهم متحد شوند و قصد سرزمين من
كنند و دودمانم را بيازارند و همانا كه بر آن شده ام ، تا فرزندانى كه از پادشاهان
به جا مانده اند، بكشم و آنان را به پدرانشان ملحق سازم تا سرى در ميان نباشد، كه
پيرامون آن ، گرد آيند. و ارسطو به او نوشت كه : اگر شاهزادگان را بكشى ، كار كشور،
به دست فرومايگان افتد و اين گروه ، چون قدرت يابند، سركشى كنند و ستم روا دارند. و
راى درست ، آنست كه هر يك از فرزندان پادشاهان را به حكومت ناحيه اى بگمارى ، تا هر
يك ، در برابر ديگرى بايستد و برخى به برخى مشغول شوند و فارغ نمانند و اسكندر،
كشور را ميان ملوك طوايف تقسيم كرد.
شعر فارسى
از نشناس :
هاى و هويى كن درين بستان كه برخواهد پريد
|
مرغ روح از شاخسار عمر، تا هى مى كنى .
|
شعر فارسى
از شيخ نظامى :
سراپرده اى اينچنين ، سرسريست
|
درين پرده يك رشته بيكار نيست
|
سر رشته بر ما پديدار نيست
|
نه زين رشته ، سر مى توان تافتن
|
نه سررشته را مى توان يافتن
|
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى به پرده هاى كعبه در آويخته بود و مى گفت : پروردگارا! گروهى كه به
زبانشان به تو ايمان آوردند، تا خونشان محفوظ ماند، به خواست خويش رسيدند و ما، به
دل به تو ايمان آورديم ، تا ما را از عذاب خويش پناه دهى . پس ، ما را به
آرزويمان برسان !
حكاياتى كوتاه و خواندنى
زاهدى گفت : اگر به قيامت اختيارم دهند تا از بهشت و دوزخ برگزينم ، از شرم رفتن به
بهشت ، دوزخ را بر گزينم . و جنيد، اين سخن شنيد و گفت : بنده را چه به اختيار؟
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : اين كه (مال
) را (مال
) ناميدند، از آن روست ، كه مردمان را از اطاعت به خدا به سوى ديگر ميل
مى دهد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
معاويه مردى را گفت : رئيس قبيله تو كيست ؟ گفت : من . معاويه گفت : اگر تو بودى ،
نمى توانستى بگويى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
آنگاه ، كه معاويه از براى فرزندش يزيد كه - لعنت خدا بر او باد! - بيعت مى گرفت ،
مردم با معاويه از يزيد سخن مى گفتند. و احنف خاموش بود. معاويه او را گفت : اى ابا
بحر! سخن بگوى ! و او گفت : اگر راست گويم از تو مى ترسم و اگر دروغ گويم ، از خدا.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
واعظى خليفه اى را گفت : اگر در نهايت تشنگى باشى ، و ترا از نوشيدن جرعه اى آب باز
دارند، آن را به چند مى خرى ؟ گفت : به نيمى از مملكتم . آنگاه گفت : اگر آن آب به
هنگام بول ، بر تو ببندد، به چند خرى ؟ گفت : به نيمه ديگر. گفت : مملكتى كه به
نوشيدن آبى و بولى ارزد. شايسته فريفته شدن به آن نيست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
بزرگى گفته است : دنيا به تو نمى بخشد تا ترا شادمان كند. بل ، تو را مى فريبد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
يحى بن معاذ گفت : دنيا، شراب شيطان هاست . آنكه از آن بنوشد، مست مى شود، و آنگاه
به هوش آيد، كه نوميد و زيان ديده ، خويش را در لشكر مردگان بيند.
ترجمه اشعار عربى
شعرى از ابن نباته :
اى نكوهشگر نادان ! بينديش در كسى كه در صفات او، دل من گداخت . و شگفتى بين ! از
طره و رخسارى كه در شب و روز، عالمى شگفتى آفريده است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
آنگاه كه هارون الرشيد به حج مى رفت ، چون به كوفه رسيد، مردم شهر به قصد ديدن او،
بيرون آمدند و او در هودجى عالى بود، كه بناگاه ، بهلول بانگ برداشت كه : اى هارون
! و خليفه گفت : كيست كه گستاخى مى كند، و او را گفتند: بهلول . هارون ، پرده
برداشت و بهلول گفت : اى امير! به اسناد، از قدامة بن عبدالله عامرى بر ما روايت
شده است ، كه گفت : پيامبر (ص ) را ديدم كه (رمى
جمره )
مى كرد، بى آن كه كسى را بزنند و دور كنند و ترا در اين سفر، فروتنى ، بهتر از تكبر
بود. و رشيد مى گريست . چنان كه اشكش به زمين ريخت . و گفت : احسنت ! اى بهلول !
بيش بگو! پس گفت : مردى را كه خدا مال بخشد و جمال زيبا و قدرت دهد، و او، آن مال
انفاق كند و عفت جمال خويش پاس دارد و در سلطنت خويش عدل ورزد، در ديوان خدا، نامش
در شمار نيكان نويسند. هارون گفت : احسنت ! و فرمان داد، تا او را جايزه دهند،
بهلول گفت : نياز نيست ! آن را به كسى بازده ! كه از وى گرفته اى . هارون گفت : تو
را مقررى دهند، كه كارت استوار شود. بهلول ، چشم بر آسمان كرد و گفت : يا امير! من
و تو نانخوران خدائيم . و محالست كه ترا به ياد دارد و مرا از ياد برد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
باديه نشينى ، دست در حلقه كعبه زده ، مى گفت : بنده ات بر درگاه تست . روزگارش
گذشته است و گناهانش مانده ، شهواتش گسسته است و پى آمدهاش مانده . ازو خشنود باش !
و اگر خرسند نيستى ، از او درگذر! كه گاه ، سرور از بنده خويش راضى نيست و از او
درگذرد.
حكايات پيامبران الهى
موسى كه - بر پيامبر ما و او درود باد!- گفت : سفر را نكوهش مكنيد. كه من در سفر به
چيزهايى رسيده ام ، كه هيچكس نرسيده است . منظور آنست كه پروردگار، او را به
پيامبرى خويش برگزيد و شرف همسخنى خويش بخشيد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
در حديث آمده است : مردى كه قدر خويش نشناسد، به هلاكت رسد.
حكيمى گفته است : آنكه عيبهاى پنهانى مردم جستجو كند، دوستى هاى قلبى را بر خويش
حرام گرداند.
نيز حكيمى گفته است : از پستى دنيا، همين بس ! كه بر يك حال پايدار نمى ماند، و از
دگرگونى بركنار نيست . با ويرانى گوشه اى ، گوشه ديگر را مى سازد. بدحالى كسى را
مايه خوشحالى ديگرى مى سازد.
و نيز گفته اند: آن كه بسيار گويد، بلغزد. و آن كه ديگران را كوچك شمارد، خوار شود.
و نيز گفته اند: كم سخنى ، نشانه خردمندى مرد است و بردباريش ، نشانه برترى .
شعر فارسى
از نشناس :
شعر فارسى
از جامى :
والى مصر ولايت - ذوالنون -
|
چه جوان ؟! سوخته جانى ديدم
|
كردم از وى ، ز سر مهر، سؤال
|
كه : مگر عاشقى ؟ اى شيفته مرد!
|
كه بدين گونه شدى لاغر و زرد
|
گفت : آرى ! به سرم شور كسى ست
|
كش چو من عاشق و رنجور بسى ست
|
گفتمش : يار به تو نزديكست
|
يا چو شب ، روزت ازو تاريكست ؟
|
گفت : در خانه اويم همه عمر
|
گفتمش : يكدل و يكروست به تو؟
|
يا ستمكار و جفاجوست به تو؟
|
گفت : هستيم به هر شام و سحر
|
گفتمش : يار تو، اى فرزانه !
|
با تو همواره بود همخانه ؟
|
سازگار تو بود در همه كار؟
|
لاغر و زرد شده بهر چه اى ؟
|
تن همه درد شده بهر چه اى ؟
|
گفت : رو!رو! كه عجب بيخبرى
|
به كه زين گونه سخن در گذرى
|
هست در قرب ، همه بيم زوال
|
نيست در بعد، جز اميد وصال
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون به فرمان هارون ، جعفر برمكى را بر دار كردند. دستور داد، تا چندى او را همچنان
بگذارد و نگهبانان گمارد، تا مردم ، او را شبانه فرود نيارند و سبب آن كه از دار،
فرودش آوردند، آن بود كه شنيد، كسى خطاب به دار كشيده ، اين ابيات خواند:
اين ، جعفرست بر دار! كه باد، با غبار سياه خود، زيبايى هاى چهره اش را محو كرده
است . بخدا. كه اگر بيم سخن چين نبود و چشمانى كه بهر خليفه نمى خوابند، به دور
دارت طواف مى كرديم و همچنان كه مردم (حجر)
(الاسود) را مى بوسند و دست مى كشند، بر چوبه دارت بوسه مى زديم .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
كلينى از امام صادق (ع ) روايت كرد كه فرمود: تا در دنيا زهد پيشه نكنيد، شيرينى
ايمان بر دل هاى شما حرامست . و نيز از پيامبر (ص ) روايت است كه فرمود: آدمى ، تا
آنگاه كه به خورش اين جهانى ، بى اعتنا نشود، شيرينى ايمان را در نمى يابد.
شعر فارسى
از نشناس :
عفو بى اندازه مى خواهد گناه بى حساب
|
فرازهايى از كتب آسمانى
از كتاب (تحصين و صفات العارفين
): ابن مسعود روايت كرده است كه پيامبر (ص ) فرمود: روزگارى فرا رسد، كه
دين انسان ديندار سالم نمى ماند، مگر اين كه از قله كوهى ، به قله ديگر بگريزد و
همچون روباه ، با فرزندانش ، از سوراخى ، بسوراخ ديگر. پرسيدند: آن روزگار، كى
خواهد بود؟ فرمود: هنگامى كه هزينه زندگى ، جز از گناه ورزيدن به دست نيايد. و
آنگاه است كه تنها زيستن رواست . گفتند: اى پيامبر خدا! تو، ما را به زناشويى فرمان
ندادى ؟ گفت : آرى ! اما، چون آن روزگار فرا رسد، هلاك مرد، به دست پدر و مادرش
صورت گيرد و اگر پدر و مادرش زنده نباشند، به دست زن و فرزندش به انجام رسد. و اگر
زن و فرزند ندارد، هلاكش به دست خويشان و همسايگانش روى دهد. گفتند: چگونه ؟ اى
پيامبر خدا! گفت : او را به تنگى معيشت به عيب مى گيرند و به آن چه طاقت ندارد،
مكلف مى دارند، تا به محل هلاكت وارد مى سازند.
ترجمه اشعار عربى
از سحابى (استر آبادى - در گذشته به سال 1010 ه-):
منماى به اين خلق مجازى خود را!
|
مشهور مكن به نكته سازى خود را!
|
خود مى دانى كه : اهل مجلس كورند
|
اى شمع ! چه هرزه مى گدازى خود را؟!
|
ترجمه اشعار عربى
و نيز از اوست :
با مردم چشم خود خطابت بايد
|
با كس نه سؤال و نه جوابت بايد
|
چشمى دارى و عالمى در نظرست
|
ديگر، چه معلم و كتابت بايد؟
|
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : چون ترا به نيكى بستايند، و خواهى كه به بدى ياد كنند. تو آدم بدى هستى
. چه خواسته اى تا از شهرت بدى ، بهره ور شوى .
عارفى گفت : پروردگارا، گنجينه هاى نعمت خويش را در دسترس آرزومندانش نهاده است .
و كليد آن گنج ها، در صدق نيت است . و ابن دريد در دفترش به خط خويش نوشته است :
گنجينه هاى آن كس كه خزائنش در اختيار آرزومندان است و كليد آن ، صدق نيت است ، مرا
كافيست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفت : آن كه به چيزى پست خشنود شود، به دنيا خرسندست . و نيز كسى كه از خصومت
رو بگرداند، بر ترك آن ، دريغ نمى خورد. و نيز: بر درازى روزگار دوستى تكيه مدار! و
هر زمان عهد مودت تازه دار! كه دوستى طولانى ، چون نو نشود، رنگ كهنگى گيرد و نيز:
خردمند، با خودكامه راى نزند. و نيز: همنشينى ، در كم گويى و زود برخاستن است . و
نيز: آبرو بى بهاست .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
حكيمى گفته است : آسان ترين كار، به دشمنى پاى نهادنست و دشوارترين ، از آن بيرون
رفتن . هر گاه همنشين تو، از كسى به بدى ياد كند، بدان كه تو دومينى از كسى كه
پايگاه ترا بيش از اندازه بالا برد بپرهيز! چيره ترين مردم ، پادشاه ستمكار است و
زن مسلط بر مرد چون بر وكيل خويش شك بردى ، خاموش باش . و بر آن چه در دست او دارى
، وثيقه بگير! گرامى ترين همنشينى ، همنشينى با كسى ست كه دعوى رياست ندارد، و
پايگاه آن را دارد.
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
محمد بن مكى گفت : و بدترين همنشينى ، همنشينى با كسى است كه دعوى رياست دارد و
پايگاه آن را ندارد نرمخويى را رها كردن ، بخشى از ديوانگى ست كسى را كه پيش از
شناختن تو، در حقت كوتاهى كرد، نكوهش مكن ! كسى كه گفتارش پذيرفته نيست ، سوگندش
پذيرفته نيست كسى كه بسيار سوگند خورد، باور مدار! جفاى نزديكان ، دردناك تر از زدن
بيگانگانست نرمى ، رشوه ايست براى كسى كه رشوه نپذيرد بخشنده مالباخته را دردناكتر
از نكوهش كسى نيست كه به روزگار توانگرى ، او را مى ستوده است خوارى ، آنست كه كسى
مال ديگرى را بخواهد، كه تصرف آن را با خطر همراهست آن كه با دشمن نرمى كند، دوستان
از او بترسند آن كه ميان دو كس فتنه انگيزد، به گاه آشتى ، هلاكش به دست آن هاست دو
چيز پايان نپذيرد: رنج ها و نيازمندى ها سخن چين ، با موچين ، سخن از از ديگرى مى
كشد رشوه پنهانى ، سحرانگيزست آنكه با فروتر از خود بستيزد، شكوه خويش از ميان برد
آنكه با فراتر از خويش بستيزد شكست خورد، و آن كه با همانند خويش بستيزد، پشيمانى
خورد#
حكايات تاريخى ، پادشاهان
مردى ماءمون را به نام خواند و گفت : يا عبدالله ! يا عبدالله ! و ماءمون خشمگين شد
و گفت : مرا به نام مى خوانى ؟ مرد گفت : ما، خدا را به نام مى خوانيم ! ماءمون
خاموش شد و از او درگذشت و بخشش كرد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
محمد بن عبدالرحيم بن نباتة گفت : چون ابوالقاسم مغربى درگذشت ، مردمى كه به او
بدگمان بودند، مى گفتند: با آنهمه گناهان ، چه خواهد كرد؟ و او را به خواب ديدم و
گفتم : مردم ، درباره تو چنين و چنان مى گفتند. و او دست مرا گرفت و اين شعر خواند:
در گذشته ، يك ايمنى داشتى ، و امروز دو ايمنى . چشم پوشى از خطاى نيكوكار چندان
نيست . در گذشتن از جنايتكار پسنديده است .
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
از سخنان بزرگان : به ديوانه كامل دچار شدن ، آسان تر از دچار شدن به ديوانه ناتمام
است . و نيز: دشمنى دانا، كم تر زيان مى رساند، تا دوستى نادان .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى را پرسيدند: بدحال ترين مردم كيست ؟ گفت : آن كه همتى بلند دارد و آرزويى
گسترده و توانى اندك . و به اين معنى ، ابوطيب متنبى اشاره دارد: دردمندترين
آفريدگان خدا، كسى ست كه همتى بلند دارد و در برابر خاست هايش درماند.
ابوحازم گفت : نمى خواهيم بى توبه بميريم و تا نميريم توبه نكنيم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
گفته اند: زاهدى ، مردى را بر درگاه سلطان ايستاده ديد. كه بر پيشانى ، نقشى بزرگ
از سجده داشت . زاهد او را گفت : درهمى چنين بزرگ بر پيشانى دارى و اينجا ايستاده
اى ؟! زاهدى ديگر حاضر بود و شنيد و گفت : اى فلان ! نقش اين سكه به جاى خويش نيست
.
فرازهايى از كتب آسمانى
توراة ، پنج سفر است . در سفر اول ، از آغاز آفرينش و تاريخ ، از آدم ، تا يوسف سخن
رفته است . سفر دوم درباره به خدمت در آوردن بنى اسرائيل است از سوى مصريان و ظهور
موسى (ع ) و هلاك فرعون و پيشوايى هارون و فرود آمدن ده فرمان و شنيدن كلام خدا از
سوى مردم . در سفر سوم ، آيين قربانى ها به اختصار گفته شده است . در سفر چهارم ،
شمار مردم و بخش كردن زمين بر آنان و احوال رسولانى كه موسى به شام فرستاده و اخبار
من و سلوى وابر آمده است . و در سفر پنجم ، احكام و وفات هارون ، و جانشينى يوشع (ع
) گفته شده .
فرازهايى از كتب آسمانى
ربانى ها و قرائان ، يهوديانى هستند، كه پيامبرى پيامبران ديگر جز موسى و هارون و
يوشع را قبول دارند و نوزده كتاب نقل كرده و به پنج سفر توراة افزوده اند و آن كتاب
، در جمع ، چهار بخش دارد.
بخش اول : توراة است ، كه از آن ، ياد كرديم .
بخش دوم : شامل چهار سفر است كه آن را (اول
) نامند و به (يوشع
) آغاز مى شود. و در آن ، از نيست شدن
(من ) (و سلوى ) و نبرد
يوشع و گشودن شهرها و تقسيم آن ها به قرعه سخن رفته است . و دومين قسمت كه
(سفر احكام ) نام دارد،
شامل اخبار قاضيان بنى اسرائيل است . و سومين قسمت ، به
(شموئيل
) و پيامبرى او و پادشاهى طالوت و قتل جالوت به دست داوود، اختصاص دارد.
و چهارمين قسمت كه كتاب پادشاهان است ، در آن ، اخبار پادشاهى داوود و سليمان و
ديگران و چند حماسه و آمدن بخت النصر و ويرانى بيت المقدس آمده است .
بخش سوم : اين بخش ، شامل چهار سفر است و آن را (اخير)
مى نامند. و نخستين قسمت آن ،
(سفر اشعيا)
است و در آن ، سرزنش بنى اسرائيل و ترساندن آن ها، از رويدادهاى آينده و مژده به
برد باران آمده است . و دومين قسمت ، (سفر
ارميا) است و در آن ، از ويرانى بيت
المقدس و فرود آمدن در مصر گفته شده است . و قسمت سوم ، از آن
(حزقيان ) است و در آن ،
احكام طبيعت و افلاك به صورت رمزآميز آمده و نيز از اخبار ياءجوج و ماءجوج ، ياد
شده . و قسمت چهارم ، دوازده سفرست و در آن ، بيم داده شده است از رويداد زلزله و
آمدن ملخ و جز آن . ونيز به آمدن موعود و رستاخيز اشاره شده و پيامبرى يونس و قضيه
بلعيده شدن او از سوى ماهى و توبه او و پيامبرى زكريا و مژده آمدن خضر.
بخش چهارم : اين بخش ، يازده سفرست . كه نخستين آن ، تاريخ نسب
(اسباط) و جز اين هاست و
دومين آن ، (مزامير داوود)
است كه صدوپنجاه (مزمار)
است ، كه تمامى آن ها در خواست و دعاست . و سومين قسمت ، قصه ايوب است كه مشتمل بر
مباحث كلامى است و چهارمين قسمت ، شامل آثار حكمى سليمان است . و پنجمين ، احكام
دانشمندان يهود (يعنى احبار) و ششمين قسمت ، سرودهاى عبرى سليمان در مخاطبه عقل و
نفس و هفتمين ، جامع حكمت سليمان ناميده مى شود كه موضوع آن ، انگيزش بر طلب لذت ها
عقلانى پايدارست . و تحقير لذات جسمانى فانى . و بزرگداشت خدا و بيم دادن از او.
هشتمين ، ندبه ارمياست . شامل پنج مقاله به حروف معجم ، شامل ندبه بر بيت المقدس و
نهمين ، درباره پادشاهى (اردشير)
و دهم به
(دانيال
) اختصاص دارد، و در آن تعبير خواب ها و چگونگى رستاخيز و يازدهمين ،
ويژه
(عزير)
است و در آن ، از باز گشت قوم بنى اسرائيل از سرزمين
(بابل ) و بناى بيت المقدس
ياد شده است .
شعر فارسى
از سبحة الابرار جامى :
با بزرگى كه در آن كشور بود
|
هيچ از او پير، نشد تحفه پذير
|
روزى از بالش زين مسند ساخت
|
كله از سر، گره از پا بگشاد
|
كردن آن باز رها كرده زقيد
|
متعاقب ، دو سه مرغابى ، صيد
|
بندگى كرد كه اى خاص خداى !
|
پاك لقمه ست ، بر اين روزه گشاى !
|
هست ازين طعمه بر اين منزلگاه
|
پير خنديد كه : اى پاك نهاد!
|
نامت از لوح بقا پاك مباد!
|
رخشت اين ره كه به پايان برده ست
|
جو، ز توزيع گدايان خورده ست
|
چشمه كه از سنگ تراوت ، پاكست
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
چارده ساله بتى ، بر لب بام
|
چون مه چارده ، در حسن ، تمام
|
بر گل از سنبل تر، سلسله بست
|
او، فروزان چو مه و كرده هجوم
|
دامن از خون ، چو شفق مالامال
|
وز دو ديده ، گهر افشان مى گفت
|
نام رفت از تو، به ديوانگيم
|
سبزه وش ، پى سپر باغ توام
|
زنگ اندوه ، زجانم بزداى !
|
نوجوان ، حال كهن پير چو ديد
|
روبگردان ! به قفا باز نگر!
|
كه در آن منظره ، گل رخسارى ست
|
كه جهان از رخ او گلزاريست
|
او چون خورشيد فلك ، من ماهم
|
عشقبازان ، چو جمالش نگرند
|
من كه باشم ؟ كه مرا نام برند
|
پير بيچاره ، چو آن سو نگريست
|
تا ببيند كه در آن منظره كيست
|
زد جوان دست و فكند از بامش
|
داد چون سايه به خاك آرامش
|
كان كه با ما، ره سودا سپرد
|
قبله عشق ، يكى باشد و بس !
|
فرازهايى از كتب آسمانى
بدان ! كه انس و خوف و شوق ، از نشانه هاى (محبت
)اند. جز اين كه اين نشانه ها به حسب نگرش دوستدار، متفاوت اند. و بستگى
دارد، به اين كه : در آن وقت ، چه چيز بر او غلبه داشته است .
هر گاه ، دوستدار، از پس پرده هاى غيب ، به منتهاى جمال محبوب ، توجه كند، و خويش
را ناچيزتر از آن بيند، كه بتواند به كنه جلال او برسد، دل ، به طلب بر انگيخته مى
شود، و هيجان و حركتى در او پديد مى آيد و اين حالت را(شوق
) مى نامند كه هر چه بيشتر به امر غايب ، اظهار اشتياق مى كند.
اگر قرب به محبوب بر او چيره شود، و بر اثر گشايشى كه در او پديد آمده ، به مشاهده
حضور نايل شود، و تنها، به مشاهده جمال حاضر مكشوف باشد، و توجهى به دورى از آن ،
نداشته باشد، دل ، به آنچه كه مى بيند، شاد مى شود. و اين حالت را
(انس
) گويند.
اما، اگر نظر او به صفات (عزت
) و استغناى محبوب ، متوجه باشد، و در خويش ، احساس زوال و دورى نكند، و
از اين حالت احساس دردمندى دل كند، اين دردمندى را
(خوف ) گويند و اين اعمال ،
تابع اين ملاحظاتست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در نهج البلاغه آمده است كه على (ع ) به گوينده اى كه در حضورش استغفار مى كرد،
گفت : مادرت به عزايت نشيند! آيا مى دانى كه استغفار، چيست ؟ استغفار، مرتبه عليين
است . و نامى ست كه بر شش معنى اطلاق شود. نخستين آن پشيمانى بر گذشته است و دومين
، قصد قطعى ، بر ترك بازگشت به آن . و سومين ، آن كه حقوق ديگران را به آنان بدهد،
تا فارغ و بى پى آمد، به حضور پروردگار رسد. چهارمين ، آن كه ترك واجب به عمد را
جبران كند. پنجم آن كه گوشتى كه به حرام بر تن دارد، به اندوه ، آب كند تا پوست بر
استخوان بچسبد و بار ديگر بر آن ، گوشت نو رويد. و ششمين ، آن كه جسم را طعم طاعت
بچشاند چنان كه آن را مزه گناه چشنانده است . در آن صورت است كه گويند: خدايا! از
تو آمرزش مى خواهم .