لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
اصمعى حكايت كرد كه : روزى به قبيله اى فرود آمدم . پاره هايى گوشت قورمه ديدم كه
به نخ كشيده شده بود. آن ها را به خوردن گرفتم . چون تمام خوردم ، زن صاحب خيمه پيش
آمد و گفت : اين ها كه به نخ بود، چه شد؟ و من گفتم . من خوردم . و او گفت : اين ها
خوراكى نبود. من زنى ام كه دختران را ختنه مى كنم و هر بار كه ختنه كنم ، ختنه شده
را به اين نخ مى كشم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
حجاج قصد كرد، تا مردى را بكشد. و او گريخت و پنهان شد. اما، چند روزى پس از آن به
نزد او آمد و گفت : اى امير! من فلان كسم . گردنم را بزن ! حجاج او را گفت : چه شد
كه آمدى ؟ گفت : خدا كار امير را نيكو كند! همه شب به خواب مى ديدم كه مرا كشته اى
. از اين رو خواستم ، يك بار بكشى . از او در گذشت و جايزه بخشيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
عبدالاعلى سلّمى ريا كار بود. و روزى گفت : مردم پندارد كه من ريا كارم و حال آن كه
من ديروز روزه داشتم و امروز نيز روزه دارم و هيچكس را نگفتم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى نماز طولانى كرد. حاضران او را ستودند. چون از نماز باز ايستاد، گفت :
با اين حال ، روزه دار نيز بودم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ديو جانس با دوست ثروتمندش به سفر رفت . دزدان بر آن دو راه بگرفتند. رفيق گفت :
واى برمن ! اگر مرا بشناسد و ديو جانس گفت : واى بر من ! اگر مرا نشناسند.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
سقراط را بى گناه به كشتن مى بردند. زنش بگريست . سقراط گفت : از چه رو مى گريى ؟
از آن رو كه ترا مظلوم مى كشند. گفت : خواهى تا مرا به ظالمى بكشند؟
شعر فارسى
از نشناس :
شعر فارسى
از ضميرى :
شادم كه داد وعده به فرداى محشرم
|
كان روز، هيچ وعده به فردا نمى رسد.
|
در كتاب (روضه
) (ى كافى ) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: پروردگار، كسى را
حفظ مى كند، كه او، دوست پدر خود را حفظ كند.
نيز از آن حضرت نقل شده است كه : چون دعا كنى ، پندار! كه خواسته ات ، بر در حاضرست
.
و نيز از آن حضرت روايت شده است كه : چون حاجتى از خدا خواستى ، آن را نام ببر! كه
همانا خدا دوست دارد خواسته نيازمندان ، در نزد او ناميده شود.
معارف اسلامى
در يكى از كتاب هاى تاريخى چنين ديدم از سخنان اميرالمؤمنين (ع )، در زوال دولت
عباسى : حكومت عباسى ، آسانى يى ست كه دشوارى در آن نيست . اگر ترك و ديلم و هند
گرد آيند تا آنان را از ميان بردارند، نتوانند كه آنان را نيست كنند. تا آنان كه
غلامان و ارباب دولتشان از ميان برخيزند و پادشاهى از تركان با صدايى پرهيبت ، بر
آنان چيره شود و از آغاز قلمروشان ، روى بدانان نهد. به هر شهر كه رسد، آن را
بگشايد و هر پرچمى كه افراشته شود، آن را سرنگون كند واى ! واى ! بر آن كسى كه با
وى در آويزد و همچنين پيوسته پيروز خواهد بود. سپس ، به حق ، آن پيروزى خويش به يكى
از فرزندان من واگذارد تا گفتار و كردارش بر حق باشد.
صاحب تاريخ گويد: منظور، هلاكوست كه از ناحيه خراسان فرا رسيد. چه ، آغاز كار
عباسيان از خراسانست و ابومسلم ، از براى آنان بيعت گرفت و سرگذشت كشتن مستعصم
عباسى از سوى هلاكو معروف است و منظور از اين كه پيروزى خويش را به يكى از فرزندان
من واگذارد، مهدى منتظر - درود خدا بر او باد! - است كه خروج او، چنانست كه در خبر
آمده است .
معارف اسلامى
گفت : در (بهجة الحدائق
) آمده است كه كوفه و حله و مشهد، از قتل و غارت روزگار هلاكو در امان
ماند. زيرا، چون وارد بغداد شد. پدرم و سيد بن طاووس و
(ابن عز) فقيه ، بدو نامه
نوشتند و پيش از فتح بغداد، از او امان خواستند هلاكو پس از فتح ، آنان را خواست و
آن دو ترسيدند و جز پدر من ، كه به نزد او رفت . و او گفت : چگونه پيش از رويداد
فتح به نوشتن نامه اقدام كرديد؟ گفت : زيرا اميرالمؤمنين (ع ) در آن خبر داده بود و
خبر را بر او خواند.
شعر فارسى
امير خسرو دهلوى :
فگارى ، از بيت سوم اين ابيات تاءثير پذيرفته و گفته است :
بعد از عمرى كه ميهمان آمده اى
|
من بى خبر و تو ناگهان آمده اى
|
در خورد تو نيست نيم جانى كه مراست
|
اما چه كنم ؟ كه بى گمان آمده اى
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
در اصطلاح عرفا، هيولارا (عنقا)
مى نامند. زيرا، همچون (عنقا)
ديده نمى شود و بدون صورت ، منشاء آثار نيست . و همان را
(عنصر اعظم ) مى نامند. و
نيز، در اصطلاح عرفا،
(قشر)
به علم ظاهرى اطلاق مى شود. كه (لب
) و باطنش را از فساد نگه مى دارد. همچون شريعت براى طريقت و طريقت براى
حقيقت و آن كه حال و طريق خويش را به وسيله شريعت محفوظ ندارد، احوالش فاسد شود و
طريقت او، به هوى و هوس و وسوسه مى گرايد. و آن كه طريقت را وسيله رسيدن به حقيقت
نسازد، و آن را حفظ نكند، حقيقتش فاسد شود و به بيدينى و گمراهى كشيده شود.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
واعظى بر منبر بود. او را پرسيدند: على (ع ) با وجود استغراقش در نماز، چگونه متوجه
گدا شد و انگشترى به وى داد؟ واعظ اين شعر خواند: مى نوشد و مستى او را سرمست نمى
كند و از جام و نديم باز نمى ماند. مستى باده در اختيار اوست . چنان كه به مستى نيز
همچون ديگران رفتار مى كند و با اينهمه ، برترين مردم است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
ابوقيس ، كنيزكى را مشتاق بود و كنيزك از وى دورى مى جست و آن قدر او را آزرد كه
بيمار شد چون به نزع افتاد، كنيزك را آگه كردند و بر او مهربان شد و به ديدارش آمد
و دو سوى در را به دست گرفت . و گفت : چگونه اى ؟ چون سخنش شنيد، گفت : چون مرا در
احتضار ديد، بر من مهربان شد. اما، آن هنگام ، مرا كار ديگرى بود. او آمد و مرگ
ميان ما فاصله بود. زمانى وصال خويش بچشاند كه وصل سودمند نيفتاد. سپس ، سر بر پاى
او گذاشت و در گذشت . خدايش رحمت كناد!
شعر فارسى
سراينده اش شناخته نيست :
هر كس كه به دور فلك حادثه زاى
|
يك دم به مراد دل نشست از سروپاى
|
رقاض اجل ، زبهر نظار گيان
|
دستش بگرفت و گفت : بالا بنماى !
|
شعر فارسى
از مثنوى :
اين قضا را گونه گون تصريف هاست
|
چشم بندش يفعل الله ما يشاست
|
با قضاى آسمان ، هيچده ، هيچ
|
چون قضا بيرون كند از چرخ سر
|
عاقلان كردند جمله كور و كر
|
قبه اى بر خاستى گر از حباب
|
آخر اين خيمه ست بس واهى طناب
|
اين جهان و اهل آن ، بيحاصلند
|
هر دو اندر بى وفايى يكدلند
|
زاده دنيا، چو دنيا بيوفاست
|
گر چو رو آرد به تو، آن رو قفاست
|
نفس بد عهدست ، زان روكشتنى ست
|
اودنى و قبله گاه او دنى ست
|
نفس ها را لايق است اين انجمن
|
مرده را در خور بود گور و كفن
|
نفس اگر چه زيركست و خرده دان
|
قبله اش دنياست ، او را مرده دان !
|
اين هنرهاى دقيق و قال و قيل
|
قوم فرعونند، اجل چون آب نيل
|
سحرهاى ساحران ، آن جمله را
|
مرگ چوبى دان ! كه آن شد اژدها
|
جادويى ها را همه يك لقمه كرد
|
يك جهان پر شب بد، آن را روز خورد
|
نور از آن خوردن نشد افزون و بيش
|
بل ، همان نورست ، كان بوده ست پيش
|
كاو بود حادث به علت ها عليل
|
چون ز ايجاد جهان افزون نشد
|
آن چه اول او نبود، اكنون نشد.
|
شعر فارسى
در انس به كتاب :
نديمى ، مغزدارى ، پوست پوشى
|
درونش همچو غنچه از ورق پر
|
به قيمت ، هر ورق زان ، يك طبق در
|
دو صد گل پيرهن در وى مقيمست
|
همه مشكين غزالان ، توى برتوى
|
ز بس رقت نهاده روى بر روى
|
ز يكرنگى ، همه يكروى و همپشت
|
كه ننهد هيچكس بر حرفش انگشت
|
گه از قول پيمبر راز گويند
|
گهى از رفتگان تاريخ خوانند
|
گه از آينده اخبارت رسانند
|
به جيب عقل ، گوهرهاى شهوار
|
به هر يك زين مقاصد چون دهى گوش
|
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ در كتاب (نجات
) گفته است : فلك ، حيوانى ست مطيع خداوند. پايان سخن محققى گفته است :
هنگامى كه چيزهايى همچون (مگس
) و (سوسك
) زندگى دارند، چه چيز مانعست كه (خورشيد)
و (ماه
) از زندگان نباشند؟ و عارفى ، در توصيف افلاك ، چه نيكو گفته است :
كرده بر خاك ، آب ديده روان
|
شعر فارسى
از حافظ:
سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهى
|
گفت : بازآى ! كه ديرينه اين درگاهى
|
همچو جم ، جرعه مى خور! كه ز سر ملكوت
|
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهى
|
بر در ميكده ، رندان قلندر باشند
|
كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى
|
خشت زير سر و بر تارك هفت اختر، پاى
|
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهى !
|
قطع اين مرحله ، بى همرهى خضر مكن !
|
ظلماتست ، بترس از خطر گمراهى !
|
شعر فارسى
نيز از حافظ:
طفيل هستى عشقند آدمى و پرى
|
ارادتى بنما! تا سعادتى ببرى
|
مى صبوح و شكر خواب صبحدم ، تا چند؟
|
به آه نيمشبى كوش و گريه سحرى !
|
بكوش خواجه ! و از عشق ، بى نصيب مباش !
|
كه بنده را نخرد كس به عيب بى هنرى
|
ز هجر و وصل تو در حيرتم ، چه چاره كنم ؟
|
نه در برابر چشمى ، نه غايب از نظرى
|
شعر فارسى
نيز از حافظ:
عمر بگذشت به بيحاصلى و بلهوسى
|
اى پسر! جام ميم ده ! كه به پيرى برسى
|
چه شكرهاست در اين شهر! كه قانع شده اند
|
شاهبازان طريقت ، به شكار مگسى
|
دوش ، در خيل غلامان درش مى رفتم
|
گفت : اى بيدل بيچاره ! تو يار چه كسى ؟
|
بال بگشا! و صفير از شجر طوبى زن !
|
حيف باشد چو تو مرغى كه اسير قفسى
|
كاروان رفت و تو در خواب و كمينگه در پيش
|
وه ! كه بس بى خبرى از غلغل بانگ جرسى .
|
شعر فارسى
از مولانا جامى :
روى عبادت ، سوى محراب كرد
|
چاك به تن چون گلش انداختند
|
غرقه به خون ، غنچه زنگارگون
|
آمد از آن گلشن احسان برون
|
گشت چو فارغ ، زنماز، آن بديد
|
اين همه گل چيست ته پاى من ؟!
|
گفت كه : سوگند به داناى راز!
|
طاير من سدره نشين شد، چه باك !
|
گر شودم تن چو قفس چاك چاك
|
جامى ! از آلايش تن پاك شو!
|
شايد از آن خاك ، به گردى رسى !
|
گرد شكافى و به مردى رسى !
|
فرازهايى از كتب آسمانى
شيخ عارف - عبدالرزاق كاشانى - در اصطلاحات گويد: عبدالرئوف ، كسى ست كه پروردگار،
او را مظهر رحمت و راءفت خويش ساخته است و او، مهربان ترين آفريدگان خدا به مردم
است . تنها در اجراى حدود شرعى ست كه از خود، راءفتى نشان نمى دهد. زيرا، حدى را كه
نسبت به گناه ، بر او واجب شده است ، نوعى رحمت مى داند، كه بر دست او جارى مى شود.
و گرچه ، به ظاهر، عذاب تلقى مى شود، اما، در واقع ، رحمتى ست كه جز ويژگان ، آن را
به ذوق ، در نمى يابند. از اين رو، اجراى حدود توسط او، همان كرامت باطنى ست كه از
او به ظهور مى رسد.
شرح حال مشاهير، مردان و زنان بزرگوار
شيخ مقتول ابوالفتح شهاب الدين يحيى خواهرزاده شهاب الدين سهروردى ست .
مرد رياضت و سفر بود. به حلب رفت و ملك طاهر او را گرامى داشت و فقيهان ، بر او حسد
ورزيدند فرمان به قتلش رفت و در سال 586 كشته شد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
مردم كوفه از حاكم خود، به ماءمون شكايت بردند و او گفت : از او سعايت نكنيد! و من
، داناتر و دادگرتر از او در همه كارگزاران خود نمى شناسم . دادخواهان گفتند: اگر
چنين است ، از او، به هر شهر بهره اى برسان ! تا در عدل با ما برابر باشند. و اگر
اميرالمؤمنين چنين كند، بهره ما از او، بيش از سه سال نيست . ماءمون خنديد، و او را
بر كنار كرد.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : اگر ترا فرمانروايى دهند، از خويشاوندانت ياورى مخواه ! كه به تو آن
رسد، كه به عثمان بن عفان رسيد. و حقوق خويشان خود به مال ده ! نه به فرمانروايى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در اين نكته كه آيا انسان قادرست كه اخلاق خويش دگرگون كند، يا نه ، اختلاف كرده
اند و غزالى در احياء (العلوم ) و محقق توسى ، در اخلاق ، با توسل به گفته پيامبر
(ص ) كه فرمود: اخلاق خويش نيكو كنيد! گويند: مى توان . و برخى از بزرگان تابع
نظريه دوم اند و شاعرى در تاءييد اين گروه گفته است : هر درد را دارويى ست كه به آن
به مى شود. اما نادانى مداواگر خويش را خسته مى كند. و در ديوان منسوب به
اميرالمؤمنين (ع ) آمده است كه : هر جراحت را دوايى ست و بدخويى بى دواست .
و (راغب
) در (ذريعه
) گويد: آنان كه تابع نظر عدم امكان دگرگونى در اخلاقند، نظرشان
(بالقوه ) است و اين ، درست
است . زيرا، غير ممكن است كه كسى از (تخم
سيب
)، سيب بچيند. و كسى كه معتقد به
دگرگونى شد اخلاق است . به فعل رسيدن آن قوه را در نظر دارد. و فاسد شدن آن را به
اهمالش . زيرا، ممكنست كه دانه ، با مواظبت ، به درخت ، خرما تبديل شود و يا مهمل
شود و بگندد. بدين سان ، اختلاف اين دو دسته ، بر حسب اختلاف نظرشان است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان
منصور، مردى را كه نرمش بسيار داشت ، فرمانروايى خراسان داد. و زنى ، روزى به نزد
او به دادخواهى آمد و از او بهره اى نديد. زن ، او را گفت : دانى كه اميرالمؤمنين
چرا ترا به فرمانروايى برگزيده است ؟ گفت : نه . گفت : خواهد بداند كه امر خراسان
بى والى به سر رود؟
حكايات تاريخى ، پادشاهان
منصور عباسى ، سپاهيان خويش را گفت : راست گفته است ، آن خود گفته است سگ خويش را
گرسنه بدار! تا از پيت آيد. و آنان گفتند: آرى ! و چه بسا كه ديگرى گرده نانى به وى
نمايد و از پى او برود و ترا رها كند.
حكايات تاريخى ، پادشاهان
گفته اند: عبدالملك ، پيش از آن كه به خلافت رسد، همواره مقيم مسجد حرام بود و نماز
و تلاوت قرآن را مراقبت مى كرد. چنان كه او را (كبوتر
مسجد) گفتند و چون خبر خلاف به وى
رسيد، قرآن در آغوش داشت . آن را به زمين نهاد و گفت : اينك ! جدايى ميان من و تو
فرا رسيد.
سخن عارفان و پارسايان
بشر حافى را گفتند: ما را پند ده ! گفت : به خانه ات بنشين ! و ترك اميرى كن ! تا
به سرورى رسى .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
باديه نشينى را گفتند: خواهى به خلافت رسى و كنيزت بميرد؟ گفت : نه ! زيرا، كنيز از
دست دهم و مردم را نيز به تباهى كشم .
پيامبر (ص ) فرمود: آن كه بترسد، شبانه به سفر رود، و آن كه شبانه به سفر رود، به
منزل رسد. در تفسير اين سخن گفته اند: آن كه از خدا و رستاخيز بترسد، به روزگار
جوانى و نيرو و سياهى مو، در عبادت مى كوشد. و سفر شبانه را كنايه از عمل نيك
روزگار جوانى دانسته اند. چنان كه صبح را به پيرى تعبير كرده و گفته اند: در
بامداد، از مردم شرافتمند ستايش مى شود. يعنى : آدمى ، چون به پيرى رسد، از طاعات
روزگار جوانيش قدردانى مى شود.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
و نيز: آن كه ترسانست ، همواره شب بيدارست . چنان كه از ربيع بن خيثم نقل كرده اند
كه شب ها را به عبادت مى گذارند. بارى ، دخترش او را گفت : مردم ، همه در شب مى
خوابند تو چرا نمى خوابى ؟ گفت : دخترم ! پدرت از
(بيات ) (يعنى شبيخون ) مى
ترسد يعنى سخن پروردگار كه گفت : (ان
ياءتيهم باسنا بياتا و هم نائمون )
معارف اسلامى
اميرالمؤمنين (ع ) در جنگ ها، فرزندش (محمدبن
حنفيه ) را پيش مى فرستاد و حسن و
حسين (ع ) را اجازه نمى داد. و مى گفت : او، فرزند منست و اين دو، فرزندان پيامبر
خدايند.
معارف اسلامى
محمد بن حنفيه را گفتند: چگونه است كه پدرت ترا به جنگ اجازه مى دهد و آن دو را باز
مى دارد؟ گفت : من ، دست راست اويم و آن دو، چشمان وى . و او با دست راستش ، از
چشمانش دفاع مى كند.
شعر فارسى
از مثنوى :
ظاهرت چون گور كافر پر حلل
|
و اندرون ، قهر خدا عز و جل
|
از برون ، طعنه زنى بر با يزيد
|
وز درونت ، ننگ مى دارد يزيد
|
هر چه دارى در دل از مكر و رموز
|
پيش ما پيدا بود، مانند روز
|
تو چرا رسوائى از حد مى برى ؟
|
شعر فارسى
از نشناس
خونريز بود هميشه در كشور ما
|
جان ، عود بود هميشه در مجمر ما
|
دارى سر ما، وگرنه دور از بر ما
|
ما دوست كشيم و تو ندارى سر ما
|
شعر فارسى
در مناجات :
به دردى ، كه زخمش پديدار نيست !
|
به زخمى كه با مرهمش كار نيست !
|
به شرمى كه در روى زيبا بود!
|
به صبرى كه در ناشكيبا بود!
|
به ناحن كبودان شب هاى سرد!
|
ندانم ، در اين دير مينو سرشت
|
مسلم چرا شد بقا در بهشت ؟
|
ازين خوب تر خود نشايد دگر
|
تو گويى كه از خوب تر، خوب تر
|
شعر فارسى
از نشناس :
(كان
) گه ناقص است و گاهى تام
|
و آن كه ناقص بود، خبردار است
|
خبرش همچو اسم ، ناچار است
|
عامى يى بانگ بركشيد كه : هى
|
مولوى ! قول منعكس تا كى ؟
|
بى خبر را به عكس خوانى تام
|
باخبر را به نقض ، دانى نام
|
تام ، آن كس بود كه با خبرست
|
ناقص آن ، كز خبر، نه بهره ورست
|
جهل ، برهان نقض و گمراهى .
|
كى بود اين تمام و آن ، نقصان ؟
|
گفت : خوش نكته اى كه نحوى گفت !
|
كامل و تام باشد آن الحق !
|
ساخت حق ز اسم خويش بهره ورش
|
معنى يى خواسته مناسب خويش
|
اين خلافى كه مى شود مفهوم
|
شعر فارسى
از خواجه حافظ:
اى دل ! به كوى عشق ، گذارى نمى كنى
|
اسباب ، جمع دارى و كار نمى كنى
|
ميدان به كام خاطرو گويى نمى زنى
|
باز ظفر به دست و شكارى نمى كنى
|
اين موج خون كه مى زند اندر جگر، چرا
|
در كار رنگ و بوى نگارى نمى كنى ؟
|
گر ديگران به عيش و طرب ، خردمند و شاد
|
اى دل ! تو اين معامله ، بارى نمى كنى
|
مشكين از آن نشد دم خلقت ، كه چون صبا
|
بر خاك كوى دوست ، گذارى نمى كنى
|
نكته هاى علمى ، ادبى ... مطالبى از علوم و فنون مختلف
علامه ، در كتاب (تحفه
) اصرار دارد، كه فلك زهره ، فراتر از فلك خورشيدست و فاضل ، مولانا
(غياث الدين جمشيد كاشى )
در رساله (سلم السماوات
) نظر او را رد مى كند.
شعر فارسى
شعر:
دل نهاديم به بيداد، عطاى تو كجاست ؟
|
ما خود از جور نناليم ، وفاى تو كجاست ؟
|
شعر فارسى
سعدى گويد:
آن كه برگشت و جفا كرد و به هيچم بفروخت
|
به همه عالمش از من نتوانند خريد
|
شعر فارسى
شيخ ابوالحسن خرقانى به زبان پهلوى گفته است :
تا گبر نشى ، با تو كسى يار نبو
|
ورگبر شى از بهر بتى ، عار نبو
|
آن را كه ميان ، بسته به زنار نبو
|
او را به ميان عاشقان كار نبو
|
شعر فارسى
رباعى جسام :
من بودم دوش و آن بت بنده نواز
|
از من همه لابه بود و از وى همه ناز
|
شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
|
شب را چه گنه ؟ حديث ما بود دراز
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
آن دل كه تو ديده اى زغم ، خون شد و رفت
|
وز ديده خون گرفته بيرون شد و رفت
|
روزى ، به هواى عشق ، سيرى مى كرد
|
ليلى صفتى بديده ، مجنون شد و رفت .
|
شعر فارسى
از ابوسعيد ابوالخير:
گويند: به حشر، گفتگو خواهد بود
|
و آن يار عزيز، تندخو خواهد بود
|
از خير محض ، جز نكويى نايد
|
خوش باش ! كه عاقبت نكو خواهد بود.
|
نكته هاى پندآموز، امثال و حكم
عارفى گفت : اگر دل ، دوستى دنيا بچشد، فزونى پندها او را مفيد نيفتد، آن سان كه
چون بيمارى ، در تن استوار شود، دارو ويرا سود نبخشد.
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام صادق (ع ) فرمود: بنده را چون ايمان فزونى گيرد، تنگى روزى بيش شود. و نيز
در اين زمينه فرمود: اگر اصرار مؤمنان در طلب روزى نمى بود، پروردگار، آنان را از
اين حال ، در تنگى بيشترى مى گذاشت .
و نيز در اين زمينه فرمود: از آدمى زادگان مؤمنى نبود، كه فقير نباشد و كافرى نبود،
كه بى نيازى نباشد. تا اين كه ابراهيم آمد و گفت :
(ربنا لا تجعلنا فتنة للذين كفروا)
و خداوند، ميان هر دو گروه ، نياز و مال را يكسان كرد.
حكاياتى از عارفان و بزرگان
بزرگى ، عارفى را به بيمارپرسى رفت و او را به بيمارى هاى گوناگون و دردهاى شديد،
مبتلا ديد و به تسليت ، وى را گفت : اى فلان ! آنكه بر بلا شكيبا نبود، در عشق ،
صادق نيست . و عارف گفت : چنان كه گفتى ، نيست . و اما، آن كه لذت خويش در بلا
نيابد، در عشق صادق نيست .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
عارفى را ملكى بود، خواست تا بفروشد و به صدقه دهد. يكى از يارانش او را گفت :
كاش بهر زن و فرزند خويش ذخيره نهى ! و او گفت : بهر خويش نزد خدا ذخيره نهم و او
بهر زن و فرزندم به ذخيره نهد.
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
اولياء چهاراند: سالك محض ، مجذوب محض ، سالك مجذوب - كه سلوكش بر جذبه اش مقدم
باشد و مجذوب رهرو - كه بر عكس سومى ست -
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
جذبه اى از جذبات حق ، با عمل جن و انس برابرست .
حكاياتى از عارفان و بزرگان
پارسايى چهل سال روزه داشت و كسى از خويش و بيگانه ندانست . چه ، غذايش را مى گرفت
و آن را در راه به صدقه مى داد. خانواده اش مى پنداشتند كه در بازار خورده است و
بازاريان گمان مى بردند، كه در خانه خورده است .
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
تصوف ، به فقر دست يازيدنست و بخشش را حقيقت بخشيدن را ايثار و ترك اختيار.
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
عارف ، آنست كه پروردگار، صفات و نام ها و كردارهاى خويش را به شهود او رسانده
باشد. و معرفت ، حالتى ست كه عارف را از راه شهود حاصل شود.
و شيخ ، انسان كاملى ست در علوم (شريعت
) و (طريقت
) و (حقيقت
) به حد كمال رسيده ، كه مى تواند به تكميل ديگرى پردازد و بر بهبودى
آنها قادرست و آنان كه آمادگى هدايت شدن دارند، به نعمت رهبرى او مى رسند.
نكته هاى علمى ، ادبى ...، مطالبى از علوم و فنون مختلف
گفتند: بى زنى را هزار اندوه است . و گفتمشان : در زناشويى نيز:
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
در (كافى
) از امام صادق (ع ) نقل شده است كه پيامبر (ص ) فرمود: اى بينوايان !
جان هاى خويش را پاك كنيد! و به دل ، از خدا خشنود باشيد! تا تهيدستى تان را ثواب
دهد. و اگر چنان نكنيد، شما را پاداشى نيست .
شعر فارسى
از مثنوى
اندر آخور كردش آن بى زينهار
|
حبس آهو كرد چنين استمگران
|
آهو از وحشت ، به هر سو مى گريخت
|
او به پيش آن خران چون كاه ريخت
|
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
|
كاه مى خوردند همچون نيشكر
|
گاه ، آهو مى رميد از سو به سو
|
گه ز دودوگرد، گه مى تافت رو
|
هر كه را با ضد وى بگماشتند
|
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
|
زين بدن ، اندر عذابى سر به سر
|
روح باز است طبايع بازها زاغها
|
دارد از زاغان ، تن او داغ ها
|
او بمانده در ميانشان خوار و زار
|
حد ندارد اين سخن ، و آهوى ما
|
مى گريزد اندر آخور جابه جا
|
آن خرك از طعمه و از خوردن بماند
|
پس ، به رسم دعوت ، آهو را بخواند
|
سر بجنبانيد: سيرم اى فلان !
|
اشتهايم نيست ، هستم ناتوان
|
گفت : مى دانم : كه نازى مى كنى
|
يا زناموس ، احترازى مى كنى
|
گفت آهو يا خر! اين طعمه ى تواست
|
زان كه اجزاى توزين زنده ى تواست
|
من ، اليف مرغزارى بوده ام
|
در ظلال و روضه ها آسوده ام
|
گر قضا انداخت ما را در عذاب
|
كى رود آن خوى و طبع مستطاب ؟!
|
گر گدا گشتم ، گدا رو كى شوم ؟!
|
گر لباسم كهنه گردد، من نوم
|
گفت خر: آرى ! همى زن لاف لاف
|
در غريبى خوش بود گفتن گزاف
|
گفت : نافم بس گواهى مى دهد
|
منتى بر عود و عنبر مى نهد
|
ليك ، آن را بشنود صاحب مشام
|
بر خر سرگين پرست آمد حرام
|
بهر اين گفت آن نبى مستجيب
|
زان كه خويشانش همه از وى رمند
|
عاشقان هم فى صلواة دائمون
|
نه به پنج آرام گيرد آن خمار
|
كه در آن سرهاست نه با صد هزار
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرمود: اميرالمؤمنين (ع ) بر منبر گفت : هيچيك
از شما، مزه ايمان را نمى چشد، مگر اين كه بداند كه آن چه كه بايد به او برسد، خطا
نمى كند. و آن چه خطا مى كند، از آن او نيست .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
امام صادق (ع ) فرمود: كسى زندانى ست ، كه دنيايش او را از دسترسى به آخرت باز
داشته است .
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از امام صادق (ع ) روايت شده است كه : موسى ، خضر را گفت : مرا پندى ده ! و او گفت
: خود را به چيزى پيوسته دار! كه با او از چيزى زيان نبينى . همچنان كه بى آن ، از
چيزى سود نبينى . مقنول از كافى .
شعر فارسى
از شيخ آذرى :
شنيده ام كه در اين طارم زراندودست
|
خطى كه عاقبت كار، جمله محمودست
|
ز تاب قهر، مينديش ! و نااميد مباش !
|
كه زير سايه جودست ، هر چه موجودست
|
مرا زحال قيامت شد اين قدر معلوم
|
كه لطف دوست همه آن كند، كه بهبودست
|
مگر كه هم كرم او كند تدارك ما
|
وگرنه كيست كه او دامنى نيالوده ست ؟
|
حذر كن از نفس گرم آذرى ، زنهار!
|
كه آه سوخته ، مقبول حضرت جودست
|
داد از ستم نرگس دايم مستش !
|
وز لطف پريشان بلند و پستش
|
مى ترسم از آن كه همچنان در عرصات
|
خون ريزد و هيچكس نگيرد دستش
|
شعر فارسى
از مولانا مؤمن حسين يزدى :
بخشاى ! بر آن كه بخت ، يارش نبود
|
جز خوردن اندوه تو، كارش نبود
|
در عشق تو حالتيش باشد، كه در آن
|
هم با تو و هم بى تو قرارش نبود.
|
سخن پيامبر اكرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پيامبران الهى
از وصيت پيامبر (ص ) به ابوذر:
اى ابوذر! چون بامداد كردى ، در انديشه شبانگاه مباش ! و چون به شامگاه رسيدى ، از
بامداد ياد مكن ! از تندرستى ات بيش از بيمارى برخوردار شو! و زندگيت را پيش از
مردن قدر بدان ! چه ، ندانى كه فردا، نام تو، چه خواهد بود. اى ابوذر! به زندگيت ،
بيش از مالت علاقه مند باش . ابوذر! آن كه علم آموزد، تا مردم را به خويش توجه دهد،
نسيم بهشت را در نخواهد يافت . ابوذر! به كوچكى گناه ، منگر! بل ، بنگر! تا چه كسى
را عصيان مى ورزى . اى ابوذر! آن چه را كه از آن بهره اى ندارى ، رها كن ! و از
سخنى كه ترا سودى نرساند، بپرهيز! همچنان كه ثروت خويش را نگه مى دارى ، زبان خود
را نگاه دار! ابوذر! اگر به مرگ و مسير آن بنگرى ، آرزو و غرور را به خشم مى نگرى .
شعر فارسى
از ملا محمد صوفى :
مى بارم اشك سرخ بر چهره زرد
|
باشد كه دلت نرم شود زين غم و درد
|
حال من دلخسته چه پرسى ؟ كه مرا
|
پولاد، به آب نرم مى بايد كرد.
|
شعر فارسى
از ميرزا احسانى :
شب از خيال تو ممنون شديم بيش از پيش
|
چرا كه وعده تو كردى و او به جا آورد.
|
شعر فارسى
از سلطان مصطفى :
داده ام جان ، كه به دست آمده دامان غمش
|
نوبت تست دلا! جان تو و جان غمش
|
هر چه باداباد! حرفى چند مى گويم به او
|
كار خود در عاشقى اين بار، يكسر مى كنم
|
شعر فارسى
از فغانى :
مجلس عيش است ، كوته كن فغانى درد دل !
|
اين حرارت جاى ديگر كن . كه ما خود آتشيم
|
شعر فارسى
ولى دشت بياضى :
در بزم تو، دل بار غم عيش كشيد
|
يك جرعه زكام دوستكامى نچشيد
|
با دشمنيت ، چه دوستى ها كه نكرد!
|
وز دوستيت ، چه دشمنى ها كه نديد!
|
شعر فارسى
و نيز از اوست :
هر چند سگش وفا زما مى بيند
|
از يار دلم همان جفا مى بيند
|
چون ترك جفا كند؟ نگارى كه به خلق
|
هر چند جفا كند، وفا مى بيند
|
و نيز از اوست :
اى دل ! چو آشناى غمى ، ترك او مكن !
|
هر روز با كسى نتوان آشنا شدن
|
شعر فارسى
از بهاء ولد - فرزند عارف رومى :
آن دل كه من آن خويش پنداشتمش
|
هرگز بر هيچ دوست نگذاشتمش
|
بگذاشت مرا بى كس و آمد بر تو
|
نيكو دارش ! كه من نكو داشتمش
|
شعر فارسى
انورى ، در تسليت به يكى از شاهان معاصر خويش كه به روزگار پيرى ، بينايى از دست
داده بود، سروده است :
شاها! به ديده اى كه دلم را خداى داد
|
در ديده تو معنى نيكو بديده ام
|
چون كردگار، ذات شريفت بيافريد
|
گفت : اى كسى كه بر دو جهانت گزيده ام
|
راضى نيم به آن كه به غيرى نظر كنى
|
زيرا كه از براى خودت پروريده ام
|
چشم جهانيان ز پى ديدن جهان
|
و آن تو بهر ديدن خويش آفريده ام
|
تكحيل آن ، ز هيچكس اندر جهان مدان !
|
كان كحل غير تست كه من در كشيده ام
|
شعر فارسى
از ضميرى :
چو مى بينم كسى از كوى او دلشاد مى آيد
|
فريبى كز وى اول خورده بودم ، ياد مى آيد
|
شعر فارسى
از عبيد زاكانى :
غنوده بخت من ، بيدار گردد
|
برآن درگاه خواهم داد ازين دل
|
مسلمانان ! مرا فرياد ازين دل !
|
دلى دارم كه از جان بر گرفته
|
اميد از كفر و ايمان بر گرفته
|
(دلى ريشى ، غم اندوزى ، بلايى
|
به دام عشق خوبان مبتلايى )
|
دلى شوريده شكلى ، بيقرارى
|
(دلى دارم ، غم دورى كشيده
|
دلى ، كاو از خدا شرمى ندارد
|
به خون آغشته اى ، سودا مزاجى
|
هميشه در بلاى عشق ، مفتون
|
بلا هر چند بيند، بيش خواهد
|
درون سينه ، دشمن مى پرستم
|
حكايات تاريخى ، پادشاهان
چون علقمه خارجيه را به اسيرى گرفتند، و به نزد حجاجش آوردند، و پيش از آن ، ميان
او و حجاج ، جنگهاى سخت رفته بود. حجاج ، او را گفت : اى دشمن خداى ! همچون ماده
شترى كور، به شمشير خويش ، مردم را به رنج افكندى و علقمه ، همچنان كه سر به زير
افكنده بود، گفت : واى بر تو! بر من رعد و برق مى زنى ؟ آنچنان از خدا ترسانم ، كه
تو در نظرم از مگسى كمترى . حجاج گفت : سر بر گير! و مرا بنگر! علقمه گفت : خوش
ندارم كسى را بنگرم كه خدا او را نمى نگرد. حجاج گفت : اى مردم شام ! درباره خون او
چه گوييد! همگان گفتند: اى امير! خونش ترا حلال باد! و علقمه گفت : واى بر تو! كه
همنشينان برادرت - فرعون - از همنشينان تو، ستوده تر بودند. كه چون درباره موسى و
هارون از آنان نظر خواست . گفتند: او و بردارش را نگاه دار! و اين بدكاران به كشتن
من فرمان مى دهند. آنگاه حجاج ، گفت تا بكشندش .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
شقيق بلخى مردى را گفت : فقيرانتان چه مى كنند؟ گفت : اگر يابند، خورند و نيابند،
بردبارى كنند. شقيق گفت : سگان بلخ نيز چنين كنند. مرد گفت : شما چه كنيد. شقيق گفت
: اگر يابيم ، ايثار كنيم . و نيابيم - شكر بگزاريم .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
عربى با معاويه غذا مى خورد، معاويه در لقمه اش مويى ديد و او را گفت : موى از لقمه
ات برگير! مرد گفت : آنچنان مرا مى نگرى ، كه موى در لقمه مى بينى ! بخدا كه زين پس
، با تو غذا نخورم .
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
ديگرى با معاويه همسفره بود. و بزغاله بريانى را كه بر سفره بود، مى دريد و به
اشتهاى تمام مى خورد. معاويه او را گفت : چنان او را مى درى كه گويى مادرش شاخت زده
است . و او گفت : تو چنان بر او مهر مى ورزى ، كه گويى مادرش ترا شير داده است .
حكاياتى كوتاه و خواندنى
كسى با حسن بصرى در باره ازدواج دخترش مشورت كرد. و حسن او را گفت : او را به مردى
پرهيزگارى ده ! كه اگر او را دوست دارد، گرامى دارد و اگر دوست ندارد، نيازارد.
حكاياتى كوتاه و خواندنى
راغب در (محاضرات
) گفته است : اعشى ، شاعرى دائم الخمر بود و از اشعار او اينست كه :
اعشى ، در خانه يك ميفروش فارسى زبان مرد. ميفروش را سبب مرگ اعشى پرسيدند. گفت :
(منها بها بكشتش )
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
حكيمى گفت : خير مرد، در نيمه دوم زندگى او پديد آيد. كه : نادانيش برود، كارش
فزونى گيرد، رايش جمع شود و شر زن در نيمه دوم عمر پديد آيد يعنى : خويش زشتى گيرد،
زبانش تيز شود و نازا شود.
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
شهرزورى گفت : شوخى ، هيبت را نابود كند، همچنان كه آتش ، هيزم را.
معارف اسلامى
جدول سالهاى خلافت عباسيان و سالهاى زندگى و خلافت آنان
نام |
تولد |
خلافت |
وفات |
نام |
تولد |
خلافت |
وفات |
سقاح |
103 |
132 |
136 |
راضى |
297 |
322 |
329 |
منصور |
94 |
136 |
158 |
متقى |
298 |
329 |
357 |
مهدى |
126 |
158 |
169 |
مستكفى |
292 |
333 |
338 |
هادى |
144 |
169 |
170 |
مطيع |
300 |
322 |
364 |
رشيد |
148 |
170 |
193 |
طايع |
320 |
363 |
393 |
امين |
170 |
198 |
218 |
قادر |
335 |
381 |
422 |
ماءمون |
170 |
198 |
218 |
قائم |
391 |
422 |
467 |
معتصم |
180 |
218 |
227 |
مقتدى |
457 |
467 |
487 |
واثق |
195 |
227 |
232 |
متسظهر |
470 |
487 |
512 |
متوكل |
203 |
232 |
247 |
مسترشد |
485 |
512 |
529 |
منتصر |
223 |
247 |
248 |
راشد |
488 |
529 |
531 |
مستعين |
217 |
248 |
252 |
مقتفى |
489 |
531 |
555 |
معتز |
213 |
252 |
260 |
مستنجد |
518 |
555 |
566 |
مهتدى |
213 |
255 |
256 |
مستضىء |
536 |
566 |
575 |
معتمد |
246 |
256 |
299 |
ناصر |
554 |
575 |
642 |
معتضد |
250 |
279 |
289 |
ظاهر |
572 |
622 |
623 |
مكتفى |
248 |
289 |
289 |
مستنصر |
589 |
624 |
640 |
مقتدر |
285 |
289 |
320 |
مستعصم |
610 |
640 |
656 |
قاهر |
287 |
320 |
339 |
|
|
|
|