حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى

محمّد جواد صاحبى

- ۵ -


مرد حق و حقيقت

اديب محقق ، حكيم متاءله ، فقيه بزرگوار، طبيب عاليقدر، عالم ربانى مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقا شيرازى اصفهانى قدس اللّه سره ، راستى مرد حق و حقيقت بود. از خود و خودى رسته و به حق پيوسته بود. با همه مقامات علمى و شخصيت اجتماعى ، احساس وظيفه نسبت به ارشاد و هدايت جامعه و عشق سوزان به حضرت ابا عبداللّه الحسين (ع ) موجب شده بود كه منبر برود و موعظه كند، مواعظ و اندرزهايش چون از جان بيرون مى آمد لاجرم بر دل مى نشست .
ايشان هر وقت به قم مى آمد، علماى طراز اوّل قم با اصرار از او مى خواستند كه منبر برود و موعظه نمايد. منبرش بيش از آنكه ((قال )) باشد ((حال )) بود. از امامت جماعت پرهيز داشت ، سالى در ماه مبارك رمضان با اصرار زياد او را وادار كردند كه اين يك ماهه در مدرسه صدر اقامه جماعت كند، با اينكه مرتب نمى آمد و قيد منظم آمدن سر ساعت معين را تحمل نمى كرد، جمعيت بى سابقه اى براى اقتدا شركت مى كردند به طورى كه جماعتهاى اطراف خلوت شد او هم چون اين را فهميد ديگر ادامه نداد. مردم اصفهان عموما او را مى شناختند و به او ارادت مى ورزيدند، همچنانكه حوزه علميه قم به او ارادت داشتند، هنگام ورودش به قم ، علماء قم با اشتياق به زيارتش مى شتافتند ولى او از قيد ((مريدى )) و ((مرادى )) مانند قيود ديگر آزاد بود.(110)
رحمة اللّه عليه رحمة واسعة و حشره اللّه مع اوليائه .


فرمانده سپاه سخن

((شكيب ارسلان )) ملقب به امير البيان يكى از نويسندگان زبردست عرب در عصر حاضر است .
در جلسه اى كه به افتخار او در مصر تشكيل شده بود يكى از حضار ميرود پشت تريبون و ضمن سخنان خود مى گويد:
((دو نفر در تاريخ اسلام پيدا شده اند كه به حق شايسته اند (امير سخن ) ناميده شوند: يكى على بن ابى طالب و ديگرى شكيب )) .
شكيب ارسلان با ناراحتى برمى خيزد و پشت تريبون قرار مى گيرد و از دوستش كه چنين مقايسه اى كرده گله مى كند و مى گويد:
((من كجا و على بن ابى طالب كجا! من بند كفش على هم به حساب نمى آيم )).(111)
راستى حق هم همين است زيرا پس از وحى و سخن خدا كلامى پر جلال تر و شيواتر از كلام على (ع ) نيامده است . و بايد چنين باشد كه او فرمانده سپاه سخن است و بر كلام او نشانه اى از دانش خدايى و بويى از سخن نبوى موجود است .


حق پيروز است

يكى از علماى فارس آمده بود تهران . در مسافرخانه پولهايش را مى دزدند او هم هيچ كس را نمى شناخته و مانده بوده كه چه بكند. به فكرش مى رسد كه براى تهيّه پول فرمان اميرالمؤ منين به مالك اشتر را روى يك كاغذ با يك خط عالى بنويسد و به صدر اعظم وقت هديه كند، تا هم او را شاد كرده باشد و هم خود از گرفتارى رها شود. اين عالم محترم خيلى زحمت مى كشد و فرمان را مى نويسد و وقت مى گيرد و ميرود.
صدر اعظم مى پرسد، اين چيست ؟
مى گويد فرمان اميرالمؤ منين به مالك اشتر است .
صدر اعظم تاءملى مى كند و بعد مشغول كارهاى خودش مى شود. اين آقا مدتى مى نشيند و بعد ميخواهد برود، صدر اعظم مى گويد نه شما بنشينيد. اين مرد محترم باز مى نشيند. مردم مى آيند و ميروند. آخر وقت مى شود بلند مى شود برود مى گويد نه آقا! شما بفرماييد.
همه ميروند غير از نوكرها. باز مى خواهد برود مى گويد نه شما بنشينيد، من با شما كار دارم . به فراش مى گويد در را ببند هيچ كس نيايد. به اين عالم مى گويد: بيا جلو! وقتى پهلوى او نشست مى گويد اين را براى چه نوشتى ؟
مى گويد: چون شما صدر اعظم هستيد فكر كردم اگر بخواهم به شما خدمتى بكنم هيچ چيز بهتراز اين نمى شود كه فرمان اميرالمؤ منين را كه دستور حكومت و موازين اسلامى حكومت است براى شما بنويسم .
صدر اعظم مى گويد بيا جلو! و يواشكى از او مى پرسد آيا خود على به اين عمل كرد يا نه ؟
عالم مى گوند: بله عمل كرد.
مى گويد: خودش كه عمل كرد جز شكست چه نتيجه اى گرفت ؟
چه چيزى نصيبش شد كه حالا تو اين را آورده اى كه من عمل كنم ؟
آن مرد عالم گفت : تو چرا اين سؤ ال را جلو مردم از من نپرسيدى و صبر كردى تا همه مردم رفتند حتى نوكرها را بيرون كردى و مرا آوردى نزديك و يواشكى پرسيدى ؟ از چه كسى ميترسى ؟ از اين مردم مى ترسى ؟ تو از چه چيز مردم مى ترسى ؟ غير از همين على است كه در فكر مردم تاءثير كرده ؟ الان معاويه كجاست ؟ معاويه اى كه مثل تو عمل مى كرد كجاست ؟ تو خودت هم مجبورى به معاويه لعنت كنى . پس على شكست نخورده ، باز هم امروز منطق على است كه طرفدار دارد، باز هم حق پيروز است .


زنجيرهاى شيطان

خواب معروفى نقل مى كنند كه در زمان شيخ انصارى يك كسى خواب ديد كه شيطان در نقطه اى (قضيه مربوط به نجف است ) تعداد زيادى افسار همراه خودش دارد ولى افسارها مختلف است بعضى از افسارها خيلى شل است طناب بسيار ضعيفى را به صورت افسار درآورده است يكى ديگر افسار چرمى ، يكى ديگر زنجيرى ، زنجيرهاى مختلف و بعضى از زنجيرها خيلى قوى بود كه خيلى جالب بود. از شيطان پرسيد: اينها چيست ؟
- اينها افسارهايى است كه به كله بنى آدم مى زنم و آنها را به طرف گناه مى كشانم .
آن افسار خيلى كلفت ، نظر اين شخص را جلب كرد، گفت : آن براى كيست ؟
- اين براى يك آدم خيلى گردن كلفتى است .
- كى .
- شيخ انصارى .
- چطور؟
- اتفاقا ديشب زدم به كله اش يك چند قدم آوردم ولى زد آن را پاره كرد.
- حالا افسار ماها كجاست ؟
- شما كه افسار نمى خواهيد، شما دنبال من هستند! اين افسار مال آنهايى است كه دنبال من نمى آيند. آن شخص صبح آمد خواب را براى شيخ انصارى نقل كرد.
مثل اينكه شبى بوده شيخ خيلى اضطرار پيدا مى كند و پولى كه بابت سهم امام بوده و فردا بايستى تقسيم مى كرده است به عنوان قرض از آن چيزى برمى دارد؛ مى گذارد سرجايش . شيطان كه گفته بود زنجير را زدم به كله اش و او را چند قدم آوردم ولى بعد پاره كرد و رفت ، قضيه اين بوده است .(112)


عالم زاهد

شيخ مرتضى انصارى در منتها درجه زهد زندگى مى كرده ، واقعا اين مرد از عجايب روزگار بوده است . اولاً در همان رشته خودش - كه فقه و اصول است - يك محقق فوق العاده اى است ، يعنى نظير بوعلى سينا در عصر و زمان خودش كه در طب و فلسفه نسبت به ديگران برترى داشته است ، او هم نسبت به عصر خودش همين طور بوده است . در منتهاى پاكى و زهد و تقوا هم زندگى كرده كه وقتى مرده است تمام هستى و زندگى و دارايى او را كه سنجنده اند هفده تومان بيشتر نشد. زندگى او تاريخچه عجيبى درد و بسيار مرد عاقل فهميده با هوشى بوده است . شيخ هرگز در وجوهات تصرف نمى كرده است .
دخترش مى رفت مكتب - پسر نداشت ، دو تا دختر داشت اين ((سبط))ها از اولاد او هستند - خيلى گريه كرد و گفت : در مكتب هر جا مى روم بچه هاى ديگران وضع بهترى دارند و من غذا و لباسهايم خوب نيست واز اين حرفها.
شيخ خيلى متاءثر شد.
زنش گفت : آخر اين همه سختى دادن كه درست نيست چرا اين قدر به ما سختى مى دهى ؟
شيخ گريه كرد وگفت : واللّه من دلم مى سوزد نمى خواهم اين طور باشد ولى ميدانى اين وجوهات چيست ؟ (زنش داشت رخت مى شست عمامه شيخ را مى شست ) مثل اين وجوهات براى ما كه ميخوريم ، مثل آبهاى اين تشت است يك آدم اگر خيلى تشنه باشد و از تشنگى بخواهد بميرد، اگر بخواهد براى رفع تشنگى از اين آبها بخورد چقدر مى خورد؟ همين قدر مى خورد كه نميرد. ما از خودمان كه چيزى نداريم . اگر من از خودم دارايى ميداشتم البته آن حساب ديگرى بود اما من از مال عموم دارم زندگى مى كنم (آن وقت وضع عموم هم خيلى بد بوده است ) و ناچار اين طور باشم .(113)


حالات ويژه

آقاى طباطبايى مى گفت : من يك وقتى در يك حالت بعد از نماز بودم يك وقت ديدم درب منزل را ميزنند. وقتى رفتم درب را باز كنم ديدم يك آدم مى بينم ولى به صورت بك شبح كه مثل اينكه حائل نمى شود ميان من و آن ديوارى كه آن طرف هست ، آمد با من مصافحه كرد گفتم تو كى هستى ؟ گفت من پسر حسين بن روح هستم (عرض كردم در اينكه چنين حالاتى براى بشر پيدا مى شود ترديد نكنيد حالا ريشه اش هر چه مى خواهد باشد.)
بعد گفت : من در حالت عادى هر چه كتابهاى رجال را گشتم ديدم حتى يك نفر هم ننوشته حسين بن روح پسر داشته اين همه كتب رجالى كه علماى شيعه داشته اند و اين براى من به صورت يك معما همين طور باقى ماند تا اينكه كتاب خاندان نوبختى عباس اقبال منتشر شد(كتاب جامعى راجع به خاندان نوبخت . حسين بن روح كه از نواب اربعه است جزو خاندان نوبخت است ). اين كتاب را مطالعه مى كردم ديدم نوشته است كه حسين بن روح پسر جوانى داشت كه در زمان حيات خودش جوانمرگ شد.
من خودم با افرادى كه هيچ شك نميكنم كه در اين موارد دروغ نمى گويند و اينجور حالات زياد براى آنها رخ داده و مى دهد برخورد كرده ام و براى من كوچكترين ترديدى نيست كه چنين حالاتى براى افراد بشر رخ مى دهد، حالاتى كه واقعا خارق عادت است .(114)


حالات اسرارآميز

يكى از رفقاى ما كه الا ن هست و من بسيار به او ارادت دارم (اسمش را نمى برم كه مسلم مى دانم خودش راضى نيست ) يك وقتى قضيه اى نقل مى كرد گفت : كه من در كاظمين بودم ، بچه اى داشتم (بچه اش را نشان مى داد حالا تقريبا هفده ساله است )، اين بچّه دو سه ساله بود و به هر صورت بچه اى بود كه غذاخور بود و او تب داشت (در وقتى بوده كه اين مرد وارد همين حرفه بوده ، هنوز هم وارد هست ). وقتى من بچّه را مى بردم پيش طبيب او خيلى بهانه مى گرفت ، خربزه مى خواست و ممنوع بود كه خربزه بخورد. از بس كه بهانه گرفت مرا ذله كرد. محكم زدم پشت دستش . بعد كه زدم ديدم يك حالت تيرگى سخت و عجيبى در من پيدا شد كه خودم هم فهميدم كه به علت زدن پشت دست اين بچّه بوده . بعد خودم را ملامت كردم كه آخر اين كه بچّه است ، اين كه نمى فهمد كه حالا مريض ‍ است و برايش خربزه خوب نيست اين كه ديگر مجازات نمى خواست . حالتم همين جور خيلى سياه و كدر شد و اتفاقا از روى جسر مى گذشتيم . تازه تلويزيون آورده بودند (و اين شخص سال اوّل دانشگاه هم رفته بعداً آمد قم و تحصيل كرد و حالا تحصيلات قديمه اش البته خيلى خوب است ). من از دور نگاه كردم ديدم مردم دور تلويزيون جمع شده اند و اين فكر برايم پيدا شد كه بشر و قدرت بشر را ببين كه به كجا رسيده كه يك نفر در نقطه اى دارد حرف مى زند و در جاى ديگر دارد نشان مى دهد. قضيه گذشت . ما با همين حالت سياه و كدر خودمان رفتيم پيش طبيب و نسخه گرفتيم تا رفتم كربلا. اين حالت براى من بود. روزى من رفتم حرم متوسل بشوم . اينقدر بى روح و تاريك بودم كه اصلا ديدم حالت حرم رفتن هم ندارم . در صحن نشستم پيش از ظهر بود. نيم ساعتم نشستم و يك وقت ديدم مثل اينكه هوا ابر باشد بعد ابرها عقب برود، حالم باز شد. وقتى باز شد رفتم به حرم مشرف شدم و بعد رفتم خانه .
هنگام عصر يك نفر (كه او را مى شناخت و به او معتقد بود و مى گفت دربغداد كاسبى مى كند) با ماشين خودش آمد به كربلا و به من گفت تو امروز پيش از ظهر چرا اينقدر حالت بد بود چرا اينقدر كدر بودى ؟ من در آنجا چون ديدم تو خيلى مكدر هستى رفتم حرم كاظمين متوسل شدم كه خداوند اين حالت كدورت را از تو بر طرف كند(من شك ندارم كه چنين قضيه اى واقع شده ).
من آنجا گفتم : سبحان اللّه ، من در روى جسر بغداد تعجبم از اين بود كه اين بشر به كجا رسيده است كه يك بشرى در يك جايى ايستاده و حرف مى زند و عكس و صدايش در نقطه ديگرى منعكس مى شود.
اين كه از آن مهمتر است كه من در صحن كربلا نشسته ام و در حالى كه مكدر هستم يك آدم عادى بدون اسباب و ابزار و وسائل در بغداد مرا اين جور مى بيند و حالت من را اين جور شهود مى كند بعد مى رود و موجبات رفعش ‍ را فراهم مى كند.
در اينكه اين جور چيزها براى افراد بشر پيدا مى شود و حالاتى اينچنين وجود دارد از نظر شخص من ترديد نيست و اگر كسى بخواهد در اين قضيه ايمان پيدا كند يا بايد خودش مدتى در اين دنيا وارد بشود بعد ببيند كه چنين آثارى شهود مى كند يا نمى كند؛ يا لااقل با افرادى كه در اين دنيا وارد هستند معاشرت كند و آن افراد را آنچنان صادق القول بداند كه وقتى آنها قضيه اى را نقل مى كنند در صحت گفتار آنها ترديد نكند.(115)


داستان حاج شيخ حسن على اصفهانى

شخصى است در مشهد به نام آقاى سيد ابوالحسن حافظيان ؛ همين (شخص ) بود كه چند سال پيش ضريح حضرت رضا را ساخت يعنى اعلان كرد و مردم پول دادند و ساخت . وى شاگرد مرحوم آقا شيخ حسن على اصفهانى معروف بوده كه لابد كم و بيش اسمش را شنيده ايد و در اينكه او كارهاى خارق العاده زياد داشته من خيال نمى كنم اصلا بشود ترديد كرد. همين آقاى آيت اللّه خوانسارى حاضر براى من از خود حاج شيخ حسن على بلاواسطه نقل كردند؛ مى گفتند: در وقتى كه مرحوم حاج شيخ حسن على در نجف بود وارد رياضتهاى زيادى بود وگاهى حرفهايى مى زد كه شايد براى او گفتنش جايز بود و لى براى ما شنيدنش جايز نبود، يعنى ما پرهيز داشتيم بشنويم .
گاهى مى گفت : من در حرم فلان آقا (از اشخاص بزرگ ) را به صورت خوك مى بينم يا به صورت خرس مى بينم .
شايد براى او جايز بود بگويد ولى براى ما هتك حرمت يك مؤ من بود.
مى گفتند حاج شيخ حسن على يك وقت گفت من پياده تنها از نجف مى آمدم به كربلا به دزد برخورد كردم ، تعبيرش اين بود:((در خود پنهان شدم )) يعنى در حالى از جلوى آنها عبور كردم كه آنها نگاه مى كردند ولى مرا نمى ديدند. و افراد ديگرى كه از اين مرد اين جور كارهاى خارق العاده روحى زياد ديده اند فراوان هستند كه اگر كسى بخواهد داستان حاج شيخ حسن على را از افرادن كه الا ن هستند و خودشان مشاهده كرده اند بشنود به نظر من خودش يك كتاب مى شود.
آقاى حافظيان شاگرد ايشان بود سالها رفت هندوستان او چيزهاى خارق العاده اى از جوكيها نقل مى كرد.
آقاى طباطبايى قصه اى از او نقل مى كردند كه خودش گفته بود ما شاهد بوديم ؛ فرنگيها آمده بودند براى امتحان و آزمايش ؛ شخص جوكى را مى خواباندند روى تخته اى كه پر از ميخ بود و مثل سوزن آمده بود بيرون بعد روى سينه او يك تخته ديگر مى گذاشتند و بعد با پتكهاى بزرگ مى كوبيدند روى آن و يك ذره و يك سر سوزن به بدن او فرو نمى رفت .
غرضم اين است كه چنين قوه هاى روحى در وجود بشر هست . چنين نيست كه اين قوه روحى فقط در همين آدم باشد.(116)


رازهاى نهانى

داستانى را مرحوم آقاى محققى كه در آلمان بود نقل مى كرد و من در جلسه بزرگى كه درس مى داد شنيدم . سالهاى اولى كه در قم بود، مدت موقتى آقاى بروجردى ماهانه اى به او مى دادند كه بيايد به طلبه ها حساب و هندسه و جغرافى و فيزيك درس بدهد ولى دوام پيدا نكرد.
يك روز در آن جلسه عمومى و بعد هم من شايد مكرر از او قصه هاى عجيبى درباره برادر خودش شنيدم . مى گفت : كه او اسمش سياح بود و كشورهاى اروپايى را خيلى گشته بود. آخرين بار رفت هندوستان و هندوستان براى او از همه جاى دنيا عجيبتر بود و از جمله اين قضيه را نقل مى كرد كه :
روزى من رفتم پيش يكى از جوكيها؛ او شروع كرد به زبان فارسى با من صحبت كردن و من تعجب كردم . به من گفت : ((برادرت محمّد (ان وقت من در لاهيجان بودم ) رفته مشهد آخوند شده )) (مى گفت اين براى برادر من و براى خود من بسيار عجيب بود. خودش مى گفت : تا وقتى كه ديپلم را گرفتم اصلا لامذهب بودم . بعد هم رفته بود در مشهد و به چنگ مردى ((گلكار)) افتاده بودم . گلكار هم كارهايى نظير هيپنوتيزم داشته و بى دين ترش كرده بود، بعد خود گلكار برگشته بود ديندار شده بود، محققى هم به تبع او ديندار شده بود و بعد آمده بود، معمم هم شده بود كه مى گفت اين براى برادر من فوق العاده عجيب بود كه آخر من كجا و آخوند شدن كجا!). بعد از سرگذشتهاى گذشته اش به او گفته بود و راجع به آينده اش هم چيزهاى فوق العاده عجيب گفته بود. به قدرى به حرفهاى او ايمان داشت كه حد نداشت و فقط يك قضيه دروغ از آب درآمد و آن قضيه عمرش بود. به برادرم گفته بود تو - مثلا - شصت و هفت سال عمر خواهى كرد. از بس ‍ به ساير حرفهايى كه او گفته بود يقين پيدا كرده بود به اين قضيه هم يقين داشت ؛ مى گفت من اگر سرم را زير سنگ بكنند نمى ميرم ، بعد از شصت و هفت سال هم هيچ قوه اى نمى تواند مرا نگه دارد، قطعا مى ميرم . همين سبب شد كه او مريض مى شد معالجه نمى كرد و به آن سّن هم نرسيد و مرد؛ اين يكى خلاف درآمد.
مى خواهم بگويم كه وجود چنين نيروهايى حكايت مى كند از همان اصلى كه ما از آقاى طباطبايى نقل كرديم كه : اگر در بشر ايمان به چيزى پيدا شود، اگر اراده به چيزى پيدا شود خيلى كارهاى خارق العاده مى تواند انجام بدهد.(117)


مكاشفه مرحوم آقا سيد جمال گلپايگانى

مرحوم آقاى سيد جمال گلپايگانى رضوان اللّه عليه يكى از مراجع تقليد تقريبا عصر حاضر بودند كه چندين سال پيش تهران هم آمدند و اكنون ساليانى است كه فوت كرده اند. من در تهران خدمت ايشان رسيده بودم و قبلا هم البته مى شناختم . مردى بود كه از اوايل جوانى كه در اصفهان تحصيل مى كرده است (اهل تقوا بوده ) و افرادى كه در جوانى با اين مرد محشور بوده اند، او را به تقوا و معنويت و صفا و پاكى مى شناختند و اصلا وارد اين دنيا بود و شايد مسيرش هم اين نبود كه بيايد درس بخواند و روزى مرجع و رئيس بشود. اين حرفها در كارش نبود و تا آخر عمر به اين پيمان خودش باقى بود. به طور قطع و يقين آثار فوق العاده اى در ايشان ديده مى شد.
آقاى لطف اللّه گلپايگانى - كه الان از فضلاى قم است و مرد خوبى است - قصه اى را براى من نقل كرد بعد من از پسر مرحوم آقا سيد جمال هم پرسيدم گفت كه آقا خودش براى خود من هم نقل كرد. قضيه اين بود كه : مرحوم آقا ضياء عراقى كه از مراجع نجف بود - ظاهراً - در سنه 22 فوت كرد. آن وقت ما قم بوديم . يك سال قبل از فوت آقا سيد ابوالحسن بود و از نظر تدريس و علميت ، حوزه نجف به كمپانى اداره مى كردند رياست با مرحوم آقا سيد ابوالحسن بود. مرحوم آقا شيح محمّد حسين استاد آقاى طباطبايى بود. او غير از مقام علميت در معنويت هم مرد فوق العاده اى بوده . از آن اشخاصى بود كه نمونه سلف صالح بود، كه مى گفتند: گاهى در عبادت ليلة الركوع و ليلة السجود داشت ، يعنى گاهى يك شب تا صبح در ركوع بود و گاهى يك شب تا صبح در سجود بود. با اينكه به كارهاى علمى اش مى رسيد وقتى هم به عبادت مى پرداخت يك چنين كسى بود، اقاى طباطبايى خودمان قصه ها و حكايتها از ايشان دارند و حتى خوابهاى خيلى فوق العاده از اين استاد بزرگوارش دارد.
مرحوم آقا ضياء فوت كرد يعنى آقا شيخ محمّد حسين تنها پايه اى بود كه باقى ماند. بعد از يك هفته مرحوم آقا شيخ محمّد حسين هم ظاهراً با سكته مغزى از دنيا رفت ، گفته بودند از بس كه زياد فكر مى كرد، و كتابهايى كه از او باقى مانده نشان مى دهد؛ به هر حال يك هفته بعد ايشان سكته و فوت كرد.
مرحوم آقا سيد جمال در حالى كه نماز شب مى خواند در قنوت وتر مكاشفه مى كند مرحوم آقا ضياء را مى بيند كه دارد مى آيد و از او يا خود ايشان مى پرسد يا مى پرسند كجا مى روى ؟
مى گويد: آقا شيخ محمّد حسين فوت كرده مى روم براى تشييع جنازه اش .
بعد مرحوم آقا سيد جمال مى فرستد كه برويد ببينيد خبرى هست آيا آقا شيخ محمّد حسين فوت كرده ؟
ميروند مى بينند ايشان سكته كرده .
آقاى صافى گفت : من خودم از آقا سيد جمال قضيه را شنيدم بعد من از پسرش آقا سيد احمد هم كه الان در تهران است قضيه را پرسيدم گفتم : كه من چنين قضيه اى شنيدم .
گفت : اتفاقا من خودم آن شب آنجا بودم و كسى كه آقا ماءمور كرد من بودم و گفت كه من در مكاشفه اين جور ديدم كه آقا ضياء مى آمد و گفت : من مى روم براى تشييع جنازه آقا شيخ محمّد حسين ؛ آقا شيخ محمّد حسين فوت كرده يا نه ؟ رفتم ديدم ايشان فوت كرده .(118)


فراتر از فيزيك

دكتر هشترودى گاهى به هيچ چيز معتقد نيست ، يعنى حرفهايش ضد و نقيض است . من يك جلسه بيشتر او را نديدم ولى در آن جلسه خيلى روحى شده بود. داستانى من از خودش شنيدم راست و دروغش را نمى دانم . حرفش اين بود كه ديگر دنياى جمادات را بشر شناخته و دنياى مجهول فعلا براى او دنياى حيات و ذى حياتهاست ، از دنياى نباتات گرفته تا دنياى انسان و هر چه بالاتر مى آيد پيچيده تر مى شود و بشر ديگر بعد از اين بايد دنبال حل اين مشكلات برود دنياى فيزيك ديگر تقريبا دنياى ساده شناخته شده است . از جمله مدعى بود: زمانى كه در پاريس تحصيل مى كردم روزى با خانم قديم خودم قرار گذاشته بودم كه با هم برويم سينما، ساعت 4 بعد از ظهر، و موعدمان در فلان مترو بود. من چند دقيقه قبل از آن رسيدم از پله ها رفتم پايين در يك لحظه يك مرتبه مثل اينكه روشن شد برايم تهران را ديدم خانه برادرم را ديدم در حالى كه جنازه پدرم را مى آوردند بيرون مردم هم دارند كرايه مى كنند، افراد را هم ديدم و بعد ديگر تمام شد. بى حال شدم به طورى كه بعد از چند دقيقه زنم كه آمد، گفت تو چرا رنگت اينقدر پريده ؟ به او نگفتم ، گفتم مثلا مريضم و اين را همين طور نگه داشتم ببينم قضيه چه بود؟ حقيقتى بود يا نه ؟ و بعد ديدم نامه هاى پدرم كه مرتب مى آمد نيامد و بعد ديدم برادرم نامه مى نويسد و چون مى دانستند من ناراحت مى شوم خبر نمى دادند. آخر وقتى من اصرار كردم معلوم شد پدرم مرده و بعد كيفيت و جزئيات را خواستم معلوم شد پدرم وقتى كه مرده در خانه برادرم بوده و همان لحظه اى كه من آن جور يكدفعه ديدم كه جنازه پدر را مى آورند منطبق مى شد با همان وقتى كه جنازه پدرم را مى آوردند بيرون .
اين واقعيت وجود دارد، اما چيست ؟ كسى نمى تواند توجيه كند.(119)


روان درمانى

امير سامانى خيلى معروف است كه به فلج مبتلا شد و اطباء عاجز ماندند و بعد آمدند محمّد زكرياى رازى را از بغداد ببرند و وقتى خواستند او را از ماوراءالنهر عبور بدهند جرات نمى كرد كه از دريا عبور كند و بالاخره به زور او را بردند و مدتها هم مشغول معالجه شد و قادر نشد، بعد به امير گفت : كه آخرين معالجه من كه از همه اينها موثرتر است معالجه ديگرى است .
دستور داد حمامى را گرم كردند و گفت تنها خود من بايد باشم و امير؛ او را برد در حمام آب گرم و شايد اوّل بدنش را ماساژ داد و بعد آمد بيرون ، قبلا هم طى كرده بود كه امروز من اين آخرين معالجه خودم را اعمال مى كنم به شرط اينكه دو اسب بسيار عالى به من بدهيد. ضمنا به نوكرش گفت اين اسبها را زين مى كنى و در حمام مى ايستى . بعد خودش مى آيد سربينه حمام لباسهايش را مى پوشد و يك دشنه به دستش مى گيرد و يك دفعه مى رود داخل حمام شروع مى كند به فحاشى به امير و مى گويد تو مرا بى خانمان كردى ، مرا بيچاره كردى ، مرا به زور آوردى اينجا حالا وقتى است كه از تو انتقام بگيرم ؛ به يك شدتى به او حمله مى كند كه وى يقين مى كند كه الان مى خواهد او را بكشد يكمرتبه تصميم مى گيرد از جا بلند شود كه از خودش ‍ دفاع كند. ناخودآگاه از جا بلند مى شود او كه تا آنوقت نمى توانست از جا بلند شود. تا از جا بلند مى شود اين هم فرار مى كند مى آيد بيرون و اسبها را سوار مى شود و مى رود و در منزل اوّل يا دوّم نامه اى براى امير مى نويسد كه عمر امير دراز باد و اين كارى كه من كردم براى معالجه شما بود و امثال اينها.
در اينجا از اراده خود بيمار استمداد شد براى به جريان انداختن كار بدن . البته بيماريهايى كه شايد در قديم و در جديد نشان مى دهند و مى گويند درمان آن از نوع درمان روانى است بيماريهايى است كه اگر هم بدنى است ولى عصبى است .(120)


نيروى مرموز

آقاى دكتر محمّد معين نقل مى كرد، مى گفت : يك بچه فرانسوى را در حضور من خواب كردند بعد از من پرسيدند كه از او چه جوابى مى خواهى ؟
من گفتم كه او را بفرستيد تهران .
بچه جواب داد: كه الان تهران هستم ، مثلا ميدان توپخانه .
گفتيم اينجا را شرح بده . بچه اى كه هرگز به ايران نيامده بود تمام آن را شرح داد، آنجا اينجور است ، يك خيابان اين طرف است يك خيابان آن طرف ، ساختمان اينجور، مجسمه اينجور و خصوصيات ديگر.(گفت تا اينجا براى ما خيلى عجيب نبود يعنى مى توانستيم يك توجيهى بكنيم ؛ و مى گفت بعد وقتى من براى بعضى از ماترياليستها گفتم همين طور توجيه مى كردند، البته توجيه به معنى احتمال نه توجيه علمى ، كه شايد آن عامل فكر تو را مى خوانده چون تو كه مى دانى تهران چگونه است او فكر تو را جذب مى كرد بعد پس مى داد به اين بچه ، پس اين بچّه وضع تهران را مى توانست بفهمد از طريق تو).
گفت : بعد كجا؟ گفتم : بفرستيدش ميدان ژاله ، رفت ميدان ژاله .
گفتيم آنجا را توصيف كن .
همين جور توصيف كرد كه واقعا ميدان ژاله بود.
گفت ديگر كجا؟ گفتيم بفرست چهارصد دستگاه .
رفت چهارصد دستگاه . باز همين جور تشريح كرد كه چهار صد دستگاه بود. تا فرستاديم خانه خودمان .
خانه را همان طور تشريح كرد كه بود. رفت داخل خانه . گفتيم حالا چى مى بينى ؟ گفت پله را اينجور رفتيم بالا و اين طرف يك اتاق است و آن طرف يك اتاق ، و اتاقى را نشان داد كه آنجا يك خانمى است كه الان خوابيده (ساعت در حدود سه بعدازظهر بوده ). نشانيهايى داد كه همان نشانيهاى خانم دكتر معين بوده (مى گفت باز تا اينجا هم كمى قضايا قابل توجيه بود).
فرستادمش داخل كتابخانه خودم ؛ گفتم آن اتاق روبرو كه مى گويد، بگوييد برود در آن اتاق بگويد آنجا چيست ؟
آنجا كه رفت برخلاف آنچه من فكر مى كردم گفت : آنجا اتاقى است خالى ، هيچ چيز در آن اتاق نيست ، فقط دو تا تابلو ديده مى شود كه آنها را هم به پشت گذاشته اند. من تعجب كردم ؛ كتابخانه من كه اينجور نيست ! آمدم منزل بلافاصله آن را براى خانمم نوشتم كه در فلان روز، فلان ساعت وضع خودت را بگو و مخصوصا وضع كتابخانه من را تشريح كن . جواب نامه به فاصله كمتر از يك هفته آمد، معلوم شد كه در آن روز اينها مى خواسته اند اتاقها را پاكيزه يا رنگ كنند و بدون اينكه قبلا از من اجازه گرفته باشند تمام كتابها را از كتابخانه من بيرون برده بودند و آن دو تابلو، دو تابلوى عكس ‍ بوده و اتفاقا فقط همان دو تابلو داخل اتاق بوده است . ديگر اين جهت را حتى من هم نمى دانستم كه بگويم شخص عامل اين را از فكر من گرفته است و دارد به اين بچّه انتقال مى دهد، كه وقتى ما به ماترياليستها گفتيم كه شما اين را چگونه توجيه مى كنيد، گفتند: ديگر ما براى اين توجيهى نداريم .
به هر حال اين مطلب كه در اثر خواب مصنوعى حواس انسان يك حساسيتى پيدا كند كه از دور بشنود، اجمالا نشان مى دهد كه در انسان يك نيروهايى وجود دارد غير از اين نيروهايى كه ما با آنها آشنا هستيم . حالا من به ماهيت و حقيقتش فعلا كار ندارم كه بگويم اين نيرو مجرد است يا نيست ، با شرايط مادى جور در مى آيد يا جور در نمى ايد. آن باشد تا عليحده درباره آن بحث كنيم . ولى آن مقدارى كه بشر مى تواند به دست بياورد همين است كه از طريق خواب مصنوعى و تعطيل كردن قوه حس و شعور و اراده و كنار زدن اينها مى تواند قوه ديگرى را كه در روح او هست استخدام كند و از اين قوه كارهاى خارق العاده ببيند.(121)


دوستى و دشمنى آل محمد(ص )

ملا عبدالرحمن جامى - با اينكه قاضى نور اللّه درباره وى مى گويد: دو تا عبدالرحمن ، على را آزردند: عبدالرحمن بن ملجم مرادى و عبدالرحمن جامى - قصيده معروف فرزدق را در مدح امام سجاد(ع ) به فارسى به نظم آورده است . مى گويند خوابى نقل كرده كه پس از مرگ فرزدق از او در عالم رؤ يا پرسيدند خداوند با تو چه كرد؟ جواب داد: مرا به واسطه همان قصيده كه در مدح على بن الحسين گفتم آمرزيد. جامى خود اضافه مى كند و مى گويد: اگر خداوند همه مردم را به خاطر اين قصيده بيامرزد عجيب نيست . جامى درباره هشام بن عبدالملك كه فرزدق را حبس كرد و شكنجه اش داد مى گويد:
اگرش چشم راست بين بودى
راست كردار و راست دين بودى
دست بيداد و ظلم نگشادى
جاى آن حبس خلعتش دادى (122)
بنابراين در مساءله ولاء محبت ، شيعه و سنى بايكديگر اختلاف نظر ندارند مگر ناصبيها كه مبغض اهل البيت هستند و از جامعه اسلامى مطرود و همچون كفار محكوم به نجاست اند و بحمداللّه درعصر حاضر زمين از لوث وجود آنها پاك شده است . فقط افراد معدودى گاهى ديده مى شوند كه برخى كتابها مى نويسند همه كوشش شان در زياد كردن شكاف ميان مسلمين است - مانند افراد معدودى از خودمانيها- و همين بهترين دليل است كه اصالتى ندارند و مانند همقطاران خودمانيهاشان ابزار پليد استعمارند.
زمخشرى و فخر رازى در ذيل روايت گذشته از پيغمبر اكرم (ص ) نقل مى كنند كه فرمود:
الا و من مات على بغض ال محمّدٍ كافراً، الا و من مات على بغض ال محمّدٍ لم يَشُمّ رائحة الجنّة .
هر كس كه بر دشمنى آل محمّد بميرد كافر مرده است ؛ هر كس كه بر دشمنى آل محمّد بميرد بوى بهشت را استشمام نخواهد كرد.(123)


معلم ثانى

ابو نصر محمّد بن محمّد بن طرخان فارابى ، بى نياز از معرفى است . به حق او را ((معلم ثانى )) و فيلسوف المسلمين من غير مدافع لقب داده اند.(124) اهل تركستان است . معلوم نيست كه ايرانى نژاد است يا ترك نژاد. هم زبان تركى مى دانسته و هم زبان فارسى ، ولى تا آخر در جامه و زىّ تركان مى زيسته است . مردى بوده فوق العاده قانع و آزاد منش ؛ غالبا كنار نهرها و جويبارها و يا گلزارها و باغستانها سكنى مى گزيد و شاگردان همان جا از محضرش استفاده مى كردند. نواقص كار كندى را در منطق تكميل كرد.
گويند فن تحليل و انحاء تعليميه منطق را كه تا آن وقت در اختيار كسى نبود و يا ترجمه نشده بود، فارابى به ابتكار خود افزود و همچنين صناعات خمس و موارد استفاده از هر صنعت را او مشخص ساخت . فارابى از افرادى است كه عظمتش از او شخصيتى افسانه اى ساخته است تا آنجا كه ادعا كرده اند او هفتاد زبان مى دانسته . او از افراد خودساخته است .(125)


محقق شريف و شعر حافظ

سيد على بن محمّد بن على جرجانى معروف به شريف جرجانى و مير سيد شريف . به حق او را محقق شريف خوانده اند. به دقت نظر و تحقيق معروف است . شهرت بيشترش به ادبيات و كلام است ، ولى جامع بوده . حوزه درس فلسفه داشته و در فلسفه شاگردان بسيار تربيت كرده و در نگهدارى و انتقال علوم عقلى به نسلهاى بعد نقش موثرى داشته است . محقق شريف آثار و تاءليفات فراوان دارد و همه پرفايده است و به قول قاضى نوراللّه همه علماى اسلامى بعد از مير سيد شريف طفيلى و عيال افادات اويند. تاءليفات مير بيشتر به صورت تعليقات و شروح است ، از قبيل حاشيه بر شرح حكمة العين در فلسفه ، حاشيه شرح مطالع در منطق ، حاشيه شمسيه در منطق ، حاشيه مطول تفتازانى در علم فصاحت و بلاغت ، شرح مفتاح العلوم سكاكى در اين علم ، حاشيه بر كشاف زمخشرى كه تفسيرى است مشتمل بر نكات علم بلاغت و شرح مواقف عضدى در كلام .
از كتب معروف مير، يكى تعريفات است كه به نام ((تعريفات جرجانى )) معروف است و ديگر كتابى در منطق است به فارسى كه براى مبتديان نوشته و ديگر صرف مير است به فارسى در علم صرف كه از زمان خودش ‍ تاكنون كتاب درسى مبتديان طلاب بوده است .
مير سيد شريف شاگرد قطب الدين رازى است . گر چه اهل جرجان است ولى در شيراز رحل اقامت افكند. مطابق نقل روضات از مجالس المؤ منين آنگاه كه شاه شجاع بن مظفر به گرگان آمد و با سيد ملاقات كرد او را با خود به شيراز برد و تدريس در مدرسه دارالشفاء را كه خود تاءسيس كرده بود به او واگذار كرد.
امير تيمور كه بعد وارد شيراز شد ميرزا با خود به سمرقند برد و در همان جا بود كه با سعد الدين تفتازانى مناظره داشت . پس از مرگ امير تيمور، مير بار ديگر به شيراز آمد و تا پايان عمر در شيراز بود.
مير سيد شريف از بيست سالگى به كار تدريس وتحقيق مشغول بود مخصوصا به تدريس فلسفه و حكمت اهتمام زياد داشت و حوزه درس ‍ قابل توجهى از فضلا تشكيل داده بود.
گويند يكى از كسانى كه در حوزه درس او شركت مى كرد خواجه لسان الغيب حافظ شيرازى بود. هر گاه در مجلس او شعر خوانده مى شد مى گفت : به عوض اين ترّهات به فلسفه و حكمت بپردازيد، اما چون شمس الدين محمّد (حافظ) مى رسيد خود سيد مى پرسيد: بر شما چه آلهام شده است ؟ غزل خود را بخوانيد. شاگردان او اعتراض كردند كه اين چه رازى است كه ما را از سرودن شعر منع مى كنى ولى به شنيدن شعر حافظ رغبت نشان مى دهى ؟ او در پاسخ مى گفت : شعر حافظ همه آلهامات و حديث قدسى و لطائف حكمى و نكات قرآنى است .(126)


مشاعره بوعلى با ابوسعيد نيشابورى

ابو سعيد ابوالخير نيشابورى ؛ از مشهورترين و با حال ترين عرفاست .
رباعيهاى نغز دارد. از وى پرسيدند: تصوف چيست ؟ گفت : ((تصوف آن است كه آنچه در سر دارى بنهى و آنچه در دست دارى بدهى و از آنچه بر تو آيد بجهى )). با ابوعلى سينا ملاقات داشته است .
روزى بو على در مجلس وعظ ابو سعيد شركت كرد. ابو سعيد درباره ضرورت عمل و آثار طاعت و معصيت سخن مى گفت . بو على اين رباعى را به عنوان اينكه ما تكيه بر رحمت حق داريم نه بر عمل خويشتن ، انشاء كرد:
ماييم به عفو تو تولا كرده
وز طاعت و معصيت تبرا كرده
آنجا كه عنايت تو باشد، باشد
ناكرده چو كرده ، كرده چون ناكرده
ابو سعيد فى الفور گفت :
اى نيك نكرده و بديها كرده
وانگه به خلاص خود تمنا كرده
بر عفو مكن تكيه هرگز نبود
ناكرده چو كرده ، كرده چون ناكرده (127)
اين رباعى نيز از ابو سعيد است :
فردا كه زوال شش جهت خواهد بود
قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
در حسن صفت كوش كه در روز جزا
حشر تو به صورت صفت خواهد بود
ابوسعيد در سال 440 هجرى درگذشته است .(128)


مولوى و قونوى

صدر الدين محمّد قونوى اهل قونيه (تركيه ) و شاگرد و مريد و پسر زن محيى الدين عربى است با خواجه نصيرالدين طوسى و مولوى رومى معاصر است . بين او و خواجه مكاتبات رد و بدل شده و مورد احترام خواجه بوده است . ميان او و مولوى در قونيه كمال صفا و صميميت و جود داشته است .
قونوى امامت جماعت مى كرد و مولوى به نماز او حاضر مى شده است و ظاهراً - همچنانكه نقل شده - مولوى شاگرد او بوده و عرفان محيى الدينى را كه در گفته هاى مولوى است از او آموخته است .
گويند روزى مولوى وارد محفل قونوى شد. قونوى از مسند حركت كرد و آن را به مولوى داد كه بر آن بنشيند. مولوى ننشست و گفت : جواب خدا را چه بدهم كه بر جاى تو تكيه زنم ؟ قونوى مسند را به دور انداخت و گفت : مسندى كه تو را نشايد ما را نيز نشايد.(129)


روحانيت شيعه

سالهاى اوّل مرجعيت مرحوم آيت اللّه بروجردى اعلى اللّه مقامه الشريف روزى يكى از بازاريهاى معروف و متدين تهران مبلغ زيادى پول بابت وجوه شرعيه به شكل يك حواله روى تكه كاغذى نوشته بود و به وسيله شخصى كه به قم مى آمد خدمت آقا فرستاد.
تكه كاغذ را كه دست آيت اللّه دادند ايشان آن را كنارى انداختند و فرمودند: ديگر از اين نوع وجوهات براى ما نفرستيد شما خيال مى كنيد داريد سر ما منت مى گذاريد روحانيت شريفتر و عزيزتر و محترمتر از اين است كه اين چنين مورد توهين قرار بگيرد.
اين رهبر شيعى است كه تا اين حد از خود استغنا و بى نيازى نشان مى دهد.
بعد هم آن بازرگان براى عذرخواهى به قم آمد و آنقدر التماس و زارى كرد تا عذرش پذيرفته شد.(130)
اين افتخارى است كه روحانيّت شيعه هيچگاه به خاطر مزاياى مادى و دنيوى به دولتها و قدرتها نچسبيده است و حتى در جهت كسب آن پيش ‍ مردم نيز دست دراز نكرده است بلكه اين خود مردم بودند كه بنا بر اعتقاداتشان همواره ديون شرعى خويش را به روحانيت تقديم مى داشته اند.


لباس فاخر

مرحوم وحيد بهبهانى يكى از علماى بزرگ شيعه و استاد بحرالعلوم و ميرزاى قمى و كاشف الغطاء بوده و از كسانى است كه حوزه علمى و درسى او در كربلا حوزه بسيار پر بركتى بوده است .
ايشان دو پسر داشت يكى به نام آقاى محمّد على صاحب كتاب مقامع و ديگرى به نام آقا محمّد اسماعيل .
روزى مرحوم وحيد مشاهده كرد كه عروسش (زن آقا محمّد اسماعيل ) جامه اى عالى و فاخر پوشيده است . فوراً به پسرش اعتراض كرد و گفت :
چرا براى زنت اين جور لباس مى خرى ؟
پسرش خيلى جواب روشنى داد گفت : بنا به آيه شريفه قرآن كه مى فرمايد: قل من حرَّم زينةَ اللّه التى اخرج لعباده و الطَّيبات من الرزق . مگر اينها حرام است ؟ لباس فاخر و زيبا را چه كسى حرام كرده است ؟
مرحوم وحيد گفت : پسركم نمى گونم كه اينها حرام است ، البته حلال است من روى حساب ديگر مى گويم من مرجع تقليد و پيشواى اين مردم هستم در ميان اين مردم غنى هست ، فقير هست ، متمكن و غير متمكن هست ، افرادى كه بتوانند از اين لباسهاى فاخر و فاخرتر بپوشند در جامعه وجود دارند. ولى طبقات زيادى هم هستند كه آنها نمى توانند اين جور لباسها را بپوشند، لباس كرباس مى پوشند، ما كه نمى توانيم اين لباسى كه خودمان مى پوشيم براى مردم تهيّه كنيم و نمى توانيم سطح زندگى آنان را با خودمان يكسان كنيم .
ولى يك كار از ما ساخته است و آن همدردى كردن با آنهاست .
آنها چشمشان به ماست ، يك مرد فقير وقتى كه زنش از او لباس فاخر مطالبه مى كند يك مايه تسكين خاطر دارد، مى گويد گيرم ما مثل ثروتمندها نبوديم اما مثل خانه آقاى وحيد زندگى مى كنيم ببين زن يا عروس وحيد جورى لباس مى پوشد كه تو مى پوشى .
اما واى به حال آن وقتى كه ما هم زندگيمان را مثل طبقه مرفه و ثروتمند بالا ببريم كه اين يگانه مايه تسلى خاطر و كمك روحى فقرا هم از دست ميرود من به اين منظور مى گويم : ما بايد زاهدانه زندگى كنيم كه زهد ما همدردى با فقراء مى باشد.
روزى كه ديگران توانستند لباس فاخر بپوشند ما هم لباس فاخر مى پوشيم .
اين وظيفه هم دردى براى همه است ولى براى پيشوايان امت خيلى بيشتر و دقيقتر است .(131)


next page

fehrest page

back page