حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى
محمّد جواد صاحبى
- ۴ -
قاتل على (ع )
ابن ملجم يكى از آن نه نفر زهاد و خشكه مقدّس هاست كه ميروند در مكّه و آن پيمان
معروف را مى بندند و مى گويند همه فتنه ها در دنياى اسلام معلول سه نفر است : على ،
معاويه و عمرو عاص . ابن ملحم نامزد مى شود كه بيايد على (ع ) را بكشد. قرارشان كى
است ؟ شب نوزدهم ماه رمضان . چرا اين شب را قرار گذاشته بودند؟ ابن ابى الحديد مى
گويد: نادانى را ببين ! اينها شب نوزدهم ماه رمضان را قرار گذاشتند، گفتند: چون اين
عمل ما يك عبادت بزرگ است آن را در شب قدر انجام بدهيم كه ثوابش بيشتد باشد.
ابن ملجم آمد به كوفه و مدتها در كوفه منتظر شب موعود بوده در اين خلالهاست كه با
دخترى به نام ((قطام )) كه
او هم خارجى و هم مسلك خودش است آشنا مى شود، عاشق و شيفته او مى گردد، شايد تا
اندازه اى مى خواهد اين فكرها را فراموش كند. وقتى كه ميرود با او مساءله ازدواج را
در ميان بگذارد او مى گويد: من حاضرم ولى مهر من حيلى سنگين است . اين هم از بس كه
شيفته اوست مى گويد: هر چه بگويى حاضرم .
مى گويد مانعى ندارد. مى گويد سه هزار درهم . مى گويد مانعى ندارد. يك برده ، مانعى
ندارد. يك كنيز، مانعى ندارد. چهارم : كشتن على بن ابى طالب . اوّل كه خيال مى كرد
در مسير ديگرى غير از مسير كشتن على (ع ) قرار گرفته است تكان خورد، گفت ما مى
خواهيم ازدواج كنيم كه خوش زندگى كنيم ، كشتن على كه مجالى براى ازدواج و زندگى ما
نمى گذارد. گفت : مطلب همين است . اگر مى خواهى به وصال من برسى بايد على را بكشى .
زنده ماندى كه ميرسى ، نماندى هم كه هيچ . مدتها در شش و پنج اين فكر بود. خودش
شعرهايى دارد كه دو شعر آن چنين است :
ولا مهر اعلى من على وان علا
|
ولافتك الا دون فتك ابن ملجم
|
مى گويد: اين چند چيز را به عنوان مهر از من خواستن بعد خودش ميگويد: در دنيا مهرى
به اين سنگينى پيدا نشده و راست هم ميگويد. مى گويد: هر مهرى در دنيا هر اندازه
بالا باشد اين قدر نيست كه به حد اعلى برسد. مهر زن من خون على است . بعد مى گويد:
و هيچ ترورى در عالم نيست و تا دامنه قيامت واقع نخواهد شد مگر اينكه از ترور ابن
ملجم كوچكتر خواهد بود و راست هم گفت .
آن وقت ببينيد على چه وصيّت مى كند؟ على در بستر مرگ كه افتاده است دو جريان را در
كشورى كه پشت سر خود مى گذارد مى بيند يكى جريان معاويه و به اصطلاح قاسطين ،
منافقينى كه معاويه در راءس آنهاست و يكى هم جريان خشكه مقدسها كه خود اينها با
يكديگر تضاد دارند. حالا اصحاب على بعد از او چگونه رفتار بكنند؟ فرمود: بعد از من
اينها را نكشيد: لا تقتلوا الخوارج بعدى درست است
كه اينها مرا كشتند، ولى بعد از من ديگر اينها را نكشتيد، چون بعد از من شما هر چه
كه اينها را بكشند به نفع معاويه كار كرده ايد، نه به نفع حق و حقيقت و معاويه خطرش
خطر ديگرى است فرمود: لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب
الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه . خوارج را بعد از من نكشيد، آن كه حق
را مى خواهد و اشتباه كرده مانند آن كسى كه از ابتدا باطل را مى خواسته و به آن
رسيده است نيست . اينها احمق و نادانند ولى او از اوّل دنبال باطل بود و به باطل
خودش هم رسيد.
على با كسى كينه ندارد، هميشه روى حساب حرف مى زند. همين ابن ملجم را كه گرفتند و
اسير كردند آوردند، خدمت مولى على (ع ). حضرت با يك صداى نحيفى (در اثر ضربت خوردن
) چند كلمه با او صحبت كرد فرمود: چرا اين كار را كردى ؟ آيا من بد امامى براى تو
بودم ؟
يك بار مثل اينكه تحت تاءثير روحانيّت على قرار گرفته باشد، گفت :
افانت تنفذ من فى النار؟ آيا يك آدم شقى و جهنمى را تو مى توانى نجات دهى ؟
من بدبخت بودم كه چنين كارى كردم ؟ و هم نوشته اند كه يك بار كه على (ع ) با او
صحبت كرد با على با خشونت سخن گفت ، گفت : على ! من آن شمشير را كه خريدم با خداى
خودم پيمان بستم كه با اين شمشير برترين خلق خدا كشته شود و هميشه از خدا خواسته ام
و دعا كرده ام كه خدا با اين شمشير بدترين خلق خودش را بكشد.
فرمود: اتفاقا اين دعاى تو مستجاب شده است چون خودت را با همين شمشير خواهند كشت .(77) |
مدفن على (ع )
على (ع ) از دنيا رفت ، او در شهر بزرگى مانند كوفه بود. غير از آن عده خوارج
نهروانى باقى مردم همه آرزو مى كنند كه در تشييع جنازه على شركت كنند بر على بگريند
و زارى كنند. شب بيست و يكم مردم هنوز نمى دانند كه بر على چه دارد مى گذرد و على
بعد از نيمه شب از دنيا رفته است .
تا على از دنيا مى رود فوراً همان شبانه فرزندان على ، امام حسن ، امام حسين ،
محمّد حنفيه و جناب ابوالفضل العباس و عده اى از شيعيان خاص - كه شايد از شش ،
هفت نفر تجاوز نمى كردند - محرمانه على را غسل دادند و كفن كردند و در نقطه اى كه
ظاهراً خود على عليه السلام قبلا معين فرموده بود - كه همين مدفن شريف آن حضرت است
و طبق روايات ، - بعضى از انبياى عظام نيز در همين سرزمين مدفون هستند - در همان
تاريكى شب دفن كردند و احدى نفهميد. بعد محل قبر را هم مخفى كردند و به كسى نگفتند.
فردا مردم فهميدند كه ديشب على دفن شده . اما محل دفن على كجاست ؟ گفتند لازم نيست
كسى بداند و حتى بعضى نوشته اند امام حسن (ع ) صورت جنازه اى را تشكيل دادند و
فرستادند به مدينه كه مردم خيال كنند كه على (ع ) را بردند مدينه دفن كنند. چرا؟ به
خاطر همين خوارج . براى اينكه اگر اينها مى دانستند على را كجا دفن كرده اند به
مدفن على جسارت مى كردند، مى رفتند نبش قبر مى كردند و جنازه على را از قبر خودش
بيرون مى كشيدند تا خوارج در دنيا بودند و حكومت مى كردند غير از فرزندان على و
ائمه اطهار كسى نمى دانست على كجا دفن شده است . تا اينكه آنها بعد از حدود صد سال
منقرض شدند بنى اميه هم رفتند، دوره بنى العباس رسيد ديگر مزاحم اين جريان نمى
شدند، امام صادق (ع ) براى اوّلين بار (محل قبر على عليه السلام را) آشكار فرمود.
همين صفوان معروفى كه در سند دعاى زيارت عاشورا نام او آمده است ، مى گويد: من خدمت
امام صادق (ع ) در كوفه بودم ، ايشان ما را آورد سر قبر على (ع ) اينجاست و دستور
داد - ظاهرا براى اوّلين بار - يك سايبانى براى قبر على (ع ) تهيّه كنيم و از آن
وقت قبر على (ع ) آشكار شد.
پس اين مشكل بزرگ براى على (ع ) منحصر به زمان حياتش نبود تا صد سال بعد از وفات
على هم قبر على از ترس اينها مخفى بود.(78) |
قاصر و مقصّر
زرارة نقل مى كند: ((با برادرم بر امام باقر(ع ) وارد
شديم من به امام گفتم : ما افراد را با شاقول اندازه مى گيريم ، هر كس مانند ما
شيعه باشد خواه از اولاد على و خواه از غير آنها، با او پيوند دوستى (به عنوان يك
مسلمان و اهل نجات ) برقرار مى كنيم و هر كس با عقيده ما مخالف باشد ما از او (به
عنوان يك گمراه و اهل هلاك ) تبرّى مى جوييم .))
امام فرمود:((اى زرارة ! سخن خدا از سخن تو راست تر است
؛ اگر آنچه تو مى گويى درست باشد، پس سخن خدا آنجا كه مى فرمايد:
الاّ المستضعفين من الرِّجال و النِّساء والولدان لا يستطيعون حيلةً ولا يهتدون
سبيلا
(79) كجا رفت ؟ پس المُرجون لامرِاللّه
(80) چه شد؟! آنها كه خدا درباره آنها مى فرمايد:
خلطوا عملا صالحا و آخر سيِّئا كجا رفتند؟! اصحاب الاعراف چه شدند؟!
المؤَلَّفة قلوبُهُم
(81) چه كسانى هستند و كجايند؟!))
((در اين هنگام كار من و امام به مباحثه كشيد فرياد هر
دومان بلند شد كه هر كس در بيرون در خانه بود مى شنيد.))
امام فرمود: ((اى زرارة ! حق است بر خدا كه گمراهان (نه
كافران و جاحدان ) را به بهشت ببرد.))
كلينى از امام موصى بن جعفر(ع ) روايت مى كند كه فرمود:
((على (ع ) بابى از ابواب هدايت است هر كه از اين در
داخل شود مؤ من است و هر كه از آن خارج شود كافر است و هر كس كه نه از اين در داخل
شود و نه از آن خارج گردد، در زمره طبقه اى است كه كارش واگذار به خداست (مرجون
بامراللّه ).))
امام در اين حديث به طبقه اى تصريح مى كند كه نه در زمره اهل ايمان و تسليم و اهل
نجاتند و نه در زمره اهل انكار و هلاك .(82)
ايضا در كافى از امام صادق (ع ) نقل مى كند كه :
لو انَّ العباد اذا جهلوا وَقَفوا و لم يجحدوا، لم يكفُروا.(83)
((اگر مردم آنگاه كه نمى دانند توقف كنند و در صدد
انكار برنايند كافر نمى شوند.))
اگر كسى در رواياتى كه از ائمه اطهار(ع ) رسيده است كه بيشترين آنها در
((كتاب الحجة ))، كافى ، ((كتاب
الايمان والكفر)) كافى گرد آمده است دقت كند مى يابد كه
ائمه (ع ) تكيه شان بر اين مطلب بوده كه هر چه بر سر انسان مى آيد از آن است كه حق
بر او عرضه بشود و او در مقابل حق ، تعصب و عناد بورزد و لااقل در شرايطى باشد كه
مى بايست تحقيق و جستجو كند و نكند، اما افرادى كه ذاتا و به واسطه قصور فهم و
ادراك و يا به علل ديگر در شرايطى بسر مى برند كه مصداق منكر و يا مقصر در تحقيق و
جستجو به شمار نمى روند، آنان در رديف منكران و مخالفان نيستند آنها از مستضعفين و
مرجون لامراللّه به شمار ميروند؛ و هم از روايات استفاده مى شود كه ائمه اطهار
بسيارى از مردم را از اين طبقه مى دانند.(84) |
ميزان كفر و ايمان
هاشم بن البريد (صاحب البريد) گفت : من و محمّد بن مسلم و ابوالخطاب در يك جا گرد
آمده بوديم ، ابوالخطاب پرسيد عقيده شما درباره كسى كه امر امامت را نشناسد چيست ؟
من گفتم : به عقيده من كافر است .
ابوالخطاب گفت : تا حجّت بر او تمام نشده كافر نيست ، اگر حجّت تمام شد و نشناخت
آنگاه كافر است .
محمّد بن مسلم گفت : سبحان اللّه ! اگر امام را نشناسد و جحود و انكار هم نداشته
باشد چگونه كافر شمرده مى شود؟ خير، غير عارف اگر جاحد نباشد كافر نيست . به اين
ترتيب ما سه نفر سه عقيده مخالف داشتيم .
موقع حجّ رسيد، به حجّ رفتم و در مكّه به حضور امام صادق (ع ) رسيديم .
جريان مباحثه سه نفرى را به عرض رساندم و نظر امام را خواستم .
امام فرمود، هنگامى ميان شما قضاوت مى كنم و به اين سؤ ال پاسخ مى دهم كه آن دو نفر
هم حضور داشته باشند. وعده گاه من و شما سه نفر همين امشب در منى نزديك جمره وسطى .
شب كه شد سه نفرى رفتيم . امام در حالى كه بالشى را به سينه خود چسبانده بود سؤ ال
را شروع كرد:
- چه مى گوييد درباره خدمتكاران ، زنان ، افراد خانواده خودتان ؟ آيا آنها به
وحدانيّت خدا شهادت نمى دهند؟
من گفتم : چرا.
- آيا به رسالت پيغمبر گواهى نمى دهند؟
- چرا.
- آيا آنها مانند شما امامت و ولايت را مى شناسند؟
- نه .
- پس تكليف آنان به عقيده شما چيست ؟
- عقيده من اين است كه هر كس امام رانشناسد كافر است .
- سبحان اللّه ! آيا مردم كوچه و بازار را نديده اى سقاها را نديده اى ؟
- چرا ديده و مى بينم .
- آيا اينها نماز نمى خوانند؟ روزه نمى گيرند؟ حجّ نمى كنند؟ به وحدانيّت خدا و
رسالت پيغمبر شهادت نمى دهند؟
- چرا.
- خوب آيا اينها مانند شما امام را مى شناسند؟
- نه .
- پس وضع اينها چيست ؟
- به عقيده من هر كه امام را نشناسد كافر است .
- سبحان اللّه ! آيا وضع كعبه و طواف اين مردم را نمى بينى ؟ هيچ نمى بينى كه اهل
يمن چگونه به پرده هاى كعبه مى چسبند؟
- چرا.
- آيا اينها به توحيد و نبوّت اقرار و اعتراف ندارند؟ آيا نماز نمى خوانند؟ روزه
نمى گيرند؟ حجّ نمى كنند؟
- چرا.
- خوب آيا اينها مانند شما امام را مى شناسند؟
- نه .
- عقيده شما درباره اينها چيست ؟
- به عقيده من هر كه امام را نشناسد كافر است .
- سبحان اللّه ! اين عقيده ، عقيده خوارج است .
امام آنگاه فرمود: حالا مايل هستيد كه حقيقت را بگويم ؟
هاشم كه به قول مرحوم فيض مى دانست قضاوت امام بر ضد عقيده او است ، گفت : نه .
- بسيار بد است براى شما كه چيزى را كه از ما نشنيده ايد از پيش خود بگوييد.
هاشم بعدها به ديگران چنين گفت :
گمان بردم كه امام نظر محمّد بن مسلم را تاءييد ميكند و مى خواهد ما را به سخن او
برگرداند.(85)
(86) |
محبّ صادق
محمّد بن مارد از امام صادق (ع ) پرسيد: آيا راست است كه شما فرموده ايد:
اذا عرفت فاعمل ماشئت . ((همين كه به امام
معرفت پيدا كردى هر چه مى خواهى عمل كن .)) فرمود: بلى
صحيح است . گفت : هر عملى و لو زنا، سرقت ، شرب خمر؟! امام فرمود:
انا للّه و انا اليه راجعون به خدا قسم كه درباره
ما بى انصافى كردند. ما خودمان مسئول اعمالمان هستيم ، چگونه ممكن است از شيعيان ما
رفع تكليف بشود؟! من گفتم وقتى كه امام را شناختى هر چه مى خواهى كار خير كن كه از
تو مقبول است .(87)
اما روايت حب على بن ابى طالب حسنة لا تضر معها سيئة
بايد ديد چه تفسيرى دارد؟ يكى از علماى بزرگ -گويا وحيد بهبهانى است - اين حديث را
به گونه اى خاص تفسير كرده است ؛ ايشان مى فرمايند معناى حديث اين است كه اگر محبّت
على (ع ) راستين باشد هيچ گناهى به انسان صدمه نمى زند؛ يعنى اگر محبّت على (ع ) كه
نمونه كامل انسانيّت و طاعت و عبوديّت و اخلاق است از روى صدق باشد و به خودبندى
نباشد مانع ارتكاب گناه مى گردد؛ مانند واكسنى است كه مصونيّت ايجاد مى كند و نمى
گذارد بيمارى در شخص واكسينه شده راه يابد.
محبت پيشوايى مانند على كه مجسمه عمل و تقوا و پرهيزكارى است آدمى را شيفته رفتار
على مى كند فكر گناه را از سر او بدر مى برد، البته به شرطى كه محبتش صادقانه باشد.
كسى كه على (ع ) را بشناسد تقواى او را بشناسد سوز و گداز او را بداند، ناله هاى
نيمه شبش را بداند و به چنين كسى عشق بورزد، محال است كه خلاف فرمان او كه هميشه
امر به تقوا و عمل مى كرد عمل كند. هر محبى به خواسته محبوبش احترام مى گزارد و
فرمان او را گرامى مى دارد. فرمانبردارى از محبوب لازمه محب صادق است ، لهذا اختصاص
به على (ع ) ندارد، محبّت صادقانه رسول اكرم نيز چنين است . پس معنى حديث
حب على بن ابى طالب حسنة لاتضر معها سيئة اين است كه محبّت على حسنه اى است
كه مانع ضرر زدن گناه مى شود، يعنى مانع راه يافتن گناه مى شود؛ معنايش آن نيست كه
جاهلان پنداشته اند و آن اينكه محبّت على چيزى است كه هر گناهى كه مرتكب شوى بلااثر
است .
برخى از دراويش از طرفى دعوى دوستى خدا دارند و از طرف ديگر از هر گناهكارى
گناهكارترند، اينان نيز مدعيان دروغگو هستند.(88) |
نيايش سجاد
طاووس يمانى مى گويد: حضرت على بن الحسين (ع ) را ديدم كه از وقت عشاء تا سحر به
دور خانه خدا طواف مى كرد و به عبادت مشغول بود. چون خلوت شد و كسى را نديد به
آسمان نگريست و گفت : خدايا ستارگان در افق ناپديد شدند و چشمان مردم به خواب رفت و
درهاى تو بر روى درخواست كنندگان گشوده است ...
- طاووس جمله هاى زيادى در اين زمينه از مناجاتهاى خاضعانه و عابدانه آن حضرت نقل
مى كند و مى گويد: امام چند بار در خلال مناجات خويش گريست .
سپس به خاك افتاد و بر زمين سجده كرد؛ من نزديك رفتم و سرش را بر زانو نهاده و
گريستم ؛ اشكهاى من سرازير شد و قطرات آن بر چهره اش چكيد؛ برخاست و نشست و گفت :
كيست كه مرا از ياد پروردگارم بازداشت ؟
عرض كردم : من طاووس هستم اى پسر پيامبر! اين زارى و بى تابى چيست ؟ ما ميبايد چنين
كنيم كه گناهكار و جفا پيشه ايم . پدر تو حسين بن على و مادر تو فاطمه زهرا و جد تو
رسول خداست - يعنى شما چرا با اين نسب شريف و پيوند عالى در وحشت و هراس هستيد؟ -
به من نگريست و فرمود:
هيهات هيهات يا طاووس دع عنّى حديث ابى و اُمّى و جدّى ،
خلق اللّه الجنة لمن اطاعه و احسن ولو كان عبداً حبشيا و خلق النّار لمن عصاه ولو
كان ولداً قرشيّا. اما سمعت قوله تعالى : فاذا نفخ فى الصّور فلا انساب بينهم
يومئذٍ و لا يتسائلون . و اللّه لا ينفعك غداً الا تقدمةٌ تقدمها من عمل صالح .
((نه ، نه ، اى طاووس ! سخن نسب را كنار بگذار، خدا
بهشت را براى كسى آفريده است كه مطيع و نيكوكار باشد هر چند غلامى سياه چهره باشد؛
و آتش را آفريده است براى كسى كه نافرمانى كند ولو آقازاده اى از قريش باشد. مگر
نشنيده اى سخن خداى تعالى را: (وقتى كه در صور دميده شود، نسبها منتفى است و از
يكديگر پرسش نمى كنند) به خدا قسم فردا تو را سود نمى دهد مگر عمل صالحى كه امروز
پيش مى فرستى .))
(89) |
در محضر خدا
فرزند خردسال زين العابدين (ع ) در حالى كه آن حضرت مستغرق عبادت است از بلندى سقوط
مى كند و دستش مى شكند، فرياد بچّه و زنهاى خانه غوغا مى كند و بالاخره شكسته بند
مى آيد و دست بچّه را مى بندد، زين العابدين (ع ) پس از فراغ از نماز - يعنى پس از
بازگشت از اين سفر آسمانى - چشمش به دست بچّه مى افتد و با تعجب مى پرسد كه مگر چه
شده است كه دست بچّه را بسته ايد؟ معلوم مى شود اين فرياد و غوغا نتوانسته است امام
را از استغراق خارج كند؛ آرى ، بگذريم از اين رديف انسانها در ميان پيروان آنها ما
در عمر خود افرادى را ديده ايم كه در حال نماز آنچنان مجموعيّت خاطر و تمركز ذهن
داشته اند كه به طور تحقيق از هر چه غير خداست غافل بوده اند. استاد بزرگوار و
عاليقدر ما مرحوم حاج ميرزا آقا شيرازى اصفهانى (اعلى اللّه مقامه ) از اين رديف
افراد بود.(90) |
فقط عمل صالح
حضرت على بن موسى الرضا(ع ) برادرى دارند به نام زيدالنّار. رفتار اين برادر چندان
مورد رضايت امام نبود. در وقتى كه امام در مرو بودند، روزى در مجلس حضور داشت .
حضرت در حالى كه سخن مى گفتند متوجه شدند كه زيد عده اى را مخاطب قرار داده ، دم از
مقامات خاندان پيغمبر مى زند و بطور غرور آميزى دائما ((نحن
)) ((نحن )):((ما
چنين ...ما چنان ...))مى گويد. امام سخن خود را قطع
كرده زيد را مخاطب ساخته فرمودند:
((اين سخنان چيست كه مى گويى ؟! اگر سخن تو درست باشد و
فرزندان رسول خدا وضع استثنائى داشته باشند؛ خداوند بدكاران آنها را معذب نكند و
عمل نكرده به آنها پاداش دهد، پس تو از پدرت موسى بن جعفر در نزد خدا گرامى ترى
زيرا وى خدا را بندگى كرد با به درجات قرب نائل آمد و تو مى پندارى كه بى آنكه
بندگى خدا كنى مى توانى در درجه موسى بن جعفر قرارگيرى ))
امام آنگاه رو كردند به حسن بن موسى الوضّاء كه از علماى كوفه بود و در آن مجلس
حضور داشت ؛ فرمودند:
علماى كوفه اين آيه را چگونه قرائت مى كنند:
قال يا نوح انه ليس من اهلك انَّه عملٌ غير صالحٍ.
(91)
وى پاسخ داد آنان چنين مى خوانند: انه عملُ غير صالحٌ
يعنى او فرزند تو نيست و از نطفه تو نيست . او فرزند يك مرد زناكار است .
امام فرمود: چنين نيست ، آيه را غلط ميخوانند و غلط تفسير مى كنند؛ آيه چنين است :
انه عملٌ غير صالح . يعنى فرزند تو خودش ناصالح است . او واقعا فرزند نوح
بود او بدان جهت از درگاه خدا رانده شد و غرق شد كه شخصا ناصالح بود با اينكه فرزند
نوح بود.
پس فرزندى و انتساب به پيغمبر و امام سودى ندارد، عمل صالح لازم است .(92)
(93) |
موسى بن جعفر در زندان هارون
در سال 179 هجرى ، هارون الرشيد عباسى به قصد حجّ از بغداد خارج شد. ابتدا به مدينه
رفت و در همانجا دستور جلب امام هفتم شيعيان را صادر كرد.
مردم مدينه خيلى متاءثر شدند و مدينه يك پارچه غلغله شد.
هارون دستور داد: شبانه امام را در يك محمل سر پوشيده به بصره روانه كردند و به پسر
عمش ((عيسى بن جعفر عباسى ))
كه حاكم بصره بود تحويل دادند و در آنجا آن حضرت را زندانى كردند.
روز بعد براى غلطاندازى و اشتباهكارى بر مردم دستور داد:
محمل ديگرى سر پوشيده به طرف كوفه حركت دهند با مردم گمان كنند آن حضرت را به كوفه
برده اند از طرفى اميدوار و مطمئن گردند كه چون به كوفه فرستاده مى شود و آنجا مركز
دوستان و شيعيان آن حضرت است خطرى متوجه آن حضرت نخواهد شد و از طرف ديگر اگر عده
اى قصد داشته باشند مانع حركت موسى بن جعفر(ع ) گردند و آن حضرت را از بين راه
برگردانند ذهنشان متوجه راه كوفه بشود.
امام (ع ) يك سال در زندان بصره بود. هارون دستور داد به عيسى كه كار موسى بن
جعفر(ع ) را در زندان تمام كن ، او حاضر نشد در خون امام شركت كند در جواب نوشت :
من در اين مدت يك سال از اين مرد جز عبادت چيزى نديده ام ، از عبادت خسته نمى شود،
كسانى را ماءمور كرده ام كه به دعاهايش گوش كنند كه آيا به تو يا به من نفرين مى
كند؟ به من اطلاع رسيد كه اصلا متوجه اين چيزها نيست جز طلب رحمت و مغفرت از خدا
براى خودش چيزى به زبان نمى آورد.
من حاضر به شركت در خون همچو كسى نيستم و حاضر هم نيستم بيش از اين او را در زندان
نگه دازم يا او را از من تحويل بگير يا خودم او را رها خواهم كرد.
هارون دستور داد، امام را از بصره به بغداد آوردند و در زندان فضل بن ربيع بردند.
هارون از فضل بن ربيع تقاضاى ريختن خون امام را كرد، او هم قبول نكرد.
امام را از زندان او نيز خارج كرد و به فضل بن يحيى برمكى تحويل داد و در نزد او
زندانى كرد. فضل بن يحيى يكى از اطاقهاى خانه خود را به آن حضرت اختصاص داد و ضمنا
دستور داد مواظب اعمال آن حضرت باشند.
به او خبر دادند: اين مرد در همه شبانه روز كارش نماز و دعا و تلاوت قرآن
است روزها غالبا روزه مى گيرد و به چيزى جز عبادت توجه ندارد.
فضل بن يحيى دستور داد: مقام آن حضرت را محترم بشمارند و موجب آسايش امام را فراهم
كنند، جاسوسان هارون قضيه را به هارون خبر دادند.
هارون وقتى كه اين خبر را شنيد، در بغداد نبود، در رقه بود، نامه اى اعتراض آميز به
فضل نوشت و از او درخواست قتل امام را كرد. فضل حاضر نشد.
هارون سخت متغير شد و مسرور خادم مخصوص خود را با دو نامه يكى براى سندى بن شاهك و
يكى براى عباس بن محمّد فرستاد و محرمانه دستور داد: مسرور تحقيق كند، اگر موسى بن
جعفر در خانه فضل در رفاه است مقدمات يك تازيانه زدن به فضل را فراهم كنند. همين
كار هم شد.
فضل بن يحيى تازيانه خورد، مسرور جريان را به وسيله نامه از بغداد به رقه به اطلاغ
هارون رساند. هارون دستور داد كه امام را از فضل بن يحيى تحويل بگيرند و به سندى بن
شاهك كه مردى غير مسلمان و فوق العاده قسى و ستمگر بود تحويل بدهند.
ضمنا يك روز در رقه در يك مجمع عمومى خطاب به مردم گفت : كه فضل بن يحيى امر مرا
مخالفت كرد و من او را لعن مى كنم شما هم لعن كنيد.
آن مردم بى اراده و شخصيت فقط به خاطر خوشايند هارون ، فضل بن يحيى را لعن كردند،
خبر اين قضيه كه به يحيى بن خالد برمكى پدر فضل بن يحيى رسيد سوار شد و به رقه رفت
و از طرف پسرش معذرت خواست و هارون هم قبول كرد. |
زندان سندى بن شاهك
امام در زندان سندى بن شاهك بسر مى برد يك روز هارون ماءمورى فرستاد كه از احوال آن
حضرت كسب اطلاع كند. خود سندى هم وارد زندان شد.
وقتى كه ماءمور وارد شد، امام از او سؤ ال كرد چه كارى دارى ؟
ماءمور گفت : خليفه مرا فرستاد تا احوالى از تو بپرسم .
امام (ع ) فرمود: از طرف من به او بگو:
هر روز كه از اين روزهاى سخت بر من مى گذرد يكى از روزهاى خوشى تو هم سپرى مى شود
تا آن روزى برسد كه من و تو در يك جا به هم برسيم آنجا كه اهل باطل به زيانكارى خود
واقف مى شوند.
باز در مدتى كه در زندان هارون بود يك روز فضل بن ربيع ماءمور رساندن پيغامى از طرف
هارون به آن حضرت شد.
فضل گفت : وقتى كه وارد شدم ديدم نماز مى خواند، هيبتش مانع شد كه بنشينم ، ايستادم
و به شمشير خودم تكيه دادم ، نمازش كه تمام شد به من اعتنا نكرد و بلافاصله نماز
ديگرى آغاز كرد مرتب همين كار را ادامه مى داد و به من اعتنايى نمى نمود، آخر كار
وقتى كه يكى از نمازها تمام شد قبل از آنكه نماز ديگر را شروع كند من شروع كردم به
صحبت كردن . خليفه به من دستور داده بود كه در حضور آن حضرت از او به عنوان خلافت و
لقب اميرالمؤ منينى ياد نكنم و به جاى آن بگويم كه :
برادرت هارون سلام رسانده و مى گويد: خبرهايى از تو به ما رسيد كه موجب سوء تفاهمى
شد اكنون معلوم گرديد كه شما تقصيرى نداريد ولى من ميل دارم كه شما هميشه نزد من
باشيد و به مدينه نرويد. حالا كه بنا است پيش ما بمانيد خواهش مى كنم از لحاظ
برنامه غذايى هر نوع غذايى كه خودتان مى پسنديد، دستود دهيد و فضل ماءمور پذيرايى
شما است .
حضرت جواب فضل را به دو كلمه داد: از مال خودم چيزى در اينجا نيست كه از آن استفاده
كنم و خدا مرا اهل تقاضا و خواهش هم نيافريده كه از شما تقاضا و خواهشى داشته باشم
.
حضرت با اين دو كلمه مناعب و استغناء طبع بى نظير خود را ثابت كرد و فهماند كه
زندان نخواهد توانست او را زبون كند.
بعد از گفتن اين كلمه فوراً از جا حركت كرد و گفت : اللّه اكبر و سرگرم عبادت خود
شد.(94) |
روضه خوانى در خانه امام صادق (ع )
ابو هارون مردى نابينا و شاعرى بود توانا كه گاهى هم مرثيه اى بر مظلوميت و شهادت
اباعبداللّه عليه السلام مى سرود: او از اصحاب امام صادق (ع ) محسوب مى شد.
روزى خدمت امام صادق (ع ) رسيد حضرت فرمودند: اى ابوهارون ، از آن شعرهايى كه در
مرثيه جدّم سروده اى براى ما بخوان .
ابو هارون : اطاعت مى كنم .
امام (ع ): بگوييد زنها هم بيايند پشت پرده ، آنها هم استفاده كنند.
زنها از اندرون آمدند. ابو هارون شروع كرد به خواندن شعرهايى كه تازه سروده بود.
با آنكه پنج مصراع بيشتر نخواند، مع هذا ولوله اى در خانه امام صادق (ع ) جارى شد.
آن حضرت بطورى گريه مى كرد كه شانه هاى مباركش تكان مى خورد، صداى ناله و گريه از
خانه امام صادق (ع ) بلند شد، تا جايى كه گفتند ديگر كافى است .(95) |
چقدر حاجى كم است
موسم حجّ بود، امام سجّاد(ع ) نيز به مكّه مشرف شده بودند، يكى از همراهان آن حضرت
نگاهى به صحراى عرفات انداخت ، ديد چندين هزار، هزار نفر در آن صحرا موج مى زنند با
خوشحالى به امام (ع ) عرض كرد:
الحمد للّه ، چقدر امسال حاجى زياد است !
امام (ع ) در جواب فرمودند: چقدر فرياد زياد است و چقدر حاجى كم است ؟!
آن شخص مى گوند: من نمى دانم امام چه كرد و چه بينشى به من داد و چه چشمى را در من
بيناى كرد، كه يك وقت به من فرمود: حالا نگاه كن . تا نگاه كردم ، ديدم صحرايى است
پر از حيوان ، يك باغ وحش كامل ، فقط يك عده انسانها هم در لابلاى آن همه حيوانات
حركت ميكردند، حضرت فرمودند: حالا مى بينى باطن قضيه اين است .
آرى انسانى كه جز مانند يك حيوان و چهار پا به غير از خوردن و خوابيدن و عمل جنسى
چيز ديگرى نمى فهمد، اين اصلا روحش يك چهار پا است .
واقعا باطنش مسخ شده است ، يعنى حقيقتهاى انسانى و انسانيت خود را بطور كلى از دست
داده است .
در روز قيامت نيز مردم گروه گروه محشور مى شوند و مكرر در مكرر پيشوايان دين گفته
اند كه فقط يك گروه از مردم به صورت انسان محشور مى شوند وگروههاى ديگر به صورت
حيوانات ، به شكل مورچگان ، بوزينگان ، عقربها، مارها و پلنگها مبعوث مى گردند...(96) |
منزل وسيع
روزى امام صادق (ع ) وارد منزل يكى از اصحاب خود شد آن شخص را ديد كه با وجود زن و
فرزند و تمكن مالى در خانه اى حقير و كوچك زندگى مى كند. بطورى كه خانواده اش در
رنج و زحمت افتاده اند.
حضرت فرمود: چرا اينجا زندگى مى كنى ؟ تو كه مى توانى خانه ات را به خاطر زن و
فرزندت توسعه دهى !؟
عرض كرد: يا بن رسول اللّه ، اين خانه پدرى من است . من در اينجا متولد شده ام ،
پدر و پدر بزرگم هم در اينجا متولد شده اند و زندگى كرده اند نمى خواهم از خانه
پدرم بيرون بروم !
امام صادق (ع ) با كمال صراحت فرمود: گيرم پدر و پدربزرگ تو هيچ كدام شعور نداشتند،
تو مى خواهى جريمه بى شعورى پدر و مادرت را متحمل شوى ؟ زن و بچه ات را بردار و از
اينجا برو.
(من در اينجا متولد شده ام به اينجا خو گرفته ام پدر و پدربزرگم اينجا بدنيا آمده
اند همه حرف مفت است )(97)
در دستورات اسلام هم آمده است كه : من سعادة الايسان سعة
الدار يعنى : يكى از سعادتهاى انسان اين است كه خانه اش وسيع باشد و اگر
كسى اين امكان برايش باشد و كوتاهى كند تا خانواده اش در رنج و زحمت بيفتند، به زن
و فرزند خود ظلم كرده است . ولى بايد توجه داشت كه وسعت منزل با توسعه تجملات و
تشريفات فرق دارد. وسعت و سادگى چيزى است و تجمل پرستى و زرق و برق دوستى چيز ديگر،
از ديدگاه اسلام اولى ممدوح است و دومى مذموم . |
كار براى پدر زن
موسى (ع ) كه به خاطر مخالفتش با رژيم فرعونى از مصر فرارى شده بود هنگامى كه به سر
چاه ((مدين )) رسيد، دختران
شعيب پيغمبر را ديد كه گوسفندان خويش را براى آب دادن به آنجا آورده اند و در گوشه
اى ايستاده و كسى رعايت حال آنها را نمى كند.
موسى رحمت آورد و براى گوسفندان آنها آب كشى كرد.
دختران پس از مراجعت نزد پدر جريان روز را براى پدر نقل كردند و او يكى از آنها را
پى موسى فرستاد و او را به خانه خويش دعوت كرد. پس از آشنا شدن با يكديگر، يك روز
شعيب به موسى گفت من دلم مى خواهد يكى از دو دختر خود را به تو به زنى بدهم ، به
اين شرط كه تو هشت سال براى من كار كنى و اگر دلت خواست دو سال ديگر هم اضافه كن ده
سال براى من كار كن .
موسى (ع ) قبول كرد و به اين ترتيب داماد شعيب شد.
اينكه داماد براى پدر زن كار كند از رسوم قبل از اسلام بوده است و ريشه اين رسم دو
چيز است : اوّل نبودن ثروت .
خدمتى كه داماد به پدر زن مى توانسته بكند منحصراً از طريق كار كردن براى وى بوده
است .
دوم : رسم جهاز دادن ، كه جهاز دادن به دختر از طرف پدر يكى از رسوم و سنن كهن است
. و پدر براى اينكه بتواند براى دختر خود جهاز تهيه كند ناگزير از آن بوده است كه
داماد را اجير كند و به نفع دختر جهاز تهيّه نمايد.
به هر حال در اسلام اين آئين منسوخ شد و پدر زن حق ندارد مهر را مال خود بداند، هر
چند هدفش اين باشد كه آن را صرف و خرج دختر كند. زيرا اين خود دختر است كه صاحب آن
مال است و به هر نحو كه بخواهد مى تواند آن را به مصرف برساند.(98) |
مورچگان
حضرت سليمان نبى با سپاهيانش به وادى مورچگان رسيدند.
در اين هنگام مورچه اى ساير مورچگان را مخاطب قرار داده و گفت :
اى مورچگان به پناهگاههاى خود داخل شويد مبادا سليمان و سپاهيانش شما را لگدمال
كنند، اينها نمى فهمند و توجهى به شما ندارند.
سليمان كه متوجه اين خطاب مورچه شد، از گفته اين مورچه لبخندى زد و گفت :
((خدايا! مرا توفيق ده كه نعمتهاى تو را كه به من و پدر
و مادرم عنايت كرده اى شكر كنم و كار شايسته اى كه موافق رضاى تو باشد انجام دهم .
خدايا! به كرم و رحمت خود مرا از بندگان صالح خودت قرار بده .))(99)
يكى از مسائلى كه از نشانه هاى قدرت خداى حكيم است همين خلقت موجودات كوچكى مانند
مورچه است كه با آن جثه ريزى كه دارند ساختمان بدنى آنها قدرت شنوايى شان ، زندگى
اجتماعى و منظم و حساب شده اى كه دارند توجه بسيارى از دانشمندان حيوان شناس را به
خود جلب كرده و شايد صدها نفر از اين دانشمندان تمام عمر خود را در اطراف همين
موضوع به آخر رسانده اند.(100) |
شرايط گناه آماده است اما!
جوانى عزب و بدون زن است زيبا هم هست ، آن هم در نهايت زيبايى !
به جاى اينكه او بخواهد برود سراغ زنها، زنها سراغ او مى آيند، روزى نيست كه صدها
نامه و صدها پيغام براى او نيايد، از همه بالاتر برجسته ترين زنان مصر صد در صد
عاشق او شده اند، شرايط كامجويى برايش فراهم است ، تمام امكانات آماده ، درها همه
بسته ، خطر جان برايش درست كرده است زن به او مى گويد:
يا كام مى دهى يا به كشتنت خواهم داد و خون تو را خواهم ريخت . با اين شرايط يوسف
چه كند؟ دست به دعا برميدارد و عرض مى كند:
ربِّ السجن احبُّ الىَّ ممّا يدعوننى اليه و الاّ تصرف عنّى
كيدهُنَّ اصبُ اليهنَّ.
(101)
پروردگارا! زندان براى من از آنچه كه اين زنها دارند مرا بسوى آن دعوت مى كنند بهتر
است ، خدايا من را به زندان بفرست و به چنگال اين زنها گرفتار نكن . |
قاطعيت در تبلبغ
موسى بن عمران به اتفاق برادرش هارون در حالى كه جامه هايى پشمينه بر تن و عصاهاى
چوبين در دست داشتند و همه تجهيزات ظاهريشان منحصر به اين بود بر فرعون وارد شدند و
او را به قبول حق دعوت كردند و با كمال قاطعيت ابراز داشتند:
آگر دعوت ما را بپذيرى و به راهى كه ما مى خواهيم وارد شوى ما عزت تو را تضمين مى
كنيم .
فرعون با تعجب فراوان گفت : اينها را ببينيد كه از تضمين عزت من در صورت پيروى آنها
و گر نه زوال حكومت من سخن من گويند!!
پيامبران به حكم اينكه خود را مبعوث احساس مى كنند و در رسالت خويش ترديدى ندارند
با چنان قاطعيتى پيام خويش را تبليغ مى كنند و از آن دفاع مى كنند كه مانندى براى
آن نتوان يافت .(102) |
فرمان ذبح فرزند
به حضرت ابراهيم (ع ) وحى مى شود: بايد با دست خودت سر فرزندت را ببرى ، در همين
منى كه امروز ما به يارگار آن تسليم فوق العاده اى كه ابراهيم نشان داد، گوسفند
قربان مى كنيم .(چون خدا گفته ، انجام ميدهيم چون و چرا هم ندارد.) بعد از دو سه
بار كه در عالم رؤ يا به او وحى مى شود و يقين ميكند كه اين وحى الهى است ، مطلب را
با فرزندش در ميان مى گذارد. فرزند هم بدون چون و چرا مى گويد:
يا ابَتِ اَفعل ماتؤ مَرَ هر چه به تو فرمان رسيده است انجام بده
ستجِدُنى ان شاءاللّه من الصّابرين
(103) ان شاء اللّه خواهى ديد كه منهم خويشتندارى خواهم كرد. قرآن چه
عجيب تابلو را مجسم مى كند: فلمّا اَسلما
چون ايندو تسليم شدند يعنى در مقابل امر ما تسليم نشان دادند
و تلّهُ لِلجبين و او را به پيشانى خواباند (يعنى وقتى آخرين مرحله رسيد كه
نه ابراهيم شك داشت كه بايد سر بچه اش را ببرد و نه اسماعيل شك داشت كه سرش بريده
مى شود پدر باطماءنينه كامل و پسر با طماءنينه كامل ) و
ناديناه ان يا ابراهيم قد صدّقت الرؤ يا
(104) فرياد كرديم وحى كرديم كه ابراهيم ! تو رؤ يا را به حقيقت رساندى
، انجام دادى ؛ يعنى هدف ما سر بريدن نبود ما نمى خواستيم كه سر بريده شود. نگفت
لازم نيست كه اين كار را عملى كنى گفت عملى كردى ، تمام شد چون آن چيزى كه ما
خواستيم اين نبود كه سر اسماعيل بريده شود، بلكه ظهور اسلام و تسليم شما پدر و
فرزند بود كه انجام شد.
به نص قرآن خداوند به ابراهيم (ع ) در پيرى فرزند داد. نص قرآن است كه وقتى فرشتگان
آمدند و به او خبر دادند كه خداوند به تو فرزند خواهد داد، زنش گفت :
اَلَدُ و انا عجوزٌ و هذا بَعْلى شيخا من پير زن بزايم يا اين شوهر پير
مردم ؟! (يك اقا شيخ مهدى بود مازندرانى ، به شوخى مى گفت بيشتر روى
هذا بعلى شيخا
تكيه داشت ) اَتعجبين مِن امر اللّه رحمت اللّه و بركاته
عليكم اهل البيتِ فرشتگان به او گفتند: آيا از فرمان خدا تعجب مى كنى ؟
رحمت خدا و بركات اوست بر شما اهل بيت .
بنابراين خداوند به ابراهيم در پيرى فرزند داده است . پس تا جوان بود بچه نداشت .
او هنگامى فرزنددار شد كه پيغمبر شده بود چون آيات قرآن درباره ابراهيم (ع ) - كه
خيلى زياد است - نشان مى دهد كه ابراهيم پس از سالها كه پيغمبر بود در اواخر عمر و
در سنين هفتاد، هشتاد سالگى خداوند به او فرزند مى دهد و ده ، بيست سال بعد از آن
هم زنده بوده است تا وقتى كه اسحاق و اسماعيل هر دو بزرگ مى شوند و اسماعيل آنقدر
بزرگ مى شود كه با كمك ابراهيم (ع ) خانه كعبه را مى سازند.
آيه و اذِ ابتلى ابراهيم ربُّه بكلماتٍ فاتَّمهنَّ قال انّى
جاعلك للناس اماما قال و من ذرِّيَّتى قال لاينال عهدى الظالمين
(105)
مى گويد خدا ابراهيم را مورد آزمايشها قرار داد و او آن آزمايشها را به نهايت و
كمال رساند. آنگاه خدا به او گفت : من تو را امام قرار مى دهم . ابراهيم گفت : آيا
از ذريه من هم ؟ جواب دادند كه ستمگرانشان نه .
اين آيات مربوط به چه زمانى است ؟ آيا مربوط به اوايل عمر ابراهيم است ؟ مسلما
مربوط به دوره قبل از نبوت نيست چون صحبت وحى است . مربوط به دوران نبوت است . آيا
اوايل دوره نبوت است ؟
نه ، اواخر است به دو دليل ؛ يكى اينكه مى گويد بعد از آزمايشها بود. آزمايشهاى
ابراهيم همه در طول دوره نبوت بوده و مهمترين آنها در اواخر عمر ابراهيم بوده است و
ديگر آنكه در همين آيه صحبت از ذريه اوست . از اينكه گفته است :
و من ذريتى
معلوم مى شود كه داشته است .
اين آيه به ابراهيم رسولِ نبى ، تازه در آخر عمر مى گويد:
انى جاعلك للناس اماما
. معلوم مى شود كه ابراهيم پيغمبر بوده است ، رسول بوده است اين مراحل را
طى كرده بوده است ولى يك مرحله ديگر بوده كه هنوز ابراهيم به آن نرسيده بوده است و
نرسيد مگر بعد از پايان دادن تمام آزمايشها. آيا اين نشان نمى دهد كه در منطق قرآن
يك حقيقت ديگرى هست كه نامش امامت است ؟(106) |
آخرين پيام
تواريخ نوشته اند كه رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله در ايام آخر عمر خود شبى تنها
بيرون آمدند و به گورستان بقيع رفتند و براى خفتگان بقيع استغفار كردند. پس از آن
به اصحاب خود فرمودند: جبرئيل هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مى كرد و امسال
دوبار عرضه كرد، فكر ميكنم اين از آن جهت است كه مرگ من نزديك است . روز بعد به
منبر رفتند و اعلم كردند كه موقع مرگ من فرارسيده است . هر كس كه به او وعده اى
داده ام بيايد تا انجام دهم و هر كس از من طلبى دارد بيايد تا ادا كنم .
آنگاه به سخن خود چنين ارامه دادند:
ايُّها الناسُ انه ليس بين اللّه و بين احدٍ نسبٌ ولا امرٌ
يوتيه به خيراً او يصرف عنه شراً الا العمل . الا لا يدعينَّ مدَّع و لا يتمنَّينَّ
متمنٍّ، والذى بعثنى بالحق لاينجى الا عملٌ مع رحمة ولو عصيت لهويت اللهمَّ قد
بلَّغتُ.
(107)
((ايهاالناس ! ميان هيچكس و خدا خويشاوندى يا چيزى به
او خيرى برساند يا شرى از او دفع كند وجود ندارد جز عمل . همانا كسى ادعا نكند و
آرزو نكند و خيال نكند كه غير از عمل چيزى به حالش نفع مى رساند. قسم به كسى كه مرا
مبعوث كرد، نجات نمى بخشد مگر عمل توام با رحمت پروردگار. من نيز اگر عصيان كرده
بودم سقوط كرده بودم . خدايا شاهد باش كه رسالت خود را ابلاغ كردم .))(108) |
فصلدوم :
حكايتها و هدايتهايى از زندگى عالمان و مجاهدان
يادى از استاد
از استاد خودم عالم جليل القدر، مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقا شيرازى (اعل اللّه
مقامه ) كه از بزرگترين مردانى بود كه من در عمر خود ديده ام و به راستى نمونه اى
از زهاد و عباد و اهل يقين و يادگارى از سلف صالح بود كه در تاريخ خوانده ايم ؛
جريان خوابى را به خاطر دارم كه نقل آن بى فايده نيست .
در تابستان سال بيست و بيست و يك ، من از قم به اصفهان رفتم و براى اوّلين بار در
اصفهان با آن مرد بزرگوار آشنا شدم و از محضرش استفاده كردم . البته اين آشنايى بعد
تبديل به ارادت شديد از طرف من و محبّت و لطف استادانه و پدرانه از طرف آن مرد بزرگ
شد، بطورى كه بعدها ايشان به قم آمدند و در حجره ما بودند و آقايان علماء بزرگ حوزه
علميّه كه همه به ايشان ارادت مى ورزيدند در آنجا از ايشان ديدن مى كردند.
در سال بيست كه براى اولين بار به اصفهان رفتم هم مباحثه گراميم كه اهل اصفهان بود
و يازده سال تمام با هم هم مباحثه بوديم و اكنون از مدرسين و مجتهدين بزرگ حوزه
علميه قم است ، به من پيشنهاد كرد كه در مدرسه صدر، عالم بزرگى است ، نهج البلاغه
تدريس مى كند، بيا برويم به درس او. اين پيشنهاد براى من سنگين بود؛ طلبه اى كه
((كفاية الاصول )) مى خواند چه حاجت دارد كه
به پاى تدريس نهج البلاغه برود؟! نهج البلاغه را خودش مطالعه مى كند و با نيروى
اصل برائت و استصحاب مشكلاتش را حل مى نمايد!
چون ايام تعطيل بود و كارى نداشتم و به علاوه پيشنهاد از طرف هم مباحثه ام بود
پذيرفتم ؛ رفتم اما زود به اشتباه بزرگ خودم پى بردم ، دانستم كه نهج البلاغه را من
نمى شناخته ام و نه تنها نيازمندم به فراگرفتن از استاد بلكه بايد اعتراف كنم كه
نهج البلاغه ، استاد درست و حسابى ندارد. به علاوه ديدم با مردى از اهل تقوا و
معنويت روبرو هستم كه به قول ما طلاب ممَّن ينبغى ان يشدَّ
اليه الرِّحالُ
((از كسانى است كه شايسته است از راههاى دور
بار سفر ببنديم و فيض محضرش را دريابيم .))
او خودش يك نهج البلاغه ((مجسم ))
بود، مواعظ نهج البلاغه در اعماق جانش فرو رفته بود. براى من محسوس بود كه روح اين
مرد با روح اميرالمؤ منين (ع ) پيوند خورده و متصل شده است . راستى من هر وقت حساب
مى كنم بزرگترين ذخيره روحى خودم را درك صحبت اين مرد بزرگ مى دانم ؛
رضوان اللّه تعالى عليه و حشره مع اوليائه الطاهرين والائمة الطيبين .
من از اين مرد بزرگ داستانها دارم . از جمله به مناسبت بحث رويائى است كه نقل مى
كنم :
ايشان يك روز ضمن درس در حالى كه دانه هاى اشكشان بر روى محاسن سفيدشان مى چكيد اين
خواب را نقل كردند، فرمودند:
((در خواب ديدم مرگم فرا رسيده است ؛ مردن را همان طورى
كه براى ما توصيف شده است در خواب يافتم ؛ خويشتن را جدا از بدنم مى ديدم و ملاحظه
مى كردم كه بدن مرا به قبرستان براى دفن حمل مى كنند. مرا به گورستان بردند و دفن
كردند و رفتند. من تنها ماندم و نگران كه چه بر سر من خواهد آمد؟! ناگاه سگى سفيد
را ديدم كه وارد قبر شد. در همان حال حس كردم كه اين سگ ، تندخويى من است كه تجسم
يافته و به سراغ من آمده است . مضطرب شدم . در اضطراب بودم كه حضرت سيد الشهداء(ع )
تشريف آوردند و به من فرمودند: غصه نخور من آن را از تو جدا مى كنم .))
مرحوم حاج ميرزا على آقا اعلى اللّه مقامه ، ارتباط قوى و بسيار شديدى با پيغمبر
اكرم و خاندان پاكش صلى اللّه عليه و آله داشت . اين مرد در عين اينكه فقيه (در حد
اجتهاد) و حكيم و عارف و طبيب و اديب بود و در بعضى از قسمتها مثلا طب قديم و
ادبيات از طراز اوّل بود و ((قانون ))
بوعلى را تدريس مى كرد از خدمتگزاران آستان قدس حضرت سيدالشهداء عليه السلام بود؛
منبر مى رفت و موعظه مى كرد و ذكر مصيبت مى فرمود؛ كمتر كسى بود كه در پاى منبر اين
مرد عالم مخلص متقى بنشيند و منقلب نشود؛ خودش هنگام وعظ و ارشاد كه از خدا و آخرت
ياد ميكرد در حال يك انقلاب روحى و معنوى بود و محبّت خدا و پيامبرش و خاندان
پيامبر در حد اشباع او را بسوى خود مى كشيد؛ با ذكر خدا دگرگون مى شد؛ مصداق قول
خدا بود: الَّذين اذا ذكر اللّه وجلت قلوبهم و اذا تُليَت
عليهم آياتُهُ زادتهم ايمانا و على ربِّهم يتوكلون . (انفال / 2)
نام رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله يا اميرالمومنين (ع ) را كه مى برد اشكش جارى
مى شد. يك سال حضرت آيت اللّه بروجردى (اعلى اللّه مقامه ) از ايشان براى منبر در
منزل خودشان در دهه عاشورا دعوت كردند؛ منبر خاصى داشت ؛ غالبا از نهج البلاغه
تجاوز نمى كرد. ايشان در منزل آيت اللّه منبر مى رفت و مجلسى را كه افراد آن اكثر
از اهل علم و طلاب بودند سخت منقلب مى كرد، بطورى كه از آغاز تا پايان منبر ايشان
جز ريزش اشكها و حركت شانه ها چيزى مشهود نبود.(109) |
|