حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى

محمّد جواد صاحبى

- ۳ -


شمشير اسلام

در جنگ خندق وقتى كه كفار قريش مسلمين را احاطه كردند و قبايل ديگر هم با قريش همدست شده و آنان را در برابر اسلام تقويت نمودند، ده هزار سرباز مسلمان را محاصره كرده ، مسلمانان را در شرايط بسيار سخت اقتصادى و اجتماعى قرار دادند، به طورى كه به حسب ظاهر راهى براى نجات مسلمين باقى نمانده بود.
سردار سپاه كفر ((عمرو بن عبدود)) با همراهانش خندقى را كه مسلمين به دور خود كشيده بودند دور زدند تا اين كه نقطه اى را پيدا كرده كه از آنجا توانستند با اسب به آن طرف خندق بپرند.
آنها به پيشروى خود ادامه دادند و آنقدر جلو رفتند تا در برابر مسلمين قرار گرفتند، صداى هل من مبارز خود را بلند كردند احدى از مسلمين جراءت نكرد جلو برود چون شك نداشتند كه هر كدام جلو بروند كشته مى شوند.
على (ع ) در حالى كه از عمر شريفش هنوز بيست و چند سال نگذشته بود از جاى بلند شد و به پيامبر عرض كرد:
يا رسول اللّه به من اجازه ميدان بدهيد.
پيامبر فرمود بنشين ! چون رسول خدا مى خواست با اصحاب اتمام حجت بشود.
((عمرو بن عبدود)) هم پيوسته اسبش را جولان مى داد و فرياد مى زد: هل من مبارز؟
پيامبر فرمودند: كسى هست كه با اين مرد بجنگد؟
كسى برنخاست ، دو مرتبه على (ع ) برخاست عرض كرد:
يا رسول اللّه ! به من اجازه بدهيد.
باز پيامبر فرمودند: بنشين ! بار سوّم و شايد بار چهارم هم همين طور تكرار شد.
عمرو بن عبدود شعرى خواند كه مسلمانان را به حدّى ناراحت كرد كه انگار استخوان آنها را آتش زده باشد، او مى گفت : من از بس گفتم هل من مبارز خسته شدم ، يك مرد اينجا نيست ؟(52)
اى مسلمين ! شما كه ادعا مى كنيد كشتگان ما به جهنم مى روند پس يك نفر بيايد اينجا، يا بكشد تا من به جهنم بروم و يا كشته شود و به بهشت برود.
على (ع ) از جا حركت كرد و فرمود: عجله نكن ، من از پاسخ گفتن به تو عاجز نيستم .
عمر بن خطاب هم براى اين كه عذر مسلمين را بخواهد گفت :
يا رسول اللّه ! اگر كسى بلند نمى شود حق دارد چون اين مردى است كه با هزار نفر برابر است . هر كسى با او روبرو شود كشته خواهد شد.
كار به جايى رسيد كه پيامبر فرمود: برز الاسلام كله الى الكفر كله . تمام اسلام ، با تمام كفر روبرو شده است .
بالاخره على (ع ) با عمرو، روبرو شد و آن ملعون را از پاى درآورد و اسلام را نجات داد.
بنابراين اگر گفته مى شود شمشير على (ع ) براى اسلام نافذ بود و اگر نبود اسلامى وجود نداشت ، معنايش اين نيست كه شمشير على آمد و به زور مردم را مسلمان كرد. بلكه معنايش اين است كه اگر شمشير على (ع ) در راه دفاع از اسلام برنده نبود دشمن ريشه اسلام را كنده بود. اسلام دين شمشير است ، امام شمشيرش هميشه آماده دفاع است ، تا از جان مسلمين يا از سرزمين مسلمين و يا از توحيد نگهبانى كند.(53)


عدالت على (ع )

روزى على (ع ) گردن بندى در گردن دخترش زينب مشاهده كرد فهميد كه گردنبند مال خود او نيست .
پرسند: اين را از كجا آورده اى ؟
دختر جواب داد: آن را از بيت المال عاريه مضمونه گرفته ام ، يعنى عاريه كردم و ضمانت دادم كه آن را پس بدهم . على (ع ) فوراً مسئول بيت المال را حاضر كرد و فرمود: تو چه حقى داشتى اين را به دختر من بدهى ؟
عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ! اين را به عنوان عاريه از من گرفته كه برگرداند.
حضرت فرمود: به خدا قسم اگر غير از اين بود دست دخترم را مى بريدم .
اين حساسيتهايى است كه ائمه و پيشوايان ما كه اسلام مجسم و معلمان راستين اسلام اصيل بوده اند در زمينه عدالت اجتماعى از خود نشان داده اند.
انقلاب اسلامى ما نيز اگر مى خواهد با موفقيّت به راه خود ادامه دهد، راهى بجز اعمال چنين شيوه ها و بسط روشهاى عدالت جويانه و عدالت خواهانه ندارد.(54)


كفش كهنه

ابن عباس در دوران خلافت على (ع ) بر آن حضرت وارد شد، در حالى كه با دست خودش كفش كهنه خويش را پينه مى زد،
از ابن عباس پرسيد: قيمت اين كفش چقدر است ؟
ابن عباس گفت : هيچ !
امام فرمود: ارزش همين كفش كهنه در نظر من از حكومت و امارت بر شما بيشتر است مگر آنكه بوسيله آن عدالتى را اجرا كنم حقى را به ذى حقى برسانم ، يا باطلى را از ميان بردارم .
آرى على (ع ) مانند هر مرد آلهى و رجل ربانى ديگر حكومت و زعامت را به عنوان هدف و ايده آل زندگى سخت تحقير مى كند و آن را پشيزى نمى شمارد آن را مانند ساير مظاهر مادى دنيا از استخوان خوكى كه در دست انسان خوره دارى باشد، بى مقدارتر مى شمارد اما همين حكومت و زعامت را در مسير صلى و واقعيش يعنى به عنوان وسيله اى براى اجراى عدالت و احقاق حق و خدمت به اجتماع فوق العاده مقدّس مى داند و مانع دست يافتن حريف و رقيب فرصت طلب و استفاده جو مى شمارد و از شمشير زدن براى حفظ و نگهداريش از دستبرد چپاولگران دريغ نمى ورزد.(55)


سوال بى پاسخ

مسافرى از كوفه به بغداد مراجعت مى كند و به خدمت ((اسماعيل بن على حنبلى )) امام حنابله عصر مى رسد.
اسماعيل از مسافر مى خواهد آنچه را كه در كوفه ديده است ، شرح دهد.
مسافر در ضمن نقل وقايع با تاءسف زياد جريان انتقادهاى شديد شيعه را در روز غدير از خلفا اظهار كرد.
فقيه حنبلى گفت : تقصير آن مردم چيست ؟ اين در را خود على (ع ) باز كرد.
آن مرد مسافر گفت : پس تكليف ما در اين ميان چيست ؟
آيا اين انتقادها را صحيح و درست بدانيم يا نادرست ؟ اگر صحيح بدانيم يكطرف را بايد رها كنيم و اگر نادرست بدانيم طرف ديگر را!
اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را به هم زد. همين قدر گفت : اين پرسشى است كه خود من هم تاكنون پاسخى براى آن پيدا نكرده ام !!(56)


بيا با هم فرياد كنيم

روزى على (ع ) شنيد كه مظلومى فرياد برمى كشد و مى گويد:
من مظلومم و بر من ستم شده است .
على (ع ) به او فرمود: (بيا سوته دلان گرد هم آئيم ) بيا با هم فرياد كنيم ، زيرا من نيز همواره ستم كشيده ام .(57)


سكوتى شكوهمند

زهراى اطهر، دختر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله مورد اهانت قرار مى گيرد،
خشمگين وارد خانه مى شود و با جملاتى كه كوه را از جا مى كند شوهر غيور خود را مورد عتاب قرار ميدهد و مى گويد:
پسر ابوطالب ! چرا به گوشه خانه خزيده اى ؟ تو همانى كه شجاعان از بيم تو خواب نداشتند، اكنون در برابر مردمى ضعيف سستى نشان مى دهى ! اى كاش مرده بودم و چنين روزى را نمى ديدم !
على (ع ) خشمگين از ماجراها از طرف همسرى كه بى نهايت او را عزيز مى دارد اينچنين تهييج مى شود.
اين چه قدرتى است كه على را از جا نمى كند پس از استماع سخنان زهرا با نرمى او را آرام مى كند كه :
نه من فرقى نكرده ام ، من همانم كه بودم ، مصلحت چيز ديگر است ، تا آنجا كه زهرا را قانع مى كند و از زبان زهرا مى شنود: حسبى اللّه و نعم الوكيل
روز ديگرى باز فاطمه سلام اللّه عليها، على (ع ) را دعوت به قيام مى كند در همين حال فرياد مؤ ذن بلند مى شود كه : اشهد ان رسول اللّه .
على (ع ) به زهرا(س ) فرمود:
آيا دوست دارى اين فرياد خاموش شود؟
گفت : نه .
فرمود: سخن من جز اين نيست .(58)
اين همان على است كه در جنگهاى مهّم زمان حيات رسول اللّه حضور فعال داشته است . در زمان حكومتش نيز در جنگهاى صفين ، جمل ، نهروان و... شجاعت و شهامت او از كسى پوشيده نمانده است اما در مقابل خلفا چرا اينگونه صبر اختيار كرده است ؟ سؤ الى است كه جواب آن را بايد در كلام على (ع ) يافت !


غلبه بر نفس

روزى حضرت على (ع ) از درب دكان قصابى مى گذشت .
قصاب به آن حضرت عرض كرد:
يا اميرالمؤ منين ! گوشتهاى بسيار خوبى آورده ام . اگر ميخواهيد ببريد.
فرمود: الا ن پول ندارم كه بخرم .
عرض كرد من صبر مى كنم پولش را بعدا بدهيد.
فرمود: من به شكم خود مى كويم كه صبر كند اگر نمى توانستم به شكم خود بگويم از تو مى خواستم كه صبر كنى ولى حالا كه ميتوانم به شكم خود مى گويم كه صبر كند.
آرى ، خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تو او را وادار و مطيع خود نكنى او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت . ولى على (ع ) كه در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحب ها نمى شود، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسندد كه مغلوب يك ميل و هواى نفس گردد.(59)


شكر شهادت

هنوز بيش از بيست و پنج سال از عمر مبارك على (ع ) سپرى نشده بود و از ازدواج پر بركتش با زهرا سلام اللّه عليها خيلى نمى گذشت . و از سنّ اولين ثمره اين ازدواج يعنى امام مجتبى (ع ) بيش از چند ماهى نگذشته بود كه جنگ احد پيش آمد. يك خانواده جوان همه آرزوهايشان اين است كه زندگيشان كم كم پيش برود، هر روز مرتب تر و منظم تر بشود، اما على (ع ) بر خلاف اين شيوه معمول خانه و زندگى و فرزند را رها كرده آمده است به ميدان و آماده نبرد گرديده است .
بعد از خاتمه جنگ به پيامبر صلى اللّه عليها و آل ) عرض مى نمايد:
يا رسول اللّه ! آن گروهى كه در احد شهيد شدند هفتاد نفر بودند كه در راءس ‍ آنها حمزة بن عبدالمطلب بود، آنها قهرمانهاى احد بودند و امّا من از اين فيض محروم ماندم و شهادت از من دور شد، كه البته (از اين امر) خيلى ناراحت شدم كه چرا اين فيض نصيب من نگرديد، و من به شما عرض ‍ كردم : چرا از آن محروم شدم ؟
پيامبر فرمود: يا على تو شهيد مى شوى ! اما در حين شهادت صبر تو چگونه خواهد بود؟
على (ع ) عرض كرد: يا رسول اللّه نفرماييد چگونه صبر مى كنى ، بفرماييد چگونه سپاسگزار هستى ؟! اينجا جاى صبر نيست جاى شكر است .(60)


رمضان آخر

رمضان آخر براى على (ع ) صفاى ديگرى داشت و براى اهلبيتش اضطراب و دلهره ، زيرا آنها از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله خبرهايى را شنيده بودند و اظهاراتى را نيز از خود آن حضرت دريافت مى نمودند، چون على (ع ) علائمى را كه خود مى دانست آشكار مى ديد چيزهاى عجيبى مى گفت و در ماه رمضان آخر عمر هر شبى را در يك جا مهمان بود ولى خيلى كم غذا مى خورد، بچّه ها دلشان به حال پدر مى سوخت و به حال او رقت مى كردند، سؤ ال مى نمودند: پدر جان شما چرا اينقدر كم غذا مى خوريد؟
مى فرمود: مى خواهم در حالى خداى خودم را ملاقات كنم كه شكمم گرسنه باشد، بچّه ها مى فهميدند براى على يك انتظارى است ، انتظار نزديكى !
گاهى نگاه مى كرد به آسمان و مى گفت : آنكه به من خبر داده است حبيبم پيامبر، راست گفته است ، سخن او دروغ نيست ، نزديك است ، نزديك است .
شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد، بچّه ها آمدند پيش على (ع ) و تا پاسى از شب را در خدمت او بودند. بعد از آن امام حسن (ع ) به خانه خويش تشريف بردند.
على (ع ) مانند هميشه آن شب را در صلّى گذرانيد زيراشب را نمى خوابند و او هر گاه كه از كارهاى زندگى و اجتماعى اش آسوده مى شد به صلّى مى رفت و با خاى خويش خلوت ميكرد و راز و نياز مى نمود.
هنوز صبح طلوع نكرده بود كه امام حسن (ع ) به مصلاّى پدر آمد.
اميرالمؤ منين (ع ) با آن احترام خاصى كه براى اولاد زهرا(س ) قائل بودند خطاب به امام حسن (ع ) فرمود:
پسر جان ! من ديشب همينطور كه نشسته بودم خوابم برد، يك دفعه پيامبر را در عالم رؤ يا ديدم ، عرض كردم : يا رسول اللّه من از دست اين امّت تو چه خون دلها خوردم !
پيامبر صلى اللّه عليه و آله در جواب فرمودند: نفرين كن !
من هم نفرين كردم به آنها و از خدا خواستم كه (من را از آنها بگيرد و مرگ مرا برساند) و يك انسان نالايقى به جاى من بر آنان بفرستد، همان حاكمى را بر آنان مسلط كند كه شايسته آن هستند.
با شنيدن اين جملات از على چه اضطرابى به خانواده و اطرافيان دست مى دهد؟
مى آيد بيرون ، مرغابى ها صدا مى كنند مى فرمايد:
بله الا ن صداى مرغ است ولى طولى نمى كشد كه صداى نوحه گرى انسانها در همين جا بلند مى شود، بچّه ها آمدند جلوى اميرالمؤ منين را گرفتند و گفتند:
پدر جان نمى گذاريم شما به مسجد برويد و بايد يك نفر ديگر را به نيابت از خود بفرستى !
حضرت اوّل فرمود: برويد به خواهرزاده ام جعدة بن جبيره بگوييد به مسجد برود و با مردم نماز جماعت را بپا دارد، اما بعد خود حضرت فرمودند:
نه ، من خودم مى روم .
عرض كردند: اجازه دهيد كسى شما را همراهى كند.
فرمودند: خير، نمى خواهم كسى مرا همراهى نمايد.
آن شب براى على (ع ) شب با صفائى بود، خدا مى داند او چه هيجانى داشت .
او خيلى سعى مى كرد كه راز اين صفا و هيجان را كشف كند و (انگار) خداوند ابا مى كرد، ولى او مى دانست كه حوادث بزرگى در پيش دارد.
آمد و آمد نزديك اذان صبح شده بود مانند هميشه كه خود اذان مى گفت ، رفت بالاى ماءذنه ، فرياد اللّه اكبر، اللّه اكبر را بلند كرد، اذان را كه تمام كرد با آن سپيده دم خداحافظى نمود و فرمود: اى صبح ! اى سپيده دم ! اى فجر! از روزى كه على چشم به اين دنيا گشوده است آيا روزى بوده است كه تو بدمى و چشم على خواب باشد؟
يعنى اى سپيده دم بعد از اين چشم على براى هميشه به خواب خواهد رفت .
در وقتى كه دارد از ماءذنه پايين مى آيد شعرى مى خواند به اين مضمون كه : راه مؤ من مجاهد را باز كنيد! باز خودش را به عنوان يك مؤ من مجاهد توصيف مى كند! باز دلهره ها، اضطرابهاى افراد را زياد مى كند!
على گفته بود: پشت سر اين ضجه ها نوحه هايى هست !
يك وقت يك فرياد همه را متوجه كرد، صدايى شنيدند كه در همه جا پيچيده : ((بخدا سوگند كه در هم شكست اركان هدايت و تاريك شد ستاره هاى علم نبوت و برطرف شد نشانه هاى پرواپيشگى و گسيخته شد عروة الوثقاى آلهى و كشته شد پسر عم محمّد مصطفى صلى اللّه عليه و اله و شهيد شد سيد اوصياء على مرتضى (ع )، شهيد كرد او را بدبخت ترين اشقياء))(61)
اما بعد از آنكه او در بستر افتاد اين جمله را فرمود:
بخدا قسم هنگامى كه اين ضربت بر فرق من وارد شد، مثل من ، مثل عاشقى بود كه به معشوق خودش رسيده باشد، مثل آن كسى بود كه در شب ظلمانى دنبال آبى مى گردد تا خيمه و خرگاهش را بردارد و به آنجا برود، اگر در آن تاريكى آن چاه آب را پيدا كند چقدر خوشحال مى شود، مثل من همان شخص است .(62)
لحظاتى است كه على (ع ) با مرگ مواجه شده است ، طبيبى به نام اسيد بن عمرو را كه از تحصيل كرده هاى جندى شاپور و عرب هم بوده و در كوفه نيز مى زيسته است خبر كردند.
طبيب آمد و زخم سر اميرالمؤ منين را معاينه كرد، با وسائلى كه آن روز داشتند فهميد كه زهر وارد خون آن حضرت شده است .
طبيب از معالجه اظهار عجز نمود و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين اگر وصيتى داريد بفرماييد!!
قبلا هم اين مساله معلوم شده بود، زيرا وقتى كه ام كلثوم به سراغ قاتل آن حضرت مى رود به وى پرخاش مى كند و مى گويد، آخر پدر من با توجه كرده بود كه دست به اين كار زدى ؟ و بعد اضافه مى كند: اميدوارم كه پدرم سلامتى خودش را بازيافت و روسياهى براى تو بماند.
تا اين جمله را ام كلثوم گفت ، آن ملعون شروع كرد به حرف زدن و پاسخ گفتن و اظهار داشت : كه اى دختر على ! خاطرت جمع باشد من اين شمشير را به هزار درهم يا دينار خريده ام و هزار درهم يا دينار نيز داده ام كه آن را مسمومش كرده اند و سمى كه به اين شمشير ماليده ام نه تنها فرق پدرت كه اگر بر سر تمام اهل كوفه يك جا وارد مى شد هلاك مى شدند، مطمئن باش ‍ كه پدرت ديگر نمى ماند.(63)
اين شقاوت دشمن و اما آنچه كه بزرگوارى و معجزه هاى انسانى على را نشان مى دهد در اينجاست كه وقتى برايش غذا آوردند غذا را نتوانست بخورد شير را آوردند از شير مقدارى نوشيد، آنگاه كه شروع به وصيّت كرد، در قسمتى از آن فرمود:
با آن اسيرتان (قاتل ) خوش رفتارى و مدارا كنيد و همچنين در وصيّتش ‍ افزود:
اى اولاد عبدالمطلب ؛ پس از وفات من مبادا در ميان مردم بيفتيد و بگوييد: اميرالمؤ منين اينطور شد و فلان كس محرّك اين كار بوده است و اين و آن را متهم كنيد! خير نمى خواهيد دنبال اين حرفها برويد، قاتل من يك نفر است .
رو كرد به امام حسن (ع ) و فرمود: فرزندم حسن ! او(قاتل ) يك ضربت بيشتر به پدر شما نزده (64) ، بعد از من اختيار با خودت اگر مى خواهى آزادش كنى مجاز هستى و اگر مى خواهى قصاص نمايى توجه داشته باش او به پدر تو يك ضربت زده است فقط يك ضربت به او بزنيد، اگر با همان يك ضربه كشته شد كه شد، اگر نشد هم نشد (يعنى اصرار نداشته باشيد كه حتما كشته شود).
لحظه اى مى گذرد، باز هم سراغ اسير (قاتلش ) را مى گيرد سؤ ال مى كند:
آيا به او غذا داده ايد؟ آب داده ايد؟ رسيدگى كرده ايد؟
اينگونه بود رفتارش با دشمن . اين ها مردانگى ها و انسانيت هاى على است كه حتى وقتى كه در بستر افتاده است و ساعت به ساعت حالش بدتر مى شود و سموم روى بدن مقدسش بيشتر اثر مى گذارد و اصحاب ناراحت مى شوند، گريه مى كنند ناله سر مى دهند، مى بينند لبهاى على خندان و شكفته است و از اين اتفاق اظهار رضايت مى كند، دقايق آخر عمر على (ع ) نزديك مى شود همه نزديكان دور بسترش جمع بودند زهر به بدن مباركش ‍ ديگر خيلى اثر كرده بود و لذا گاهى وجود مقدّسش از حال ميرفت و به حال اغماء در مى آمد و همين كه به حال مى آمد باز نصيحت مى كرد، موعظه مى كرد، آخرين موعظه على (ع ) همان موعظه بسيار پرجوش و حرارت است كه در بيست ماده بيان فرموده است .(65)
كه در آن اوّل حسن و حسين را مخاطب قرار داده است بعد همه فرزندانش ‍ را و پس از آن هم همه مردمى كه تا دامنه قيامت صدايش را مى شنوند. كلامش را مى خوانند.(66)


تاءثير سخن على (ع )

يكى از ياران با وفاى على عليه السلام همام بن شريح نام دارد، او كه همواره دلى از عشق خدا سرشار و روحى از آتش معنى شعله ور داشت ، روزى با اصرار و ابرام از على (ع مى خواهد تا آن حضرت سيماى كاملى از پارسايان ترسيم نمايد.
على (ع ) از طرفى نمى خواهد جواب ياءس بدهد و از طرفى مى ترسد همام تاب شنيدن نداشته باشد لذا با چند جمله مختصر سخن را كوتاه مى كند.
اما همام راضى نمى شود بلكه آتش شوقش تيزتر مى گردد، بيشتر اصرار مى كند و او را سوگند مى دهد.
على (ع ) شروع به سخن كرد در حدود 105 صفت از متقين در اين ترسيم گنجانيد و هنوز هم ادامه داشت ،(67) امّا هر چه سخن على (ع ) ادامه مى يافت و اوج مى گرفت ضربان قلب همام بيشتر مى شد و روح متلاطمش ‍ متلاطمتر مى گشت و مانند مرغ محبوسى مى خواست قفس تن را بشكند.
ناگهان در اين اثنا فرياد هولناكى جمع شنوندگان را متوجه خود كرد.
فرياد كننده كسى جز همام نبود.
وقتى كه بر بالينش رسيدند قالب تهى كرده و جان به جان آفرين تسليم كرده بود.
على (ع ) فرمود:((من از همين مى ترسيدم عجب ! مواعظ بليغ با دلهاى مستعد چنين مى كند!))
اين بود عكس العمل معاصران على در برابر سخنانش .(68)


اصحاب على (ع )

هنگامى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام از جنگ صفين مراجعت مى نمود، شخصى از اصحاب آن حضرت خدمت ايشان آمد و عرض كرد: يا اميرالمؤ منين دوست داشتم برادرم هم در اين جنگ بود و به فيض درك ركاب شما نايل مى شد.
حضرت در جواب فرمود: بگو نيّتش چيست ؟ تصميمش چه هست ؟
آيا اين برادر تو معذور بود و نتوانست بيايد و در جنگ شركت كند؟ و يا نه بدون عذرى از شركت در جنگ خوددارى كرد و نيامد؟ اگر معذور نبود و نيامد بهتر همانكه نيامد و اگر عذرى داشته كه با ما باشد پس با ما بوده است .
آن مرد عرض كرد: بله يا اميرالمؤ منين ! اينطور بود يعنى نيّتش اين بود كه با ما باشد.
حضرت فرمود: نه تنها برادر تو با ما بود بلكه با ما بوده اند كسانى كه هنوز در رحمهاى مادرانند و افرادى كه هنوز در اصلاب پدرانند. و تا دامنه قيامت اگر افرادى يافت شوند كه واقعا از صميم قلب نيّت و آرزويشان اين باشد كه (اى كاش على را درك مى كردم و در ركاب او مى جنگيدم ) ما آنها را جزو اصحاب خود مى شماريم .(69)


اوّل همسايه بعد خانه

امام مجتبى (ع ) مى گويد: در دوران كودكى شبى بيدار ماندم و به نظاره مادرم زهرا(س ) در حالى كه مشغول نماز شب بود گذراندم .
پس از آنكه نمازش به پايان رسيد متوجه شدم كه در دعايايش يك يك مسلمين را نام مى برد و آنها را دعا مى كند خواستم بدانم كه درباره خودش ‍ چگونه دعا مى كند.
اما با كمال تعجب ديدم كه براى خود دعا نكرد.
فردا از او سؤ ال كردم : چرا براى همه دعا كردى امّا براى خودت دعا نكردى ؟
فرمود: يا بنى ! الجار ثم الدار.
پسرم ! اوّل همسايه بعد خانه !(70)


همدردى با مردم

اميرالمؤ منين در دوران خلافت به خانه شخصى در بصره به نام ((علاء بن زياد حارثى )) وارد شد. پس از يك سلسله گفتگوها آن مرد از برادرش ‍ ((عصم بن زياد)) شكايت كرد كه زهدگرا شده است ، زن و زندگى را رها كرده و جامه درشت پوشيده و منحصرا به عبادت و رياضت پرداخته است .
اميرالمؤ منين دستور داد او را احضار كردند.
همين كه با آن قيافه زاهدانه ظاهر شد به تندى به او فرمود: ((يا عدى نفسه ! اى ستمگر بر خود! اين چه كارى است كه مى كنى ؟ چرا بر خود جفا مى كنى ؟ آيا گمان كردى خداوند كه نعمتهاى پاكيزه دنيا را خلق كرده آنها را بر تو حرام است و اگر از آنها استفاده كنى از تو ماءخذه خواهد كرد كه چرا نعمت حلال مرا خورده اى ؟ تو كوچكتر از آن هستى .
عصم كه اين عتابها را شنيد جواب بسيار روشنى داشت . او خود على (ع ) را كه جلو چشمش بود مى ديد كه دو تكه لباس بيشتر تنش نيست ، يكى را روى دوش انداخته و يكى را به كمرش بسته است . غذاى على را هم مى دانست كه نان جو خشك است . تعجب كرد كه از على چنين سخنانى را مى شنود. تعجب كرد كه على اوّل زاهد او را به واسطه زهدش ملامت مى كند. لهذا گفت : يا اميرالمؤ منين ! خودت هم كه همين طورى ! من به تو اقتدا كردم . لباس تو كه از من ژنده تر است ، غذاى تو از من بدتر است .
اميرالمؤ منين به او فرمود: اشتباه كردى ! آنچه تو در من مى بينى رهبانيّت و تحريم حلال خدا نيست . من رهبرم . من امامم ، من زعيم جامعه ام . رهبران و زعما تكليف جداگانه دارند. فرمود: انّ اللّه فرَضَ على ائمه المسلمين ان يُقدِّروا انفُسهم بضعفَة الناس كىْ لا يتبيّغَ بالفقير فقرُهُ. (71) خداوند براى كسى كه مى خواهد مردم را رهبرى كند وظيفه خاصى قرار داده است . تو از افراد عادى هستى . من بايد به تمام افرد ملّت خود و رعاياى خودم نگاه كنم و ببينم پايين ترين طبقات كدام است ؟ آنكه دستش از همه كوتاه تر است كدام است ؟ البته من هم مايلم كه سطح زندگى آنها بالا برود؛ اما تا وقتى در مملكت من افرادى هستند كه توانايى ندارند و نمى توانند لباس ‍ بهترى از آنچه من اكنون به تن دارم بپوشند تا وقتى كه در مملكت من ژنده پوش و نان جو خور بالاضطرار هست من به حكم آنكه رهبرم و مى خواهم مردم را هدايت و رهبرى كنم بايد با آنها همدل و همدرد باشم ، بايد خود را با فقيرترين مردم اجتماع تطبيق دهم . اگر غير از اين باشد آن فقير حق دارد به هيجان بيايد اعتراض كند و فريادش به آسمان بلند شود زيرا خيال مى كند دروغ مى گويم كه در فكر او هستم ولى حالا باور مى كند كه راست مى گويم . اصول رهبرى ايجاب مى كند كه من اينجنين زندگى كنم .
اين مطلب كه رهبر در پست رهبرى وظيفه خاص دارد ضمنا يك معما را حل مى كند. آن مساءله معما مانند اين است كه مى بينيم سيره ائمه اطهار(ع ) از نظر سخت گرفتن بر خود و از نظر به اصطلاح زاهدانه زندگى كردن فى المثل متفاوت است ، امام جعفر صادق (ع ) يك جور لباس مى پوشند، اميرالمؤ منين طور ديگر. اين خود يك معماست كه چرا رهبران اختلاف روش دارند؟
حل معما به اين است كه بدانيم كه موقعيت اجتماعى شان متفاوت بود بعلاوه موقعيت زمانى شان نيز فرق داشت . امام جعفر صادق فرمود: اگر امروز مى بينيد من لباس عالى مى پوشم و پيغمبر و على نمى پوشيدند زمان آنها با زمان من فرق داشت ، سطح زندگى مردم امروز با مردم آن زمان هم فرق مى كند.(72)


على (ع ) و زهرا(س )

عواطف ميان على و زهرا از آن عواطف تاريخى جهان است ، بعد از رحلت زهرا(س ) على پيوسته مى سرود:
كنّا كزوجٍ حامةٍ فى ايكةٍ
مُتمتِّعينِ بصحَّةٍ و شبابٍ
مى گويد: ما مثل يك جفت كبوتر بوديم از يكديگر نمى توانستيم جدابشويم . ديگر روزگار است آمد ميان ما جدايى انداخت .
گاهى على شب تاريك مى رفت كنار قبرستان از دور مى ايستاد با زهراى محبوبش سخن مى گفت ، سلام ميگفت ، سلام مى كرد، بعد خودش گله مى كرد و بعد گله خودش را از زبان زهرا جواب مى داد:
ما لى وقفت على القبور مسلِّما
قبر الحبيبِ ولم يردَّ جوابى
چرا من ايستاده ام به قبر حبيبم سلام مى كنم و او به من جواب نمى دهد؟
حبيبُ مالك لا تردُّ جوابَنا اى دوست ! چرا جواب ما را نمى دهى ؟
انسَيتَ بعدى خُلَّةَ الاحبابِ؟ آيا چون از پيش ما رفتى دوستى را فراموش كردى ؟ ديگر ما در دل تو جايى نداريم ؟
بعد خودش جواب مى دهد:
قال الحبيبُ و كيف لى بجوابِكُم و ان رهينُ جنادلٍ و ترابٍ
دوست به من پاسخ گفت : اين چه انتظارى است كه كه از من دارى ؟ مگر نمى دانى كه من در زير خروارها خاك محبوس هستم ؟
زهرا وصيّت كرده بود: على جان ! مرا كه دفن كردى و روى قبرم را پوشاندى ، زود از كنار قبر من نرو، مدتى بايست ، اين لحظه اى است كه من به تو نياز دارم . على به دست خودش زهرا را دفن مى كند، بادست خود قبر محبوب را مى پوشاند، خاكها را مى ريزد و زمين را هموار و صاف مى كند. لباسهايش همه غبارآلود شده است . گرد غبارها را از لباسش مى پراكند. حالا نوبت اين است كه يك مدتى همين جور بايستد. فلمّا نقضَ يدهُ مِن تُراب القبرِ هاجَ به الحزن يعنى از كارهايش كه فارغ شد يكمرتبه غم و
اندوهها برقلب على روآورد. چه بكند؟ با كه حرف بزند؟ درد دل خودش ‍ را به كه بگويد؟ قبر پيغمبر نزديك است از پيغمبر كسى بهتر نيست .. رو مى كند به قبر مقدّس پيغمبر: السلام عليك يا رسول اللّه عنّى و عن ابنتِكَ النّازله فى جواركَ و السَّريعةِ اللِّحاق بكَ قَلَّ يا رسول اللّه عى صفيَّتِك صبرى يا رسول اللّه ، هم از طرف خودم و هم از طرف دخترت زهرا به شما سلام مى كنم . حال على را اگر مى پرسيد صبر على بسيار اندك شده است . بعد جمله اى مى گويد: و سَتُنَبِّئُكَ اِبنتُكَ بتطافِرُ اُمَّتك على هضمها يا رسول اللّه ! به زودى دخترت به تو خبر خواهد داد كه امّت تو بعد از تو با او چه رفتارى كردند.(73)


ايّام آخر عمر زهرا(س )

زهرا پس از پدر همواره رنجور و بيمار بود و دستارى را كه از شدت درد به سر بسته بود هرگز باز نكرد. روز به روز زهرا لاغرتر و ناتوان تر مى شد. بعد از پدر هميشه زهرا را با چشمى گريان ديدند: مُنهَدَّةَ الرُكنِ اين جمله خيلى معنى عجيبى دارد. ركن يعنى پايه ، مثل يك ساختمان كه پايه هايى دارد و روى آن پايه ها ايستاده است . از نظر جسمانى ، پا و ستون فقرات ركن انسان است يعنى انسان كه مى ايستد روى اين بنا استخوانى مى ايستد. گاهى از نظر جسمانى ، انى ركن خراب مى شود، مثل كسى كه فرض كنيد پاهايش را بريده باشند يا ستون فقرابش درهم شكسته باشد. ولى گاهى انسان از نظر روحى آنچنان درهم كوبيده مى شود كه گويى آن پايه هاى روحى كه روى آن ايستاده است خراب شده است . زهرا را بعد از پدر اينچنين توصيف كرده اند. زهرا و پيغمبر عاشقانه يكديگر را دوست مى دارند. نگاه كه ميكند به فرزندانش امام حسن و امام حسين بى اختيار مى گريد، مى گويد: فرزندان من كجا رفت آن پدر مهربان شما كه شما را به دوش ميگرفت . شما را به دامن مى گذاشت و دست نوازش به سر شما مى كشيد.(74)


زفاف و وفات زهرا(س )

شب عروسى زهرا است . براى زهرا فقط يك پيراهن نو خريده اند به عنوان پيراهى شب زفاف و يك پيراهن قبلى هم داشته است .
سائلى در شب زفاف مى آيد در خانه زهرا صدا مى كند: من عريانم كسى نيست مرا بپوشاند؟
ديگران متوجه اين سائل نمى شوند كه چيزى به او بدهند. زهرا كه عروس ‍ اين خانه است و به اصطلاح معروف عروسى است كه به تخت است مى بيند كسى متوجه نيست فورا تنها حركت مى كند مى رود در خلوت اين لباس نو را از تنش مى كند و لباس كهنه خودش را مى پوشد و لباس نو را تقديم سائل مى كند.
وقتى مى آيد، مى پرسند پيراهنت كو؟
مى گويد: در راه خدا دادم .
براى زهرا اينها چه عظمتى و چه اهميّتى دارد؟ لباس يعنى چه ؟ تشكيلات و دبدبه يعنى چه ؟ زهرا اگر دنبال فدك مى رود از باب اين است كه اصلا احقاق حق را واجب مى داند و الا فدك چه ارزشى دارد؟
چون اگر نمى رفت دنبال فدك ، تن به ظلم داده بود و انظلام و ظلم پذيرى بود، والا صد مثل فدك را آنها در راه خدا مى دادند. چون انظلام نبايد كرد زهرا حق خودش را مطالبه مى كند، يعنى ارزش فدك براى حضرت زهرا از جنبه حقوقى بود نه از جنبه اقتصادى و مادى . از جنبه اقتصادى و مادى ارزشش فقط اين قدر بود كه اگر فدك داشته باشم ، به ديگران بتوانم برسم .
آرى ، زهرا چنين شب عروسيى داشت . ولى زهرا قبل از وفات مخصوصا لباس پاكيزه اى پوشيد كه احتضارش در آن حالت باشد.
اسماء بنت عميس گفت : يك روز - حال يا هفتاد و پنج روز و يا نود و پنج روز بعد از وفات رسول اكرم - ديدم مثل اينكه حال بى بى بهتر است ، از جا حركت كرد و نشست سپس حركت كرد و غسل نمود و بعد فرمود: اسماء! آن لباسهاى پاكيزه مرا بياور.
اسماء مى گويد من خيلى خوشحال شدم كه الحمدللّه مثل اين كه حال بى بى بهتر است .
ولى يك جمله اى بى بى گفت كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت . فرمود: اسماء من الا ن رو به قبله مى خوابم تو لحظه اى ، لحظاتى با من حرف نزن ، همين كه مدتى گذشت ، مرا صدا كن ، اگر ديدى جواب ندادم بدان كه لحظه مرگ من است . اينجا بود كه تمام اميدهاى اسماء به باد رفت . طولى نكشيد كه اسماء فرياد كشيد و به سراغ على رفت ، و على را از مسجد صدا كرد و حسنين آمدند.(75)


غم فراق

حال زهرا(س ) نامساعد بود و در بستر بودند. على (ع ) بالاى سر زهرا نشسته بود. زهرا شروع كرد به سخن گفتن . متواضعانه جمله هايى فرمود كه على (ع ) از اين تواضع فوق العاده زهرا رقت كرد و گريست . مضمون تعبير حضرت اين است : على جان ! دوران زندگى ما دارد به پايان مى رسد من دارم از دنيا مى روم من در خانه تو هميشه كوشش كرده ام كه چنين و چنان باشم ، امر تو را هميشه اطاعت بكنم من هرگز امر تو را مخالفت نكردم ...
تعبيراتى از اين قبيل ، آنچنان على را متاءثر كرد كه فوراً زهرا را در آغوش ‍ گرفت ، سر زهرا را به سينه چسباند و گريست و گفت : دختر پيغمبر تو والاتر از اين سخنان هستى ، تو والاتر از اين هستى كه اساسا اين سخنان از سوى تو گفته بشود، يعنى چرا اينقدر تواضع مى كنى ؟ من از اين تواضع زياد تو ناراحت مى شوم . محبّت فوق العاده اى ميان على و زهرا حكم فرماست كه قابل توصيف نيست ، و لهذا نمى توانيم بفهميم كه تنهايى على بعد از زهرا با على چه مى كند. فقط چند جمله اى را كه خود مولاى متقيان على (ع ) روى قبر زهرا فرمود كه جزء كلمات ايشان در نهج البلاغه است عرض ‍ مى كنم .
زهرا وصيّت كرده بود: على جان مرا غسل بده و تجهيز و دفن كن . شب مرا دفن كن ، نمى خواهم كسانى كه به من ظلم كرده اند در تشيع جنازه من شركت كنند. تاريخ كارش هميشه لوث است ، افرادى جنايتى را مرتكب مى شوند و بعد خودشان در قيافه يك دلسوز ظاهر مى شوند براى اينكه تاريخ را لوث بكنند عين كارى كه ماءمون كرد، امام رضا را شهيد مى كند بعد خودش بيش از همه مشت بر سرش مى زند و فرياد مى كند و مرثيه سرايى مى نمايد، و لهذا تاريخ را در ابهام باقى گذاشته كه عدّه اى نمى توانند باور كنند كه ماءمون بوده است كه امام رضا را شهيد كرده است . اين لوث كردن تاريخ است . زهرا براى اينكه تاريخ لوث نشود فرمود: مرا شب دفن كن ! لااقل اين علامت استفهام در تاريخ ماند. پيغمبر يك دختر كه بيشتر نداشت چرا بايد اين يك دختر شبانه دفن بشود و چرا بايد قبرش مجهول بماند؟ اين بزرگترين سياستى است كه زهراى مرضيه اعمال كرده كه اين در را به روى تاريخ باز بگذارد كه بعد از هزار سال هم كه شده بيايند و بگويند:
ولاىِّ الاُمورِ تُدفنُ ليلا
بضعةُ المصطفى و يعفى ثَراها
تاريخ بگويد: سبحان اللّه ! چرا دختر پيغمبر را در شب دفن بكنند؟ مگر تشييع جنازه يك امر مستحبى نيست آن هم مستحب مؤ كد و آن هم تشييع جنازه دختر پيغمبر؟ چرا بايد افرادى معدود به او نماز بخوانند؟ و چرا اصلا محل قبرش مجهول بماند و كسى نداند زهرا را در كجا دفن كرده اند؟
على ، زهرا را دفن كرد، زهرا همچنين وصيّت كرده بود: على جان ! بعد كه مرا به خاك سپردى و قبر مرا پوشاندى ، لحظه اى روى قبر من بايست و دور نشو كه اين لحطه اى است كه من به تو نياز دارم . على در آن شب تاريك تمام وصاياى زهرا را مو به مو اجرا مى كند. حالا بر على چه مى گذرد من نمى توانم توصيف بكنم : زهراى خود را با دست خود دفن كند و با دست خود قبر او را بپوشاند ولى اين قدر مى دانم كه تاريخ مى گويد: فلمّا نقضَ يده من تراب القبر هاج به الحزنُ.
على قبر زهرا پوشاند و گرد و خاك لباسهايش را تكان داد. تا آن لحظه مشغول كار بود و اشتغال به يك كار قهراً تا حدّى براى انسام انصراف ايجاد مى كند. كارش تمام شد. حالا مى خواهد وصيّت زهرا را اجرا كند يعنى بماند تا به اين مرحله رسيد غمهاى دنيا بر دل على رو آورد. احساس ‍ مى كند نياز به درد دل دارد. گاهى على درد دلهاى خودش را با چاه مى گفت ، سرش را در چاه فرو مى برد و لى براى درد دلى كه در زمينه زهرا دارد فكر مى كند هنچكس از پيغمبر بهتر نيست ، رو مى كند به قبر پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله :
السلام عليك يا رسول اللّه عنى و عن ابنتِكَ النازلهِ فى جواركَ والسريعةِ اللحاقَ بك قَلَّ يا رسول اللّه عن صفيَّتِك صبرى . (76)


next page

fehrest page

back page