حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد آية الله مرتضى مطهرى

محمّد جواد صاحبى

- ۲ -


مبارزه ايرانيان يمن با گروهى از مرتدين عرب

قيس بن عبد يغوث كه همراه فيروز و ساير ايرانيان مقيم يمن با اسود مبارزه مى كرد پس از درگذشت حضرت رسول مرتد شد و با فيروز به جنگ پرداخت .
قيس بن عبد يغوث تصميم گرفت كه نخست فيروز را بكشد زيرا فيروز با كشتن كذاب عنسى در ميان مردم يمن شهرتى به هم رسانيده بود و اهميّت فوق العاده اى برايش قائل بودند.
قيس با حيله و مكر و نقشه هاى شيطانى ، فيروز را مستاءصل كرد و بار ديگر اوضاع و احوال يمن مخصوصا اوضاع مسلمانان ايرانى پريشان شد و مسلمانان هسته مركزى و نگهبان حقيقى و فداكار خود را از دست دادند.
قيس بن عبد يغوث در يمن از سه نفر مسلمان كه هر سه ايرانى بودند ترس و واهمه داشت و اينان عبارت بودند از: فيروز، دادويه و جشيش ‍ ديلمى .
هنگامى كه خبر ارتداد قيس بن عبد يغوث به مدينه رسيد، ابوبكر كه تازه به خلافت رسيده بود به چند نفر نامه نوشت كه از فيروز و مسلمانان ايرانى كه موجب هلاك اسود كذّاب شدند پشيمانى كنند.
قيس هنگامى كه شنيد ابوبكر چنين نامه اى نوشته براى ذوالكلاع نوشت كه خود و اصحابش با ايرانيان جنگ كنند و آنان را از خاك يمن اخراج نمايند وليكن ذوالكلاع و يارانش به قيس اعتنا نكردند و پيشنهاد او را رد نمودند.
قيس هنگامى كه ديد كسى او را يارى نمى كند، تصميم گرفت به هر طريق كه شده ولو با مكر و فريب ايرانيان را از پاى درآورد و فيروز و دادويه و ديلمى را كه سركردگان آنها به شمار ميروند بكشد.
قيس براى اصحاب اسود كه در كوهها پراكنده بودند و با فيروز و ايرانيان سخت دشمن بودند دعوتنامه فرستاد و از آنان درخواست نمود كه با فيروز و ايرانيان مسلمان جنگ كنند و قيس را يارى نمايند. در اثر اين دعوت جماعتى از اصحاب اسود عنسى در صنعا اجتماع نمودند و خود را براى جنگ با ايرانيان آماده ساختند.
در اين هنگام اهل صنعا از اين جريان اطلاع پيدا كردند و از اسرار و حقايق پشت پرده كه توسط قيس بن عبد يغوث انجام مى گرفت مطلع شدند.
قيس با فيروز و دادويه به مشورت پرداخت و با مكر و حيله اوضاع و احوال را بر آنها وارونه جلوه داد و از اين دو نفر دعوت كرد كه فردا به هم غذا بخورند. اينان نيز دعوت وى را پذيرفتند و قرار شد در موعد مقرر در منزل وى حاضر شوند.
نخست دادويه به خانه قيس وارد شد و بلافاصله توسط گروهى كه قبلا آماده شده بودند كشته شد. پس از چند لحظه فيروز از راه رسيد. همين كه وارد خانه شد شنيد دو زن از پشت بام با همديگر مى گويند اين مرد هم كشته خواهد شد همان طور كه قبل از رسيدن او دادويه را كشتند.
فيروز پس از شنيدن اين سخن بلافاصله از منزل بيرون شد و ياران قيس ‍ چون اين را بديدند وى را تعقيب كردند ليكن نتوانستند او را دريابند.
فيروز به سرعت تمام از آن حوالى دور شد و در بين راه جشيش ديلمى را ديد كه براى شركت در ناهار به منزل قيس مى رود. بلافاصله خود را به وى رسانيد و جريان را گفت و بدون درنگ هر دو به طرف كوه خولان رفتند و در آنجا در نزد خويشاوندان فيروز قرار گرفتند.
فيروز و جشيش هر دو از كوه بالا رفتند و ياران قيس با ديدن اين وضع مراجعت نمودند. در اين هنگام كه فيروز از صنعا بيرون شده بود بار ديگر اصحاب اسود عنسى به فعاليت پرداختند.
پس از استقرار فيروز در كوه خولان گروهى از مسلمانان عرب و ايرانى بار ديگر اطراف فيروز را گرفتند فيروز همه اين حوادث را به مدينه گزارش ‍ داد.
روساى قبايل عرب از يارى فيروز و ايرانيان مسلمان دست برداشتند.
قيس دستور داد همه ايرانيان را از يمن اخراج كنند و به آنان دستور دادند هر چه زودتر يه سرزمين خود مراجعت كنند. زنان و فرزندان فيروز و دادويه را نيز مجبور كردند از يمن بيرون روند.
هنگامى كه فيروز از اين جريان اطلاع پيدا كرد تصميم گرفت كه با قيس بن عبد يغوث جنگ كند. فيروز براى چند قبيله از اعراب نوشت كه وى را در جنگ مرتدين يارى كنند.
در اين موقع گروهى از طايفه عقيل كه به حمايت از فيروز و ايرانيان برخاسته بودند بر سواران قيس كه ايرانيان را از يمن بيرون مى كردند تاختند و ايرانيان را از دست آنان نجات دادند.
قبيله عك نيز به طرفدارى از فيروز بپاخاسته و موفق شدند جماعت ديگرى از ايرانيان را كه در اسارت اعراب مرتد قرار داشتند آزاد سازند.
قبيله عقيل و عك متفقا مردان خود را به يارى فيروز فرستادند و همگان بر مرتدين كه در راءس آنها قيس قرار داشت حمله آوردند. در نتيجه قيس بن عبد يغوث شكست خورد و از ميدان جنگ فرار كرد و ياران اسود عنسى نيز از هم پاشيدند.
پس از فرار كردن قيس و از هم پاشيدن لشكريان وى خود او سرانجام به دست مهاجر بن ابى اميه اسير شد. او را بند كرده به مدينه بردند.
ابوبكر از وى بازجويى كرد كه چرا دادويه ايرانى را كشتى ؟
گفت : من او را نكشته ام ؛ وى را به طور نهانى كشتند و معلوم نيست كشنده او چه مردى بوده است .
ابوبكر نيز سخن وى را پذيرفت و از قتل او درگذشت . شايد اين اوّلين موردى باشد كه در آن حقوق اسلامى پايمال شده و تبعيض نژادى و تعصب قومى به كار رفت و برترى عرب را بر عجم به كار بستند، زيرا همه مى دانستند كه قيس مرتد شده و با دشمنان اسلام نيز همكارى مى كند و دادويه مسلمانان ايرانى براى دفاع از اسلام كشته شده است .


پيشنهادى كه پذيرفته نشد

گروهى از قبايل عرب خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيدند و عرض كردند: يا رسول اللّه ! اگر مى خواهيد ما مسلمان بشويم سه شرط داريم كه بايد آنها را بپذيريد.
1- اجازه بدهيد تا يكسال ديگر هم ، اين بتها را پرستش كنيم .
2- نماز خيلى بر ما ناگوار است اجازه بدهيد ما نخوانيم .
3- از ما نخواهيد كه آن بت بزرگمان را خودمان بكشيم .
حضرت در جواب فرمودند:
از اين سه پيشنهاد شما فقط سوّمى پذيرفته مى شود (يعنى فقط شكستى بت بزرگ را كه در صورت اكراه شما ديگران آن را خواهند شكست ) و اما بقيه محال است .
پيغمبر هرگز اينطورى فكر نكرد: كه خوب مثلا يك قبيله اى آمده مسلمان بشود. اينها كه چندين سال است اين بت ها را مى پرستند بگذار يكسال ديگر هم پرستش كنند و سپس موحد شوند بالاخره با اتخاذ اين شيوه بر تعداد مسلمانان كه افزوده مى شود.
نه هرگز پيامبر صلى اللّه عليه و آله چنين فكرى را از ذهن خود هم عبور ندادند.
زيرا اين پذيرفتن ، صحه گذاردن روى بت پرستى بود. اين را هم بايد دانست كه : نه فقط يكسال ، اگر حتى مى گفتند يك شبانه روز هم اجازه بدهيد كه بت بپرستيم و نماز نخوانيم باز هم محال بود كه پيامبر اجازه بدهند و بپذيرند و اگر درخواست مى كردند كه يا رسول اللّه ! اجازه بدهيد ما فقط يك شبانه روز نماز نخوانيم بعد مسلمان مى شويم و خواهيم خواند و تنها همين يك شبانه روز نماز نخواندن را پيامبر تاءييد و امضاء كنند، باز هم محال بود كه حضرت چنين اجازه اى را بدهند.
زيرا پيامبر براى هدف مقدّس خويش از وسائل نامشروع استفاده نمى كند، نه از مردم و نه از عدول از ضوابط و احكام شرعى .(27)


اجراى حد الهى

در فتح مكّه زنى از بنى مخزوم مرتكب سرقت شده بود و جرمش محرز گرديد، خاندان آن زن كه از اشراف قريش بودند و اجراى حدّ سرقت را توهينى به خود تلقى مى كردند سخت به تكاپو افتادند كه رسول خدا را از اجراى حدّ منصرف كنند.
بعضى از محترمين صحابه را به شفاعت برانگيختند ولى وقتى رسول خدا اين مطالب را از آنان شنيد و تلاش ايشان را براى متوقف شدن حد الهى ديد رنگش از خشم برافروخته شد و گفت : چه جاى شفاعت است ؟ مگر قانون خدا را مى توان به خاطر افراد تعطيل كرد.
هنگام عصر آن روز در ميان جمع سخنرانى كرد و فرمود:
اقوام و ملل پيشين از آن جهت سقوط كردند و منقرض شدند كه در اجراى قانون خدا تبعيض مى كردند هر گاه يكى از اقويا و زبردستان مرتكب جرم مى شد مجازات مى گشت ، سوگند به خدائى كه جانم در دست اوست ، در اجراى (عدل ) درباره هيچ كس سستى نمى كنم ، هر چند از نزديكترين خويشاوندان خودم باشد.(28)
اين قاطعيت از همان پيغمبرى است كه در رحمت و عطوفت نظير ندارد تا جائى كه در همان فتح مكّه پس از پيروزى بر قريش تمام بديهايى كه قريش ‍ در طول بيست سال نسبت به آنحضرت مرتكب شده بودند، ناديده گرفت و همه را يكجا بخشيد و توبه قاتل عموى محبوبش حمزه را پذيرفت .(29)


عفو در وقت قدرت

شخصى يهودى آمد خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و مدعى شد كه من از شما طلبكارم و الا ن در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى .
پيغمبر فرمودند: اولاً كه شما از من طلبكار نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروم منزل و پول براى شما بياورم زيرا پولى همراه من نيست . يهودى گفت : يك قدم هم نمى گذارم از اينجا برداريد هرچه پيامبر با او نرمش نشان دادند او بيشتر خشونت نشان داد با آنجمله كه عبا و رداى پيامبر صلى اللّه عليه و آله را گرفت و به دور گردن حضرت پيچيده و آنقدر كشيد كه اثر قرمزى در گردن مبارك پيامبر به جاى ماند.
حضرت كه قبل از اينكه عازم مسجد تراى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامد تاءخير كردند. مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت آمدند مشاهده كردند كه يك نفر يهودى جلوى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را گرفته است و آن حضرت را اذيّت مى كند.
مسلمين خواستند يهودى را كنار بزنند و يا احتمالا كتك كارى كنند.
حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم شما كارى نداشته باشيد، آنقدر نرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت : اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد انك رسول اللّه . شما با چنين قدرتى كه داريد اين همه تحمل مى كنيد! و اين ، تحمل يك انسان عادى نيست و مسلما از جانب خداوند مبعوث شده ايد.(30)


اعلام خطر

سالهاى اوّل بعثت بود پيامبر صلى اللّه عليه و آله به دامنه كوه صفا تشريف آوردند و ايستادند و فرياد كشيدند و اعلام خطر كردند.
مردم جمع شدند كه ببينند چيست و چه خبر است .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله اوّل از مردم تصديق خواستند كه اى مردم ! مرا در ميان خود چگونه شناخته ايد؟
همه گفتند: تو را امين و راستگو يافته ايم .
فرمود: اگر من الا ن به شما اعلام خطر كنم كه در پشت اين كوهها دشمن با لشكر جرار آمده است و مى خواهد بر شما هجوم آورد آيا سخن مرا باور مى كنيد؟
گفتند: البته كه باور مى كنيم .
پس از آنكه اين گواهى را از مردم گرفتند فرمودند:
انى نذير لكم يدى عذاب شديد. من به شما اعلام خطر مى كنم كه اين راهى كه شما مى رويد دنباله اش عذاب شديد الهى است در دنيا و آخرت ، و پيامبر آمده است تا انسانها را به سوى پروردگار خويش دعوت كند.(31)


با مردگان سخن مى گويد!

در جنگ بدر پس از فتح مسلمين و كشته شدن گروهى از سران و مستكبران قريش و انداختن آنها در يك چاه در حوالى بدر، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله سر به درون چاه برد و به آنها رو كرد و گفت :
ما آنچه را خداوند به ما وعده داده بود محقق يافتيم آيا شما نيز وعده هاى راست خدا را به درستى دريافتيد؟
بعضى از اصحاب گفتند: يا رسول اللّه شما با كشته شدگان و مردگان سخن مى گوئيد؟!
مگر اينها سخن شما را درك مى كنند؟ فرمود: آنها هم اكنون از شما شنواترند.
از اين حديث و امثال آن استفاده مى شود كه با آنكه با مرگ ميان جسم و جان جدائى واقع مى شود، روح ، علاقه خود را با بدن كه سالها با او متحد بوده و زيست كرده به كلى قطع نمى كند.(32)


شكايت زنان از شوهرانشان

روزى سه نفر از زنها، به حضور رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله آمده و از شوهران خود شكايت كردند.
يكى گفت : شوهر من گوشت نمى خورد.
ديگرى گفت : شوهر من از بوى خوش اجتناب مى كند.
سومى گفت : شوهر من از زنان دورى مى كند.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بى درنگ در حالى كه به علامت خشم ردايش را به زمين ميكشيد از خانه به مسجد رفت و بر منبر برآمد و فرياد كرد:
چه مى شود گروهى از ياران مرا كه ترك گوشت و بوى خوش و زن كرده اند؟! همانا من خورم هم گوشت مى خورم و هم بوى خوش استعمال مى كنم و هم از زنان بهره مى گيرم ، هر كس از روش من اعراض كند از من نيست .(33)


آرايش مرد براى همسرش

حسن بن جهم ، بر حضرت موسى بن جعفر (ع ) وارد شد، در حالى كه آن حضرت خضاب فرموده بود.
عرض كرد: يابن رسول اللّه ، رنگ مشكى بكار برده ايد؟
فرمود: بلى خضاب و آرايش در مرد موجب افزايش پاكدامنى در همسر اوست ، برخى از زنان به اين جهت كه شوهرانشان خود را نمى آرايند، عفاف را از دست مى دهند.(34)


تقاضاى مجازات

شخصى آمد خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله و گفت : يا رسول اللّه ! من زنا كرده ام ، مرا مجازات كن !
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: شايد تو آن زن را بوسيده اى و مى گويى زنا كرده ام ؟
عرض كرد: نه يا رسول اللّه ! زنا كرده ام .
فرمود: شايد او را نيشگون گرفته اى ؟
گفت : نه يا رسول اللّه ! زنا كرده ام .
فرمود: شايد نزديك به حد زنا رسيده ولى زناى واقعى تحقق پيدا نكرده است ؟
عرض كرد: نه يا رسول اللّه من آلوده شده ام ، من نجس شده ام ، من آمده ام تا حدّ بر من جارى كنى و در همين دينا مرا مجازات نمايى ، زيرا نمى خواهم براى دنياى ديگر باقى بماند.
شما در كجاى دنيا و در چه مكتبى از مكاتب دنيا سراغ داريد كه مجرم با پاى خودش براى مجازات بيايد؟ هميشه كار مجرم اين است كه از مجازات فرار مى كند، تنها قدرتى كه مجرم را با پاى خودش و به اختيار و اراده خويش به سوى مجازات مى كشاند قدرت ايمان است .(35)


در انفاق هم اندازه نگه دار

در جريان بنى قريظه به خاطر خيانتى كه يهوديان به اسلام و مسلمين كردند رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله تصميم گرفت كه كار آنها را يكسره كند.
يهوديان از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله خواستند تا ابولبابه را پيش آنها بفرستد تا با او مشورت نمايند.
پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: ابولبابه برو! ابولبابه هم دستور آن حضرت را اجابت كرده و با آنان به مشورت نشست .
اما او در روابط خاصى كه با يهوديان داشت در مشورت منافع اسلام و مسلمين را رعايت نكرد و يك جمله اى را گفت و اشاره اى را نمود كه آن جمله و آن اشاره به نفع يهوديان و به ضرر مسلمين بود.
وقتى كه از مجلس بيرون آمد احساس كرد كه خيانت كرده است ، اگر هيچكس هم خبر نداشت . اما قدم از قدم كه برميداشت و به طرف مدينه مى آمد اين آتش در دلش شعله ورتر مى شد.
پس به خانه آمد اما نه براى ديدن زن و بچه ، بلكه يك ريسمان از خانه برداشت و با خويش به مسجد پيامبر آورد و خود را محكم به يكى از ستونهاى مسجد بست و گفت : خدايا تا توبه من قبول نشود هرگز خودم را از ستون مسجد باز نخواهم كرد.
گفته اند: فقط براى خواندن نماز يا قضاى حاجت يا خوردن غذا، دخترش ‍ مى آمد و او را از ستون باز مى كرد و مجدداً باز خود را به آن ستون مى بست و مشغول التماس و تضرع مى شد و مى گفت :
خدايا غلط كردم ، خدايا گناه كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا به پيغمبر تو خيانت كردم ، خدايا به اسلام و مسلمين خيانت كردم ، خدايا تا توبه من قبول نشود همچنان در همين حالت خواهم ماند تا بميرم ،
اين خبر به رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيد.
پيغمبر فرمود: اگر پيش من ميآمد و اقرار مى كرد در نزد خدا برايش استغفار مى نمودم ولى او مستقيم رفت نزد خدا، و خداوند خودش هم به او رسيدگى خواهد كرد.
شايد دو شبانه روز يا بيشتر از اين ماجرا نگذشته بود كه ناگهان بر پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله در خانه ام سلمه وحى نازل شد و در آن به پيغمبر صلى اللّه عليه و آله )خبر داده شد كه توبه اين مرد قبول است .
پس از آن پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: اى ام السلمه توبه ابولبابه پذيرفته شد. ام السلمه عرض كرد: يا رسول اللّه اجازه مى دهى كه من اين بشارت را به او بدهم ؟
فرمود: مانعى ندارد.
اطاقهاى خانه پيغمبر هر كدام دريچه اى به سوى مسجد داشت و آنها دور تا دور مسجد بودند.
ام السلمه سرش را از دريچه بيرون آورد و گفت :
ابولبابه بشارتت بدهم كه خدا توبه تو را قبول كرد.
اين خبر مثل توپ در مدينه صدا كرد، مسلمين به داخل مسجد ريختند تا ريسمان را از او باز كنند اما او اجازه نداد و گفت : من دلم مى خواهد كه پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله با دست مبارك خودشان اين را باز نمايند.
نزد پيامبر صلى اللّه عليه و آله آمدند و عرض كردند يا رسول اللّه : ابولبابه چنين تقاضايى دارد؟
پيامبر تشريف آورد و ريسمان را باز كرده و فرمود:
اى ابولبابه توبه تو قبول شد آنچنان پاك شدى كه مصداق آيه يحب التوابين و يحب المتطهرين گرديدى . الا ن تو چه حالت آن بچّه را دارى كه تازه از مادر متولد ميشود، ديگر لكه اى از گناه در وجود تو وجود ندارد.
بعد ابولبابه عرض كرد: يا رسول اللّه ! مى خواهم به شكرانه اين نعمت كه خداوند توبه من را پذيرفت تمام ثروتم را در راه خدا صدقه بدهم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمودند: اين كار را نكن .
گفت : يا رسول اللّه اجازه بدهيد دو ثلث ثروتم را به شكرانه اين نعمت صدقه بدهم .
فرمود: نه .
گفت : اجازه بفرماييد يك ثلث آن را بدهم ؟
فرمود: مانعى ندارد.
اسلام است ، همه چيزش حساب دارد حتى در انفاق و ايثار هم مى گويد: اندازه نگهدار و زياده روى نكن . چرا مى خواهى همه ثروتت را صدقه بدهى ؟ زن و بچّه ات چه كنند؟
يك مقدار، يك ثلث را در راه خدا بده بقيه اش را نگهدار.(36)


چرا همه را انفاق كرد؟

يك نفر از مسلمانان فوت كرد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله رفت و بر او نماز خواند.
پس از آن پرسيد: چندتا بچّه دارد؟ و چه چيزى براى آنها به ارث گذاشته است ؟
جواب دادند: يا رسول اللّه ، مقدارى ثروت داشت ، اما قبل از مردن همه را در راه خدا داد.
فرمودند: اگر اين را قبلا به من گفته بوديد من بر اين آدم نماز نمى خواندم زيرا كه بچه هاى گرسنه و (بى چيز) را در اجتماع رها كرده است .(37)
فقهاء رضوان اللّه عليهم مى گويند:
حتى اگر وصيّت مى خواهى بكنى كه بعد از من ثروتم را در راه خدا چنين خرج كنند، وصيّت به ثلث بكن . به زائد ثلث وصيّت تو نافذ نيست .


شوهر دادن قبل از تولد

در آخرين حجى كه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله انجام داد يك روز در حالى كه سواره بود تازيانه اى در دست داشت مردى سر راه بر آن حضرت گرفت و گفت :
شكايتى دارم .
- بگو.
- در سالهاى پيش در دوران جماهليت من و طارق بن مرقع دريكى از جنگها شركت كرده بوديم . طارق وسط كار احتياج به نيزه اى پيدا كرد، فرياد براورد كيست كه نيزه اى به من برساند و پاداش آن را از من بگيرد؟
من جلو رفتم و گفتم چه پاداش ميدهى ؟
گفت قول مى دهم اولين دخترى كه پيدا كنم براى تو بزرگ كنم .
من قبول كردم و نيزه خود را به او دادم .
قضيه گذشت سالها سپرى شد. اخيرا به فكر افتادم و اطلاع پيدا كردم او دختردار شده و دختر رسيده اى در خانه دارد. رفتم و قصه را به ياد او آوردم و دين خود را مطالبه كردم .
اما او دبه درآورده و زير قولش زده مى خواهد مجددا از من مهر بگيرد.
اكنون آمده ام پيش شما ببينم آيا حق با من است يا با او؟
- دختر در چه سنى است ؟
- دختر بزرگ شده موى سپيد هم در سرش پيدا شده .
- اگر از من مى پرسى حق نه با تو است ، نه با طارق ، برو دنبال كارت و دختر بيچاره را به حال خود بگذار.
مردك غرق حيرت شد. مدتى به پيغمبر خيره شد و نگاه كرد. در انديشه فرو رفته بود كه اين چه جور قضاوتى است ، مگر پدر اختياردار دختر نيست .
چرا اگر مهر جديدى هم به پدر دختر بپردازم و او به ميل و رضاى خود دخترش را تسليم من كند اين كار نارواست ؟
پيغمبر از نگاههاى متحيرانه او به انديشه مشوش وى پى برد و فرمود:
((مطمئن باش با اين كه من گفتم نه تو گنهكار مى شوى و نه رفيقت طارق )).
اين داستان نشان مى دهد كه در جاهليت كار اختيار دارى پدران به جايى رسيده بوده است كه حتى به اجازه مى داده اند، دخترانى را كه هنوز از مادر متولد نشده اند پيش پيش ، به عقد مرد ديگرى درآورند كه هر وقت متولد شد و بزرگ شد آن مرد حق داشته باشد آن دختر را براى خود ببرد.(38)


مهريه عروسى

زنى به خدمت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آمد و در حضور جمع ايستاد و گفت :
يا رسول اللّه ! مرا به همسرى خود بپذير.
رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله در مقابل تقاضاى زن سكوت كرد، چيزى نگفت ، زن سر جاى خود نشست . مردى از اصحاب بپاخاست و گفت :
يا رسول اللّه ! اگر شما مايل نيستيد من حاضرم .
پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله سوال كرد: مهر چى ؟
- هيچى ندارم .
- اينطور كه نمى شود، برو به خانه ات شايد چيزى پيدا كنى و به عنوان مهريه اين زن بدهى .
مرد به خانه اش رفت و برگشت و گفت : در خانه ام چيزى پيدا نكردم .
- باز هم برو بگرد، يك انگشتر آهنى هم كه بياورى كافى است .
دو مرتبه رفت و برگشت و گفت انگشتر آهنى هم در خانه ما پيدا نمى شود، من حاضرم همين جامه كه به تن دارم مهر اين زن كنم .
يكى از اصحاب كه او را مى شناخت گفت : يا رسول اللّه ، به خدا اين مرد جامه اى غير از اين ندارد، پس نصف اين جامه را مهر زن قرار دهيد.
پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: اگر نصف اين جامه مهر زن باشد كدام يك بپوشند؟ هر كدام پوشند ديگرى برهنه مى ماند، خير اينطور نمى شود.
مرد خواستگار سر جاى خود نشست . زن هم به انتظار جاى ديگرى نشسته بود، مجلس وارد بحث ديگرى شد و طول كشيد.
مرد خواستگار حركت كرد برود، رسول اكرم او را صدا كرد:
آقا بيا،
- بگو ببينم قرآن بلدى ؟
- بلى يا رسول اللّه ، فلان سوره و فلان سوره را بلدم .
- مى توانى از حفظ قرائت كنى ؟
- بلى مى توانم .
- بسيار خوب درست شد، پس اين زن را به عقد تو در آوردم و مهر او اين باشد كه تو به او قرآن تعليم بدهى .
مرد دست زن خود را گرفت و رفت .(39)
از اينگونه نمونه برمى آيد كه پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به هيچ وجه حاضر نبود زنى را بدون مهر قرار دهد. ولى در عين حال با كمترين مهريه و ساده ترين مراسم بدون هيچ تكلفى موافقت مى فرمودند.


طلاق

رسول خدا، به مردى رسيد و از او پرسيد: با زنت چه كردى ؟
گفت :او را طلاق دادم .
فرمود: آيا كارى بدى از او ديدى ؟
گفت : نه ، كار بدى از او نديدم .
قضيه گذشت و آن مرد بار ديگر ازدواج كرد.
پيغمبر از او پرسيد، زن ديگر گرفتى ؟
گفت : بلى .
پس از چندى كه باز به او رسيد پرسيد: با اين زن چه كردى ؟
گفت طلاقش دادم .
فرمود: كار بدى از او ديدى ؟
گفت : نه كار بدى هم از او نديدم .
اين قضيه نيز گذشت و آن مرد نوبت سوّم ازدواج كرد.
پيغمبر اكرم از او پرسيد: باز زن گرفتى ؟
گفت : بلى يا رسول اللّه .
مدتى گذشت و پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله به او رسيد و پرسيد:
با اين زن چه كردى ؟
- اين را هم طلاق دادم .
- بدى از او ديدى ؟
- نه بدى از او نديدم .
رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: خداوند دشمن مى دارد و لعنت مى كند مردى را كه دلش مى خواهد مرتب زن عوض كند و زنى را كه دلش ‍ مى خواهد مرتب شوهر عوض كند.
اسلام با طلاق سخت مخالف است ، اسلام مى خواهد تا حدود امكان طلاق صورت نگيرد، اسلام طلاق را به عنوان يك چاره جويى در مواردى كه چاره منحصر به جدايى است تجويز كرده است .
اسلام مردانى را كه مرتب زن مى گيرند و طلاق مى دهند و به اصطلاح ((مطلاق )) ميباشند دشمن خدا مى داند.(40)


پس چرا طلاقش دادى ؟

امام باقر (ع ) زنى اختيار مى كند و آن زن خيلى مورد علاقه ايشان واقع مى شود. اما در يك جريانى متوجه مى شود كه اين زن ناصبيّه است . يعنى با على بن ابيطالب (ع ) دشمنى مى ورزد و بغض آن حضرت را در دل مى پروراند.
امام (ع ) او را طلاق داد.
از امام پرسيدند: تو كه او را دوست داشتى چرا طلاقش دادى ؟
فرمود: نخواستم قطعه آتشى از آتشهاى جهنم در كنارم باشد.(41)
اين داستان نشان مى دهد: با اين كه اسلام طلاق را شديدا مذمت ميكند اما در شرايطى كه زندگى مشترك زن و شوهرى بخواهد آرمانها و مقّدسات مذهبى را به خطر اندازد و يا خدشه دار كند و يا مشكلات مهم ديگرى ايجاد نمايد در اين صورت طلاق را به عنوان راه حلى تجويز مى كند.


يك زن و چند شوهر

روزى در حدود چهل نفر از زنان قريش گرد آمده و به حضور على (ع ) رسيدند گفتند: يا على چرا اسلام به مردان اجازه چند زنى داده است اما به زنان اجازه چند شوهرى نداده است ؟
آيا اين امر يك تبعيض ناروا نيست ؟
على (ع ) دستود داد: ظرفهاى كوچكى از آب آوردند و هر يك از آنها را به دست يكى از زنان داد سپس دستور داد همه آن ظرفها را در ظرف بزرگى كه وسط مجلس گذاشته بود و خالى كنند.
دستور اطاعت شد آنگاه فرمود: اكنون هر يك از شما دو مرتبه ظرف خود را از آب پر كنيد، اما بايد هر كدام از شما عين همان آبى كه در ظرف خود داشته بر دارد.
گفتند: اين چگونه ممكن است ؟ آبها با يكديگر ممزوج شده اند و تشخيص ‍ آنها ممكن نيست .
على (ع ) فرمود: اگر يك زن چند شوهر داشته باشد خواه ناخواه با همه آنها همبستر مى شود و بعد آبستن مى گردد، چگونه مى توان تشخيص داد كه فرزندى كه بدنيا آمده است از نسل كدام شوهر است .(42)
البته اين بهترين و ساده ترين دليلى بود كه آن حضرت براى آنان اقامه كرده است وگرنه از جهتى ديگر: زن مانند مرد نيست كه فقط بر اساس نياز غريزه جنسى تن به ازدواج دهد بلكه زن بيشتد از غريزه جنسى به محبّت و عاطفه مى انديشد و لذا زن در چند شوهرى هرگز نمى توانسته است حمايت و محبت و عواطف خالصانه و فداكارى يك مرد را نسبت به خود جلب كند. از اين رو چند شوهرى نظير روسپى گرى همواره مورد تنفر زن بوده است . على هذا چند شوهرى نه با تمايلات و خواسته هاى مرد موافقت داشته است و نه با خواسته ها و تمايلات زن .(43)


شكايت از على (عليه السلام )

پيغمبر صلى اللّه عليه و آله على را به فرماندهى لشكرى به يمن فرستاد.
هنگام بازگشت على (ع ) براى ملاقات پيغمبر عزم مكّه كرد. در نزديكيهاى مكه ، فردى را به جاى خويش به سرپرستى لشكريان اسلام گذاشت و خود براى گزارش سفر زودتر بسوى رسول اللّه شتافت .
آن شخص حله هايى را كه على (ع ) همراه آورده بود در بين لشكريان تقسيم كرد تا با لباسهاى نو وارد مكّه بشوند، وقتى كه على (ع ) برگشت و اين منظره را ديد به اين عمل اعتراض كرد و آن را بى انضباطى دانست زيرا نمى بايست قبل از آنكه از پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله كسب تكليف شود درباره آن اشياء و غنائم تصميمى گرفته شود و در حقيقت از نظر على (ع ) اين كار نوعى تصرف در بيت المال بود كه بدون اطلاع و اجازه پيشواى مسلمين انجام مى شود. از اين رو على (ع ) دستور داد: حلّه ها را از تن بكنند و آنها را در جايگاه مخصوص قرار داد كه تحويل پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله داده شود تا آن حضرت خودشان درباره آنها تصميمى بگيرد.
لشكريان على (ع ) از اين عمل ناراحت شدند، همين كه به حضور پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله رسيدند و آن حضرت احوال آنها را جويا شد، فورا از خشونت على (ع ) در مورد حلّه ها شكايت كردند.
پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آنان را مخاطب قرار داده و فرمود: ((مردم ! از على شكوه نكنيد كه بخدا سوگند او در راه خدا شديدتر از اين است كه كسى درباره وى شكايت كند.))
آرى على (ع ) به خاطر دقتش در مسائل اسلامى و رعايت دقيق عدالت اجتماعى ، دشمن ساز و ناراضى درست كن است . لذا در زمان خودش ‍ دشمنانش شايد از دوستانش كمتر نبوده اند.(44)


محبوب ترين بندگان خدا

هر روز يكى از فرزندان انصار كارهاى پيغمبر را انجام مى داد. روزى نوبت انس بن مالك بود.ام ايمن ، مرغ بريانى را در محضر پيغمبر آورد و گفت : يا رسول اللّه ! اين مرغ را خود گرفته ام و به خاطر شما پخته ام .
حضرت دست به دعا برداشت و عرض كرد:
خدايا محبوبترين بندگانت را برسان كه با من در خوردن اين مرغ شركت كند.
در هماه هنگام در كوبيده شد، پيغمبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: انس ! در را باز كن ، انس گفت : خدا كند مردى از انصار باشد.
اما از پشت در على (ع ) را مشاهده كرد، پس گفت : پيغمبر مشغول كارى است و برگشت سرجايش ايستاد.
بار ديگر در كوبيده شد، باز پيغمبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: در را باز كن .
باز انس دعا كرد مردى از انصار باشد، در را باز كرد ديد باز هم على (ع ) است ،
انس گفت : پيغمبر مشغول كارى است و برگشت سر جايش ايستاد.
باز در كوبيده شد، پيغمبر فرمود: انس ! برو در را باز كن و او را به خانه بياور، تو اوّل كسى نيستى كه قومت را دوست دارى او از انصار نيست .
من رفتم و على را به خانه آوردم و با پيغمبر مرغ بريان را خوردند.(45)
آرى على محبوبترين افراد در پيشگاه خدا و پيغمبر صلى اللّه عليه و آله بود و قهرا در نزد شيعيانش بهترين محبوبهاست .(46)


آزادى معنوى

هنگامى كه على (ع ) به جنگ صفين مى رفت و يا از آن بر مى گشت به شهر انبار رسيد.
شهر انبار از شهرهاى كنونى عراق مى باشد. در گذشته اين شهر جزو سرزمين ايران بوده است . وقتى كه خبر ورود على (ع ) به ايرانيان رسيد، عده اى از كدخداها، دهدارها و بزرگان به استقبال خليفه آمدند.
آنها به گمان خودشان على (ع ) را جانشين سلاطين ساسانى مى دانستند.
وقتى كه به آن حضرت رسيدند، در جلوى مركب امام شروع كردند به دويدن .
على (ع ) آنها را صدا زد و فرمود:
چرا اين كار را مى كنيد؟
- آقا اين احترامى است كه ما به بزرگان و سلاطين خودمان مى گذاريم .
امام (ع ) فرمود: نه اين كار را نكنيد! اين كار شما را پست و ذليل مى كند، شما را خوار مى كند چرا خودتان را در مقابل من كه خليفه تان هستم خوار مى كنيد؟ ذليل مى كنيد؟ من هم مانند يكى از شماها هستم ، تازه با اين كارتان ممكن است يك وقت خداى ناكرده غرورى در من پيدا شود و واقعا خودم را برتر از شما حساب كنم .
اين را مى گويند يك آزادمرد، اين را مى گويند كسى كه آزادى معنوى دارد.
آين را مى گويند كسى كه نداى قرآن را پذيرفته است ، لا نعبد الا اللّه
يعنى جز خدا هيچ چيز را، هيچ كس را هيچ قدرتى را، هيچ نيرويى را پرستش نكنيم . (47)


پدرش به فدايش !

روزى پيامبر صلى اللّه عليه و آله به خانه دخترش فاطمه سلام اللّه عليها وارد شد.
و اين در حالى بود كه فاطمه (س ) دستبندى از نقره به دست كرده و پرده الوانى هم دراطاق خويش آويخته بود.
با آنكه پيغمبر صلى اللّه عليه و آله به حضرت زهرا(س ) عليها علاقه اى شديد داشت ، مع هذا تا اين صحيه را مشاهده كرد بدون آنكه حرفى بزند خانه فاطمه را ترك گفته و از همانجا برگشت .
زهرا(ع ) از اين عكس العمل پيامبر، چنين دريافت كه پدرشان حتى اين مقدار زينت و زيور را هم براى او نمى پسندد.
لذا فورا آن دستبند را از دستشان بيرون كرده و آن پرده رنگين و الوان را هم پايين آورده و توسط كسى خدمت رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله فرستاد.
آن شخص آمد و عرض كرد:
يا رسول اللّه ! اينها را دخترتان فرستاده و عرض مى كند: به هر مصرفى كه صلاح مى دانيد برسانيد. آن وقت چهره پيامبر شكوفا شد و فرمود:
پدرش به قربانش باد!


مروت و مردانگى

جنگ صفين در آستانه شروع شدن است و مى رود تا اوّلين درگيرى و برخورد مسلحانه امام على (ع ) با معاويه آغاز شود دو لشكر در اطراف رود فرات به هم مى شوند.
معويه به يارانش دستور مى دهد پيش دستى كنيد و آب را بر روى على و سپاهيانش قبل از آنكه به محل كارزار برسند ببنديد.
آب به روى سپاهيان اسلام بسته مى شود و تازه معاويه و لشكريانش خيلى هم خوشحال مى شوند و مى گويند: از وسيله خوبى استفاده كرده ايم ، زيرا وقتى كه على و پيروانش بيايند آب به چنگ نمى آورند و مجبور مى شوند فرار كنند و آن وقت بهترين پيروزى را ما به دست آورده ايم .
على (ع ) به معاويه پيام داد كه بهتر است ابتدا با يكديگر مذاكره كنيم ، بلكه بتوانيم با مذاكره مشكل را حل كنيم و گره اى كه مى شود با دست باز كرد
نبايد ما دندان باز كنيم و تا ممكن باشد از كارى كه ميان دو گروه از مسلمانان جنگ و خونريزى راه بيانداز و بپرهيزيد، هنوز ما به محل نرسيده شما آب را بستيد.
پس از اين پيام معاويه شوراى نظامى تشكيل داد و مسئله را با سران خودش ‍ مطرح كرد و گفت : شما چه صلاح مى دانيد، اينها را آزاد بگذاريم يا نه ؟
بعضى گفتند: آزاد بگذاريد براى اين كه اگر آزاد نگذاريد با زور و قدرت از شما مى گيرند و آبرويتان بر باد مى رود.
ديگران گفتند: خير ماآزاد نمى گذاريم و آنها هم نمى توانند از ما بگيرند و آزاد نگذاشتند.
بالاخره جنگ را به على (ع ) تحميل كردند.
آن وقت على (ع ) آنجام آمد و ايستاد و يك خطابه حماسى در مقابل لشكر خود خواند كه از هزار طبل و شيپور و نغمه هاى نظامى مارش هاى ارتشى اثرش بيشتر است .
صدا زد: اى مردم ! معاويه گروهى از گمراهان را دور خودش جمع كرده است و آنها آب را بر روى شما بسته اند!
حالا مى دانيد چه بايد بكنيد؟ يكى از دو راه را انتخاب نماييد:
الان شما تشنه هستيد و سراغ من آمده ايد كه آب نداريم و تشنه هستيم و آب مى خواهيم ، پس بنابراين اوّل بايد اين شمشيرهاى خودتان را از خونهاى پليد سيراب كنيد تا آنوقت خودمان سيراب بشويد بعد يك جمله اى فرمودند كه هيجانى در همه ايجاد كرد، على موت و حيات را از جنبه حماسى و نظامى در اين گفتار تعريف مى كند:
ايها الناس حيات يعنى چه ؟ زندگى يعنى چه ؟ مردن يعنى چه ؟ آيا زندگى يعنى راه رفتن بر روى زمين و غذا خوردن و خوابيدن ؟
آيا مردن يعنى رفتن زير خاك ؟ خير، نه اين زندگى است و نه آن مردن .
فالموت فى حياتكم مقهوين والحياة فى موتكم قاهرين (48)
زندگى اين است كه بميريد و پيروز باشيد و مردن اين است كه زنده باشيد و محكوم و مغلوب ديگران .
ببينيد اين جمله چقدر حماسى است ! چقدر اوج دارد! اين جمله از صد مارش نظامى بيشتر اثر كرد، لشكر على را بايد زورتر جلوشان را نگه داشت !
حمله كردند و دشمن را تا چند كيلومتر آن طرف تر عقب راندند، شريعه را در اختيار گرفتند جلو آب را بستند، معاويه بى آب ماند، نامه اى التماس آميز نوشت .
اصحاب على (ع ) گفتند: محال است زيرا كه ما چنين كارى را ابتداء شروع نكرديم ، شما اوّل اين كار را كرديد و گفتيد آب به شما نمى دهيم ولى اميرالمؤ منين على (ع ) فرمود: نه هرگز چنين نمى كنيم اين عملى است ناجوانمردانه ، من با دشمن در ميدان جنگ روبرو مى شوم ولى هرگز از راه اينگونه تضييقات نمى خواهم پيروزى كسب كنم . اين شيوه ها از عمل و شاءن من بدور است و از شاءن يك مسلمان عزيز و با كرامت هم بدور مى باشد.
((اين را مى گويند مروّت و مردانگى ، مروّت بالاتر از شجاعت است . چه خوب گفته مولاى رومى ، اين شعر او از بهترين اشعارى است كه راجع به على (ع ) گفته شد است . آنجا كه خطاب مى كند به اميرالمؤ منين (ع ) و مى گويد:
در شجاعت شير ربانيستى
در مروت خود كه داند كيستى ؟))(49)

ماجراى صفين

در جنگ صفين (50) در آخرين روزى كه جنگ مى رفت تا به نفع على (ع ) خاتمه يابد معاويه با مشورت عمرو عاص دست به يك نيرنگ ماهرانه اى زد، او ديد تمام فعاليت ها و رنجشهايش بى نتيجه مانده و با شكست يك قدم بيشتر فاصله ندارد، فكر كرد كه جز با اشتباهكارى راه به نجات نمى يابد، دستور داد:
قرآنها را بر سر نيزه ها بلند كنند كه مردم ! ما اهل قبله و قرانيم ، بياييد آن را در بين خويش حكم قرار دهيم . اين سخن تازه اى نبود كه آنها ابتكار كرده باشند همان حرفى است كه قبلا على (ع ) گفته بود و تسليم نشدند و اكنون بهانه اى است تا راه نجات يابند و از شكست قطعى خود را برهانند.
على (ع ) فرياد برآورد: بزنيد آنها را، اينها صفحه و كاغذ قرآن را بهانه كرده مى خواهند در پناه لفظ و كتابت قرآن خودشان را حفظ كنند و بعد به همان روش ضد قرانى خود ادامه دهند. كاغذ و جلد قرآن در مقابل حقيقت آن ارزش و احترامى ندارد، حقيقت و جلوه راستين قرآن منم ، اينها كاغذ و خط را دستاويز كرده اند تا حقيقت و معنى را نابود سازند.
عده اى از نادانها و مقدّس نماهاى بى تشخيص كه جمعيت كثيرى را تشكيل مى دادند با يكديگر اشاره كردند: كه على چه مى گويى ؟ فرياد برآوردند كه با قرآن بجنگيم ؟! جنگ ما به خاطر احياى قرآن است آنها هم كه خود تسليم قرآنند پس ديگر جنگ چرا؟
على (ع ) فرمود: من نيز ميگويم به خاطر قرآن بجنگيد آما اينها با قرآن سر و كار ندارند، لفظ و كتابت قرآن را وسيله حفظ جان خود قرار داده اند.
اما نادانى بى خبرى همچون پرده اى سياه جلوى چشم عقلشان را گرفت و از حقيقت بازشان داشت ، گفتند ما علاوه بر اين كه با قرآن نمى جنگيم ، جنگ را قرآن خود منكرى است و نبايد براى نهى از آن بكوشنم و با كسانى كه با قرآن مى جنگند، بجنگيم .
تا پيروزى نهائى ساعتى بيش نمانده بود، مالك اشتر كه افسرى رشيد و فداكار و از جان گذشته بود همچنان مى رفت تا خيمه فرماندهى معاويه را سرنگون كند و راه اسلام را از خارها پاك نمايد.
در همين وقت اين گروه به على (ع ) فشار آوردند كه ما از پشت حمله مى كنيم ، هر چه على (ع ) اصرار ميكرد، آنها بر انكارشان مى افزودند و بيش ‍ از آن لجاجت مى كردند.
على (ع ) براى مالك پيغام فرستاد: جنگ را متوقف كن و خود از صحنه برگرد. او به پيام على (ع ) جواب داد: كه اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى ، جنگ به پايان رسيده و دشمن نيز نابود گشته است .
شمشيرها را كشيدند كه يا قطعه قطعه ات مى كنيم يا بگو برگردد.
على (ع ) باز به دنبال مالك فرستاد كه اگر مى خواهى على را زنده ببينى جنگ را متوقف كن و خود برگرد.
او برگشت و دشمن شادمان از اين كه نيرنگش خوب كارگر افتاده است .
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاكم قرار دهند مجلس حكميت تشكيل شود و حكم هاى دو طرف برآنچه در قرآن و سنت مورد اتفاق طرفين است قضاوت كنند و خصوصيّت ها را پايان دهند و يا به عكس آتش اختلاف را شعله ورتر كنند.
على (ع ) گفت : آنها حكم خود را تعيين كنند تا ما نيز حكم خويش را تعيين كنيم ، آنها بدون كوچكترين اختلافى با اتفاق نظر عمرو عاص ، عصاره نيرنگها را انتخاب كردند.
على (ع ) هم عبداللّه بن عباس ، سياستمدار و يا مالك اشتر مرد فداكار و روشن بين و با ايمان را پيشنهاد كرد و يا افرادى نظير اينها را.
اما آن احمق ها كه در صف لشكريان على (ع ) متاءسفانه جاى گرفته بودند، به دنبال همجنس خويش مى گشتند و مردى چون ابوموسى اشعرى را كه فردى بى تدبير بود و با على (ع ) ميانه خوبى نداشت انتخاب كردند.
هر چه على (ع ) و دوستان او خواستند اين مردم را روشن كنند كه ابوموسى مرد اين كار نيست و شايستگى اين مقام را ندارد گفتند غير او را ما موافقت نكينم .
فرمود: حالا كه اين چنين است هر چه مى خواهيد بكنيد.
بالاخره او را به عنوان حكم از طرف على (ع ) و اصحابش به مجلس ‍ حكميت فرستادند.
پس از ماهها مشورت ، عمرو عاص به ابوموسى گفت :
بهتر اين است كه به خاطر مصالح مسلمين ، نه على باشد و نه معاويه ! شخص ثالث را انتخاب كنيم و آن جز عبداللّه بن عمر، داماد تو كسى ديگر نيست !
ابوموسى گفت : راست گفتى ، اكنون تكليف چيست ؟
عمرو عاص جواب داد: خيلى ساده ! تو على را از خلافت خلع مى كنى ، من هم معاويه را، بعد مسلمين مى روند يك فرد شايسته اى را كه حتما عبداللّه بن عمر است انتخاب مى كنند و ريشه فتنه ها كنده مى شود.
بر اين مطلب توافق كردند و اعلام داشتند كه مردم جمع شوند براى استماع نتايج حكميت .
مردم اجتماع كردند، ابوموسى رو كرد به عمرو عاص كه بفرماييد منبر و نظريه خويش را اعلام داريد.
عمرو عاص گفت : من !؟ تو مرد ريش سفيد و محترم ، از صحابه اى ، حاشا كه من چنين جسارتى را بكنم و پيش از تو سخنى بگويم .
ابوموسى از جا حركت كرد و بر منبر قرار گرفت . اكنون دلها مى طپد، چشمها خيره گشته و نفسها در سينه بند آمده است ، همگان در انتظارند كه ببينند نتيجه چيست .
او به سخن آمد و اظهار داشت : ما پس از مشورت صلاح امت را در آن ديديم كه نه على باشد و نه معاويه ، ديگر مسلمين خود مى دانند هر كه را خواسته انتخاب كنند و انگشترش را از دست راست بيرون آورد و گفت :
همچنان كه اين انگشتر را از دستم بيرون آوردم من على را از خلافت خلع كردم . اين را گفت و از منبر به زير آمد.
عمرو عاص حركت كرد و بر منبر نشست و گفت :
سخنان ابوموسى را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد و من نيز او را از خلافت خلع مى كنم همچنان كه ابوموسى كرد. سپس انگشترش را از دست راست بيرون آورد و آن را به دست چپ خود كرد و گفت : معاويه را به خلافت نصب مى كنم همچنان كه انگشترم را در انگشت كردم . اين را گفت و از منبر فرود آمد.
مجلس آشوب شد، مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازيانه بر وى شوريدند، او به مكّه فرار كرد و عمرو عاص نيز به شام رفت .
خوارج كه به وجود آورنده اين جريان بودند رسوايى حكميت را با چشم ديدند و به اشتباه خود پى بردند. اما نمى فهميدند اشتباه در كجا بوده است ؟
نمى گفتند خطاى ما در اين بود كه تسليم نيرنگ معاويه و عمرو عاص شديم و جنگ را متوقف كرديم و همچنين نمى گفتند كه پس از قرار حكميت در انتخاب داور خطا كرديم كه ابوموسى را حريف عمرو عاص قرار داده ايم ، بلكه مى گفتند: اين كه دو نفر انسان را در دين خدا حكم و داور قرار داديم ، خلاف شرع و كفر بود، حاكم منحصر خدا است نه انسانها. آمدند پيش ‍ على (ع ) كه نفهميديم و تن به حكميت داديم هم تو كافر گشتى و هم ما، ما ((توبه )) كرديم ، تو هم توبه كن ، مصيبت تجديد و مضاعف شد.
على (ع ) فرمود: توبه به هر حال خوب است استغفراللّه من كل ذنب . ما همواره از هر گناهى استغفار مى كنيم .
فرمود: آخر، من مسئله تحكيم را به وجود نياوردم خودتان به وجود آورديد و نتيجه اش را ديديد. و از طرفى ديگر چيزى كه در اسلام مشروع است
(حكميت ) چگونه آن را گناه قلمداد كنم و گناهى كه مرتكب نشده ام به آن اعتراف كنم .
از اينجا اين عده به عنوان يك فرقه مذهبى دست به فعاليت زدند، و در ابتدا فرقه اى سركش و ياغى بودند و به همين جهت ((خوارج )) ناميده شدند.(51)


next page

fehrest page

back page