حكايات منبر
داستان هاى شيرين و حكايات خواندنى در محضر استاد سخن
زبان گوياى اسلام مرحوم فلسفى رحمة الله عليه

محمد رحمتى شهرضا

- ۱۰ -


مرد بدون اين كه از عنبسه قدردانى و حق شناسى نمايد، راه خود را پيش ‍ گرفت و رفت . عنبسه از اين همه سردى و حق ناشناسى رنجيده خاطر شد. با خود گفت شايد ديوانه باشد، ولى برخلاف انتظار، فرداى آن روز نزد عنبسه آمد و تشكر و حق شناسى بسيار كرد و گفت : ((نجات دهنده من خداوند بود و تو وسيله اين كار، اگر ديروز از تو قدرشناسى و شكرگزارى مى كردم تو را شريك نعمت خدا كرده بودم و اين عمل ، ناروا بود. لازم دانستم اول شكر حق تعالى را به جاى آورم و سپس از شما قدردانى نمايم . ديروز و ديشب در پيشگاه خداوند شكرگزارى كردم و آن چه كه وظيفه بندگى بود، به جاى آوردم و امروز براى حق شناسى شما آمدم . سپس از نيكوكارى و خدمتگزارى عنبسه قدردانى و تشكر كرد و از زحمات او عذرخواهى كرد و رفت .))(186)
((وفاى به عهد)) يكى از اركان سعادت بشر است . وفاى به عهد يكى از بزرگ ترين سجاياى اخلاقى انسان است . وفاى به عهد قادر است مرد خونخوارى مثل حجاج بن يوسف را تحت تاءثير قرار دهد و او را از ريختن خون بى گناهى باز دارد.(187)
تعهد مردان با فضيلت
يكى از غلامان آزادشده حضرت سجاد عليه السلام در اثر كار و فعاليت سرمايه اى به دست آورد. زمانى كه آن حضرت دچار مضيقه مالى شد، از غلام آزادشده خويش ده هزار درهم قرض خواست كه هر وقت قادر باشد بپردازد.
او درخواست گرو كرد. حضرت از عباى خود نخى كشيد و به وى داد. فرمود: ((اين وثيقه من است ، تا موقع اداى دين ، نزد شما باشد.))
براى قرض دهنده قبول چنين وثيقه اى سنگين بود، ولى با توجه به شخصيت آن حضرت و بياناتى كه فرمود مبلغ موردنظر را به حضرت تسليم كرد و نخ عبا را گرفت و در قوطى كوچكى جاى داد.
اتفاقا خيلى زود براى حضرت گشايش مالى شد و ده هزار درهم را نزد طلبكار آورد.
ثم قال له قد اءحضرت مالك فهات وثيقتى فقال له جعلت فداك ضيّعتها فقال اذن لا تاءخذ مالك منّى ليس مثلى من يستخفّ بذمّته قال فاءخرج الرجل الحق فاذا فيه الهديبة فاءعطاها علىّ بن الحسين عليه السلام الدراهم و اءخذ الهدبة فرمى بها و انصرف ؛(188)
فرمود: پولت حاضر است ، وثيقه مرا بياور!
عرض كرد: من نخ عبار را گم كردم .
حضرت فرمود: ((در اين صورت طلب خود را از من نگير! تعهد شخصى مثل مرا نبايد ناچيز گرفت .))
ناچار مرد قوطى كوچك را آورد و ديد نخ عبا در آن هست . نخ را تسليم نمود. حضرت پول ها را پرداخت و نخ را گرفت و به دور انداخت .
يك نخ عبا به تنهايى هيچ ارزشى ندارد، ولى وقتى آن نخ نشانه تعهد و التزام يك انسان شريف و با فضيلت باشد، آن قدر ارزنده و گرانبهاست كه مى تواند وثيقه ده هزار درهم و دينار گردد و آن شخص با اطمينان خاطر آن را بپذيرد و در موعد مقرر، طلب خود را دريافت نمايد.
وفاى به عهد يكى از صفات برجسته حضرت حق است . خداوند در قرآن كريم تصريح فرموده است : ان الله لا يخلف الميعاد.(189)
بشرى كه در عهد خود ثابت و پايدار باشد، به يكى از صفات الهى متصف است و اين خود نشانه اى از مراتب كمال و فضيلت او است .(190)
سوء عاقبت
شبى اميرالمومنين عليه السلام از مسجد كوفه بيرون آمد و كه به منزل برود. يك چهارم شب سپرى گرديده و كميل بن زياد با آن حضرت بود. بين راه از در منزل مردى عبور كردند كه در آن وقت شب با صداى گرم و حزن آور قرآن مى خواند و اين آيه شريفه را تلاوت مى نمود:
اءمّن هو فانت آناء الليل ساجدا و قائما يحذر الآخرة و يرجو رحمة ربّه قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب .(191)
كميل در باطن ، عمل او را بسيار نيكو تلقى نمود و به شگفت آمد، بدون اين كه سخنى بگويد. ناگاه حضرت على عليه السلام متوجه او شد و فرمود:
آهنگ اين مرد تو را به شگفت نياورد، او جهنمى است و به زودى تو را از وضعش آگاه خواهم ساخت .
كميل سخت متحير شد، از اين جهت كه اولا انديشه درونش براى امام عليه السلام مكشوف و مشهود است و ثانيا اين كه با قاطعيت مى فرمايد اين قارى قرآن ، جهنمى است .
طولى نكشيد كه جنگ خوارج پيش آمد. عده اى با پيروى از انديشه باطل خود به دشمن گرايش يافتند و مقابل امام معصوم عليه السلام قيام نمودند و كشته شدند.
على عليه السلام بين سرهاى جدا شده آنان عبور مى كرد و شمشير در دست داشت . كميل بن زياد با آن حضرت بود.
فوضع راءس السيف على راءس من تلك الرؤ وس و قال يا كميل اءمّن هو قانت آناء الليل ساجدا و قائما اءى هو ذلك الشخص الذى كان يقراء القرآن فى تلك الليلة فاءعجبك حاله .(192)
نوك شمشير را بر يكى از سرهاى جداد شده گذارد و متوجه كميل گرديد و آيه شريفه اءمّن هو قانت آناء الليل را قرائت كرد و فرمود: ((اى كميل ! صاحب اين سر شخصى است كه در آن شب ، قرآن مى خواند و تو از حسن حالش به شگفت آمده بودى .))(193)
حسن عاقبت !
جنين در شكم مادر براى زندگى دنيا ساخته مى شود. سعادت و كمال او در اين است كه تمام اعضا و جوارحش در رحم به سلامت ساخته شود و اين صحت و سلامت ادامه يابد تا لحظه اى كه شكم مادر را ترك مى گويد و به دنيا منتقل مى گردد. بشر نيز در شكم مادر روزگار براى زندگى جهان بعد از مرگ ساخته مى شود و سعادت و كمال وى در اين است كه تمام ابعاد وجودش در رحم روزگار به سلامت و شايستگى ساخته شود و اين سلامت ادامه يابد تا لحظه اى كه مرگ فرا مى رسد، او را از رحم مادر روزگار بيرون مى برد و به جهان بعد از مرگ انتقالش مى دهد. معيار سلامت در هر دو ولادت ، ((حسن عاقبت )) است ، با اين تفاوت كه حسن عاقبت در ولادت از ((شكم مادر)) به معناى سلامت تكوينى است و حسن عاقبت در ولادت از ((مادر روزگار)) به معناى سلامت تشريعى است و اين دو با يكديگر تفاوت دارند و يكى از تفاوت هاى مهم و شايان آن ملاحظه اين است كه اگر جنين در شكم مادر كور يا كر يا افليج يا با ديگر عيوب و نقايص ‍ طبيعى ساخته شود، نه تنها در رحم مادر قابل اصلاح نيست ، بلكه پس از ولادت با همه پيشرفت هايى كه در علوم پزشكى و جراحى نصيب بشر امروز گرديده است ، بسيارى از عيوب و نقايص مادرزادى درمان ناپذير است . اما عيوب و نقايصى كه در شكم مادر روزگار بر اثر فساد عقيده و اخلاق يا سوءگفتار و رفتار، دامن گير انسان ها مى شود، قابل علاج و درمان است .
يك فرد منحرف و گناهكار مى تواند با اصلاح معتقدات و خلقيات نادرستى كه دارد يا با تغيير گفتار و رفتار ناپسندى كه در پيش گرفته است ، خويشتن را عوض كند و عيوب اعتقادى و اخلاقى درونى يا گفتار و رفتار برونى خود را تغيير دهد و خويشتن را انسانى شايسته بسازد و با حسن عاقبت از دنيا برود. اين معنا در روايات اسلامى نمونه هايى دارد.
على بن ابى حمزه مى گويد: دوستى داشتم كه از منشى هاى دولت بنى اميه بود. يك وقتى او به من گفت : از امام صادق عليه السلام براى من اجازه بگير تا به محضرش شرفياب شوم . من هم استجازه نمودم ، حضور امام عليه السلام آمد، سلام كرد و نشست .
عرض كرد: فدايت شوم ! من در ديوان آل اميه نويسنده بودم ، از دنياى آنان مالى بسيار به دست آوردم ، به حلال و حرامش توجه نداشتم .
امام عليه السلام فرمود: ((اگر بنى اميه نويسندگانى نمى داشتند كه براى آنان ذخاير مالى تهيه كنند و در ميدان جنگ به نفع آنها پيكار نمايند و در جماعتشان حضور يابند، نمى توانستند حق ما را غصب نمايند، اگر مردم آنان را ترك گفتند، چيزى جز آن چه در دستشان بود، نمى داشتند.))
منشى بنى اميه گفت : ((آيا براى من راهى هست كه از گرفتارى خلاص ‍ شوم ؟))
فرمود: ((اگر بگويم عمل مى كنى ؟))
عرض كرد: ((بلى !))
فرمود: ((بايد تمام آنچه را كه از بنى اميه به دست آورده اى ترك گويى و اموالى را كه صاحبانش را مى شناسى به آنها برگردانى و اموالى را كه صاحبانش را نمى شناسى ، صدقه بدهى و اگر چنين كردى ، من براى تو بهشت را ضمانت كنم .))
جوان مدتى فكر كرد و سپس گفت : ((به آن چه فرموده اى عمل خواهم كرد.))
قال ابن اءبى حمزة فرجع الفتى معنا الى الكوفة فما ترك شيئا على وجه الارض الا خرج منه حتى ثيابه التى كانت على بدنه قال : فقسمت له قسمة و اشترينا له ثيابا و بعثنا اليه بنفقة قال : فما اءتى عليه الا اءشهر فلائل حتى مرض ‍ فكنّا نعوده قال : فدخلت عليه يوما و هو فى السوق قالت ففتح عينيه ثم قال لى يا علىّ وفى لى و الله صاحبك قال ثم مات فتولينا اءمره فخرجت حتى دخلت على اءبى عبدالله عليه السلام فلمّا نظر الىّ قال يا علىّ وفينا لصاحبك قال فقلت صدقت جعلت فداك هكذا و الله قال لى عند مؤ ته ؛(194)
على بن ابى حمزه مى گويد: جوان با ما به كوفه برگشت و از تمام دارايى خود، حتى لباسى را كه در بر داشت ، دست كشيد و طبق دستور امام عليه السلام عمل نمود. ما كه با جوان سابقه دوستى داشتيم ، بين خود پول جمع نموديم و براى او لباس خريديم و مصارف يوميه اش را نيز عهده دار شديم . چند ماهى بيشتر طول نكشيد كه مريض شد، به عيادتش ‍ مى رفتيم .
روزى رفتم كه لحظات آخر را مى گذراند، چشم باز كرد و مرا ديد، گفت : اى على ! به خدا قسم ، مولايت به وعده خود وفا كرد. اين جمله را گفت و از دنيا رفت .
على بن ابى حمزه مى گويد: كار كفن و دفنش را انجام داديم . سپس من از كوفه خارج شدم . موقعى كه حضور امام صادق عليه السلام رسيدم تا مرا ديد به من فرمود: ((اى على ! ما وعده اى را كه به رفيق داده بوديم ، وفا كرديم ))
عرض كردم : ((بلى فدايت شوم ! به خدا قسم او موقع مرگ خود همين مطلب را به من گفت .))
منشى بنى اميه مدت ها در شكم مادر روزگار، از صراط مستقيم منحرف بود، افكار و اعمالش مسير باطل را مى پيمود. به دستور امام صادق عليه السلام به راه حق گرايش يافت و در نتيجه با حسن عاقبت از دنيا رفت .
برخلاف افكار و اعمال منشى بنى اميه ، كسانى بوده اند كه در رحم مادر روزگار، سالهاى دراز با اعمال شايسته راه سعادت را طى مى كردند، اما در پايان كار از طراط مستقيم به انحراف گراييده و با سوءعاقبت از دنيا رفته اند.(195)
جاه طلبى
آن كس كه اسير حب جاه است و مى خواهد در دل ها نفوذ كند، بايد به گونه اى قدم بردارد و خويشتن را طورى بسازد كه مردم مى خواهند و موجب جلب محبتشان مى شود. چنين روشى اغلب مستلزم رياكارى و دروغگويى در كردار و گفتار است و اين همان دورويى و نفاقى است كه در حديث رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده و فرموده است : ((حب جاه ، نفاق را در دل ها مى روياند)) و چنين محبوبيتى نه تنها قدر و ارزشى ندارد، بلكه در دنيا منافى با فضيلت و شرف انسان است و در آخرت مايه عذاب و كيفر الهى است .
در گذشته و حال افراد نادانى بوده و هستند كه بر اثر جهالت و ناگاهى يا به انگيزه خودپرستى و حب جاه ، مردمى نادان تر از خود با كارهايى ناصحيح اغفال نمودند، خويشتن را محبوب آنان ساختند و قلوبشان را به تسخير خود در آوردند.
در اين جا نمونه اى را كه حضرت جعفر بن محمد عليه السلام خود ناظر آن بوده و شرح داده است را مى آوريم .
امام عليه السلام مى فرمايد: كسى كه از هواى نفس خود پيروى كند و راءى باطل خود را با اعجاب بنگرد، همانند مردى است كه شنيدم گروه هايى از اقوام مختلف تعظيم و توصيفش مى نمايند. علاقه مند شدم او را ببينم به گونه اى كه مرا نشناسد تا بدانم وزن و ارزشش چقدر است . روزى در محلى او را ديدم كه مردم گردش جمع شده بودند. پشت سر مردم ايستادم ، در حالى كه با پارچه كوچكى قسمتى از صورت خود را پوشانده بودم ، به او و مردم مى نگريستم . او آنان را با گفته هاى خود فريب مى داد، تا آن كه راه خود را كج كرد و از مردم جدا شد. من از پى او رفتم . طولى نكشيد به نانوايى رسيد، او را اغفال نمود و دو قرص نان او را به صورت سرقت برداشت . در نفس خود تعجب كردم و گفتم شايد با او معامله اى دارد.
سپس به انارفروشى رسيد. او را نيز اغفال نموده و دو انار از او به صورت سرقت برداشت . در دلم گفتم كه شايد با او نيز معامله دارد.
باز از پى او رفتم تا به مريضى گذر كرد. دو قرص نان و دو انار را نزد او گذارد و رفت . در صحرا به دنبالش رفتم تا به بقعه اى رسيد و در آن جا توقف نمود.
پيش رفتم و گفتم : ((اى بنده خدا! من از تو چيزهايى را شنيده بودم . دوست داشتم تو را ببينم و ديدم . لكن از تو كارهايى مشاهده كردم كه دلم را مشغول نموده است .))
گفت : ((آن چيست ؟))
گفتم : ((از خباز دو قرص نان دزديدى و از انارفروش دو انار!))
قبل از آنكه جواب مرا بدهد به من گفت : ((تو كيستى ؟))
گفتم : ((مردى از اولاد آدم و از امت محمد صلى الله عليه و آله و سلم ))
گفت : ((به من بگو تو كيستى ؟))
گفتم : ((از اهل بيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ))
گفت : ((اهل كجايى ؟))
گفتم : ((اهل مدينه ))
گفت : ((شايد تو جعفر بن محمد عليه السلام باشى ))
گفتم : ((بلى !))
گفت : ((شرافت اصل براى تو، با جهلى كه به كتاب خدا دارى ، چه فايده اى دارد؟))
گفتم : ((جهل من به كتاب خداوند چيست ؟))
گفت : ((در قرآن شريف آمده است كه هر كس يك حسنه بجا آورد، ده برابر اجر دارد و هر كس مرتكب يك گناه شود، جز كيفر يك گناه ندارد. من وقتى دو نان دزديدم ، دو گناه كردم و چون دو انار دزديدم ، دو گناه ديگر مرتكب شدم و چون آنها را صدقه دادم ، از چهل حسنه برخوردار شدم . چهار گناه را از چهل حسنه كم كن ، سى و شش حسنه باقى ماند.))
حضرت فرمود به او گفتم : ((تو به كتاب خداوند متعال جاهل هستى ! مگر نشنيده اى كه باريتعالى فرمود: انما يتقبّل الله من المتقين ؛(196) عمل اهل تقوى مورد قبول خداوند است .
تو با دزدى دو قرص نان ، دو گناه كردى و با دزدى دو انار، مرتكب دو گناه شدى ، وقتى آنها را بدون اجازه صاحبانش به ديگرى دادى ، چهار گناه ديگر بر چهار گناه اول افزودى و چهل حسنه بر چهار گناه اضافه نكردى .))
آن شخص پس از شنيدن سخن امام عليه السلام حيران بر آن حضرت مى نگريست . امام عليه السلام فرمود: ((من برگشتم و او را ترك گفتم .)) سپس امام عليه السلام فرمود: بمثل هذا التاءويل القبيح المستكره يَضلّون و يُضلّون ؛(197) و به استناد اين گونه تاءويل هاى قبيح ، گمراه مى شوند و گمراه مى كنند.(198)
خشم و غضب
عن على عليه السلام شدة الغضب تغير المنطق و تقطع مادة الحجة و تفرق الفهم ؛(199)
على عليه السلام فرمود: ((غضب شديد، منطق را تغيير مى دهد، ارتباط موادِ حجت را با هم قطع ميكند و موجب پراكندگى فهم و فكر مى گردد.))
اوس و خزرج دو قبيله بزرگ مدينه بودند و در عصر جاهليت همواره با يكديگر اختلاف و نزاع داشتند و گاهى به روى هم شمشير مى كشيدند و كار به قتل و خونريزى منتهى مى شد.
پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به نبوت مبعوث گرديد، آيين الهى خود را عرضه نمود و مردم را به دين خدا دعوت كرد، هر دو قبيله آن را پذيرا شدند و به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ايمان آوردند و از برادرى و محبت دينى برخوردار گرديدند و در كنار هم با كمال صفا و صميميت زيست مى نمودند. ولى اين پيوند دوستى براى يهودى هاى مدينه سنگين و گران بود و از آن رنج مى بردند.
روزى يكى از سالخوردگان يهود به نام ((شاس بن قيس )) در جمعى از اصحاب رسول گرامى از اوس و خزرج گذر كرد و ديد آنان را در يك مجلس ‍ گرد هم نشسته و در كمال صميميت و برادرى با يكديگر سخن مى گويند.
او مى دانست كه اين دو قبيله در جاهليت با هم دشمن بودند و از اين كه امروز در پرتوى اسلام اين چنين با هم ماءنوس و مهربانند، سخت ناراحت و خشمگين شد. با خود گفت كه اين دوستى و محبت براى ما غيرقابل تحمل است .
به جوانى از يهود كه همراهش بود دستور داد برود و در مجلس آنان شركت كند و روز ((بغات )) را به ياد آنان بياورد و بعضى از اشعار آن روز را در مجلس بخواند.
((بغات )) روزى است كه پيش از اسلام قبيله هاى اوس و خزرج در آن روز به جان هم افتادند و جنگ سختى كردند و تلفات سنگينى دادند.
جوان يهودى وارد مجلس شد و از روز بغات سخن گفت و طبق دستور، ماءموريت خود را انجام داد. يادآورى آن روز، خاطرات گذشته را بيدار كرد و آتش خشم اوس و خزرج را مشتعل نمود و آنها به هيجان آمدند. در همان مجلس ، نزاع در گرفت تا جايى كه بعضى از افراد دو قبيله با يكديگر گلاويز شدند.
يكى گفت : ((ما حاضريم صحنه بغات را تكرار كنيم .))
ديگرى گفت : ((ما نيز حاضريم !)) فورا تصميم گرفتند.
فريادهاى ((مسلح شويد! مسلح شويد!)) به هم آميخت و سرزمين حرّه به عنوان نبردگاه معين شد و هر دو گروه به راه افتادند. خبر اين تصميم در شهر پيچيد و افراد هر قبيله با سرعت به جمعيت خود مى پيوستند و رفته رفته زمينه زد و خورد سخت و خونينى آماده مى شد.
جريان امر به اطلاع رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيد. حضرت به معيت جمعى از اصحاب كه در حضورش بودند، حركت كرد و خيلى زود خود را به آنان رساند.
فرمود: اى مسلمانان ! آيا به كشاكش دوران جاهليت گراييده ايد، با آنكه من در ميان شما هستم . پس از آن كه خداوند شما را به دين اسلام هدايت كرد، موجبات عز و عظمتتان را فراهم آورد، پيوندهاى جاهليت را از شما بريد، از كفر نجاتتان داد و بين شما ايجاد الفت و محبت كرد؟! آيا مى خواهيد روش هاى جاهليت را در پيش گيريد و به كفرى كه قبلا گرفتار آن بوديد برگرديد؟(200)
سخنان رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آنان را به خود آورد و دانستند كه اين افكار، نقشه خائنانه اى است كه دشمن آنان مطرح كرده است . پس شمشيرها را به زمين افكندند، دست محبت به گردن هم انداختند، اشك ريختند، اظهار ندامت نمودند. مراتب اطاعت خود را از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اظهار داتشتند و در معيت آن حضرت از نيمه راه حرّه برگشتند و خداوند با لطف خود آتش فتنه ((شاس ‍ بن قيس )) را خاموش كرد.
اگر خبر هيجان اوس و خزرج در آغاز گفتگوى ((بغات )) به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى رسيد، حضرت همان موقع در جمع آنان شركت مى كرد و با سخنان نافذ خويش ، غيظشان را فرومى نشاند و نمى گذاشت با هم گلاويز شوند و مسلح گردند، ولى خبر اين قضيه موقعى به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رسيد كه هر دو قبيله سلاح برداشته و راه حرّه را كه براى زد و خورد گزيده بودند، طى مى كردند و در واقع آتش ‍ غضب زبانه كشيده بود و اگر پيشواى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نمى رسيد، عده اى كشته يا مجروح مى شدند و در آتش خشم مى سوختند.
خوشبختانه پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم درلحظات نهايى و پيش از وقوع خطر در محل حضور يافت و اوس و خزرج را از سيه روزى و بدبختى نجات داد.
آنان كه براى زد و خورد به حرّه مى رفتند، اگر بر اثر تربيت و تعليم پيشواى اسلام به مقام عدل نايل شده بودند، با اعمال غضب و كشتن و مجروح ساختن يكديگر جامه پر افتخار عدل از برشان بيرون مى شد و لباس ننگين ظلم ، جايگزين آن مى گرديد.(201)
كظم غيظ
از نظر عمل ، اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام علاوه بر سفارش به فرو بردن خشم و غضب ، خودشان نيز اهل كظم غيظ بوده اند.
به عنوان نمونه در احوالات حضرت زين العابدين عليه السلام آمده است كه اهل كظم غيظ بوده است و اين سجيه انسانى مكرر از وى مشاهده شده است .
در اين جا به ذكر دو نمونه از ايشان ، يكى در محيط خانواده و آن ديگر در محيط اجتماع اكتفا مى شود.
كانت جارية لعلى بن الحسين عليه السلام تسكب عليه الماء فسقط الابريق من يدها فشجه فرفع راءسه اليها فقالت الجارية ان الله تعالى قول و الكاظيمن الغيظ فقال كظمت غيظى قالت و العافين عن الناس قال عفوت عنك قالت والله يحب المحسنين قال اذهبى فاءنت حرة لوجه الله ؛(202)
جارية حضرت على بن الحسين عليه السلام روى سر حضرت آب مى ريخت . ناگهان ظرف آب از دستش رها شد و به سر حضرت اصابت نمود و آن را شكافت و خون افتاد. حضرت سر بلند كرد و به وى نگريست . جاريه آيه اى را كه در بردارنده معناى ((كظم غيظ))(203) بود، خواند.
حضرت فرمود: ((غيظم را فرو نشاندم .))
سپس قسمت ديگر آيه را خواند. حضرت فرمود: ((تو را بخشيدم .))
آنگاه جمله آخر آيه را كه حاوى احسان است قرائت نمود. حضرت فرمود: ((برو كه تو را براى خداوند آزاد هستى !))
و حكى عن زين العابدين على بن الحسين عليه السلام اءنه سبه رجل فرمى عليه خميصة كانت عليه واءمر له باءلف درهم فقال بعضهم جمع فيه خمس خصال الحلم و اسقاط الاءذى و تخليص الرجل مما يبعده عن الله و حمله على الندم و التوبة و رجوعه الى المدح بعد الذم و اشترى جميع ذلك بيسير من الدنيا؛(204)
مردى به امام سجاد عليه السلام دشنام گفت ، حضرت بلافاصله عباى سياه رنگى را كه بر دوشت داشت به سويش افكند و فرمود: ((هزار درهم نيز به وى بدهند.))
كسانى كه ناظر اين جريان بودند گفتند: ((امام عليه السلام با عمل خود پنج خصلت پسنديده را جمع نمود: ((اول حلم ، يعنى كظم غيظ، دوم چشم پوشى از ايذاء وى ، سوم دشنامگو را از عمل خود نادم نمود، چهارم به توبه اش موفق ساخت و پنجم او را به مدح وادار نمود، پس از آن كه او دشنام گفته بود و امام عليه السلام همه آنها را با قليلى از مال دنيا خريدارى نمود.))(205)
استجابت دعا
قومى به امام صادق عليه السلام عرض كردند: دعا مى كنيم و به استجابت نمى رسد، چرا چنين است ؟
حضرت فرمود: براى اين كه شما كسى را مى خوانيد كه او را نمى شناسيد و درباره اش به شايستگى معرفت نداريد.
در حكومت بنى اميه و بنى عباس افراد با ايمان و شريفى همانند على بن يقطين بودند كه در ظاهر به دولت جبار خدمت مى كردند و در باطن ، انجام وظيفه دينى مى نمودند، حتى در مواقعى بعضى از ائمه معصومين عليهم السلام به آنان نامه محرمانه مى نوشتند و درباره افراد مظلوم توصيه مى كردند و آن ماءمورين پاكدل با علاقه مندى وظيفه محوله را انجام مى دادند و مومن گرفتارى را از بلا خلاص مى كردند.
عبدالله هبيرى يكى از افرادى است كه با نيروى ايمان خود قدرت جبارى را در هم شكست و عملا اثبات نمود كه براى آفريدگار جهان شريكى قرار نداده است . خداوند هم بر اثر استقامت و ثبات ايمانى او دعا و تمنايش را به اجابت رساند و در كمال عزت و سربلندى ، وى را به هدفش نايل ساخت . در اين جا خلاصه اى از قضيه او به عنوان شاهد بحث ذكر مى شود.
عبدالله هبيرى از افاضل دبيران بود. در عهد مروانيان كارهاى مهمى به عهده داشت . در دولت عباسيان مدتى بيكار ماند و در مضيقه مالى قرار گرفته بود. براى حل مشكل خود ناچار هر روز بر اسب لاغرى كه داشت سوار مى شد و در خانه وزير مقتدر ماءمون به نام ((احمد ابوخالد)) مى رفت . او مردى تند و زودرنج بود. هر روز كه هبيرى به او سلام مى كرد، ناراحت و رنجيده خاطر مى شد و ديدارش براى وزير، گران بود.
روزى وزير بر اثر پيشامدى آزردگى خاطر داشت . اول صبح كه از منزل خارج شد، هبيرى نزديك آمد و به وزير سلام نمود. وزير، آن روز از ديدن و سخت رنجيد. يكى از دبيران جوان خود را طلب نمود، به او گفت : برو هبيرى را ملاقات كن و بگو: ((مرد پير و محنت زده اى هستى ، هر روز به ديدار من مى آيى و مرا مى رنجانى . من به تو شغلى نخواهم داد و كارى از تو برنمى آيد. برو در گوشه اى به عبادت مشغول باش ! اگر به اميد كارى نزد من مى آيى ، از من قطع اميد كن كه به تو كارى نخواهم داد.))
دبير جوان مى گويد: پيام وزير تند بود و من شرم داشتم از اين كه آن سخنان را به هبيرى بگويم . لذا سه هزار درهم از خود تهيه نمودم ، به دست غلامى دادم و او را با خود به منزل هبيرى بردم . چون مرا ديد احترام كرد. به هبيرى گفتم : آقاى وزير سلام رسانده و پيام داده براى من سنگين است كه پيرمرد محترمى هر روز در منزل من بيايد. فعلا شغل مهيا نيست . مبلغى را براى شما فرستاده ، خرج كنيد، شايد بعدا كارى مهيا شود.
چهره هبيرى گرفت . هنگامى كه غلام پول را نزدش آورد، از من پرسيد: ((چقدر است ؟)) گفتم : ((سه هزار درهم !)) سخت ناراحت شد. گفت : ((برادر! من نه گدا هستم و نه از او صدقه مى خواهم .))