فروتنى پيامبر
من التواضع اءن ترضى بالمجلس دون المجلس و اءن تسلّم
على من تلقى و اءن تترك المراء و ان كنت محقّا و اءن لا تحب اءن تحمد على التقوى ؛(171)
امام صادق عليه السلام فرمود: از جلمه كارهايى كه حاكى از تواضع است ، اين است كه
راضى باشى در مجلس جايى بنشينى كه از جايگاه شايسته تو پست تر باشد.
ديگر آن كه با هر كس كه برخورد مى نمايى ، سلام كنى و اين كه بحث خصومت انگير را -
اگر چه حق با تو باشد - ترك گويى و اين كه نخواهى براى تقوى ، مورد تحسين و تمجيدت
قرار دهند.
براى آنكه بدانيم اولياى گرامى اسلام به موازات توصيه هايى كه به پيروان خود در امر
تواضع مى نمودند، خودشان عملا متواضع بودند و اين خلق پسنديده را نسبت به ديگران
رعايت مى كردند. در اين جا به طور نمونه به چند مورد اشاره مى شود.
در اخلاق و رفتار رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم آمده است :
و كان يكرم من يدخل عليه حتى ربما بسط ثوبه و يؤ ثر الداخل
بالوسادة التى تحته ...؛(172)
روش رسول گرامى صلى الله عليه و آله و سلم اين بود كه هر كس بر وى وارد مى شد، او
را اكرام مى نمود.
گاهى عباى خود را به جاى فرش زير قدمش مى گسترانيد و تشك كوچكى را كه روى آن نشسته
بود، به شخص تازه وارد ايثار مى نمود.
دخل عليه صلى الله عليه و آله و سلم رجل المسجد و هو جالس
وحده فتزحزح له صلى الله عليه و آله و سلم فقال الرجل فى المكان سعة يا رسول الله !
فقال صلى الله عليه و آله و سلم ان حق المسلم على المسلم اذا رآه يريد الجلوس اليه
اءن يتزحزح له ؛(173)
مردى وارد مسجد شد و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تنها نشسته بود. به سوى
پيامبر آمد. با نزديك شدن او حضرت جا به جا شد و تغيير محل داد.
مرد عرض كرد: مسجد وسيع است ، چرا حركت كرديد و مكان خود را ترك گفتيد؟
حضرت در پاسخ فرمود: ((حق مسلمان بر مسلمان اين است كه وقتى
ببيند او قصد نشستن دارد، به احترام وى جا به جا شود و كنار برود.))
در واقع معناى كلام حضرت اين است كه براى تازه وارد حريم بگيرد و او را مورد تواضع
و تكريم خود قرار دهد.(174)
امام جواد عليه السلام در كودكى
پس از وفات حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام ماءمون ، خليفه وقت به بغداد
آمد. روزى به عزم شكار حركت كرد. بين راه در نقطه اى چند كودك بازى مى كردند.
و محمد واقف معهم و كان عمره يومئذ احدى عشرة سنة فما حولها؛(175)
حضرت محمد بن على امام جواد عليه السلام فرزند ارجمند على بن موسى الرضا عليه
السلام كه در آن موقع سنش در حدود يازده سال بود، بين كودكان ايستاده بود.
موقعى كه مركب ماءمون به آن نقطه نزديك شد، كودكان فرار كردند ولى امام جواد عليه
السلام همچنان در جاى خود ايستاد. وقتى خليفه نزديك آن حضرت شد به آن حضرت نگاهى
كرد. قيافه جذاب كودك وى را مجذوب كرد، توقف كرد و پرسيد: ((چه
چيز باعث شد كه با ساير كودكان از اين جا نرفتى ؟))
فقال له محمد مسرعا يا اميرالمومنين لم يكن بالطريق ضيق
لاءوسعه عليك بذهابى و لم يكن لى جريمة فاءخشاها و ظنى بك حسن اءنك لا تضر من لا
ذنب له فوقفت ؛
امام جواد عليه السلام فورا جواب داد: اى خليفه مسلمين ! راه تنگ نبود كه من با
رفتن خود آن را براى عبور خليفه وسعت داده باشم .
مرتكب گناهى نشده ام كه از ترس مجازات فرار كنم و من نسبت به خليفه مسلمين حسن ظن
دارم . گمانم اين است كه بى گناهان را آسيب نمى رساند. به اين جهت در جاى خود ماندم
و فرار نكردم .
ماءمون از سخنان محكم و منطقى كودك و همچنين قيافه جذاب و گيرنده او به عجب آمد،
پرسيد: ((اسم تو چيست ؟)) جواب داد:
((محمد!)) گفت : ((پسر
كيستى !)) فرمود: انا ابن على الرضا؛
((من فرزند حضرت رضا عليه السلام هستم .))
ماءمون نسبت به پدر آن حضرت از خداوند طلب رحمت كرد و راه خود را در پيش گرفت .
امام جواد عليه السلام در دامن پدر بزرگوارش حضرت رضا عليه السلام پرورش يافته ،
شخصيت و استقلال و تمام مراتب فضل و فضيلت را از مربى عالى مقام خود فراگرفته است .(176)
تربيت صحيح
پيشوايان گرامى اسلام علاوه بر اين كه در بيانات خود راه پرورش صحيح كودك را
به مردم آموخته اند، عملا نيز آن برنامه ها را در مورد تربيت فرزندان خود به كار
برده و آنان را با بهترين صفات پسنديده پرورش داده اند.
براى مزيد توجه آقايان محترم و تتميم بحث امروز قسمتى از روش هاى عملى رسول اكرم
صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه عليهم السلام را در احياى شخصيت كودكان به عرض
شما مى رسانم :
((على بن ابى طالب عليه السلام در كودكى در دامن پر مهر
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم تربيت شده و تمام صفات عاليه انسانى را از
رهبر عاليقدر اسلام فراگرفته است .))
زندگى درخشان و سراسر افتخار آن حضرت بهترين گواه حسن تربيت او در دوران كودكى است
.
يكى از صفات بارز على عليه السلام شخصيت و استقلال اراده بود كه با پرورش حكيمانه
حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم از طفوليت در آن حضرت آشكار شد. گرچه على عليه
السلام از نظر جسم و جان يك كودك عادى نبود و در وجود ممتاز آن حضرت ، استعداد و
شايستگى هاى مخصوص وجود داشت ، ولى مراقبت هاى مستقيم رسول اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم در آشكار نمودن قابليت هاى درون آن حضرت داراى نتايج فوق العاده مهم بود.
روزى كه آن حضرت به نبوت مبعوث شد، على عليه السلام كودك ده ساله اى بود، ولى شخصيت
يك انسان كامل را داشت . نبى اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، اسلام را به وى عرضه
كرد و او را به پذيرش اين آيين آسمانى دعوت نمود و با اين عمل شايستگى و شخصيت بزرگ
آن حضرت را تاييد فرمود.
على عليه السلام با واقع بينى و درايت كامل به دعوت پيامبر اكرم صلى الله عليه و
آله و سلم توجه كرد و در كمال آزادگى و استقلال ، به نداى آن حضرت جواب مثبت داد.
اغلب حوادث سهمگين و شكست هاى سخت زندگى ، روحيه مردان با شخصيت را در هم مى شكند،
خود را مى بازند و دچار زبونى و حقارت مى شوند، ولى در ايام قبل از هجرت با آن كه
بزرگترين طوفان وحشت در سر راه اسلام و مسلمين پديد آمد و امواج شكننده آن ، همه
چيز و همه كس را تهديد مى كرد، على بن ابى طالب عليه السلام ، - جوان نيرومند
اسلام - هرگز خود را نباخت و به شخصيت آهنين او كمترين آسيبى نرسيد.
اين اثبات و استقامت ، صرف نظر از شايستگى فطرى على عليه السلام معلول تربيت هاى
عميق و نافذ مربى ارجمندش حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود كه او را اين
چنين نيرومند و با شخصيت بار آورده است .
حسن و حسين عليهماالسلام نيز از مزاياى بهترين تربيت برخوردار شدند و در كودكى از
جد گرامى و پدر و مادر ارجمند خود تمام كمالات را فراگرفتند.
ماءمون عباسى در حضور رجال بزرگ كشور درباره شخصيت پر از ارزش آنان گفت :
و بايع الحسن و الحسين عليهماالسلام و هما ابنا دون الست
سنين و لم يبايع صبيا غيرهما؛(177)
((رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با حسن و حسين
عليهماالسلام بيعت كرد. با آن كه سن آن دو از شش سال كمتر بود و پيامبر اسلام صلى
الله عليه و آله و سلم با هيچ كودكى جز آن دو نفر بيعت نكرد!))
استعداد فطرى و پرورش صحيح به قدرى آن دو كودك را پرارج و باشخصيت نموده كه در سن
كمتر از شش سال لايق بيعت شده اند!
روز جمعه اى خليفه دوم مسلمين روى منبر بود. حسين عليه السلام كه كودك خردسالى بود،
وارد مسجد شد و گفت : ((از منبر پدرم پايين بيا!))
عمر گريه كرد و گفت : ((راست گفتى ، اين منبر پدر توست ، نه
منبر پدر من !))
ممكن بود كسانى تصور كنند حضرت حسين عليه السلام در مجلس عمومى به دستور پدرش على
بن ابى طالب عليه السلام چنين سخنى گفته است و براى آن حضرت مشكلاتى پيش آيد، لذا
اميرالمومنين عليه السلام از وسط مجلس به پا خواست و به صداى بلند فرمود:
((به خدا قسم ، گفته حسين عليه السلام از ناحيه من نيست .))
عمر نيز قسم ياد كرد و گفت : ((يا اباالحسن ! راست مى گويى ،
من هرگز شما را در گفته فرزندت متهم نمى كنم . يعنى حسين عليه السلام را مى شناسم ،
او با اين كه كودك است ، شخصيت ممتاز و اراده مستقلى دارد و اين گفتار از فكر خود
او سرچشمه گرفته است !))
على عليه السلام مكرر در حضور مردم از فرزندان خود پرسشهاى علمى مى كرد. گاهى جواب
سؤ الات مردم را به آنان محول مى فرمود. يكى از نتايج درخشان اين عمل ، احترام به
كودكان و احياى شخصيت آنان بود.
روزى على عليه السلام از فرزندان خود، حضرت امام حسن و حسين عليهماالسلام در چند
موضوع سؤ الاتى كرد و هر يك از آنان با عباراتى كوتاه جواب هاى حكيمانه دادند.
ثم التفت الى الحارث الاءعور فقال : يا حارث علموا هذه الحكم
اءولادكم فانها زيادة فى العقل و الحزم و الراءى ؛(178)
سپس حضرت على عليه السلام متوجه ((حارث اعور))
كه در مجلس حاضر بود گرديد و فرمود: ((اين سخنان حكيمانه
را به فرزندان خودتان بياموزيد، زيرا موجب تقويت عقل و انديشه آنان مى گردد.))
پدرى كه با فرزندان خود چنين رفتار كند و سخنان آنها را سرمشق فرزندان جامعه قرار
دهد، با اين عمل از آنان به بهترين وضعى احترام كرده و بزرگترين شخصيت و استقلال را
در ضميرشان ايجاد نموده است .(179)
دروغ سازان زبردست !
گاهى با تلقين به شخص دروغگو در كارش به او كمك مى كنيم .
برادران يوسف صديق ، دروغگويان و دروغ سازان زبردستى بودند. موقعى كه يوسف را در
چاه افكنده و نزد پدر آمدند گريه مى كردند، اشك مى ريختند، پيراهن خون آلوده آوردند
و خلاصه با نقشه منظم صحنه اى ايجاد كردند كه بيننده باور مى كرد يوسف را گرگ
دزديده است . اين قبيل دروغگويى هاست كه بسيار خطرناك و گمراه كننده است .
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كلمه ((كذاب
))(180)
را در مورد آنان به كار برده است :
لا تلقنوا الكذب فتكذبوا فان بنى يعقوب لم يعلموا اءن الذئب
ياءكل الانسان حتى لقنهم اءبوهم ؛(181)
((به مردم كذاب راه دروغگويى را تلقين نكنيد و دروغ سازى را
به آنان نياموزيد. بچه هاى يعقوب نمى دانستند گرگ انسان را نيز مى درد، از تذكر و
تلقين پدر استفاده كردند.))(182)
از عوامل دروغ !
يكى از علل دروغگويى فرزندان ، تحميل تكاليف سنگين بر آنها و توقع بيش از
طاقت از آنان داشتن است .
سخت گيرى هاى اولياى طفل و توقعات نادرستى كه فوق طاقت كودكان است آنان را به راه
دروغگويى مى كشاند و اين خلق ناپسند را در وجود آنان بيدار مى كند.
((ريموند بيچ )) مى گويد: دختر جوانى
را مى شناسم كه اكنون يك دروغگوى درمان ناپذير است . او هنگامى كه هفت سال داشت هر
روز به كلاس درس مى رفت كه در آن بيست و پنج نفر از بچه ها تحصيل مى كردند.
پرستارى هر روز او را به مدرسه مى برد و در پايان درس نيز خودش عقب او مى رفت . اين
پرستار وظيفه كه دخترك را مراقبت كند تا تكاليفش را انجام دهد و درسهايش را بياموزد
و خلاصه اين زن مسئول تربيت اين كودك بود.
در آن زمان بر حسب روش مرسومى كه آموزش و پرورش امروز آن را بكلى بى مصرف و بى حاصل
مى داند، شاگردان كلاس هر روز بر حسب نمره هاى امتحانات كتبى طبقه بندى مى شدند و
شاگرد اول و دوم و... معين مى شد.
دخترك هر روز همين كه كيف به دست از كلاس خارج مى شد، با پرسش يكنواخت و حريصانه
پرستارش كه مى گفت : ((چند شدى ؟)) رو
به رو مى شد. هرگاه او مى توانست بگويد: ((اول يا دوم
)) كار درست بود. اما يكبار اتفاق افتاد كه سه نوبت پى در پى
، اين بچه ، شاگرد سوم شد و بايد گفت كه رتبه سوم ميان بيست و پنج نوآموز به راستى
جاى تحسين دارد. اما با اين وجود پرستار او از آن كسانى نبود كه اين حقيقت را درك
كند. او دو بار اول بردبارى كرد، اما بار سوم ديگر نتوانست خوددارى كند. در حاليكه
بچه از وحشت دچار بهت شده بود، فرياد زد: ((پس اين شاگرد
سومى تو پايان ندارد؟ فردا بايد اول شوى ! مى شنوى ؟! اول ! بايد شاگر اول بشوى !))
اين امر سخت و جدى در تمام آن روز فكر دخترك را به خود مشغول كرد و فردا هم در
مدرسه دچار همين غم و وحشت بود. تمام دقت و توجهش را آن روز در انجام تكاليف و
دروسش به كار برد.
تمام تفريق هايش درست بود. جواب تمام جمع هايش صحيح بود. هه درسها را به خوبى پس
داد و تا نزديكى ظهر كه نوبت به ديكته رسيد، همه كارها رضايت بخش و رو به راه بود.
اما در امتحان ديكته او چهار غلط داشت و سرانجام آن روز بار ديگر شاگرد سوم شناخته
شد و امروز ديگر اين مصيبت و بلاى عظيمى بود!
هنگامى كه زنگ آخر را زدند، پرستار دم در كلاس در كمين اين طفلك ايستاده بود. همين
كه چشمش به او افتاد فرياد زد: ((چه خبر؟))
دخترك كه دل گفتن حقيقت را در خودش نديد، پاسخ داد: ((اول
شدم !)) و به اين گونه درغگويى او آغاز شد!
چقدر از پدرها و مادرها كه به همين گونه رفتار مى كنند و به اين ترتيب بار سنگين
گناهكارى و مسووليت دروغگويى فرزندان را به دوش مى گيرند!(183)
اثر سخن معلم
بعضى از سياستمداران در مبارزه هاى سياسى ، در جنگ هاى سرد تبليغاتى براى
درهم شكستن رقيب خود به حربه افترا متوسل شده و ناجوانمردانه بى گناهان را متهم مى
كنند. بدبختانه اين روش نادرست در گذشته و حال وجود داشته و دارد و ملت اسلام نيز
پس از مرگ رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم كم و بيش به اين عمل ناپسند گرفتار
شد.
معاويه بن ابى سفيان براى اين كه چند روزى كرسى خلافت اسلامى را اشغال نمايد و بر
مردم فرمانروايى كند به اين گناه عظيم و نابخشودنى دست زدد و به حضرت على بن ابى
طالب عليه السلام ، كه مثل اعلاى ايمان و انسانيت بود، نسبت هاى ناروايى داد!
معاويه بن ابى سفيان بر خلاف اصول انسانى و اسلامى ، آن حضرت را به ترك فرايض و
انحراف از صراط مستقيم ديانت متهم نمود.
قسمت مهمى از بيت المال مسلمين را همه ساله صرف تبليغات خائنانه خود مى كرد. تمام
ماءمورين لشكرى و كشورى را موظف نمود كه در سخنرانى هاى خويش پس از حمد خداوند و
درود به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ، آن حضرت را به بدى ياد كنند. خطبا
در منابر و معلمين در مدارس و خلاصه اكثر مردم در تمام مجامع و مجالس ، سب آن حضرت
را از وظايف خود دانسته و اين عمل نادرست سرلوحه تمام برنامه هاى ماءمورين بود!
در سراسر كشور مردان شريف و با ايمان ، بسيارى بودند كه على عليه السلام را به خوبى
مى شناختند و از مكر و خيانتكارى معاويه آگاهى داشتند، ولى از ترس جان سخن نمى
گفتند و جراءت نداشتند راز دل را آشكار نمايند.
بعضى از آنان كه در مواقع و شرايط مخصوصى در كمال صراحت مراتب ارادت و ايمان خود را
نسبت به آن حضرت ابراز كردند، با وضع فجيع و دلخراشى به دست معاويه يا عملا
جنايتكارش كشته شدند!
اين بدعت خائنانه چنان در قلوب طبقات كشور ريشه كرد كه پس ا ز مرگ معاويه ، ساليان
دراز مردم به اين انحراف عقيده گرفتار بودند و سبّ آن حضرت در جامعه به صورت يك
وظيفه مذهبى در آمده بود.
زمانى كه عمر بن عبدالعزيز به مسند خلافت تكيه كرد و زمام امور كشور پهناور اسلامى
را در دست گرفت ، به عزمى ثابت و تزلزل ناپذير براى ريشه كن كردن اين ننگ بزرگ
تاريخى قيام كرد. ابتدا با روش مدبرانه اى وزرا و افسران ارشد خود را با خويش موافق
نمود و در اين راه زحمت بسيار كشيد. سپس به كليه فرماندهان و ماءمورين عالى رتبه در
سراسر كشور دستور داد كه احدى حق ندارد على عليه السلام را به بدى ياد كند و متخلف
از اين دستور بايد مجازات شود. عمر بن عبدالعزيز با پشتكار و جديت شبانه روزى
سرانجام موفق شد اين لكه ننگ را ازدامن كشور اسلام پاك ك ند و جامعه مسلمين را از
پليدى اين بدعت خائنانه نجات بخشد. عمر بن عبدالعزيز در اثر اين خدمت بزرگ ،
محبوبيت عظيمى پيدا كرد و با اين مبارزه مقدس وضع تمام ملت اسلام را عوض كرد و مسير
سياست كشور را تغيير داد. اين امر ناشى از تصميم قاطع خليفه مسلمين ،
((عمر بن عبدالعزيز)) بود. خود او
منشاء اين تصميم را مربوط به دوران كودكى خويش و در اثر شنيدن يك جمله كوتاه از
معلم خود دانسته است . اينك شرح جريان را از زبان خود او بشنويد.
عمر بن عبدالعزيز مى گويد:
من در مدينه تحصيل علم مى كردم و ملازم خدمت عبدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود
بودم . به او خبر رسيده بود كه من نيز مانند ساير بنى اميه سبّ على عليه السلام مى
كنم .(184)
روزى به محضر او آمدم ، مشغول نماز بود. نشستم تا نمازش تمام شود.
پس از فراغت به من توجهى كرد و فرمود:
((از كجا دانستى كه خداوند بر اصحاب بدر و بيعت رضوان غضب
كرده است پس از آن كه از آنان راضى شده بود؟))
گفتم : ((من چنين سخنى نشنيده ام !))
فرمود: ((اين چيست كه از تو به من درباره حضرت على عليه
السلام خبر داده اند؟))
گفتم : از پيشگاه خداوند بزرگ و از شما پوزش مى طلبم و از آن تاريخ سبّ على عليه
السلام را ترك گفتم .
سوال و جوابى كه بين استاد و شاگرد در مدينه رد و بدل شد، خيلى كوتاه بود. هيچ يك
از آن دو نفر تصور نمى كردند كه اين چند جمله منشاء يك انقلاب عظيمى در كشور اسلام
شود. ولى آن روز گفته استاد مانند سكه در دل كودك نقش بست و طفل را تحت تاءثير قرار
داد.
چند سال گذشت ، كودك بزرگ شد و در رديف مردان بارز اجتماع قرار گرفت . پيش آمدهاى
غيرمنتظره و حوادث گوناگون ، تحولات عظيمى در كشور به وجود آورد و كودك آن روز را
بر كرسى خلافت مستقر نمود و زمام اداره ميليون ها مردم را به دست او داد!
گفته معلم به منزله بذرى بود كه آن روز در دل كودك پاشيده شد. شرايط زمامدارى و
رياست ، آن بذر را پرورش داد و سرانجام به صورت خرمن سعادتى درآمد و ميليون ها مردم
از آن بهره بردارى كردند و از بدعت ننگين سبّ على بن ابى طالب عليه السلام خلاص
شدند.(185)
عهد و پيمان
بعد از واقعه صفين حزبى به نام خوارج به وجود آمد. افرادى تندرو و بى اطلاع
از مبانى علم و دين در آن شركت كردند و ساليان دراز به جرايم و جنايات بزرگى دست
زدند. حكومت هاى وقت نيز به صور مختلف با آنها مبارزه نمودند.
در زمان ((حجاج بن يوسف )) جمعى را به
اتهام وابستگى به اين حزب دستگير و براى مجازات نزد حجاج آوردند. حجاج در مجلس خود
به وضع آنان رسيدگى كرد و مجازات هر يك را تعيين نمود. وقتى نوبت به آخرين فرد آن
جمعيت رسيد، موذّن اذان گفت و موقع نماز را اعلام نمود. حجاج از جا حركت كرد و متهم
را به يكى از حضار مجلس خود كه ((عنبسه ))
نام داشت سپرد و گفت : ((امشب او را پيش خود نگاهدارى كن و
فردا صبح نزد من بياور تا مجازاتش كنم .))
((عنبسه )) اطاعت كرد و با او از
عمارت استاندارى خارج شد. در راه ، متهم به عنبسه گفت : ((آيا
مى توان به تو اميد خيرى داشت ؟))
عنبسه گفت : ((اگر سخنى دارى بگو، توفيق رفيقم شود و به راه
خير و نيكى قدمى بردارم .))
متهم گفت : ((به خدا قسم من از خوارج نيستم . به هيچ مسلمان
خروج نكرده و به محاربه كسى قيام ننموده ام . از اين تهمتى كه به من بسته اند منزه
و مبرى هستم . گرچه بى گناه گرفتار شده ام ، ولى به رحمت خداوند حكيم اطمينان دارم
. مى دانم فضل الهى شامل حال من خواهد بود، هرگز بدون گناه معذب نخواهد شد. تمناى
من اين است كه احساس كنى و اجازه دهى امشب را نزد زن و فرزندانم بروم ، آنان را
وداع كنم ، وصاياى خود را بگويم ، حقوق مردم را ادا كنم و فردا اول وقت نزد تو
بيايم .))
عنبسه مى گويد از اين تقاضا مرا خنده آمد كه يك متهم زندانى چنين درخواستى مى كند.
جواب ندادم . او دوباره تقاضاى خود را تكرار كرد.
گفته او در من تاثير نمود، به دلم گذشت كه خوب است به خداوند اعتماد نمايم و
درخواست او را بپذيرم . تصميم گرفتم و به او گفتم : ((برو!
بايد عهد كنى كه فردا صبح باز آيى .))
آن مرد گفت : ((عهد كردم كه فردا اول وقت بيايم و بر اين
عهد، خداوند را گواه مى گيرم .))
رفت تا از چشمم ناپديد شد. وقتى به خود امدم ، از كرده خويش سخت ناراحت و مضطرب شدم
. با خود گفتم اين چه كارى بود كردم ؟ چرا بى جهت خود را در معرض غضب حجاج قرار
دادم ؟
با نگرانى به منزل رفتم و قضيه را با اهل خانه خود در ميان گذاردم . آنان نيز مرا
ملامت كردند ولى كار از كار گذشته بود!
آن شب را تا صبح نخوابيدم . مانند انسان مارگزيده يا زن فرزند مرده به خود مى
پيچيدم . صبح شد، مرد به وعده خود وفا كرد و اول وقت نزد من آمد.
از آمدنش تعجب كردم . گفتم : چرا آمدى ؟ گفت : هر كس به سعادت معرفت خدا نايل شده و
پروردگار را به قدرت و كمال بشناسد، وقتى عهد كند و خداوند را بر آن گواه گيرد،
بايد به آن عهد وفا كند و هرگز نقض پيمان نكند.
در ساعت مقرر او را با خود به دارالاماره نزد حجاج برد و قصه شب گذشته را از اول تا
آخر براى حجاج نقل كرد. حجاج از ايمان و وفاى متهم تعجب كرد. به عنبسه گفت : ميل
دارى تا او را به تو ببخشم ؟
گفت : اگر كرم نمايى و چنين كنى ، بر من منت بسيار دارى .
حجاج متهم را به عنبسه بخشيد. عنبسه او را به خارج دارالاماره آورد و در كمال
مهربانى گفت : ((آزاد هستى ، برو!))