ميرزاى قمى و ملاسبز على
ميرزا ابوالقاسم قمى از دانشمندان بزرگ سده دوازدهم هجرى و مؤ لف كتاب نامدار
(قوانين
) در علم و اصول فقه است كه از كتابهاى ارجدار و گرانمايه اين علم محسوب
مى شود.
ميرزاى قمى اصلا گيلانى و از شفت رشت است ، ولى چون ساليان دراز تا پايان زندگانى
در شهر مذهبى قم سكونت داشته معروف به ميرزاى قمى شده است .
ميرزاى قمى همراه پدرش در (جاپلق
) به سر مى برد، مقدمات علمى را همانجا طى كرد و سپس براى ادامه تحصيل
به (خونسار)
رفت و از محضر علامه فقيه سيد حسين خونسارى دروس خود را در رشته فقه و اصول تكميل
نمود و همانجا با خواهر استادش ازدواج كرد.
ميرزا قمى آنگاه به اعتاب مقدسه شرفياب شد و در (كربلا)
از حوزه درس استاد كل آقا محمد باقر وحيد بهبهانى سرآمد دانشمندان شيعه در سده
دوازدهم هجرى و ديگر استادان بزرگ ، ساليان دراز استفاده هاى كامل نمود و در علوم
گوناگون به مقام عالى رسيد و از لحاظ ملكات نفسانى و خصال روحى مدارج كمال را طى
كرد.
سپس به موطن پدرش (جاپلق
) مراجعت نمود و در قريه (دره
باغ ) به رتق و فتق امور مردم پرداخت .
چون (قره باغ
) روستائى كوچك و قابل سكونت وى نبود، و ميرزا با نهايت سختى مى
گذرانيد، به خواهش حاج محمد سلطان كه از اعيان آنجا و مردى خيرانديش بود به
روستاى ديگرى به نام (قلعه بابو)
كه از دهات جاپلق و نزديك دره باغ بود، منتقل گرديد و مشغول درس و بحث شد.
ولى در آنجا هم چندان به ميرزا آن دانشمند عاليمقام و مجتهد بزرگ خوش نگذشت . زيرا
جز برادرش ميرزا هدايت الله ، و على دوست خان پسر حاج طاهر، كسى نبود كه از دانش
گوناگون وى استفاده كند.
بعلاوه جز چند كتاب علمى و استدلالى كه بتواند مورد مطالعه قرار دهد، كتاب ديگرى در
اختيار نداشت !
اهل ده هم بقدرى از معرفت دور بودند، كه ميان او و آخوند مكتبى ده به نام ملا
سبزعلى فرق نمى گذاشتند، بلكه ميان او و (ملاشاه
مراد) كه از ملا سبزعلى هم پست تر بود
تميز نمى دادند.
چون ميرزا قمى زمينه را براى توقف بيشتر در آن محيط خفقان آور، مناسب نديد و شدت
استيصال هم او را كاملا رنج مى داد و مخصوصا فقدان كتاب كه غذاى روح وى بود او را
به ستوه آورده بود، ناگزير به اصفهان مسافرت كرد و مدتى در
(مدرسه كاسه گران ) توقف
نمود، و چون اهانتى از بعضى از مدعيان فضل نسبت به خود ديد به شيراز كه در آن موقع
مقر كريم خان زند بود سفر كرد و دو سه سال در شيراز گذرانيد. در آنجا دانشمند
محترمى به نام شيخ عبدالنبى و پسرش شيخ مفيد شيرازى (استاد فرصت الدوله مؤ لف آثار
العجم ) از وى پذيرائى نمودند. آن دانشمند عالم دوست مبلغ هفتاد تومان و به نقلى
دويست تومان براى امرار معاش ميرزا مجتهد عاليمقام تقديم داشت .
ميرزا به اصفهان برگشت و از آن پول قسمتى از كتب فقهى و استدلالى و لغت و حديث را
كه مورد لزوم و اساس كارش بود، خريدارى نمود، سپس به وطن خود در جاپلق مراجعت كرد.
در بازگشت چون مختصر سرمايه اى داشت و كتب مورد لزوم را با خود آورده بود، عده اى
از طلاب نزد وى شروع به تحصيل علم كردند.
با اين وصف محل از وجود اهل فضل و دانش خالى مانده بود. نه شهرى مانده بود و نه اهل
شهرى . فقط عده اى دهاتى كم مايه كه ميان خوب و بد فرقى نمى گذاشتند و هر را از بر
تشخيص نمى دادند در آنجا گرد آمده بودند. به همين جهت رفته رفته وضع نامساعد محيط و
تنگى معيشت بر ميرزا فشار آورد. خاصه كوتاه فكرى مردم ده روح بلند پروازش را بى
نهايت مى آزرد.
گاه مى شد كه براى يك موضوع نامربوط و دور از نزاكت ، دهاتى ها سر و صدا راه مى
انداختند، و در پايان قضاوت جر و دعواى خود را به آن دانشمند عاليمقام محول مى
كردند، كه خود اين كار نيز بيشتر بر ملامت خاطر او مى افزود و بيش از پيش افسرده اش
مى نمود. تازه مشكل اين بود كه ميرزا چگونه اظهار نظر كند كه نظر وى مورد پسند آنها
واقع شود و كار بالا نگيرد!
مصيبت بيشتر اينجا بود كه با همه اين ناراحتى ها و محروميت ها كه ميرزا در آن محيط
تنگ داشت ، آخوندهاى مكتبى ده ملا سبزعلى و ملا شاه مراد هم به وى رشك مى بردند، و
توقف او را مايه بسته شدن دكان خود مى دانستند، با اينكه ميرزا مجتهد عاليقدر كارى
به كار آنها نداشت .
ملا سبزعلى دنبال فرصت مى گشت تا مگر ميرزا را از نظر اهالى ده بيندازد و او را از
قلمرو حكومت خود دور كند تا نانش خاك اره نشود.
سرانجام روزى اهل ده را جمع كرد و ضمن نكوهش و انتقاد زيادى كه از ميرزا نمود گفت :
اين ملا كه او را مجتهد مى دانيد، هيچ سواد ندارد و بلد نيست چيز بنويسد: شما بيخود
دور او را گرفته ايد و مرافعات خودتان را پيش او مى بريد و گوش به فرمان او مى
دهيد.
براى اين كه بدانيد او سواد دارد يا نه من او را دعوت مى كنم و شما در حضور من از
او بخواهيد كه بنويسد (مار)
و بعد هم من مى نويسم و سپس قضاوت را به عهده خود شما كه فهميده هاى اين محل هستيد
و عده اى ريش سفيد هم در ميان شماست وا مى گذارم !
دهاتى ها هم قبول كردند و ميرزا دانشمند عاليمقام را كه از توطئه ملا سبز على و
شيادى او بكلى بى خبر بود، دعوت كردند در مجمع آنها شركت جويد. در آنجا دهاتى ها از
ميرزا خواستند براى آنها بنويسد (مار)
ميرزا هم چون گرفتار يك مشت عوام كالانعام شده بود چاره اى جز تسليم نديد و بى خبر
از همه جا نوشت (مار).
در اينجا ملا سبزعلى بادى به گلو انداخت و سينه را صاف كرد و جلو آمد و گفت : مردم
حالا من هم مى نويسم (مار)
بعد خداوكيلى خودتان ببينيد، مار اينست كه من نوشته ام يا آنكه ميرزا نوشته است !
آنگاه ملا سبزعلى شكل مارى كشيد كه سر داشت و دنباله اش باريك و دراز و پيچ خورده
بود. سپس مجددا از مردم و ريش سفيدان ده خواست كه درست به هر دو نگاه كنند و انصاف
بدهند كه مار كدام است ؟
مردم احمق بى سواد هم مار كشيده ملا سبزعلى مكتبدار را ترجيح دادند و گفتند: مار
اينست كه تو نوشته اى !!
ميرزاى قمى از اين واقعه و معركه اى كه ملا سبزعلى بر پا كرده بود. فوق العاده
متاءثر گرديد و چون ديد كه كارش به اينجا كشيده و ملا سبزعلى هم سر به سر او مى
گذارد و مردم كودن ده او را بر مرد محققى چون وى كه سالها عمر گرانبهاى خود را صرف
انواع علوم عقلى و نقلى كرده است ، ترجيح مى دهند گريست و دست به آسمان برداشت و
گفت : خدايا بيش از اين نگذار من ذلت بكشم و ميان اين مردم بمانم .
اندكى بعد از اين واقعه ميرزا رهسپار شهر قم شد، و در آنجا اقامت گزيد. كم كم مدرسه
اى بنا كرد و شروع به تدريس نمود. فضلا و دانشمندان از سراسر ايران و عراق عرب به
پيرامونش گرد آمدند و از خرمن علومش خوشه ها چيدند و كارش به جائى رسيد كه شخص
اول روحانيت ايران گرديد. تا آنجا كه فتحعلى شاه قاجار هرگاه به قم مى آمد به ديدنش
مى رفت . بدين گونه دانشمند عاليمقامى كه در محيط تنگ ده گرفتار ملا سبزعلى شده
بود، در سواد اعظم قم مرجع تقليد ايران و بنيان گذار حوزه علميه شيعه گرديد.(62)
مسلمان و نوكر اجنبى ؟
ميرزا تقى خان امير كبير بزرگترين شخصيت سياسى و نظامى دوران سلاطين قاجار است .
اين مرد بزرگ بعد از صدارت حاج ميرزا آقاسى وزير درويش مسلك و نالايق محمدشاه قاجار
به نخست وزيرى ايران و صدراعظمى ناصر الدين شاه ، پادشاه جوان نوزده ساله رسيد.
پيش از روى كار آمدن امير كبير، چنان اعضاء سفارت روس بر دستگاه حكومت ايران چيرگى
پيدا كرده بودند و دست به خودسرى مى زدند، كه حتى نوكران سفارت با وزيران برابرى مى
كردند.
وضع تا آنجا آشفته و اسف انگيز بود كه هر مكتوبى كه از سفير روس براى صدراعظم مى
آوردند، حامل مكتوب در هر موقعى كه بود مى بايد شخصا آنرا به دست صدر اعظم بدهد و
بلا تاءمل جواب گرفته برود.
ولى بعد از آنكه امير كبير به صدارت رسيد به كلى ورق برگشت ... يك روز پير مردى از
اهالى ايران كه نايب غلامان سفارت روس بود، مكتوبى براى امير كبير صدراعظم ناصر
الدين شاه آورد، و طبق مرسوم خواست وارد مجلس امير شود و شخصا آنرا تسليم كند و
جواب بگيرد!
امير كبير هنگام تصدى پست صدراعظمى مقرر داشته بود كه هر كس با او كارى داشت مانع
نشوند و بگذارند شخصا با امير تماس بگيرد و حاجت خود را معروض بدارد.
ولى در اين جا ملازمان صدراعظم از ورود نايب غلامان سفارت روس جلوگيرى نمودند.
نايب به گمان اين كه او را نشناخته اند گفت من حامل مكتوب سفير روس و نايب غلامان
سفارت هستم و تا كنون سابقه نداشته كسى مرا از ملاقات شخص اول مملكت ايران منع كند
و چنين حقى را نداشته است !
گفتند: هر كس مى خواهى باش ، گذشته گذشت ، امروزه دوره صدارت ميرزا تقى خان امير
كبير است ، بايد با كسب اجازه به حضور نخست وزير ايران شرفياب شوى . گفت : پس اجازه
بگيريد. يكى از پيشخدمت ها رفت به اطاق صدراعظم و برگشت و گفت : مكتوب خود را بده
تا من تسليم كنم ، چون به شما اجازه ورود ندادند.
نايب گفت : من هم بر خلاف مرسوم نمى توانم رفتار نمايم .
گفتند:پس بر گرد به سفارت و از سفير كسب تكليف كن . نايب بر آشفت و بعد از فكر و
تاءمل ديد مراجعت صلاح نيست و ناگزير آنرا تحويل داد تا به امير كبير تسليم نمايند
ولى سفارش كرد جواب آنرا زود بگيرند، و به او تحويل دهند.
نايب غلامان سفارت روس مدتى انتظار كشيد ولى جوابى نرسيد. به هر خادمى مى گفت : پس
جواب آقاى سفير روس چه شد، و چرا مرا معطل كرده ايد؟ كسى اعتنا به او نمى كرد! نايب
هم از اين انتظار و تحمل خلاف عادت به زحمت افتاده بود و به خود مى پيچيد.
در نتيجه چون نايب خود را در معرض بى احترامى ديد و از طرفى به وجود دولت بهيه
روسيه و سفارت فخيمه مى باليد، از آن بى اعتنائى كه نسبت به او شده بود به تنگ آمد
و بناى داد و فرياد گذارد، و جواب امير يا عين مكتوب سفير را مطالبه نمود.
امير كبير با شنيدن سر و صداى وى بانگ زد كه اين صداى كدام خودسر بى ادب بود؟ عرض
كردند: نوكر سفارت روس است ! و جواب مكتوب سفير را مى خواهد. امير كبير بر آشفت و
دستور داد او را به حضور بياورند. همين كه نايب نمايان شد و قدم به صحن حيات نهاد
به فرمان امير او را زير ضربات شلاق گرفتند.
سپس فرمان داد حبسش كنند و از آن پس مشغول انجام امور سايرين شد. چون كار يك يك را
به انجام رسانيد و همه بيرون رفتند، بر خاست وارد حياط ديوانخانه شد و به عنوان رفع
خستگى به قدم زدن پرداخت .
در ضمن قدم زدن پيشخدمت ها را نيز دنبال بعضى كارها فرستاد تا تدريجا ديوان خانه
خلوت شد و خود به تنهائى مشغول قدم زدن گرديد.
در اثناى قدم زدن يك دور از كنار اتاق هاى ديوان خانه عبور كرد تا به مقابل اتاقى
رسيد كه نايب غلامان سفارت روس در آن توقيف شده بود.
تا چشم نايب به امير كبير افتاد از جا بر خاست تعظيم كرد.
امير كبير اول به رو نياورد ولى بعد پرسيد: تو كيستى ؟ عرض كرد: نايب غلامان سفارت
روس هستم كه امر فرمودى مرا توقيف كنند.
امير نگاهى اعجاب آميز به وى افكند و فرمود بيا بيرون و چون بيرون آمد گفت : از
لباس و زبان تو معلوم مى شود كه مسلمانى ،ها؟ گفت : آرى مسلمانم .
- با اينكه تو مسلمان هستى و در اين سن و سال بايد به تفكر توشه آخرت خود باشى ،
چرا سنگ كفار را به سينه مى زنى ؟
- چه كنم ، سالهاست كه نوكر سفارت هستم ، و پرورده نعمت و امين آنها مى باشم و جز
اين كار چاره اى نداشتم ، ولى اكنون هر طور حضرت اجل مى فرمايند اطاعت مى كنم .
- بايد از امروز تو نوكر من باشى و اوامر مرا اطاعت كنى .
- منت دارم و از سفارت روس استعفا مى دهم .
- نه ! نمى خواهم از خدمات آنها كناره گيرى كنى ، بلكه بايد همانجا باشى و به من
خدمت نمائى . حقوق ماهانه ات در آنجا چقدر است ؟
- قربان چهار تومان است
(63).
- بسيار خوب ، فلان صراف را مى شناسى ؟
- بله ، اتفاقا او از منسوبين چاكر است .
- به او سفارش مى كنم به طور محرمانه ماهى پنچ تومان به تو بدهد.
- خانه ات در كجاست ؟
- در فلان محله شهر است .
- فلان سيد تفرشى همسايه تو نيست ؟
- چرا او همسايه من است .
در اين هنگام صدراعظم گفت : خدمتى كه بايد انجام دهى اينست كه هر وقت مطلبى راجع به
ايران و ايرانيان در سفارت شنيدى شبانه به طور محرمانه كه حتى كسى از اهل خانه تو
هم پى نبرد به سيد مزبور مى گوئى و او به من مى رساند. اگر جز تو و او شخص سومى از
آن مطلب اطلاع يافت مى دهم تو را به قتل برسانند. اكنون مرخصى ، برگرد به سفارتخانه
و بگو: چاكر صدراعظم مكتوب را گرفتند و جواب آنرا موكول به موقع ديگرى نمودند.
راوى از معلم روسى (درارالفنون
) نقل مى كند كه مى گفت كارمندان سفارت روس مى گفتند: بى جهت نيست كه
ايرانيان عقيده به وجود جن دارند! حتما امير كبير تسخير جن كرده است !!
كار به جائى رسيده بود كه هرگاه سفير روس مى خواست سخنى به نفع دولت متبوع خود راجع
به ايران در ميان بگذارد، چون پاسى از شب مى گذشت با عده اى از محارم خود كه از
جمله همين نايب غلامان سفارت بود چراغ ها به دست مى گرفتند و اتاق ها و پشت پرده و
لاى شيروانيها و زواياى عمارت سفارت حتى مستراح را كاملا جستجو مى كردند، و بعد از
اطمينان خاطر كه يقين مى كردند كسى و جنى نيست ، به مذاكره مى پرداختند! با اين وصف
فرداى آن شب مكتوبى از امير كبير به سفير مى رسيد كه از خلال آن معلوم بود صدراعظم
از مذاكرات ديشب آگاهى يافته است
(64).
امير كبير و سماور ساز
فصل بهار و ايام پر نشاط عيد نوروز بود. جمعى در باغ چهل ستون اصفهان دور هم نشسته
و مشغول تفريح و سرگرم گفتگو بودند. در آن اثنا سائلى جلو آمد و از حضار تقاضاى
مساعدتى كرد.
چون ايام عيد بود هر يك از جمع حاضران مبلغ معتنابهى به سائل مزبور كمك كردند. در
اين هنگام سائل جمعيت را مخاطب ساخت و اظهار داشت :
من فقير حرفه اى نيستم و اهل تكدى نبوده ام . اين مبلغ كه به من داديد مخارج چند
روز مرا تاءمين مى كند. اگر حال شنيدن داريد، سرگذشت جالب خود را كه تا حدى شگفت
آور است براى شما نقل كنم . چون حضار روى خوش نشان دادند. سائل هم شروع به گفتن كرد
و سرگذشت خود را بدين گونه شرح داد: چندين سال پيش از اين يك روز حاكم اصفهان
فرستاد و دوات گران را كه من هم يكى از آنها بودم احضار نمود و خطاب به آنها گفت :
هر كدام كه ميان شما استادتر است به من معرفى كنيد. دوات گران دو نفر را كه يكى من
بودم از بين خود معرفى نموده و گفتند: اين دو نفر از همه ما در فن خود استادترند.
حاكم سايرين را مرخص كرد و بعد به ما گفت : كدام يك از شما دو نفر برازنده تر
هستيد؟ همكار من ! مرا معرفى كرد و افزود كه اين شخص در فن خود سرآمد همگان است و
يكى از صنعتگران خوب اصفهان مى باشد.
حاكم او را هم مرخص كرد، آنگاه رو به من كرد و گفت : ميرزا تقى خان امير كبير
صدراعظم براى انجام كار مهمى تو را به تهران احضار نموده است . سپس خرج راه كافى به
من داد و فورا مرا به سوى تهران گسيل داشت . بعد از اينكه وارد تهران شدم به حضور
امير كبير صدراعظم رسيدم و خود را معرفى كردم .
امير كبير پس از استحضار كافى از حال من و بعد از آنكه تشخيص داد كه در فن دوات گرى
استادم ، سماورى كه جلويش گذاشته بود برداشت و به من نشان داد، آنگاه از من پرسيد:
آيا مى توانى مانند اين سماور بسازى ؟
اولين بارى بود كه در اوائل سلطنت ناصرالدين شاه ، سماور (از روسيه ) به ايران
آورده بودند.
من تا آن روز چنين نديده بودم . قدرى به آن نگاه كردم و از طرز ساختمان آن آگاهى
حاصل نمودم ، سپس گفتم : آرى . امير كبير گفت : اين سماور را به عنوان نمونه ببر و
مانندش را بساز و بياور.
من از نزد صدراعظم خارج شدم . رفتم بازار و دكان دولت گرى پيدا كرده مشغول ساختمان
سماور گرديم . بعد از اتمام كار سماور را برداشتيم و نزد امير كبير بردم . كار من
مورد نظر امير واقع شد و تز من پرسيد: اين به چه قيمت تمام شده است ؟
من در پاسخ گفتم : روى هم رفته 15 قرآن اميركبير با قيافه گشاده و در حالى كه تبسم
بر لب داشته به منشى خود دستور داد، امتياز نامه اى برايم بنويسد كه فن سماورى سازى
به طور كلى براى مدت 16 سال ذر انحصار من باشد، و بهاى فروش هر سماور را 25 قرآن
تعين كرد.
بعد از صدور فرمان و اعطاى امتيازنامه اميركبير رو گرد به من و گفت : برو به اصفهان
كه دستور كار تو را به حاكم اصفهان داده ام تا وسائل كارت را از هر جهت فراهم
نمايد.
من هم از تهران حركت كرده وارد اصفهان شدم . بلافاصله پس از ورود حكومت اصفهان مرا
احضار نمود و گفت : بايد فورا دكانى با چند شاگرد تهيه كنى و هر چه مخارج آن مى شود
نقدا از خزانه دولت دريافت نمائى و مشغول سماور سازى شوى .
طبق بين دستور من هم فورا چند دكان كه خراب بود از صاحبش اجازه كردم و آنها را به
يكديگر راه دادم و بر حسب موقيت و لزوم احتياجات در هر يك از دكانها بنائى نمودم .
در يكى از دكانها كورهاى جهت ريخته گرى ساختم و در ديگرى لوازم دوات گرى و در سومى
سكوئى بستم كه شاگردان بنشينند، تا بدين وسيله بتوانم به خوبى سماور سازى كنم .
جمعا مبلغ دويست تومان مخارج بنا و دكان ها و فراهم كردن اسباب كار شد.
اما بدبختانه هنوز مشغول كار نشده بودم كه يك نفر فراش حكومتى مثل اجل معلق آمد و
مرا با حالت خاصى مانند اين كه دزدى را گرفته باشد، نزد حاكم برد. به محض اين كه
حاكم چشمش به من افتاد، و اين مبلغ دويست تومان هم متعلق به دولت است ، بايد بدون
چون و چرا تمام آن را پس بدهى !
ولى چون آن پول خرج بنائى دكانها و ساير مايحتاج شده بود و من نيز از خود اندوخته
اى نداشتم كه وجه مزبور را ادا نمايم ، به دستور حكومت تمام هستى مرا كردند كه جمعا
به 170 تومان نرسيد.
چون سى تومان ديگر باقى مانده را نداشته بپردازم ، مرا مى بردند سربازارها و در
انظار مردم چوب مى زدند تا مردم به حال من ترحم كنند و آن پول وصول شود. بدين گونه
آن سى تومان هم به مرور پرداخت شد!
در نتيجه آن چوبها و صدمات بدنى كه به من وارد شد، امروز چشمهايم تقريبا نابينا شده
و ديگر نمى توانم به كارگرى مشغول شوم . از اينرو به گدائى افتادم . در صورتى كه
اگر امير كبير را نگرفته بودند و من همچنان مشغول كار بودم ، امروز يكى از بزرگترين
متمولين اين شهر بودم
(65)
ميرزا محمد اخبارى و آوردن سراشپخدر سردار روسى
در سال يكهزار و دويست و هيجده هجرى ، يكى از سرداران روسى به نام
(سسيانلو) كه در ايران
معروف به (اشپخدر)بود،
از طرف امپراتور روسيه ماءمور تصرف شهر تفليس شد اشپخدر تفليس را به تصرف درآورد، و
از آنجا آهنگ (گنجه
) نمود و قلعه آنرا محاصره كرد.
طى جنگى كه ميان او و جود خان قاجار حاكم گنجه در گرفت ، به واسطه خيانت ارامنه
شهر، جواد خان شكست خورد ، خود و پسرش و جمعى از مدافعان شهر، نيز به تصرف
(اشپخدر)
درآمد.
آنگاه سردار روسى ، حكام قراباغ و ايروان را دعوت نمود كه از وى اطاعت كنند، و
ماليات خود را به او بپردازند.
چون اين اخبار به فتحعلى شاه قاجار پادشاه آن روز ايران رسيد، ذستور داد نائب
السلطنه عباس ميرزا به دفع او قيام كند. اين آغاز جنگهاى ايران و روس بود.
نائب السلطنه پس از تجهيز قوا در ماه صفر 1219 از تبريز آهنگ ايروان نمود، و در نيم
فرسنگى آنجا فرود آمد،
پس از چند روز جنگ و گريز كه گاهى روسيان و زمانى ايرانيان شكست مى خوردند سرانجام
آشپخدر شكست سختى خورد، به طورى كه از سرهاى سربازان روسى در كنار لشگرگاه مناره ها
ساختند، و از بدن هاى ايشان تل ها به وجود آمد، ناگزير آشپخدر در اول ربيع الثانى
همان سال از كنار ايروان به سرعت به تفليس بازگشت . و ايرانيان آنها را تعقيب كرده
كرده اسيران فراوان گرفتند.
در ماه صفر سال بعد فتحعلى شاه به همراهى نائب السلطنه به جلودارى سپاه روس كه از
تفليس به حركت درآمده بود شتافت .
پيش از رسيدن سپاه اصلى ايران ، اسماعيل خان دامغانى سردار ايرانى با روسيان درگير
شده بود، و همينكه سپاه روس حمله بردند و جماعتى انبوه از آنها را كشتند و غنائم
بسيارى به چنگ آوردند.
نائب السلطنه تعداد زيادى از سرهاى ايشان را براى تماشاى فتحعلى شاه فرستاد.
پس از اين فتح ، (بولكونيك گرگين
) سرهنگ سپاه روس به اتفاق (كتلراوسكى
) و جمعى از سران سپاه روس باده عراده توپ و دويست وسيله جنگى ديگر،از
گنجه بيرون آمده و با سپاهيان ايران درگير شدند.
طى اين جنگ (بولكونيك
) مجروح شد و با چند تن گريخته نيمه شب به قلعه
(ترناوت
) پناه برد پير قلى خان قاجار با فوجى به دنبال او تاخت تا قلعه را به
محاصره گرفت .
(بولكونيك
) مهلت خواست كه پس از سه روز به ديدار نائب السلطنه شتافته و به وى
تسليم گردد.
ايرانيان نيز در كار محاصره قلعه سستى نشان دادند، به همين جهت وى شب سوم گريخت و
روى به گنجه نهاد.
ايرانيان او را تعقيب كردند و چندتن از همراهانش را به قتل رساندند، ولى خود
(بولكونيك ) با زحمات فروان
به كوه (حجرق
) كه از كوه هاى مرتفع بود پناه برد.
در اين هنگام خبر رسيد كه اشپخدر با همگى سپاه خود به كمك
( بولكونيك ) از گنجه خارج
شده است .
نائب السلطنه اسماعيل خان دامغانى را به جلودارى او گسيل داشت و اسماعيل خان ،
توانست با پيشقراولان اشپخدر رزم دهد.
اسماعيل خان ، با روسيان به زد و خورد پرداخت ، و گروهى را كشته و جمعى را اسير
گرفته به نزد نائب السلطنه آورد. چون خبر رسيد كه
(اشپخدر) به منظور كمك به
(بولكونيك
) از گنجه بيرون رفته به دستور فتحلى شاه ، نائب السلطنه عباس ميرزا
(گنجه ) را تسخير كرد و
اسماعيل خان به اتفاق ابوالفتح خان جوانشيرو سربازان خود كه به جنگ اشپخدر رفته
بودند تا كنار رود (ترتر)
پيش رفتند، و با
(اشپخدر)
مصادف شدند و پيكارى سخت راه انداختند.
اشپخدر سرانجام به كوه (آق دره
) پناه برد و از سپاهيان او گروهى انبوه به قتل رسيده يا اسير شدند.
ولى در فصل زمستان كه فتحعلى شاه به تهران باز گشت تو نائب السلطنه به تبريز رفت
(اشپخدر) سپاهيان خود را
گرد آورد.
نخست گنجه را گرفت و از آنجا روى به (شيروان
)نهاد.
(شفت
) سرهنگ روس نيز از راه دريا با كشتى خود به يارى اشپخدر آمد.
نائب السلطنه ناچار در شدت سرما و زمستان سخت از راه اردبيل به جلودارى
(اشپخدر) حركت كرد.
در اين اوقات كه سرو صداى (اشپخدر)
سردار روس و صدمات وى به شهرهاى ايران رسيده ، و خرابى و ناامنى هاى او در همه جا
طنين افكنده بود، امناى در بار فتحعلى شاه از ميرزا محمد اخبارى نيشابورى كه عالمى
بزرگ بود در تسخير ارواح و علم اعداد مهارت داشت خواستند كه اگر بتواند تدبيرى كند
كه (اشپخد)به
قتل برسد و ملت ايران از دست او آسوده گردند.
ميرزامحمد خواسته ايشان را اجابت نمود و چهل روز مهلت خواسته ؛تا در پايان مدت سر
(اشپخدر)
را به حضور فتحعلى شاه بياورد!
سپس ميرزامحمد در زاويه صحن مطهر حضرت عبدالعظيم اتاقى انتخاب كرد و در آنجا به
خلوت نشست و ذكرى كه مى دانست به كار بست .
عبدالحسن خان پسر صدراعظم حاجى محمدحسن خان اصفهانى كه در ميان عرب و عجم به فضل و
ادب مشهور است براى من
(66)نقل كرد كه در آن ايام كه ميرزامحمد اخبارى سر گرم كار
(اشپخدر) بود شبى وارد اتاق
او در حضرت عبدالعظيم شدم . ديدم رشته اى از پشت سر گذرانده و به طرف صورتى كه بر
ديوار كشيده بسته و هر دو چشم بر آن چهر خيره كرده است كه مانند دو پياله خونين
بود. پيوسته كلماتى چند بر زبان مى راند و چنان در آن انديشه فرو رفته بود و نگران
آن صورت بود كه از روز موعود ادامه داد. چون آن لحظه فرا رسيد كاردى به دست گرفت و
بر سينه آن نقش كوفت .
آنگاه گفت : اشپخدر در اين هنگام كشته شد!
از آن طرف چون روز چهلم فرا رسيد اشپخدر را خواهند آورد.
امناى دولت و شخص شاه چشم به راه بودند، و چون دير شد، نزديك عصر شاه پيغام داد كه
اينك روز به پايان مى رسد و از سر (اشپخدر)خبرى
نيست ؟
ميرزامحمد گفت : اگر آورنده سر به واسطه لنگ شدن پاى اسبش چند ساعت ديرتر از موعد
برسد، مربوط به من نيست !
ساعتى نگذاشت كه پيكى سريع السير رسيد و سر (اشپخدر)
را در حضور شاه و امناى دولت به زمين گذاشت !
معلوم شد در (سليمانيه
) شش فرسخى تهران اسب آوردند سر، از يك پا لنگ شده ، و او با زحمت خود
را رسانيده است ، تاءخير نيز به همين جهت بوده است !
جالب است كه واقعه قتل (اشپخدر)
در جبهه جنگ نيز تقريبا به همين كيفيت بود.
زيرا وقتى در (بادكوبه
) از سوز و سرما چهار پايانى كه توپخانه
(اشپخدر) را حمل مى كردند،
تلف شدند، و آذوقه و علوفات در لشكر وى رو به كاهش نهاد و كار به اشكال بر خورد
نمود. (اشپخدر
) خواست با حيله و نيرنگ مصطفى قلى خان حكمران باد كوبه را فريب دهد، تا
از آن گرداب بلابجهد.
به همين جهت به حسينقلى خان قاجار سردار ايرانى پيغام داد كه مخواهد به ملاقات
طرفين تعيين كرد.
روز ديگر (اشپخدر)
با دو سه تن از همراهان خود از لشكرگاه بيرون آمد و به جاى تعيين شده رفت .
حسينقلى خان نيز با پسر عم خود ابراهيم خان و يكى دو تن ديگرى از قلعه بيرون آمده و
با اشپخدر ملاقات نمودند سپس نشستند و به گفتگو پرداختند.
در ميان گفت تو شنود ابراهيم خان به اشاره حسينقلى خان با تفنگى كه در دست داشت ،
از پشت سر (اشپخدر
) را هدف قرار داد، و شليك كرد، گلوله از سينه او خارج شد و او به رو
افتاد و در دم جان سپرد، بلادرنگ همراهانش را گرفته سر بريدند.
سر (اشپخدر
) با يكدست او را نيز قطع كردند، بسيارى را كشتند و جمعى را اسير كردند
.
حسينقلى خان سر و دست (اشپخدر
) را در تو بره اى نهاد براى نائب السلطنه فرستاد و او نيز آنرا روانه
تهران نمود، و در روز6 ذى الحجه به نظر فتحعلى شاه رسيد .
بعد از رسيدن سر بريده (اشپخدر
) امناى دولت فتحعلى شاه ، از ميرزا محمد اخبارى خواستند كه همين معامله
را با پادشاه روس كند و سر او را نيز بياورد.
ميرزا محمد گفت : امپراتور را نم توان به اين آسانى زيان رسانيد.
مرا هم به واسطه قتل (اشپخدر)
كه سردارى بزرگ بود و نفسى قوى داشت ، خواهند كشت ! اتفاقا همين طور هم شد.
فتحعلى شاه كه از او و كارش به هراس افتاده بود با مهربانى و ملاطفت او را نواخت و
روانه عتبات عاليات ساخت .
در بغداد ميان اسعد پاشا كه از كار ميرزا محمد آگاهى داشت براى دفع دشمن به وى توسل
جست .
داود پاشا كه از ارتباط رقيب با ميرزا محمد آگاه شده بود، عوام را بر ضد او
شورانيد، و جمعيت به طرف خانه او روان شدند.
ميرزا محمد كه در آن وقت در خانه خود با نزديكانش نشسته بود، به آنها گفت از عمر من
لحظه اى باقى نمانده است : گفتند خطر از طرف كى متوجه شماست ؟ و به چه وسيله خواهيد
مرد؟
در همين لحظه صداى غوغاى خلق بلند شد، و شورشيان سر رسيدند، و از پشت بام به درون
خانه ميرزا محمد ريختند، و با خنجر و شمشير او را به رسانيدند(67)
شوقى بهبهانى
سيد اسماعيل بهبهانى از دانشمندان نامى سده سيزدهم هجرى و معاصر ناصرالدين شاه
قاجار بود. وى نواده سيد عبدالله بلادى بحرينى است كه از
(بحرين ) به بهبهان مهاجرت
كرد و در آن شهر به سر برد. سيد عبدالله نامبرده از مفاخر علما و نزد مردم بهبهان
بسيارى محترم و بزرگ بود.
در فتنه افغان (بهبهان
)يكى از شهرهاى ايران بود كه از خطر هجوم و مظالم و فجايع افغانها مصون
ماند.
بعد از سقوط اصفهان (آزادخان افغان
)براى تسخير بهبهان به آنجا لشكر كشيد، اهالى بهبهان به دستور آقا سيد
عبدالله با اينكه بيش از يك توپ نداشتند، درهاى حصار شهر را بستند و به دفاع بر
خاستند. مدتى شهر در محاصره آزادخان افغان بود ولى كارى از پيش نمى رفت . سر انجام
بهبهانى ها به ستوه آمدند و توپ را با گلوله مسى پر كردند كه و به آقا سيد عبدالله
روحانى محبوب و مورد علاقه خود پيشنهاد كردند كه با دست خود توپ را آتش كند ،تا
آنها شليك كنند، شايد به يار خداوند دشمن از اطراف شهر رانده شود.
آقا سيد عبدالله توپ را از آتش كرد اتفاقا اولين گلوله توپ به تيرك چادر آزادخان
افغان اصابت كرد و تيرك شكست و قطعه چوبى از آن به سر آزادخان خورد و سرش را شكست .
آزادخان سانحه را به فال بد گرفت و از بهبهان عطف عنان كرد و بدين گونه اهالى
بهبهان از شر او و لشكريان افغان آسوده شدند.
آقا سيد اسماعيل بهبهانى نواده اين مرد فقيه و زاهد پاكسرشت ، شاگرد دانشمند عالى
مقام شيعه صاحب جواهر و حاج شيخ مرتضى انصارى بود. بعد از دريافت اجازه اجتهاد از
نجف اشرف به بهبهان بازگشت و به اداره امور شيعيان آنجا همت گماشت .
در سال 1287 هجرى كه براى بار دوم به اعتاب مقدسه شرفياب شده بود، با ناصرالدين شاه
كه او نيز به زيارت ائمه اطهار (ع ) آمده بود ملاقات نمود. ناصرالدين شاه از وى
خواست كه به تهران منتقل شود و به عنوان عالم بزرگ پايتخت به سر برد .
آقا سيد اسماعيل به دعوت ناصرالدين شاه به تهران رفت و در آنجا مرجع خاص و عام شد و
از علماى طراز اول آن روز تهران به شمار آمد و تا آخر عمر مورد توجه كامل شاه بود.
وى پدر آقا سيد عبدالله بهبهانى پيشواى روحانى معروف مشروطه ايران است .
همگامى كه آقا سيد اسمعيل در بهبهان بود آب انبارى ، براى استفاده آب آشاميدنى
اهالى بنا نمود كه هنوز هم باقى بست و معروف به (آب
انبار سيد) است .
بعد از بناى آب انبار مزبور، يكى از شعراى هجا گو و خوش ذوق و مشهور به نام
(شوقى
) كه ميانه خوبى با آقا سيد اسماعيل نداشت دو شعر زير را در نكوهش آب
انبار سيد سرود كه خيلى سرو صدا به راه انداخت :
چون شوقى شاعر ماجراجو توهين به مجتهد شرع و رئيس روحانى شهر و بناى خير وى نموده
بود كه مورد توجه عموم بود، مردم او را مورد سرزنش و توبيخ قرار دادند و از آقا سيد
اسماعيل خواستند كه شوقى را تنبيه كند.
آقا سيد اسماعيل شوقى را احضار نمود و علت سرودن اشعار مزبور را جويا شد و گفت : با
من كه براى تاءمين آب آشاميدنى مسلمانان ساخته ام چه خرده حساب و دشمنى دارى كه با
شعر خود احساسات مردم را جريحه دار؟ شوقى كه هوا را پس ديد گفت : شعرى كه من گفته
ام اينست :
بعد از اين واقعه ، روزى شوقى كه شاعرى دمساز و عياش بود، به دستور وى ، شوقى به
زودى دز تمام محلات شهر منعكس مى شود و باعث سرزنش وى توسط همكاران و رقبايش مى
گردد.
روزى در ميان جمعى كه سر به سر او گذاشته ، و كتك خوردنش را كسر شاءن و مايه ننگ او
مى دانند، ايستاده و با لبداهه مى گويد:(68)
با مجتهد شرع كسى جنگ ندارد
|
چوبى كه به شوقى بزند ننگ ندارد
|
آقا چو سهيل يمنى شوقى چون سيب
|
سيبى كه سهيلش نزند رنگ ندارد
|