داستان هاى ما جلد سوم

على دوانى

- ۴ -


انسان بالغ ؟ 

طفل بودم كه بزرگى را پرسيدم از بلوغ ؟ گفت : در مسطور (48) آمده است كه سه نشان دارد: يكى پانزده سالگى ، و ديگر احتلام ، و سيم برآمدن موى پيش .
اما در حقيقت يك نشان دارد و بس ، آنكه در بند رضاى حق جل و علا بيش از آن باشى كه در بند خط نفس خويش ، و هر كه در او اين صفت موجود نيست ، به نزد محققان بالغ نشمارندش .
به صورت آدمى شد قطره آب
كه چل روزش قراراندر رخم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نيست
به تحقيقش نشايد آدمى خواند
جوانمردى و لطفست آدميت
همين نقش هيولانى مپندار
هنر بايد كه صورت مى توان كرد
به ايوانها دراز شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمى تا نقش ديوار
بدست آوردن دنيا هنر نيست
يكى را گر تو اى دل به دست آر (49)

عشق پيرى  

يكى از پيران جهانديده مى گفت : روزى به يكى از قبايل عرب سر زدم ، در آنجا زنى خوش تركيب ديدم كه قامتى موزون و دلفريب داشت .
از تماشاى قد و بالاى او دل از دست دادم ، به طورى كه گفتم :
اى زن ! اگر شوهر دارى خدا او را به تو ارزانى بدارد ولى ...
زن زيبا گفت : ولى چى ...؟ آيا در غير اين صورت ، تو خواستگار من هستى ؟
گفتم آرى ! زن گفت : تو قد و بالاى مرا ديدى ، ولى موى سر مرا نديده اى كه همگى سفيد است ! آيا حاضرى با زن گيس سفيدى ازدواج كنى ؟!
با شنيدن اين سخن افسار مركبم را گرفتم كه بر گردم و از پيشنهاد خود پشيمان شدم .
زن گفت : كجا مى روى ؟ صبر كن چيزى را به يادت بياورم .
گفتم : چه چيزى ؟
گفت : من هنوز به سن بيست سالگى نرسيده ام ، ولى خواستم به تو بفهمانم كه من همان نفرتى را از تو دارم كه تو از من پيدا كردى !!
سپس زن از من روى برتافت و رفت ، در حاليكه مى گفت :
ارى شيب الرجال من الفوانى
بموضع شيبهن من الرجال (50)
يعنى : مى بينم كه پيرى مردان در نظر زنان جوان در حكم پيرى زنان در نظر مردان است !!

تاءثير همنشينى  

سر سلسله صفويه ، شاه اسماعيل اول در سال 905 هجرى كه چهارده ساله بود به سلطنت رسيد، و در سال 928 كه سى و دو سال بيشتر از عمرش نمى گذشت ، رخت از جهان فروبست .
شاه اسماعيل بى گمان يكى از فرماندهان بزرگ نظامى و مردان سلحشور روزگار بود، كه در سايه رشادت و از جان گذشتگى خود توانست پس از ده قرن كشور ايران را با يك حكومت ايرانى نژاد و اصيل مستقل سازد و مذهب شيعه را در اين مرز و بوم رسمى اعلام كند.
اى كار به آسانى انجام نگرفت . بلكه مديون دلاورى ها و جنگهاى اين پادشاه جوان و جانبازى ايرانيان شيعى بود كه در آغاز روى كار آمدن اين دولت ، پايه تشيع را محكم نمودند و آنرا در سراسر ايران بزرگ آن روز رسمى كردند و موانع را از سر راه برداشتند.
بعد از مرگ وى شاه طهماسب فرزند او نيز در بزرگداشت مذهب شيعه كه خونبهاى قيام و نهضت پدرش شاه اسماعيل بود، سعى بليغ به عمل آورد. در آن ايام علما و فقهاى ايرانى و عرب از عراق و سوريه و لبنان روى به ايران آوردند كه تازه از زير يوغ بيگانگان آزاد شده بود.
رفته رفته تشيع و پيروى خاندان پيغمبر (ص ) مذهب رسمى شاه و دولت و خاص و عام شد، و مردم ايران كه اكثرا طى ده قرن به مذهب تسنن خو گرفته بودند، به خلافت بلافصل مولاى متقيان گردن نهادند و مهر خلفا را از دل بركندند و به مذهب شيعه اثنى عشرى دل بستند.
علما و مجتهدين شيعه هميشه و همه جا از حمايت كامل شاه اسماعيل و شاه طهماسب كه مردمى ديندار و نسبت به اهلبيت عصمت و مذهب شيعه اخلاص مى ورزيدند، برخوردار بودند، و اين خود موجب شد كه ايران به كلى از قيد و بند مذاهب چهارگانه اهل تسنن آزاد گردد، و مذهب اهلبيت جاى آنرا بگيرد.
تمام سنيان ايران در آن مدت دسته دسته شيعه شدند ولى باز در ميان علما و مردم عادى كم و بيش افرادى بودند كه در باطن سنى ولى در ظاهر تظاهر به تشيع مى كردند.
بعد از شاه طهماسب فرزندش شاه اسماعيل دوم به تخت سلطنت نشست . شاه اسماعيل بيشتر اوقات خود را با چند تن از علماى مشهور و متهم به تسنن مى گذرانيد، مانند ميرزا مخدوم شريفى و ملا ميرزا جان باغ نوى شيرازى و مير مخدوم لاله كه هر سه قبل از صفويه از علماى مشهور سنى بودند.
اين عده كه در باطن از سقوط دولت سنى و روى كار آمدن سلطنت صفوى شيعى رنج مى بردند و پيوسته منتظر فرصت بودند، چنان شاه اسماعيل دوم را احاطه كردند و او را اغوا نمودند كه رفته رفته منحرف گرديد و تمايل به مذهب تسنن و خلافت خلفاى سه گانه پيدا كرد.
شاه اسماعيل دوم در شرب خمر و استعمال افيون افراط مى كرد، و اين بى بند و بارى نيز بيشتر او را از صراط مستقيم دور ساخت و به گمراهى و تباهى سوق داد.
شاه اسماعيل دوم گاه و بيگاه سخنانى به زبان مى آورد كه امراى قزلباش ‍ كه خاصان درگاه او و همه شيعيان با اخلاص بودند، احساس كردند كه وى چنان پايبند مذهب شيعه نيست و به مذهب اهل تسنن دل بسته است .
مير مخدوم شريفى هم كم كم پرده را كنار زد و علنا در رواج مذهب سابق مردم ايران يعنى (تسنن ) مى كوشيد و مردم را دعوت به آن مذهب مى كرد.
مير مخدوم كه شاه را با خود همعقيده كرده بود بارها در مجالس ، علماى شيعه را به مباحثه دعوت مى كرد و از حقانيت مذهب سنى سخن مى گفت . علماى شيعه هم چشم پوشى كرده و كمتر با وى طرف بحث مى شدند.
در آن ميان روزى شاه اسماعيل دوم رو كرد به (بلغار خليفه ) يكى از امراى شيعه كه با تازگى به مقام بزرگى منصوب شده بود و گفت : اگر كسى زن تو را در مجمع عوام به زشتى ياد كند و دشنام دهد ناراحت نمى شوى ؟
بلغار گفت : چرا ناراحت مى شوم . شاه اسماعيل دوم گفت : پس چرا مردم (عايشه ) زن محترم پيغمبر را لعنت مى كنند! بلغار گفت : دشنام دادن حرام است ولى لعنت كردن به معنى دورى از رحمت خدا و نفرين است . هر كس را نفرين كنند كار او را به خدا وا مى گذارند. و اشكالى هم ندارد.
شاه اسماعيل دوم ناراحت شد و گفت : تو ترك ساده اى هستى ، اين مطلب را چه كسى به تو آموخته است ؟
(بلغار) كه از انديشه بد شاه اسماعيل نسبت به علماى شيعه آگاه بود، گفت : در زمان شاه جنت مكان (شاه طهماسب ) از علما شنيده بودم ! خوش آمد گويان به شاه اسماعيل دوم رساندند كه وى خلاف مى گويد: چند روز قبل در ايوان شاهى در حضور سلطان ابراهيم ميرزا (برادر زاده شاه اسماعيل دوم ) اين موضوع در ميان علما مطرح شد، و مير سيد حسين مجتهد و خواجه افضل الدين تركه (دو تن از دانشمندان بزرگ شيعه ) اين جواب را به وى خاطر نشان كردند.
شاه اسماعيل دوم برآشفت و به قورچيان اشاره كرد كه وقتى خليفه به مرشد خود (شاه ) دروغ بگويد مستحق عقوبت است .
صوفيان هم هجوم نموده و او را لگد كوب كردند. شاه اسماعيل دوم منصب او را به ديگرى داد و زبان اعتراض به علماى شيعه گشود و گفت : حضرات همه روزه مجلس مى گيرند و با اين سخنان شناعت آميز عقيده قزلباش را نسبت به من فاسد مى كنند. اين علماء با شيادى و سالوس پدرم شاه طهماسب را بازى دادند، ولى من فريب آنها را نمى خورم . سپس ‍ علما و مجتهدين بزرگ شيعه مخصوصا مير سيد حسين مجتهد را كه نزد پدرش شاه طهماسب بسيار مقرب و بزرگ بود و علماى استرآباد را كه همه در دوستى خاندان پيغمبر و ائمه معصومين و دشمنى با مخالفان آنها راسخ و ثابت قدم بودند. به زشتى و سخنان زننده و اهانت آميزى ياد كرد.
در زمان شاه اسماعيل اول و شاه طهماسب به منظور رفع تقيه و رسمى كردن مذهب شيعه ، عده اى اجازه يافتند كه در كوچه و بازار گشته و در ضمن مدح و ستايش مولاى متقيان على (ع ) و ساير امامان عاليمقام ، از دوستى و احترام خلفا و طلحه و زبير و معاويه و ساير مخالفان اهلبيت دورى و تبرى جسته ، و به همين جهت معروف به (تبرائى ) شده بودند.
شاه اسماعيل دوم حكم كرد راه و رسم تبرائى و بيزارى جستن از خلفا ممنوع گردد و گفت : من با اين عده ميانه اى ندارم .
در نتيجه علماى شيعه به مرور ايام از نظر شاه افتادند و به عكس علمائى كه تهمت زده تسنن بودند، و اينكه راز درونى آنها آشكار مى گشت مورد تفقد و توجه قرار گرفتند و علنا به رواج مذهب تسنن پرداختند.
روزى مير مخدوم به شاه گفت : تبرائيان در مجلس وعظ من از خلفا تبرى مى كنند و به من سخنان كنايه آميز مى گويند.
شاه اسماعيل ده نفر قورچى فرستاد كه در مجلس وعظ مير مخدوم بنشينند و هر كس زبان به تبرى از خلفا گشود، تنبيه كنند. در شب جمعه كه مجلس وعظ منعقد شد و مير مخدوم به شيوه مخصوص خود در حمايت شاه وعظ مى كرد، در آخر مجلس (درويش قنبر تبرائى ) اين شعر را به آواز بلند كه همه شنيدند خواند.
على و آل را ز جان و دل صلوات
كه دشمنان على را مدام لعنت باد
با خواندن اين شعر، قورچيان ريختند و درويش قنبر را در ميان گرفته و كتك مفصلى زدند و چند جاى سرش را شكستند!
اين پيشامد ناگوار، مردم پايتخت (قزوين ) را سخت اندوهگين و شيعيان با اخلاص را كه دلهاشان مالامال از بغض و كينه دشمنان اهلبيت بود، بى نهايت افسرده و متاءثر ساخت . به طورى كه اشك حسرت از ديدگان فرو ريختند و نسبت به آينده خود و كشور ايران بيمناك گشتند.
ديگر جاى ترديد براى كسى نماند كه شاه اسماعيل دوم بر اثر همنشينى با علماى متعصب سنى مخصوصا مير مخدوم كه مدتها متهم به تسنن بود، به مذهب تسنن گرويده و مى خواهد كشور ايران را دوباره به آن مذهب سوق دهد.
اخبار حمايت شاه از مير مخدوم و جلوگيرى از تبرى و دشمنى با مخالفان مولاى متقيان ، در سراسر مملكت منتشر گشت ، و سر و صداى اعتراض و نارضايتى و نكوهش از شيوه شاه ، از همه جا بلند شد. عقيده افراد قشون (قزلباش ) كه حاميان تاج و تخت سلطنت بودند، نيز از وى نقصان پذيرفت ، ولى شاه اسماعيل با آن سطوت و هيبتى كه داشت ، كار خود را همچنان دنبال مى كرد و از كسى واهمه نداشت .
رفته رفته بر اثر سوء رفتار شاه ، و تحريكات علماى سنى ، شاه اسمعيل كه نسبت به علماى شيعه سخت بدگمان شده بود، بناى بد رفتارى نهاد.بعضى را از (اردو) خارج كرد. تمام كتابهاى علمى مير سيد حسين مجتهد جبل عاملى را در خانه اش مهر و موم كرد و از منزلى كه داشت بيرون نمود و خانه اش را نزول داد!
شاه اسمعيل به اين هم قناعت نكرد و دستور داد مبلغى را اختصاص دهند به افرادى كه تمام عمر به ده نفر از صحابه كه نزد اهل تسنن معروف به (عشره مبشره ) هستند، لعنت نكرده باشند، يعنى : ابوبكر، عمر، عثمان ، على ، طلحه ، زبير، سعد و قاص ، سعيد بن زيد، ابوعبيده جراح ، عبدالرحمن عوف كه سنيان مى گويند پيغمبر به همه اينان مژده بهشت داده است ! و انجام اين كار را به عهده مير مخدوم شريفى گذارد. مير مخدوم نيز افراد مزبور را در همه جا جستجو مى نمود.
بسيارى از مردم بى اطلاع و دنيا پرست هم به رنگ تسنن در آمدند، ولى مير مخدوم كه دوست و دشمن را مى شناخت از آنها نپذيرفت !! جمعى از مردم قزوين ، اسامى خود را صورت دادند كه در مدت عمر نسبت به خلفا و (عشره مبشره ) لعنت نكرده و آنها را به بدى يا ننموده اند.
چون در زمانهاى سابق گروهى از مردم قزوين شافعى مذهب بودند، و احتمال مى رفت كه بازمانده آنها باشند مير مخدوم نيز اعتراف آنها را تصديق كرد و نذوراتى بالغ بر دويست تومان به آن جماعت تعلق گرفت . ولى در زمان برادر شاه ، سلطان محمد خدابنده صفوى اين مبلغ را از آنها پس گرفتند و جز بدنامى نقدى در كيسه اعتبار آنها باقى نماند.
سرانجام عموم مردم از ترك و تاجيك دريافتند كه شاه اسمعيل ثانى پادشاه شيعه ايران به مذهب تسنن گرويده است ! اما از سطوت و صلابتش ‍ كسى جرئت نمى كرد و در آن باره به وى اعتراض كند
بعضى از علماء كه در زمان شاه طهماسب مورد توجه بودند، و راه و رسم تبرى مرعى مى داشتند، خوار و بى اعتنا گشتند، و از ملازمت و مجالست مجلس شاه محروم و ممنوع گرديدند. ولى تنى چند كه از جمله خواجه افضل الدين تركه بودند، حزم و احتياط را از دست ندادند و مانند سابق آمد و رفت مى كردند و سخنان خود را سر بسته و در پرده به شاه گوشزد مى نمودند.
روزى خواجه افضل تركه در اثناى گفتگوى مذهبى ، در اثبات حقانيت مذهب اثنى عشرى و بطلان عقائد اهل تسنن داد سخن داد، ولى از نكوهش و مخالفت با خلفا و دشمنان اهلبيت چيزى نگفت .
عده اى از سكوت شاه و جرئت خواجه افضل استبعاد نموده و آنرا حمل بر سياست و مصلحت انديشى شاه كردند. روزى در مجلس شاه اسمعيل مير مخدوم موضوع خواندن و نوشتن شعر در مساجد را پيش كشيد و در پايان گفت : با اينكه حرام است مع الوصف در و ديوار مساجد پايتخت (قزوين ) پر از اشعار عاشقانه است كه مردم نوشته اند.
شاه اسمعيل هم مير زين العابدين محتسب كاشانى را كه مردى شيعى و بذله گو بود، ماءمور كرد تا آنها را از مساجد حك نمايد. مير زين العابدين هم ضمن انجام ماءموريت به خاطر خوش آمد شاه ، اسامى حضرت امير المؤ منين و بقيه ائمه معصومين عليهم السلام و اشعار مدح و منقبت آن ذوات مقدسه را به كلى از در و ديوار مساجد پاك و حك نمود!
اين موضوع هم مزيد بر علت شد و سوءظن مردم را نسبت به رفتار شاه تشديد نمود، و آنها را يكبار از تغيير حال شاه اسمعيل نااميد ساخت و موجب سر و صداى بيشترى گرديد.
چون كار بالا گرفت ، روزى عده اى از امرا و اعيان (قزلباش ) در باغ (سعادت آباد) قزوين موضوع را در ميان نهاد و پس از مذاكرات مفصل جمعى ماءمور شدند كه شاه را ملاقات نموده و به وى راهى كه بر ضد مذهب شيعه و علماى آن پيش گرفته اعلام خطر كنند.
اين هيئت به شاه گفتند: ما عقيده داريم كه اگر گاهى در باب مذهب مسامحه اى از شاه سر زده ، به خاطر تاءليف دلهاى مخالفان و مصالح ملك و ملت بوده است ، ولى چه كنيم كه مير مخدوم شريفى پرده از روى كار برداشته ، و شاه ما را بدنام كرده و صريحا به مردم مى گويد: شاه من ميل دارد به مذهب تسنن دارد، و با علماى شيعه در حقيقت آن مذهب مناقشه مى نمايد.
حال اگر شاه تهمت تسنن را از خود نفى مى كند، لازم است كه مير مخدوم را تنبيه كند!
شاه اسمعيل به جاى اين كه نصيحت سران سپاه (قزلباش ) را كه همه از نزديكان و دست پروردگان خودش بود بپذيرد، چند نفر از آنها را به زندان افكند، و عده اى را ماءمور كرد كه به تهران رفته و برادرش سلطان حسن را كه مى پنداشت محرك اين عده است و مى خواهند او را به جاى وى سلطان كنند، به قتل رسانند. در نتيجه نارضايتى و بدبينى ملت نسبت به شاه ، بيش از پيش افزايش يافت و كار به جاى باريكى كشيد.
فشار افكار عمومى به حدى رسيد كه شاه اسمعيل را به وحشت انداخت و به آينده سلطنت خود بيمناك شد. ناچار براى حفظ تاج و تخت ، و رفع اتهام از خود، مير مخدوم را كه موجب آن سر و صداها شده بود، طلبيد و در مجلس عام مورد سرزنش قرار داد كه چرا مرا متهم به تسنن كرده اى ! و ملت را بر ضد من شورانده اى .
مردم كوچه و بازار هم چون از اين موضوع آگاه شدند، مير مخدوم را رسوا و مفتضح نمودند. اين معنى تا حدى احساسات مردم را فرو نشاند، موجب شد كه شاه ديگر از مذهب مطلقا سخن بميان نياورد. در اين ميان شاه اسمعيل كه تا آن روز بنام سكه نزده بود، خواست سكه ضرب كند. مير مخدوم در اينجا هم بيكار ننشست و آخرين تير تركش خود را رها ساخت ؛ هر چند آنهم به هدف نخورد.
مير مخدوم كه هنوز نزد شاه اعتبارى داشت و به شاه گفت : چون در يكروى سكه هاى قديم جمله لا اله الا الله محمد رسول الله على ولى الله است و به دست يهود و نصارا و كفار هند و غيره مى افتد و دست زدن آنها به اسم خدا (الله ) حرام است ، در سكه جديد اصولا اين اسامى را ضرب نكنيد! مسلم بود كه مير مخدوم مى خواست با اين بهانه جمله (على ولى الله ) از سكه رايج مملكت ايران كه شعار بزرگ شيعه بود، حذف شود!
شاه اسمعيل كه از راهنمائى و مصلحت انديشى مير مخدوم بر كنار نبود، اين معنى را پسنديد، ولى بعد ديد اين كار هم به آسانى انجام نمى گيرد و بايد براى آن فكرى كرد. روزى در مجلس عام گفت : چون ياران ما بد نام كرده اى ، در اين قضيه هم خواهند گفت : منظور از اين تصميم اين بود كه لفظ (على ولى الله ) در سكه ما نباشد.
ولى اين اظهار شاه سوءظن مردم را برطرف نساخت . ناگزير بعد از شور و مطالعه و تاءمل زياد قرار گذاشت ، وضع سابق را بر هم زند، و براى رفع اتهام از خود به جاى (على ولى الله ) اين شعر را ضرب كنند.
ز مشرق تا به مغرب گر امامى است
على و آل او ما را تمام است
اين شعر هم نتوانست هيجان عمومى و احساسات پر شور مردم را تسكين دهد و بدبينى امرا و اعيان را نسبت به شاه بر طرف سازد. چيزى نگذشت كه شاه به طرز مرموزى جان داد و مردم مملكت به جاى عزا و اظهار تاءسف ، دلشاد و مسرور شدند و به خاطر سوء رفتار و اعمال ناپسندى كه با مذهب شيعه و علما و مجتهدين آن پيش گرفته بود، و دشمنى كه بر ضد ملت خود در طول حكومت سياه و كوتاه يك سال و نيم سلطنت خود مى نمود، باعث شد كه هيچكس از مرگ وى اظهار تاءثر و تاءسف نكند!
با مرگ شاه اسماعيل دوم و روى كار آمدن برادر نابينايش سلطان محمد (پدر شاه عباس اول ) اوضاع برگشت . راه و رسم تشيع تجديد و تقويت شد، افراد فرومايه كه رنگ تسنن به خود گرفته بودند رسوا شدند. ملا ميرزا جان شيرازى به ماوراءالنهر گريخت و به ازبكان سنى پناه برد و از آنجا به هندوستان رفت و همانجا به ديار عدم شتافت .
مير مخدوم نيز كه قبلا به پادشاه عثمانى نوشته بود شاه ايران را منحرف كرده و سنى نموده ام ، و اخلالى در كار ملت شيعه پديد آورده ام و از دربار عثمانى تقويت مى شد، از ترس انتقام ملت شيعه ايران به بغداد گريخت و از طرف سلطان عثمانى به مكه رفت ، و بدين گونه همه چيز به حال اول برگشت .(51)

نكوهش ولخرجى  

پارسا زاده را نعمت بى كران از تركه عمان (52) به دست افتاد، فسق و فجور آغاز كرد و مبذرى (53) پيشه گرفت ، فى الجمله نماند از ساير معاصى منكرى كه نكرد و مسكرى كه نخورد.
بارى به نصيحتش گفتم اى فرزند دخل آب روان است و عيش آسياى گردان يعنى خروج فراوان كردن مسلم كسى را باشد كه دخل معينى دارد
چو دخلت نيست خروج آهسته تر كنى
كه مى گويند ملاحان سرود
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالى دجله گرد خشك وردى
عقل و ادب پيش گير و لهو و لعب بگذر كه چون نعمت سپرى شود سختى برى و پشيمانى خورى پسر از لذت ناى و نوش اين سخن در گوش ‍ نياورد و بر قول من اعتراض كرد و گفت راحت راحت عاجل به تشويق محنت آجل (54) منغص (55) كردن خلاف راءى خردمندان است
خداوندان كام و نيكبختى
چرا سختى خورند از بيم سختى
برو شادى كن اى يار دل افروز
غم فردا نشايد خورد امروز
فكيف مرا كه در صدر مروت نشسته باشم و عقد فتوت بسته ، و ذكر انعام در افواه افتاده .
هر كه علم شد به سخا و كرم
بند نشايد كه نهد بر درم
نام نكوئى چو برون شد بكوى
در نتوانى كه ببندى بروى
ديدم كه نصيحت نمى پذيرد و دم گرم من در آهن سرد او اثر نمى كند، ترك مناصحت گرفتيم ، و روى از مصاحبت بگردانيدم و قول حكما بكار بستم كه گفتند: بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك (56)
گر چه دانى كه نشنوند بگوى
هر چه دانى زنيك خواهى و پند
زود باشد كه خيره سر بينى
به دو پاى او فتاده اندر بند
دست بر دست مى زند كه دريغ
نشنيدم حديث دانشمند
تا پس از مدتى آنچه انديشه من بود در نكبت حالش به صورت بديدم كه پاره پاره بهم بر آمد و نمك پاشيدن پس با دل خود گفتيم :
حريف سفله در پايان مستى
نينديشد ز روز تنگدستى
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم بى برگ ماند(57)

خدا را فراموش مكن ! 

فقيه نامى شيخ بهاءالدين عاملى مى نويسد: شخصى كه مورد اعتماد من بود حكايت كرد و گفت : مردى در حوالى بصره مى زيست ، كه اوقاتش در عيش و نوش و بى خبرى و فساد مى گذشت .
چنان مورد نفرت مردم بود كه وقتى وفات كرد، تا جنازه را به محلى كه بايد غسل داد و بر آن نماز گزارد حمل كنند.
در آنجا كسى حاضر نشد بر جنازه او نماز بگزارد، و در قبرستان مسلمين دفن كند.
ناگزير جنازه را به بردند، تا در آنجا به خاك سپارند.
در بلندى نزديك آنجا، زاهدى بود كه همه او را به زهد و تقوى مى شناختند.
حاملان جنازه ديدند، زاهد منتظر است جنازه برسد تا بر آن نماز بگزارد. چون اين خبر به نقاط اطراف رسيد كه زاهد وارسته مى خواهد بر جنازه فلانى نماز بخواند، مردم هم دسته دسته آمدند و پشت سر زاهد بر جنازه شرابخوار معروف نماز گزارد!
اهالى محل از اينكه زاهد حاضر شد بر جنازه چنين مرد آلوده اى نماز بخواند در شگفت ماند بودند.
پس موضوع را با خود وى در ميان گذارد و علت را از او جود يا شدند.
زاهد گفت : من در خواب ديدم كه به من گفتند: از اين بلندى فرود آى و به فلان موضوع برو. در آنجا جنازه اى خواهى ديد كه هيچكس جز زنش با وى نيست .
تو بر آن نماز بگزار كه مردى آمرزيده است ! تعجب مردم از گفته زاهد بيشتر شد. چون با سابقه اى كه از مرد مزبور داشتند، باور كردن اين معنى براى ايشان مشكل مى نمود.
زاهد كه خود از راز كار بى اطلاع بود، زن او را خواست و از وضع زندگى شوهرش جو يا شد.
زن گفت : وى تمام روز را به شرابخورى مشغول بود و اوقاتش بدين گونه مى گذشت . تعجب حاضران افزونتر گرديد.
زاهد پرسيد: اعمال خيرى از او نديده بودى ؟
زن گفت : او سه چيز را اهميت مى داد و از آن غافل نبود:
اول اينكه : هر روز صبح كه از مستى شب بهوش مى آمد، لباسش را عوض ‍ مى كرد و وضو مى گرفت و نماز مى خواند!
دوم اينكه : خانه او هيچگاه از وجود يك يا دو نفر يتيم خالى نبود. توجه وى با آنها از رسيدگى به وضع فرزندانش بيشتر بود!
سوم اينكه : هر وقت در اثبات شب از مستى بهوش مى آمد، مى گريست و مى گفت : خدايا مى خواهد گوشه اى از جهنم را با بدن من پليد پر كنى ؟!!!(58)

خروس بى محل  

از قديم گفته اند: هر سخن جائى و هر نكته مكانى دارد ولى چه بايد كرد كه وقتى عقل نيست جان در عذاب است !
پادشاهان شيعه صفوى ، چون خود را رقيب سلاطين عثمانى مى دانستند، در رونق و توسعه مذهب شيعه و بزرگداشت ائمه اطهار به خصوص امام نخستين حضرت على (ع ) سعى بليغ مبذول مى داشتند.
حتى در ميدانهاى جنگ هم شعار آنها ( يا على مدد) و ( اگر خسته جانى بگويا على ) بود، و بدين وسيله از نيروى شگرفت بدنى و شجاعت و شهامت بى نظير و مقام والاى على عليه السلام استمداد مى جستند.
در كوچه و بازار، در كوى و برزن ، در قهوه خانه ها، و مجلس شاه ، همه جا مديحه سرايان و سخن گويان از مولاى متقيان (ع ) دم ميزند، و او صاف مردانه بزرگ مرد اسلام را به نظم و نثر بر مى شمرند.
گاهى اتفاق مى افتاد كه يكى از شاهزادگان و سفراى سنى مذهب ، به عنوان پناهندگى ، يا نمايندگى ، يا امير و سر كردهاى سنى از تبعه ايران براى انجام ماءموريت يا عرض گزارش در مجلس شاه حضور پيدا مى كرد.
در اين گونه موارد، خاصه در زمان شاه عباس اول كه امضاء و مهر خود را جمله (كلب آستان على ، عباس ) قرار داده بود، شعراى در بار بهترين قصائد و مدايح خود را با مدح امير مومنان قرائت مى كردند، اگر شعر مورد توجه شاه واقع مى شد، با خواندن هر بيت ، بانگ گل گفتى و در سفتى و احسنت ، از شاه و حاضران مجلس ، بر مى خواست ، و شاعر در نزد دوست و دشمن مورد تحسين و تقدير قرار گرفته ، جوائز مناسب و معتنابهى به وى تعلق مى گرفت .
در سالهاى نهم جلوس شاه عباس كه شهر قزوين پايتخت بود و هنوز به اصفهان انتقال نيافته بود، شاعرى نكته سنج و موقع شناس به نام (شاءنى )كه در شهرهاى مركزى ايران (عراق عجم ) در شيرين سختى و لطف بيان كم نظير و در ميدان فصاحت ، گوى سخن از (سحبان ) ربوده بود، به واسطه اخلاص سرشار و اعتقاد خالص خود مورد نظر شاه عباس ‍ واقع شده ، در شلك ندما و مجلسيان شاه در آمده بود.
روزى در يكى از اين محافل كه دوست و دشمن حضور داشتند و شاه عباس نيز سر حال و آمده استماع قصيده اى در مدح مولاى متقيان (ع ) بود، شائى شاعر شيرين سخن و موقع شناس قصيده خود را با لحنى دلنشين و شمرده از لحاظ شاه عباس و حضار مجلس گذرانيد،تا به اين شعر رسيد و بلاغت را از حد گذرانيد:
اگر دشمن كشد ساغر و گر دوست
به طاق ابروى مردانه اوست
شاه عباس از شنيدن اين بيت شعر كه كاملا هم آهنگ با وضع روحى وى بود، چنان به وجد آمد، و شوقى پيدا كرد، كه فى المجلس دستور داد ترازو و آوردند، و ( شاءنى ) را در كفه ترازو نهادند و در كفه ديگر زر سرخ ريختند، و به وزن او كشيدند و به عنوان صله و جايزه همين يك بيت مناسب با مقتضاى حال ، به شاءنى بخشيد!
خبر به زر كشيدن ( شاءنى ) از طرف شاه عباس دراندك زمانى در پايتخت پخش شد. رفته رفته آوازه آن به همه جاى مملكت رسيد، و موجب شد كه شاعران طمع كار ،از هر سور وى به در بار شاه با ذوق از بذل و بخشش شاه بلند نظر بى نصيب نمايد. ضمنا از اقبالى كه به سراغ (شاءنى ) آمده بود و پيروزى وى هم رشك مى بردند، و همگى به مضمون اين شعر مترنم بودند:
شاعرى كه به خاك ره برابر شده بود
برداشتى و به زر برابر كردى ؟
اين پيروزى بزرگ كه نصيب ( شاءنى ) شد، او را شهره شهر كرد، طبق معمول حسادت همكاران او را بر انگيخت . بطورى كه اغلب كينه وى را به دل گرفتند و در هر فرصت از جمله (حسن و هم الدين ) نامى كه شاعرى دمساز و مردى بذله گو و خوش گفتار بود و اشعار هزل آميز و مضحك مى سرود، در قطعه اى كه براى وزير قم مى گفت اين شعر را درج كرد:
حسن و هم دين ، چنين مفلس
پادشه به زر مى كشد (شاءنى )
منظور (حسن و هم دين ) اين بود كه وزير آن قصيده را از نظر شاه نرسيد!
( عجزى تبريزى ) كه مردى قوى هيكل و بلند قد بود كه و در فن غزل خود را بى نظير مى دانستند، مدتى بود كه به علت سرودن چند
(عجزى تبريزى ) كه مردى قوى هيكل و بلند قد بود، و در فن غزل خود را بى نظير مى دانست ، مدتى بود كه به علت سرودن چند بيت عاشقانه توسط على رضا خوشنويس معروف ، به شاه عباس معرفى گرديد، و بدين گونه به مجلس شاه راه يافت .
ولى چون مردى كم مايه و پر مدعا بود، از اين پيش آمد سوء استفاده كرده ، گاهى در مقابل شاه با اداى سخنان بى مورد و ناهنجار كه به گمان خود لطيفه گوئى مى كرد، جسارت مى ورزيد، تا از اين راه بر اعتبار و تقرب بيشتر خود بيفزايد، ولى خودسرى و فرومايگى او كارى به دست وى داد كه سرانجام از بساط عزت دور و از مجالست و معاشرت با شاه مهجور گرديد.
مدتى بعد از واقعه قصيده خوانى شاءنى و به زر كشيدن او، روزى شاه عباس براى سركشى اسبان شاهى و اطلاع از چگونگى تيمار و نگهدارى ، آنها به اصطبل سلطنتى رفت ، جمعى از خاصان و نزديكان شاه هم در التزام ركاب بودند كه از جمله (عجزى تبريزى ) بود.
در محوطه اصطبل (عجزى ) خود را به ميان انداخت و خواست با پر حرفى و سخنان بى مورد و نامناسب خود، وسيله سرگرمى شاه را فراهم آورد. وى از هر درى سخن گفت و داستانها و حكايتها نقل كرد! و از هنر شعرى خود سخن گفت . در آن اثنا (عجزى ) بدون تناسب داستان (شاءنى ) را به ميان كشيد، و با گستاخى گفت چرا از ناحيه حضور شاهى اين گونه التفاتها شامل من نمى گردد!!
شاه عباس كه سرگرم تماشاى اسبان و اصطبل بود با شنيدن سخن نامربوط (عجزى )با خونسردى و قيافه جدى گفت : چون ما فعلا در (طويله ) هستيم اگر صلاح مى دانيد، دستور دهم ترازو بياورند، و به وزن شما سرگين و پهن بكشند و به شما بدهند؟!
از سخنان نغز و بموقع شاه فرياد از نهادها برخاست و موجب تفريح همگان گرديد، و همه (عجزى ) را ريشخند كردند و به علقش ‍ خنديدند. شعراى سخن ساز و ظرفاى نكته پرداز، شاخ و برگى بر آن افزودند، و اين واقعه خوش و شيرين را نقل انجمنها ساختند، و شاءنى را گذاشته و به او پرداختند.(59)

فيض و فياض  

علما و دانشمندان ما در قديم نه تنها علوم دينى را تحصيل مى كردند، و در آن قسمت استاد مى شدند، و به مقام اجتهاد مى رسيدند، بلكه به موازات آن ، فلسفه و كلام و منطق و رياضى و غيره هم فرا مى گرفتند، و به عبارت كوتاهتر جامع معقول و منقول بودند.
(ملاصدرا شيرازى ) كه به وى (صدر المتاءلهين ) هم مى گويند، و (صدرالدين شيرازى ) نيز خوانده مى شود، يكى از بزرگترين فلاسفه اسلام و شيعه است .
وى علوم خود را در محضر حكيم مشهور (ميرداماد) و نابغه نامى (شيخ بهائى ) آموخت ، سپس كه در دانشهاى گوناگون مخصوصا حكمت و فلسفه به مقام والائى نائل گشت ، از محيط پر سر و صداى اصفهان و زاد و بوم خود (شيراز) رخت بيرون كشيد، و به (كهك ) نقطه دوردستى واقع در نزديكى شهر مذهبى قم رفت و افزون از چهار سال در آن گوشه خلوت و در دامن طبيعت و دور از هياهوى اجتماع ، چهار جلد كتاب بزرگ و بى نظير خود (اسفار) را نوشت كه از آن روز تا كنون به عنوان بزرگترين و جامع ترين مبانى فلسفى اسلامى شرق و معروف و همواره مورد بحث و بررسى و استفاده حكما و دانشمندان بوده و هست .
كتابهاى (شرح اصول كافى ) شرح هدايه ميبدى ، شواهد الربوبيه ، عرشيه ، حاشيه الهيات و شفاء ابن سينا و حكمة العين شهاب الدين سهروردى از جمله آثار مشهور صدر المتاءلهين شيرازى است .
وى در سال 1051 هجرى هنگامى كه براى هفتمين بار پياده به مكه معظمه به حج مى رفت در شهر بصره واقع در كشور عراق زندگانى را بدرود گفت و همانجا نيز مدفون گرديد.
فرزند وى (ابراهيم شيرازى ) نيز دانشمند و حكيمى نامور و در علوم عقلى و نقلى و رياضيات استاد بود، و در سال 1070 در شيراز چشم از جهان فرو بست .
(ملاصدرا) دو دختر فاضله و دانشمند نيز داشت . يكى از آنها را به شاگرد دانشمندش (ملا عبدالرزاق لاهيجى ) و ديگرى را به شاگرد ديگرش (ملا محسن فيض كاشانى ) كه او نيز از دانشمندان نامدار و مردان سخن گستر بود تزويج نمود.
(ملا عبدالرزاق لاهيجى ) در حكمت و كلام و منطق و رياضى و ساير فنون عقلى ، همچنين در علوم دينى و ادبيات فارسى و عرب استاد مسلم بود. كتابهاى (گوهر مراد) و (سرمايه ايمان ) به فارسى و (شوارق ) و (مشارق ) به عربى در فلسفه و كلام از آثار ارجدار و معروف اوست .
(ملا محسن فيض كاشانى ) نيز بى گمان از نوابغ نامى و دانشمندان عاليقدرى است كه به حق مى توان او را از لحاظ جامعيت و استعداد خداداد و فهم سرشار و زيادى آثار قلمى در تمام رشته هاى علمى و دينى و فلسفى و ذوقى و ادبى كم نظير بلكه بى مانند دانست .
كتابهاى ذيقيمت و بزرگى چون (اوفى ) در اخبار و آثار دينى (علم اليقين ) و (حق اليقين ) و (عين اليقين ) در اصول عقائد، (محجة البيضاء) و (حقايق ) در اخلاق ، و (صافى ) و (اصفى ) و (مصفى ) در تفسير قرآن (مفاتيح ) در فقه اسلامى بشيوه دانشمندان اصولى و چند كتاب ديگر از جمله آثار نغز و پر مغز است كه بالغ بر دويست جلد مى باشد!
قدرت قلمى فيض و سبك انشاء روان و ساده او در دور زبان عربى و فارسى و موج فكرى او در شرح و بسط علوم و فنون امتياز خاصى ، به وى بخشيده است .
(ملاصدرا) دو شاگرد دانشمند و نابغه اش را كه دامادهاى او نيز بودند، به واسطه وفور دانش و فيوضات الهى كه شامل حالشان شده بود، يكى را به (فياض ) و ديگرى را به (فيض ) ملقب ساخت و تخلص شعرى آنها نيز همين بود.
هنگامى كه اين دو لقب به ترتيب به (ملاعبدالرزاق ) و (ملا محسن ) از طرف ملاصدرا به آنها اعطا شد، روزى دخترى كه همسر فيض بود، نزد پدر رفت و از وى گله نمود كه چرا لقب (فيض ) را كه مصدر است به شوهر او، و (فياض ) كه صيغه مبالغه است و دلالت دارد كه در دانش و فضل از (فيض ) برتر است ، به شوهر خواهر او داده است ؟
(ملاصدرا) از نكته سنجى دختر فاضله اش تبسمى نمود و گفت :
لقب (فيض ) كه به شوهر تو داده ام ، بهتر از (فياض ) صيغه مبالغه است كه نصيب شوهر خواهرت شده ، زيرا لقب شوهر تو مصدر و فيض ‍ محض است )!!
فيض و فياض گذشته از اين كه در علوم معقول و منقول استاد مسلم عصر بوده اند، ديوان فيض چاپ شده ، و بسيارى از اشعار فياض هم در كتابهاى مربوطه آمده است . شعر زير از (فياض ) است :
سنگ بالين كن وانگه مزه خواب ببين
تا ببينى كه چه در زير سر مردانست
و نيز از اوست :
سخت بى مهر و جفا پيشه و پرفن شده اى
جان من خوب بكام دل دشمن شده اى
نيستم داغ كه بيگانه شدى از من ، ليك
داغ از آنم كه بفرموده جز من شده اى
چون طلا دست فشار و دل گرمم بودى
كه دميد اين نفس سرد كه آهن شده اى ؟!
ذوق شعرى و قريحه شاعرى (فيض ) از (فياض ) بهتر و اشعارش نيز بيشتر است . اين اشعار از اوست :
سالك راه حق بيا، نور هدى زما طلب
نور بصيرت از در عترت مصطفى طلب
هست سفينه نجات ، عترت و ناخدا خدا
دست در اين سفينه زن دانش ناخدا طلب
دم بدمم بگوش هوش ، مى فكنندم اين سروش
معرفت ار طلب كنى ، از بركات ما طلب
خسته جهل را بگو، هرزه مگرد كوبكو
از بر ما شفا بجو، از در ما دوا طلب
مفلس بى نوا بيا، از بر ما ببر نوا
صاحب مدعا بيا، از درما دعا طلب
بهوش باش كه حرف نگفتنى نجهد
نه هر سخن كه بخاطر رسد توان گفتن
يكى زبان و دو گوش است اهل معنى را
اشارتى بيكى گفتن و دو بنشفتن !
سخن چه سود ندارد نگفتنش اولى است
كه بهتر است ز بيدارى عبث خفتن
(فياض ) در شهر (قم ) سكونت داشته ، فيض هم نخست مقيم قم بوده و بعدها به موطن خود (كاشان ) رفته و در آنجا بسر مى برده است ، و هر دو از مراجع بزرگ علمى و دينى عصر به شمار مى رفته اند.
ملامحسن اشعار زيرا كه حاكى از شور و شوق وى نسبت به ملا عبدالرزاق لاهيجى باجناق و همدرس و دوست ديرين خود است ، سرود و براى او كه مدتى از حالش بى اطلاع مانده بود، فرستاد و گله نموده كه نمى دانم با اين وصف از تو شكايت و گله كنم يا برايت دعا نمايم ؟:
قلم گرفتم و گفتم مگر دعا بنويسم
تحيتى بسوى يار بى وفا بنويسم
زشكوه بانگ در آمد مرا نويس دلم گفت
بهيچ نامه نگنجى تو را كجا بنويسم
دعا و شكوه بهم در نزاع و من متحير
كدام را ننويسم ، كدام را بنويسم
اگر سر گله و شكوه واكنم زتو هيهات
دگر چها بلب آرم ، دگر چها بنويسم
مداد و بحر و بياض زمين وفا ننمايد
گهى كه نامه بسوى تو بى وفا بنويسم
نه بحر ماند و نه بر، نه خشك ماند و نه تر
اگر شكايت دل را به مدعا بنويسم
چو برذكاى توام هست اعتماد هيچ نگويم
ز مدعا نزنم دم ، همين دعا بنويسم
نميشود كه شكايت ز دست تو نكند (فيض )
شكايتى بلب آرم ولى دعا بنويسم
(فياض ) هم جواب او را بدين گونه داد:
دلم خوش است اگر شكوه گر دعا بنويسى
كه هر چه تو بنويسى به مدعا بنويسى
چه شكوه توبه است از دعاى هر كه بجز تست
چه حاجت است كه زحمت كشى دعا بنويسى ؟
هزار ساله وفاتى مرا به است كه گاهى
كنى وفا و مرا نام بى وفا بنويسى !
تراست خامه جادو زبان ، عجيب نباشد
اگر شكايت بى جاى من بجا بنويسى
تو گر شمائل خوبى رقم كنى بتوانى
كه هم كرشمه نگارى و هم ادا بنويسى
كتاب درد دلم مشكل است مشكل مشكل
اگر تو گوش كنى تا بر او چها بنويسى
از آن به من بنويسى تو نكته اى كه مبادا
خدا نخواسته درد مرا دوا بنويسى
مروتى كه ندارى عجب ز خويش ندارى
كه خون بريزى و آنگاه خونبها بنويسى
اميد هست كه تحريك لطف ، گوشه چشمى
كند اشاره كه از بهر من شفا بنويسى
تو را كه شيوه اخلاصم از قديم عيانست
بغير شكوه بى جا به من چرا بنويسى
قبول كرده ام اى دوست حرفها كه نگفتم
مگر تو هم خط بطلان بما مضى بنويسى
عجب ز طالع (فياض ) نااميد ندارم
كه در كتاب دشنام او دعا بنويسى (60)

دختر علامه مجلسى  

ملا صالح مازندرانى دانشمندى نامدار است . دى در آغاز تحصيل بسيار تهيدست بود. با وضعى رقت بار به تحصيل پرداخت . حتى قادر نبود چراغى براى مطالعه خويش بخرد. پدرش هم به علت فقر و تنگدستى او را از خود رانده بود.
ملا صالح به اصفهان آمد و در سايه كوشش و پشت كار زايدالوصف خود، دروس مقدماتى را به پايان آورد. شور و شوق آن محصل جوان علوم دينى چنان او را به كمال رسانيد كه توانست در حوزه درس ملا محمدتقى مجلسى دانشمند بزرگ عهد صفوى حضور بهمرساند، و در اندك زمانى مورد توجه خاص استاد نامور خود واقع شود و بر تمام شاگردان وى فائق آيد.
ملا محمدتقى مجلسى ، پدر دانشمند عاليمقام شيعه ملا محمد باقر علامه مجلسى مؤ لف دائرة المعارف (بحارالانوار) و ساير كتابهاى معروف است كه هم اكنون نيز در دسترس عموم شيعيان جهان قرار دارد و مورد استفاده همگان است .
ملا صالح سنين جوانى را پشت سر مى گذاشت و همچنلان مجرد مى زيست . استادش علامه مجلسى اول متوجه شد اين دانشمند نابغه كه از مفاخر شاگردان اوست ، شايسته نيست مجرد باشد.
خاصه كه مورد تفقد و اعتماد كامل استاد هم قرار داشت .
روزى بعد از پايان تدريس ، علامه مجلسى به وى گفت : اگر اجازه مى دهى دخترى را براى شما عقد كنم كه با ازدواج با وى بتوانى تشكيل خانه و خانواده بدهى و از رنج زيستن آسوده شوى ؟ ملا صالح سر به زير انداخت و با زبان حال آمادگى خود را اعلام داشت .
علامه مجلسى رفت به اندرون خانه خود و دختر دانشمندش (آمنه بيگم ) را كه در علوم دينى و ادبى به سر حد كمال رسيده بود طلبيد و به وى گفت : دخترم ! شوهرى برايت پيدا كرده ام كه در نهايت فقر و تنگدستى و منتهاى فضل و صلاح و كمال است ، ولى منوط به اجازه تو است ، و منتظرم نظر خود را اعلام كنى .
آمنه بيگم آن دختر دانشمند و پاك سرشت در پاسخ پدرش گفت : پدر! فقر و تنگدستى عيب مردان نيست ! و بدين گونه قبولى خود را براى ازدواج با داماد مستمند ولى دانشمند اعلام داشت .
عقد آن دو در ساعتى سعد بسته شد و عروس را آرايش نموده به حجله عروسى بردند. هنگامى كه داماد روى عروس را گشود و رخسار زيباى او را ديد، خدا را شكر نمود و به گوشه اى رفت و مشغول مطالعه شد.
اتفاقا مسئله علمى بسيار مشكلى براى داماد پيش آمده بود كه هر چه فكر و مطالعه مى نمود حل نمى گرديد. عروس با فراست و كنجكاوى مخصوص پى برد كه مسئله چيست و در چه كتابى است !
داماد بدون اينكه تماس با عروس حاصل كند، فردا صبح براى تدريس از منزل خارج شد. با رفتن داماد عروس برخاست و مسئله را پيدا كرد و آنرا به قلم خود حل كرد و لاى كتاب نهاد.
شب دوم داماد مجددا سرگرم مطالعه شد و در ضمن به نوشته همسرش ‍ برخورد كه به خط خود مسئله علمى را حل كرده و براى اطلاع او در جاى خود نهاده است . كه زياد رنج مطالعه و تفكر به خود ندهد. پس از مطالعه ديد كه عقده لاينحل با سرانگشت آن فاضله حل شده است .
بلادرنگ پيشانى بر خاك نهاد و خداوند متعال را شكر گزارد كه چنين همسر دانشمندى به وى ارزانى داشته است . به همين جهت از سر شب تا بامداد فردا مشغول عبادت و شكر گزارى بود، و مقدمات عروسى تا سه روز به تاءخير افتاد!
چون مرحوم مجلسى از ماجرا آگاهى يافت . داماد را خواست و به وى گفت : اگر اين دختر با تو هم آهنگ نيست صريحا بگو تا ديگرى را برايت عقد كنم ؟
ملا صالح گفت : نه ! علت اين نيست كه دختر دانشمند شما باب ميل من نمى باشد، بلكه تاءخير كار فقط به ملاحظه اينست كه خواستم شكر خدا را به مقدارى كه مى توانم بجا آورم كه چنين همسرى به من موهبت كرده است .
من مى دانم كه هر چه كوشش به عمل آورم نمى توانم چنانكه مى بايد شكر نعمت خدا را ادا نمايم . وقتى علامه مجلسى اين سخن را از داماد و شاگرد دانشمندش شنيد، گفت : (آرى اعتراف به نداشتن - قدرت براى شكر گزارى ، خود دليل بر نهايت شكر بندگان است ). سپس عروسى سر گرفت و زوج دانشمند نيكبخت زندگى سعادتمندانه خود را آغاز كردند.
آمنه بيگم زنى پرهيزكار و مجتهد بوده ، و كتابى هم در فقه و احكام دينى تاءليف كرده است . بعلاوه وى در جمع آورى اخبار برخى از مجلدات (بحارالانوار) به برادرش علامه مجلسى دوم كمك مى كرده است ، و حتى شوهرش ملا صالح بعضى از عبارات كتاب (قواعد) علامه حلى را از وى سئوال مى كرده و از همسر خود استفاده مى نموده است .
ترجمه و شرح كتاب كافى كه بهترين شرح كتاب (كافى ) شيخ كلينى است ، شرح من لايحضره الفقيه ، شرح معالم الاصول نيز از آثار فكرى و قلمى ملا صالح مازندرانى است . بسيارى از مفاخر دانشمند و مراجع عاليقدر شيعه ، فرزندان و نوادگان دخترى ملا صالح مازندرانى و آمنه بيگم بانوى دانشمند و دختر بزرگوار علامه مجلسى اول مى باشند.
مانند استاد كل وحيد بهبهانى سرآمد دانشمندان شيعه در سده دوازدهم هجرى ، سيد على طباطبائى صاحب رياض ، علامه بحرالعلوم و مرجع فقيد شيعيان جهان مرحوم آيت الله بروجردى (61)