داستان هاى ما جلد اول

على دوانى

- ۵ -


ماجراى حكمين  

يكى از حوادث بزرگ و اسف انگيز دوران خلافت اميرالمؤمنين (ع ) ماجراى جنگ معروف صفين است كه بر اثر نادانى و لجاجت گروهى از لشگريان آن حضرت ، و حكميت غلط ابوموسى اشعرى و خدعه و نيرنگ عمروعاص نمايندگان سپاه عراق و شام بدون اخذ نتيجه پايان يافت ؛ و مسير حق و باطل را منحرف ساخت .
جنگ صفين كه در سال 36 هجرى ميان سپاه به سركردگى معاويه بن ابى سفيان و سپاه عراق به فرماندهى على (ع ) روى داد دومين جنگى است كه بعد از روى كار آمدن آن پيشواى عاليقدر اسلام به وقوع پيوست .
علت وقوع جنگ مزبور اين بود كه چون جنگ نخست (جمل ) كه در نزديكى بصره ميان آن حضرت و آشوبگران داخلى به تحريك طلحه و زبير و عايشه زوجه پيغمبر درگرفت و سرانجام با پيروزى على (ع ) و شكست آشوبگران خاتمه يافت ، معاويه كه در زمان عثمان به حكومت سوريه رسيده بود، از آينده خود و نضج گرفتن كار امير مؤمنان سخت بيمناك شد.
زيرا امير مؤمنان (ع ) بعد از آنكه زمام امور مسلمين را به دست گرفت ، بلافاصله تمام حكام ستمگر عثمان را كه داراى سوابق سوء و فساد اخلاق بودند، از كار بركنار ساخت .
معاويه چون از بيعت مردم با على (ع ) و فرمان عزل خود اطلاع يافت ، از اطاعت امير مؤمنان سرپيچيد و با آن حضرت درباره خلافت اسلامى به رقابت برخاست و تجزيه ايالت سوريه را از قلمرو حكومت على (ع ) اعلام داشت .
معاويه كه در حيله و تزوير و نيرنگ مشهور و زبانزد خاص و عام بود، براى اين كه پايه هاى لرزان تخت حكومت خود را محكم كند، پيراهن خون آلود عثمان را كه نعمان بن بشير از مدينه آورده بود بهانه كرد، و با نشان دادن آن به مردم نادان و لاابالى شام كه كوركورانه از وى پيروى مى كردند، آنها را بر ضد اميرمؤمنان (ع ) شورانيد، و چنين وانمود كرد كه آن حضرت در واقعه قتل عثمان دست داشته است . در صورتى كه عثمان را مسلمانان و جيره خواران خود وى كه از ظلم و تعدى حكومت او و اجحاف حكام و بستگانش به ستوه آمده بودند، به قتل رسانيدند، و على (ع ) كوچكترين دخالتى در قتل وى نداشته است .
بر سر اين موضوع ميان آن حضرت و معاويه نامه ها و فرستادگانى رد و بدل شد، و چون سودى نبخشيد و معاويه آن پيشواى عادل را به جنگ تهديد كرد، على (ع ) نيز تصميم گرفت كه با وى كه يك فرد فتنه انگيز و مفسده جو بود پيكار كند.
معاويه پس از تهيه مقدمات كار، همراه عمروعاص كه از مردان زيرك و نيرنگ باز زمانه بود، و او را با رشوه هاى كلان و وعده حكومت مصر فريفته و با خود همراه كرده بود، با يكصد و بيست هزار سپاهى از شام حركت نموده و در سرزمين صفين واقع در كنار نهر فرات نزديك مرز شام و عراق فرود آمد.
چند روز بعد على (ع ) نيز از مقر خود كوفه ، با يكصد هزار سپاه كه در ميان آنها جمعى از ياران نيك نام و بزرگوار پيغمبر و مردان پرهيزكار اسلام مانند عمارياسر، عبدالله بن عباس ، حجر بن عدى ، و عدى بن حاتم طائى و مالك اشتر وجود داشت ، وارد صفين شد.
اين دو سپاه قريب يكسال و نيم سرگرم زد و خورد رزم بودند.در اين مدت هنگام مبارزات تن بتن گروهى از آن بدست نيامد. سرانجام در يكى از روزهاى آخر امير مؤمنان (ع ) دستور صادر فرمود كه با يك حمله همگانى و سريع كار آن سپاه آشوبگر را يكسره نمايند، و شخصا نيز با حملات پى در پى جناح راست و چپ لشكر شام را در هم شكافت ، و آنها را پراكنده ساخت ، و تا قلب لشكر پيش تاخت .
مالك اشتر سردار معروف آن حضرت و ستون تحت فرماندهى وى نيز در آن روز جانفشانيها كردند و حملات سهمناكى را بر ضد سپاه خصم آغاز نمودند.
در اين لحظات حساس ، معاويه كه از هر سو خطر را جدى مى دانست و مرگ را در يك قدمى خود مى ديد، با آنجا كه سوار اسب شد و آماده فرار بود، متوسل به عمر و عاص شد و از وى خواست كه آخرين حيله خود را به كار برد. عمر و عاص كه با تردستى خنده آورى از ميدان على (ع ) گريخته بود، چون از سادگى و نفاق و اختلاف مردم عراق اطلاع داشت ، به معاويه پيشنهاد كرد دستور دهد بدون فوت وقت ، هر كس قرآن همراه دارد، آنرا به نيزه زده جلو سپاه عراق نگاه دارد.
سپاه شام نيز قرآنها را به نيزه كردند و گفتند: اى مردم عراق ! چرا ما مسلمانها! بى جهت خون يكديگر را بريزيم ؟ اين كتاب كه بين ما و شما حكم مى كند! بيائيد به حكم قرآن هر كس را بهتر دانستيم ، زمامدار مسلمين بدانيم و از وى پيروى كنيم !!
با اين حيله كه عمر و عاص به كار بست و بايد گفت از نظر روانى در آن موقع حساس جالب بود، شور و هيجان لشكر على (ع ) يكباره فرو نشست ، و گروهى از افراد نادان و خودسر و متظاهر مانند اشعث قيس و عبدالله كواء، به نزد امير مؤمنان (ع ) آمدند و با گستاخى گفتند: چون مردم شام به خود آمده اند و دم از پيروى كتاب خدا مى زنند، ما دست از جنگ مى كشيم . حتى خود حضرت را از جنگ منع كردند، و از وى خواستند كه جلو مالك اشتر را فورا بگيرد تا خون مسلمانان را نريزد!
على (ع ) آنها را از نيرنگ عمر و عاص و توطئه معاويه برحذر داشت و فرمود: آنها قرآنها را بهانه كرده اند و در حقيقت مايل به قبول حق و عدالت و پيروى واقعى قرآن نيستند. دست از اختلاف و نفاق برداريد كه تا مرز پيروزى فاصله اى نداريم و با عمل خودسرانه خود دشمن را تقويت نكنيد.
ولى اشعث قيس و همفكران تندرو و افراد خودسر نادان ، سخنان آن پيشواى دل آگاه را نشنيدند، و همچنان در اصرار خود براى متاركه جنگ پافشارى نمودند.
سرانجام حضرت چون ملاحظه نمود كه لحظه به لحظه شكاف و دودستگى در داخله سپاهش دامنه پيدا مى كند، و بيم آن مى رود كه يكباره تمام سپاه سر به شورش بردارند ناگزير شد دست از جنگ بكشد، و مالك اشتر را نيز احضار كند.!! بدين گونه طرفين به جاى خود بازگشتند و در انتظار مذاكره و يافتن راه حل براى تعيين زمامدار لايق نشستند!
على (ع ) اشعث قيس را كه رياست گروهى افراطى را داشت نزد معاويه فرستاد تا نظر او را در خصوص يافتن راه حل بداند. اشعث برگشت و گفت معاويه مى گويد: ما و شما به آنچه خدا در كتاب خود فرمان داده است گردن نهيم ! شما يك تن را به نمايندگى تعيين كنيد، ما نيز كسى را معرفى مى كنيم تا آنها مطابق قرآن مجيد و آنچه شايسته حق و عدالت است حكم كنند و تكليف مسلمانان را روشن سازند.
معاويه با همكارى عمر و عاص و استفاده از اختلاف اهل عراق نقشه را خوب طرح كرده بود، ولى مشكل كار در اين بود كه آن حضرت چگونه مردم عراق و جناح شورشى سپاه خود را كه سر به نافرمانى برداشته بودند و دم از صلح و مذاكره با معاويه مى زدند، از خطر نيرنگ وى باز دارد؟!
شورشيان لشكر على (ع ) جدا از حضرت خواستند كه هر چه زودتر از جانب خود نماينده اى معين نمايد تا با نماينده سپاه شام درباره سرنوشت مسلمانان راجع به خليفه آينده ، مذاكره كند!
على (ع ) فرمود: من ترك جنگ و صلح با معاويه را به صلاح اسلام نمى دانم و از توطئه آنها به خوبى آگاهم . ولى اشعث قيس و گروه او گفتند: چاره جز ترك جنگ و حكميت نيست و به غير آن رضا نمى دهم .
حضرت فرمود: در اين صورت من عبدالله بن عباس را براى حكميت انتخاب مى كنم . زيرا وى مى داند جلو نيرنگهاى عمر و عاص را چگونه بگيرد.
ولى شورشيان خودسر گفتند: عبدالله عباس خويش تو است ، نماينده ما ابو موسى اشعرى است . فرمود: اگر عبدالله عباس را قبول نداريد، مالك اشتر را انتخاب مى كنم . گفتند او را هم نمى پذيريم ، زيرا هنوز از شمشير او خون مى ريزد!
ابو موسى اشعرى پيرمردى سخيف و بى اراده و از جنگ كنار گرفته بود. ولى عبدالله عباس شاگرد بزرگ على (ع ) و از جانب حضرت فرماندار بصره و از دانشمندان و خردمندان عصر به شمار مى رفت . مالك نيز از مردان با اراده سپاه حضرت و داراى شخصيت بسيار ممتاز بود. حضرت فرمود: اكنون كه سخنان مرا نمى شنويد و نماينده مرا نمى پذيريد هر كس ‍ را خواهيد خود انتخاب كنيد؛ ولى بدانيد ابو موسى شايسته اين كار بزرگ نيست . سرانجام بر اثر خودسرى و لجاجت گروهى از سپاه عراق ، ابوموسى اشعرى را احضار كردند و به عنوان نماينده لشكر آن حضرت ! انتخاب نمودند. از طرف معاويه عمروعاص سياستمدار كهنه كار و حيله گر انتخاب شد.
ابوموسى با چهارصد نفر از سپاه على (ع ) به سركردگى شريح بن هانى و عبدالله بن عباس كه امير مؤمنان تعيين فرموده بود، و عمروعاص نيز با چهارصد نفر از لشكر شام حركت نموده در محلى بنام دومة الجندل واقع در مرز شام حضور بهم رسانيدند.
در ميان راه شريح بن هانى و عبدالله بن عباس ، به ابوموسى گفتند: اى ابوموسى ! اگر چه على (ع ) به حكميت تو رضا نداد و تو را انتخاب نكرد؛ ولى سابقه ايمان و شخصيت بزرگ على (ع ) را در نظر بگير و هنگام مذاكره با اين مرد سياستودار باتجربه ، متوجه حق و عدالت باش .
معاويه به عمروعاص گفت : اى عمرو! مردم عراق على را مجبور به انتخاب ابوموسى ساختند، ولى من و اهل شام با ميل و رغبت تو را براى حكميت انتخاب كرديم ، متوجه باش كه با مردى زبان دراز و كوتاه فكر (يعنى ابوموسى ) سر و كارى دارى !
عمر و عاص چند روز از ابوموسى به (دومة الجندل ) رسيد. وقتى خبر ورود ابوموسى نماينده عراق را شنيد، از خيمه بيرون آمد و به پيشواز او شتافت و با احترام زياد و چهره گشاد و مسرت و شادمانى او را در آغوش ‍ گرفت ! سپس به خيمه خود آورد و در صدر مجلس جاى داد!
حكيمى هر روز در حضور از بزرگان دو لشگر مذاكره نموده ، و از هر درى سخن مى راندند. خردمندان سپاه على (ع ) از جريان كار و سخنان آن دو متوجه شدند كه سرانجام كار چيست و به همين جهت روزى عدى بن حاتم طائى كه از ياران على (ع ) بود به ابوموسى گفت : اى موسى ! چنان مى بينيم كه از عهده اينكار بزرگ برنمى آيى . و در جريان كار راءيت ضعيف و قوايت به تحليل رود.
عمروعاص چون سخن عدى را شنيد به ابوموسى گفت : مناسبت نيست كار مهم خود را در جلسات علنى مطرح كنيم كه همه از گفتگوى ما مطلع شوند، بايد جلسه را سرى نمائيم و در محل خلوت كه با ما دو نفر كسى نباشد درباره سرنوشت مسلمانان گفتگو كنيم . ابوموسى هم پذيرفت ، و به اين ترتيب جلسات سرى شد. قريب دو ماه نماينده عراق و شام مشغول مذاكره بودند.
در يكى از روزهاى آخر، عمروعاص از ابوموسى خواست كه به معاويه يا فرزند خود او عبدالله بن عمرو راءى دهد، و به خلافت برگزيند، ولى ابوموسى هيچكدام را مناسب نديد؛ و قلبا مايل به انتخاب عبدالله بن عمرو فرزند خليفه دوم بود.
عمرو عاص سپس با ابوموسى درباره ماجراى قتل عثمان و كشندگان او كه به عقيده وى در لشكر على (ع ) بودند، و على را هم شريك در آن كار مى دانست ؛ سخن گفت و چون در آن زمينه اعترافاتى از ابوموسى گرفت و زمينه را از هر جهت براى ايفاى نقش خود مناسب ديد، از ابوموسى خواست كه روز بعد تمام افراد طرفين و بزرگان عراق و شام را حاضر نموده ؛و هر دو على و معاويه را از خلافت خلع كنند و كار تعيين خلافت را به شورائى مركب از گروهى ديگر از مسلمانان واگذار نمايند، تا هر كس ‍ را خواستند به خلافت برگزينند و يا رسما طرفين عبدالله پسر عمر بن خطاب را انتخاب كنند. ابوموسى پيرمرد نادان اين نظريه را پسنديد و آمادگى خود را اعلام داشت .
روز بعد در يك مجمع عمومى ، عمروعاص از ابوموسى خواست كه برخيزد و راجع به مذاكرات دو جانبه سخن بگويد. ابوموسى تقاضا داشت كه عمروعاص ابتدا به اين كار كند، ولى عمرو با خدعه و نيرنگ و سخنان نافذ خود، ابوموسى را جلو انداخت و گفت : براى من زشت است كه قبل از مرد بزرگوارى چون شما، ابتدا به سخن كنم !
ابوموسى هم پذيرفت و در جايگاهى كه همه او را مى ديدند، نشست ولى پيش از آنكه لب به سخن بگشايد، عمروعاص بانگ زد و گفت : اى ابوموسى ! تو درباره قتل عثمان چه مى گويى ؟ او را به حق كشتند يا به ناحق ؟ ابوموسى گفت : عثمان مظلوم كشته شد!
عمروعاص گفت : درباره كشندگان عثمان چه مى گويى ؟ گفت : هر جا باشند بايد آنها را كشت و خون عثمان را قصاص كرد! عمروعاص گفت : آيا معاويه مى تواند خون عثمان را قصاص كند يا بيگانه است ؟ ابوموسى گفت : مى تواند! عمروعاص گفت : اى مردم گواه باشيد كه به عقيده ابوموسى معاويه حق دارد خون عثمان را قصاص كند.
ابوموسى از همانجا بانگ زد كه اى عمرو! اكنون تو برخيز معاويه را از خلافت خلع كن تا من هم على را خلع كنم ، ولى عمرو گفت : محال است كه من پيش از شما كه از ياران بزرگ پيغمبر هستيد، سخن بگويم .در اين موقع عبدالله بن عباس از ميان جمعيت فرياد زد و گفت : اى ابوموسى ! مواظب باش عمروعاص تو را فريب ندهد و پيش از او سخنى مگو! بگذار او پيشقدم شود. ابوموسى تعارفات عمروعاص را به ريش گرفت ، و سخنان عبدالله عباس را نشيند و گفت اى مردم ! من و رفيقم عمروعاص ‍ پس از مذاكراتى طولانى ؛ بنا گذارديم براى حفظ اين امت ، على و معاويه را مانند اين انگشتر كه از انگشتم بيرون مى آورم از خلافت خلع كنيم و كار مسلمانان را به شورايى مركب از بزرگان مسلمين واگذاريم . اين را گفت و انگشتر خود را از انگشت در آورده ! سپس از جايگاه خود به زير آمد.
بعد از عمروعاص در ميان اعتراضات شديد و سر و صداى خردمندان مجلس ، برخاست و گفت اى مردم سخنان ابوموسى نماينده على را شنيديد كه على را از خلافت خلع كرد، اينك من هم على را از خلافت خلع نمودم . ولى معاويه را به خلافت نصب كردم ، مانند اين انگشتر كه به انگشت خود مى كنم . و انگشتر خود را كه درآورده بود به انگشت كرد!
وقتى ابوموسى متوجه نيرنگ بزرگ عمروعاص شد، و ديد كه كلاه بدى به سرش رفته ، گفت اى سگ ! چنين گفتگوئى بين ما نرفت ! عمروعاص گفت : اى الاغ ! ساكت باش كه احمقى بيش نيستى ، و با اين سخن به زير آمد.
به دنبال اين حكميت مشعشع ! مجلس متشنج شد، طرفداران امير مؤمنان ابوموسى را لعنت كردند، و سخت سرزنش نمودند كه چگونه فريب عمروعاص را خورد و كينه ديرين خود را نسبت به حضرت آشكار ساخت ، و با تازيانه به عمروعاص حمله كرده سر و مغز او را زير ضربات خود گرفتند.
اهل شام هم به دفاع برخاستند، ولى كار گذشته بود. ابوموسى از ترس ‍ گريخت و به مكه رفت . عمروعاص هم پيروزمندانه به شام برگشت و به معاويه تبريك گفت ، و بدين گونه كار حكميت پس از چهار ماه با اين رسوائى و بدون اخذ نتيجه پايان يافت (49).(50)

فرار از عدالت  

روز اول ماه رمضان بود. اوضاع عمومى شهر بزرگ كوفه مركز خلافت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به واسطه اين ماه گرامى ، از هر جهت تغيير كرده بود. هر كسى خود را براى انجام وظايف دينى آماده ساخته ، دسته دسته به طرف مسجد كوفه مى رفتند، تا با زبان روزه به نماز و عبادت و تلاوت قرآن مجيد مشغول گردند.
نجاشى شاعر نامى عراق ، و از مردان سرشناس كوفه به شمار مى آمد. وى در جنگ صفين ضمن اين كه به طرفدارى امير مؤمنان اشعار حماسه سرايان شام را پاسخ مى داد، عملا نيز با سپاه معاويه به جنگ پرداخت ، و از اين لحاظ خدمات شايانى انجام داد. با اين وصف نجاشى مردى شاعر پيشه بود و از وسوسه نفس سركش و تخيلات شاعرانه بر كنار نبود!
نجاشى روز اول ماه رمضان در حالى كه سوار اسب بود از در خانه ابوسماك اسدى كه مردى عياش و هوس باز بود، گذشت و ديد كه ابوسماك جلو خانه اش نشسته است .
ابوسماك : ها نجاشى ! آهنگ كجا دارى ؟
نجاشى : مى خواهم به كناسه (كناسه ، محله اى در شهر كوفه بوده است ) بروم .
نجاشى از اسب به زير آمد و در حالى كه اطراف خود را مى پائيد، آهسته گفت : از سر شب گوسفند فربهى در تنور گذاشته ام و هم اكنون كاملا پخته شده و از هر جهت آماده است !
نجاشى : چى ؟ گوسفند پخته آنهم در روز اول ماه رمضان ؟!
ابوسماك : نجاشى ! دست از اين حرفا بردار كه حال شنيدنش را ندارم ، دنيا دمى است و دم هم غنيمت است .
سخنان هوس پرور ابوسماك خوشگذران ، چنان در روح سركش و طبع غزل ساز نجاشى تاءثير بخشيد كه يكباره تسلط بر نفس و اعصاب خود را از دست داد!
نجاشى : خوب !
فقط همين گوسفند بريان است ؟!
ابوسماك : نه ! شرابى هم تهيه كرده ام و بتو مى خورانم ، شرابى كه روح را نشاط مى بخشد و مانند خون در رگها جريان پيدا مى كند و انسان را به هيجان آورده غذا را در كام گوارا مى سازد، و چندان لذت بخش است كه با يك جرعه غمهاى زمانه را از ياد مى برى و بى اختيار لب به شعر و غزل مى گشائى !!
با تلقين اين سخنان هوس پرور، و هيجان انگيز، نجاشى سخت تحريك شد به طورى كه نتوانست درنگ كند و هماندم از اسب پياده شد و به اتفاق ابوسماك فاسق به درون خانه وى رفت . ابوسماك كه در عالم خيال به واسطه تنهائى عيش خود را منغص مى ديد و اينك همدم خوبى به تورش ‍ خورده بود فى الفور سفره را گسترد. بره پخته ، شراب كهنه ، صاحب خانه عياش و هوس باز، مهمان شاعر و دمساز، خانه هم خلوت ، از هر جهت بساط عيش و هوسرانى مهيا بود!
ابوسماك و نجاشى در آن محل خلوت دور از چشم شحنه هاى شهر و غافل از رسوائى چند ساعت بعد و فارغ از كيفر فردا، نخست شروع به خوردن بره بريان كردند و شكمى از عزا در آوردند، سپس قدح هاى شراب را يكى پس از ديگرى خالى نمودند، تا تنور شكم را همچنان گرم نگاه دارند. طولى نكشيد كه بر اثر افراط در خوردن بره و نوشيدن شراب ، هر دو مست و خراب و لايعقل مانند مردگان به گوشه اى افتادند!
طرف عصر كه تا حدى سبك شدند و آثار شراب آشكار گرديد، از جاى برخاستند و به رقص و پايكوبى و دست افشانى و خوانندگى و حركات ناهنجار ديگر پرداختند.
سر و صداى آنها كه از همه جا بى خبر بودند، از حريم آن خانه خلوت گذشت و به گوش همسايگان روزه دار رسيد... كار به رسوائى كشيد و سرانجام آن راز نهفته آشكار گرديد! يكى از همسايگان كه از عمل ننگين آنها، آنهم در ماه رمضان و محيط مسلمانان و مركز حكومت ، حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام سخت به هيجان آمده بود، فورا جريان را به اطلاع آن حضرت رسانيد. امير مؤمنان عليه السلام سخت برآشفت ، و بى درنگ عده اى را براى جلب آنها به طرف خانه ابوسماك فرستاد. فرستادگان خانه را محاصره كردند. در آن ميان ابوسماك گريخت ولى نجاشى دستگير شد.
هنگامى كه نجاشى را به خدمت حضرت آوردند شب بود. به فرمان حضرت او را به زندان انداختند. بامداد فردا در برابر چشم انبوه مردمى كه براى تماشاى اجراى حد گرده آمده بودند، نجاشى را از زندان بيرون آوردند، و پس از اثبات جرم برهنه اش كردند و هشتاد تازيانه كه در دين مقدس اسلام حد شرابخوار است بر بدنش نواختند، سپس بيست ضربه ديگر نيز بر آن افزودند.
نجاشى با اينكه بى حال شده بود گفت : يا اميرالمؤمنين ! هشتاد تازيانه حد ميگسارى بود، بيست ضربه ديگر براى چه بود؟ فرمود: بيست ضربه اضافى به خاطر اين است كه اين عمل زشت را در ماه مبارك رمضان مرتكب شده اى و احترام ماه خدا را نگاه نداشتى !
نجاشى از مردم يمن بود. يمنى ها در دوستى امير مؤمنان عليه السلام مشهور بودند، بسيارى از بزرگان اصحاب و سران لشكر حضرت امير از قبايل يمن بودند و در كوفه مى زيستند.
نجاشى مرد گمنامى نبود، سرشناس بود، فاميل داشت ، قبيله و عشيره داشت ، قبل از اين واقعه هم سابقه بدنامى نداشت . قبيله او به وجود شاعر گرانمايه خود افتخار مى كردند. به همين جهت تازيانه خوردن نجاشى زبان گوياى آنان ، آنهم در ملاء عام و به دستور امير مؤمنان ، براى آنها بسيار گران تمام شد، و بزرگان قوم را بر سر خشم آورد.
از جمله طارق بن عبدالله نهدى كه در ميان قبيله نجاشى از همه كس ‍ به وى نزديكتر بود، به خدمت حضرت شرفياب شد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! ما مردم يمن از دوستان مخلص و شيعيان باسابقه و متحد شما هستيم ، و تاكنون به دوستى و علاقمندى شما مفتخر بوده ايم . به همين جهت انتظار نداشتيم ما را با كسانى كه حضرتت را دشمن مى دارند، به يك چشم بنگرى ! ولى امروز ديديم كه ميان ما و مخالفين خود فرق نگذاشتى و سابقه دوستى و تشيع ما را ناديده گرفتى .
نجاشى مرد نامى ما را در زير ضربات شلاق پيش روى دوست و دشمن خوار كردى و آبرو و حيثيت ما را به خطر انداختى . اكنون بيم آن داريم كه ناگزير شويم راهى در پيش بگيريم كه سر از جهنم در آورد! حضرت با شهامت مخصوص به خود فرمود: اى برادر نهدى ! خداوند در قرآن فرموده وانها لكبيرة الاعلى الخاشعين اجراى عدالت و انجام فرمان الهى براى گناهكاران بزرگ و سنگين است و تنها مردم خداشناس ‍ و پرهيزكار آنرا تحمل مى كنند!
مگر من چه كردم ؟ نجاشى مردى است كه به خود جراءت داده و مرتكب معصيت الهى شده است . من هم مطابق دستور شروع مطهر، حد كار شنيع او را كه كفاره گناهانش مى باشد بر وى جارى ساختم . خداوند در قرآن مى فرمايد: ولا يجرمنكم شنآن قوم ان لا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى رنجش و بغض طائفه اى شما را از تحمل اجراى عدالت باز ندارد، عدالت پيشه سازيد كه به تقوى نزديكتر است .
طارق در برابر منطق محكم و عادلانه حضرت جوابى نداشت ، درنگ را هم جايز ندانست . از اينرو خشمگين از نزد حضرت رفت . در بين راه به مالك اشتر برخورد نمود. مالك از مردان برگزيده اسلام و سردار لشكر حضرت امير بود، و خود نيز از مردم يمن و قبيله طارق و نجاشى به شمار مى آمد.
مالك اشتر پرسيد: اى طارق ! شنيدم به اميرالمؤمنين عليه السلام گفتى : دلهاى ما را از محبت خود تهى ساختى و با شلاق زدن نجاشى امور ما را مختل نمودى ؟ گفت : آرى .
مالك گفت : به خدا قسم اينطور نيست ، دلهاى ما آماده پذيرش محبت اوست و امور ما بسته به ميل و فرمان حضرتش مى باشد. طارق از سخنان مالك خشمناك شد و گفت : اى مالك ! عنقريب خواهى ديد چنين نيست كه تو مى گوئى .
شب هنگام كه شهر كوفه در تاريكى فرو رفته بود، طارق و نجاشى كه تاب اجراى حق و عدالت حكومت مولاى متقيان عليه السلام را نداشتند، گريختند و در شام به معاويه پسر ابوسفيان ، حكمران سوريه كه پناهگاه مجرمين و خائنين بود پيوستند...
دربانهاى معاويه با مسرت ورود آنها را به وى اطلاع دادند، و بلافاصله به مجلس معاويه دشمن سرسخت على عليه السلام در آمدند. رؤ سا و اعيان شام نيز در مجلس حضور داشتند.
معاويه طبق معمول به خوبى آنها را پذيرفت و با چرب زبانى از آنها تفقد نمود و خوش آمد گفت ، و در ضمن هم به اميرالمؤمنين عليه السلام اهانت كرد و سخنان زشتى به زبان آورد.
طارق كه در حقيقت از عدل على گريخته و به ديار معاويه روى آورده بود، تاب نياورد و گفت : اى معاويه ! سخنان من تو را خشمگين نسازد، ما از نزد پيشواى پرهيزكار عادلى آمده ايم ، و كسى را ترك گفته ايم كه گروهى از بهترين و پاكيزه ترين اصحاب رسولخدا صلى الله عليه و آله وسلم پيرامون او را گرفته اند، مردانى كه همواره سعى در هدايت خلق و بزرگداشت دين خدا دارند، و جز انجام دستورات دينى چيزى نمى شناسند، و توجهى به علايق دنيا ندارند، همه گونه خوبيها در ميان آنهاست ، نه پيمانى شكسته اند و نه به كسى ستم نموده اند. اى معاويه ! هر كس از على عليه السلام روى برتافته و دورى گزيده ، به خاطر تلخى حق و دنياپرستى خودش بوده است !!
اى معاويه ! هر چند امروز من از على عليه السلام كنار گرفته و به اينجا آمده ام ، ولى اين را بدان كه نمى توانم آنچه درباره على عليه السلام گفتى ناديده بگيرم و لب فرو بندم !
سخنان طارق براى معاويه بسيار گران بود و او را بر سر خشم آورد، ولى با حزم و احتياط را از دست نداد و با خون سردى گفت : من قصد بدى نداشتم و آنچه گفتم بدون اختيار برزبانم جارى شد.
همين كه مجلس بهم خورد و مجلسيان بيرون رفتند، دو نفر از اعيان شام ، طارق را سرزنش كردند و گفتند: اين چه سخنانى بود كه به اميرالمؤمنين معاويه گفتى ؟!
طارق گفت : به خدا وقتى معاويه ، على عليه السلام را كه نزد ما در دنيا و آخرت ، از او بهتراست ، به زشتى ياد كرد. چنان بر من گران آم د كه اگر زمين مى شكافت و مرا در كام خود فرو مى برد خوشتر كه زنده باشم و آن سخنان تكان دهنده را از وى بشنوم !(51)

پيروان معاويه  

در زبان عربى كه داراى ادبياتى وسيع است ، ناقه به معنى شتر ماده است ، و جمل يعنى شتر نر.
بعد از جنگ صفين كه ميان اميرالمؤمنين عليه السلام ومعاويه در سرزمين صفين به وقوع يوست و طرفين بدون اخذ نتيجه به كوفه و شام بازگشتند، شتر سوارى از مردم كوفه مركز خلافت حضرت على عليه السلام وارد شام پايتخت معاويه شد.
يكى از شاميان چون مرد كوفى را باشتر ديد با وى گلاويز شد كه ناقه مال من است و تو آن را در صفين هنگامى كه در ركاب على بودى از من گرفتى !
مرد كوفى منكر بود و شتر را از آن خود مى دانست .
گروهى از شاميان نيز به طرفدارى از مرد شامى برخاستند، و مرافعه را به حضور شخص معاويه بردند.
مرد شامى پنجاه نفر شاهد آورد كه ناقه حاضر تعلق به او دارد و كوفى از او گرفته است .
شهود نيز موضوع را گواهى كردند! معاويه هم دستور داد ناقه را گرفتند و به شامى دادند!!
مرد كوفى كه موضوع را چنين ديد گفت : اى معاويه شهود همگى گفتند: اين ناقه متعلق به اين مرد است . در صورتى كه اساسا اين شتر ناقه نيست بلكه جمل است ، ماده نيست ، نر است ، و اين هم علامت آن !
معاويه گفت : با اين وصف چون شهود گواهى داده اند و حكم صادر شده است بايد اجرا شود!
سپس معاويه مرد كوفى را به خلوت طلبيد و قيمت شتر را پرسيد و دو برابر قيمت آن را به وى بخشيد.
آنگاه به او گفت : از جانب من به على بگو در جنگ آينده با صد هزار نفر از مردمى كه ميان شتر نر و ماده فرق نمى گذارند، با تو روبرو خواهم شد!!(52)

از على آموز اخلاق عمل  

سابقه ايمان و فداكارى اميرمؤمنان عليه السلام را در پيشرفت آئين اسلام چيزى نيست كه احتياج به شرح و بسط داشته باشد. زيرا مانند آفتاب نيمروز روشن و معلوم است .
با اين وصف در شبى كه مى خواست جان به جهان آفرين تسليم و به جهان باقى سفر كند و اين قفس خاكى را به اسيران آن تسليم نمايد، به فرزند بزرگش حضرت امام حسن عليه السلام سفارش مى كند كه جنازه مرا در شهر كوفه دفن نكنيد، و پيش از آنكه سپيده صبح بدمد، ببريد به سرزمين غرى (واقع در حومه كوفه مركز خلافت آن حضرت ) و در آنجا به خاك بسپاريد، و آن محل را از انظار پوشيده بداريد!
عليت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش اين بود كه مى دانست چنانچه دشمنان و بدخواهانش كه آن روز بيشتر فرقه خوارج بودند از حل دفن آن حضرت اطلاع يابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاك خوددارى نخواهند كرد.
بامداد روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى ، پيش از آنكه هوا روشن شود، فرزندان مولاى متقيان ، امام حسن و امام حسين و جمعى از مردان شايسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت بدن مرد نمونه اسلام را از كوفه حركت دادند و در همين موضع كه هم اكنون بارگاه پرافتخارش سر بر آسمان كشيده است ، به خاك سپردند، آنگاه بعد از سوگوارى پر شورى كه بر آن تربت پاك به عمل آوردند، به سوى كوفه بازگشتند.
هنگام بازگشت نرسيده به شهر، صداى ناله جانسوزى شنيدند. معلوم شد پيرمردى نابيناست كه زمين گير شده و تاب و توان خود را از دست داده ، و در آن حال زانوى غم بغل گرفته و سرشك اشك از ديدگان فرو مى ريزد و گريه زارى مى كند.
امام حسن (ع ) جلوتر رفت و پرسيد: اى پيرمرد چرا اينقدر بى تابى مى كنى ! و اينطور ناله و زارى مى نمائى ؟
پيرمرد گفت : اى آقا مى بينى كه من مردى نابينا و سالخورده ام و دسترسى به كسى ندارم و راه به جائى نمى برم .
- تاكنون چه مى كردى ، و چگونه مى گذراندى ؟
- اى آقا! مرد بزرگوارى در اين شهر بود كه پيوسته به من سر مى زد و آب و غذا برايم مى آورد، ولى اكنون سه روز است كه نيامده است و از او خبر ندارم !
- در اين مدت از وى نپرسيدى كه نامش چيست ؟
- بارها نامش را مى پرسيدم ، ولى او هر بار مى گفت : من بنده اى از بندگان خدا هستم . وقتى وارد اين محل مى شد، نورى از وى در اين خانه مى تابيد، و احساس مى كردم كه در و ديوارى از بوى خوش او، عطرآگين شده است .
همين كه سخنان پيرمرد به اينجا رسيد امام حسن و امام حسين (ع ) و همراهان بى اختيار گريستند، و گفتند:
- اى پيرمرد! مى دانى او كى بود؟
- نه ! كى بود؟
او پدر بزرگوار ما بوده است .
- شما كيستيد؟
- ما حسن و حسين نوادگان پيغمبر هستيم ، و آن مرد بزرگ هم اميرالمؤمنين على بن ابيطالب پيشواى مسلمانان بود.
پيرمرد بى نوا فرياد كشيد و گفت : عجب ! چه كه ديگر آن حضرت پيدا نيست به نزد من نمى آيد؟
- اى پيرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد، و سه روز بيمار بود و ديشب چشم از جهان فروبست ، امروز او را دفن كرديم و اينك از سر قبر او برمى گرديم !!
پپيرمرد ناله كنان دست برد و دامن آنها را گرفت و گفت : آقازادگان عزيز! شما را سوگند مى دهم به پدر بزرگوارتان كه مرا ببريد بالين تربت پاك او.
امام حسن و امام حسين عليهما السلام و همراهان نيز به حال پيرمرد رقت بردند و از همانجا بازگشتند، و او را آوردند به سر مرقد منور اميرالمؤ منين عليه السلام .
همين كه پيرمرد شنيد كه آنجا قبر مقدس اميرمؤمنان (ع ) است ، صورت خود را رومى ان تربت تابناك گذارد و سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت ، و در ميان اشك و آه و ناله و فرياد مى گفت : خدايا، تو را قسم مى دهم به مقام عصمت و طهارت اميرالمؤمنين (ع ) كه مرگ مرا برسان ، نمى خواهم بعد از آن حضرت يك لحظه زنده باشم .
پيرمرد بيچاره گريه مى كرد و ناله مى نمود و از خداوند تقاضاى مرگ خود داشت . ديدند صدايش آرام شد و باز هم آرامتر تا بكلى نفسش بند آمد و نقش بر زمين شد.
همين كه به سراغ او رفتند ديدند نداى حق را لبيك گفته و جان به جان آفرين تسليم نموده است . امام حسن و امام حسين هم او را غسل دادند و كفن نمودند و در همانجا يعنى كنار مرقد منور اميرالمؤمنين (ع ) به خاك سپردند.(53)

شكايت از فرماندار 

بسر بن ابى ارطاة مردى سنگدل بود، به طورى كه تاريخ اسلام كمتر به ياد دارد. اين مرد خونخوار از دشمنان سرسخت اميرمؤمنان على عليه السلام و يكى از سران لشكر معاويه پسر ابوسفيان بود.
بعد از جنگ معروف صفين كه ميان سپاه كوفه و شام به وقوع پيوست و پس از يكيال و نيم با حكميت عمروعاص مشاور حيله گر معاويه ، و ابوموسى اشعرى پيرمرد سفيه ، بدون اخذ نمتيجه پايان يافت ، پيامبر بسربن ابى ارطاة را با سى هزار سرباز به حجاز و يمن كه جزو قلمرو حكومت اميرالمؤمنين (ع ) بود، فرستاد و گفت : در خط سير خود هر جا به شيعيان على دست يافتى ، همه را تار و مار كن و اموال آنها را به يغما ببر و در اين خصوص به بزرگ و كوچك آنها رحم مكن .
بسر نخست به مدينه آمد و از آنجا به مكه و طائف و يمن رفت و به هر شهر و قبيله اى كه رسيد جان و مال پيروان مولاى متقيان را مورد تعرض قرار داد. خانه هاى بسيارى را آتش زد و مردم زيادى را از زندگى ساقط نمود. تنها سى هزار تن از شيعيان بى گگناه را كه حاضر نبودند از حكومت ظالمانه معاويه اطاعت كنند، و گناهى جز پيروى مولا على عليه السلام نداشتند، از دم شمشير گذرانيد.(54)
بعد از شهادت اميرالمؤمنين كه معاويه بلامنازع ، بر سراسر دنياى اسلام حكومت مى كرد و فعال مايشاء بود، در ميان جنايات زيادى كه مرتكب شد، از جمله همين بسربن ابى ارطاة را به حكومت قبيله (همدان ) كه تيره اى از مردم يمن بودند و در حوالى كوفه سكونت داشتند منصوب نمود.
قبيله همدان در سفرى كه اميرمؤمنان از جانب پيغمبر اسلام (ص ) براى تبليغ به يمن تشريف برد، در يكروز به دست آن حضرت مسلمان شدند.
به همين جهت مرد و زن اين قبيله و ساير نواحى يمن از شيعيان با اخلاص ‍ و صميمى . و فدائيان جانباز اميرالمؤمنين به شمار مى آمدند، و از اين لحاظ سابقه درخشانى در تاريخ اسلام و تشيع دارند. اويس قرنى ، مالك اشتر، كميل بن زياد و حارث همدانى از مردان مشهور آنجا هستند.
بسربن ابى ارطاة چون به محل ماءموريت خومد آمد، به واسطه كينه ديرينى كه با اميرمؤمنان (ع ) و شيعيان آن حضرت داشت ، و با اطلاع از سوابق تشيع مردم همدان ، از ارتكاب هر گونه اعمال ضد انسانى و بيرحمى خوددارى نكرد. مالياتهاى سنگينى بر آنها بست و تا مى توانست با زور سرنيزه انها را شكنجه داد، هر كس لب به اعتراض و شكايت مى گشود، اموالش را مصادره مى نمود و سپس گردن مى زد.
مردم بيچاره كه مى دانستند او از نزد معاويه با اختيارات تام آمده نخست ايستادگى نمودند، ولى كم كم از هر گونه دادخواهى ماءيوس و جز اينكه با خود وى بسازند و بسوزند چاره اى نديدند، كار به آنجا رسيد كه اغلب مردان در زير بار تحميلات ناروا و شكنجه هاى جانكاه به ستوه آمدند.
در آن زمان زنى شيردل به نام سوده دختر عماره كه از زنان خردمند و سخنور همدان بود و درياى دلش از مهر و محبت مولاى متقيان (ع ) موج مى زد، از مشاهده آن همه جنايات و بيدادگرى بسر، كاسه صبرش لبريز شد و طاقتش طاق گرديد. سوده مى ديد مردان و جوانان (همدان ) چنان مرعوب بيدادگريهاى بسر شده اند، كه انتظار هر گونه اقدام مثبتى از طرف آنها بيهوده است .
در حقيقت او بالعيان مى ديد ديگر مردى نيست كه بتواند از حقوق آنها دفاع كند، و شر اين فرماندار ستمگر را از سرشان برطرف سازد.
سوده بعد از فكر زياد با عزمى راسخ مردانه سوار شتر شد و راه طولانى شام را در پيش گرفت و يكراست وارد دربار (معاويه ) شد، و از دربان خواست كه براى ورود از معاويه اجازه بگيرد. همين كه معاويه نام سوده را شنيد، او را شناخت و اشعارى را كه وى براى تشجيع فرزندان خود در جنگ صفين سروده و خوانده بود به خاطر آورد، سپس اجازه داد كه او وارد شود.
معاويه به خاطر خواندن آن اشعار هيجان انگيز، از دير زمانى كينه آن شيرزن را به دل گرفته بود و اينك با كمال خوش وقتى مى ديد كه وى با پاى خودش به دام افتاده است !
معاويه پرسيد: هان اى سوده ! اين اشعار از تو است ؟
- اى فرزند عماره ! به هنگام رزم و در ميدان جنگ ، همچون پدر دلاورت به صفوف دشمن حمله كن !
- على و حسين و جبهه آنها را يارى نما، و بينى پسر هند جگرخوار (معاويه ) را به خاك مذلت بساى !
- پيشواى ما (على ) برادر پيغمبر (ص ) خداست ، و پرچمدار هدايت خلق و مجسمه ايمانست .
- اى فرزند! لشكر را پشت سر بگذار و پيشاپيش آن بايست ، و با شمشير كشيده و نيزه جگرسوز پيكار كن !
سوده گفت : آرى ! اى معاويه اين اشعار را من گفته ام . من كسى نيستم كه از حق و حقيقت منحرف گردم و از گفته خود پوزش بخواهم !
معاويه پرسيد: انگيزه تو در آن روز بحرانى جنگ صفين در خواندن اين اشعار و تهييج سپاه على به جنگ با ما چه بود؟ گفت : انگيزه محبت على (ع ) و پيروى از حق بود!
معاويه كه اين شهامت را از وى ديد گفت : به خدا من اثرى از پيروى على و محبت او در تو نمى بينم .
سوده چون ديد اين رشته سر دراز دارد گفت : اى معاويه ! جنگ صفين تمام شده و آن اوضاع فراموش گشته ، تو را به خدا از گذشته سخن به ميان نياور و آنرا ناديده انگار!
معاويه گفت : نه ! نه ! من كسى نيستم كه گذشته را فراموش كنم ، و سابقه تو و موقعيت على و آنچه را از وى ديدم ناديده بيانگارم .
سوده گفت : نمى گويم فراموش كرده اى ، ولى من به منظور ديگرى از عراق به شام آمده و رو به تو آورده ام .
معاويه گفت : خوب اكنون بگو براى چه نزد ما آمده اى ؟
سوده گفت : اى معاويه ! تو امروز زمامدار مردم هستى ، فكر نمى كنى فرداى قيامتى در كار است و خداوند درباره حقوق از دست رفته مردم از تو بازخواست خواهد كرد؟!
اى معاويه ! تو همواره ماءمورينى را به سوى ما مى فرستى كه با خوش رقصى هاى خود تو را بفريبند و با قدرت تو بر ما ظلم كنند، و همچون خوشه هاى گندم ما را درو نمايند و از حيات و هستى ساقط گردانند.
اين بسر پسر ابى ارطاة را كه اخيرا به حكومت ما منصوب داشته اى از وقتى به ميان ما آمده مردان ما را مى كشد، و به زور اموال ما را تصاحب مى كند.
اگر به ملاحظه تو نبود ما خود مى توانستيم دستجمعى قيام كنيم و حساب او را تصفيه نمائيم ، ولى من گفتم بهتر است كه مستقيما به تو مراجعه كنم و شكايت او را به نزد تو بياورم ، اكنون اگر او را عزل كنى از تو تشكر مى كنم وگرنه تو را خواهم شناخت .
در اينجا معاويه كاسه صبرش لبريز شد و گفت : هان اى سوده ! آنقدر جراءت پيدا كرده اى كه در حضور من چنين كلماتى بر زبان مى رانى و مرا از انقلاب قوم خود مى ترسانى ؟ هم اكنون دستور مى دهم تو را با نهايت خوارى بر شترى چموش سوار كنند و نزد بسر بن ارطاة باز گردانند تا هر طور صلاح مى داند درباره ات حكم كند!
زن بيچاره با شنيدن اين كلمات سر به زير انداخت و لحظه اى سكوت كرد، سپس سر برداشت و در حالى كه مى گريست اين دو شعر عربى بسيار عالى را خواند كه ترجمه آن چنين است : (55)
- درود حق به روح پر فتوحى باد كه چون قبر بدن او را در برگرفت ، عدالت نيز با وى دفن گشت .
- او به حق سوگند خورده بود كه جز حق و عدالت نپويد، و خود نيز با عدل و ايمان قرين بود.
معاويه پرسيد: اين شخص كه بود؟ گفت : او اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب عليه السلام بود!
معاويه پرسيد:ها! چطور؟ چرا در اين موقع ياد على افتادى ؟
سوده گفت : اى معاويه ! يك سال على (ع ) شخصى را براى گرفتن زكوة به سوى قبيله ما اعزام داشت . گماشته نسبت به ما كمى اجحاف نمود. من براى شكايت از وى به نزد على عليه السلام رفتم ، ديدم ايستاده و مى خواهد شروع به نماز كند.
چون متوجه من شد و دانست كه ستمديده اى به دادخواهى آمده است ، وارد نماز نشد و با لطف و مهربانى مرا نزديك طلبيد و پرسيد آيا حاجتى دارى ؟
عرض كردم : آرى ، اين مرد كه به سوى ما فرستاده اى به ما اجحاف مى كند و من از وى شكايت دارم .
اى معاويه ! همين كه على (ع ) اين سخن را شنيد گريست ، آنگاه دست به سوى آسمان برداشت و گفت : پروردگارا! گواه باش كه من به اين قبيل گماشتگان و ماءمورين خطاكار دستور نداده ام كه بر بندگانت ستم روا دارند و از مسير حق و عدالت منحرف گردند!
سپس قطعه پوستى از جيب درآورد و اين آيات قرآنى را در آن نوشت :
به نام خداوند بخشنده مهربان . دليل روشنى از جانب خدايتان آمد. كم فروشى نكنيد و از حق مردم چيزى نكاهيد، و در روى زمين بعد از آنكه كارش به صلاح گرائيد فساد ننمائيد، صلاح شما همين است اگر بدانيد. (56)آنچه خداوند براى شما گذاشته است ، اگر ايمان داشته باشيد، براى شما بهتر است ، و من نگهدار شما نيستم (57)
و در ذيل آن نوشت : چون نامه من به تو رسيد اموال بيت المال را نگاه دار تا ديگرى به جاى تو بفرستم و آنرا از تو بگيرد. على (ع ) با اين نامه سرگشاده كه به دست من داد حاكم خود را عزل كرد.
معاويه چون اين داستان را شنيد به كاتب خود گفت فرمانى براى اين زن تا بسر بن ابى ارطاه درباره او انصاف روا دارد و با وى به عدالت رفتار كند!
سوده گفت : اين فرمان را فقط براى من مى نويسى ، يا قوم من هم در آن سهيم هستند؟ معاويه گفت : فقط براى تو است .
سوده گفت اين براى من مايه ننگ و عار و بسيار زشت و ناروا است . اگر يك فرمان عادلانه و عمومى مى نويسى كه همه از آن برخوردار باشند من آنرا مى پذيرم ، وگرنه بگذار من هم در سرنوشت قوم خود شريك باشم !
معاويه به كاتب گفت : بنويس كه او و قومش مورد تعرض قرار نگيرند و آنچه از آنها برده اند پس دهند!
سپس در حالى كه از روى تعجب و ناراحتى به سوده مى نگريست گفت :
اى واى ! چقدر سخنان على شما را قويدل نموده و به شما جراءت و شهامت داده كه در حضور من بدين گونه سخن مى رانيد؟ (58)