داستان هاى ما جلد اول

على دوانى

- ۶ -


بنده صالح و خواجه فاسق  

پارسائى بر يكى از خداوندان نعمت گذر كرد كه بنده اى را دست و پاى استوار بسته عقوبت همى كرد. گفت اى پسر! همچو تو مخلوقى را خداى عزوجل اسير حكم تو گردانيد است ، و تو را بروى فضيلت داده ، شكر نعمت بارى تعالى به جاى آر، و چندين جفا بروى مپسند، نبايد كه فرداى قيامت به از تو باشد و شرمسارى برى .
بر بنده مگير خشم بسيار
جورش مكن و دلش ميازار
او را تو به ده درم خريدى
آخر نه بقدرت آفريدى
اين حكم و غرور و خشم تا چند
هست از تو بزرگتر خداوند
اى خواجه ارسلان و آغوش
فرمانده خود مكن فراموش
در خبر است از خواجه عالم (ص ) كه گفت : بزرگترين حسرت روز قيامت آن بود كه يكى بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ .
بر غلامى كه طوع خدمت تست
خشم بى حد مران و طيره مگير
كه فضيحت بود به روز شمار
بنده آزاد و خواجه در زنجير(59)

بزرگ زاده  

نام حاتم طائى را همه شنيده اند. حاتم از بزرگان عرب و مردى بلندنظر و بسيار سخى الطبع و دست و دل باز بود او هر روز دستور مى داد شترى طبخ كنند تا هر كس از راه مى رسد از طعام او سير شود و از در خانه اش گرسنه برنگردد. هرگز ديده نشد كه حاجتمندى از وى چيزى بخواهد و از اعطاى آن امتناع ورزد.
گويند روزى در ميدان جنگ با شمشير كشيده به دشمن حمله برد. دشمن كه از سخاوت طبع حاتم اطلاع داشت ، گفت حاتم ! چه شمشير خوبى دارى آيا ممكن است آنرا به من بدهى ؟! حاتم فى الحال خشم خود را فرو برد و با ملاطفت شمشير را به وى تسليم نمود! گفتند: اى حاتم ! چرا شمشير برهنه به دست دشمن دادى ؟ گفت : چكنم ؟ نتوانستم دست رد به سينه او بزنم ؟
حاتم از اين كه مردم نيازمند و گرسنه را سير مى نمود لذت مى برد. او اين كار را از صميم قلب انجام مى داد، به همين جهت نيز جود و سخاوت او ضرب المثل شده است .
حاتم پيش از آنكه به شرف ملاقات پيغمبر گرامى فائز گردد، از جهان رفت . بعد از مرگ او رياست قبيله طى به فرزندش عدى رسيد.
عدى پسر حاتم در سخاوت و بذل و بخشش و بلندنظرى و نجابت آئينه تمام نماى پدرش حاتم بود.
روزى شخصى از وى صد درهم طلب نمود. عدى گفت : من پسر حاتم طائى هستم ، فقط صد درهم مى خواهى ؟! به خدا اين مبلغ ناچيز را به تو نخواهم داد، بيشتر بخواه ؟. روزى ديگر شاعرى به وى گفت : اى عدى ! قصيده اى در مدح تو گفته ام و هم اكنون مى خوانم ، عدى گفت : صبر كن تا نخست آنچه مى خواهم به تو بدهم بگويم چيست ، و چقدر است ، سپس ‍ قصيده ات را بخوان ! آنگاه صله شاعر را كه مبالغ هنگفتى پول و يك اسب و يك گوسفند و چند خدمتكار بود به وى داد و گفت : اكنون بخوان ! بى جهت نيست كه شاعر گفته است :
بابه اقتدى عدى فى الكرم
و من يشابه ابه فما ظلم
يعنى : عدى در جود و كرم از پدرش پيروى نموده ، و كسى كه از پدرش ‍ پيروى كند، جاى دورى نرفته است .
در سال نهم هجرى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم گروهى از سربازان اسلام را به سردارى اميرالمؤمنين على عليه السلام به سوى قبيله طى نزديك سرزمين اردن كنونى فرستاد تا آنها را به آئين اسلام دعوت كند و بت معروف آنها به نام فلس را نابود سازد. امير مؤمنان عليه السلام نيز آنها را دعوت فرمود و چون نپذيرفتند با آنها پيكار نمود و بت فلس را شكست و دو شمشير قيمتى را به اسامى مخذم و رسوب كه بت پرستان به بتخانه هديه كرده و به پيكر فلس آويخته بودند با ساير غنائم و اسيران جنگى به مدينه آورد. در آن گير و دار عدى پسر حاتم طائى كه رئيس قبيله بود و پنهانى كيش نصرانى داشت با بستگانش گريخت و به افراد قبيله خود در شام پيوست . ولى خواهر او دختر حاتم نتوانست فرار كند و با زنان قبيله اسير گشت . سفانه دختر حاتم زنى با كمال و سخنور بود.
غنائم و اسيران را به مدينه آوردند و در جلو مسجد پيغمبر قرار دادند. لحظه اى بعد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم تشريف آورد و در حاليكه على عليه السلام در پشت سر حضرت ايستاده بود، به تماشاى غنائم و اسيران پرداخت .
در اين هنگام دختر حاتم برخاست و گفت . اى پيغمبر خدا! پدرم مرده و سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار (و مرا آزاد گردان ) خداوند بر تو منت بگذارد.
حضرت فرمود: سرپرست تو كيست ؟ گفت : عدى پسر حاتم طائى است . فرمود: همان كسى كه از خدا و پيغمبر گريخت ؟
دختر حاتم تصور كرد پيغمبر او را ناديده گرفته و لذا ماءيوس شد و نشست . ولى اميرالمؤمنين عليه السلام كه در پشت سر پيغمبر ايستاده بود به وى اشاره نمود كه برخيزد و تقاضاى خود را تكرار كند. سفانه نيز مجددا برخاست و گفته خود را تكرار نمود.
پيغمبر فرمود: تو آزاد هستى ، ولى صبر كن تا كسى كه مورد اطمينان باشد پيدا شود و ترا نزد كسانت ببرد.
چيزى نگذشت كه كاروانى كه چند تن از خويشان سفانه در آن بودند، وارد مدينه شد و سفانه توانست ورود آنها را به پيغمبر اطلاع دهد.
به دستور پيغمبر لباس نوى به دختر حاتم طائى پوشانيدند و توشه راه برايش گرفتند و به دين گونه با احترام زياد او را روانه شام كرد.
عدى در شام بود. هنگام ورود كاروان ، ديد كه خواهرش با جمعى از آشنايان از مدينه آمده است .
سفانه برادرش عدى را سرزنش كرد كه چرا او رها كرد و خود با ساير بستگان فرار نمود، سپس ماجراى اسارت و آزادى خود را از آغاز تا انجام شرح داد.
عدى از خواهرش پرسيد: اين مرد را چگونه مى بينى ؟ سفانه گفت : چنان مى بينم كه هر چه زودتر نزد او رفته به دين او درآئى . زيرا اگر او پيغمبر باشد، افتخار نصيب كسى مى شود كه زودتر به وى بگرود! و چنانچه پادشاه باشد، تو همچنان با عزت و احترام خواهى زيست . عدى راءى خواهر را پسنديد و بدون اين كه از طرف مسلمانان تاءمين جانى داشته باشد، به مدينه آمد و مستقيما براى ملاقات پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم به مسجد رفت .
آمدن عدى به مدينه قدرى غير منتظره بود، هر كس او را مى ديد با تعجب به وى مى نگريست ، آنگاه به يكديگر مى گفتند: اين عدى پسر حاتم طائى است !
هنگامى كه عدى به مدينه مى آمد از بس اوصاف نيك پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم را از خواهرش و ديگران شنيده ، و نديده شيفته اخلاق پسنديده آنحضرت شده بود آرزو مى كرد كه وقتى به حضور مباركش ‍ توفيق يابد آن برگزيده خدا، به وى دست دهد.
همين كه وارد مسجد شد و خود را به پيغمبر معرفى نمود، حضرت با آن مقام منيع نبوت ، به احترام او كه بزرگ زاده نجيبى بود از جاى برخاست و دست او را گرفت ! و روانه خانه شدند. در ميان راه زن بى نوائى جلو آمد و مدتى پيغمبر را معطل كرد، و چنانكه رسم افراد نيازمند تهى دست است ، از هر درى سخن گفت . پيغمبر هم ايستاد و با مهربانى و دقت زياد به سخنان او گوش داد.
عدى كه خود زعيم قوم و رئيس قبيله بود، در دل گفت : اين مرد پادشاه نيست ، او حتما پيغمبر است كه با حوصله و بدون رنجش تا اين حد به سخنان بيهوده زنى بى نوا گوش مى دهد.
وقتى وارد خانه شدند، پيغبر صلى الله عليه و آله وسلم عدى را روى گليمى نشانيد و خود مقابل وى روى زمين نشست !
عدى گفت : براى من ناگوار است كه شما روى زمين نشسته باشيد. فرمود: تو مهمان هستى و من در منزل خود مى باشم ! در اينجا نيز عدى پيش خود گفت : اين خوى پادشاهان نيست ، اين شيوه انبياء است !
در اين هنگام پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى عدى اسلام بياور تا رستگار شوى ! عدى گفت : من خود دينى دارم كه معتقد به آن مى باشم . فرمود: مى دانم چه دينى دارى من از خودت آشناتر به آئينت هستم . آيا تو پيرو مذهب ركوسى نيستى و به شيوه جاهليت يك چهارم غنائم را به عنوان حق زعيم قوم نمى گيرى ؟
عدى گفت : بله مى گيرم . فرمود: اين عمل در دين تو حرام است !
اى عدى ! يهود مورد خشم خداوند واقع شدند، نصارا نيز گمراه گشتند، اسلام بياور تا رستگار شوى !
اى عدى ! شايد به اين علت اسلام نمى آورى كه مى بينى امروز ما فقيريم و دشمنان زياد داريم و باور نمى كنى كه با اين كيفيت ما پيشرفت كنيم ؟ ولى به خدا سوگند به زودى خواهى ديد چنان مال دنيا در ميان مسلمانان زياد شود كه نيازمندى براى گرفتن آن پيدا نشود، به خدا مى شنوى كه زنى سوار شتر است و از قادسيه به زيارت خانه خدا مى رود، و در راه طولانى جز از خدا، از كسى ترسى ندارد، به خدا چندان زنده مى مانى كه ببينى بابل (60) فتح شده و كاخهاى سفيد آن ، به دست سربازان اسلام افتاده است .
عدى از مشاهده پيغمبر و اخلاق پسنديده و ملكات فاضله آن حضرت اسلام آورد و چندان در جهان زيست كه ديد كاخهاى سفيد بابل به دست سربازان مسلمان افتاده ، و ديد كه زنى سوار شتر است و عازم حج بيت الله مى باشد و از كسى هراسى به دل راه نمى دهد.
روزى عدى اين ماجرا را نقل كرد در پايان گفت : به خدا عنقريب سومين وعده پيغمبر نيز به وقوع مى پيوندد و چندان اموال دنيا در اختيار مسلمانان قرار گيرد كه محتاجى نباشد به سراغ آن بيايد.
عدى عمرى بسيار طولانى داشت و به سال (60) هجرى بدرود حيات گفت . وى مردى رشيد، خوش اندام و دلاور و از ياران بزرگ اميرالمؤمنين عليه السلام به شمار مى رفت . در جنگهاى جمل و صفين و نهروان رشادتها نمود و در دوستى و طرفدارى از پيشواى بزرگ خود ثابت قدم و فداكار ماند. و چون خود بزرگ زاده بود، هواخواه بزرگان بود؟
بعد از شهادت آنحضرت ، روزى به شام آمد و به ملاقات معاويه رفت . معاويه از راه سرزنش پرسيد: اى عدى ! پسرانت طريف و طراف و طرفه را چه كردى كه با خود نياوردى ؟ گفت : همه در ركاب على عليه السلام در جنگها كشته شدند.
معاويه گفت : پسر ابوطالب با تو منصفانه رفتار نكرد. زيرا پسران خود را سالم نگاه داشت اما فرزندان تو را به كشتن داد. عدى آن بزرگ زاده با شخصيت كه انتظار چنين سخنى را نداشت ، بى درنگ گفت : نه ! من با على عليه السلام انصاف نورزيدم كه او شهيد شد و من زنده ماندم !
دور از حريم كوى تو شرمنده مانده ام
شرمنده ام كه چرا زنده مانده ام (61)

تجلى مولاى متقيان عليه السلام  

در يكى از سالها معاوية بن ابى سفيان به حج رفت . وقتى وارد مكه شد، سراغ زنى را گرفت كه از قبيله بنى كنانه بود، و در حجون واقع در حومه مكه سكونت داشت و به وى دارميه حجونيه مى گفتند.
دارميه زنى فربه و سياه چرده بود. وقتى او را پيدا كردند معاويه دستور داد احضارش كنند. همين كه وارد شد، معاويه گفت :
- ها اى دختر حام حالت چطور است ؟
- اگر مى خواهى از من عيبجوئى كنى بدان كه من با حام نسبتى ندارم . من از طائفه بنى كنانه هستم كه پدرت هم به آنها مى پيوندد
- راستى مى دانى چرا فرستادم تو را بياورند؟
- نه ! جز خداوند كسى غيب نمى داند.
- فرستادم تو را بياورند و سئوال كنم براى چه على بن ابيطالب را دوست دارى ولى با من دشمن هستى ؟ محبت او را به دل گرفته اى ولى نسبت به من عناد مى ورزى ؟
- اگر علت آنرا بگويم مرا خواهى بخشيد؟
- نه ! تو را نمى بخشم !
- حال كه ابا دارى ، بدان كه من على را براى اين دوست دارم كه با مردم به عدالت رفتار مى كرد، و در صرف اموال خدا مساوات را رعايت مى نمود.
تو را هم كه دشمن مى دارم بدين جهت است كه با كسى جنگ كردى كه براى زمامدارى مسلمانان از تو شايسته تر بود، و چيزى را كه حق تو نبود طلب مى كردى .
على را دوست مى دارم به خاطر سفارشى است كه پيغمبر راجع به لزوم دوستى او نموده ، و به ملاحظه محبتى است كه به مسكينان داشت و احترامى است كه نسبت به مردم ديندار به عمل مى آورد.
ولى با تو كه دشمن هستم به لحاظ خونريزى ، و اختلافى است كه در ميان مسلمانان پديد آورده اى ، و استبداد راءى و هوى پرستى است كه از تو سر مى زند.
- پس به واسطه كينه اى كه از من به دل دارى است كه شكمت باد كرده است ، ها؟!
- نه به خدا من ياد دارم كه شكم گندگى مثلى بود كه مردم براى هند مادرت مى آوردند!
- خوب ناراحت نشو، منظورى نداشتم !
راستى تو على را ديده بودى ؟
- آرى والله ، على عليه السلام را ديدم .
- او را چگونه ديدى ؟
- به خدا ديدم كه سلطنت و شوكت دنيا كه چشم تو را خيره كرده ، ذره اى در وى اثر نبخشيده بود، و ناز و نعمتى كه تو را در خود غرق كرده او را به خود مشغول نمى داشت .
- سخن او را هم شنيدى ؟
- بله به خدا، هنگامى كه على عليه السلام سخن مى گفت ؛ دلها را از خواب گران بيدار مى كرد.
- راستى ، حاجتى دارى كه برآورده كنم ؟
- اگر حاجت خود را اظهار كنم ، انجام مى دهى ؟
- بله ، قول مى دهم ، حاجتت چيست ؟
- صد شتر سرخ نر و ماده به من عطا كن كه شتربان هم داشته باشد.
- صد شتر را مى خواهى چه كنى ؟
- مى خواهم خردسالان را با شير آن غذا دهم و بدانوسيله آبروى بزرگسالان را حفظ كنم و با داشتن آن ثروت ، كسب وجهه نمايم و بين عشاير صلح برقرار كنم .
- اگر اين تعداد شتر را به تو دادم ، همان مقام على را در نزد تو خواهم داشت ؟
- ممكن است چشمه داراى آب باشد، ولى هر آبى كه زلال نيست ! زمين هم گياه دارد، ولى هر گياهى مانند سعدانه مطلوب نيست ، و هر جوانى هم كه مثل مالك بن نويره نبوده است !
- بسيار خوب با حلم و بردبارى خود كه مثل منى را بعدها نخواهيد يافت از تو در مى گذرم و صد شتر سرخ به تو مى بخشم ولى به خدا قسم اگر على زنده بود يك شتر هم به تو نمى داد.
- آرى والله ، بلكه اگر على عليه السلام بود يك نخ پشم هم از مال مسلمانان بى جهت نمى بخشيد(62).

على عليه السلام و علوم اسلامى  

همه شنيده اند كه علم نحو و ادبيات عرب مانند ديگر علوم اسلامى از حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام سرچشمه گرفته است . ولى اغلب نمى دانند چگونه !
اينك شرح آن :
ابوالقاسم زجاج نحوى مشهور كه از پيشروان علم نحو و ادبيات عرب و دستور اين زبان است ، از ابوجعفر احمد بن محمد بن رستم طبرى روايت مى كند كه ابوحاتم سيستانى دانشمند نامى از يعقوب بن اسحاق حضرمى و او از سعيد بن مسلم باهلى و سعيد به ترتيب از پدر و جدش نقل كرده است كه ابوالاسود دئلى (63) گفت :
به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيدم ديدم سر به زير انداخته و به فكر فرو رفته است .
عرضكردم : يا اميرالمؤمنين درباره چه چيزى فكر مى كنيد؟
فرمود: در شهر شما شنيدم كسى قرآن را غلط مى خواند، مى خواهم كتابى درباره ريشه هاى ادبيات عربى پديد آورم .
عرض كردم : اگر اين لطف را بفرمائيد ما را زنده كرده ايد، و زبان عربى براى ما باقى خواهد ماند.
پس از چند روز كه به حضورش رسيدم صحيفه اى را به من داد كه در آن نوشته بود: بسم الله الرحمن الرحيم . كلام عرب سه قسم است : اسم و فعل و حرف .
اسم چيزى است كه از مسمى خبر مى دهد، فعل از حركات مسمى خبر مى دهد، و حرف از معنائى خبر مى دهد كه نه اسم است و نه فعل .
سپس به من فرمود: دنبال آنرا بگير و چيزهائى كه به نظرت مى رسد بر آن بيفزا.
اى ابوالاسود! اسم ها نيز سه نوع هستند: ظاهر (آشكار) و مضمر (پنهان ) و چيزى كه نه ظاهر است و نه مضمر. علما فقط درباره شناخت چيزى كه نه ظاهر است و نه مضمر گفتگو مى كنند.
ابوالاسود گفت : از سخنان حضرت چيزهائى گرد آوردم و به نظر مباركش ‍ رساندم .
از جمله حروف ناصبه يعنى ان ، ان ، ليت لعل و كان بود.
لكن را ذكر نكرده بودم . حضرت فرمود: چرا آنرا ترك كردى ؟
عرض كردم : در رديف اينها به شمار نمى آورم .
فرمود: چرا، در رديف آنهاست . بايد آنرا هم در رديف آنها ذكر كنى .
سپس زجاج مى گويد: اينكه اميرالمؤمنين عليه السلام به ابوالاسود فرمود: اسماء بر سه قسم است : ظاهر و مضمر و چيزى كه نه ظاهر و نه مضمر است ، و علماء فقط درباره قسم اخير گفتگو مى كنند، به اين شرح است : زيد و عمرو امثال آن
اسم ظاهر مانند: رجل (مرد) فرس (اسب ) مضمر (ضمير چون : اءنا، اءنت ، اءنتما، اءنتم ، و ت فعلت و فعلت ، و ك غلامك و اكرمك ، و ى در ثوبى و غلامى و ه‍ در ثوبه و غلامه و ى در اكرمنى و نا در خرجنا و قعدنا و غلامنا، و ا قاما و و در قاموا و ن در قمن . اينها ضمير يا مضمرند.
و چيزى كه نه ظاهر است و نه مضمر (نه آشكار است و نه پنهان ) مبهمات است (كه وضع آنها از لحاظ اعراب در حالات مختلف معلوم نيست ) مانند، هذا، هذه ، هاتا، هذان ، هاتان ، اولئك ، ذلك ، تلك ، تانك ، من ، ما، الذى ، اى ، كم ، متى ، اءين و نظائر آن .
در ذكر دستور زبان عربى حضرت فرمود: كلام عرب سه قسم است : اسم و فعل و حرف ، سپس هر كدام را توضيح داد و به اصطلاح هر يك را تعريف نمود. سپس فرمود: مشكل بزرگ شناخت عربيت ، مبهمات است .
زيرا مجارى اسماء ظاهر در هر بابى آسان است ضمير نيز مانع از قبول حركت اعراب است ، و در باطن تغيير مى كند.
اسماء مبهم هم كه ما ذكر كرديم ، از لحاظ تثنيه و جمع و تصغير داراى احكامى هستند، و برخى حالات متضاد و شروط گوناگونى دارند كه در علم نحو و دستور زبان عربى بيان شده است . منظور حضرت نيز همينها بوده است . (64)

عقل و مراتب نفس آدمى  

كميل بن زياد نخعى ، از ياران صميمى و با وفاى اميرالمؤمنين على عليه السلام بود. دعاى معروف كميل كه شيعيان در شبهاى جمعه مى خوانند، سخنانى است درباره مبداء و معاد و راز و نياز با خداوند عالم كه آن حضرت به زبان رانده و به او آموخته است .
روزى كميل به على عليه السلام عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! نفس را براى من تعريف كنيد تا خود را بشناسم .
حضرت فرمود: اى كميل ! كدام نفس را مى خواهى برايت تعريف كنم ؟
كميل عرض كرد: آقا! مگر بيش از يك نفس هم هست ؟
فرمود: اى كميل ! نفس چهار قسم است : نامى نباتى ، حسى حيوانى ، ناطقه قدسى ، و كلى الهى . هر يك از اين چهار قسم هم پنج قوه و دو خاصيت دارد.
1- نفس نامى نباتى ؛ كه آدمى به وسيله آن نمو مى كند و بزرگ مى شود و داراى پنج قوه است :
اول - قوه ماسكه ، كه مى تواند خود را از آلودگى نگاه دارد.
دوم - قوه جاذبه ، كه مواد خوردنى و نوشيدنى را جذب مى كند.
سوم - قوه هاضمه ، كه به وسيله آن غذا را در دستگاه گوارش هضم مى كند.
چهارم - قوه دافعه ، كه اگر نباشد چيزى از انسان دفع نمى شود.
پنجم - قوه مربيه ، كه بدن انسان را پرورش مى دهد و شيره غذا را به تمام بدن مى رساند.
اين نفس نامى دو خاصيت هم دارد و آن : زياده و نقصان است . اين قوه از جگر انسان سرچشمه مى گيرد. نفس نامى از همه چيز به نفس حيوان شبيه تر است .
2- نفس حسى حيوانى ؛ اين نفس محسوس هم ، داراى پنج قوه است :
اول - قوه سامعه ، كه به وسيله آن صداها را تميز مى دهد.
دوم - قوه باصره ، كه بدان وسيله شكلها و رنگها را تشخيص مى دهد.
سوم - قوه شامه ، كه به وسيله آن بوى هاى خوب و بد را از هم تميز مى دهد.
چهارم - قوه ذائقه ، كه بدان وسيله طعم غذا را تشخيص مى دهد.
پنجم - قوه لامسه ، كه به وسيله آن نرمى و زبرى و سردى و گرمى را حس ‍ مى كند.
اين نفس دو خاصيت دارد: يكى رضا و ديگرى غضب و از قلب سرچشمه مى گيرد، اين نفس شبيه ترين اشياء به نفس درندگان است .
نفس ناطقه قدسى - اين نفس هم داراى پنج قوه است :
اول - قوه تفكر، كه كار بد و خوب را از هم تميز مى دهد، و به صلاح و فساد كار خود پى مى برد.
دوم - قوه ذكر، كه به وسيله آن مى تواند با خدا راز و نياز كند و چيزى به زبان آورد.
سوم - قوه علم ، كه بدان وسيله به مقام عالى علمى و كمالات روحى مى رسد.
چهارم - قوه حلم ، كه نتيجه و فائده علم اوست .
پنجم - قوه بى نهايت ، يعنى عظمت و بزرگوارى كه در اثر علم و حلم حاصل مى شود.
اين نفس از چيزى پديد نمى آيد، و شبيه ترين چيزها به نفس فرشتگان است .
نفس ناطقه دو خاصيت هم دارد و آن : پاكى و حكمت است .
بنابراين نفس ناطقه از همه آلودگيها پيراسته و جز حق و حقيقت ، چيزى نمى بيند و اعمال او همه پاك و گفتار حكمت آميز است .
4- نفس كلى الهى ، كه شعاعى است از اشعه انوار الوهيت - و آن نيز داراى پنج قوه است :
اول - بقاء در فنا، كه در راه خدا نيست مى شود تا بقاء و هستى پيدا كند.
دوم - نعمت در عسرت ، كه در حال تنگدستى و ناراحتى خوش است و خود را متنعم مى بيند.
سوم - عزت در ذلت ؛ كه مقام والائى است و كار هر كسى نيست .
چهارم - فقر در غنا، كه در عين بى نيازى ، خود را نيازمند به حق مى داند.
پنجم - صبر در بلا، كه در تمام گرفتارى ، صبر پيشه مى سازد و لب به نافرمانى خداوند نمى گشايد، چنانكه عادت انبياء و جانشينان آنان و برجستگان جهان است .
اين نفس داراى دو خاصيت مى باشد: يكى حلم و بردبارى و ديگرى كرم و بزرگوارى .
اين همان نفسى است كه از خداوند پديد مى آيد و به سوى او بازگشت مى كند.
چنانكه خداوند مى فرمايد: و نفخنا فيه من روحنا و بازگشت آن به سوى خداوند چنانست كه مى فرمايد:
يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية
خداوند عقل را در وسط اين نفوس قرار داده است تا كسى برخلاف عقل سخن نگويد و كارى نامعقول انجام ندهد.(65)

آشكار شدن مرقد اميرالمؤمنين عليه السلام  

اميرالمؤمنين على عليه السلام پيشواى بزرگ اسلام و امام اول شيعيان جهان در سال چهلم هجرى ، يعنى سى سال بعد از رحلت پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله وسلم چشم از اين دنياى مادى فرو بست و مرغ روح بلند پروازش از تنگناى اين جهان به ملكوت اعلى بال و پر گشود.
به دستور حضرت فرزندانش امام حسن و امام حسين ، بدن مطهر او را در زمين مرتفعى كه عرب به آن نجف مى گويد، مدفون ساختند. بدون اين كه مردم بدانند محل دفن آن حضرت كجاست .
على عليه السلام شخصيت عاليقدرى كه با زور بازوى وى كمر كفر و سطوت شرك و بت پرستى درهم شكست ، و با جان بازيهاى مردانه اش ، تعاليم اسلام و سراسر عربستان گسترش يافت ، و مردم به دين خدا گرويدند، به واسطه كينه ديرينه اى كه ملت عرب از دوران جاهليت و وحشى گرى هاى آن عصر تاريك از وى به دل گرفته و در سينه پنهان داشته بودند، چنان از خلافت و روى كار آمدن وى نگران و ناراضى بودند، كه اگر دسترسى به مرقد او پيدا مى كردند، از تعرض به ساحت قدس و مدفن مقدس آن حضرت خوددارى نمى نمودند.
از اين رو مدفن امير مؤمنان عليه السلام در حدود 150 سال همچنان از انظار عموم پنهان بود، و فقط ائمه طاهرين عليه السلام و عده اى از شاگردان مخصوص آن بزرگواران از محل دفن آنحضرت آگاه بودند، و در فرصتهائى كه دست مى داد، دور از چشم دشمنان ، تربت پاك آن حضرت را زيارت مى كردند.
سالها گذشت و ايام سپرى شد، بنى اميه و بنى مروان آمدند و چند روزى در اين ميدان وسيع دنياى فريبنده زودگذر، اسب حكومت تاختند و چون پيمانه دولتشان لبريز شد، ميدان را رها كردند و گذشتند، تا نوبت به بنى عباس يعنى عموزادگان بنى هاشم رسيد.
بنى عباس هم در شرارت و جنايت نسبت به اهلبيت عصمت و خاندان نبوت دست كمى از اسلاف خود نداشتند، بلكه بعضى از خلفاى بنى عباس با اعمال ننگين و جنايات خود، روى دولت بنى اميه را سفيد كردند، كه از جمله هارون الرشيد خليفه مقتدر آنها را بايد نام برد.
هارون الرشيد نسبت به شيعيان و اولاد اميرالمؤمنين كه نزد مردم مقام و موقعيت خاصى داشتند، سخت گير و هر گونه آزادى را از آنها سلب كرده بود.
هارون دهها نفر از فرزندان پيغمبر سادات را به قتل رسانيد، و از همه مهمتر امام موسى كاظم عليه السلام را بعد از چند سال كه در زندان بغداد نگاه داشت به وسيله زهر شهيد كرد.
با اين وصف روزى هارون در بيرون كوفه كه دشت و ماءهور وسيعى است ، به صيد آهو رفت . به فرمان او اطراف بيابان را قرق كردند و از هر طرف آهوان را رم دادند تا در تيررس خليفه قرار گيرد. ناگاه چشم هارون الرشيد به يك گله آهو افتاد و آنها را دنبال كرد. شكارچيان وى نيز تازى ها و بازى هاى شكارى را رها كردند كه نگذارند آهوان فرار كنند.
آهوان به سرعت از تلى بالا رفتند و در آنجا خوابيده و آرام گرفتند. شكارچيان و هارون الرشيد ديدند همين كه سگها و بازهاى شكارى نزديك بلندى مى رسند، هر كدام به سوئى پرت مى شوند.
آهوان بدون هيچ واهمه اى از بلندى به زير مى آمدند و همين كه سگها و بازهاى شكارى را به طرف آنها رها مى كردند، به نقطه مرتفع تل بالا رفته و آسوده مى خوابيدند ولى هر بار كه سگها و بازها براى صيد آنها مى خواستند از بلندى بالا بروند، به طرز اسرارآميزى سقوط مى كردند.
هارون و همراهان تا سه بار شاهد اين وضع بودند، شكارچيان تعجب كردند و هارون حيران ماند!
هارون دستور داد، براى وى خيمه زدند و سفارش كرد بروند كوفه و مردى سالخورده كه از اوضاع آن محل اطلاع داشته باشد پيدا نموده بياوردند. پيرمردى فرتوت از قبيله بنى اسد را پيدا كردند و نزد هارون آوردند. هارون از پيرمرد پرسيد آيا راجع به اين نقطه اطلاعى دارد و از گذشتگان خبرى شنيده است ؟
پيرمرد گفت : اگر خليفه به من تاءمين بدهد كه خودم و اين محل در امان باشد اطلاعى كه دارم در اختيار وى بگذارم .
هارون گفت : خدا را گواه مى گيرم كه از جانب من هيچگونه صدمه اى به تو و اين محل نخواهد رسيد.
پيرمرد گفت : پدرم براى من نقل كرده كه در زمان پدرش شيعيان عقيده داشتند كه اين بلندى محل دفن حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام است . خدا اينجا را حريم امن خود قرار داده است و هر كس ‍ بدان پناه ببرد در امان خواهد بود.
هارون فى الحال از اسب پياده شد و آب خواست و وضو گرفت و در همان نقطه به نماز ايستاد سپس خود را به زمين افكند و تا سه روز گريه و زارى مى كرد...!
هارون دستور داد گنبدى بر آن تربت پاك بنا كردند، و هر بار كه به كوفه مى آمد به زيارت آن حضرت مى رفت . بدين گونه مدفن امير مؤمنان به دست يكى از دشمنان آن حضرت كشف شد و زيارت گاه خاص و عام گرديد(66).

بانوى سخنور 

اروى دختر حارث بن عبدالمطلب عمه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم بود. اين بانو بعد از آنكه امير مؤمنان على عليه السلام به شهادت رسيد، و بنى هاشم بر اثر محدوديت هائى كه معاويه در كار آنها پديد آورد، تنگ دست شده بود.
به همين جهت روزى به ديدن معاويه رفت . معاويه در آن موقع مرد مطلق العنان دنياى اسلام بود، و در سايه سياست بازى و دسيسه كاريها با آرامش خاطر و بى سر و صدا به حكومت غاصبانه خود ادامه مى داد.
اروى در آن موقع پيرزنى فرتوت بود. هنگامى كه وارد بر معاويه شد عمر و عاص و مروان حكم مشاوران او كه هر دو داراى سوابقى ننگين و پرونده اى كثيف و سياه بودند، نيز حضور داشتند. همين كه معاويه نگاهش به اروى افتاد، گفت : به ! اى عمه (67) خوش آمدى ! چرا از ما دورى مى كنى ؟
اروى گفت : اى معاويه ! تو كفران نعمت نمودى و با على عليه السلام پسر عمويت درست رفتار نكردى ، و او را به نيكى ياد نمى كنى ، و حق او را غصب نمودى ، بدون اينكه خودت يا پدرانت شايستگى چنين حقى را داشته باشيد. سابقه درخشانى هم كه در اسلام نداريد، بلكه از روز نخست با پيغمبر خدا به مخالفت برخاستيد و رسالت او را انكار كرديد.
تا آنكه خداوند پدرانتان را هلاك گردانيد و صورتهاتان را به خاك ماليد و بر خلاف ميل مشركان حق به صاحب حق رسيد و كار پيغمبر بالا گرفت .
از آن روز دعوى ما بنى هاشم روشن بود و پيغمبر بر دشمنان و بدخواهان غلبه يافت . بدين گونه سهم ما اهلبيت در دين خدا از همه كس بيشتر و ارزش و بهره ما نزد خداوند بزرگتر بود. تا آنگاه كه خداوند پيغمبرش را به جوار رحمت خود برد و بعد از آن حضرت شما بنى اميه بر ما چيره گشتيد. شما دليل شايستگى خود را قرابت با پيغمبر مى دانيد! با اين كه ما به آن حضرت نزديكتريم و نسبت به زمامدارى مسلمانان مقدم بر شما هستيم و على بن ابيطالب بعد از پيغمبر در ميان مسلمانان مانند هارون بود كه موسى بن عمران او را جانشين خود قرار داد.
بدين گونه پايان كار ما بهشت و سرانجام شما آتش دوزخ خواهد بود!
در اين موقع عمروعاص حوصله اش سر رفت و گفت : اى پيرزن گمراه بس است ، سخن خود را كوتاه كن و چشم بر هم بگذار!
اروى گفت : اى عمروعاص ! مى خواهى حرف بزنى ؟ پس از خودت سخن بگو! به خدا تو از نژاد اصيل قريش و مقام عالى آنها نيستى . مادرت معروف ترين زنى بود كه در مكه نوازندگى مى كرد، و بيشتر از تمام زنان معروفه از مشتريان پول مى گرفت !
چون مروان حكم ديد كار به جاى باريكى كشيده است ، رو كرد به اروى و گفت : اى پيرزن ! بيش از اين ، زبان درازى مكن و حاجت خود را بخواه .
اروى گفت : اى پسر زرقا(68) تو هم حرف مى زنى ؟
سپس اروى معاويه را مخاطب ساخت و گفت : اينها را تو جرئت داده اى كه به من جسارت ورزند. مگر هند جگرخوار مادر تو نبود كه بعد از شهادت حمزه سردار اسلام و عموى من شعر مى خواند و مى گفت : با كشتن حمزه تلافى قتل پدر و عمو و برادرم و فرزندم را كه در جنگ بدر كشته شدند نمودم و قلب خود را شفا دادم .
معاويه كه تا آن موقع مطابق معمول آرام و با كمال خونسردى به سخنان بانوى پير بنى هاشم و نواده عبدالمطلب گوش مى داد به عمروعاص و مروان حكم گفت : چرا به وى تعرض نموديد كه سوابق مرا هم فاش ‍ سازد.
سپس گفت : اى عمه ! بگو ببينم براى چه نزد ما آمده اى ، و ديگر از افسانه هاى زنان سخن مگو.
اروى : دستور بده شش هزار دينار به من بدهند.
معاويه : دو هزار دينار اول را براى چه مى خواهى ؟
اروى : مى خواهم قناتى حفر كنم و زمين بايرى را براى كشت و زرع آبيارى و آباد نمايم كه تعلق به اولاد حارث بن عبدالمطلب داشته است .
معاويه : فكر خوبى كرده اى ، دو هزار دينار ديگر براى چيست ؟
اروى : مى خواهم با آن خود را از فشار زندگى در مدينه بيرون آورم و به زيارت خانه خدا بروم .
معاويه : اين هم مصرف خوبى است ؛ بسيار خوب ، با دو هزار ديگر چكار مى كنى ؟
اروى : قصد دارم با صرف آن جوانان بنى هاشم را با دختران همشاءن خودشان همسر كنم و براى آنها زن بگيرم .
معاويه : بسيار خوب اين دو هزار دينار را هم در جاى مناسبى صرف مى كنى .
عمه ! اين مبلغ را مى دهم ولى به خدا اگر على بود نمى گذاشت آنرا به تو بدهند.
اروى : درست است . على امانت را به اهلش مى رسانيد، و به دستور خدا عمل مى نمود، ولى تو امانت را ضايع مى كنى و دست خيانت در مال خدا مى برى ، اموال خدا را به كسانى مى دهى كه شايستگى آنرا ندارند. حال آنكه خداوند در قرآن فرض كرده كه حق را به مستحقان آن بدهند ولى تو به دستور خدا اعتنا نمى كنى .
ما على را خواستيم كه حق ما را بگيرد و چنانكه خدا فرض كرده به مستحقانش برساند، ولى تو او را به جنگ مشغول داشتى و مانع شدى كه وى بتواند كارها را در مجارى خود به گردش در آورد!
اى معاويه ! من چيزى از مال شخصى تو نخواستم كه با اداى آن بر من منت بگذارى .
من از تو مطالبه حق خودمان را كردم ، و غير از حق خود چيزى نمى خواهم .
اى معاويه ! از على با حقارت نام بردى ، خدا دهانت را خورد كند!
آنگاه گريه را سر داد و اين اشعار را خواند:
اى چشم ! واى بر تو! با من كمك كن
آماده باش و بر اميرالمؤمنين گريه كن
ما بهترين يكه سواران اسلام
و يگانه قهرمان فداكار را از دست داديم
معاويه با همان سياست مكر و فريب و حزم و احتياط خود بيش از آن درنگ را جايز ندانست و دستور داد شش هزار دينار براى اروى مهيا سازند و گفت : اى عمه ! اينها را هر طور مى خواهى خرج كن و اگر باز هم احتياج پيدا كردى به من ادامه خواهد داشت (69).

سگ و گوسفند 

مرد عربى آمد حضور اميرالمؤمنين على عليه السلام و گفت : سگى با گوسفندى جفت گيرى نموده و گوسفند زائيده و بچه اى آورده است . نمى دانيم حكم سگ بر آن جارى كنيم يا حكم گوسفند؟
چون مطلب بر ما مشكل شده است آمده ايم از حضرتت سؤ ال كنيم .
حضرت فرمود: اگر علف مى خورد گوسفند است و اگر استخوان مى خورد سگ است .
عرب گفت : گاهى علف مى خورد و زمانى استخوان !
فرمود: نگاه كن ببين اگر مانند سگ آب مى نوشد سگ است ، و اگر مثل گوسفند آب مى نوشد گوسفند است .
عرب گفت : گاهى مانند سگ و زمانى مثل گوسفند آب مى نوشد!
فرمود: ببين اگر در آخر گله گوسفند و در آخر حركت مى كند سگ است ، و چنانچه در وسط يا جلو آنها راه مى رود گوسفند است .
عرب گفت : گاهى در وسط و جلو گوسفندان راه مى رود و زمانى در عقب آنها حركت مى كند.
حضرت فرمود: نگاه كن اگر موقع خوابيدن مثل گوسفند مى خوابد، گوسفند است ، و چنانچه روى دم مى نشيند سگ است .
عرب گفت : گاهى روى دم مى نشيند و زمانى مانند گوسفند مى خوابد.
حضرت فرمود: ببين اگر مثل سگ ادرار مى كند، سگ است و چنانچه مانند گوسفند بود گوسفند است .
عرب گفت : گاهى مثل سگ ادرار مى كند و زمانى مانند گوسفند!!
فرمود آنرا ذبح كن اگر شكمبه داشت گوسفند است و در غير اين صورت سگ است !!(70)

وفا 

در يكى از روزهاى بسيار گرم تابستان معاويه بن ابى سفيان ، خليفه مشهور اموى در كاخ خود واقع در دمشق نشسته بود. اين كاخ كه قبلا مقر سلاطين روم و از بناهاى تاريخى و با شكوه آن عصر بود، بعد از فتح شامات توسط سپاه اسلام نيز به واسطه استحكام بنا و شكوهى كه داشت مورد توجه معاويه واقع شد و آنرا قصر اختصاصى و بعدها مقر سلطنت خود قرار داد.
سبك ساختمان كاخ طورى بود كه سلاطين مى توانستند از چهار سو، اطراف بيابان و راه هايى را كه از خارج به شهر منتهى مى شد ببينند و آمد و رفت كاروانها را زير نظر بگيرند. بعلاوه از چهار سوى آن نيز نسيمهاى ملايم و مطبوع داخل و خارج مى گرديد.
آن روز معاويه در اين قصر نشسته بود و از يك طرف كاخ بيابان را مى نگريست . موقع ظهر و لحظه بسيار گرمى بود، به طورى كه نسيمى نمى وزيد و بى نهايت ناراحت كننده بود.
در آنحال نظر معاويه به مردى عرب افتاد كه با ناراحتى فوق العاده ، از بيرون شهر به طرف قصر او مى آمد و از شدت گرما و سوز تشنگى منقلب ، و با پاى برهنه روى شنهاى سوزان بيابان در حركت بود.
معاويه لحظه اى به تماشاى او پرداخت ، سپس رو كرد به حضار مجلس و گفت : آيا بدبخت تر از اين مرد عرب كه در اين موقع روز ناگزير شده در بيابان براه افتد، هم خلق شده است ؟ يكى از حضار گفت : شايد او براى ملاقات اميرالمؤمنين ! اقدام به اين مسافرت و حركت طاقت فرسا نموده و كار مهمى برايش روى داده است .
معاويه گفت : به خدا اگر او كارى به من داشته باشد، منظورش را عملى مى سازم ، و چنانچه ظلمى به وى رسيده است ياريش مى كنم . آنگاه به يكى از غلامان مخصوص كاخ دستور داد بود درب قصر بايستد تا اگر عرب خواست به حضور او بار يابد مانع ورودش نشوند.
غلام مخصوص آمد بيرون در ايستاد و چون مرد عرب رسيد پرسيد: چه مى خواهى ؟ عرب گفت : مى خواهم اميرالمؤمنين ! معاويه را ملاقات كنم .
غلام مخصوص هم او را به نزد معاويه آورد.
معاويه گفت : ها! برادر عرب كيستى ؟
مرد عرب : از قبيله ابى تميم هستم .
معاويه : چه شده كه در اين موقع روز آهنگ ما كرده اى ؟
مرد عرب : براى شكايت آمده ام و پناه به تو آورده ام !
معاويه : از چه كسى شكايت دارى ؟
ورد عرب : از مروان حكم والى تو در مدينه .
سپس مرد عرب اشعارى را كه متضمن موضوع شكايت خود از مروان بود خواند، و به طور اجمال گفت : اى معاويه ! والى تو در مدينه به زور زن مرا طلاق داده و به همسرى خود گرفته و بلائى به سرم آورده است كه حداقل آن نقشه قتل من مى باشد. از اين رو پناه به تو آورده ام تا به داد من برسى و انتقام مرا بگيرى .
وقتى معاويه سخنان مرد عرب را شنيد و ديد كه آتش غضب و ناراحتى از زبانش زبانه مى كشد، گفت : اى برادر عرب ! داستان خود را آزادانه نقل كن و آنچه برايت روى داده صريحا بگو!
مرد عرب گفت : يا اميرالمؤمنين ! من زنى دارم كه او را بسيار دوست مى دارم . چنان به وى دل بسته ام كه نمى توانم از او دست بردارم ، او هم نسبت به من وفادار است و مرا سخت دوست مى دارد. من تا سرحد توانائى در نگهدارى و تاءمين زندگى او مى كوشيدم ، تا اينكه سالى روزگار از من برگشت و آنچه داشتم از دست دادم و ديگر چيزى برايم نماند.
و در آن موقع زن باوفايم با كمال فداكارى با من گذرانيد و با سختى و ناراحتى ، زندگى با من را تحمل مى كرد، ولى وقتى پدرش از وضع او و پريشانى و تهى دستى من آگاه شد، دخترش را از من گرفت و ازدواج ما را انكار كرد، مرا از خود راند و سخت مورد خشم و بى اعتنائى قرار داد. من هم رفتم نزد والى تو مروان حكم و از پدر زنم شكايت نمودم ، به اين اميد كه مروان در اين ماجرا به من كمك كند و زنم را به من بسپارد.
مروان پدر زنم را احضار كرد و جريان را از وى جويا شد. پدر زنم به كلى منكر ماجرا شد و گفت : به هيچ وجه اين مرد را نمى شناسم ! من هم چون چنين ديدم گفتم : خداوند سايه امير را پاينده دارد، خود زن را احضار كنيد و سخنان پدرش را از او بپرسيد تا همين كه حقيقت امر روشن شود همين كه زنم آمد و نظر مروان به او افتاد، بى نهايت تحت تاءثير زيبائى او واقع شد. از همان طرز گفتار مروان با من تغيير كرد! ادعاى مرا بدون جهت رد نمود و با حالى خشمگين دستور داد مرا به زندان بيفكنند. چنان از اين منظره گيج و ناراحت شدم كه گفتى از آسمان به زمين افتادم ، يا تندبادى به جاى دورى پرتابم كرد!
مروان به پدر زنم گفت : ممكن است اين زن را به كابين هزار دينار طلا و ده هزار درهم نقره به عقد من درآورى ، تا من او را از دست اين عرب باديه نشين نجات دهم ؟! پدر زنم نيز از پيشنهاد او كه حاكم شهر بود استقبال كرد و جواب مثبت داد!
روز بعد مروان مرا از زندان بيرون آورد و مانند شيرى غضبناك مخاطب ساخت و گفت : سعاد زنت را طلاق مى دهى يا نه ؟! گفتم : نه ! مروان دستور داد عده اى از غلامانش مرا گرفتند و آنقدر زدند و شكنجه دادند كه ناگزير شدم زنم را طلاق بدهم ! دوباره مرا به زندان بردند و تا پايان عده زنم ، در زندان نگاهم داشتند، سپس مروان با زنم ازدواج نمود و چون ديگر آبها از آسياب افتاده بود مرا هم آزاد كردند...!
اى معاويه ! اينك رو به درگاه تو آورده ام ، تا مرا در پناه خود نگاهدارى و من دادخواهى كنى و همسرم را به من بازگردانى - آنگاه سه بيت شعر به اين مضمون خواند:
- قلبم از آتش عشق او مى سوزد، و بدنم با اين اصابت اين تير بلا زخمى برداشته كه طبيبان از مداواى آن حيرانند!
- آتشى در دلم روشن گشته كه پيوسته شعله ور است ، و سيلاب اشكم مانند قطره هاى باران از ديدگانم فرو مى ريزد،
- اكنون غير از خدا و تو! كسى نيست كه مرا از اين گرفتارى نجات دهد.
در اين موقع حال عرب بيچاره دگرگون شد و مانند مار به خود پيچيد، لحظه اى بعد به كلى از حال رفت و نقش بر زمين شد!
چون معاويه سخنان او را شنيد و حال او را بدينگونه ديد دستور داد او را به هوش آوردند،سپس گفت مروان پسر حكم از حدود دستورهاى الهى تجاوز كرد و بر تو ستم نموده و ناموس مسلمانان را هتك كرده است ! اى مرد! داستانى براى من نقل كردى كه تاكنون نظير آنرا نشنيده ام .
سپس قلم و دوات و كاغذ طلبيد و دستور داد نامه به اين مضمون براى مروان حكم نوشتند:
به من اطلاع داده شده تو در امور دينى نسبت به زيردستان خود ظلم كرده اى ، با اينكه سزاوار است كسى كه والى شهرى شد، چشم خود را از شهوترانى بپوشاند و نفس خود را سركوب كند!
آنگاه در پايان نامه چند شعرى هم مشعر بر سرزنش مروان و عمل شنيع منافى عفت كه مرتكب شده بود نوشته ، و تاءكيد كرد كه با رسيدن اين نامه سعاد را طلاق داده ، همراه فرستادگان وى به شام بفرستد. سپس نامه را مهر و موم كرد و بدو تن از اشخاص مورد اعتماد خود به نام كميت و نصر بن ذبيان كه هميشه آنها را دنبال كارهاى مهمى مى فرستاد داد و روانه مدينه كرد.
فرستادگان معاويه وارد مدينه شدند و نامه را به مروان حكم تسليم كردند. مروان نامه را كه مضمون آن از هر جهت برايش غير منتظره بود مى خواند و مى گريست ! چون نمى توانست از فرمان معاويه سرپيچى كند ناگزير شد كه آن صيد گرفتار را رها سازد، مروان سعاد را در حضور فرستادگان معاويه طلاق داد، و براى رفتن به شام آماده ساخت .
آنگاه نامه اى در جواب معاويه نوشت كه مضمون چند شعر آن بدين قرار است :
- اى معاويه تند مرو! روزى كه زيبائى اين زن مرا به شگفت آورد و او را طلاق دادم و به عقد خود در آوردم فعل حرامى نكردم ! كه تو در نامه خود مرا خائن و زناكار خواندى !
- اكنون مرا معذوردار كه اگر تو نيز او را ببينى مانند من به هوس خواهى افتاد! به زودى خورشيد فروزانى در نظرت آشكار مى گردد كه اگر جن و انس در حضورت باشند، تاب نمى آورند يك لحظه در وى بنگرند!
سپس نامه را مهر كرد و به فرستادگان معاويه داد و آنها نيز به اتفاق سعاد كوچ كرده رهسپار شام شدند. وقتى معاويه نامه را خواند گفت : مروان خوب اطاعت كرد ولى اين زن را بسيار و بيش از حد ستوده است . سپس دستور داد سعاد را ببرند نزد وى ، تا از نزديك او را ببيند. همينكه نظر معاويه به سعاد افتاد رخسار زيبائى ديد كه تا آن روز نديده بود. تا آن روز زنى به آن زيبائى و جمال و تناسب اندام نديده بود! وقتى با او سخن گفت : ديد بعلاوه زيبائى رخسار، و تناسب اندام ، زبانى گويا و بيانى گيرا هم دارد!
معاويه دستور داد مرد عرب شاكى را حاضر كنند. وقتى عرب را آوردند ديد كه وى سخت منقلب و پريشانحال است ، با اين وصف او را مخاطب ساخت و گفت : اى مرد! ممكن است اين زن را رها سازى ، تا من او را در عقد خود درآورم ؟! و در عوض سه دوشيزه زيبا كه هر كدام چون ماه تابان باشند،با سه هزار دينار به تو بدهم و امر كنم كه در بيت المال حقوقى برايت مقرر دارند، تا مخارج سالت تاءمين شود و از هر حيث بى نياز شوى ؟!
همين كه مرد عرب اين سخنان را كه از هر جهت برايش تازگى داشت از معاويه شنيد، فريادى كشيد، و از حال رفت ، به طورى كه معاويه پنداشت ، در دم جان داد! ولى چون ديد نمرده است گفت : اى معاويه ! من از ظلم پسر حكم والى ستمگر تو، پناه به تو آوردم ، اكنون از ظلم تو به كه پناه ببرم ؟!
آنگاه مرد عرب اشعارى كه از وضع رقت بار خود و وفادارى به همسرش ‍ سعاد حكايت مى كرد خواند و سپس گفت : اى معاويه ! به خدا اگر منصب خلافت خود را به من بدهى ، با سعاد معاوضه نمى كنم ، دل من با عشق او پيوندى دارد كه به هيچوجه مال و مقام دنيا جاى آن را نمى گيرد!
معاويه كه سخت دلباخته سعاد شده بود و حاضر نمى شد به اين آسانى از وى چشم بپوشد، گفت : تو خود اقرار كردى كه سعاد را طلاق داده اى و مروان هم اقرار نموده كه او را طلاق گفته است . اكنون من او را مى گذارم ، اگر نظر به غير از تو داشت من او را براى خود تزويج مى كنم ، و چنانچه تو را خواست ، به تو واگذار مى نمايم ، مرد عرب گفت : بسيار خوب قبول دارم !
معاويه سعاد را مخاطب ساخت و گفت : چه مى گوئى و كدام يك را بيشتر دوست مى دارى ؟ معاويه اميرالمؤمنين را با عزت و شرافت و اين كاخهاى مجلل و مقام سلطنت و مال و منال دنيوى و آنچه در اينجا بچشم خود مى بينى ؟! يا مروان حكم والى ستمگر بى رحم ؟ يا اين عرب بيابانگرد گرسنه بى نوا را؟
سعاد در پاسخ دو بيت شعر خواند كه مضمون آن بدين قرار است :
- من اين عرب باديه نشين را با همه بى نوائى كه دارد مى خواهم .
- او نزد من از تمام اقوام و همسايگانم ، و از تو با اين دستگاه عريض و طويل سلطنت ،
- و از مروان حكم والى مدينه ، و از هر ثروتمند صاحب درهم و دينارى عزيزتر است !
اى معاويه ! هر چند پيشآمدهاى روزگار و ناملايمات ايام و سختى هاى زمانه او را در نظر مردم خوار گردانيده ، ولى پيوند محبت او با من ريشه دار و قديمى است ! عشق من و او چيزى نيست كه فراموش شود، هنوز دوستى ما كهنه نشده و به همان شور و شوق باقى است . من از هر كسى ديگر سزاوارترم كه ناراحتيهاى زندگى را با او تحمل كنم . من كه در دوران خوشى و سعادت با وى ساختم . اكنون نيز به او وفادارم !
معاويه از عقل و درايت و وفاى آن زن در شگفت ماند و در دل به او آفرين گفت و چون ديد كه اصرار بيشتر براى جلب رضايت او در حكم آهن سرد كوبيدن است ، ناچار بيست هزار درهم به آنها داد تا بروند و زندگى خود را از سر گيرند. (71)