داستان هاى ما جلد اول

على دوانى

- ۴ -


شبگردى عمر 

در در یكى از شبهاى تاریك، عمر بن خطاب در زمان خلافت خود در كوچه هاى مدینه مى گشت و به مراقبت و سركشى خانه ها و كوچه ها مى پرداخت.
عمر در یكى از كوچه ها دید چراغ خانه اى در آن وقت شب مى سوزد و حكایت از آن مى كند كه صاحب خانه بیدار است.
عمر نزدیك آمد و از پشت در به تجسس و بازرسى پرداخت. او ضمن بازرسى از گوشه در دید كه مرد سیاهى ظرف مشروبى جلو خود نهاده و از آن مى نوشد. جماعتى هم با او نشسته و سرگرم گفتگو هستند.
عمر از دیدن این منظره ناراحت شد كه چرا باید در شهر مدینه و زمان حكومت او مردم در خانه خود مجلس بگیرند و به میگسارى مشغول گردند.
سعى كرد در را باز كند و غفلتا وارد خانه شود، ولى هر چه كرد نتوانست در را بگشاید!
ناچار از دیوار خانه بالا رفت و از پشت بام به زیر آمد و در حالیكه تازیانه معروفش بنام دره را در دست داشت، ناگهان جلو ایشان سبز شد!
حاضران مجلس تا عمر را دیدند از جا پریدند و در را گشودند و گریختند. عمر مرد سیاه را كه شراب مى نوشید گرفت و نگذاشت فرار كند.
مرد سیاه گفت: یا امیرالمؤمنین! من با عمل خود مرتكب گناه شده ام، اینك توبه مى كنم، توبه مرا قبول كن.
عمر گفت: نه، مى خواهم حد شرابخوار را درباره تو جارى كنم و به جرم این عمل زشت شلاق بزنم.
مرد سیاه گفت: یعنى براى اینكه من یك عمل خلاف و كار خطا انجام داده ام؟
عمر گفت: آرى.
مرد سیاه گفت:
اگر من یك خطا و كار خلاف نموده ام، خلیفه مرتكب سه كار خلاف شده است!
بدین گونه:
1- خداوند مى فرماید: و لا تجسسوا(34) بدون اطلاع و اجازه صاحبخانه، خانه مردم را مورد تجسس و بازرسى قرار ندهید! ولى تو خطا كردى و تجسس نمودى!
2- خداوند مى فرماید: و اءتو البیوت من ابوابها(35) از درهاى خانه وارد خانه ها شوید، ولى تو از پشت بام به زیر آمدى!
3- خدا مى فرماید: لا تدخلوا بیوتا غیر بیوتكم حتى تستاءنسوا و تسلموا على اهلها(36).
به خانه اى جز خانه هاى خودتان وارد نشوید مگر اینكه آشنائى بدهید و به ساكنانش سلام كنید.
من هم در پیشگاه خداوند توبه مى كنم و تصمیم مى گیرم دیگر چنین نكنم و گرد این كار نگردم. (37).

وجدان مادر 

عاصم بن حمزه گفت: جوانى را در مدینه دیدم كه مى گفت: اى خداى عادل حاكم، میان من و مادرم به عدالت حكم كن! چون خبر به عمر خطاب خلیفه دوم دادند او را احضار كرد و گفت: جوان! چرا به مادر خود، نفرین مى كنى؟
جوان گفت: یا امیرالمؤمنین (38) مادرم نه ماه مرا در شكم خود حمل كرده و دو سال كامل شیر داده ولى اكنون كه رشد كرده ام و جوانى نورس شده ام و خوب و بد را تمیز مى دهم و دست راست را از چپ مى شناسم، مرا از خود مى راند و فرزند خود نمى داند، و چنان مى نماید كه هرگز مرا ندیده است!
عمر گفت: مادرت كجاست؟
جوان گفت: در سقیفه بنى فلان
عمر دستور داد: مادر جوان را حاضر كنند. مامورین زنى را با چهار برادر او آوردند. چهل نفر هم براى قسم خوردن آمدند و همگى گواهى دادند كه این زن دختر است و شوهر نكرده و فرزندى ندارد.
شهود توضیح دادند كه این جوان دروغگو و منفور است و مى خواهد این زن آبرومند را میان فامیل خود رسوا كند.
عمر از جوان پرسید تو چه مى گوئى؟
جوان گفت: بخدا قسم این زن مادر من است. نه ماه مرا در شكم داشت و دو سال شیر داده است، ولى حالا منكر فرزندى من مى شود.
عمر رو كرد به زن و گفت: این جوان چه مى گوید؟
زن گفت: یا امیرالمؤمنین! بخدا و بحق محمد صلى الله علیه و آله وسلم كه من این جوان را نمى شناسم و نمى دانم از چه فامیلى است! این جوان دروغ مى گوید و مى خواهد مرا میان قبیله ام رسوا گرداند.
من دخترى از طایفه قریش هستم. هرگز شوهر نكرده ام و همچنان دست نخورده مانده ام! و همانطور كه خدا آفریده، باقى هستم.
عمر پرسید: آیا گواهانى براى اثبات مدعاى خود دارى؟
زن گفت: آرى این جماعت گواهان من هستند.
سپس چهل مردى كه همراه او آمده بودند، جلو آمدند و گواهى دادند و ادعاى زن را تاءیید كردند.
عمر گفت: حال كه چنین است این جوان را حبس كنید تا در باره گواهان رسیدگى شود. اگر معلوم شد موضوع حقیقت دارد و این جوان به دروغ خود را فرزند این زن مى داند، باید حد مفترى را بر او جارى ساخت.
به دنبال این فرمان مامورین دست جوان را گرفتند و به طرف زندان بردند. در بین راه به امیرالمؤمنین على علیه السلام برخورد نمودند.
تا جوان نظرش به امیر مؤمنان علیه السلام افتاد فریاد زد اى پسر عم رسول خدا به داد من برس! من جوانى مظلوم هستم و خلیفه دستور داده مرا زندانى كنند.
حضرت دستور داد جوان را برگردانند نزد عمر. وقتى برگشتند عمر گفت: مگر من نگفتم او را بزندان ببرید، چرا برگردانیدید؟
مامورین گفتند: به دستور على برگشتیم. زیرا تو به ما سفارش كرده اى كه در این قبیل موارد با نظر على مخالفت نكنیم. عمر نیز دم فرو بست و حرفى نزد.
على علیه السلام فرمود: مادر این جوان را حاضر كنید. وقتى آن زن آمد حضرت پرسید تو چه مى گوئى؟ او هم بیانات خود را شرح داد.
حضرت به عمر گفت: اجازه مى دهى من درباره ایشان قضاوت كنم؟ عمر گفت: سبحان الله! چگونه اجازه ندهم با اینكه از پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم شنیدم مى فرمود: داناترین شما على بن ابیطالب است.
سپس حضرت از زن پرسید: گواهانى دارى كه ادعاى تو را گواهى كنند؟
زن گفت: آرى این چهل نفر هم دعوى زن را گواهى كردند.
چون كار به اینجا رسید امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: امروز درباره شما حكمى صادر مى كنم كه موجب خشنودى خدا و پیغمبر باشد.
آنگاه از زن پرسید: سرپرست تو كیست؟
گفت: برادرانم هستند كه در اینجا ایستاده اند.
حضرت از برادران زن پرسید: آیا رضایت مى دهید كه من درباره خواهر شما حكمى صادر كنم؟ گفتند: آرى.
على علیه السلام حضار را مخاطب ساخت و گفت: اى مردم! من خدا را شاهد مى گیرم و شما را به گواهى مطلبم، همگى شاهد باشید كه من این زن را به چهارصد درهم از مال خودم به این جوان تزویج كردم.
اى قنبر! برو و درهمها را بیاور! قنبر، غلام حضرت رفت و درهمها را آورد.
حضرت فرمود: درهمها را بریز در دامن این جوان و به او هم گفت: آنها را بریز در دامن زن خود و دستش را بگیر و برو به خانه ات! و تا غسل نكنى نباید نزد ما بیایى!!
همینكه زن این سخنان را شنید فریاد زد و گفت: امان! امان! اى پسر عم پیغمبر خدا! آیا مى خواهى من در آتش دوزخ بسوزم؟ بخدا، این پسر من است!!
حضرت فرمود: چرا قبلا اقرار نكردى؟
زن گفت: اى پسر عم رسولخدا! من تقصیر ندارم. مرا به مردى ناكس و فرومایه تزویج كردند، و از او این پسر را آوردم.
وقتى شوهرم مرد و این پسر به سن بلوغ رسید. برادران و كسان من گفتند: باید این پسر را از خود نفى كنم. من هم از ترس برادرانم فرزندى او را انكار كردم.
بخدا این جوان پسر من است. دلم بخاطر اندوه او بریان است و مى سوزم و مى سازم! حضرت دستور داد، زن دست پسر خود را بگیرد و با آزادى با هم زندگى كنند و از برادرانش واهمه نداشته باشد.
چون قضاوت حضرت به انجام رسید، عمر با صداى بلند گفت: لولا على لهلک عمر(39) اگر على نبود عمر به هلاكت مى رسید.

تعهد یك برده مسلمان 

هیچ دینى به اندازه اسلام روى عهد و پیمان و قراردادها حساب نكرده و آنرا محترم نشمرده است.
در قرآن مجید و تعالیم پیامبر اسلام در این خصوص اوامر مؤ كد و دستورهاى صریحى ذكر شده و مسلمانان را سخت پاى بند قراردادها ساخته، و همه را به عمل بر وفق عهد و پیمان خود موظف داشته است.
فضیل بن زید رقاشى، یكى از افسران اسلام، با سربازان خود قلعه اى به نام سهریاج در فارس را محاصره نمودند، و تصمیم داشتند یك روزه آنرا فتح كنند.
پس از چند ساعت جنگ و زد و خوردى كه میان طرفین به وقوع پیوست، سربازان وى براى رفع خستگى و استراحت به لشكرگاه خود بازگشتند، تا نیرو بگیرند و خود را براى حمله بعدى آماده سازند.
در آن روزگار بردگانى كه از سایر نژادها و ممالك طى جنگها به اسارت مسلمین در مى آمدند و طبق رسوم آن عصر، خرید و فروش مى شدند، ولى به تملك این و آن نمى رسیدند. چون مسلمان بودند مانند سایر برادران مسلمان خود، دوشادوش آنان در جنگهاى اسلامى شركت مى جستند، و همان احترام را داشتند كه سایر سربازان اسیر اسلام دارا بودند.
در آن روز یكى از سربازان برده مملوك از صفوف سربازان عقب ماند افراد دشمن از این فرصت استفاده كردند، و از بالاى برجهاى قلعه با زبان محلى با آن سرباز سخن گفتند و از وى خواستند كه به ایشان امان بدهد.
سرباز برده هم تقاضاى آنها را پذیرفت و امانى نوشت و آنرا به تیرى بست و براى آنان به میان قلعه انداخت.
هنگامى كه سربازان اسلام آماده جنگ شدند و به طرف قلعه حركت نمودند، برخلاف انتظار با كمال تعجب دیدند كه افراد دشمن با اطمینان خاطر درب قلعه را گشوده، به خارج قلعه آمده اند.
آنها امان نامه سرباز مملوك را روى دست گرفته و به مسلمین گفتند: این امان نامه شماست!
پذیرفتن امان یك نفر سرباز، براى ارتش اسلام، امرى عادى بود، ولى وقتى دیدند كه امان نامه به امضاء یك مسلمان برده است، مردد ماندند كه آیا امان او مانند تاءمینى است كه یك مسلمان آزاد مى دهد و محترم و لازم الاجراست، یا نه.
ناچار موضوع را به مدینه مركز خلافت گزارش دادند و عمر خلیفه در پاسخ نوشت:
مسلمان برده نیز از مسلمین است، و تعهدات او مانند تعهدات شما محترم است، باید امان نامه او را محترم شمارید و آنرا نافذ و ممضى بدانید.(40).

اعتدال در زندگى  

حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از جنگ معروف جمل وارد شهر تاريخى بصره شد. در آنجا شنيد كه يكى از يارانش به نام علاء پسر زياد حارثى بيمار و بسترى است . حضرت به ديدن او رفت و از وى در خانه اش عيادت نمود.
لحظه اى پس از تشريف فرمائى و پرسش حال بيمار، نظرى به خانه وسيع و زندگى مجلل او افكند، سپس در حاليكه با وى گفتگو مى نمود فرمود: اى پسر زياد! با اينكه مى دانى در سراى ديگر به چنين خانه اى نيازمندترى اين خانه فراخ و زندگى مجلل را در اين دنيا براى چه مى خواهى ؟ در اين خانه چند روزى بيش نمى مانى و ناگزيرى كه آنرا رها ساخته و كوچ كنى ، ولى در خانه آخرت هميشه خواهى ماند!
آرى اگر به اين منظور اين خانه را بنا كرده اى كه با فراخى آن خانه آخرت را آباد كنى تا در آنجا نيز آسوده باشى ، لازم است كه در خانه مهمان نوازى كنى و پيوسته از حال خويشان و بستگان خود باخبر شوى و از آنها دستگيرى نمايى ، تا بدين گونه ديگران هم از آسايش و زندگى مرفه تو برخوردار باشند!
و نيز حقوق شرعيه (خمس و زكوة و صدقات و ساير حقوق واجبه و مستحبه ) را كه در اين خانه به تو تعلق مى گيرد، بايد از مال خويش بيرون بياورى و به مستحقانش بپردازى كه در اين صورت به آسايش زندگى آن جهان و فراخى خانه آخرت هم رسيده اى .
در اين هنگام علاء بن زياد صاحب خانه كه تحت تاءثير سخنان نافذ آن حضرت واقع شده بود، عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! - آنچه درباره وضع زندگى من فرموده به جان مى پذيرم - ولى مى خواهم از برادرم عاصم به شما شكايت كنم . فرمود: براى چه ؟ گفت : وى مانند راهبان نصارا گليمى پوشيده و از زندگى دست كشيده و عزلت گزيده است .
حضرت فرمود: او را نزد من حاضر كنيد! همينكه عاصم به خدمت حضرت رسيد، فرمود: اى دشمنك خود! شيطان پليد خواسته است تو را سرگردان كند كه اين راه و رسم را به تو آموخته ، و آنرا در نظرت جلوه داده است - آيا با اين وضعى كه پيش گرفته اى - رحم به زن و فرزند خود نكردى ؟
آيا چنين پنداشته اى كه خداوند روزى پاكيزه خود را براى تو حلال نموده ولى نمى خواهد از آنها بهره مند شوى ؟ نه ! تو پست تر از آنى كه خداوند روزى خود را برايت حلال كند و نخواهد كه از آن استفاده نمايى . زيرا اين معنى فقط از پيغمبران و جانشينان آنها انتظار مى رود.
عاصم عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! من خواسته ام مانند شما باشم ، و از حضرتت تقليد كنم كه با لباس زبر و خشن و خوراك ناچيز و بى لذت ، روزگار مى گذرانى !
فرمود: نه ! نه ! من مانند تو نيستم . زيرا خداوند بر پيشوايان حق واجب نموده است كه خود را پائين آورده و در حدود وضع مردم تهى دست قرار دهند، تا فقر و تنگدستى بر بى نوايان فشار نياورد و باعث پريشانى بيشتر آنها نگردد.(41)

نامه رسان رشيد 

بعد از سانحه جنگ جمل كه در نزديكى شهر بصره ميان سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام و آشوبگران داخلى به وقوع پيوست ، و طى آن طلحه و زبير آتش افروزان آن جنگ كشته شدند و سرانجام با پيروزى كامل اميرالمؤمنين على عليه السلام پايان يافت ، معاويه حكمران شامات كه با روى كار آمدن آن حضرت سر به شورش و نافرمانى برداشته بود و دم از استقلال و برابرى با اميرالمؤمنين مى زد، نامه زير را براى آن حضرت نوشت و به كوفه فرستاد.
اى پسر ابوطالب ! راهى در پيش گرفته اى كه به زيان تو است ، آنچه را برايت سودمند بود ترك گفتى و برخلاف كتاب خدا و سنت پيغمبر رفتار نمودى ! تا آنجا كه با صحابه پيغمبر طلحه و زبير جنان كردى . به خدا قسم تير آتشينى به سويت رها كنم كه نه آب آنرا فرو نشاند و نه باد بر طرف سازد! چون آن تير رها شود به هدف اصابت كند و چون در هدف جاى گيرد به خوبى كارگر شود و چون كارگر شود، شعله ور گردد. فريفته لشكرهاى خود مباش ، و آماده جنگ شو، كه من با سپاهى به ملاقات تو خواهم آمد كه تاب ديدار آنرا نداشته باشى .
چون نامه به حضرت امير رسيد، پاسخ آنرا بدين گونه نوشت : اين نامه ايست از بنده خدا على بن ابيطالب برادر خوانده پيامبر، و پسر عم ، و جانشين ، و غسل دهنده ، و كفن كننده او، و ادا كننده قرض وى ، و داماد، و پدر فرزندانش حسن و حسين ، كه براى معاويه پسر ابوسفيان فرستاده مى شود...
اى معاويه ! من همانم كه در جنگ بدر (نخستين جنگ اسلام و كفر) خويشان بت پرست تو را از دم شمشير گذراندم و به ديار عدم فرستادم ، و پدر و عموى مادرت (عتبه و شيبه ) و دائيت وليد بن عتبة و برادرت حنظله را به قتل رساندم . هنوز شمشيرى كه آنها را به وسيله آن نابود ساختم ، در دست من است . من امروز هم مانند روزى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم آنرا به دست من داد، قويدل و نيرومند و با يارى خداوند پيروزم .
به خدا قسم من مانند شما هيچگاه بت نپرستيدم ، و چيزى را از اسلام ، و كسى را از پيغمبر خدا محمد صلى الله عليه و آله وسلم برتر نداشتم ، و شمشيرى جز آنكه پيغمبر به من داد، انتخاب نكردم . پس خوب بينديش و هر چه مى خواهى بكن ! من به خوبى مى دانم كه شيطان بر تو چيره گشته و دستخوش نادانى و سركشى شده اى . درود بر آنكس كه از حقيقت پيروى كند و در انديشه عواقب وخيم فردا باشد!
سپس حضرت نامه را مهر فرمود و به يكى از ياران خود بنام طرماح بن عدى تسليم نمود كه رهسپار شود و شخصا آنرا به دست معاويه بدهد. طرماح مردى قوى هيكل و بلند بالا و سخنور بود، و از ياران فداكار مولاى متقيان عليه السلام به شمار مى آمد.
طرماح از حضور اميرالمؤمنين عليه السلام رخصت طلبيد، آنگاه سوار شتر خود شد و راه شام را در پيش گرفت . وقتى وارد شام شد يكراست به ملاقات معاويه رفت .
دربان از وى پرسيد: كيستى و از كجائى و كرا مى خواهى ؟
طرماح گفت : در مرتبه اول با ياران نزديك معاويه عمروعاص و ابوهريره و ابوالاعور اسلمى و مروان حكم ، كار دارم و سپس با خود معاويه .
دربان گفت : اينان در باب الخضراء مى باشند. طرماح براى ديدار آنها به باب الخضراء رفت . چون نامبردگان طرماح را با آن هيكل درشت و اندام بلند مشاهده كردند با خود گفتند: خوب است كه اين مرد را بخواهيم و لحظه اى را با وى به گفتگو و مزاح و تفريح بگذرانيم .
موقعى كه طرماح نزديك آنها رسيد، پرسيدند: اى اعرابى ! آيا از آسمانها خبر دارى كه به اطلاع ما برسانى ؟ طرماح گفت : آرى ! بى خبر نيستم ! خداوند در سما، و ملك الموت در هوا، و اميرالمؤمنين على بن ابيطالب در فقاست ! پس اى مردم بدبخت منتظر بلائى باشيد كه هم اكنون بر سرتان فرود مى آيد!!
پرسيدند: از كجا مى آيى ؟ گفت : از نزد آزاد مردى پاك و پاكيزه و نيكو خصال و با ايمان مى آيم . گفتند: با كى كار دارى ؟ گفت : مى خواهم اين بد گوهرى كه شما او را پيشواى خود مى دانيد ملاقات كنم !
حضار دانستند كه وى فرستاده امير مؤمنان است . از اين رو گفتند: اى اعرابى ! امير ما معاويه در اين ساعت با اطرافيان خود سرگرم مشورت در امور مملكت است ، و امروز نمى توانى به حضور او باريابى . طرماح گفت : خاك بر سر او كنند، او را با رسيدگى به امور مسلمين چكار؟
ناچار نامه اى به معاويه نوشتند كه قاصدى سخنور و حاضر جواب و رشيد از كوفه آمده ، و از طرف على بن ابيطالب حامل نامه اى براى تو است ، به هوش باش كه در جواب او چه خواهى گفت !
سپس از طرماح خواستند كه از شتر فرود آيد و نزد آنها بماند تا از طرف معاويه جواب برسد. چون نامه آنها به معاويه رسيد و از موضوع مطلع گرديد، فرزندش يزيد را خواست و دستور داد مجلسى بيارايد و آنچه لازمه شوكت و حشمت دربار يك سلطان مقتدر است فراهم سازد.
يزيد بن معاويه مردى زشت رو و بدمنظر بود، صدائى گوش خراش ‍ داشت و روى بينى و چهره اش علامت زخمى بر جا مانده بود. چون مجلس آراسته شد طرماح را بار دادند تا به مجالس درآيد. وقتى به در كاخ رسيد و ديد كه تمام كاركنان كاخ لباس سياه به تن كرده اند گفت اينها كيستند كه مثل موكلين جهنم در تنگناى راه دوزخ ايستاده اند؟ و چون چشمش به يزيد افتاد گوئى او را شناخت ، به همين جهت گفت : اين تيره بخت گردن كلفت بينى بريده كيست ؟
كاركنان كاخ گفتند: اى اعرابى ! ساكت باش ! اين يزيد شاهزاده ماست . طرماح گفت : يزيد كيست ؟ خداوند روزى او را زياد نگرداند و اميد او را از همه جا قطع كند! اى واى كه او و پدرش روزى مطرود اسلام بودند، ولى امروز بر تخت خلافت اسلامى نشسته اند!!
يزيد از شنيدن اين سخنان به قدرى خشمناك شد كه خواست او را به قتل رساند، ولى چون از پدرش اجازه نداشت خشم خود را فرو برد و گفت : اى اعرابى ! حاجت خود را بخواه كه اميرالمؤمنين معاويه ! به من دستور داده حاجت تو را برآورم . گفت حاجت من آنست كه پدرت معاويه از منصب خود دست بردارد و خلافت مسلمين را به كسى كه شايسته آنست واگذارد.
يزيد گفت : اين حرفها فايده ندارد حاجت خود را بگو، طرماح گفت : حاجت من اينست كه معاويه را ملاقات كنم و پيام اميرالمؤمنين على عليه السلام را به او برسانم . سرانجام ناگزير او را به مجلس معاويه آوردند. طرماح با كفش وارد مجلس شد و دم در نشست ! گفتند: كفشت را از پا در آور. گفت : مگر اينجا وادى ايمن و سرزمين مقدس طور سينا است كه بايد مانند حضرت موسى كفش از پاى در آورم ؟!
سپس چون معاويه را ديد گفت : اى پادشاه گناهكار سلام ! عمروعاص ‍ مشاور معاويه گفت : اى اعرابى ! چرا معاويه را پادشاه بزه كار خواندى و اميرالمؤمنين ! نگفتى ؟ گفت : مادرت به عزايت نشيند! مؤمنين ما هستيم ، چه كسى او را امير ما نموده است ؟ در اين موقع معاويه با خونسردى مخصوص به خود گفت : اى اعرابى ! چه پيامى براى من آورده اى ؟
طرماح گفت : نامه مختومى از طرف امام معصومى آورده ام . معاويه گفت : آنرا به من بده . طرماح گفت : نمى خواهم قدم روى فرشهاى تو بگذارم ! معاويه گفت به وزير من عمروعاص بده تا به من بدهد طرماح گفت : نه ! نه ! نمى دهم ، زيرا وزير پادشاه ظالم ، خائن است ! معاويه گفت : به فرزندم يزيد تسليم كن تا به من برساند طرماح گفت : ما كه از شيطان خشنود نيستيم ، چگونه مى توانيم به فرزندش دلخوش باشيم ؟!
معاويه گفت : غلام خاص من پهلوى تو ايستاده است ، نامه را به او بده تا به من برساند طرماح گفت : اين غلام را با پول حرام خريده اى و به كار حرام گماشته اى ، به او هم نمى دهم . معاويه حيران شد و گفت : پس چگونه بايد اين نامه به دست من برسد؟ طرماح گفت : بايد از جاى برخيزى و بدون رنجش با دست خود آن را از من بگيرى ! زيرا اين نامه مردى كريم و آقائى دانا و بردبار است كه نسبت به مؤمنين رئوف و مهربان مى باشد.
معاويه ناچار از جاى برخاست و نامه را از وى گرفت و آنرا گشود و خواند. آنگاه طرماح را مخاطب ساخت و گفت : خوب ! على را در چه حالى وداع نمودى ؟ گفت در حالى كه مانند شب چهارده بود و يارانش ‍ همچون ستارگان فروزان پيرامنش را گرفته بودند. يارانى كه هر گاه آنها را به كارى فرمان دهد، بر يكديگر پيشى گيرند، و چون از چيزى بر حذر دارد، همگى دورى كنند.
اى معاويه ! على مردى دلاور، و سرورى برومند است ، با هر سپاهى كه روبرو شود، آنرا در هم شكند و طومار زندگى آنها را درهم پيچد، و با هر دليرى كه مواجه گردد، به خاك هلاك افكند و به ديار نيستى فرستد، و اگر دشمنى را ببيند، طعمه شمشير آبدار خويش سازد.
معاويه گفت : حسن و حسين فرزندان على چگونه اند؟ طرماح گفت : آنها دو جوان پاكيزه و پاك سرشت ، سالم و نيكو خصال ، و دو آقاى پرهيزكار دانا و خردمند هستند كه سعى در اصلاح امور دنيا و آخرت مسلمين دارند.
معاويه سر به زير انداخت و لحظه اى به فكر فرو رفت ، سپس سر برداشت و گفت اى اعرابى ! راستى تو مرد سخنورى هستى ؟! طرماح گفت اى معاويه ! اگر به حضور اميرالمؤمنين على عليه السلام شرفياب شوى ، سخنوران بهتر از من زياد خواهى ديد. مردانى مى بينى كه آثار سجود در پيشانى آنها نمايان است . در عين حال همين كه آتش جنگ شعله ور شود، خود را در آتش مى اندازند و بسيار قويدل مى باشند. شبها تا صبح نماز مى گزارند و روزه مى دارند، و هيچگاه در راه خدا مورد ملامت قرار نمى گيرند. اى معاويه اگر آنها را ببينى ، در گرداب هلاكت فرو روى و راه نجات نيابى .
در اين هنگام عمروعاص آهسته به معاويه گفت : اگر اين مرد سخنور را مورد نوازش و بخشش قرار دهى ؛ بلند نظرى تو را به بهترين وجهى خواهد ستود. معاويه گفت : اى اعرابى ! اگر چيزى به تو بدهم قبول مى كنى ؟ طرماح گفت : من كه مى خواهم جانت را از كالبدت بيرون آورم ، چرا عطايت را نگيرم ! معاويه دستور داد ده هزار درهم به او بدهند، سپس ‍ گفت اگر كم است بگو تا بيشتر بدهم ؟ طرماح گفت : دستور بده بيشتر بدهند، زيرا تو كه از مال پدرت نمى دهى !
معاويه دستور داد ده هزار درهم ديگر بر آن افزودند. طرماح گفت : اى معاويه امر كن آنرا به سى هزار درهم افزايش دهند، تا اينكه تاق شود، زيرا خداوند تك و تنهاست ، و تك را دوست مى دارد!
معاويه دستور داد چنين كنند، ولى هر چه طرماح انتظار كشيد و به اطراف نگاه كرد از درهم ها خبرى نشد، از اين رو گفت : اى پادشاه ! با اين مقامى كه دارى مى خواهى مرا مسخره كنى ؟ معاويه پرسيد چطور؟ گفت : براى اينكه دستور دادى عطائى به من بدهند كه نه تو آنرا مى بينى و نه من ! گوئى بادى بود كه از فراز كوهى وزيد!
به دستور معاويه عطاى او را حاضر كردند و به وى تسليم نمودند. عمروعاص گفت : اى اعرابى جايزه اميرالمؤمنين را چگونه مى بينى ؟ طرماح گفت : اين مال مسلمانان است و مربوط به معاويه نيست ، و از خزينه الهى است كه نصيب يكى از بندگانش شده است !
در اين هنگام معاويه رو كرد به اطرافيان خود و گفت : اين مرد دنيا را در نظر من تاريك ساخت . سپس كاتب طلبيد و جواب حضرت امير عليه السلام را بدين گونه نوشت : اى على ! لشكرى از شام به جنگ تو خواهم فرستاد كه ابتداى آن كوفه و انتهايش ساحل دريا باشد! و هزار شتر با اين لشكر مى فرستم كه بار آنها ارزن باشد و به عدد هر ارزنى هزار مرد جنگجو باشد!
طرماح گفت : اى معاويه ! على را به جنگ تهديد مى كنى ، و مرغابى را از آب مى ترسانى ؟ به خدا قسم اميرالمؤمنين عليه السلام خروس بزرگى دارد كه تمام اين ارزنها را به آسانى از روى زمين مى چيند و در چينه دان خود انباشته مى كند! معاويه گفت : راست مى گويد: او مالك اشتر است !
سرانجام طرماح جواب نامه را گرفت و پولها را بار كرد و به جانب كوفه شتافت . بعد از رفتن او معاويه به اطرافيان خود گفت : به خدا اگر من آنچه دارم به شما بدهم ، ده يك خدمتى را كه اين مرد به على نمود، نسبت به من انجام نخواهيد داد.
عمروعاص گفت : آرى ! اگر آن فضيلت و نسبتى كه على با پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم دارد، تو هم مى داشتى ، ما به مراتب بيش از اين عرب براى تو فداكارى مى نموديم ! معاوية از اين سخن خشمگين شد و گفت : خدا دهنت را بشكند و لبهايت را پاره كند! به خدا اين حرف تو براى من گرانتر از سخنان آن عرب بيابانى است و شنيدن آن دنيا را بر من تنگ ساخت !(42)

در راه صفين  

حكومت عادله امير مؤمنان عليه السلام براى مردم دنياپرست و مادى طاقت فرسا بود.
به گواهى تاريخ اسلام در مدت كوتاهى كه به اصرار مردم على عليه السلام حكومت را بدست گرفت ، بسيارى از مسلمان نماها كه طى 24 سال بعد از پيغمبر عوض شده بودند و دنيا را بر دين ترجيح مى دادند، تاب عدالتخواهى مولاى متقيان على عليه السلام را نياوردند.
اين عده دسته دسته از پيرامون حضرتش پراكنده شدند يا مشمول تصفيه گرديدند و در شام به معاويه پيوستند يا در نقاط ديگر تحت حمايت او قرار گرفتند.
مردى از متنفذان قبيله معروف بنى اسد به نام سماك بن مخرمه اسدى يكى از اين افراد بود كه به واسطه سوء باطن با صد نفر از مردان قبيله خود، كوفه ، مركز حكومت اميرالمؤمنين را ترك گفت و خود را تحت الحمايه معاوية بن ابى سفيان ، حكمران شامات قرار داد.
سماك بن مخرمه پس از مكاتبه با معاويه اجازه يافت كه در رقه شهر مرزى سوريه در ساحل فرات واقع در مرز شمالى عراق سكونت گزيند. متعاقب آن هفتصد نفر ديگر از بنى اسد از كوفه گريختند و در رقه به سماك و نفرات وى پيوستند.
اين عده كه از دشمنان اميرالمؤمنين و طرفدار عثمان خليفه سوم بودند، همين كه متوجه شدند امير مؤمنان در راه خود به صفين به شهر آنها رسيده است ، به درون شهر پناه بردند و در به روى على عليه السلام و سپاهيان او بستند!
حضرت از مردم رقه خواست پلى بر روى فرات ببندند تا سپاهيان او عبور كنند و در آن سو به جلودارى معاويه بروند.
ولى اهالى شهر كه عده اى مسيحى و بقيه طرفدار عثمان بودند و همگى از معاويه پيروى مى نمودند، از تقاضاى حضرت سر باز زدند!
آنها كشتى ها را در اختيار خود گرفتند و به نقطه اى بردند كه سربازان حضرت نتوانند از آنها براى عبور خود يا بستن پل استفاده كنند.
على عليه السلام نيز آنها را رها كرد و تصميم گرفت خود از پل بليخ واقع در بيرون رقه بگذرد.
حضرت مالك اشتر سردار خود را در آنجا باقى گذاشت تا به كار سپاه رسيدگى كند. مالك خطاب به سران رقه كه در شهر متحصن شده بودند و در برجها ديده مى شدند، گفت : اى مردم رقه ! به خدا قسم اگر اميرالمؤمنين رفت و شما پلى براى عبور سپاهيان او در اين نقطه بنا نگرديد تا حضرت از آن بگذرد، پاسخ شما را با شمشير خواهم داد. جنگجويانتان را به قتل مى رسانم و شهرتان را ويران كرده اموالتان را مصادره مى كنم .
سران رقه با شنيدن اين سخن به گفتگو پرداختند و گفتند مالك حتما به سوگند خود عمل مى كند. على هم او را به همين منظور در اينجا باقى گذاشته است .
سپس به مالك پيغام دادند كه آماده اند پل را بسازند. وقتى اهالى براى ساختن پل گرد آمدند مالك فرستاد اميرالمؤمنين را خبر كردند و حضرت نيز آمد.
پس از آنكه مردم رقه پل را ساختند، على عليه السلام نخست اثاث و وسائل سنگين سپاه يكصد هزار نفرى خود را به آن سوى فرات منتقل ساخت ، سپس سربازان را عبور داد و خود نيز از آن گذشت .
حضرت دستور داد مالك به سه هزار سرباز در آنجا توقف كند تا همه نفرات از پل بگذرند و خود نيز آخرين فردى باشد كه از پل مى گذرد.
بدين گونه با تهديد مالك اشتر، سردار رشيد و فداكار، مردم كينه توز رقه پل را بستند و سپاهيان مولاى متقيان به سلامت از آن گذشتند و به جلودارى معاويه در سرزمين صفين رفتند.
هنگامى كه اميرالمؤمنين عليه السلام به شهر رقه رسيد و ملاحظه فرمود اهالى شهر دروازه ها را به روى حضرت بسته اند، در موضعى به نام بليخ فرود آمد.
راهبى كه در آنجا در صومعه خود مى زيست ، وقتى از چگونگى لشكركشى اميرالمؤمنين و مقام و موقعيت حضرت باخبر شد، از صومعه به زير آمد و به آن رهبر شايسته گفت :
مكتوبى نزد ماست كه از پدران خود به ارث برده ايم . اين مكتوب را شاگردان حضرت عيسى بن مريم نوشته اند.
اجازه مى خواهم آنرا به اطلاع شما برسانم . حضرت فرمود: بخوان ! راهب مكتوب را بدين گونه قرائت نمود:
بنام خداوند بخشنده مهربان . خدائى كه در گذشته فرمان داد و كتابها نازل كرده ، در ميان مردمى بى سواد پيغمبرى بر مى انگيزد كه برايشان كتاب و حكمت بياموزد، و آنها را به راه خداوند راهنمايى كند.
نه درشتخوى و سنگدل است ، و نه در بازار با صداى بلند سخن مى گويد، و نه بد را به بدى پاداش مى دهد، دشمن را مى بخشد و از خطاى وى در مى گذرد.
پيروان او سپاسگزارانى هستند كه خدا را در نقاط مرتفع و بلندى ها و پستى ها سپاس مى گويند. زبان ايشان به بزرگداشت خداوند و يگانگى و پاكى او گوياست ، و خداوند او را بر دشمنانش پيروز مى گرداند.
وقتى خداوند او را از اين جهان برد، امت وى دست به اختلاف مى زنند، آنگاه مدتى وحدت خود را حفظ مى كنند. سپس بار ديگر دچار اختلاف مى شوند، و از آن پس مردى شايسته از امت او از كنار شط مى گذرد كه مردم را به كار نيك امر مى كند، و از امور ناشايست بر حذر مى دارد، مطابق حق و عدالت حكم مى كند، و در صدور حكم رشوه نمى گيرد.
دنيا در نظر او از خاكسترى كه دستخوش باد شده ، پست تر است . هيچگاه از ياد خداوند غافل نيست . هر كس از مردم اين نقاط، آن پيغمبر را ملاقات كند و به او ايمان بياورد، پاداش وى خوشنودى من و بهشت است ، و هر كس آن بنده شايسته را ملاقات نمود، بايد به يارى وى برخيزد، چون كشته شدن در ركاب او شهادت است
.
سپس راهب گفت : من در خدمت شما خواهم بود و از شما جدا نمى شوم تا هر سرنوشتى داشتيد من نيز در آن شريك باشم !!
اميرالمؤمنين گريست و فرمود: خدا را شكر مى كنم كه در نزد او فراموش ‍ نشده بودم ، او را حمد مى كنم كه مرا در كتابهاى برگزيدگانش ياد كرده است !
راهب با اميرالمؤمنين همراه شد. چنان مورد تفقد آن حضرت قرار گرفت كه نهار و شام را با وى صرف مى كرد.
راهب در جنگ صفين كشته شد. هنگامى كه سربازان عراق خواستند كشته شدگان خود را دفن كنند، على عليه السلام فرمود: بگرديد راهب را پيدا كنيد. وقتى كشته او را پيدا كردند، اميرالمؤمنين بر وى نماز گزارد و به خاك سپرد.
سپس فرمود: اين مرد از ما خاندان پيامبر است ! و پى در پى براى شادى روح او آمرزش خواست (43).

بگذاريد آب بردارند! 

صفين منطقه اى در ساحل شمالى نهر فرات واقع در خاك سوريه نزديك قنسرين است .
در اين موضع ، به سال 38 ه‍ جنگى ميان قواى معاويه و نيروهاى اميرمؤمنان عليه السلام به وقوع پيوست ، كه يكى از مهمترين پيكارهاى تاريخ به شمار مى رود.
در جنگ صفين يكصد و بيست هزار سرباز كه معاوية بن ابى سفيان حكمران دمشق از قلمرو خود يعنى سوريه و اردن و لبنان و فلسطين و جزيره قبرس گرد آورده بود، با يكصد هزار سپاهى كه اميرالمؤمنين عليه السلام از عراق و حجاز و يمن بسيج نموده بود با هم مصاف دادند(44).
اين بزرگترين لشكركشى تاريخ اسلام تا آن موقع بود كه بواسطه سركشى معاويه حاكم شام و تجزيه شامات از حكومت مركزى امير مؤمنان انجام گرفت .
همينكه اميرالمؤمنين از فرات گذشت و قدم به خاك سوريه گذاشت دو نفر از افسران خود به نامهاى زياد بن نضر و شريح بن هانى را با دوازده هزار نفر به جلودارى معاويه گسيل داشت .
آنها در ميان راه به پيشقراولان معاويه به سركردگى افسر معروف ابوالاعور اسلمى برخورد نمودند، و از وى خواستند به جبهه اميرالمؤمنين به پيوندد، ولى او دعوت آنها را رد كرد.
فرماندهان على عليه السلام از حضرت كسب تكليف نمودند.
اميرالمؤمنين عليه السلام مالك اشتر را ماءمور ساخت كه به سرعت با قسمتى از سپاه به كمك پيشقراولان عراق بشتابد و خود فرماندهى ايشان را به عهده گيرد.
امام عليه السلام به مالك فرمان داد آغاز به جنگ نكند بلكه تا سرحد امكان ، اتمام حجت نمايد و آنها را نصيحت كند تا راه هر گونه عذرى به روى آنها بسته شود.
آنگاه فرمود بايد دو فرمانده ياد شده يكى زياد بن نضر و ديگرى شريح بن هانى تحت فرماندهى وى قرار گيرند، جداگانه نيز فرمانى به وسيله قاصد براى آنها فرستاد و مستقيما ايشان را ماءمور ساخت تا از مالك اشتر اطاعت نمايند. مالك دستور فرمانده عالى خود را به كار بست و در راءس قواى خود در برابر نيروهاى شام به سركردگى ابوالاعور اسلمى قرار گرفت .
اوائل شب ابوالاعور ناگهان بر آنها حمله برد و به دنبال آن پيكار سختى در گرفت . سواركاران با پياده ها و پيادگان با سواره ها سه روز با هم جنگيدند چندين نفر از جنگجويان شام و افسران ايشان به قتل رسيد.
در آن گير و دار مالك اشتر فرياد مى زد واى بر شما ابوالاعور را به من نشان دهيد، ولى ابوالاعور از روبرو شدن با مالك وحشت داشت به همين جهت از مبارزه با وى خوددارى كرد و با بقيه سپاهش عقب نشست .
مالك ، ابوالاعور را تعقيب كرد ولى در صفين متوجه شد كه او ساحل فرات را در اشغال دارد.
مالك در حاليكه چهار هزار نفر از دلاوران سپاه خود را تحت فرمان داشت ، با يك حمله مردانه ابوالاعور و سربازان او را از بستر فرات متفرق ساخت ، ولى چون در همان هنگام سپاهيان اصلى معاويه سر رسيدند، فرات را رها نمود و به على عليه السلام پيوست .
معاويه با سپاه انبوه خود نقاط حساس سوق الجيشى و مرتفعات صفين را اشغال نمود و در آنجا فرود آمد.
همان روز دستور داد ابوالاعور تا زود است سواحل فرات را اشغال كند و آب را به روى سربازان اميرالمؤمنين ببندد!
به دنبال اين فرمان سپاهيان شام به سركردگى ابوالاعور سواره و پياده مانند مور و ملخ زره پوشان و نيزه به دست در حالى كه كلاه خود به سر داشتند و تيراندازان را در صف مقدم قرار داده بودند، مجددا ساحل فرات را اشغال نموده ، و ميان آب و سپاهيان على عليه السلام فاصله انداختند.
در همين اوقات سپاهيان على عليه السلام به صفين رسيدند و نقطه اى را براى فرود آمدن انتخاب كردند و آنجا را لشكرگاه ساختند.
هماندم عده اى از جنگ آوران سپاه حضرت در حاليكه سوار بودند در برابر جبهه معاويه قرار گرفتند، تا ايشان را هدف تيرهاى مرگبار خود قرار دهند.
ولى اميرالمؤمنين عليه السلام آنها را از اين كار برحذر داشت و فرمود شما جنگ را آغاز نكنيد.
وقتى ذخيره آب سربازان عراق به پايان رسيد، و در مضيقه بى آبى قرار گرفتند، عده اى از سربازان جوان براى آوردن آب روانه فرات شدند، ولى شاميان راه بر آنها بستند.
آنها نيز برگشتند و موضوع را به اميرالمؤمنين عليه السلام گزارش ‍ دادند.
حضرت صعصة بن صوهان يكى از افسران بزرگ خود را كه از سخنوران نامى نيز بود فرا خواند و فرمود: برو معاويه را ملاقات كن و به وى بگو ما تازه از راه رسيده ايم و نمى خواهيم قبل از گفتگوى با شما اقدام به جنگ كنيم .
ولى مثل اين كه طورى جبهه گرفته اى كه مى خواهى به نبرد مبادرت ورزى ؟
دستور بده سربازانت بستر فرات را بگشايند تا ما دسترسى به آب پيدا كنيم .
ما مى خواهيم تو را به صلح و ترك جنگ دعوت نمائيم و پس از مذاكرات راءى خود را اظهار كنيم ، تا معلوم شود كه شما و ما به چه منظورى به اينجا آمده ايم .
اگر مايل به جنگ باشى و بخواهى مردم را وارد نبرد نمائى تا معلوم شود كه هر كس دسترسى به آب دارد پيروز است ، ما نيز آماده ايم .
صعصعه پيام حضرت را به معاويه ابلاغ نمود. معاويه از مشاورانش ‍ پرسيد: به نظر شما چه بايد كرد؟
وليد بن عقبه برادر مادرى عثمان كه خداوند در قرآن او را فاسق ناميده است گفت : همانطور كه اينان آب را به روى عثمان بستند، تو نيز آب را به روى ايشان ببند تا از تشنگى بميرند(45).
ولى عمروعاص سياستمدار معروف و مشاور مخصوص معاويه به وى توصيه كرد مانع آب از سپاهيان على عليه السلام نشود و گفت : آنها هرگز تشنه نخواهند ماند كه تو سيراب باشى !
عبدالله بن ابى سرح برادر شيرى عثمان در تاءييد نظر وليد بن عقبه گفت بهر قيمت هست نگذاريد آنها دسترسى به آب پيدا كنند، اميدوارم خداوند در سراى ديگر آب به آنها ندهد.
صعصعة بن صوهان سفير اميرالمؤمنين گفت : خداوند در سراى ديگر تبهكاران شرابخوار را محروم مى سازد. اى عبدالله حق دارى ، چون على عليه السلام تو و اين فاسق (وليد) را به جرم شرابخوارى تازيانه زده است . پس اگر كينه حضرت را به دل بگيرى بى جهت نيست !
حضار مجلس صعصعه را به باد دشنام گرفتند و تهديدش كردند، ولى معاويه گفت كارى به او نداشته باشيد، چون سفير است .
سربازان على عليه السلام يك شبانه روز بدون آب به سر بردند. سرانجام مردى از اهل شام به نام (سليل بن عمرو) خطاب به معاويه اين اشعار را سرود:
- اى معاويه آنچه امروز سليل مى گويد بشنو،
گفته من بعدها تاءويل خواهد شد.
- آب را از ياران على دريغ بدار،
و نگذار آنها به آب برسند تا با خوارى بميرند.
- و بگذار آنها با تشنگى بقتل رسند،
چنانكه (عثمان ) را كشتند و قصاص هم كارى خوبى است
- پس آب را از آنها منع كنيد،
كه با تشنگى از پاى در خواهند آمد
معاويه به سليل گفت : نظر من نيز همين است كه تو گفتى نه آنچه عمروعاص مى گويد. عمروعاص گفت : اى معاويه ! بگذار سربازان على آب بردارند. على كسى نيست كه تشنه بماند و تو سيرآب باشى !
مى دانى كه على پهلوان دلاورى است . جنگاوران عراق و حجاز نيز با وى هستند، و من و تو شنيده ايم كه او مى گفت : اگر من چهل مرد مبارز مى داشتم ، نمى گذاشتم خانه ام را اشغال كنند و حقم را غصب نمايند.
در اين هنگام اهل شام از اينكه ساحل فرات را محاصره كرده اند، و سپاهيان عراق در مضيقه بى آبى قرار دارند، فوق العاده خوشحال بودند. معاويه به آنها گفت : اى مردم شام ! بخدا اين آغاز پيروزى است .
خدا مرا و پدرم ابوسفيان را سيراب نگرداند اگر بگذاريم سپاه على يك قطره آب بنوشند تا همگى هلاك شوند. اهل شام نيز سخت مسرور گشتند.
در اين موقع يك مرد پرهيزكار شامى به نام معرى بن اقبل كه اصلا يمنى بود از قبيله همدان (46) بود و با عمروعاص سابقه دوستى داشت برخاست و گفت : اى معاويه ! شما چون زودتر به اينجا رسيديد توانستيد فرات را اشغال كرده و آب را به روى آنها ببنديد، ولى بخدا قسم اگر بر شما سبقت گرفته بودند و فرات را در اختيار داشتند، اجازه مى دادند آب برداريد. آيا منظور عمده شما اينست كه آب فرات را بر سپاهيان على ببنديد؟
فكر نمى كنيد اگر آنها فرصت يافتند شما را به همين سرنوشت دچار سازند؟!
در ميان سپاهيان ايشان افراد ضعيف و مزدور و بى گناه نيز وجود دارند.
چرا آب به روى آنها مى بنديد؟ بخدا اين اولين ظلمى است كه مرتكب مى شويد.
تو با اين كار افراد ترسو را تشجيع و عناصر مردد را مصمم و كسانى را كه ميل ندارند با تو بجنگند بر دوش خود سوار مى كنى ! معاويه از سخنان اين مرد پارسا سخت برآشفت و جواب او را به درشتى داد و عمروعاص ‍ هم او را مورد عتاب قرار داد. مرد همدانى نيز اشعارى به اين مضمون گفت و شب هنگام به اميرالمؤمنين عليه السلام پيوست .
- درد معاويه و عمروعاص را چيزى درمان نمى كند،
مگر سرزنش كه عقل را حيران مى كند.
- و ضربتى مهلك و كوبنده اى بر آنها،
هنگامى كه خونها بهم در آميزد.
- لازم نيست من تا ابد تابع پسر هند باشم .
ديگر نه سرزنش به درد او مى خورد و نه محبت اثر دارد.
- هر چه من عمرو و همفكرانش بگويم پوچ است ،
اى پسر هند! پرده بالا رفته و ديگر چيزى پوشيده نيست .
- آيا فرات را به روى مردانى مى بندى ،
كه نيزه هاى جگرسوز در دست و شمشيرهاى آهنين حمايل دارند؟
- به اين اميد نشسته اى كه على در مجاورت شما، بدون آب بماند ولى احزاب شام سيراب باشند؟!
در اين هنگام يكى از سربازان عراق جلو آمد و در حاليكه بقيه سپاهيان را مخاطب ساخته بود اشعارى به اين مضمون سرود:
- آيا نشسته ايد كه اهل شام آب را به روى ما ببندند،
با اينكه نيزه ها و سپرها در دست داريم ؟
- با اينكه نيزه به دست و سوار اسب هستيم ،
و زره پوشيده و شمشيرها آويخته ايم .
- و با اينكه در ميان ما على نيرومند هست ،
كه هيچگاه از هجوم لشكرها بيم نداشته است
- ما همانها هستيم كه دمار از روزگار،
طلحه و زبير در جنگ جمل در آورديم .
- پس نه ديروز از پهلوانان ترسيديم ،
و نه امروز بيمى به دل راه مى دهيم .
- نه عراق و نه حجاز روزى جز امروز،
ندارند، پس هدف را سخت در هم بكوبيد.
شب دوم فرا رسيد و سپاهيان على عليه السلام همچنان تشنه و بى آب بودند حضرت نيز از تشنگى افراد سپاهش سخت در خشم بود.
در اين موقع اشعث بن قيس از افسران قديمى به حضور اميرالمؤمنين رسيد و گفت : با اينكه تو در ميان ما هستى و شمشيرها در دست داريم ، بايد آنها آب را از ما دريغ بدارند؟
اجازه بده كه به آنها حمله ببريم و تا آنها را عقب نرانيم باز نگرديم .
مالك اشتر را هم ماءمور كن كه با نفرات خود ما را زير نظر بگيرد و در لحظه عمل يورش ببرد.
حضرت فرمود: آماده شويد. تا اينجا ديگر به آنها فرصت نمى دهيم . آنها مى خواهند با اين كار شما را به جنگ بكشد، يا از تشنگى از پا در آييد و با خوارى شكست بخوريد، يا اينكه به جاى آب شمشيرها را از خون آنها سيراب كنيد.
با عزمى راسخ حمله كنيد كه مرگ شرافتمندانه بهتر از زندگى با ننگ و ذلت است .
معاويه عده اى گمراه و نادان را با خود آورده و حقيقت را از ايشان كتمان داشته تا آنها را به دست مرگ بسپارد و خود كامروا باشد. با صدور اين فرمان ، اشعث قيس در ميان سپاه بانگ زد و گفت :
هر كس آب يا مرگ مى خواهد اول صبح را آماده سازد كه من آهنگ فرات دارم . (47)
مالك اشتر خم با سواران خود آمد و در نقطه اى كه اميرالمؤمنين تعيين فرموده بود قرار گرفت .
در اين هنگام اشعث قيس فرياد زد: اى ابوالاعور! كنار برو تا آب برداريم و گرنه جواب شما را با شمشير خواهيم داد.
ابوالاعور گفت : به خدا ما دست بردار نيستيم تا شمشيرها به كار افتد و معلوم شود كدام گروه بر جاى مى ماند!
درست در همين هنگام مالك اشتر با رزمندگان دلير و نفرات تحت فرماندهى خود يكباره حمله بردند و با انبوه سپاهيان معاويه كه خط نفوذ ناپذيرى در كرانه فرات به وجود آوردند در آميخته و با تير و نيزه و شمشير پيكار نمودند.
اين نبرد سهمگين چندان به طول انجاميد تا سپاهيان شام مقاومت را از دست دادند و از اطراف فرات عقب نشستند و بدين گونه فرات به دست سربازان مالك استر افتاد!
لحظه انتقام فرا رسيده بود، اينك يكصد و بيست هزار سپاهى شام با چهار پايان ايشان از آب محروم مانده اند. سربازان على (ع ) با توجه به همين موضوع گفتند: به خدا اكنون كه به آب دست يافته ايم تلافى خواهيم كرد و نخواهيم گذاشت شاميان آب بردارند.
ولى اميرالمؤمنين (ع ) فرمود: نه ! مادامى كه شمشير در دست ماست نيازى به اين كار نيست .
شما به قدر احتياج آب برداريد و به لشگرگاه خود بازگرديد و بگذاريد آنها از آب خدا استفاده كنند. آنها را از آب منع نكنيد بگذاريد آب بردارند!! (48)