پيامبر
صلى الله عليه و آله فرمود: كسى كه صدقه
اى بدهد براى او در بهشت دو برابر آن خواهد بود.
ابو دحداح گفت : اى پيامبر خدا! من دو باغ دارم ، اگر يكى از
آن دو را صدقه بدهم ، براى من در بهشت دو برابر آن است ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : آرى ؛ گفت : مادر دحداح و
دخترم در بهشت با من اند؟
گفت : آرى !
پس بهترين يكى از آن دو باغ را به رسول الله صلى الله عليه و
آله داده است ، پس آيه ياد شده نازل گشت و خداوند پاداش صدقه
او را به دو هزار هزار مضاعف گردانيد.(135)
در سنه
هزار و دويست و ده كه حقير به عزم زيارت بيت الله الحرام وارد
بغداد شدم ، چند يومى در بقعه متبركه كاظمين عليه السلام به
جهت اجتماع ، توقف اتفاق افتاد، در شب جمعه در روضه متبركه
امامين همامين بودم با جمعى از احباء و همسفران و بعد از آنكه
از تعقيب نماز عشاء فارغ شدم و ازدحام مردم كم شد برخاستم به
بالاى سر مبارك آمدم ، كه دعاى كميل را در آن موضع كامل با
حضور قلب تلاوت نمايم .
آواز جمعى از زنان و مردان عرب را بر در روضه مقدسه شنيدم كه
به نحوى كه مانع از حضور قلب شد و صدا بسيار بلند شد به يكى از
رفيقان گفتم : سوء ادب اعراب را ببينيد كه در چنين موضعى در
چنين وقتى چنين صدا بلند مى كنند، چون صداى ايشان طول كشيد، من
با بعضى از رفقا برخاسته كه به پائين پاى مقدس او آئيم تا
ملاحظه كنيم سبب غوغا چيست ، ديدم شيخ محمد كليد دار بر در
روضه مقدسه ايستاده و چند زن از اعراب داخل روضه مقدسه شدند و
يكى از آنها گريبان سه زن ديگر را دارد و مى گويد: كيسه پول
مرا يكى از شما دزديده ايد و ايشان منكر بودند.
گفت : در همين موضع متبرك قفل ضريح را گرفته ، قسم به اين
بزرگوار به ياد كنيد تا من از شما مطمئن شوم و گريبان شما را
رها كنم .
من و رفقا ايستاديم كه ببينيم مقدمه ايشان به كجا مى رسد، پس
يكى از زنان در نهايت اطمينان قدم پيش نهاده و قفل را گرفته و
گفت :
يا ابا الجوادين !انت تعلم انى بريئة ؛
اى پدر دو جواد!تو مى دانى كه من از اين تهمت برى هستم .
آن زن صاحب پول گفت : برو كه من از تو مطمئن شدم ، پس ديگرى
نيز قدم پيش گذارده به نحو اول تكلم نموده و برفت ، سيم آمد و
قفل را گرفته همين كه گفت : يا ابا الجوادين ! انت تعلم انى
بريئة ؛ ديدم از زمين به نحوى بلند شد كه گويا از سر ضريح مقدس
گذشته و بر زمين خورد و دفعة رنگ او مانند خون بسته چشم هاى او
نيز چنين شد و زبان او بند آمد.
پس شيخ محمد صدا را به تكبير بلند كرده و سائر اهل روضه نيز
تكبير گفتند، پس شيخ امر كرد كه تا پاى او را كشيده در يكى از
صفه هاى رواق مقدس گذاردند و مانيز مانديم كه ببينيم امر به
كجا منتهى مى شود.
آن زن چنين بى هوش بود تا حوالى سحر اين قدر به هوش آمد كه به
اشاره فهمانيد كه كيسه پول آن زن را كجا گذارده ام بياوريد و
بدهيد و كسان او چند گوسفند به جهت كفاره عمل او ذبح كرده تصدق
كردند كه آن زن مستخلص شود و چنان بود تا صبح و در همان روز
وفات يافت !(136)
139- شعر تكان
دهنده امام نقى (ع ) |
امام
دهم ، ابوالحسن ، على ، الهادى ، النقى فرزند محمد، الجواد بن
على الرضا عليه السلام مى باشد. آن حضرت به عسكرى نيز معروف مى
باشد؛ همچنان كه پسر آن حضرت ، امام يازدهم ، معروف به اين لقب
بوده است و علتش خواهد آمد. ابن خلكان در تاريخش درباره آن
حضرت عليه السلام و نيز مسعودى در مروج الذهب در ذكر خلافت
متوكل ، با اسنادش به محمد بن يزد مبرد مى گويد:
از او نزد م توكل سعايت كرده ، گفتند:
در منزلش سلاح و كتب و جز آن كه براى شيعيان اوست ، موجود است
. و متوكل را به توهم انداختند كه امام عليه السلام بر آن است
كه خلافت را از آن خود سازد. پس شبى همراه عده اى از سربازان
ترك به سوى امام گسيل شد. آنها به ناگاه به منزل امام على عليه
السلام هجوم بردند. حضرت را تنها در اتاقى دربسته ديدند كه
ردايى از مو بر دوش داشت و بر سرش ملحفه اى از پشم بود، در
حالى كه آياتى قرآنى را در وعد و وعيد ترنم مى نمود.
بين او و زمين چيزى نبود. به اطراف ايشان نگاه كردند، در منزل
ايشان چيزهايى كه گفته شده بود وجود نداشت و دليلى عليه ايشان
يافت نشد.
متوكل ، جامى كه به دستش بود به ايشان تعارف كرد، امام عليه
السلام فرمود: گوشت و خون من هرگز با شراب آميخته نشده است ؛
مرا از آن عفو كن ! .
متوكل از اين كار صرف نظر كرد و گفت : شعرى نيكو برايم بگو!
ايشان فرمود: من كمتر شعر مى گويم .
متوكل گفت : بايد شعرى براى من بخوانى !
پس ايشان شروع به خواندن اين شعر كرد و فرمود:
با توا على قلل الاجبال تحر سهم غلب
الرجال فما اغنتهم القلل
و استتزلوا بعد عز من منازلهم (عن معاقلهم خ ) فاودعوا حفرا يا
بئس ما نزلوا
ناداهم صارخ من بعد ماقبروا اين الاسرة و التيجان و الحلل ؟
اين الوجوه التى كانت منعمة من دونها تضرب الاستار و الكلل
فافصح القبر عنهم حين سائلهم تلك الوجوه عليها الدود تنتقل
(تقتتل خ )
قد طالما اكلوا دهرا و ما شربوا فاصبحوا بعد طول الاكل قد
اكلوا
و طالما عمروا دورا لتحصنهم ففارقوا الدور و الاهلين و انتقلوا
و طالاما كنزوا الاموال و ادخروا فخلفوها على الاعداء وارتحلوا
اضحت منازلهم قفرا معطلة و ساكنوها الى الاجداث قد رحلوا
همه حاضرين بر جان امام عليه السلام ترسيدند و گمان بردند كه
از متوكل به او گزندى مى رسد. اما به خدا قسم ، متوكل مدتى
طولانى گريه كرد؛ چنان كه اشك ها محاسنش را خيس نمود و همه
حاضران گريستند. سپس متوكل به برچيدن بساط شراب امر كرد و به
امام گفت : اى اباالحسن ! آيا دين و قرضى دارى ؟
فرمود: بلى ، چهار هزار دينار!
متوكل دستور داد كه مبلغ را به ايشان بدهند و با اكرام او را
به منزلش بازگرداندند.
(137)
از
پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه :
فرشته به بهشت مى آيد، بعد از اذن دخول
از مومنان بر ايشان وارد مى شود و براى آنها نامه اى از خداى
تعالى مى آورد كه بعد از سلام خدا بر ايشان در نامه به همه
آنها چنين خطاب شده است : از حى قيوم كه نمى ميرد به حى قيومى
كه نمى ميرد، اما بعد من به شى ء مى گويم كن فيكون و امروز تو
را همانند خويش كردم ، تو به شى ء مى گويى كن پس شى موجود مى
شود. آن حضرت صلى الله عليه و آله فرمود:
هيچ كس از بهشتيان به چيزى كن نمى گويد مگر اين كه آن شى ء
موجود مى شود.
(138)
شيخ
مفيد مى گويد:
ابوالقاسم ، جعفر بن محمد، برايم نقل
كرد: متوكل بر اثر دمل و زخم بزرگ و عميقى بيمار شد و در شرف
مرگ بود واحدى جرات نداشت دست به زخمش بزند. مادرش نذر نمود كه
اگر شفا يابد، مال بسيارى به ابوالحسن ، على بن محمد عليه
السلام ببخشد.
فتح بن خاقان به متوكل گفت : كاش كسى را نزد آن مرد (امام دهم
عليه السلام ) گسيل مى داشتى و از او كمك مى خواستى ! شايد نزد
او چيزى باشد كه وسيله گشايش تو شود.
متوكل دستور داد تا چنين كنند. كسى نزد آن حضرت فرستادند و مرض
او را گفتند. آن شخص بازگشت و اين دستور را آورد كه : از پشكل
گوسفند بگيرند ودر گلاب حل كنند و بسايند و بر آن دمل گذارند،
كه اين به اذن خدا نافع است .
چون فرستاده ، چنين گفت ، آن را به باد مسخره گرفتند و
خنديدند، فتح گفت : در آزمودن آن چه او گفته است ضررى نيست .
به خدا قسم !من در آن صلاح و سلامتى مى بينم .
پس به دستور، عمل كرد و آن را بر زخم گذاشت . زخم باز شد و هر
چه در آن بود خارج شد. مادر متوكل چون خبر سلامتى فرزند را
شنيد، ده هزار دينار براى امام عليه السلام فرستاد و متوكل از
بيمارى بهبود كامل يافت . چند روز بعد، بطحائى ، نزد متوكل از
حضرت سعايت كرد كه اموال و اسلحه ها نزد اوست . متوكل به سعيد
حاجب دستور داد تا شبانه به خانه آن حضرت عليه السلام حمله برد
و هر چه مال و اسلحه بيابد نزد او بياورد.
سعيد حاجب مى گويد: شبانه قصد خانه آن حضرت را كردم ، و
نردبانى به همراهم بردم ، سر بام رفتم و در تاريكى مانده بودم
كه چگونه و از كجا وارد خانه شوم . امام فرياد زد:
اى سعيد! به جاى خود باش تا برايت شمع
بياورند.
طولى نكشيد كه شمعى آوردند و من فرود آمدم . ديدم آن حضرت ،
جبه پشمينى پوشيده و كلاه پشمينى بر سر نهاده و سجاده اى از
حصير برابر اوست . ترديد نكردم كه مشغول نماز بوده است .
فرمود: اين اتاق ها در اختيار تو.
من به همه اتاق ها رفتم و بازرسى كردم و چيزى نيافتم . يك كيسه
اشرفى در خانه بود كه مهر مادر متوكل ، بر سرش پديدار بود و يك
كيسه ديگر هم با همان مهر موجود بود.
امام به من فرمود: اين جا نماز را هم
بازرسى كن !
من آن را برداشتم كه يك شمشير غلاف كرده ؛ زير آن بود، آنها را
برداشتم و نزد متوكل بردم و چون به مهر مادرش نگاه كرد، او را
خواست . مادرش نزد او رفت .
يكى از خدمتكاران خاصش از گفت و گوى آن ان چنين مرا خبر داد.
كه مادرش به او گفت : در بيمارى تو چون نا اميد شدم ، نذر كردم
كه اگر شفايابى ، از مال خود، ده هزار دينار براى او بفرستم ،
و چون بهبود يافتى آنها را فرستادم و ين همه مهر من است كه بر
كيسه مى باشد. سپس كيسه ديگر را گشودند و در آن چهار صد اشرفى
بود. متوكل يك كيسه پر از پول ديگر نيز بر آنها افزود و به من
گفت : اين ها را ببر و شمشيرش را نيز بدو بازگردان !
من نيز چنين كردم و خدمت امام رسيدم و از او شرم نموده ، گفتم
: ورود بدون اجازه به خانه شما براى من سخت است ؛ ولى من
مامورم و چاره اى ندارم .
ايشان در پاسخ فرمود: و سيعلم الذين
ضلموا اى منقلب ينقلبون ؛
(139) و آنان كه ستم كردند، به زودى در يابند
كه به چه كيفر گاه و دوزخى بازگشت مى كنند.
(140)
ابو لهب
فرزندى به نام عتيبه (بتصغير) داشت ، چون آيه
والنجم بر پيغمبر اكرم صلى الله
عليه و آله نازل گشت ، نزد آن حضرت آمد و جسارت كرد و گفت : به
پروردگار و النجم كافرم !
حضرت او را نفرين كرد كه : سلط الله
عليك كلبا من كلابه ؛ خداوند درنده اى از درندگان خود را بر تو
مسلط نمايد.
ابولهب با فرزندش عتيبه به تجارت مى رفتند شيرى شبانه به
كاروان زد و فرزند او را بكشت .
(141)
143- اگر شما
بپسنديد، بر من هم گوارا است ! |
حاج
الحرمين الشريفين حاج جواد صباغ كه از معتبرين تجار و ثقه و
معتمد بود و در سر من راى سر كار تعمير روضه متبركه عسكريين در
سرداب مقدس بود از جانب جعفر قليخان خوئى در سنه يك هزار و
دويست و ده كه حقير به عزم زيارت بيت الله الحرام به آن حدود
مشرف شده به زيارت سر من راى رفتم او در آنجا بود.
حكايت كرد كه سيد على نامى بود كه سابق بر اين از جانب وزير
بغداد حاكم سر من راى بود، حقير او را در سنه يك هزار و دويست
و پنج ، كه مشرف شده بودم ديده بودم گفت :
او از زوار عجم وجهى كه هر سرى يك ريال بود مى گرفت وايشان را
رخصت زيارت و دخول در روضه مى داد و به جهت امتياز وجه دادگان
و ندادگان مهرى براى ساق پاى داشت هر كه وجه داده بود مى زد به
جهت دفعات ديگر كه داخل روضه مى شوند نشان باشد.
روزى بر در صحن مقدس نشسته بود و سه نفر ملازم او هم ايستاده و
چوبى بلند در پيش خو نهاده و قافله زوارى از عجم وارد شده بود
پاى هر يك را مهر مى كرد و وجه را مى گرفت و رخصت دخول مى داد.
و جوانى از اخيار عجم آمد و زن او نيز همراه بود و از جمله اهل
شرف و ناموس و حياء و جمال بود و آن جوان دو ريال داد سيد على
ساق پاى آن جوان را مهر كرد و گفت : آن زن نيز بايد تا ساق پاى
او را نيز مهر كنم . آن جوان گفت : هر دفعه اين زن مى آيد و يك
ريال مى دهد مى گذرد اين فضيحت ضرور نيست !
سيد على گفت : اى رافضى بى دين ! عصبيت و غيرت مى كنى كه ساق
پاى زن تو را ببينم !!
گفت : اگر در ميان اين جمعيت مردم غيرت كنم غلطى نكرده خواهم
بود. سيد على گفت : ممكن نيست تا ساق پاى او را مهر نكنم اذن
دخول بدهم .
آن جوان دست زن را گرفت ه گفت : اگر زيارت است همين قدر هم
كافى است و خواست مراجعت كند، سيد على شقى گفت : اى رافضى
!گفته من بر تو شاق و گران آمد همچنان كه زن او رفت بگذرد. سر
چوبى بر شكم او زد كه افتاده و جامه او پس رفته بدن او مكشوف و
نمايان شد، آن مرد دست آن زن را گرفته بلند كرد و رو به روضه
مقدسه كرد و عرض كرد: اگر شما بپسنديد بر من نيز گوارا است ! و
به منزل خود مراجعت نمود.
حاجى جواد گفت : من در خانه بودم بعد از گذشتن سه يا چهار ساعت
به تعجيل آدمى به نزد من آمده كه مادر سيد على تو را مى خواهد
تا من روانه مى شدم دو سه نفر ديگر آمدند من به تعجيل رفتم مرا
به اندرون خانه بردند ديدم سيد على مانند مار زخم خورده بر
زمين مى غلطد و امان از درد دل مى كند و عيال او در دور او جمع
شده چون مرا ديدند مادر و زن و دختران و خواهرانش بر پاى من
افتادند عجز و زارى كردند كه برو و آن جوان را راضى كن و سيد
على فرياد مى كند كه : بار الها!غلط كردم و بد كردم ، من آمدم
تا منزل آن جوان را جستجو كردم و از خواهش خشنودى و دعا به جهت
سيد على كردم گفت : من از او گذشتم . اما كو آن دل شكسته من و
آن حالت ؟
و آن وقت مراجعت كرده مغرب بود آمدم به روضه عسكريين به جهت
نماز مغرب و عشاء ديدم مادر و زن و دختران و خواهران سيد على ،
سرهاى خود را برهنه كرده و گيسوهاى خود را بر ضريح مقدس بسته و
دخيل آن بزرگوار شده اند و فرياد سيد على از خانه او به روضه
مى رسيد، من مشغول نماز شدم و در بين نماز صداى شيون از خانه
سيد على بلند شد و متعلقان او به خانه رفتند آن شقى مرده بود.
آن را غسل دادند و چون كليدهاى روضه و رواق در آن وقت در دست
من بود به جهت مصالح تعمير و آلات آن خواهش كردند كه تابوت او
را در رواق گذارده چون صبح شود در آنجا دفن نمايند.
جنازه را آنجا گذاردند و من اطراف رواق را چنان كه متعارف است
ملاحظه كردم كه مبادا كسى پنهان شده باشد و چيزى از روضه مفقود
شود و در را مقفل كرده و كليدها را برداشته رفتم و چون سحر شد
آمدم و خدمه را گفتم : شمع ها را افروخته ، در رواق را گشودم
ديدم سگ سياهى از رواق بيرون دويد رفت ، من خشمناك شده به
خدامى كه بودند گفتم چرا اول شب درست رواق را نديده ايد.
گفتند: ما غايت تفحص را نموديم و هيچ چيز در رواق نبود، پس چون
روز شد آمدند و جنازه سيد على را برداشته تا او را دفن كنند
ديدند كفن خالى در تابوت است و هيچ چيز در آنجا نيست .(142)
144- از بين
رفتن حال زيارت |
شيخ
جليل شيخ محمد جعفر نجفى الزكى كه از مشايخ اجازه اين حقير است
، در سفرى كه به جهت زيارت عسكريين و سرداب مقدس به سر من راى
مشرف شديم با جناب ايشان همسفر بوديم .
روزى حكايت كرد كه مرا در سر من راى آشنائى بود از اهل آنجا كه
هر گاه به زيارت آمدمى به خانه او رفتمى ، وقتى آمدم آن شخص را
رنجور و نحيف و زار و مريض ديدم كه مشرف به موت بود از سبب
ناخوشى استفسار كردم گفت :
چندى قبل از اين قافله اى از تبريز به جهت زيارت به اينجا مشرف
شدند و من چنانچه عادت خدام اين قباب و اهل سر من راى هست به
ملاحظه قافله رفتم كه مشترى به جهت خود گرفته و استادى آن را
در زيارت كرده و از او منتفع شوم .
در ميان قافله جوانى را ديدم در زى ارباب صلاح و نيكان در
نهايت صفا و طراوت با جامه هاى نيكو برخاست و كنار دجله رفته
غسلى به جا آورد و جامه هاى تازه پوشيد در نهايت خضوع و خشوع
روانه روضه متبركه شد، با خود گفتم : از اين جوان مى توان
بسيار منتفع شد، پس دنباله او را گرفته رفتم ديدم داخل صحن
مقدس عسكريين شد و در رواق ايستاده كتابى در دست دارد و مشغول
خواندن دعاى اذن شد و در غايت آنچه از خضوع متصور مى شود و اشك
از دو چشم او جارى بود به نزد او آمده گوشه رداى او را گرفته
گفتم : مى خواهم به جهت تو زيارت نامه بخوانم .
او دست به كيسه كرده و يك دانه اشرفى به كف من گذارده اشاره
كرد كه برو و ترا با من رجوعى نباشد.
من كه چند روز استادى مى كردم به ده يك اين شاكر بودم آن را
گرفته قدرى راه رفتم ، طمع مرا بر آن داشت كه باز از آن اخذ
كنم . برگشتم ديدم در غايت خضوع و گريه مشغول دعاى اذن دخول
است باز مزاحم او شده گفتم : بايد تو را تعليم زيارت دهم !
اين دفعه نيم اشرفى به من داده و اشاره كرد كه به من رجوع
نداشته باش و برو من رفتم و با خود گفتم :
نيكو شكارى به دست آمده ، باز مراجعت كردم در عين خضوع او را
گفتم كتاب را بگذار و البته من بايد به جهت تو، زيارت نامه
بخوانم و رداى او را كشيدم .
اين دفعه نيز يك عدد ريال به من داده و مشغول دعا شد من رفتم ،
باز طمع مرا بر معاودت داشته مراجعت كردم و همان مطلب را تكرار
نمودم ، اين دفعه كتاب را در بغل گذارده و حضور قلب او تمام
شده بيرون آمد و من از كرده خود پشيمان شدم و به نزد او آمدم و
گفتم : برگرد و زيارت كن به هر نوع كه مى خواهى و مرا با تو
كارى نيست !
گريه كنان گفت : مرا حال زيارتى نماند و رفت .
من بسيار خود را ملامت كرده مراجعت نمودم از در خانه داخل فضا
شدم ديدم سه نفر بر لب بام خانه من محاذى در خانه رو به من
ايستاده اند آن كه در ميان بود جوان تر بود و كمانى در دست
داشت تير در كمان نهاد و به من گفت : چرا زائر ما را از ما باز
داشتى ؟ و كمان را زه كشيده ، ناگاه سينه من سوخت و آن سه نفر
غائب شدند و سوزش سينه من به تدريج اشتداد كرده بعد از دو روز
مجروح شد و به تدريج جراحت آن پهن شده اكنون تمام سينه مرا فرو
گرفته و سينه خود را گشود ديدم او پوشيده بود و دو سه روزى
نگذشت كه آن شخص بمرد.(143)
حضرت
رسول صلى اله عليه و آله فرمود: اللهم
اجعل لى فى قلبى نورا و فى سمعى نورا و فى بصرى نورا
چون اين نور حاصل شود، خوشا به حالت . عزيزم ! جد و جهد نما تا
كاملى را بيابى و او تو را به راه اندازد و از حضيض نقصان به
اوج كمال رساند. اين بيت را هم از اين كم ترين بشنو:
تحفه جان را چو سارى عقر راه قرب دوست دوست را يابى به انواع
عطايا و تحف
از آيه نور هم غافل مباش كه عددش نور است ، چنانكه خودش نور
عين و عين نور است . با آداب آن نور على نور است .(144)
146 - ولايت
عهدى امام رضا عليه السلام |
ابن
خلكان شافعى اشعرى ، در تاريخش مى گويد:
مامون ، دخترش ام حبيب را در سال دويست
و دوم (هجرى ) به عقد ايشان (امام رضا عليه السلام ) در آورد و
او را ولى عهد خويش كرد و نامش را بر دينار، منقوش .
سبب بروز چنين اقدامى از مامون آن بود كه روزى در شهر مرو،
اولاد عباس را از زن و مرد و كوچك و بزرگ كه تعداد نفراتشان
سى هزار نفر بود گرد آورد. على ابن موسى را نيز دعوت نمود و در
جايى نيكو منزل داد خواص اوليا را جمع كرد و خبر داد كه در
اولاد عباس و نيز على بن ابى طالب عليه السلام نظر افكنده ام و
كسى را بهتر و محقتر به امر ولايت ، از على بن موسى الرضا عليه
السلام نيافته ام .
پس براى ولايت عهدى اش از آنان بيعت گرفت و امر كرد پرچم هاى
سياه را كنار گذاشته ، رنگ سبز را جايگزينش كنند...
ابو نواس در مدح آن امام عليه السلام مى گويد:
قيل لى انت احسن الناس طرا فى فنون من
المقال النبيه
لك من جيد القريض مديح يثمر الدر فى يدى مجتنيه
فعلى ما تركت مدح ابن موسى و الخصال التى تجمعن فيه
قلت لا استطيع مدح امام كان جبريل خادما لابيه
سبب آن كه ابونراس ، اين ابيات را سرود،
آن بود كه بعضى از اصحابش او را گفتند: از تو وقيح تر
نديده ايم ؛ زيرا درباره هر معنا و طربى حتى شراب شعر گفته اى
، ولى در مدح على بن موسى الرضا عليه السلام كه معاصر توست هيچ
نگفته اى !
ابو نراس پاسخ داد : به خدا قسم كه من اين كار را تنها از جهت
احترام و تعظيم ايشان ترك گفته ام ؛ زيرا چون من را شايستگى
مدح او نيست ! سپس ، بعد از ساعتى ، اشعار مذكور را سرود.
(145)
147- حرام بودن
آتش بر ذريه زهرا عليها السلام |
جعفر بن
محمد بن زيد گويد:
در بغداد بودم كه محمد بن مندة بن مهريزد مرا گفت : آيا خواهى
كه به خدمت حضرت محمد بن على الرضا عليه السلام رسى ؟
گفتم : آرى !
پس بر او داخل شديم و سلام كرده ، نشستيم ، حضرت گفت : رسول
خدا صلى الله عليه و آله فرمود: فاطمه
عليه السلام ، عفيف و پاك بود؛ پس خداوند آتش را بر ذريه او
حرام گردانيد، و اين ، خاص حسن و حسين عليه السلام است .
(146)
از على
بن يقطين ، روايت مى كند: مهدى عباسى از امام ابوالحسن عليه
السلام پرسيد كه : آيا حرمت شرب خمر در كتاب خداى تعالى ذكر
شده است ؟ زيرا مردم تنها مى دانند كه از آن نهى شده ، ليكن
نمى دانند كه آيا تحريم نيز شده است يا نه !
حضرت فرمود: خمر در كتاب خداى تعالى نيز
تحريم شده ، است .
مهدى عرض كرد: يا ابالحسن ! اين حرمت در كجاى قرآن ذكر شده است
؟
حضرت فرمود: در آن جا كه خداوند متعال مى فرمايد:
قل انما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها
وما بطن والائم و البغى بغير الحق .
(147)
وقتى خداوند مى فرمايد: ماظهر منها، مقصود زناى علنى و پرچم
هايى است كه فاجران براى زنان بدكار در جاهليت در بالاى خانه
نصب مى كرده اند. و قول خداوند متعال كه مى فرمايد: و ما بطن ،
يعنى زن پدر؛ زيرا پيش از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله ،
چون پدر وفات مى كرد، پسرش كه از آن زن نبود، او را به ازدواج
خويش در مى آورد. پس خداى تعالى اين عمل را تحريم فرمود.
و مقصود از الاثم ، همان خمر است كه خداى تعالى در جاى ديگرى
مى فرمايد: يسئلونك عن الخمر و الميسر،
قل فيهما اثم كبير و منافع للناس .
(148)
پس ، اثم در كتاب خداوند، خمر و قمار است و همان طور كه خود
فرموده ، گناه شان بسى بزرگ تر است .
پس مهدى مرا گفت : اى على بن يقطين ! اين فتوايى هاشمى است .
من نيز بدو گفتم : راست گفتى اى امير مومنان !و حمد خدايى را
كه اين علم را از شما اهل بيت دور نساخت !
به خدا قسم ، هنوز چيزى نگذشته بود كه مهدى خطاب به من گفت :
راست گفتى ، اى رافضى !(149)
149 - مرثيه بر
امام حسن عليه السلام |
در مروج
الذهب مسعودى چنين آمده است : هنگامى كه
امام حسن عليه السلام دفن گرديد، برادرش محمد بن حنفيه بر قبرش
ايستاد و گفت : اگر زندگى تو با عزت بود، مرگ تو باعث شكست و
خلل در اركان شده است . چه خوش روحى كه كفن تو او را در
برگرفته و چه خوب كفنى كه بدن تو را حاوى است ! چگونه چنين
نباشى در حالى كه تو گردونه هدايت و جانشين اهل تقوى و خامس
اصحاب كسائى ،... .
(150)
150 - اقرار به
فضل امام جواد عليه السلام |
ريان بن
شبيب روايت كند: همين كه مامون اراده كرد دخترش ام الفضل را به
همسرى امام جواد عليه السلام در آورد، خبر به عباسيان رسيد و
بر آنها گران آمد و آن را عملى پر خطر شمردند و ترسيدند كه
ماجراى امام رضا عليه السلام دوباره تكرار شود. پس نزديكان و
خويشان مامون جمع شدند، و او را گفتند: تو را به خدا قسم ، اى
اميرالمومنين ! از اين امر كه قصد نموده اى ، صرف نظر كن ! از
آن ترسيم كه چيزى كه خدا ما را مالك آن قرار داده ، از دستمان
برود و لباس عزتى كه بر تن ماست از ما گرفته شود و تو آن چه را
كه ميان ما و اين قوم روى داده است مى دانى و بر كارى كه خلفاى
راشدين قبل از تو به آنان انجام داده اند، همچون تبعيد تصغير،
آگاهى ، وقتى آن طور با رضا رفتار و عمل نمودى ، ما به خطر
افتاديم ، تا اين كه خدا ما را از آن دشوارى رهانيد و كفايت
كرد؛ پس از خدا بترس و ما را به غمى كه از آن خلاص شده ايم ،
باز نگردان !و نظرت را نسبت به ابن الرضا برگردان !و دخترت را
به عقد كسى از خاندان خود كه شايستگى دارد، در آور!
مامون به ايشان گفت : اما درباره آنچه كه بين شما و آل ابى
طالب وجود دارد، بايد گفت كه شما، خود سبب آن بوده ايد و اگر
انصاف مى داشتيد، در مى يافتيد كه آنان از شما سزاوارترند. اما
آن چه كه ديگران ، پيش از من نسبت بدانان انجام داده اند، بايد
گفت كه چنين عملى قطع رحم است و پناه بر خدا از چنين عملى ! به
خدا سوگند اين كه رضا را وليعهد خويش ساختم پشيمان نيستم !
من از او خواستم كه امارت را بر عهده گيرد و مرا از آن رها
سازد، ولى خود دارى نمود، و اين تقدير الهى بود.
و اما ابو جعفر، محمد بن على ، من او را برگزيدم ، چرا كه با
سن كم ، در علم و فضل ، بر همه اهل فضل و دانش برترى دارد و
اين امرى شگفت و عجيب است . اميدوارم آن چه كه من از او مى
دانم ، براى مردم نيز روشن شود، كه در اين صورت خواهيد فهميد
كه نظر درست همان است كه من در او ديده ام .
آنان در جواب گفتند: اين جوان اگر چه تو را به حيرت آورده ،
امام كودكى است كه نه چيزى مى داند و نه به دين آشناست ؛ پس او
را واگذار تا ادب بياموزد و در دين به فقاهت رسد، سپس همانطور
كه خواهى عمل كن !
مامون گفت : واى بر شما! من بر اين جوان آگاه ترم . و او از
اهل بيتى است كه علمشان از خدا و امداد و الهام اوست . پدرانش
هميشه در علم دين و ادب تاز مردم ناقص ، بى نياز بوده اند. حال
اگر خواهيد، اباجعفر را بيازماييد تا آنچه درباره او گفتم بر
شما آشكار شود.
مردم گفتند: اى امير مومنين ! ما حاضريم كه او را امتحان كنيم
، پس كسى را انتخاب خواهيم كرد تا در برابر تو چيزى از فقه دين
از او پرسد، اگر جواب داد، ما ديگر اعتراضى نخواهيم داشت و
صلابت راى اميرالمومنين بر خاص و عام روشن شود و اگر از پاسخ
عاجز ماند، درستى سخن ما آشكار شود.
مامون گفت : كارى را كه خواهيد انجام دهيد.
آنها از پيش مامون بيرون رفتند و بر آن اتفاق نمودند كه يحيى
بن اكثم كه در آن روزگار قاضى بود مساله اى را مطرح سازد كه او
جوابش را نداند. و به او وعده اموال با ارزشى را داده ، نزد
مامون بازگشتند و از او خواستند روزى را براى اجتماع معين كند.
او نيز خواستشان را بر آورد. مردم در روز معين جمع شدند و يحيى
بن اكثم نيز حاضر شد. مامون امر كرد كه محل جلوسى براى امام
آماده كرده ، براى او بالشى قرار دهند و اين كار انجام شد.
ابوجعفر عليه السلام كه در آن هنگام كودكى نه سال و چند ماه
بود، وارد شد و جلوس فرمود. و يحيى بن اكثم در برابرش نشست و
بقيه مردم در جاى خود ايستادند. مامون نيز در مكانى نزديك
ابوجعفر عليه السلام نشسته بود.
يحيى بن اكثم به مامون گفت : اى امير المومنين !آيا اجازه
فرمايى تا از اباجعفر پرسشى كنم ؟
ماموم گفت : از او اذن بخواه !
يحيى بن اكثم رو به امام كرد و گفت : فدايت شوم !آيا مرا اجازه
دهى ؟
ابوجعفر عليه السلام فرمود: اگر خواهى
بپرس !
يحيى گفت : فدايت شوم ! نظرت درباره محرمى كه حيوانى را كشته ،
چيست ؟
ابوجعفر عليه السلام پاسخ فرمود: آيا آن
را در حرم كشته ، يا در خارج از حرم ؟ عالم بوده يا جاهل ؟ به
عمد كشته يا به سهو؟ محرم ، آزاده بوده يا بنده ؟ كوچك بوده
يابزرگ ؟ بار اول بوده كه حيوانى را كشته يا براى چندمين بار
بوده ؟ صيد از پرندگان بوده يا از غير آنها؟ بزرگ بوده يا كوچك
؟ محرم ، بر عملش اصرار داشته يا از آن پشيمان بوده ؟ حيوان را
در شب كشته يا در روز؟ وقتى آن را كشته ، احرام عمره داشته يا
احرام حج ؟
يحيى بن اكثم از اين پاسخ متحير شد و آثار ناتوانى و شكست در
چهره اش پديدار گشت و چنان به لكنت افتاد كه مردم از حالش
آگاه شدند.
مامون گفت : خدا را بر نعمت و توفيق رايى كه اتخاذ كرده ام
سپاس !
سپس روى به نزديكانش كرد و گفت : آيا به خطايتان در آن چه
انكار مى كرديد آگاهى يافتيد؟
و رو به ابوجعفر عليه السلام كرد و گفت : اى اباجعفر!آيا خطبه
و سخنى دارى ؟
امام عليه السلام فرمود: آرى
پس مامون گفت : جانم به فدايت ! خطبه ات را ايراد فرما كه تو
را براى خود برگزيدم و ام الفضل ، دخترم را به عقد تو در آوردم
؛ اگر چه عده اى با اين امر مخالفند.
ابو جعفر فرمود:
الحمد لله اقرارا بنعمته و لا اله الا الله اخلاصا لوحداانيته
و صلى الله على محمد سيد بريته و الاصفياء من عترته اما بعد،
يكى از بخشش هاى خداوند بر مردمان آن است كه ايشان رابه
واسطه حلال ، از حرام بى نياز ساخته است ، و خداى سبحان
فرمايد:
وانكحوا الايامى منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا
فقراء يغنهم الله من فضله و الله واسع عليم ؛
(151)
و البته بايد مردان و زنان بى همسر و كنيزان و بندگان خود را
به نكاح يكديگر در آوريد، اگر مرد و زنى فقيرند، خدا به لطف
خود آنان را بى نياز سازد كه خدا به احوال بندگان ، آگاه و
لطفش نامتناهى است .
سپس محمد بن على بن موسى خطبه عقد ام الفضل ، دختر مامون را
خواند و مهريه اش را، مهريه جده اش فاطمه زهرا عليه السلام كه
پانصد درهم است قرار دهد، حال ، اى اميرالمومنين ! آيا به اين
صداق راضى هستى ؟
مامون گفت : آرى !دخترم ام الفضل را با صداق مذكور به عقد تو
اى اباجعفر در آوردم ؛ حال ، آيا نكاح را قبول دارى ؟
ابو جعفر عليه السلام فرمود: آرى !نكاح
را قبول كنم و به آن رضا دهم . پس از آن مامون امر كرد
تا همه مردم طبق مراتب و درجات خود، از خاص و عام بنشينند...
وقتى مردم متفرق شدند و تنها گروهى از خواص باقى ماندند مامون
خطاب به ابوجعفر عليه السلام عرض كرد: فدايت شوم ! اگر صلاح
دانى احكام وجوه شكار محرم را بيان فرما تا استفاده كنيم .
ابوجعفر عليه السلام فرمود: اگر محرم حيوان را در خارج از حرم
بكشد و صيد از پرندگان باشد و بزرگ ، بايد يك گوسفند كفاره
بدهد، و اگر آن را در حرم كشته باشد، كفاره آن دور برابر است ،
و اگر جوجه اى را در بيرون حرم كشته باشد، كفاره آن دو برابر
است ، و اگر جوجه اى را در بيرون حرم كشته باشد، يك گوسفند كه
از شير گرفته شده جريمه اش باشد، و اگر آن را در حرم كشته
باشد، قيمت آن جوجه نيز بر عهده اوست .
اگر از حيوانات وحشى باشد، چنان گورخر باشد، يك گاو بر عهده
اوست ، و اگر شتر مرغ باشد، يك شتر بر عهده اوست ، و اگر آهو
باشد يك گوسفند بره بر عهده اوست ، و اگر يكى از اينها را در
حرم كشته باشد، كفاره آن دو برابر است .
اگر محرم ، در احرام حج چيزى را كشته كه كفاره قربانى بر او
واجب گشته است بايد آن را در منا قربانى كند، و اگر احرامش
براى عمره باشد، آن را در مكه قربانى كند، و كفاره صيد براى
عالم و جاهل يكى است . و اگر عمدى باشد مرتكب گناه شده است و
اگر سهوى باشد گناهى بر او نيست ، و كفاره ، بر فرد نابالغ
واجب نيست و بر انسان بالغ ، واجب است . كسى كه پشيمان باشد،
به واسطه پشيمانى اش عذاب آخرت از او برداشته شود و كسى كه بر
عملش مصر باشد، عذاب آخرت بر او واجب شود.
مامون خطاب به امام عليه السلام عرض كرد: احسنت يا ابا
جعفر!احسن الله اليك ! اگر خواهى از يحيى مساله اى بپرس
!همانطور كه او از تو مساله اى پرسيد.
امام عليه السلام به يحيى فرمود: سوال
كنم ؟
يحيى گفت : به اختيار شماست ، فدايتان شوم ، اگر توانستم جواب
دهم ، و اگر نتوانستم ، از شما استفاده كنم .
پس امام عليه السلام فرمود: به من جواب
بده از مردى كه در اول روز به زنى نگاه كند و نگاهش بر او حرام
باشد و وقتى كه خوشيد بالا آيد، بر او حلال شود، و چون ظهر شود
بر او حرام شود و وقت عصر باز بر او حلال شود، و هنگامى كه
خورشيد غروب كند، بر او حرام شود و در هنگام طلوع فجر بر مرد
حلال شود. اين زن كيست و چرا با آن مرد، چنين حلال و حرام مى
شود؟
يحيى ، خطاب به حضرت عرض كرد: به خدا قسم !كه جواب اين سوال
نزد شماست و من جواب آن سوال را ندانم . اگر خواهى بيان فرما !
تا استفاده كنيم .
امام عليه السلام فرمود: اين زن ، كنيز
مردى است كه در اول روز مردى اجنبى به او مى نگرد و اين نگاه
حرام است و وقتى خوشيد بالا مى آيد، آن را از صاحبش مى خرد، پس
برايش حلال مى شود، و هنگام ظهر آن را آزاد مى كند، پس بر او
حرام مى شود و هنگام عصر با او ازدواج مى كند، پس بر او حلال
مى شود، و وقت مغرب او را ظهار مى كند، پس بر او حرام مى گردد
و هنگام عشاء كفاره ظهار را مى دهد، پس بر او حلال مى شود، و
نصف شب او را يكبار طلاق مى دهد، پس بر او حرام مى شود و هنگام
فجر رجوع مى كند، پس بر او حلال مى شود .
راوى در ادامه مى گويد: مامون به حاضرين رو كرد و گفت : آيا
كسى از شما مى توانست اين چنين به مساله پاسخ دهد؟ و يا وقتى
سوال شد آن را بيان كند؟
آنها گفتند: نه به خدا قسم ! كه امير المومنين از ما آگاه تر
است .
پس مامون به ايشان گفت : واى بر شما! اين خاندان از ميان خلق ،
به فضل و دانشى كه مشاهده كرديد مختص گشته اند. كمى سن مانع
كمال آنها نشود، آيا ندانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله
دعوتش را با دعوت امير المومنين على بن ابى طالب عليه السلام
شروع كرد، در حالى كه او تنها ده سال داشت و اسلام او را
پذيرفت و بر او حكم به اسلام نمود و كسى ديگر را با چنين سنى
به اسلام دعوت نكرد و با حسن و حسين عليه السلام بيعت كرد، در
حالى كه كمتر از شش سال داشتند و با هيچ كودكى جز آنان بيعت
نكرد!
آيا حال ندانيد كه خداوند اين قوم را به چه چيز اختصاص داده
است و اينان ذريه اى هستند كه بعضى از بعض ديگرند و براى آخرين
شان همان جارى است كه براى اولى شان ؟
گفتند: اى امير المومنين راست گفتى !
و سپس قوم برخاستند و فرداى آن روز ابو جعفر عليه السلام در آن
جا حاضر شد و مردم نيز آمدند و بزرگان و حاجيان و خاص و عام
براى تهنيت به مامون و ابوجعفر عليه السلام به حضور رسيدند...
(152)
151 - تو زنده
اى از پى مرده مرو! |
روزى
يكى از شاگردان عيسى پيامبر عليه السلام را گفت : اى معلم !
پدرم مرد، اجازه فرما كه براى كفن و دفن او بروم .
عيسى عليه السلام فرمود: تو زنده اى از
پى مرده مرو، مرده را بگذار تا مردگان بردارند.
تا از سر جميع خلق نگذرى پيش خدا نمى توانى بروى
عبدالله
سنان گفت : امام صادق عليه السلام فرمود:
به زودى شبهه اى به شما مى رسد، پس بدون
علمى ؛ يعنى پرچم و نشانه اى راهنمايى كند و بدون پيشوايى
هدايت نمايد مى مانيد، از آن شبهه رهايى نمى يابد مگر كسى كه
دعاى غريق بخواند.
گفتم : دعاى غريق چگونه است ؟
فرمود: مى گويى : يا الله يا رحمن
يارحيم يا مقلب القلوب !ثبت قلبى على دينك .
من گفتم : يا مقلب القلوب و الابصار.
امام فرمود: البته خداى عزوجل مقلب القلوب و الابصار است و لكن
چنانكه مى گويم بگو:
يا مقلب القلوب ! ثبت قلبى على دينك .(153)
***
153 - ريسمان
حضرت يحيى عليه السلام |
امام
صادق عليه السلام براى حفص بن غياث حكايت فرمودند كه :
روزى ابليس بر حضرت يحيى عليه السلام
ظاهر شد در حالى كه ريسمان هاى فراوانى به گردنش آويخته بود؛
حضرت يحيى عليه السلام پرسيد: اين ريسمان ها چيست ؟
ابليس گفت : اينها شهوات و خواسته هاى نفسانى بنى آدم است كه
با آنها گرفتارشان مى كنم .
حضرت يحيى عليه السلام پرسيد: آيا چيزى از ريسمان ها هم براى
من هست ؟
ابليس گفت : بعضى اوقات پر خورى كرده اى و تو را از نماز و ياد
خدا غافل كرده ام .
حضرت يحيى عليه السلام فرمود: به خدا قسم از اين به بعد هيچ
گاه شكمم را از غذا سير نخواهم كرد.
ابليس گفت : به خدا قسم ، من هم از اين به بعد هيچ مسلمان و
موحدى را نصيحت نمى كنم .
امام صادق عليه السلام در پايان اين ماجرا فرمود:
اى حفص ! به خدا قسم ، بر جعفر و آل
جعفر لازم است هيچ گاه شكم شان را از غذا پر نكنند.
به خدا قسم ، بر جعفر و آل جعفر لازم است هيچ گاه براى دنيا
كار نكنند!
154 - توصيه به
محاسبه و مراقبه |
آية
الله حاج سيد محمد حسن مرتضوى لنگرودى فرزند مرحوم آية الله
حاج سيد مرتضى مرتضوى لنگرودى كه در درس اسفار و شفاى بوعلى و
جلسات تفسيرى علامه طباطبايى رض شركت مى نمود و در جلسات خصوصى
كه به صورت سيار در شب هاى پنج شنبه و جمعه در منزل يكى از
حاضرين در بحث منعقد مى گرديد از محضر استاد علامه استفاده مى
كرد در بخشى از بيانات خود اظهار داشت :
علامه طباطبايى (رضى الله ) اهل مراقبه
بود، يك وقت خدمت آن بزرگوار رسيديم كه دستور العملى به ما
بدهد فرمود: مراقبه و محاسبه اين دو حالت را، شخص سالك بايد از
ابتداى سير و سلوك تا انتهاء ملتزم باشد، فرمود: آخر شب ، قبل
از خواب ، اعمالى را كه در روز انجام داده ايد بررسى كنيد هر
يك از اعمال تان كه خوب بود خدا را براى آن حمد و سپاس گوييد و
توفيق انجام بهتر آن را در روز بعد، از خداوند مسالت كنيد.
اگر خداى ناكرده تقصير و يا خطايى مرتكب شده بوديد، فورا توبه
كنيد و تصميم بگيريد كه ديگر آن را انجام ندهيد، اگر ديديد
خلاف هاى شما متعدد است تصميم بگيريد، فردا آن را كم كنيد،
خلاصه فرمود: مراقبه و محاسبه بايد هميشه باشد.
حتى در اين اواخر كه نمى توانست درست حرف بزند، يكى از رفقاء
از ايشان خواسته بود توصيه هايى بفرماييد؛ باز فرموده بودن
مراقبه ، محاسبه .
(154)
خواجه
نصير الدين گويد: از من پرسيدند: مذهب شيطان چيست ؟
من مطابق بر آن گفتم : شيطان در اصول ، اشعرى و در فروع ، حنفى
است .
اما در اصول چنان كه گفته است : رب بما
اغويتنى كه اشعريان نسبت اعمال به خدا دهند و شيطان
غوايت را نسبت به خداوند داده است .
اما در فروع ، چون مامور به سجده آدم شد، سرباز زد و بين خاك و
آتش مقايسه كرد و گفت :
انا خيز منه خلقتنى من نار و خلقته من
طين
(155) و حنفيان كه تابع ابوحنيفه اند،
در فروع دين ، قياس جايز دانند.(156)
156 - كراماتى
از حكيم الهى قمشه اى |
حكيم
الهى قمشه اى در راه مكه ، براى اقامه نماز توقف كردند. به
گوشه اى رفته و در بيابان نماز مى گزارد كه ماشين حركت كرد و
وى از كاروان به جا ماند. بعد از نماز روى به جانب خدا نمود و
گفت : خدايا! چه كنم ؟
در اين حال ماشين سوارى شيكى جلوى پايش ايستاد و راننده آن گفت
: آقاى الهى ماشين شما رفت ؟
جواب داد: بلى .
گفت : بيايد سوار شويد.
وقتى سوار شد با يك چشم به هم زدن به ماشين خويش رسيد، فورا
پياده شد و به ماشين خود رفت ، وقتى برگشت ديد ماشين سوارى
نيست از مسافران پرسيد: اين ماشين سوارى كه مرا رساند كجا رفت
؟
مسافرين گفتند: آقاى الهى ماشين سوارى كدام است ؟! اينجا توى
اين بيابان ماشين سوارى پيدا نمى شود.(157)