داستانهاى خواندنى از پيامبران اولواالعزم

محمد محمدى اشتهاردى

- ۹ -


موسى (ع ) كه چهل سال فرعونيان را به سوى توحيد دعوت كرده و از بت پرستى و شخص پرستى برحذر داشت ، اكنون در برابر جاهلانى قرار گرفته بود كه تقاضاى بت پرستى مى كنند. به راستى اين پيشنهاد احمقانه چقدر دل موسى (ع ) را آزرد و اعصابش را خورد كرد. لذا به سرزنش آنها پرداخت و فرمود: شما جمعيتى نادان هستيد - اين بت پرستان را كه مى نگريد سر انجام كارشان هلاكت است ، و آنچه انجام مى دهند باطل و بيهوده مى باشد - آيا جز خداى يكتا معبودى براى شما بطلبم ، خدايى كه شما را از مردم عصرتان برترى داد - و از ظلم و ستم فرعون و فرعونيان رهايى بخشيد، اينك در آزمايشى بزرگ مراقب گفتار و كردارتان باشيد. (205)
روزى يكى از يهوديان از روى شماتت به يكى از مسلمانان گفت : (( شما هنوز پيامبرتان را به خاك نسپرده بين خود اختلاف نموديد. )) حضرت عليه السلام به او فرمود:
ما درباره پيامبر صلى الله عليه و آله اختلاف نموده ايم ، نه درباره نبوتش (تا چه رسد به يكتايى خدا) ولى شما هنوز پايتان از آب دريا خشك نشده بود كه به پيامبرتان پيشنهاد بت پرستى كرديد و پيامبرتان موسى عليه السلام شما را سرزنش كرد و فرمود: (( شما قومى جاهل و نادان هستيد. )) (206)
57- موسى و سامرى
حضرت موسى عليه السلام اكنون كه از دست فرعونيان نجات يافته ، مى خواهد براى ملت بنى اسرائيل ، حكومتى تشكيل دهد و هر حكومت نياز به قانونى دارد. او با گروهى از برجستگان بنى اسرائيل به كوه طور رفت تا الوح تورات را از درگاه خدا بگيرد و همان كتاب آسمانى ، قانون اساسى مردم گردد.
نخست طبق وعده خدا، به بنى اسرائيل فرمود: (( من سى روز از شما غايب هستم ، جانشين من برادرم هارون است . در پرتو راهنمايى هاى او به زندگى ادامه دهيد تا من باز گردم . ))
موسى عليه السلام به كوه طور رفت و به مناجات و عبادت پرداخت . سى شبانه روز به پايان رسيد، خداوند ده روز ديگر را به آن افزود، مجموع آن چهل روز گرديد.
از آنجا كه در آغاز هر انقلابى ، حوادثى انحرافى رخ مى دهد گاهى انقلابيون نيز حزب و گروه خاصى را به دور خود جمع مى كنند، در اين قضيه نيز فردى به نام موسى بن ظفر كه بعدا به نام (( سامرى )) معروف شد، حادثه جديدى به وجود آورد. او از بنى اسرائيل بود و همان كسى بود كه در ماجراى درگيرى او با قبطى ، موسى به كمك او شتافت و قبطى را كشت . سامرى با اينكه سابقه انقلابى داشت و از ياران موسى بود، پس از پيروزى موسى عليه السلام جزء منافقين گرديد و در غياب موسى عليه السلام از زمينه اى كه در ميان بنى اسرائيل بود سوء استفاده كرده و با طلاهاى فرعونيان كه جمع شده بود با زيركى خاصى مجسمه گوساله اى درست كرد و مردم را به پرستش آن دعوت نمود. اين مجسمه ، بر اثر وزش باد سوراخهاى بدنش ، صدايى همچون صداى گوساله مى داد. به اين ترتيب اكثريت قاطع جاهلان بنى اسرائيل ، از راه توحيد خارج شده و گوساله پرست شدند.
هارون هر چه قوم خود را نصيحت نمود و آنها را از گوساله پرستى برحذر داشت به سخنش اعتنا نكردند، حتى با جو سازيها و هياهوى خود نزديك بود او را بكشند.
خداوند ماجراى گمراهى قوم توسط سامرى را به موسى عليه السلام وحى كرد، موسى عليه السلام با ناراحتى و خشم به سوى قوم خود بازگشت و آنها را زير رگبار سرزنش قرار داد. (207)
موسى عليه السلام از شدت خشم و ناراحتى ، الواح تورات را بر زمين زد و شكست ، بنى اسرائيل به پيش آمده گفتند: (( ما در اين كار تقصيرى نداريم ، بلكه سامرى اين كار را كرد. ))
موسى عليه السلام به برادرش هارون متوجه شد و از شدت خشم ، سر و ريش او را گرفت و گفت : (( چرا وقتى كه ديدى آنها گمراه شدند، از من پيروى نكردى ؟ آيا از من نافرمانى نمودى ؟ ))
هارون : (( اى فرزند مادرم ! ريش و سر مرا مگير، من ترسيدم بگويى تو ميان بنى اسرائيل تفرقه انداختى ، و سفارش مرا به كار نبستى . ))
موسى عليه السلام متوجه سامرى شد و او را محكوم و سرزنش كرد و سپس فرمود: (( برو كه بهره تو در زندگى دنيا اين است كه هر كس با تو نزديك شود، خواهى گفت كه با من تماس نگيرد. )) (208)
آرى ، كه منافقى خود خواه و باهوش بود از نقاط ضعف بنى اسرائيل استفاده كرد و فتنه عظيمى بر پا نمود، سرانجام موسى عليه السلام او را چنان مجازات كرد كه از كشتن بدتر بود. او را از جامعه ترد نمود و مردم او را به عنوان فردى نجس و آلوده مى دانستند و با او تماس ‍ نمى گرفتند.
روايت شده : سامرى به بيمارى مرموز و واگير دار (( لامساس )) مبتلا شد، هر كس با او تماس مى گرفت به آن بيمارى مبتلا شده و بدنش آنچنان مى سوخت كه گويى در ميان آتش افتاده است .
او سر به بيابان نهاد و همچنان گرفتار بيمارى و نفرت جامعه بود تا به هلاكت رسيد. (209)
گرچه سامرى ، ضربه شديد بر وحدت و انسجام بنى اسرائيل وارد ساخت ولى موسى عليه السلام فورا به فريادشان رسيد و با مقاومت و شدت عمل و برنامه هاى انقلابى غائله سامرى را به زباله دان تاريخ سپرد، و فريب خوردگان را بازسازى نمود و براى چندمين بار، بنى اسرائيل را از انحراف و سقوط نجات داد. آنها از كرده خود پشيمان شدند و توبه كردند و به فرمان موسى عليه السلام مجسمه گوساله را خورد كرده و ريزه هاى آن را به رود نيل انداختند. (210)
58 - موسى و قارون
موسى عليه السلام پس از نجات از شر فرعون و فرعونيان و سپس از شر سامرى ، به شر ديگرى در رابطه با قارون ، دچار شد.
قارون (( يصهربن قاهث )) پسر عموى يا پسر خاله حضرت موسى عليه السلام بود (211) و از علم و حكمت بهره وافر داشت ، به طورى كه جمعيت بنى اسرائيل به دو قسم تقسيم مى شد، موسى عليه السلام عهددار قضاوت در يك قسم بود و قارون دادستان قسم ديگر.
قارون ، داراى ثروت كلانى بود كه تنها كليدهاى خزانه هاى ثروت او را شصت قاطر (و به نقلى چهل قاطر) حمل مى كردند.
قرآن در اين مورد مى فرمايد:
و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبه اولى القوه : (212)
و ما آنقدر گنجها به او داديم كه حمل كليدهاى آن ، براى يك گروه زورمند مشكل و زحمت بود.
تا اين زمان ، بين او و موسى عليه السلام دشمنى و جارو جنجال نبود، وقتى كه فرمان گرفتن زكات ، از طرف خدا بر موسى عليه السلام صادر شد، موسى عليه السلام نزد قارون رفت و از او مطالبه زكات نمود، آن هم زكات اندك ، يعنى از هر هزار دينار يك درهم ، يك درهم زكات بدهد و از هر هزار نوع كالا، يك نوع آن را به عنوان زكات بپردازد.
قارون در آغاز از اين دستور سرپيچى نكرد، ولى به خانه اش آمد و به حسابرسى پرداخت ، متوجه شد زكات مالش زياد مى شود. حرص و دنياپرستى باعث گرديد كه براى حفظ مال خود به يك تصميم ناجوانمردانه دست يازد. لذا بنى اسرائيل را جمع كرد و براى آنها سخنرانى نمود. در آن سخنرانى چنين گفت :
اى بنى اسرائيل ! موسى عليه السلام شما را به چه چيزى دستور داد، از او اطاعت كرديد، ولى اينك مى خواهد (به عنوان زكات ) اموال و ثروت شما را از دستتان خارج سازد.
جمعيتى از بنى اسرائيل فريب اين سخنرانى را خوردند و گفتند: (( اى قارون تو سرور و بزرگ ما هستى ، ما مطيع تو هستيم ، هرگونه دستورى دهى اطاعت مى كنيم . ))
قارون گفت : به شما دستور مى دهم فلان زن بى عفت را به اينجا بياوريد و با او قرار بگذاريد تا او (در مقابل گرفتن مبلغى رشوه ) در انظار مردم بگويد: (( موسى با من زنا كرد. ))
آنها نزد آن زن رفتند و قراردادى در اين مورد با او بستند. آن زن قبول كرد، تا روزى كه قارون بنى اسرائيل را در يك جا جمع كرد و سپس نزد موسى عليه السلام آمد و گفت : (( اى موسى ! قوم تو براى استماع سخنرانى و موعظه شما اجتماع كرده اند. ))
موسى عليه السلام نزد قوم خود آمد و شروع به سخن كرد، تا به اينجا رسيد كه گفت (( اى بنى اسرائيل ! كسى كه دزدى كند، دستش را جدا مى كنيم ، كسى كه نسبت زنا (از روى دروغ ) به كسى بدهد، هشتاد شلاق به او مى زنيم ، اگر كسى زنا كند ولى همسر نداشته باشد صد تازيانه به او مى زنيم ولى اگر همسر داشته باشد او را سنگسار مى كنيم تا جان بدهد. )) در اين وقت ، قارون از ميان جمعيت فرياد زد:
و ان كنت انت :
اگر چه زنا كار خودت باشى ؟!
موسى گفت :
و ان كنت انا
اگر چه خودم باشم .
قارون گفت : (( بنى اسرائيل مى گويند تو با فلان زن روسپى زنا كرده اى ؟! ))
موسى عليه السلام گفت : آن زن را به اينجا بياوريد، اگر گفت با من زنا كرده ، سخن او را بگيريد و مرا سنگسار كنيد.
عده اى رفتند و آن زن را آوردند، موسى عليه السلام به او رو كرد و گفت : (( اى زن ! آيا من با تو زنا كرده ام ؟! آن گونه كه اين قوم مى گويند؟! ))
زن گفت : (( نه ، آنها دروغ مى گويند، آنها با من قراردادى بستند كه اين نسبت دروغ را به تو بدهم . ))
موسى عليه السلام به خاك افتاد و سجده شكر بجاى آورد، كه خداوند آبرويش را حفظ نمود.
خداوند بر قارون و آن جمعيت غضب كرد و به موسى عليه السلام فرمود: به زمين فرمان بده تا آنان را در كام خود فرو برد.
موسى عليه السلام به زمين گفت : (( آنها را بگير )) زمين آنها را تا ساق پايشان گرفت ، بار ديگر موسى عليه السلام گفت : (( اى زمين آنها را بگير )) زمين آنها را تا گردنهايشان گرفت ، آنها ناله و گريه مى كردند و به موسى التماس مى نمودند كه رحمى كند. موسى براى آخرين بار گفت : (( اى زمين آنها را بگير. )) زمين همه آنها را در كام خود فرو برد.
خداوند به موسى عليه السلام وحى كرد: (( به التماس آنها توجه و ترحم نكردى ، ولى اگر آنها به من استغاثه مى كردند، من جواب مثبت به آنها مى دادم . )) (213)
طبق بعضى روايات ، هنگامى كه بنى اسرائيل در مسير خود به بيت المقدس ، چهل سال در بيابان تيه ، ماندند، براى نجات خود از سرگردانى ، همواره به قرائت تورات و دعا و گريه اشتغال داشتند، قارون بسيار خوش ‍ صدا بود و تورات و دعاها را با صداى شيواى خود مى خواند و بر اثر آگاهى به علم كيماگرى ، ثروت كلانى به دست آورد، وقتى كه ماندگار شدن بنى اسرائيل به طول انجاميد، قارون از آنها كنارگيرى گرفت و در مجالس ‍ مناجات و دعاهاى آنان شركت نمى كرد، روزى موسى عليه السلام نزد او رفت و به او هشدار داد كه اگر از جمعيت ما كنارگيرى كنى و در مجالس ما شركت نكنى مشمول عذاب الهى خواهى شد.
قارون بر اثر خود خواهى ، گفتار موسى عليه السلام را به باد استهزار گرفت ، موسى عليه السلام با غم و اندوه از نزد او خارج شد و در كنار قصر او نشست . قارون به خدمتكارانش دستور داد كه خاكسترى را با آب تر و بر سر و صورت موسى عليه السلام بريزند. آنها اين اهانت را به آن حضرت نمودند. موسى عليه السلام بسيار ناراحت و دلشكسته شد و در مورد قارون نفرين كرد. خداوند آسمانها و زمين را مطيع موسى عليه السلام قرار داد، موسى عليه السلام به زمين فرمان داد: (( قارون و كاخ قارون را در كام خود فرو ببر. ))
زمين ، قارون و كاخ قارون را در كام خود فرو برد... (214)
59- داستان گاو بنى اسرائيل
ماجراى گاو بنى اسرائيل ، مختلف نقل شده ، ما در اين جا نظر شما را به ذكر يكى از روايات ، با توجه به روايات ديگر و آيات 67 تا73 سوره بقره ، جلب مى كنيم .
مرد نيك كارى به پدر و مادر خود بسيار احترام مى كرد. در يكى روزها كه پدرش در خواب بود معامله پر سودى برايش پيش آمد، ولى مغازه اش بسته بود و كليد مغازه دست پدرش بود و پدرش نيز در آن وقت خوابيده بود. فروختن كالا، بستگى به بيدار كردن پدرش داشت ، تا كليدى را كه نزد پدرش ‍ بود بگيرد. مرد نيكوكار آن معامله پر سود را به خاطر بيدار نكردن پدر، انجام نداد (و به خاطر احترام به پدر، از سود كلان كه معادل 70 هزار درهم بود، گذشت ) و مشترى رفت . وقتى پدر بيدار شد و از ماجرا اطلاع يافت از پسر مهربانش تشكر كرد و گاوى را كه داشت به پسرش بخشيد و گفت : (( اميدوارم خير. بركت بسيار، از ناحيه اين گاو به تو برسد. ))
اين از يك سو، و از سوى ديگر يكى از جوانان نيك بنى اسرائيل از دخترى خواستگارى كرد، به او جواب مثبت دادند، پسر عموى او كه جوان آلوده به گناه بود از همان دختر خواستگارى كرد. خواستگارى او را رد كردند، او كينه پسر عمويش را به دل گرفت تا اينكه شبى او را غافلگير كرده ، كشت و جنازه را در يكى از محله ها انداخت . فرداى آن روز كنار جنازه آمد و با گريه و داد و فرياد، تقاضاى خونبها كرد و گفت : (( هر كس او را كشته ، خونبهايش به من مى رسد، و اگر قاتل پيدا نشود، اهل آن محل بايد خونبها را بپردازد. ))
موضوع پيچيده شد و اختلاف شديد گرديد و چون تعيين قاتل از طريق عادى ممكن نبود و ادامه اين وضع ممكن بود موجب فتنه و قتل عظيم شود. نزد موسى عليه السلام آمدند تا او از خدا بخواهد قاتل را معرفى كند.
موسى عليه السلام حل مشكل را از درگاه خدا خواست ، خدا دستور به موسى داد، موسى عليه السلام آن دستور را به قوم خود چنين بيان كرد:
خداوند به شما دستور مى دهد ماده گاو را ذبح كنيد و قطعه اى از بدن آن را به مقتول بزنيد، تا زنده شود و قاتل را معرفى كند و درگيرى پايان يابد.
بنى اسرائيل : آيا ما را مسخره مى كنى ؟
موسى : به خدا پناه مى برم از اينكه از جاهلان باشم .
بنى اسرائيل اگر كار را در همين جا ختم مى كردند، زودتر به نتيجه مى رسيدند، ولى بر اثر سوالهاى مكرر، خودشان كار خود را دشوار نمودند، به موسى گفتند: (( از خدا بخواه )) براى ما روشن كند كه اين ماده گاو: بايد چگونه باشد؟ ))
موسى : خدا مى فرمايد: ماده گاوى كه نه پير و از كار افتاده ، و نه جوان باشد، بلكه ميان اين دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهيد.
بنى اسرائيل : از خدا بخواه كه چه رنگى داشته باشد.
موسى : خداوند مى فرمايد: گاوى زرد رنگ كه رنگ آن بينندگان را شاد سازد.
بنى اسرائيل : از خدا بخواه بيشتر توضيح دهد، زيرا چگونگى اين گاو براى ما مبهم است ، اگر خدا بخواهد، ما هدايت خواهيم شد.
موسى : خداوند مى فرمايد: گاوى باشد كه براى شخم زدن رام نشده ، و براى زراعت آبكشى ننموده است و هيچ عيب و رنگ ديگرى در او نيست .
بنى اسرائيل : اكنون مطلب روشن شد. حق مطلب را براى ما آوردى . (215)
بنى اسرائيل به جستجوى پرداختند تا گاوى را با همين اوصاف بيابند، سرانجام چنين گاوى را از خانه همان مرد نيكوكار كه به پدر و مادر احترام مى كرد و پدرش گاوى به او بخشيده بود يافتند، آن گاو را پس از چانه زنى هاى مكرر به قيمت بسيار گران يعنى به پر بودن پوست آن از طلا، خريدند و گاو را آوردند. به دستور موسى عليه السلام آن گاو را ذبح كردند، دم او را قطع كردند و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و گفت : (( فلان پسر عمويم كه ادعاى خونبهاى مرا دارد، قاتل من است . ))
معما حل شد و قاتل به مجازات رسيد و مقتول زنده شده با دختر عموى خود ازدواج كرد و مدت زمانى با هم زندگى كردند. و آن مرد نيكوكار، كه به پدر و مادر نيكى مى كرد به سود كلانى رسيد و پاداش نيكويش را گرفت ، حضرت موسى عليه السلام فرمود:
انظروا الى البر ما بلغ باهله :
به نيكوكارى بنگريد كه چه پاداش سودمندى به صاحبش ‍ مى بخشد. (216)
60- چند پند از زندگى موسى عليه السلام و رحلت آسوده اش از دنيا
راز محبوبيت موسى عليه السلام نزد خدا

خداوند به موسى عليه السلام وحى كرد: (( اى برگزيده ام ! تو را بسيار دوست دارم . ))
موسى : كدام خصلت من است كه مرا محبوب پيشگاهت نموده است ؟
خداوند: تو نسبت به ما مانند كودكى هستى كه حتى هنگام قهر مادرش ، به مادر پناه مى برد و تنها او را حامى خود مى داند، تو وقتى در درگاه ما مناجات ميكنى و مى گويى (( اى خدايا تو را مى پرستم و تنها از تو كمك مى جويم )) ، در حقيقت تنها مرا مى پرستى و تنها از من كمك مى جويى ، اين است راز محبوبيت ويژه تو در پيشگاه من

غير من پيشت چو سنگست و كلوخ   گر صبى وگر جوان وگر شيوخ ‌
خاطر تو هم ز مادر خير و شر   التفاتش نيست در جاى دگر (217)
راز مستجاب نشدن دعا
موسى عليه السلام از محلى عبور مى كرد، ديد شخصى با گريه و زارى و نياز، مكرر مى گويد: (( خدايا خواسته ام را بر آور. )) موسى از آن جا مى گذشت و پس از يك هفته ديگر به آنجا بازگشت ، ديد هنوز آن شخص ‍ مشغول دعا است و خواسته اش را از خدا مى طلبد. خداوند به موسى چنين وحى كرد: (( اگر اين شخص آن قدر دعا كند كه زبانش بريده گردد و از دهانش بيرون بيفتد، دعايش را مستجاب نمى كنم ، زيرا او مرا از غير طريقى كه تعيين كرده ام (بدون اعتقاد به رهبرى تو) دعا مى كند. (218)
راز لقب (( كليم الله )) براى موسى عليه السلام
امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند به حضرت موسى بن عمران عليه السلام وحى كرد: (( اى موسى ! آيا مى دانى كه چرا تو را براى هم كلامى خودم برگزيدم ، نه ديگران را؟ )) (با تو هم سخن شدم و تو (( كليم الله )) شدى .)
موسى عليه السلام عرض كرد: (( نه ، راز اين مطلب را نمى دانم ؟! ))
خداوند، به او وحى كرد: (( اى موسى ! من بندگانم را زير و رو (و بررسى كامل ) نمودم ، در ميان آنها هيچ كس را در برابر خود متواضع تر از تو نديدم .
يا موسى انك اذا صليت ، وضعت خدك على التراب :
اى موسى ! تو هر گاه نماز مى گزارى ، گونه خود را روى خاك و چهره ات را روى زمين مى نهى . (219)
به اين ترتيب ، در مى يابيم كه عاليترين مرحله عبادت ، كوچكتر شدن بيشتر در برابر خداست .
رحلت آرام و آسوده موسى عليه السلام
240 سال از عمر موسى عليه السلام گذشت ، روزى عزرائيل نزد او آمد و گفت : (( سلام بر تو اى هم سخن خدا! ))
موسى عليه السلام جواب سلام او را داد و پرسيد تو كيستى ؟
او گفت : من فرشته مرگم .
موسى : براى چه به اينجا آمده اى ؟
عزرائيل : آمده ام تا روحت را قبض كنم .
موسى : روحم را از بدنم خارج مى سازى ؟
عزرائيل : از دهانت .
موسى : چرا از دهانم ، با اينكه من با همين دهان با خدا گفتگو كرده ام ؟!
عزرائيل : از دستهايت .
موسى : چرا از دستانم ، با اينكه تورات را با اين دستها گرفته ام ؟!
عزرائيل : از پاهايت .
موسى : چرا از پاهايم ، با اينكه با همين پاها به كوه طور (براى مناجات ) رفته ام .
عزرائيل : از چشمهايت .
موسى : چرا از چشمهايم ، با اينكه همواره چشمهايم را به سوى اميد پروردگار مى دوختم ؟!
عزرائيل از گوشهايت .
موسى چرا از گوشهايم ، با اينكه سخن خداوند متعال را با گوشهايم شنيده ام ؟
خداوند به عزرائيل وحى كرد: (( روح موسى عليه السلام را قبض نكن تا هر وقت كه خودش بخواهد. ))
عزرئيل از آنجا رفت و موسى عليه السلام سالها زندگى كرد تا اينكه روزى (( يوشع بن نون )) را طلبيد و وصيتهاى خود را به او نمود. سپس يك روز كه تنها (در كوه طور) عبور مى كرد، مردى را ديد كه مشغول كندن قبر است ، نزد او رفت و گفت : (( آيا مى خواهى تو را كمك كنم ؟ ))
او گفت : آرى ، موسى او را كمك كرد، وقتى كه كار كندن قبر تمام شد، موسى عليه السلام وارد قبر گرديد و در ميان آن خوابيد تا ببيند اندازه لحد قبر، درست است يا نه ، در همان لحظه خداوند پرده را از جلو چشم او برداشت . موسى مقام خود را در بهشت ديد، عرض كرد خدايا روحم را به سويت ببر. همان دم عزرائيل روح او را قبض كرد، و همان قبر را مرقد موسى قرار داده و آن را پوشانيد. آن مرد قبر كن ، عزرائيل بود كه به آن صورت در آمده بود.
در اين وقت منادى از آسمان با صداى بلند گفت :
مات موسى كليم الله ، فاى نفس لا تموت ؟:
موسى كليم خدا مرد، چه كسى است كه نمى ميرد؟ (220)
مطابق بعضى از روايات ، قبر حضرت موسى عليه السلام در كوه طور (واقع در نجف اشرف ) يا در سرزمين سينا مى باشد. (221)
(پايان داستانهاى زندگى حضرت موسى عليه السلام )
داستانهاى حضرت عيسى عليه السلام چهارمين پيامبر اولواالعزم
و يژگهاى عيسى عليه السلام
1994 سال قبل (570 سال قبل از تولد پبامبر اسلام ) عيسى (222) عليه السلام در سرزمين كوفه و در كنار رود فرات چشم به جهان گشود (223) و به گفته بعضى ولادت او در دهكده ناصره يا بيت المقدس ، رخ داد و تولد او در عصر سلطنت فرهاد پنجم از سلسله شاهان اشكانى بوده است .
ولادت او به طور معجزه آسايى ، بدون پدر رخ داد، مادرش مريم (س ) از بانوان نمونه و برترين عصر خود بود. مريم دختر عمران كه از شخصيتهاى برجسته بنى اسرائيل به شمار مى آمد و طبق بعضى از روايات ، عمران يكى از پيامبران بنى اسرائيل و از نسل حضرت سليمان بن داوود بود. بايد توجه داشت كه اين عمران غير از عمران پدر موسى عليه السلام است و بين اين دو 1800 سال فاصله مى باشد. (224)
عيسى عليه السلام تحت سرپرستى مادرش مريم (س ) بزرگ شد و در سن دوازده سالگى به مجلس علما و كاهنان و انديشمندان راه يافته و با آنها به مباحثه و مناظره مى پرداخت . آثار نبوغ و عظمت علمى در همان : جوانى ، آشكار بود.
او در سى سالگى به رسالت مبعوث گرديد (225) و داراى معجزات فراوانى بود. كتاب انجيل بر او نازل و داراى شريعت مستقل بود و بنى اسرائيل را به سوى خداى يكتا و بى همتا دعوت مى كرد. بر اثر شرايط خاص زندگى و اجبار به سفرهاى متعدد، براى تبليغ دين خدا، ازدواج نكرد و ناگريز بود كه مجرد زندگى كند.
حضرت عيسى عليه السلام دوازده يار مخصوص داشت كه به آنها (( حواريون )) مى گفتند، آنها در عصرش و بعد از آن بسيار ياريش كردند و در گسترش آئينش كوشيدند. جز يكى از آنها به نام (( يهوداى اسخر يوطى )) كه منافق گرديد.
عيسى عليه السلام 33 سال عمر كرد، يهوديان او را دستگير كردند تا به قتل برسانند، خداوند عيسى عليه السلام را از دست آنها نجات داد و به آسمان برد. او در روزهاى آخر زندگى ، شمعون را وصى و جانشين خود كرد. پس از غيبت عيسى عليه السلام شمعون آيين او را گسترش داد و داراى معجزاتى بود و بعد از شمعون ، حضرت يحيى عليه السلام از مبلغان آيين حضرت عيسى عليه السلام گرديد. (226)
قابل توجه اينكه : شريعت عيسى عليه السلام تا هنگام بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله (يعنى 610 سال ) ادامه داشت و اكنون نفوس پيروان آيين مسيح عليه السلام از پيروان ساير اديان زيادترند و در همه نقاط دنيا به خصوص در جهان غرب زندگى مى كنند و به عنوان مسيحى خوانده مى شوند.
نام مسيحى دارند ولى در عمل هزاران فرسخ از شيوه پاك حضرت عيسى عليه السلام به دور مى باشند.
حضرت عيسى عليه السلام در قرآن
نام مبارك عيسى عليه السلام در قرآن 25 بار با عنوان (( عيسى )) ، و 11 بار با عنوان (( مسيح )) در سيزده سوره قرآن به نام مادر عيسى عليه السلام (( مريم )) مى باشد كه از آغاز تا آيه 36 آن به ماجراى ولادت عيسى عليه السلام و بخشى از زندگى او و چگونگى دعوتش اشاره نموده است .
خداوند در آيه 45 سوره آل عمران ، عيسى عليه السلام را قبل از ولادتش ‍ چنين معرفى كرده است :
اذ قالت الملائكه يا مريم ان الله يبشرك بكلمه منه اسمه المسيح عيسى بن مريم وجيها فى الدنيا و الاخره و من المقربين :
(بياد آوريد) هنگامى كه فرشتگان (از جانب خدا) به مريم گفتند خداوند تو را به كلمه اى (وجود با عظمتى ) از طرف خودش مژده مى دهد، كه نامش ‍ مسيح عيسى بن مريم عليه السلام است ، در حالى كه در دو جهان ، انسان برجسته و از مقربان درگاه خدا خواهد بود.
اينك با اين اشاره ، به بيست داستان از زندگى درخشان حضرت عيسى عليه السلام كه از شماره 61 آغاز مى شود گوش جان بسپاريم .
61- مريم ، مادر عيسى عليه السلام
عمران بن اشهم كه فرزندان سليمان بن داوود بود با بانويى به نام (( حِنه )) ازدواج كرد و خواهر حنه به نام (( اشياع )) با ذكريا ازدواج نمود. سالها گذشت ولى اين دو خواهر داراى فرزندى نشدند.