بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
مردى با اصرار بسيار از رسول اكرم يك جمله به عنوان اندرز
خواست . رسول اكرم به او فرمود:((اگر
بگويم به كار مى بندى ؟))
بلى يا رسول اللّه !
((اگر بگويم به كار مى بندى ؟)).
بلى يا رسول اللّه !
((اگر بگويم به كار مى بندى ؟)).
بلى يا رسول اللّه !
رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه
اهميت مطلبى كه مى خواهد بگويد كرد، به او فرمود:((هرگاه
تصميم به كارى گرفتى ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر
كن و بينديش ؛ اگر ديدى نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال
كن و اگر عاقبتش گمراهى و تباهى است از تصميم خود صرف نظر كن
))(98). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
وقتى كه به هارون الرشيد خبر دادند كه صفوان
((كاروانچى ))،
كاروان شتر را يكجا فروخته است و بنابراين براى حمل خيمه و
خرگاه خليفه در سفر حج بايد فكر ديگرى كرد، سخت در شگفت ماند.
در انديشه فرو رفت كه فروختن تمام كاروان شتر، خصوصا پس از
آنكه با خليفه قرار داد بسته است كه حمل و نقل وسايل و اسباب
سفر حج را به عهده بگيرد، عادى نيست ، بعيد نيست فروختن شتران
با موضوع قرارداد با ما بستگى داشته باشد. صفوان را طلبيد و به
او گفت : شنيده ام كاروان شتر را يكجا فروخته اى ؟
بلى يا اميرالمؤمنين !
چرا؟
پير و از كار مانده شده ام ، خودم كه از عهده برنمى آيم ، بچه
ها هم درست در فكر نيستند، ديدم بهتر است كه بفروشم .
راستش را بگو چرا فروختى ؟
همين بود كه به عرض رساندم .
اما من مى دانم چرا فروختى ؟ حتما موسى بن جعفر از موضوع
قراردادى كه براى حمل و نقل اسباب و اثاث ما بستى آگاه شده و
تو را از اين كار منع كرده ، او به تو دستور داده شتران را
بفروشى . علت تصميم ناگهانى تو اين است .
هارون آنگاه با لحنى خشونت آميز و آهنگى خشم آلود گفت : صفوان
! اگر سوابق و دوستيهاى قديم نبود، سرت را از روى تنه ات برمى
داشتم .
هارون خوب حدس زده بود. صفوان هرچند از نزديكان دستگاه خليفه
به شمار مى رفت و سوابق زيادى در دستگاه خلافت خصوصا با شخص
خليفه داشت . اما او از اخلاص كيشان و پيروان و شيعيان اهل بيت
بود. صفوان پس از آنكه پيمان حمل و نقل اسباب سفر حج را با
هارون بست ، روزى با امام موسى بن جعفر عليه السلام برخورد
كرد، امام به او فرمود:((صفوان
همه چيز تو خوب است جز يك چيز)).
آن يك چيز چيست يا ابن رسول اللّه ؟!
((اينكه شترانت را به اين مرد
كرايه داده اى !)).
يا ابن رسول اللّه ! من براى سفر حرامى كرايه نداده ام . هارون
عازم حج است ، براى سفر حج كرايه داده ام . به علاوه خودم
همراه نخواهم رفت ، بعضى از كسان و غلامان خود را همراه مى
فرستم .
((صفوان ! يك چيز از تو سؤ ال مى
كنم )).
بفرماييد يا ابن رسول اللّه !
((تو شتران خود را به او كرايه
داده اى كه آخر كار كرايه بگيرى . او شتران تو را خواهد برد و
تو هم اجرت مقرر را از او طلبكار خواهى شد، اين طور نيست ؟)).
چرا يا ابن رسول اللّه !
((آيا آن وقت تو دوست ندارى كه
هارون لااقل اين قدر زنده بماند كه طلب تو را بدهد؟!)).
چرا يا ابن رسول اللّه !
((هركس به هر عنوان دوست داشته
باشد ستمگران باقى بمانند، جزء آنها محسوب خواهد شد. و معلوم
است هركس جزء ستمگران محسوب گردد، در آتش خواهد رفت
)).
بعد از اين جريان بود كه صفوان تصميم گرفت يكجا كاروان شتر را
بفروشد، هرچند خودش حدس مى زد ممكن است اين كار را به قيمت
جانش تمام شود.(99) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
على بن ابيطالب ، از طرف پيغمبراكرم ، ماءمور شد به بازار برود
و پيراهنى براى پيغمبر بخرد. رفت و پيراهنى به دوازده درهم
خريد و آورد. رسول اكرم پرسيد:((اين
را به چه مبلغ خريدى ؟)).
((به دوازده درهم
)).
((اين را چندان دوست ندارم ،
پيراهنى ارزانتر از اين مى خواهم ، آيا فروشنده حاضر است پس
بگيرد؟)).
((نمى دانم يا رسول اللّه !)).
((برو ببين حاضر مى شود پس
بگيرد؟)).
على پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . بفروشنده
فرمود:((پيغمبر خدا، پيراهنى
ارزانتر از اين مى خواهد، آيا حاضرى پول ما را بدهى و اين
پيراهن را پس بگيرى ؟)).
فروشنده قبول كرد و على پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد. آنگاه
رسول اكرم و على با هم به طرف بازار راه افتادند؛ در بين راه
چشم پيغمبر به كنيزكى افتاد كه گريه مى كرد. پيغمبر نزديك رفت
و از كنيزك پرسيد:((چرا گريه مى
كنى ؟)).
اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا براى خريد به بازار
فرستادند؛ نمى دانم چطور شد پولها گم شد. اكنون جراءت نمى كنم
به خانه برگردم .
رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و
فرمود:((هرچه مى خواستى بخرى بخر
و به خانه برگرد.)) و خودش به
طرف بازار رفت و جامه اى به چهار درهم خريد و پوشيد.
در مراجعت برهنه اى را ديد، جامه را از تن كند و به او داد. دو
مرتبه به بازار رفت و جامه اى ديگر به چهار درهم خريد و پوشيد
و به طرف خانه راه افتاد.
در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك
نشسته است ، فرمود:((چرا به خانه
نرفتى ؟)).
((يا رسول اللّه ! خيلى دير شده
مى ترسم مرا بزنند كه چرا اين قدر دير كردى .
((بيا با هم برويم ، خانه تان را
به من نشان بده ، من وساطت مى كنم كه مزاحم تو نشوند)).
رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد همين كه به پشت در خانه
رسيدند كنيزك گفت :((همين خانه
است )) رسول اكرم از پشت در با
آواز بلند گفت :((اى اهل خانه
سلام عليكم )).
جوابى شنيده نشد. بار دوم سلام كرد، جوابى نيامد. سومين بار
سلام كرد، جواب دادند:((اَلسَّلامُ
عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللّهِ وَرَحْمَةُاللّهِ وَبَركاتُهُ)).
((چرا اول جواب نداديد؟ آيا آواز
ما را نمى شنيديد؟)).
چرا همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شماييد.
((پس علت تاءخير چه بود؟)).
يا رسول اللّه ! خوشمان مى آمد سلام شما را مكرر بشنويم ، سلام
شما براى خانه ما فيض و بركت و سلامت است .
((اين كنيزك شما دير كرده ، من
اينجا آمدم از شما خواهش كنم او را مؤ اخذه نكنيد)).
يا رسول اللّه ! به خاطر مقدم گرامى شما، اين كنيز از همين
ساعت آزاد است .
پيامبر گفت :
((خدا را
شكر! چه دوازده درهم پربركتى بود، دو برهنه را پوشانيد و يك
برده را آزاد كرد))(100) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
نرخ گندم و نان روز به روز در مدينه بالا مى رفت . نگرانى و
وحشت بر همه مردم مستولى شده بود. آن كس كه آذوقه سال را تهيه
نكرده بود در تلاش بود كه تهيه كند و آن كس كه تهيه كرده بود
مواظب بود آن را حفظ كند. در اين ميان مردمى هم بودند كه به
واسطه تنگدستى مجبور بودند روز به روز آذوقه خود را از بازار
بخرند.
امام صادق عليه السلام از ((معتب
)) وكيل خرج خانه خود پرسيد:((ما
امسال در خانه گندم داريم ؟)).
بلى يا ابن رسول اللّه ! به قدرى كه چندين ماه را كفايت كند
گندم ذخير داريم .
((آنها را به بازار ببر و در
اختيار مردم بگذار و بفروش )).
يا ابن رسول اللّه ! گندم در مدينه ناياب است ، اگر اينها را
بفروشيم ديگر خريدن گندم براى ما ميسر نخواهد شد.
((همين است كه گفتم ، همه را در
اختيار مردم بگذار و بفروش )).
معتب دستور امام را اطاعت كرد، گندمها را فروخت و نتيجه را
گزارش داد.
امام به او دستور داد:((بعد از
اين نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر. نان خانه من نبايد
با نانى كه در حال حاضر توده مردم مصرف مى كنند تفاوت داشته
باشد. نان خانه من بايد بعد از اين نيمى گندم باشد و نيمى جو.
من بحمداللّه توانايى دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان
گندم به بهترين وجهى اداره كنم ، ولى اين كار را نمى كنم تا در
پيشگاه الهى مسئله ((اندازه گيرى
معيشت )) را رعايت كرده باشم
))(101) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
راه و روش جبارانه خلفاى اموى و بعد از آنها خلفاى عباسى ، در
ساير طبقات مردم اثر كرده بود. مردم تدريجا راه و رسمى كه
اسلام براى زندگى و معاشرت معين كرده بود از ياد مى بردند،
سيرت و رفتار ساده و برادرانه رسول اكرم و على مرتضى و نيكان
صحابه از خاطرها محو مى شد. مردم آنچنان به راه و روش جبارانه
خلفا خو گرفته بودند كه كم كم احساس زشتى هم نسبت به آن نمى
كردند.
امام صادق عليه السلام روزى خواست به حمام برود، صاحب حمام طبق
سنت و عادت معمول كه در مورد محترمين و شخصيتها رايج شده بود
عرض كرد: اجازه بده حمام را برايت قرق كنم .
((نه لازم نيست
)).
چرا؟!
((مؤمن سبكبارتر از اين حرفها
است ))(102). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
معاوية بن ابى سفيان ، در حدود شانزده سال بود كه به عنوان
امارت در شام حكومت مى كرد و بدون آنكه به احدى اظهار كند،
مقدمات خلافت را براى خويش فراهم مى ساخت . از هر فرصتى براى
منظورى كه در دل داشت استفاده مى كرد. بهترين بهانه براى اينكه
از حكومت مركزى سرپيچى كند و داعيه خلافت را آشكار نمايد،
موضوع كشته شدن عثمان بود. او در زمان حيات عثمان ، به استغاثه
هاى عثمان پاسخ مساعد نداد و تقاضاهها و استمدادهاى عثمان را
نشنيده و نديده گرفت ، اما منتظر بود عثمان كشته شود و قتل وى
را بهانه كار خود قرار دهد. عثمان كشته شد و معاويه فورا در
صدد بهره بردارى برآمد.
از سوى ديگر، مردم پس از قتل عثمان دور على را كه به جهات
مختلفى از رفتن زير بار خلافت امتناع مى كرد گرفتند و با او
بيعت كردند. على پس از آنكه ديد مسؤ ليت رسما متوجه اوست ،
قبول كرد و خلافت رسميش در مدينه كه مركز و دارالخلافه آن روز
بود اعلام شد. همه استانهاى كشور پهناور اسلامى آن روز اطاعتش
را گردن نهادند، به استثناى شام و سوريه كه در اختيار معاويه
بود. معاويه از اطاعت حكومت مركزى سرپيچى كرد و آن را متهم
ساخت به اين كه كشندگان عثمان را پناه داده است و خود آماده
اعلام استقلال شام و سوريه شد و سپاهى انبوه از شاميان فراهم
كرد.
على عليه السلام بعد از فيصله دادن كار اصحاب جمل متوجه معاويه
شد. نامه هايى با معاويه رد و بدل كرد، اما نامه هاى على در دل
سياه معاويه اثر نكرد. دو طرف با سپاهى انبوه به سوى يكديگر
حركت كردند. ابوالا عور سلمى پيشاپيش لشكر معاويه با گروهى از
پيشاهنگان حركت مى كرد و مالك اشتر نخعى با گروهى از لشكريان
على به عنوان پيشاهنگ و مقدمة الجيش سپاه على حركت مى كرد. دو
دسته پيشاهنگ در كنار فرات به يكديگر رسيدند. مالك اشتر از طرف
على مجاز نبود جنگ را شروع كند، اما ابوالا عور براى اينكه زهر
چشمى بگيرد حمله سختى كرد. حمله او از طرف مالك و همراهانش دفع
شد و شاميان سخت به عقب رانده شدند. ابوالا عور براى اينكه كار
را از راه ديگر بر حريف سخت بگيرد، خود را به محل
((شريعه ))،
يعنى آن نقطه شيبدار كنار فرات كه دو طرف مى بايست از آنجا آب
بردارند، رساند. نيزه داران و تيراندازان خود را ماءمور كرد تا
آن نقطه را حفظ كنند و مانع ورود مالك و يارانش بشوند. طولى
نكشيد كه خود معاويه با سپاه انبوهش رسيد و از پيشدستى ابوالا
عور خشنود شد. معاويه براى اطمينان بيشتر عده اى بر نفرات
ابوالا عور افزود. اصحاب على در مضيقه بى آبى قرار گرفتند.
شاميان عموما از پيش آمدن اين فرصت خوشحال بودند و معاويه با
مسرت اظهار داشت :((اين اولين
پيروزى است )).
تنها عمروبن العاص معاون و مشاور مخصوص معاويه اين كار را
مصلحت نمى ديد. از آن سو على عليه السلام خودش رسيد و از ماجرا
آگاه شده ، نامه اى به وسيله يكى از بزرگان يارانش ، به نام
صعصعه ، به معاويه نوشت و يادآور شد:
((ما آمده ايم به اينجا اما ميل
نداريم حتى الامكان جنگى رخ دهد و ميان مسلمانان برادركشى واقع
شود. اميدواريم بتوانيم با مذاكرات اختلافات را حل كنيم ، ولى
مى بينم تو و پيروانت قبل از هر چيز، اسلحه به كار برده ايد،
به علاوه جلوى آب را بر ياران من گرفته ايد، دستور بده از اين
كار دست بردارند تا مذاكرات آغاز گردد. البته اگر تو به چيزى
جز جنگ راضى نشوى ، من ترس و ابايى ندارم )).
اين نامه به دست معاويه رسيد. با مشاورين خود در اطراف اين
موضوع مشورت كرد. عموما نظرشان اين بود: فرصت خوبى به دست آمده
بايد استفاده كرد به اين نامه نبايد ترتيب اثر داد. تنها
عمروبن العاص نظر مخالف داشت ، گفت اشتباه مى كنيد على و
اصحابش چون در نظر ندارند در كار جنگ و خونريزى پيشدستى كنند
فعلاً سكوت كرده اند و به وسيله نامه خواسته اند شما را از
كارتان منصرف كنند، خيال نكنيد كه اگر شما به اين نامه ترتيب
اثر نداديد و آنها را همچنان در مضيقه بى آبى گذاشتيد، آنان
عقب نشينى مى كنند. آن وقت است كه دست به قبضه شمشير خواهند
برد و از پاى نخواهند نشست تا شما را با رسوايى از اطراف فرات
دور كنند. اما عقيده اكثريت مشاورين اين بود كه مضيقه بى آبى
دشمن را از پاى درخواهد آورد و آنها را مجبور به هزيمت خواهد
كرد. معاويه شخصا نيز با اين عقيده همراه بود.
اين شورا به پايان رسيد، صعصعه براى جواب نامه به معاويه
مراجعه كرد. معاويه كه در نظر داشت از جواب دادن شانه خالى كند
گفت : بعدا جواب خواهم داد. ضمنا دستور داد تا سربازان محافظ
آب كاملاً مراقب باشند و مانع ورود و خروج سپاهيان على شوند.
على عليه السلام از اين پيشامد كه اميد هرگونه حسن نيتى را در
جبهه مخالف بكلى از بين مى برد و راهى براى حل مشكلات به وسيله
مذاكرات باقى نمى گذاشت ، سخت ناراحت شد. راه را منحصر به
اعمال زور و دست بردن به اسحله ديد. در مقابل سپاه خويش آمد و
خطابه اى كوتاه اما مهيج و شورانگيز، به اين مضمون انشاء كرد:
((اينان
ستمگرى آغاز كردند، در ستيزه را گشودند و با روش خصمانه شما را
پذيره شدند. اينان مانند گرسنه اى كه غذا مى طلبد، جنگ و
خونريزى مى طلبند. جلوى آب آشاميدنى را بر شما گرفته اند.
اكنون يكى از دو راه بايد انتخاب كنيد، راه سومى نيست : يا تن
به ذلت و محروميت بدهيد و همچنان تشنه بمانيد، يا شمشيرها را
از خون پليد اينان سيراب كنيد تا خودتان از آب گوارا سيراب
شويد. زنده بودن اين است كه غالب و فاتح باشيد، هرچند به بهاى
مردن تمام شود. و مردن اين است كه مغلوب و زيردست باشيد، هرچند
زنده بمانيد. همانا معاويه گروهى گمراه و بدبخت را گرد خويش
جمع كرده و از جهالت و بى خبرى آنها استفاده مى كند تا آنجا كه
آن بدبختها گلوهاى خودشان را هدف تير مرگ قرار داده اند))(103).
اين خطابه مهيج ، جنبش عجيبى در سپاهيان على به وجود آورد.
خونشان را به جوش آورد. آماده كارزار شدند و با يك حمله سنگين
، دشمن را تا فاصله زيادى عقب راندند و ((شريعه
)) را تصاحب كردند.
در اين وقت عمروبن العاص كه پيش بينيش به وقوع پيوسته بود، به
معاويه گفت : حالا اگر على و سپاهيانش معامله به مثل كنند و با
تو همان كنند كه تو با آنها كردى ، چه خواهى كرد؟ آيا مى توانى
بار ديگر ((شريعه
)) را از آنها بگيرى ؟.
معاويه گفت : به عقيده تو على اكنون با ما چگونه رفتار خواهد
كرد؟
گفت : به عقيده من على معامله به مثل نخواهد كرد و ما را در
مضيقه بى آبى نخواهد گذاشت . او براى چنين كارها نيامده است .
از آن سو سپاهيان على بعد از آنكه ياران معاويه را از شريعه
دور كردند از على خواستند اجازه بدهد مانع آب برداشتن ياران
معاويه بشوند.
فرمود:
((مانع
آنها نشويد، من به اينگونه كارها كه روش جاهلان است دست نمى
زنم . من از اين فرصت استفاده مى كنم و مذاكرات خود را با آنها
بر اساس كتاب خدا آغاز مى كنم ، اگر پيشنهادها و صلاح
انديشيهاى من پذيرفته شد كه چه بهتر و اگر پذيرفته نشد با آنها
مى جنگم ، اما جوانمردانه ، نه از راه بستن آب به روى دشمن ،
من هرگز دست به چنين كارها نخواهم زد و كسى را در مضيقه بى آبى
نخواهم گذاشت )).
آن روز شام نشده بود كه سپاهيان على و سپاهيان معاويه با
يكديگر مى آمدند و آب برمى داشتند و كسى متعرض سپاهيان معاويه
نمى شد.(104) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
مفضل بن قيس ، سخت در فشار زندگى واقع شده بود. فقر و تنگدستى
قرض و مخارج زندگى او را آزار مى داد. يك روز در محضر امام
صادق ، لب به شكايت گشود و بيچارگيهاى خود را مو به مو تشريح
كرد:((فلان مبلغ قرض دارم ، نمى
دانم چه جور ادا كنم ، فلان مبلغ خرج دارم و راه درآمدى ندارم
، بيچاره شدم ، متحيرم ، گيچ شده ام ، به هر در بازى مى روم به
رويم بسته مى شود ...)) در آخر
از امام تقاضا كرد در باره اش دعايى بفرمايد و از خداوند متعال
بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشايد.
امام صادق به كنيزكى كه آنجا بود فرمود:((برو
آن كيسه اشرفى كه منصور براى ما فرستاده بياور))
كنيزك رفت و فورا كيسه اشرفى را حاضر كرد. آنگاه به مفضل بن
قيس فرمود:((در اين كيسه
چهارصد دينار است و كمكى است براى زندگى تو)).
مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم اين نبود، مقصودم فقط خواهش
دعا بود.
((بسيار
خوب ! دعا هم مى كنم . اما اين نكته را به تو بگويم ، هرگز
سختيها و بيچارگيهاى خود را براى مردم تشريح نكن ، اولين اثرش
اين است كه وانمود مى شود تو در ميدان زندگى زمين خورده اى و
از روزگار شكست يافته اى . در نظرها كوچك مى شوى ، شخصيت و
احترام از ميان مى رود))(105). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
سيد جواد عاملى ، فقيه معروف صاحب كتاب مفتاح الكرامه شب مشغول
صرف شام بود كه صداى در را شنيد. وقتى كه فهميد پيشخدمت استادش
، سيد مهدى بحرالعلوم ، دم در است با عجله به طرف در دويد.
پيشخدمت گفت :((حضرت استاد، شما
را الا ن احضار كرده است ، شام جلو ايشان حاضر است اما دست به
سفره نخواهند برد تا شما برويد)).
جاى معطلى نبود. سيد جواد بدون آنكه غذا را به آخر برساند، با
شتاب تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت تا چشم استاد به سيد جواد
افتاد، با خشم و تغيّر بى سابقه اى گفت :((سيد
جواد! از خدا نمى ترسى ، از خدا شرم نمى كنى ؟!)).
سيد جواد غرق حيرت شد كه چه شده و چه حادثه اى رخ داده ، تا
كنون سابقه نداشته اين چنين مورد عتاب قرار بگيرد. هرچه به مغز
خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد، ناچار پرسيد:((ممكن
است حضرت استاد بفرمايند تقصير اين جانب چه بوده است ؟))
استاد گفت :((هفت شبانه روز است
فلان شخص همسايه ات و عائله اش گندم و برنج گيرشان نيامده ،
در اين مدت از بقال سر كوچه خرماى زاهدى نسيه كرده و با آن به
سر برده اند. امروز كه رفته است تا باز خرما بگيرد، قبل از
آنكه اظهار كند، بقال گفته نسيه شما زياد شده است . او هم بعد
از شنيدن اين جمله خجالت كشيده تقاضاى نسيه كند، دست خالى به
خانه برگشته است . و امشب خودش و عائله اش بى شام مانده اند)).
((به خدا قسم ! من از اين جريان
بى خبر بودم ، اگر مى دانستم به احوالش رسيدگى مى كردم
)).
((همه داد و فريادهاى من براى
اين است كه تو چرا از احوال همسايه ات بى خبر مانده اى ؟ چرا
هفت شبانه روز آنها به اين وضع بگذرانند و تو نفهمى ؟ اگر با
خبر بودى و اقدام نمى كردى كه تو اصلاً مسلمان نبودى ، يهودى
بودى )).
((مى فرماييد چكنم ؟)).
پيشخدمت من ! اين مجمعه غذا را برمى دارد، همراه هم تا دم در
منزل آن مرد برويد، دم در پيشخدمت برگردد و تو در بزن و از او
خواهش كن كه امشب با هم شام صرف كنيد. اين پول را هم بگير و
زير فرش يا بورياى خانه اش بگذار و از اينكه در باره او كه
همسايه تو است كوتاهى كرده اى معذرت بخواه . سينى را همانجا
بگذار و برگرد. من اينجا نشسته ام و شام نخواهم خورد تا تو
برگردى و خبر آن مرد مؤ من را براى من بياورى
)).
پيشخدمت سينى بزرگ غذا را كه انواع غذاهاى مطبوع در آن بود
برداشت و همراه سيد جواد روانه شد، دم در پيشخدمت برگشت و سيد
جواد پس از كسب اجازه وارد شد. صاحبخانه پس از استماع معذرت
خواهى سيد جواد و خواهش او دست به سفره برد. لقمه اى خورد و
غذا را مطبوع يافت . حس كرد كه اين غذا دست پخت خانه سيد
جواد كه عرب بود نيست ، فورا از غذا دست كشيد و گفت :((اين
غذا دست پخت عرب نيست ، بنابراين از خانه شما نيامده تا نگويى
اين غذا از كجاست من دست دراز نخواهم كرد)).
آن مرد خوب حدس زده بود. غذا در خانه بحرالعلوم ترتيب داده شده
بود. آنها ايرانى الاصل و اهل بروجرد بودند و غذا، غذاى عرب
نبود. سيد جواد هر چه اصرار كرد كه تو غذا بخور، چكار دارى كه
اين غذا در خانه كى ترتيب داده شده ، آن مرد قبول نكرد و گفت :((تا
نگويى دست دراز نخواهم كرد)).
سيد جواد چاره اى نديد، ماجرا را از اول تا آخر نقل كرد. آن
مرد بعد از شنيدن ماجرا غذا را تناول كرد، اما سخت در شگفت
مانده بود. مى گفت :((من راز
خودم را به احدى نگفته ام ، از نزديكترين همسايگانم پنهان
داشته ام ، نمى دانم سيد از كجا مطلع شده است
))(106).
سر خدا كه عارف سالك به كس
نگفت
|
در حيرتم كه باده فروش از
كجا شنيد؟! |
|
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
انس بن مالك ، سالها در خانه رسول خدا خدمتكار بود و تا آخرين
روز حيات رسول خدا اين افتخار را داشت . او بيش از هركس ديگر،
به اخلاق و عادت شخصى رسول اكرم آشنا بود. آگاه بود كه رسول
اكرم در خوراك و پوشاك چقدر ساده و بى تكلف زندگى مى كند. در
روزهايى كه روزه مى گرفت ، همه افطارى و سحرى او عبارت بود از
مقدارى شير يا شربت و مقدارى تريد ساده ، گاهى براى افطار و
سحر، جداگانه ، اين غذاى ساده تهيه مى شد و گاهى به يك نوبت
غذا اكتفا مى كرد و با همان روزه مى گرفت .
يك شب طبق معمول ، انس بن مالك مقدارى شير يا چيز ديگر براى
افطارى رسول اكرم آماده كرد، اما رسول اكرم آن روز وقت افطار
نيامد. پاسى از شب گذشت و مراجعت نفرمود. انس مطمئن شد كه رسول
اكرم خواهش بعضى از اصحاب را اجابت كرده و افطارى را در خانه
آنان خورده است . از اين رو آنچه تهيه ديده بود خودش خورد.
طولى نكشيد رسول اكرم به خانه برگشت . انس از يك نفر كه همراه
حضرت بود پرسيد:((ايشان امشب كجا
افطار كردند؟))
گفت :((هنوز افطار نكرده اند.
بعضى گرفتاريها پيش آمد و آمدنشان دير شد)).
انس از كار خود يك دنيا پشيمان و شرمسار شد؛ زيرا شب گذشته بود
و تهيه چيزى ممكن نبود. منتظر بود رسول اكرم از او غذا بخواهد
و او از كرده خود معذرت خواهى كند. اما از آن سو رسول اكرم از
قرائن و احوال فهميد چه شده ، نامى از غذا نبرد و گرسته به
بستر رفت . انس گفت :((رسول خدا
تا زنده بود موضوع آن شب را بازگو نكرد و به روى من نياورد))(107). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
جوانك شاگرد بزاز، بى خبر بود كه چه دامى در راهش گسترده شده .
او نمى دانست اين زن و زيبا و متشخص كه به بهانه خريد پارچه به
مغازه آنها رفت و آمد مى كند، عاشق دلباخته اوست و در قلبش
طوفانى از عشق و هوس و تمنا برپاست .
يك روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زيادى جنس
بزازى جدا كردند، آنگاه به عذر اينكه قادر به حمل اينها نيستم
. به علاوه پول همراه ندارم ، گفت :((پارچه
ها را بدهيد اين جوان بياورد و در خانه به من تحويل دهد و پول
بگيرد)).
مقدمات كار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغيار خالى
بود، جز چند كنيز اهل سر، كسى در خانه نبود. محمد بن سيرين كه
عنفوان جوانى را طى مى كرد و از زيبايى بى بهره نبود - پارچه
ها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد
در از پشت بسته شد. ابن سيرين به داخل اطاقى مجلل راهنمايى گشت
. او منتظر بود كه خانم هرچه زودتر بيايد، جنس را تحويل بگيرد
و پول را بپردازد. انتظار به طول انجاميد. پس از مدتى پرده
بالا رفت . خانم در حالى كه خود را هفت قلم آرايش كرده بود، با
هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت .
ابن سيرين در يك لحظه كوتاه فهميد كه دامى برايش گسترده شده
است . فكر كرد با موعظه و نصيحت يا با خواهش و التماس ، خانم
را منصرف كند، ديد خشت بر دريا زدن و بى حاصل است . خانم عشق
سوزان خود را براى او شرح داد، به او گفت :((من
خريدار اجناس شما نبودم ، خريدار تو بودم !))
ابن سيرين زبان به نصيحت و موعظه گشود و از خدا و قيامت سخن
گفت ، در دل زن اثر نكرد. التماس و خواهش كرد، فايده نبخشيد.
گفت چاره اى نيست بايد كام مرا برآورى . و همينكه ديد ابن
سيرين در عقيده خود پافشارى مى كند، او را تهديد كرد، گفت :
اگر به عشق من احترام نگذارى و مرا كامياب نسازى ، الا ن فرياد
مى كشم و مى گويم اين جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه
معلوم است كه چه بر سر تو خواهد آمد.
موى بر بدن ابن سيرين راست شد. از طرفى ايمان و عقيده و تقوا
به او فرمان مى داد كه پاكدامنى خود را حفظ كن . از طرف ديگر
سر باز زدن از تمناى آن زن به قيمت جان و آبرو و همه چيزش تمام
مى شد. چاره اى جز اظهار تسليم نديد. اما فكرى مثل برق از
خاطرش گذشت . فكر كرد يك راه باقى است ، كارى كنم كه عشق اين
زن تبديل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم
دامن تقوا را از آلودگى حفظ كنم ، بايد يك لحظه آلودگى ظاهر را
تحمل كنم ، به بهانه قضاى حاجت ، از اطاق بيرون رفت ، با وضع و
لباس آلوده برگشت . و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او
افتاد، روى درهم كشيد و فورا او را از منزل خارج كرد(108). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
عبدالملك بن اعين ، برادر زرارة بن اعين با آنكه از راويان
حديث بود، به نجوم احكامى و تاءثير اوضاع كواكب اعتقاد راسخ
داشت . كتابهاى زيادى در اين باب جمع كرده بود و به آنها
مراجعه مى كرد. هر تصميمى كه مى خواست بگيرد و هر كارى كه مى
خواست بكند، اول به سراغ كتابهاى نجومى مى رفت و به محاسبه مى
پرداخت تا ببيند اوضاع كواكب چه حكم مى كند.
تدريجا اين كار برايش عادت شده و نوعى وسواس در او ايجاد كرده
بود. به طورى كه در همه كارها به نجوم مراجعه مى كرد. حس كرد
كه اين كار امور زندگى او را فلج كرده است و روز به روز بر
وسواسش افزوده مى شود و اگر اين وضع ادامه پيدا كند و به سعد و
نحس روزها و ساعتها و طالع نيك و بد و امثال اينها ترتيب اثر
بدهد، نظم زندگيش بكلى به هم مى خورد. از طرفى هم در خود
توانايى مخالفت و بى اعتنايى نمى ديد. و هميشه به احوال مردمى
كه بى اعتنا به اين امور، دنبال كار خود مى روند و به خدا توكل
مى كنند و هيچ در باره اين چيزها فكر نمى كنند رشك مى برد.
اين مرد روزى حال خود را با امام صادق در ميان گذاشت ، عرض
كرد: من به اين علم مبتلا شده ام و دست و پايم بسته شده و نمى
توانم از آن دست بردارم .
امام صادق با تعجب از او پرسيد:((تو
به اين چيزها معتقدى و عمل مى كنى ؟)).
بلى يا ابن رسول اللّه !
((من به تو فرمان مى دهم : برو
تمام آن كتابها را آتش بزن )).
فرمان امام به قلبش نيرو بخشيد، رفت و تمام آنها را آتش زد و
خود را راحت كرد(109). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
اميرالمؤمنين على عليه السلام و سپاهيانش ، سوار بر اسبها،
آهنگ حركت به سوى نهروان داشتند. ناگهان يكى از سران اصحاب
رسيد و مردى را همراه خود آورد و گفت :((يا
اميرالمؤمنين ! اين مرد ((ستاره
شناس )) است و مطلبى دارد مى
خواهد به عرض شما برساند.
ستاره شناس : يا اميرالمؤمنين ! در اين ساعت حركت نكنيد، اندكى
تاءمل كنيد، بگذاريد اقلاً دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه
حركت كنيد!!
چرا؟
چون اوضاع كواكب دلالت مى كند كه هر كه در اين ساعت حركت كند
از دشمن شكست خواهد خورد و زيان سختى بر او و يارانش وارد
خواهد شد، ولى اگر در آن ساعتى كه من مى گويم حركت كنيد، ظفر
خواهيد يافت و به مقصود خواهيد رسيد!!
((اين اسب من آبستن است ، آيا مى
توانى بگويى كره اش نر است يا ماده ؟)).
اگر بنشينم حساب كنم مى توانم .
((دروغ مى گويى ، نمى توانى ،
قرآن مى گويد: هيچكس جز خدا از نهان آگاه نيست . آن خداست كه
مى داند چه در رحم آفريده است . محمد، رسول خدا چنين ادعايى كه
تو مى كنى نكرد. آيا تو ادعا دارى كه بر همه جريانهاى عالم
آگاهى و مى فهمى در چه ساعت خير و در چه ساعت شرّ مى رسد. پس
اگر كسى به تو با اين علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا
نيازى ندارد)).
بعد به مردم خطاب فرمود:((مبادا
دنبال اين چيزها برويد، اينها منجر به كهانت و ادعاى غيبگويى
مى شود. كاهن همرديف ساحر است و ساحر همرديف كافر و كافر در
آتش است )).
آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنى بر توكل و اعتماد
به خداى متعال خواند. سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود:((ما
مخصوصا برخلاف دستور تو عمل مى كنيم و بدون درنگ همين الا ن
حركت مى كنيم )).
فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پيش رفت . در كمتر جهادى به
قدر آن جهاد، پيروزى و موفقيت نصيب على عليه السلام شده بود.(110) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
((صفوان ))
در محضر امام صادق نشسته بود، ناگهان مردى از اهل مكه وارد
مجلس شد و گرفتاريى كه برايش پيش آمده بود شرح داد، معلوم شد
موضوع كرايه اى در كار است و كار به اشكال و بن بست كشيده است
. امام به صفوان دستور داد:((فورا
حركت كن و برادر ايمانى خودت را در كارش مدد كن
)).
صفوان حركت كرد و رفت و پس از توفيق در اصلاح كار و حل اشكال ،
مراجعت كرد. امام سؤ ال كرد:((چطور
شد؟)).
خداوند اصلاح كرد.
((بدانكه همين كار به ظاهر كوچك
كه حاجتى از، كسى برآوردى و وقت كمى از تو گرفت ، از هفت شوط
طواف دور كعبه محبوبتر و فاضلتر است )).
بعد امام صادق به گفته خود چنين ادامه داد:((مردى
گرفتارى داشت و آمد حضور امام حسن و از آن حضرت استمداد كرد.
امام حسن بلافاصله كفشها را پوشيده و راه افتاد. در بين راه به
حسين بن على رسيدند در حالى كه مشغول نماز بود. امام حسن به آن
مرد گفت :((تو چطور از حسين غفلت
كردى و پيش او نرفتى ))
گفت :((من اول خواستم پيش او
بروم و از او در كارم كمك بخواهم ، ولى چون گفتند ايشان اعتكاف
كرده اند و معذورند، خدمتشان نرفتم )).
امام حسن فرمود:((اما اگر توفيق
برآوردن حاجت تو برايش دست داده بود، از يك ماه اعتكاف برايش
بهتر بود))(111) |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
يكى از اصحاب امام صادق كه طبق معمول هميشه در محضر درس آن
حضرت شركت مى كرد و در مجالس رفقا حاضر مى شد و با آنها رفت و
آمد مى كرد، مدتى بود كه ديده نمى شد. يك روز امام صادق از
اصحاب و دوستانش پرسيد:((راستى
فلانى كجاست كه مدتى است ديده نمى شود؟)).
يا ابن رسول اللّه ! اخيرا خيلى تنگدست و فقير شده .
((پس چه مى كند؟)).
هيچ ، در خانه نشسته و يكسره به عبادت پرداخته است .
((پس زندگيش از كجا اداره مى
شود؟)).
يكى از دوستانش عهده دار مخارج زندگى او شده .
((به خدا قسم ! اين دوستش به
درجاتى از او عابدتر است ))(112). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
همينكه اسكندر، پادشاه مقدونى ، به عنوان فرمانده و پيشواى كل
يونان در لشكركشى به ايران انتخاب شد، از همه طبقات براى تبريك
نزد او مى آمدند. اما ديوگنس (ديوژن )، حكيم معروف يونانى كه
در كورينت به سر مى برد كمترين توجهى به او نكرد. اسكندر شخصا
به ديدار او رفت . ديوژن كه از حكماى كلبى يونان بود شعار اين
دسته قناعت و استغنا و آزادمنشى و قطع طمع بود در برابر آفتاب
دراز كشيده بود. چون حس كرد جمع فراوانى به طرف او مى آيند،
كمى برخاست و چشمان خود را به اسكندر كه با جلال و شكوه پيش مى
آيد خيره كرد، اما هيچ فرقى ميان اسكندر و يك فرد عادى كه به
سراغ او مى آمد نگذاشت و شعار استغنا و بى اعتنايى را حفظ كرد.
اسكندر به او سلام كرد، سپس گفت :((اگر
از من تقاضايى دارى بگو))
ديوژن گفت :((يك تقاضا بيشتر
ندارم ، من از آفتاب استفاده مى كردم ، تو اكنون جلو آفتاب را
گرفته اى ، كمى آن طرف تر بايست !)).
اين سخن در نظر همراهان اسكندر خيلى حقير و ابلهانه آمد. با
خود گفتند عجب مرد ابلهى است كه از چنين فرصتى استفاده نمى
كند. اما اسكندر كه خود را در برابر مناعت طبع و استغناى نفس
ديوژن حقير ديد، سخت در انديشه فرو رفت . پس از آنكه به راه
افتاد، به همراهان خود كه فيلسوف را ريشخند مى كردند گفت :((به
راستى اگر اسكندر نبودم ، دلم مى خواست ديوژن باشم
))(113). |
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ
الْرَّحيمْ
((ناصرالدين شاه
)) در سفر خراسان ، به هر شهرى كه وارد مى شد،
طبق معمول ، تمام طبقات به استقبال و ديدنش مى رفتند. موقع
حركت از آن شهر نيز او را مشايعت مى كردند تا اينكه وارد
سبزوار شد. در سبزوار نيز عموم طبقات از او استقبال و ديدن
كردند، تنها كسى كه به بهانه انزوا و گوشه نشينى از استقبال و
ديدن امتناع كرد حكيم و فيلسوف و عارف معروف
((حاج ملا هادى سبزوارى ))
بود. از قضا تنها شخصيتى كه شاه در نظر گرفته بود در طول راه
مسافرت خراسان او را از نزديك ببيند، همين مرد بود كه تدريجا
شهرت عمومى در همه ايران پيدا كرده بود و از اطراف كشور، طلاب
به محضرش شتافته بودند و حوزه علميه عظيمى در سبزوار تشكيل
يافته بود.
شاه كه از آن همه استقبال و ديدنها و كرنشها و تملقها خسته شده
بود، تصميم گرفت خودش به ديدن حكيم برود.
به شاه گفتند:((حكيم ، شاه و
وزير نمى شناسد))
شاه گفت :((ولى شاه ، حكيم را مى
شناسد)) جريان را به حكيم اطلاع
دادند، تعيين وقت شد و يك روز در حدود ظهر، شاه فقط به اتفاق
يك نفر پيشخدمت به خانه حكيم رفت ، خانه اى بود محقر با اسباب
و لوازمى بسيار ساده . شاه ضمن صحبتها گفت :((هر
نعمتى شكرى دارد، شكر نعمت علم ، تدريس و ارشاد است ، شكر نعمت
مال اعانت و دستگيرى است ، شكر نعمت سلطنت هم البته انجام
حوايج است ، لهذا من ميل دارم شما از من چيزى بخواهيد تا توفيق
انجام آن را پيدا كنم )).
((من حاجتى ندارم ، چيزى هم نمى
خواهم )).
((شنيده ام شمايك زمين زراعتى
داريد، اجازه بدهيد دستور دهم آن زمين از ماليات معاف باشد)).
((دفتر ماليات دولت مضبوط است كه
از هر شهرى چقدر وصول شود. اساس آن با تغييرات جزئى به هم نمى
خورد. اگر در اين شهر از من ماليات نگيرند همان مبلغ را از
ديگران زيادتر خواهند گرفت ، تا مجموعى كه از سبزوار بايد وصول
شود تكميل گردد. شاه راضى نشوند كه تخفيف دادن به من يا معاف
شدن من از ماليات ، سبب تحميلى بر يتيمان و بيوه زنان گردد به
علاوه دولت كه وظيفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزينه هم
دارد و بايد تاءمين شود. ما با رضا و رغبت ، خودمان اين ماليات
را مى دهيم )).
شاه گفت :((ميل دارم امروز در
خدمت شما غذا صرف كنم و از همان غذاى هر روز شما بخورم ، دستور
بفرماييد نهار شما را بياورند)).
حكيم بدون آنكه از جا حركت كند فرياد كرد:((غذاى
مرا بياوريد)) فورا آوردند، طبقى
چوبين كه بر روى آن چند قرص نان و چند قاشق و يك ظرف دوغ و
مقدارى نمك ديده مى شد جلو شاه و حكيم گذاشتند.
حكيم به شاه گفت :((بخور كه نان
حلال است ، زراعت و جفتكارى آن دسترنج خودم است
))
شاه يك قاشق خورد اما ديد به چنين غذايى عادت ندارد و از نظر
او قابل خوردن نيست ، از حكيم اجازه خواست كه مقدارى از آن
نانها را به دستمال ببندد و تيمنا و تبركا همراه خود ببرد. پس
از چند لحظه ، شاه با يك دنيا بهت و حيرت ، خانه حكيم را ترك
كرد(114). |