داستان راستان جلد اوّل و دوّم

استاد شهيد مرتضى مطهرى

- ۷ -


95 توحيد مفضل
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مفضل بن عمر جعفى ، بعد از آنكه از انجام نماز عصر در مسجد پيغمبر فارغ شد، همانجا در نقطه اى ميان منبر رسول اكرم و قبر آن حضرت نشست و كم كم يك رشته افكار، او را در خود غرق كرد، افكارش در اطراف عظمت و شخصيت عظيم و آسمانى رسول اكرم دور مى زد.
هرچه بيشتر مى انديشيد بيشتر بر اعجابش نسبت به آن حضرت مى افزود. با خود مى گفت ، با همه تعظيم و تجليلى كه از مقام والاى اين شخصيت بى نظير مى شود، درجه و منزلتش خيلى بيش از اينهاست . آنچه مردم از شرف و عظمت و فضيلت آن حضرت به آن پى برده اند، نسبت به آنچه پى نبرده اند بسيار ناچيز است .
مفضل غرق در اين تفكرات بود كه سر و كله ابن ابى العوجاء مادى مسلك معروف پيدا شد و آمد و در كنارى نشست . طولى نكشيد يكى ديگر از همفكران و هم مسلكان ابن ابى العوجاء وارد شد و پهلوى او نشست و با هم به گفتگو پرداختند.
در آن تاريخ كه آغاز دوره خلافت عباسيان بود، دوره تحول فرهنگى اسلامى بود. در آن دوره ، خود مسلمانان برخى رشته هاى علمى تاءسيس ‍ كرده بودند. نيز كتبى در رشته هاى علمى و فلسفى از زبانهاى يونانى و فارسى و هندى ترجمه كرده با مشغول ترجمه بودند. نحله ها و رشته هاى كلامى و فلسفى به وجود آمده بود. دوره دوره برخورد عقايد و آراء بود. عباسيان به آزادى عقيده تا آنجا كه با سياست برخورد نداشت احترام مى گذاشتند. دانشمندان غير مسلمان ، حتى دهريين و ماديين كه در آن وقت به نام ((زنادقه )) خوانده مى شدند، آزادانه عقايد خويش را اظهار مى داشتند تا آنجا كه احيانا اين دسته در مسجدالحرام كنار كعبه ، يا در مسجد مدينه كنار قبر پيغمبر، دور هم جمع مى شدند و حرفهاى خود را مى زدند. ابن ابى العوجاء از اين دسته بود.
در آن روز او و رفيقش هر دو، با فاصله كمى وارد مسجد پيغمبر شدند و پيش هم نشستند و به گفتگو پرداختند، اما آنچنان دور نبودند كه مفضل سخنان آنها را نشنود. اتفاقا اولين سخنى كه از ابن ابى العوجاء به گوش ‍ مفضل خورد، در باره همان موضوعى بود كه قبلاً مفضل در آن باره فكر مى كرد، در باره رسول اكرم بود. او به رفيق خود گفت :((عجب كار اين مرد (پيغمبراكرم ) بالا گرفت ، رسيد به جايى كه كسى از آن بالاتر نرفته !)).
رفيقش گفت : نابغه بود. ادعا كرد كه با مبداء كل جهان مربوط است و كارهايى عجيب و خارق العاده هم از او به ظهور رسيد كه عقلها را متحير ساخت . عقلا و ادبا و فصحا و خطبا خود را در برابر او عاجز ديدند و دعوت او را پذيرفتند. بعد ساير طبقات فوج فوج به طرف او آمدند و به او ايمان آوردند. كار به آنجا كشيده كه نام وى همراه با نام موسى كه خود را مبعوث از طرف او مى دانست همراه شده است .
اكنون نام او به عنوان ((اذان )) در همه شهرها و ده ها كه دعوت او به آنجا رسيده و حتى در درياها و صحراها و كوهستانها برده مى شود. همه جا شبانه روزى پنج نوبت گوش هركسى فرياد ((اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ)) را مى شنود. در اذان نام اين مرد برده مى شود، در اقامه برده مى شود، به اين ترتيب هرگز فراموش نخواهد شد.
ابن ابى العوجاء گفت :((در اطراف محمد بيش از اين بحث نكنيم ، من هنوز نتوانسته ام معماى شخصيت اين مرد را حل كنم . بهتر است بحث را در اطراف مبداء اول و آغاز هستى كه محمد پايه دين خود را بر آن گذاشت دنبال كنيم ))
آنگاه ابن ابى العوجاء برخى در اطراف عقيده مادى خود مبنى بر اينكه تدبير و تقديرى در كار نيست . طبيعت قائم به ذات است ، ازلاً و ابدا چنين بوده و خواهد بود صحبت كرد.
همينكه سخنش به اينجا رسيد، مفضل ديگر طاقت نياورد، يكپارچه خشم و بغض شده بود، مثل توپ منفجر شده فرياد برآورد:((دشمن خدا! خالق و مدبر خود را كه تو را به بهترين صورت آفريده انكار مى كنى ؟! جاى دور نرو، اندكى در خود و حيات و زندگى و مشاعر و تركيب خودت فكر كن تا آثار و شواهد مخلوق و مصنوع بودن را دريابى ...)).
ابن ابى العوجاء كه مفضل را نمى شناخت ، پرسيد: تو كيستى و از چه دسته اى ؟ اگر از متكلمين بياورى اصول و مبانى كلامى با هم بحث كنيم ، اگر واقعا دلايل قوى داشته باشى ما از تو پيروى مى كنيم . و اگر اهل كلام نيستى كه سخنى با تو نيست . اگر هم از اصحاب جعفر بن محمدى كه او با ما اين جورى حرف نمى زند، او گاهى بالاتر از اين چيزها كه تو شنيدى از ما مى شنود. اما هرگز ديده نشده از كوره در برود و با ما تندى كند. او هرگز عصبى نمى شود و دشنام نمى دهد. او با كمال بردبارى و متانت سخنان ما را استماع مى كند، صبر مى كند ما آنچه در دل داريم بيرون بريزيم و يك كلمه باقى نماند.
در مدتى كه ما اشكالات و دلايل خود را ذكر مى كنيم ، او چنان ساكت و آرام است و با دقت گوش مى كند كه ما گمان مى كنيم تسليم فكر ما شده است . آنگاه شروع مى كند به جواب ، با مهربانى جواب ما را مى دهد، با جمله هايى كوتاه و پر مغز چنان راه را بر ما مى بندد كه قدرت فرار از ما سلب مى گردد. اگر تو از اصحاب او هستى مانند او حرف بزن .
مفضل با يك دنيا ناراحتى در حالى كه كله اش داغ شده بود از مسجد بيرون رفت . با خود مى گفت عجب ابتلايى براى عالم اسلام پيدا شده ، كار به جايى كشيده كه زنادقه و دهرى مسلكها در مسجد پيغمبر مى نشينند و بى پروا همه چيز را انكار مى كنند. يكسره به خانه امام صادق آمد.
امام فرمود:((مفضل ! چرا اينقدر ناراحتى ؟ چه پيش آمده !)).
يا ابن رسول اللّه ! الا ن در مسجد پيغمبر بودم ، يكى دو نفر از دهريين آمدند و نزديك من نشستند، سخنانى در انكار خدا و پيغمبر از آنها شنيدم كه آتش ‍ گرفتم ، چنين و چنان مى گفتند و من هم اين طور جوابشان را دادم .
((غصه نخور، از فردا بيا نزد من ، يك سلسله درس توحيدى برايت شروع مى كنم . آن قدر در اطراف حكمتهاى الهى در خلقت و آفرينش ، در قسمتهاى مختلف ، در اطراف جاندار و بى جان ، پرنده و چرنده ، خوردنى و غير خوردنى ، نباتات و غيره برايت بحث كنم كه تو و هر دانشجوى حقيقتجو را كفايت كند و زنادقه و دهريين را در حيرت فرو برد. فردا صبح منتظرم )).
مفضل با يك دنيا مسرت از محضر امام صادق مرخص شد. با خود مى گفت ، اين ناراحتى امروز من عجب نتيجه خوبى داشت . آن شب خواب به چشمش نيامد. هر لحظه انتظار مى كشيد كى صبح بشود و به محضر امام صادق بشتابد.
به نظرش مى آمد كه امشب از هر شب ديگر طولانى تر است . صبح زود خود را به در خانه امام رساند. اجازه خواست وارد شد. با اجازه امام نشست . بعد امام به طرف اطاقى كه افراد خصوصى را در آنجا مى پذيرفت حركت كرد. مفضل هم با اشاره امام از پشت سر راه افتاد. آنگاه امام كه به روحيه مفضل آشنا بود فرمود:((گمان مى كنم ديشب خوابت نبرده باشد و همه اش انتظار كشيده باشى كى صبح بشود كه بيايى اينجا)).
بلى همين طور است كه مى فرماييد.
((اى مفضل ! خداوند تقدم دارد بر همه موجودات ، اول و آخر موجودات او است ...)).
يا ابن رسول اللّه ! اجازه مى دهيد هرچه مى فرماييد بنويسم ، كاغذ و قلم حاضر است .
((چه مانعى دارد، بنويس )).
چهار روز متوالى ، در چهار جلسه طولانى كه حداقل از صبح تا ظهر بود، امام به مفضل درس توحيد القا كرد و مفضل مرتب نوشت . اين نوشته ها به صورت رساله اى كامل و جامع درآمد.
كتابى كه اكنون به نام ((توحيد مفضل )) در دست است و از جامعترين بيانها در حكمت آفرينش است ، محصول اين جريان و اين چهار جلسه طولانى است (115).

96 شتر دوانى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مسلمانان به مسابقات اسب دوانى و شتردوانى و تيراندازى و امثال اينها خيلى علاقه نشان مى دادند؛ زيرا اسلام تمرين كارهايى را كه دانستن و مهارت در آنها براى سربازان ضرورت دارد سنت كرده است . به علاوه خود رسول اكرم كه رهبر جامعه اسلامى بود، عملاً در اينگونه مسابقات شركت مى كرد. و اين بهترين تشويق مسلمانان خصوصا جوانان براى ياد گرفتن فنون سربازى بود. تا وقتى كه اين سنت معمول بود و پيشوايان اسلام عملاً مسلمانان را در اين امور تشويق مى كردند، روح شهامت و شجاعت و سربازى در جامعه اسلام محفوظ بود. رسول اكرم گاهى اسب و گاهى شتر سوار مى شد و شخصا با مسابقه دهندگان مسابقه مى داد.
رسول اكرم شترى داشت كه به دوندگى معروف بود، با هر شترى كه مسابقه داده بود برنده شده بود. كم كم اين فكر در برخى ساده لوحان پيدا شد كه شايد اين شتر، از آن جهت كه به رسول اكرم تعلق دارد از همه جلو مى زند. بنابراين ، ممكن نيست در دنيا شترى پيدا شود كه با اين شتر برابرى كند.
تا آنكه روزى يك اعرابى باديه نشين با شترش به مدينه آمد و مدعى شد حاضرم با شتر پيغمبر مسابقه بدهم . اصحاب پيغمبر با اطمينان كامل براى تماشاى اين مسابقه جالب ، مخصوصا از آن جهت كه رسول اكرم شخصا متعهد سوارى شتر خويش شد، از شهر بيرون دويدند. رسول اكرم و اعرابى روانه شدند و از نقطه اى كه قرار بود مسابقه از آنجا شروع شود، شتران را به طرف تماشاچيان به حركت درآوردند. هيجان عجيبى در تماشاچيان پيدا شده بود. اما برخلاف انتظار مردم ، شتر اعرابى شتر پيغبر را پشت سر گذاشت .
آن دسته از مسلمانان كه در باره شتر پيغمبر عقايد خاصى پيدا كرده بودند، از اين پيشامد بسيار ناراحت شدند. خيلى خلاف انتظارشان بود، قيافه هاشان درهم شد. رسول اكرم به آنها فرمود:((اينكه ناراحتى ندارد، شتر من از همه شتران جلو مى افتاد، به خود باليد و مغرور شد، پيش خود گفت : من بالا دست ندارم . اما سنت الهى است كه روى هر دستى دستى ديگر پيدا شود و پس از هر فرازى ، نشيبى برسد و هر غرورى درهم شكسته شود)).
به اين ترتيب رسول اكرم ، ضمن بيان حكمتى آموزنده ، آنها را به اشتباهشان واقف ساخت (116).

97 نصرانى تشنه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام راه ميان مكه و مدينه را طى مى كرد. مصادف ، غلام معروف امام ، نيز همراه امام بود. در بين راه چشمشان به مردى افتاد كه خود را روى تنه درختى انداخته بود. وضع عادى نبود. امام به مصادف فرمود:((به طرف اين مرد برويم ، نكند تشنه باشد و از تشنگى بى حال شده باشد)).
نزديك رسيدند، امام از او پرسيد:((تشنه هستى ؟)).
بلى .
مصادف به دستور امام پايين آمد و به آن مرد آب داد. اما از قيافه و لباس و هيئت آن مرد معلوم بود كه مسلمان نيست ، مسيحى است . پس از آنكه امام و مصادف از آنجا دور شدند، مصادف مسئله اى از امام سؤ ال كرد و آن اينكه :((آيا صدقه دادن به نصرانى جايز است ؟))
امام فرمود:((در موقع ضرورت ، مثل چنين حالى ، بلى ))(117).

98 مهمانان على
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى با پسرش به عنوان مهمان ، بر على عليه السلام وارد شدند، على با اكرام و احترام بسيار آنها را در صدر مجلس نشانيد و خودش روبروى آنها نشست . موقع صرف غذا رسيد. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف على ، حوله اى و طشتى و ابريقى براى دستشويى آورد. على آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشويد. مهمان خود را عقب كشيد و گفت :((مگر چنين چيزى ممكن است كه من دستهايم را بگيرم و شما بشوييد)).
على فرمود:((برادر تو، از سر تو است ، از تو جدا نيست ، مى خواهد عهده دار خدمت تو بشود، در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد، چرا مى خواهى مانع كار ثوابى بشوى ؟)).
باز هم آن مرد امتناع كرد. آخر او را قسم داد كه :((من مى خواهم به شرف خدمت برادر مؤمن نايل گردم ، مانع كار من مشو.)) مهمان با حالت شرمندگى حاضر شد.
على فرمود:((خواهش مى كنم كه دست خود را درست و كامل بشويى ، همان طورى كه اگر قنبر مى خواست دستت را بشويد مى شستى ، خجالت و تعارف را كنار بگذار)).
همينكه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد بن حنفيه گفت :((دست پسر را تو بشوى . من كه پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوى . اگر پدر اين پسر در اينجا نمى بود و تنها خود اين پسر مهمان ما بود من خودم دستش را مى شستم . اما خداوند دوست دارد آنجا كه پدر و پسرى هر دو حاضرند، بين آنها در احترامات فرق گذاشته شود)) محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست .
امام عسكرى وقتى كه اين داستان را نقل كرد و فرمود:((شيعه حقيقى بايد اين طور باشد))(118).

99 جذاميها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در مدينه چند نفر بيمار جذامى بود. مردم با تنفر و وحشت از آنها دورى مى كردند. اين بيچارگان بيش از آن اندازه كه جسما از بيمارى خود رنج مى بردند، روحا از تنفر و انزجار مردم رنج مى كشيدند. و چون مى ديدند ديگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست مى كردند.
يك روز، هنگامى كه دور هم نشسته بودند غذا مى خوردند، على بن الحسين زين العابدين از آنجا عبور كرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت كردند. امام معذرت خواست و فرمود:((من روزه دارم ، اگر روزه نمى داشتم پايين مى آمدم . از شما تقاضا مى كنم فلان روز مهمان من باشيد)). اين را گفت و رفت .
امام در خانه دستور داد، غذايى بسيار عالى و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلى حاضر شدند. سفره اى محترمانه برايشان گسترده شد. آنها غذاى خود را خوردند و امام هم در كنار همان سفره غذاى خود را صرف كرد(119).

100 ابن سيابه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبدالرحمن بن سيابه كوفى ، جوانى نورس بود كه پدرش از دنيا رفت . مرگ پدر از يك طرف ، فقر و بيكارى از طرف ديگر، روح حساس او را رنج مى داد. روزى در خانه نشسته بود كه كسى در خانه را زد. يكى از دوستان پدرش بود. به او تسليت گفت و دلدارى داد. سپس پرسيد: آيا از پدرت سرمايه اى باقى مانده است ؟
نه .
اين هزار درهم را بگير، اما بكوش كه اينها را سرمايه كنى و از منافع آنها خرج كنى . اين را گفت واز دم در برگشت و رفت .
عبدالرحمن خوشحال و خرم پيش مادرش رفت و كيسه پول را به او نشان داد و جريان را نقل كرد. طبق توصيه دوست پدرش به فكر كاسبى افتاد. نگذاشت به فردا بكشد. تا شب آن پول را تبديل به كالا كرد. دكانى براى خود در نظر گرفت و مشغول كار وكسب شد. طولى نكشيد كه كار و كسبش ‍ بالا گرفت . حساب كرد ديد، گذشته از اينكه با اين سرمايه زندگى خود را اداره كرده ، مبلغ زيادى نيز بر سرمايه افزوده شده است . فكر كرد به حج برود. با مادرش مشورت كرد.
مادر گفت :((اول برو پيش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمايه بركت زندگى ما شده بده ، بعد برو به مكه )).
عبدالرحمن پيش آن مرد رفت و كيسه اى داراى هزار درهم جلو او گذاشت و گفت :((پولتان را بگيريد))
آن مرد اول خيال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبدالرحمن پس از چندى عين پول را به او برگردانده است ، گفت :((اگر اين مبلغ كم است ، مبلغى ديگر بيفزايم ؟)).
عبدالرحمن گفت :((خير، كم نيست ، بسيار پول پربركتى بود. و چون من اكنون از خودم داراى سرمايه اى هستم و به اين مبلغ نيازمند نيستم ، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما، پولتان را رد كنم . خصوصا كه الا ن عازم سفر حجم و ميل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد.
عبدالرحمن اين را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست .
پس از انجام مراسم حج ، به مدينه آمد، همراه جمعيت به محضر امام صادق رفت . جمعيت انبوهى در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبدالرحمن كه جوانى نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤ ال و جوابهايى كه از امام مى شد بود. همينكه مجلس ‍ كمى خلوت شد، امام صادق با اشاره او را نزدى طلبيده پرسيد:((شما كارى داريد؟))
من عبدالرحمن پسر سيابه كوفى بجلى هستم .
((احوال پدرت چطور است ؟)).
پدرم به رحمت خدا رفت .
((ايواى ! ايواى ! خدا او را رحمت كند. آيا از پدرت ارثى هم براى شما باقى ماند؟)).
خير، هيچ چيز از او باقى نماند.
((پس چطور توانستى حج كنى ؟)).
قضيه از اين قرار است : ما بعد از پدرمان خيلى پريشان بوديم ، مرگ پدر از يك طرف و فقر و پريشانى از طرف ديگر بر ما فشار مى آورد، تا آنكه روزى يكى از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسليت به ما گفت ، من اين پول را سرمايه كنم ، همين كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم ...
همينكه سخن عبدالرحمن به اينجا رسيد، امام پيش از اينكه او داستان را به آخر برساند فرمود:((بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردى ؟)).
با اشاره مادرم ، قبل از حركت به خودش رد كردم .
((احسنت ! حالا ميل دارى نصيحتى بكنم ؟!)).
قربانت گردم ، البته !
((بر تو بود به راستى و درستى ، آدم راست و درست شريك مال مردم است ...))(120).

101 مهمان قاضى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى به عنوان يك مهمان عادى ، بر على عليه السلام وارد شد. روزها در خانه آن حضرت مهمان بود، اما او يك مهمان عادى نبود، چيزى در دل داشت كه ابتدا اظهار نمى كرد. حقيقت اين بود كه اين مرد، اختلاف دعوايى با شخص ديگرى داشت و منتظر بود طرف حاضر شود و دعوا در محضر على عليه السلام طرح گردد تا روزى خودش پرده برداشت و موضوع اختلاف و محاكمه را عنوان كرد.
على عليه السلام فرمود:((پس تو فعلاً طرف دعوا هستى ؟)).
بلى يا اميرالمؤمنين !
((خيلى معذرت مى خواهم ، از امروز ديگر نمى توانم از تو به عنوان مهمان ، پذيرايى كنم ؛ زيرا پيغمبراكرم فرموده است : هرگاه دعوايى نزد قاضى مطرح است ، قاضى حق ندارد يكى از متخاصمين را ضيافت كند، مگر آنكه هر دو طرف با هم در مهمانى حاضر باشند))(121).

102 حرف بقالها
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زمانى كه على بن موسى الرضا عليه السلام از طرف ماءمون به خراسان احضار شده و اجبارا با شرايط خاصى ولايت عهد ماءمون را پذيرفته بود، ((زيدالنار)) برادر امام نيز در خراسان بود. ((زيد)) به واسطه داعيه اى كه داشت و انقلابى كه در مدينه برپا كرده بود، مورد خشم و غضب ماءمون قرار گرفته بود. اما ماءمون كه آن ايام سياستش اقتضا مى كرد حرمت و حشمت امام رضا را حفظ كند، به خاطر امام از قتل يا حبس برادرش ((زيد)) صرف نظر كرد.
روزى در يك مجلس عام ، عده زيادى شركت داشتند و امام رضا عليه السلام براى آنها صحبت مى كرد از آن سو زيد، عده اى از اهل مجلس را متوجه خود كرده بود و براى آنها در فضيلت سادات و اولاد پيغمبر و اينكه آنان وضع استثنايى دارند، داد سخن مى داد و مرتب مى گفت :((ما خانواده چنين ، ما خانواده چنان )).
امام متوجه گفتار ((زيد)) شد. ناگهان نگاه تند و فرياد ((يا زيد!)) امام ، زيد و همه اهل مجلس را متوجه كرد. فرمود:((اى زيد! حرفهاى بقالهاى كوفه باورت آمده و مرتب تحويل مردم مى دهى ، اينها چه چيز است كه به مردم مى گويى ، آن كه شنيده اى خداوند ذريه فاطمه را از آتش جهنم مصون داشته است . مقصود فرزندان بلافصل فاطمه ؛ يعنى حسن و حسين و دو خواهر ايشان است . اگر مطلب اين طور است كه تو مى گويى و اولاد فاطمه وضع استثنايى دارند و به هر حال آنها اهل نجات و سعادتند، پس تو نزد خدا از پدرت موسى بن جعفر گراميترى ؛ زيرا او در دنيا امر خدا را اطاعت كرد، قائِمُ الَّيْلِ وَصائِمُ النَّهار بود و تو امر خدا را عصيان مى كنى . و به قول تو هر دو، مثل هم ، اهل نجات و سعادت هستيد. پس برد با تو است ؛ زيرا موسى بن جعفر عمل كرد و سعادتمند شد و تو عمل نكرده و رنج نبرده گنج بردى . على بن الحسين زين العابدين مى گفت : نيكوكار ما اهل بيت پيغمبر، دو برابر اجر دارد و بدكار ما دو برابر عذاب همان طور كه قرآن درباره زنان پيغمبر تصريح كرده است زيرا آن كس از خاندان ما نيكوكارى مى كند در حقيقت دو كار كرده ، يكى اينكه مانند ديگران كار نيكى كرده ، ديگر اينكه حيثيت و احترام پيغمبر را حفظ كرده است ، آن كس هم كه گناه مى كند دو گناه مرتكب شده ، يكى اينكه مانند ديگران كار بدى كرده ، ديگر اينكه آبرو و حيثيت پيغمبر را از بين برده است )).
آنگاه امام رو كرد به حسن بن موسى و شاء بغدادى كه از اهل عراق بود و در آن وقت در جلسه حضور داشت و فرمود:((مردم عراق اين آيه قرآن را:اِنَّهُ لَيْسَ مِنْ اَهْلِكَ اِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ(122) چگونه قرائت مى كنند؟)).
يا ابن رسول اللّه ! بعضى طبق معمول ((اِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ))(123) قرائت مى كنند، اما بعضى ديگر كه باور نمى كنند خداوند پسر پيغمبرى را مشمول قهر و غضب خود قرار دهد، آيه را ((اِنَّهُ عَمَلُ غَيْرِ صالِحٍ))(124) قرائت مى كنند و مى گويند او در واقع از نسل نوح نبود. خداوند به او گفت : اى نوح ! او از نسل تو نيست ، اگر از نسل تو مى بود من به خاطر تو او را نجات مى دادم .
امام فرمود:((ابدا اين طور نيست ، او فرزند حقيقى نوح و از نسل نوح بود؛ چون بدكار شد و امر خدا را عصيان كرد، پيوند معنويش با نوح بريده شد. به نوح گفته شد، اين فرزند تو ناصالح است از اين رو نمى تواند در رديف صالحان قرار گيرد. موضوع ما خانواده نيز چنين است . اساس كار، پيوند معنوى و صلاح عمل و اطاعت امر خداست . هركس خدا را اطاعت كند از ما اهل بيت است ، گو اينكه هيچ گونه نسبت و رابطه نسلى و جسمانى با ما نداشته باشد. و هركس گنهكار باشد از ما نيست ، گو اينكه از اولاد حقيقى و صحيح النسب زهرا باشد. همين خود تو كه با ما هيچ گونه نسبتى ندراى ، اگر نيكوكار و مطيع امر حق باشى از ما هستى ))(125).

103 پير و كودكان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پيرمردى مشغول وضو بود، اما طرز صحيح وضو گرفتن را نمى دانست . امام حسن و امام حسين عليهمالسلام كه در آن هنگام طفل بودند. وضو گرفتن پيرمرد را ديدند. جاى ترديد نبود، تعليم مسائل و ارشاد جاهل واجب است ، بايد وضوى صحيح را به پيرمرد ياد داد اما اگر مستقيما به او گفته شود وضوى تو صحيح نيست ، گذشته از اينكه موجب رنجش خاطر او مى شود، براى هميشه خاطره تلخى از وضو خواهد داشت . به علاوه از كجا كه او اين تذكر را براى خود تحقير تلقى نكند. و يكباره روى دنده لجبازى نيفتد و هيچ وقت زير بار نرود.
اين دو طفل انديشيدند تا به طور غير مستقيم او را متذكر كنند. در ابتد با يكديگر به مباحثه پرداختند و پيرمرد مى شنيد.
يكى گفت :((وضوى من از وضوى تو كاملتر است )).
ديگرى گفت :((وضوى من او وضوى تو كاملتر است )).
بعد توافق كردند كه در حضور پيرمرد هر دو نفر وضو بگيرند و پيرمرد حكميت كند. طبق قرار عمل كردند و هر دو نفر وضوى صحيح و كاملى جلو چشم پيرمرد گرفتند. پيرمرد تازه متوجه شد كه وضوى صحيح چگونه است . و به فراست مقصود اصلى دو طفل را دريافت و سخت تحت تاءثير محبت بى شائبه و هوش و فطانت آنها قرار گرفت .
گفت :((وضوى شما صحيح و كامل است من پيرمرد نادان هنوز وضو ساختن را نمى دانم . به حكم محبتى كه بر امت جد خود داريد، مرا متنبه ساختيد، متشكرم ))(126).

104 پيام سعد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ماجراى پر انقلاب و غم انگيز احد به پايان رسيد. مسلمانان با آنكه در آغاز كار با يك حمله سنگين و مبارزه جوانمردانه گروهى از دلاوران مشركين قريش را به خاك افكندند و آنان را وادار به فرار كردند اما در اثر غفلت و تخلف عده اى از سربازان طولى نكشيد كه اوضاع برگشت و مسلمانان غافلگير شدند و گروه زيادى كشته دادند. اگر مقاومت شخص رسول اكرم و عده معدودى نبود، كار مسلمانان يكسره شده بود. اما آنها در آخر توانستند قواى خود را جمع و جور كنند و جلو شكست نهايى را بگيرند.
چيزى كه بيشتر سبب شد مسلمانان روحيه خويش را ببازند، شايعه دروغى بود مبنى بر كشته شدن رسول اكرم ، اين شايعه روحيه مسلمانان را ضعيف كرد و برعكس به مشركين قريش جراءت و نيرو بخشيد. ولى قريش همينكه فهميدند اين شايعه دروغ است و رسول اكرم زنده است ، همان مقدار پيروزى را مغتنم شمرده به سوى مكه حركت كردند. مسلمانان گروهى كشته شدند و گروهى مجروح روى زمين افتاده بودند و گروه زيادى دهشتزده پراكنده شده بودند. جمعيت اندكى نيز در كنار رسول اكرم باقى مانده بود. آنها كه مجروح روى زمين افتاده بودند و هم آنان كه پراكنده شده فرار كرده بودند، هيچ نمى دانستند عاقبت كار به كجا كشيده و آيا رسول اكرم شخصا زنده است يا مرده ؟
در اين ميان مردى از مسلمانان فرارى ، از كنار يكى از مجروحين به نام ((سعد بن ربيع )) كه دوازده زخم كارى برداشته بود، عبور كرد و به او گفت :((از قرارى كه شنيده ام پيغمبر كشته شده است !))
سعد گفت :((اما خداى محمد زنده است و هرگز نمى ميرد، تو چه را معطلى و از دين خود دفاع نمى كنى ؟ وظيفه ما دفاع از شخص محمد نبود كه وقتى كشته شد موضوع منتفى شده باشد، ما از دين خود دفاع كرديم و اين موضوع هميشه باقى است )).
از آن سوى رسول اكرم كه اصحاب خود را يارى مى كرد، ببيند كى زنده است و كى مرده ؟ كى جراحتش قابل معالجه است و كى نيست ؟ فرموده ((چه كسى داوطلب مى شود اطلاع صحيحى از سعد بن ربيع براى من بياورد؟)).
يكى از انصار گفت : من حاضرم .
مرد انصارى رفت و سعد را در ميان كشتگان يافت ، اما هنوز رمقى از حيات در او بود، به او گفت : پيغمبر مرا فرستاده خبر تو را برايش ببرم كه زنده اى يا مرده ؟))
سعد گفت : سلام مرا به پيغمبر برسان و بگو، سعد از مردگان است ؛ زيرا چند لحظه بيشتر از زندگى او باقى نمانده است ! و بگو سعد گفت :((خداوند به تو بهترين پاداشها كه سزاوار يك پيغمبر است بدهد))
آنگاه گفت ، اين پيام را هم از طرف من به انصار و ياران پيغمبر ابلاغ كن ، بگو سعد مى گويد:((عذرى نزد خدا نخواهيد داشت اگر به پيغمبر شما آسيبى برسد و شما جان در بدن داشته باشيد)).
هنوز مرد انصارى از كنار سعد بن ربيع دور نشده بود كه سعد جان به جان آفرين تسليم كرد(127)

105 دعاى مستجاب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((خدايا مرا به خاندانم برنگردان !))
اين جمله اى بود كه ((هند)) زن ((عمرو بن الجموح )) پس از آنكه شوهرش ‍ مسلح شد و براى شركت در جنگ احد راه افتاد، از زبان شوهرش شنيد. اين اولين بار بود كه عمرو بن الجموح با مسلمانان در جهاد شركت مى كرد، تا آن وقت شركت نكرده بود. زيرا پايش لنگ بود و اتفاقا به شدت مى لنگيد. و مطابق حكم صريح قرآن مجيد، بر آدم كور و آدم لنگ و آدم بيمار جهاد واجب نيست (128). او هرچند خود شخصا در جهاد شركت نمى كرد، اما چهار شير پسر داشت كه همواره در ركاب رسول اكرم حاضر بودند، و هيچكس گمان نمى كرد و انتظار نداشت كه عمرو با عذر شرعى كه دارد، خصوصا با فرستادن چهار پسر برومند، سلاح برگيرد و به سربازان ملحق شود.
خويشاوندان عمرو، همينكه از تصميم وى آگاه شدند آمدند مانع شوند، گفتند:((اولاً تو شرعا معذورى ، ثانيا چهار فرزند سرباز دلاور دارى كه با پيغمبر حركت كرده اند، لزومى ندارد خودت نيز به سربازى بروى !))
گفت :((به همان دليل كه فرزندانم آرزوى سعادت ابدى و بهشت جاويدان دارند من هم دارم . عجب ! آنها بروند و به فيض شهادت نايل شوند و من در خانه پيش شما بمانم ، ابدا ممكن نيست )).
خويشاوندان عمرو از او دست برنداشتند و دائما يكى پس از ديگرى مى آمدند كه او را منصرف كنند. عمرو براى خلاصى از دست آنها به خود رسول اكرم ملتجى شد:((يا رسول اللّه ! فاميل من مى خواهند مرا در خانه حبس كنند و نگذارند در جهاد در راه خدا شركت كنم . به خدا قسم آرزو دارم با اين پاى لنگ به بهشت بروم )).
((يا عمرو! آخر تو عذر شرعى دارى ، خدا تو را معذور داشته است ، بر تو جهاد واجب نيست )).
((يا رسول اللّه ! مى دانم ، در عين حال كه بر من واجب نيست باز هم ...)).
رسول اكرم فرمود:((مانعش نشويد، بگذاريد برود، آرزوى شهادت دارد، شايد خدا نصيبش كند)).
از تماشايى ترين صحنه هاى احد، صحنه مبارزه عمرو بن الجموح بود كه با پاى لنگ ، خود را به قلب سپاه دشمن مى زد و فرياد مى كشيد ((آرزوى بهشت دارم )). يك از پسران وى نيز پشت سر پدر حركت مى كرد. آن قدر اين دو نفر مشتاقانه جنگيدند تا كشته شدند.
پس از خاتمه جنگ ، بسيارى از زنان مدينه از شهر بيرون آمدند تا از نزديك از قضايا آگاه گردند، خصوصا كه خبرهاى وحشتناكى به مدينه رسيده بود. عايشه همسر پيغمبر يكى از آن زنان بود. عايشه اندكى كه از شهر بيرون رفت ، چشمش به هند زن عمرو بن الجموح افتاد در حالى كه سه جنازه بر روى شترى گذاشته بود و مهار شتر را به طرف مدينه مى كشيد.
عايشه پرسيد: چه خبر؟
الحمدللّه ! پيغمبر سلامت است ، ايشان كه سالم هستند ديگر غمى نداريم . خبر ديگر اينكه :((رَدَّاللّهُ الَّذينَ كَفَرُوا بِغَيْظِهِمْ خداوند كفار را در حالى كه پر از خشم بودند برگردانيد))
اين جنازه ها از كيست ؟
اينها جنازه برادرم و پسرم و شوهرم است .
كجا مى برى ؟
مى برم به مدينه دفن كنم .
هند اين را گفت و مهار شتر را به طرف مدينه كشيد، اما شتر به زحمت پشت سر هند راه مى رفت و عاقبت خوابيد.
عايشه گفت : بار حيوان سنگين است ، نمى تواند بكشد.
اين طور نيست ، اين شتر ما بسيار نيرومند است . معمولاً بار دو شتر را به خوبى حمل مى كند. بايد علت ديگرى داشته باشد اين را گفت و شتر را حركت داد، تا خواست حيوان را به طرف مدينه ببرد دو مرتبه زانو زد و همين كه روى حيوان را به طرف احد كرد ديد به تندى راه افتاد.
هند ديد وضع عجيبى است ، حيوان حاضر نيست به طرف مدينه برود، اما به طرف احد به آسانى و سرعت راه مى رود. با خود گفت ، شايد رمزى در كار باشد. هند در حالى كه مهار شتر را مى كشيد و جنازه ها بر روى حيوان بودند، يكسره به احد برگشت و به حضور پيغمبر رسيد: يا رسول اللّه ! ماجراى عجيبى است ، من اين جنازه ها را روى حيوان گذاشته ام كه به مدينه ببرم و دفن كنم ، وقتى كه اين حيوان را به طرف مدينه مى خواهم ببرم از من اطاعت نمى كند، اما به طرف احد خوب مى آيد، چرا؟
((آيا شوهرت وقتى كه به احد مى آمد چيزى گفت ؟)).
يا رسول اللّه ! پس از آنكه راه افتاد اين جمله را از او شنيدم :
((خدايا! مرا بخاندانم برنگردان )).
پس همين است ، دعاى خالصانه اين مرد شهيد مستجاب شده است ، خداوند نمى خواهد اين جنازه برگردد. در ميان شما انصار كسانى يافت مى شوند كه اگر خدا را به چيزى بخوانند و قسم بدهند، خداوند دعاى آنها را مستجاب مى كند، شوهر تو عمرو بن الجموح يكى از آن كسان است )).
با نظر رسول اكرم ، هر سه نفر را در همان احد دفن كردند. آنگاه رسول اكرم رو كرد به هند:((اين سه نفر در آن جهان پيش هم خواهند بود)).
يا رسول اللّه ! از خداوند بخواه من هم پيش آنها بروم .(129)

106 مصونيتى كه لغو شد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مسلمانانى كه در اثر شكنجه و آزار قريش از مكه به حبشه مهاجرت كرده بودند، همه روزه انتظار خبر تازه اى از جانب مكه و مكيان داشتند. هرچند آنها و هم مسلكانشان كه پرچمدار توحيد و عدالت بودند نسبت به انبوه مخالفين ، يعنى طرفداران بت پرستى و ادامه نظام اجتماعى موجود، بسيار در اقليت بودند، اما مطمئن بودند كه روز به روز بر طرفداران آنها افزوده و از مخالفين آنها كاسته مى شود. و حتى ناميد نبودند كه تمام قريش بزودى پرده غفلت را بدرند و راه رشد و صلاح خويش را باز يابند و مانند آنان آيين بت پرستى را رها كرده راه مسلمانى پيش گيرند.
از قضا شايعه اى در آن نقطه از حبشه كه آنها بودند به وجود آمد مبنى بر اينكه همه قريش تغيير عقيده و رويه داده و اسلام اختيار كرده اند. هرچند اين خبر رسما تاءييد نشده بود، اما ايمان و اعتقاد و اميدوارى فراوانى كه مسلمانان به گسترش و پيروزى آيين اسلام داشتن ، سبب شد تا گروهى از آنان بدون آنكه منتظر تاءييد خبر از طرف مقامات رسمى بشوند، راه مكه را پيش گيرند يكى از آنان عثمان بن مظعون ، صحابى معروف بود كه فوق العاده مورد علاقه رسول اكرم و احترام همه مسلمانان بود.
عثمان بن مظعون همينكه به نزديكيهاى مكه رسيد، فهميد قضيه دروغ بوده و قريش بالعكس بر شكنجه و آزار مسلمانان افزوده اند. نه راه رفتن داشت و نه راه برگشتن ؛ زيرا حبشه راه نزديكى نبود كه به آسانى بتوان برگشت . از آن طرف وارد مكه شدن همان و تحت شكنجه قرار گرفتن همان . بالا خره يك چيز به نظرش رسيد و آن اينكه از عادت جارى و معمول عرب استفاده كند و خود را در ((جوار)) يكى از متنفذين قريش قرار دهد.
طبق عادت عرب ، اگر كسى از ديگرى ((جوار)) مى خواست ، يعنى از او تقاضا مى كرد كه او را پناه دهد و از او حمايت كند، آن ديگرى جوار مى داد و تا پاى جان هم از او حمايت مى كرد. براى عرب ننگ بود كه كسى جوار بخواهد ولو دشمن و او جوار ندهد، يا پس از جوار دادن از او حمايت نكند. عثمان نيمه شب وارد مكه شد و يكسره به طرف خانه وليد بن مغيره مخزومى كه از شخصيتهاى برجسته و ثروتمند و متنفذ قريش بود رفت و از او جوار خواست . وليد هم جوار او را پذيرفت .
روز بعد، وليد بن مغيره هنگامى كه اكابر قريش در مسجدالحرام جمع بودند به مسجدالحرام آمد و عثمان بن مظعون را با خود آورد و رسما اعلام كرد كه عثمان در جوار من است و از اين ساعت اگر كسى متعرض او شود متعرض ‍ من شده است . قريش كه جوار وليد بن مغيره را محترم مى شمردند، ديگر معترض عثمان نشدند. و او از آن ساعت ((مصونيت )) پيدا كرد، آزادانه مى رفت و مى آمد و مانند يكى از قريش در مجالس و محافل آنها شركت مى كرد.
اما در همان حال ، قريش لحظه اى از آزار و شكنجه ساير مسلمانان فروگذار نمى كردند. اين جريان بر عثمان كه هرگز راحت خود و رنج ياران را نمى توانست ببيند سخت گران مى آمد. روزى با خود انديشيد اين مروت نيست من در پناه يك نفر مشرك آسوده باشم و برادران همفكر و همعقيده ام در زير شكنجه و آزار باشند. از اين رو نزد وليد بن مغيره آمد و گفت :((من از تو متشكرم ! تو به من پناه دادى و از من حمايت كردى ، ولى از امروز مى خواهم از جوار تو خارج شوم و به ياران خود محلق شوم . بگذار هر چه بر سر آنها مى آيد بر سر من نيز بيايد)).
برادرزاده جان ! شايد به تو خوش نگذشته و پناه من نتوانسته تو را محفوظ نگاه دارد.
((چرا، من از اين جهت ناراضى نيستم ، من مى خواهم بعد از اين جز در پناه خدا زندگى نكنم )).
حالا كه اين چنين تصميم گرفته اى ، پس همان طور كه روز اول ، من تو را به مسجدالحرام بردم و در مجمع عمومى قريش پناهندگى تو را اعلام كردم ، به مسجدالحرام بيا و رسما در مجمع قريش خروج خود را از پناهندگى من اعلام كن .
((بسيار خوب ! مانعى ندارد.
وليد و عثمان با هم به مسجدالحرام آمدند هنگامى كه سران قريش گرد آمدند، وليد اظهار كرد: همه بدانند كه عثمان آمده است تا خروج خود را از جوار من اعلام كند.
((راست مى گويد، براى همين منظور آمده ام و اضافه مى كنم كه در مدتى كه در جوار وليد بودم ، از من خوب حمايت كرد و از اين جهت هيچگونه نارضاييى ندارم . علت خروج من از جوار او فقط اين است كه دوست ندارم غير از خدا احدى را پناهگاه خودم محسوب دارم )).
به اين ترتيب مدت جوار عثمان به پايان رسيد و مصونيتى كه تا آن ساعت داشت لغو شد. اما عثمان مانند اينكه تازه اى در زندگيش رخ نداده ، مثل روزهاى پيش در محفل قريش شركت كرد.
از قضا در آن روز لبيد بن ربيعه شاعر معروف عرب به مكه آمده بود، به قصد اينكه قصيده معروف خود را كه يكى از شاهكارهاى قصايد عرب جاهليت است و تازه به نظم آورده بوددر محفل قريش بخواند. قصيده لبيد با اين مصراع آغاز مى گردد:
((اَلا كُلُّ شَيْى ءٍ ما خَلاَاللّه باطِلٌ))
يعنى :((هرچيز جز خداوند باطل است ، حق مطلق ذات اقدس احديت است )).
رسول اكرم ، در باره اين مصراع فرموده است :((راسترين شعرى است كه عرب سروده است )).
لبيد به مجمع قريش آمد و قرار شد قصيده خويش را قرائت كند. حضار مجلس سراپا گوش شدند كه شاهكار تازه لبيد را بشنوند. لبيد با غرور افتخارآميزى خواندن قصيده را آغاز كرد و تا گفت :
((اَلا كُلُّ شَيْى ءٍ ما خَلاَاللّه باطِلٌ))
عثمان بن مضعون ، كه در كنارى نشسته بود، مهلت نداد مصراع دوم را بخواند، به علامت تصديق گفت :((احسنت ، راست گفتى ، حقيقت همين است ، همه چيز جز خدا باطل و بى حقيقت است )).
لبيد مصراع دوم را خواند:
((وَكُلُّ نَعيمٍ لا مَحالَةَ زائِلٌ))
يعنى :((هر نعمتى جبرا فناپذير و معدوم شدنى است ))
فرياد عثمان بلند شد:((اما اين يكى را دروغ گفتى ، همه نعمتها فنا شدنى نيست ، اين فقط در باره نعمتهاى اين جهان صادق است . نعمتهاى آن جهانى همه پايدار و باقى است )).
تمام جمعيت به طرف عثمان بن مظعون اين مرد جسور خيره شدند. هيچكس انتظار نداشت در محفلى كه از اكابر و اشراف قريش تشكيل شده و شاعرى با شخصيت مانند لبيد بن ربيعه از را دورآمده تا شاهكار خود را بر قريش عرضه دارد، مردى مانند عثمان بن مظعون كه تا ساعتى پيش در پناه ديگرى بود و اكنون نه تاءمين مالى دارد و نه تاءمين جانى و همه همفكران و هم مسلكانش در زير شكنجه به سر مى برند، اينگونه جسارت بورزد و اظهار عقيده كند. جمعيت به لبيد گفتند:((شعر خويش را تكرار كن )) باز تا لبيد گفت :
((اَلا كُلُّ شَيْى ءٍ ما خَلاَاللّه باطِلٌ))
عثمان گفت :((راست است ، درست است !)).
و چون لبيد گفت :
((وَكُلُّ نَعيمٍ لا مَحالَةَ زائِلٌ))
عثمان گفت :((دروغ است ، اين طور نيست ، نعمتهاى آن جهانى فناپذير نيست )).
اين دفعه خود لبيد بيش از همه ناراحت شد، فرياد برآورد: اى مردم قريش ! به خدا! قسم ! سابقا مجالس شما اين طور نبود، در ميان شما اينگونه افراد جسور و بى ادب نبودند، چه شده كه اين جور اشخاص در ميان شما پيدا شده اند؟
يكى از حضار مجلس ، براى اينكه از لبيد دلجويى كرده باشد و او را به قرائت قصيده اش ادامه دهد، گفت : از حرف اين مرد ناراحت نباش ، مرد سفيهى است ، تنها هم نيست ، يك عده سفيه ديگر هم در اين شهر پيدا شده اند و با اين مردم همعقيده اند. اينها از دين ما خارج شده اند. و دين ديگرى براى خود انتخاب كرده اند.
عثمان جواب تندى به گوينده اين سخن داد. او هم ديگر طاقت نياورد، از جا حركت كرد و سيلى محكمى به چهره عثمان نواخت كه يك چشمش ‍ كبود شد.
يكى از حضار مجلس گفت : عثمان ! قدر ندانستى ، در جوار خوب آدمى بودى ، اگر در جوار وليد بن مغيره باقى مانده بودى اكنون چشمت اين طور نبود.
عثمان گفت :((پناه خدا مطمئنتر و محترمتر است از پناه غير خدا هر كه باشد. اما چشمم بدانكه چشم ديگرم نيز آرزومند است به افتخار نايل شود كه اين چشمم نايل شده است )).
خود وليد بن مغيره آمد جلو و گفت :
عثمان ! من حاضرم جوار خودم را تجديد كنم .
((اما من تصميم گرفته ام جز جوار خدا جوار احدى را نپذيرم ))(130)

107 اولين شعار
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زمزمه هايى كه گاه به گاه ، از مكه در ميان قبيله بنى غفار به گوش مى رسيد، طبيعت كنجكاو و متجسس ابوذر را به خود متوجه كرده بود. او خيلى ميل داشت از ماهيت قضايايى كه در مكه مى گذرد آگاه شود، اما از گزارشهاى پراكنده و نامنظمى كه احيانا به وسيله افراد و اشخاص دريافت مى كرد، چيز درستى نمى فهميد. آنچه برايش مسلم شده بود فقط اين مقدار بود كه در مكه سخن نوى به وجود آمده و مكيان سخت براى خاموش كردن آن فعاليت مى كنند، اما آن سخن چيست ؟ و مكيان چرا مخالفت مى كنند؟ هيچ معلوم نيست . برادرش عازم مكه بود، به او گفت :((مى گويند شخصى در مكه ظهور كرده و سخنان تازه اى آورده است و مدعى است كه آن سخنان از طرف خدا به او وحى مى شود، اكنون كه تو به مكه مى روى ، از نزديك تحقيق كن و خبر درست را براى من بياور)).
روزها در انتظار برادر بود تا مراجعت كرد. هنگام مراجعت از او پرسيد: ((هان ! چه خبر بود و قضيه از چه قرار است )).
تا آنجا كه من توانستم تحقيق كنم ، او مردى است كه مردم را به اخلاق خوب دعوت مى كند، كلامى هم آورده كه شعر نيست .
((منظور من تحقيق بيشتر بود، اين مقدار كافى نيست ، خودم شخصا بايد بروم و از حقيقت اين كار سر در بياورم )).
ابوذر مقدارى آذوقه در كوله بار خود گذاشت و آن را به پشت گرفت و يكسره به مكه آمد. تصميم گرفت هر طور هست با خود آن مردى كه سخن نو آورده ملاقات كند و سخن او را از زبان خودش بشنود. اما نه او را مى شناخت و نه جراءت مى كرد از كسى سراغ او را بگيرد. محيط مكه ، محيط ارعاب و وحشت بود. ابوذر بدون آنكه به كسى اظهار كند متوجه اطراف بود و به سخنان مردم گوش مى داد، شايد نشانه اى از مطلوب بيابد.
مركز اخبار و وقايع مسجدالحرام بود. ابوذر نيز با كوله بار خود به مسجدالحرام آمد. روز را شب كرد و نشانه اى به دست نياورد. پس از آنكه پاسى از شب گذشت ، چون خسته بود همانجا دراز كشيد. طولى نكشيد جوانى از نزديك او عبور كرد. آن جوان نگاهى متجسسانه به سراپاى ابوذر كرد و رد شد. نگاه جوان از نظر ابوذر خيلى معنادار بود. به قلبش خطور كرد شايد اين جوان شايستگى داشته باشد كه راز خودم را با او در ميان بگذارم . حركت كرد و پشت سر جوان راه افتاد، اما جراءت نكرد چيزى اظهار كند به سر جاى خود برگشت .
روز بعد، تمام روز را متفحّصانه در مسجدالحرام به سر برد. آن روز نيز اثرى از مطلوب نيافت شب فرا رسيد و در همانجا دراز كشيد. درست در همان وقت شب پيش ، همان جوان پيدا شد، جلو آمد و با احترام به ابوذر گفت :((آيا وقت آن نرسيده است كه تو به منزل خودت بيايى و شب را در آنجا به سر ببرى ؟)). اين را گفت و ابوذر را با خود به منزل برد ابوذر شب را مهمان آن جوان بود، ولى باز هم از اينكه راز خود را با جوان به ميان بگذارد خوددارى كرد.
جوان نيز از او چيزى نپرسيد. صبح زود ابوذر، خداحافظى كرد و به دنبال مقصد خود به مسجدالحرام آمد. آن روز نيز شب شد و ابوذر نتوانست از سخنان پراكنده مردم چيزى بفهمد. همينكه پاسى از شب گذشت ، باز همان جوان آمد و ابوذر را با خود به خانه برد، اما اين نوبت ، جوان سكوت را شكست :((آيا ممكن است به من بگويى براى چه كارى به اين شهر آمده اى ؟))
((اگر با من شرط كنى كه مرا كمك كنى به تو مى گويم )).
((عهد مى كنم كه كمك خود را از تو دريغ نكنم )).
((حقيقت اين است ، مدتهاست در ميان قبيله خودمان مى شنويم كه مردى در مكه ظهور كرده است و سخنانى آورده و مدعى است آن سخنان از جانب خدا به او وحى مى شود. من آمده ام خود او را ببينم و در باره كار او تحقيق كنم ، اولاً عقيده تو در باره اين مرد چيست ؟ و ثانيا آيا مى توانى مرا به او راهنمايى كنى ؟))
ما همان طور كه خودت مى دانى ، اگر مردم اين شهر بفهمند من تو را پيش او مى برم .
((مطمئن باش كه او برحق است و آنچه مى گويد از جانب خداست . صبح من تو را پيش او خواهم برد. جان هر دونفر ما در خطر است . فردا صبح من جلو مى افتم و تو پشت سر من با مقدارى فاصله بيا و ببين من كجا مى روم . من مراقب اطراف هستم . اگر حس كردم خطرى در كار است مى ايستم و خم مى شوم مانند كسى كه مثلاً ظرفى را خالى مى كند. تو به اين علامت متوجه خطر باش و دور شو، اما اگر خطرى پيش نيامد هر جا كه من رفتم تو هم بيا)).
فردا صبح ، جوان كه كسى جز ((على بن ابيطالب )) نبود، از خانه بيرون آمد و راه افتاد و ابوذر نيز از پشت سرش خوشبختانه با خطرى مواجه نشدند. على ابوذر را به خانه پيغمبر رساند.
((ابوذر)) سرگرم مطالعه در احوال و اطوار پيغمبر شد و مرتب آيات قرآن را گوش مى كرد. به جلسه دوم نكشيد كه با ميل و اشتياق اسلام اختيار كرد و با رسول خدا پيمان بست تا زنده است در راه خدا از هيچ ملامتى پروا نداشته باشد و سخن حق را ولو در ذائقه ها تلخ آيد، بگويد.
رسول خدا به او فرمود:((اكنون به ميان قوم خود برگرد و آنها را به اسلام دعوت كن تا دستور ثانوى من به تو برسد)).
ابوذر گفت :((بسيار خوب ! اما به خدا قسم پيش از اينكه از اين شهر بيرون بروم ، در ميان اين مردم خواهم رفت و با آواز بلند به نفع اسلام شعار خواهم داد. هرچه باداباد)).
ابوذر بيرون آمد وخود را به قلب مكه ؛ يعنى مسجدالحرام رساند. و در مجمع قريش فرياد برآورد:((اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَاَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ)).
مكيان با شنيدن اين شعار، بدون آنكه مهلت سؤ ال و جوابى بدهند، به سر اين مرد كه او را اصلاً نمى شناختند ريختند. اگر عباس بن عبدالمطلب خود را به روى ابوذر نينداخته بود، چيزى از ابوذر باقى نمى ماند. عباس به مكيان گفت :((اين مرد از قبيله بنى غفار است . راه كاروان تجارتى قريش از مكه به شام و از شام به مكه در سرزمين اين قبيله است . شما هيچ فكر نمى كنيد كه اگر مردى از آنها را بكشيد، ديگر نخواهيد توانست به سلامت از ميان آنها عبور كنيد؟!)).
((ابوذر)) از دست قريش نجات يافت ، اما هنوز كاملاً دلش آرام نگرفته بود، با خود گفت ، يك بار ديگر اين عمل را تكرار مى كنم ، بگذار اين مردم اين چيزى را كه دوست ندارند به گوششان بخورد. بشنوند تا كم كم به آن عادت كنند. روز بعد آمد و همان شعار روز پيش را تكرار كرد. باز قريش به سرش ‍ ريختند و با وساطت عباس بن عبدالمطلب نجات يافت .
ابوذر، پس از اين جريان طبق دستور رسول اكرم به ميان قوم خويش رفت و به تعليم و تبليغ و ارشاد آنان پرداخت . همينكه رسول اكرم از مكه به مدينه مهاجرت كرد، ابوذر نيز به مدينه آمد و تا نزديكيهاى آخر عمر خود در مدينه به سر برد. ابوذر صراحت لهجه خود را تا آخر حفظ كرد. به همين جهت در زمان خلافت عثمان ، ابتدا به شام و سپس به نقطه اى در خارج مدينه به نام ((ربذه )) تبعيد شد و در همانجا در تنهايى درگذشت . پيغمبراكرم در باره اش فرموده بود:((خدا رحمت كند ابوذر را، تنها زندگى مى كند، تنها مى ميرد، تنها محشور مى شود)) (131)