داستان راستان جلد اوّل و دوّم

استاد شهيد مرتضى مطهرى

- ۵ -


68 سخنور
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((دموستنس )) خطيب و سياستمدار معروف يونان قديم كه با ارسطو در يك سال متولد و در يك سال درگذشته اند، از آغاز رشد و تميز و سالهاى نزديك بلوغ براى ايراد سخنرانى آماده مى شد، ولى نه براى آنكه واعظ و معلم اخلاق خوبى باشد و نه براى آنكه بتواند در مجامع مهم و سخنرانيهاى سياسى و اجتماعى نطق ايراد كند و نه براى آنكه در محاكم قضايى وكيل مدافع خوبى باشد، بلكه فقط به خاطر اينكه عليه كسانى كه وصى پدرش و سرپرست خودش در كودكى بودند و ثروت هنگفتى كه از پدرش به ارث مانده بود خورده بودند، در محكمه اقامه دعوى كند.
مدتى مشغول اين كار بود. از مال پدر چيزى به دستش نيامد، اما در سخنورى ورزيده شد و بر آن شد كه در مجامع عمومى سخن براند. در آغاز امر چندان سخنورى او مورد پسند واقع نشد، عيبهايى در سخنرانيش چه از جنبه هاى طبيعى مربوط به آواز و لهجه و كوتاه و بلندى نفس و چه از جنبه هاى فنى مربوط به انشاء و تعبير ديده مى شد، ولى به كمك تشويق و ترغيب دوستان و با همت بلند و مجاهدت عظيم ، همه آن معايب را از بين برد. خانه اى زيرزمينى براى خود مهيا ساخت و تنها در آنجا مشغول تمرين خطابه شد. براى اصلاح لهجه خود ريگ در دهان مى گرفت و به آواز بلند شعر مى خواند. براى اين كه نفسش قوت بگيرد رو به بالا مى دويد، يا منظومه هاى طولانى را يك نفس مى خواند. در برابر آيينه سخن مى گفت تا قيافه خود را در آيينه و ژستها ببيند و اطوار خود را اصلاح كند. آن قدر به تمرين و ممارست ادامه داد تا يكى از بزرگترين سخنوران جهان گشت (85).

69 ثمره سفر طائف
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابوطالب عموى رسول اكرم و خديجه همسر مهربان آن حضرت ، به فاصله چند روز هر دو از دنيا رفتند. و به اين ترتيب ، رسول اكرم بهترين پشتيبان و مدافع خويش را در بيرون خانه ، يعنى ابوطالب و بهترين مايه دلدارى و انيس خويش را در داخل خانه يعنى خديجه ، در فاصله كمى از دست داد.
وفات ابوطالب به همان نسبت كه بر رسول اكرم گران تمام شد، دست قريش ‍ را در آزار رسول اكرم بازتر كرد. هنوز از وفات ابوطالب چند روزى نگذشته بود كه هنگام عبور رسول اكرم از كوچه ، ظرفى پر از خاكروبه روى سرش ‍ خالى كردند. خاك آلود به خانه برگشت . يكى از دختران آن حضرت (كوچكترين دخترانش ، فاطمه سلام اللّه عليها) جلو دويد و سر و موى پدر را شستشو داد. رسول اكرم ديد كه دختر عزيزش اشك مى ريزد، فرمود:((دختركم ! گريه نكن و غصه نخور، پدر تو تنها نيست ، خداوند مدافع او است )).
بعد از اين جريان ، تنها از مكه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبيله ثقيف ، به شهر معروف و خوش آب و هوا و پر ناز و نعمت ((طائف ))، در جنوب مكه كه ضمنا تفرجگاه ثروتمندان مكه نيز بود رهسپار شد.
از مردم طائف انتظار زيادى نمى رفت . مردم آن شهر پر ناز و نعمت نيز همان روحيه مكيان را داشتند كه در مجاورت كعبه مى زيستند و از صدقه سر بتها در زندگى مرفهى به سر مى بردند.
ولى رسول اكرم كسى نبود كه به خود ياءس و نوميدى راه بدهد و در باره مشكلات بينديشد او براى ربودن دل يك صاحبدل و جذب يك عنصر مستعد، حاضر بود با بزرگترين دشواريها روبرو شود.
وارد طائف شد. از مردم طائف همان سخنانى را شنيد كه قبلاً از اهل مكه شنيده بود. يكى گفت : هيچ كس ديگر در دنيا نبود كه خدا تو را مبعوث كرد؟!
ديگرى گفت : من جامه كعبه را دزديده باشم اگر تو پيغمبر خدا باشى
سومى گفت : اصلاً من حاضر نيستم يك كلمه با تو همسخن شوم و از اين قبيل سخنان .
نه تنها دعوت آن حضرت را نپذيرفتند، بلكه از ترس اينكه مبادا در گوشه و كنار افرادى پيدا شوند و به سخنان او گوش بدهند يك عده بچه و يك عده اراذل و اوباش را تحريك كردند تا آن حضرت را از طائف اخراج كنند. آنها هم با دشنام و سنگ پراكندن او را بدرقه كردند. رسول اكرم در ميان سختيها و دشواريها و جراحتهاى فراوان از طائف دور شد و خود را به باغى در خارج طائف رساند كه متعلق به عتبه و شيبه دو نفر از ثروتمندان قريش بود و اتفاقا خودشان هم در آنجا بودند. آن دو نفر از دو شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از اين پيشامد شادى مى كردند.
بچه ها و اراذل و اوباش طائف برگشتند. رسول اكرم در سايه شاخه هاى انگور دور از عتبه و شيبه نشست تا دمى استراحت كند. تنها بود، او بود و خداى خودش . روى نياز به درگاه خداى بى نياز كرد و گفت :
((خدايا! ضعف و ناتوانى خودم و بسته شدن راه چاره و استهزا و سخريه مردم را به تو شكايت مى كنم . اى مهربانترين مهربانان ! تويى خداى زيردستان و خوار شمرده شده گان . تويى خداى من ، مرا به كه وا مى گذارى ؟ به بيگانه اى كه به من اخم كند، يا دشمنى كه او را بر من تفوق داده اى ؟ خدايا! اگر آنچه بر من رسيد، نه از آن راه است كه من مستحق بوده ام و تو بر من خشم گرفته اى باكى ندارم ، ولى ميدان سلامت و عافيت بر من وسيعتر است . پناه مى برم به نور ذات تو كه تاريكيها با آن روشن شده و كار آخرت با آن راست گرديده است از اينكه خشم خويش بر من بفرستى ، يا عذاب خودت را بر من نازل گردانى ، من بدانچه مى رسد خوشنودم تا تو از من خوشنود شوى ، هيچ گردشى و تغييرى و هيچ نيرويى در جهان نيست مگر از تو و به وسيله تو)).
عتبه و شيبه در عين اينكه از شكست رسول خدا خوشحال بودند، به ملاحظه قرابت و حس خويشاوندى ، ((عداس )) غلام مسيحى خود را كه همراهشان بود دستور دادند تا يك طبق انگور پر كند و ببرد جلو آن مردى كه در آن دور زير سايه شاخه هاى انگور نشسته بگذارد و زود برگردد.
((عداس )) انگورها را آورد و گذاشت و گفت :((بخور!)) رسول اكرم دست دراز كرد و قبل از آنكه دانه انگور را به دهان بگذارد، كلمه مباركه ((بسم اللّه )) را بر زبان راند. اين كلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود. اولين مرتبه بود كه آن را مى شنيد. نگاهى عميق به چهره رسول اكرم انداخت و گفت : اين جمله معمول مردم اين منطقه نيست ، اين چه جمله اى بود؟
رسول اكرم :((عداس ! اهل كجايى ؟ و چه دينى دارى ؟)).
من اصلاً اهل نينوايم و نصرانى هستم .
اهل نينوا، اهل شهر بنده صالح خدا يونس بن متى ؟)).
عجب ! تو در اين جا و در ميان اين مردم از كجا اسم يونس بن متى را مى دانى ؟ در خود نينوا وقتى كه من آنجا بودم ده نفر پيدا نمى شد كه اسم ((متى )) پدر يونس را بداند.
((يونس برادر من است ، او پيغمبر خدا بود، من نيز پيغمبر خدايم )).
عتبه و شيبه ديدند عداس همچنان ايستاده و معلوم است كه مشغول گفتگو است . دلشان فروريخت ؛ زيرا از گفتگوى اشخاص با رسول اكرم بيش از هرچيزى بيم داشتند. يك وقت ديدند كه عداس افتاده و سر و دست و پاى رسول خدا را مى بوسد. يكى به ديگرى گفت : ديدى غلام بيچاره را خراب كرد!(86)

70 ابواسحق صابى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((ابواسحق صابى )) از فضلا و نويسندگان معروف قرن چهارم هجرى است . مدتى دربار خليفه عباسى و مدتى در دربار عزالدوله بختيار (از آل بويه ) مستوفى بود. ابواسحق داراى كيش صابى بود كه به اصل حيد)) ايمان دارند، ولى به اصل ((نبوت )) معتقد نيستند. عزالدوله بختيار سعى فراوان كرد بلكه بتواند ابواسحق را راضى كند كه اسلام اختيار كند، اما ميسر نشد. ابواسحق در ماه رمضان به احترام مسلمانان روزه مى گرفت و از قرآن كريم زياد حفظ داشت . در نامه ها و نوشته هاى خويش از قرآن زياد اقتباس ‍ مى كرد.
ابواسحق ، مردى فاضل و نويسنده و اديب و شاعر بود و با سيد شريف رضى كه نابغه فضل و ادب بود دوست و رفيق بودند. ابواسحق در حدود سال 384 هجرى از دنيا رفت و سيد رضى قصيده اى عالى در مرثيه وى سرود كه مضمون سه شعر آن اين است :
((آيا ديدى چه شخصيتى را روى چوبهاى تابوت حركت دادند؟ و آيا ديدى چگونه شمع محفل خاموش شد؟)).
((كوهى فرو ريخت كه اگر اين كوه به دريا ريخته بود دريا را به هيجان مى آورد و سطح آن را كف آلود مى ساخت )).
((ن قبل از آنكه خاك ، تو را در برگيرد باور نمى كردم كه خاك مى تواند روى كوههاى عظيم را بپوشاند))(87).
بعدها بعضى از كوته نظران سيد را مورد ملامت و شماتت قرار دادند كه كسى مثل تو كه ذريه پيغمبر است شايسته نبود كه مردى صابى مذهب را كه منكر شرايع و اديان بود، مرثيه بگويد و از مردن او اظهار تاءسف كند.
سيد گفت :((من به خاطر علم و فضلش او را مرثيه گفتم ، در حقيقت علم و فضيلت را مرثيه گفته ام ))(88)

71 در جستجوى حقيقت
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سوداى حقيقت و رسيدن به سرچشمه يقين ، ((عنوان بصرى )) را آرام نمى گذاشت . طى مسافتها كرد و به مدينه آمد كه مركز انتشار اسلام و مجمع فقها و محدثين بود. خود را به محضر مالك بن انس ، محدث و فقيه معروف مدينه ، رساند.
در محضر مالك ، طبق معمول احاديثى از رسول خدا روايت و ضبط مى شد. عنوان بصرى نيز در رديف ساير شاگردان مالك به نقل و دست به دست كردن و ضبط عبارتهاى احاديث و به ذهن سپردن سند آنها؛ يعنى نام كسانى كه آن احاديث را روايت كرده اند، سرگرم بود تا بلكه بتواند عطش درونى خود را به اين وسيله فرو نشاند.
در آن مدت امام صادق عليه السلام در مدينه نبود، پس از چندى كه آن حضرت به مدينه برگشت ، عنوان بصرى عازم شد چندى هم به همان ترتيبى كه شاگرد مالك بوده ، در محضر امام شاگردى كند.
ولى امام به منظور اينكه آتش شوق او را تيزتر كند از او پرهيز كرد، روزى به او فرمود:((من آدم گرفتارى هستم ، به علاوه اذكار و اورادى در ساعات شبانه روز دارم ، وقت ما را نگير و مزاحم نباش . همان طور كه قبلاً به مجلس ‍ درس مالك مى رفتى حالا هم همانجا برو)).
اين جمله ها كه صريحا جواب رد بود، مثل پتكى بر مغز عنوان بصرى فرود آمد. از خودش بدش آمد. با خود گفت اگر در من نورى و استعدادى و قابليتى مى ديد مرا از خود نمى راند. از دلتنگى داخل مسجد پيغمبر شد و سلامى داد و بعد با هزاران غم و اندوه به خانه خويش رفت .
فرداى آن روز از خانه بيرون آمد و يكسره رفت به روضه پيغمبر، دو ركعت نماز خواند و روى دل به درگاه الهى كرد و گفت :((خدايا! تو كه مالك همه دلها هستى از تو مى خواهم كه دل جعفر بن محمد را با من مهربان كنى و مرا مورد عنايت او قرار دهى و از علم او به من بهره برسانى كه راه راست تو را پيدا كنم )).
بعد از اين نماز و دعا بدون اينكه به جايى برود، مستقيما به خانه خودش ‍ برگشت . ساعت به ساعت احساس مى كرد كه بر علاقه و محبتش نسبت به امام صادق افزوده مى شود. به همين جهت از مهجورى خويش بيشتر رنج مى برد. رنج فراوان او را در كنج خانه محبوس كرد. جز براى اداى فريضه نماز از خانه بيرون نمى آمد. چاره اى نبود، از يك طرف امام رسما به او گفته بود ديگر مزاحم من نشو و از طرف ديگر ميل و عشق درونش چنان به هيجان آمده بود كه جز يك مطلوب و يك محبوب بيشتر براى خود نمى يافت . رنج و محنت بالا گرفت . طاقتش طاق شد. ديگر نتوانست بيش ‍ از اين صبر كند، كفش و جامه پوشيده به در خانه امام رفت ، خادم آمد، پرسيد: چه كار دارى ؟
هيچ ، فقط مى خواستم سلامى به امام عرض كنم .
امام مشغول نماز است .
طولى نكشيد كه همان خادم آمد و گفت :((بسم اللّه بفرماييد)).
عنوان ، داخل خانه شد، چشمش كه به امام افتاد، سلام كرد. امام جواب سلام را به اضافه يك دعا به او رد كرد و سپس پرسيد:((كنيه ات چيست ؟))
ابوعبداللّه .
((خداوند اين كنيه را براى تو حفظ كند و به تو توفيق عنايت فرمايد)).
شنيدن اين دعا بهجت و انبساطى به او داد، با خود گفت اگر هيچ بهره اى از اين ملاقات جز همين دعا نبرم مرا كافى است . بعد امام فرمود:((خوب چه كارى دارى ؟ و چه مى خواهى ؟)).
از خدا خواسته ام كه دل تو را به من مهربان كند و مرا از علم تو بهره مند سازد. اميدوارم خداوند دعاى مرا مستجاب فرمايد.
((اى اباعبداللّه معرفت خدا و نور يقين با رفت و آمد و اين در و آن در زدن و آمد و شد نزد اين فرد و آن فرد تحصيل نمى شود ديگرى نمى تواند اين نور را به تو بدهد، اين علم درسى نيست ، نورى است كه هرگاه خدا بخواهد بنده اى را هدايت كند در دل آن بنده وارد مى كند. اگر چنين معرفت و نورى را خواهانى ، حقيقت عبوديت و بندگى را از باطن روح خودت جستجو كن و در خودت پيدا كن ، علم را ازراه عمل بخواه ، از خداوند بخواه او خودش ‍ به دل تو القا مى كند ...))(89)

72 جوياى يقين
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در همه كشور عظيم سلجوقى ، نظاميه بغداد و نظاميه نيشابور، مثل دو ستاره روشن مى درخشيدند. طالبان علم و جويندگان بينش ، بيشتر به يكى از اين دو دانشگاه عظيم هجوم مى آوردند. رياست و كرسى بزرگ تدريس ‍ نظاميه نيشابور، در حدود سالهاى 450 478 به عهده ((ابوالمعالى امام الحرمين جوينى )) بود. صدها نفر دانشجوى جوان جدى در حوزه تدريس ‍ وى حاضر مى شدند و مى نوشتند و حفظ مى كردند. در ميان همه شاگردان امام الحرمين سه نفر جوان پرشور و با استعداد بيش از همه جلب توجه كرده انگشت نما شده بودند. محمد غزالى طوسى ، كياهراسى ، احمد بن محمد خوافى .
سخن امام الحرمين در باره اين سه نفر گوش به گوش و دهان به دهان مى گشت كه :((غزالى دريايى است مواج ، كيا، شيرى است درنده ، خوافى ، آتشى است سوزان )) از اين سه نفر نيز محمد غزالى مبرزتر و برازنده تر مى نمود. از اين رو چشم و چراغ حوزه علميه نيشابور آن روز، ((محمد غزالى )) بود.
امام الحرمين در سال 478 هجرى وفات كرد. غزالى كه ديگر براى خود عدل و همپايه اى نمى شناخت ، آهنگ خدمت وزير دانشمند سلجوقى ، خواجه نظام اللمك طوسى كرد كه محضرش مجمع ارباب فضل و دانش ‍ بود. در آنجا نيز مورد احترام و محبت قرار گرفت . در مباحشات و مناظرات بر همه اقران پيروز شد! ضمنا كرسى رياست نظاميه بغداد خالى شده بود و انتظار استادى با لياقت را مى كشيد كه بتواند از عهده تدريس آنجا برآيد. جاى ترديد نبود، شخصيتى لايقتر ازاين نابغه جوان كه تازه از خراسان رسيده بود پيدا نمى شد. در سال 484 هجرى قمرى ، غزالى با شكوه و جلال تمام وارد بغداد شد و بر كرسى رياست دانشگاه ((نظاميه )) تكيه زد.
عاليترين مقامات علمى و روحانى آن روز همان بود كه غزالى بدان رسيد. بزرگترين دانشمند زمان و عاليترين مرجع دين به شمار مى رفت . در مسائل بزرگ سياسى روز مداخله مى كرد. خليفه وقت ، المقتدر باللّه و بعد از او المستظهر باللّه ، براى وى احترام زيادى قائل بودند. همچنين پادشاه بزرگ ايران ملكشاه سلجوقى و وزير دانشمند و مقتدر وى خواجه نظام الملك طوسى ، نسبت به او ارادت مى ورزيدند و كمال احترام را مرعى مى داشتند، غزالى به نقطه اوج ترقيات خود رسيده بود و ديگر مقامى براى مثل او باقى نمانده بود كه احراز نكرده باشد، ولى در همان حال كه بر عرش سيادت علمى و روحانى جلوس كرده بود و ديگران غبطه مقام او را مى خوردند از درون روح وى شعله اى كه كم و بيش در همه دوران عمر وى سوسو مى زد، زبانه كشيد كه خرمن هستى و مقام و جاه و جلال وى را يكباره سوخت .
غزالى در همه دوران تحصيل خويش ، احساسى مرموز را در خود مى يافت كه از او آرامش و يقين و اطمينان مى خواست ، ولى حس تفوق بر اقران و كسب نام و شهرت و افتخار مجال بروز و فعاليت زيادى به اين حس ‍ نمى داد. همينكه به نقطه اوج ترقيات دنيايى خود رسيد و اشباع شد، فعاليت حس كنجكاوى و حقيقتجويى وى آغاز گشت .
اين مطلب بر وى روشن شد كه جدلها و استدلالات وى كه ديگران اقناع و ملزم مى كند، روح كنجاو و تشنه خود او را اقناع نمى كند. دانست كه تعليم و تعلم و بحث و استدلال كافى نيست . سير و سلوك و مجاهدت و تقوا لازم است . با خود گفت از نام شراب ، مستى و از نام نان ، سيرى و از نام دوا، بهبود پيدا نمى شود. از بحث و گفتگو در باره حقيقت و سعادت نيز آرامش ‍ و يقين و اطمينان پيدا نمى شود. بايد براى حقيقت ، خالص شد و اين با حب جاه و شهرت و مقام سازگار نيست .
كشمكش عجيبى در درون وى پيدا شد. دردى بود كه جز خود او و خداى او كسى از آن آگاه نبود. شش ماه اين كشمكش به صورت جانكاهى دوام يافت و به قدرى شدت كرد كه خواب و خوراك از وى سلب شد. زبانش از گفتار باز ماند. ديگر قادر به تدريس و بحث نبود. بيمار شد و در جهاز هاضمه اش اختلال پيدا شد. اطبا معاينه كردند، بيمارى روحى تشخيص ‍ دادند. راه چاره از هر طرف بسته شده بود. جز خدا و حقيقت دادرسى نبود. از خدا خواست كه او را مدد كند و از اين كشمكش برهاند. كار آسانى نبود، از يك طرف آن حس مرموز به شدت فعاليت مى كرد و از طرف ديگر چشم پوشيدن از آن همه جلال و عظمت و احترام و محبوبيت دشوار مى نمود. تا آنكه يك وقت احساس كرد كه تمام جاه و جلالها از نظرش ساقط شد. تصميم گرفت از جاه و مقام چشم بپوشد. از ترس ممانعت مردم اظهار نكرد و به بهانه سفر مكه از بغداد بيرون رفت ، ولى همينكه مقدارى از بغداد دور شد و مشايعت كنندگان همه برگشتند، راه خود را به سوى شام و بيت المقدس برگرداند. براى آنكه كسى او را نشناسد و مزاحم سير درونيش ‍ نشود، در جامه درويشان درآمد. سير آفاق و انفس را آنقدر ادامه داد تا آنچه را كه مى خواست ، يعنى يقين و آرامش درونى ، پيدا كرد. ده سال مدت تفكر و خلوت و رياضت وى طول كشيد(90).

73 تشنه اى كه مشك آبش به دوش بود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اواخر تابستان بود و گرما بيداد مى كرد، خشكسالى و گرانى ، اهل مدينه را به ستوه آورده بود، فصل چيدن خرما بود. مردم تازه مى خواستند نفس راحتى بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهاى وحشتناكى مشعر به اينكه مسلمين از جانب شمال شرقى از طرف روميها مورد تهديد هستند فرمان بسيج عمومى داد. مردم از يك خشكسالى گذشته بودند و مى خواستند از ميوه هاى تازه استفاده كنند. رها كردن ميوه و سايه بعد از آن خشكسالى و در آن گرماى كشنده و راه دراز مدينه به شام را پيش گرفتن ، كار آسانى نبود. زمينه براى كارشكنى منافقين كاملاً فراهم شد.
ولى نه آن گرما و نه آن خشكسالى و نه كارشكنيهاى منافقان ، هيچكدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن يك سپاه سى هزار نفرى براى مقابله با حمله احتمالى روميان بشود.
راه صحرا را پيش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش مى باريد. مركب و آذوقه به حد كافى نبود. خطر كمبود آذوقه و وسيله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود. بعضى از سست ايمانان در بين راه پشيمان شدند. ناگهان مردى به نام ((كعب بن مالك )) برگشت و راه مدينه را پيش گرفت . اصحاب به رسول خدا گفتند: يا رسول اللّه ! كعب بن مالك برگشت .
فرمود:((ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برخواهد گرداند و اگر نيست خداوند شما را از شر او آسوده كرده .))
طولى نكشيد كه اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! مرارة بن ربيع نيز برگشت .
رسول اكرم فرمود:((ولش كنيد اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برمى گرداند و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است )).
مدتى نگذشت كه باز اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! هلال بن اميه هم برگشت . رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد.
در اين بين شتر ابوذر كه همراه قافله مى آمد از رفتن باز ماند. ابوذر هر چه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند ميسر نشد. ناگهان اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشيده ، گفتند: يا رسول اللّه ابوذر هم برگشت .
باز هم رسول اكرم با خونسردى فرمود:((ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما ملحق مى سازد و اگر خيرى در او نيست خدا شما را از شرّ او آسوده كرده است )).
ابوذر هر چه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند، ممكن نشد. از شتر پياده شد و بارها را به دوش گرفت و پياده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر مى تابيد. از تشنگى له له مى زد. خودش را از ياد برده بود و هدفى جز رسيدن به پيغمبر و ملحق شدن به ياران نمى شناخت . همان طور كه مى رفت ، در گوشه اى از آسمان ابرى ديد و چنين مى نمود كه در آن سمت بارانى آمده است . راه خود را به آن طرف كج كرد. به سنگى برخورد كرد كه مقدار كمى آب باران در آنجا جمع شده بود. اندكى از آن چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد؛ زيرا به خاطرش رسيد بهتر است اين آب را با خود ببرم و به پيغمبر برسانم ، نكند آن حضرت تشنه باشد و آبى نداشته باشد كه بياشامد. آبها را در مشكى كه همراه داشت ريخت و با ساير بارهايى كه داشت به دوش كشيد، با جگرى سوزان پستيها و بلنديهاى زمين را زيرپا مى گذاشت . تا از دور چشمش به سياهى سپاه مسلمين افتاد؛ قلبش از خوشحالى طپيد و به سرعت خود افزود.
از آن طرف نيز يكى از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهى افتاد كه به سوى آنها پيش مى آمد. به رسول اكرم عرض كرد: يا رسول اللّه ! مثل اينكه مردى از دو به طرف ما مى آيد.
رسول اكرم :((چه خوب است ابوذر باشد!)).
سياهى نزديكتر رسيد، مردى فرياد كرد: به خدا خودش است ، ابوذر است .
رسول اكرم :((خداوند ابوذر را بيامرزد، تنها زيست مى كند، تنها مى ميرد و تنها محشور مى شود)).
رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمين گذاشت . ابوذر از خستگى و تشنگى بى حال به زمين افتاد.
رسول اكرم :((آب حاضر كنيد و به ابوذر بدهيد كه خيلى تشنه است )).
ابوذر:((آب همراه من هست )).
((آب همراه داشتى و نياشاميدى ؟!))
((آرى پدر و مادرم به قربانت ! به سنگى برخوردم ديدم آب سرد و گوارايى است . اندكى چشيدم ، با خود گفتم از آن نمى آشامم تا حبيبم رسول خدا از آن بياشامد))(91).

74 لگد به افتاده
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبدالملك بن مروان ، بعد از 21 سال حكومت استبدادى ، در سال 86 هجرى از دنيا رفت . بعد از وى پسرش وليد جانشين او شد. وليد براى آنكه از نارضاييهاى مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعديلى بنمايد. مخصوصا در مقام جلب رضايت مردم مدينه كه يكى از دو شهر مقدس مسلمين و مركز تابعين و باقيماندگان صحابه پيغمبر و اهل فقه و حديث بود برآمد. از اين رو هشام بن اسماعيل مخزونى پدر زن عبدالملك را كه قبلاً حاكم مدينه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوى سقوط وى را مى كردند از كار بركنار كرد.
هشام بن اسماعيل ، در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود. سعيد بن مسيب ، محدث معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از بيعت ، شصت تازيانه زده بود و جامه اى درشت بر وى پوشانده ، بر شترى سوارش كرده ، دور تا دور مدينه گردانده بود. به خاندان على عليه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علويين ، امام على بن الحسين زين العابدين عليه السلام بيش از ديگران بدرفتارى كرده بود.
وليد هشام را معزول ساخت و به جاى او، عمر بن عبدالعزيز، پسر عموى جوان خود را كه در ميان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود، حاكم مدينه قرار داد. عمر براى باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو خانه مروان حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدى ديده يا شنيده بيايد و تلافى كند و داد دل خود را بگيرد. مردم دسته دسته مى آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار ((هشام بن اسماعيل )) مى شد.
خود هشام بن اسماعيل ، بيش از همه ، نگران امام على بن الحسين و علويين بود. با خود فكر مى كرد انتقام على بن الحسين در مقابل آن همه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش ، كمتر از كشتن نخواهد بود. ولى از آن طرف ، امام به علويين فرمود، خوى ما بر اين نيست كه به افتاده لگد بزنيم و از دشمن بعد از آنكه ضعيف شد انتقام بگيريم ، بلكه برعكس ، اخلاق ما اين است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنيم . هنگامى كه امام با جمعيت انبوه علويين ، به طرف هشام بن اسماعيل مى آمد، رنگ در چهره هشام باقى نماند. هر لحظه انتظار مرگ را مى كشيد. ولى برخلاف انتظار وى ، امام طبق معمول كه مسلمانى به مسلمانى مى رسد با صداى بلند فرمود:((سَلامٌ عَلَيْكُمْ)) و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به و فرمود:((اگر كمكى از من ساخته است حاضرم )).
بعد از اين جريان ، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف كردند(92).

75 مرد ناشناس
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زن بيچاره ، مشك آب را به دوش كشيده بود و نفس نفس زنان به سوى خانه اش مى رفت . مردى ناشناس به او برخورد و مشك را از او گرفت و خودش به دوش كشيد. كودكان خردسال زن ، چشم به در دوخته منتظر آمدن مادر بودند. در خانه باز شد. كودكان معصوم ديدند مرد ناشناسى همراه مادرشان به خانه آمد و مشك آب را به عوض مادرشان به دوش ‍ گرفته است . مرد ناشناس مشك را به زمين گذاشت و از زن پرسيد:((خوب معلوم است كه مردى ندارى كه خودت آبكشى مى كنى ، چطور شده كه بى كس مانده اى ؟)).
شوهرم سرباز بود. على بن ابيطالب او را به يكى از مرزها فرستاد و در آنجا كشته شد. اكنون منم و چند طفل خردسال .
مرد ناشناس بيش از اين حرفى نزد. سر را به زير انداخت و خداحافظى كرد و رفت ، ولى در آن روز آنى از فكر آن زن و بچه هايش بيرون نمى رفت . شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود،زنبيلى برداشت و مقدارى آذوقه از گوشت و آرد و خرما در آن ريخت و يكسره به طرف خانه ديروزى رفت و در زد.
كيستى ؟
((همان بنده خداى ديروزى هستم كه مشك آب را آوردم ، حالا مقدارى غذا براى بچه ها آورده ام )).
خدازتوراضى شودوبين ما و على بن ابيطالب هم خدا خودش حكم كند!
((در باز گشت و مرد ناشناس داخل خانه شد، بعد گفت :((دلم مى خواهد ثوابى كرده باشم ، اگر اجازه بدهى ، خمير كردن و پختن نان ، يا نگهدارى اطفال را من به عهده بگيرم )).
بسيار خوب ! ولى من بهتر مى توانم خمير كنم و نان بپزم ، تو بچه ها را نگاه دار تا من از پختن نان فارغ شوم .
زن رفت دنبال خمير كردن . مرد ناشناس فورا مقدارى گوشت كه خود آورده بود كباب كرد و با خرما، با دست خود به بچه ها خورانيد. به دهان هركدام كه لقمه اى مى گذاشت مى گفت :((فرزندم ! على بن ابيطالب را حلال كن ، اگر در كار شما كوتاهى كرده است )).
خمير آماده شد. زن صدا زد: بنده خدا همان تنور را آتش كن .
مرد ناشناس رفت و تنور را آتش كرد. شعله هاى آتش زبانه كشيد و چهره خويش را نزديك آتش آورد و با خود مى گفت :((حرارت آتش را بچش ، اين است كيفر آن كس كه در كار يتيمان و بيوه زنان كوتاهى مى كند)).
در همين حال بود كه زنى از همسايگان به آن خانه سر كشيد و مرد ناشناس ‍ را شناخت ، به زن صاحب خانه گفت :((واى به حالت ! اين مرد را كه كمك گرفته اى نمى شناسى ؟! اين اميرالمؤمنين على بن ابيطالب است )).
زن بيچاره جلو آمد و گفت :((اى هزار خجلت و شرمسارى از براى من ، من از تو معذرت مى خواهم .))
((نه ، من از تو معذرت مى خواهم كه در كار تو كوتاهى كردم ))(93)

76 پسر حاتم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامى ، رسم ملوك الطوايفى در ميان اعراب جارى بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبردارى رؤ ساى خود عادت كرده بودند. و احيانا به آنها باج و خراج مى پرداختند. يكى از رؤ سا و ملوك الطوايف عرب ، سخاوتمند معروف ، ((حاتم طائى )) بود كه رئيس و زعيم ((قبيله طى )) به شمار مى رفت . بعد از حاتم ، پسرش ((عدى )) جانشين پدر شد، قبيله طى طاعت او را گردن نهادند. عدى سالانه يك چهارم درآمد هركسى را به عنوان باج و ماليات مى گرفت . رياست و زعامت عدى مصادف شد با ظهور رسول اكرم و گسترش اسلام . قبيله طى بت پرست بودند، اما خود عدى كيش نصرانى داشت و آن را از مردم خويش پوشيده مى داشت .
مردم عرب كه مسلمان مى شدند و با تعليمات آزاديبخش اسلام آشنايى پيدا مى كردند، خواه ناخواه ، از زير بار رؤ سا كه طاعت خود را بر آنها تحميل كرده بودند آزاد مى شدند. به همين جهت عدى بن حاتم ، مانند همه اشراف و رؤ ساى ديگر عرب ، اسلام را بزرگترين خطر براى خود مى دانست و با رسول خدا دشمنى مى ورزيد. اما كار از كار گذشته بود، مردم فوج فوج به اسلام مى گرويدند و كار اسلام و مسلمانى بالا گرفته بود. عدى مى دانست كه روزى به سراغ او نيز خواهند آمد و بساط حكومت و آقايى او را برخواهند چيد. به پيشكار مخصوص خويش كه غلامى بود دستور داد گروهى شتر چاق و راهوار هميشه نزديك خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پيدا كرد سپاه اسلام نزديك آمده اند او را خبر كند.
يك روز آن غلام آمد و گفت :((هر تصميمى مى خواهى بگيرى بگير كه لشكريان اسلام در همين نزديكيها هستند))
عدى دستور داد شتران را حاضر كردند، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث آنچه قابل حمل بود بر شترها بار كرد و به سوى شام كه مردم آنجا نيز نصرانى و هم كيش او بودند فرار كرد. اما در اثر شتابزدگى زياد از حركت دادن خواهرش ((سفانه )) غافل ماند و او در همانجا ماند.
سپاه اسلام وقتى رسيدند كه خود ((عدى )) گريخته بود ((سفانه )) خواهر وى را در شمار اسيران به مدينه بردند و داستان فرار عدى را براى رسول اكرم نقل كردند. در بيرون مسجد مدينه ، يك چهار ديوارى بود كه ديوارهايى كوتاه داشت . اسيران را در آنجا جاى دادند. يك روز رسول اكرم از جلو آن محل مى گذشت تا وارد مسجد شود، سفانه كه زنى فهميده و زبان آور بود، از جا حركت كرد و گفت :((پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد)).
رسول اكرم از وى پرسيد:((سرپرست تو كيست ؟))
گفت :((عدى بن حاتم )).
فرمود:((همانكه از خدا و رسول او فرار كرده است ؟!)).
رسول اكرم اين جمله را گفت و بى درنگ از آنجا گذشت .
روز ديگر آمد از آنجا بگذرد باز ((سفانه )) از جا حركت كرد و عين جمله روز پيش را تكرار كرد. رسول اكرم نيز عين سخن روز پيش را به او گفت : اين روز هم تقاضاى سفانه بى نتيجه ماند. روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا عبور كند، سفانه ديگر اميد زيادى نداشت تقاضايش پذيرفته شود، تصميم گرفت حرفى نزند اما جوانى كه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد به او با اشاره فهماند كه حركت كند و تقاضاى خويش را تكرار نمايد. سفانه حركت كرد و مانند روزهاى پيش گفت :((پدر از سرم رفته ، سرپرستم پنهان شده ، بر من منت بگذار خدا بر تو منت بگذارد)).
رسول اكرم فرمود:((بسيار خوب ، منتظرم افراد مورد اعتمادى پيدا شوند، تو را همراه آنها به ميان قبليله ات بفرستم . اگر اطلاع يافتى كه همچو اشخاصى به مدينه آمده اند مرا خبر كن )).
سفانه از اشخاصى كه آنجا بودند پرسيد، آن شخصى كه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضاى خويش را تجديد نمايم كى است ؟ گفتند او ((على بن ابيطالب )) است .
پس از چندى سفانه به پيغمبر خبر داد كه گروهى مورد اعتماد از قبيله ما به مدينه آمده اند، مرا همراه اينها بفرست . رسول اكرم جامه اى نو و مبلغى خرجى و يك مركب به او داد و او همراه آن جمعيت حركت كرد و به شام نزد برادرش رفت تا چشم سفانه به عدى افتاد زبان به ملامت گشود و گفت :((تو زن و فرزند خويش را بردى و مرا كه يادگار پدرت بودم فراموش ‍ كردى ؟!)).
عدى از وى معذرت خواست . و چون سفانه زن فهميده اى بود، عدى در كار خود با وى مشورت كرد، به او گفت :((به نظر تو كه محمد را از نزديك ديده اى صلاح من در چيست ؟ آيا بروم نزد او و به او ملحق شوم يا همچنان از او كناره گيرى كنم )).
سفانه گفت :((به عقيده من ، خوب است به او ملحق شوى ، اگر او واقعا پيغمبر خداست زهى سعادت و شرافت براى تو و اگر هم پيغمبر نيست و سر ملك دارى دارد، باز هم تو در آنجا كه از يمن زياد دور نيست ، با شخصيتى كه در ميان مردم يمن دارى ، خوار نخواهى شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهى داد)).
عدى اين نظر را پسنديد. تصميم گرفت به مدينه برود و ضمنا در كار پيغمبر باريك بينى كند و ببيند آيا واقعا او پيغمبر خداست تا مانند يكى از امت از او پيروى كند، يا مردى است دنياطلب و سر پادشاهى دارد تا در حدود منافع مشترك با او همكارى و همراهى نمايد.
پيغمبر در مسجد مدينه بود كه عدى وارد شد و بر پيغمبر سلام كرد. رسول اكرم پرسيد:((كيستى ؟)).
عدى پسر حاتم طائيم .
پيغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد.
در بين راه كه پيغمبر و عدى مى رفتند، پيره زنى لاغر و فرتوت جلو پيغمبر را گرفت و به سؤ ال و جواب پرداخت . مدتى طول كشيد و پيغمبر با مهربانى و حوصله جواب پيره زن را مى داد.
عدى با خود گفت ، اين يك نشانه از اخلاق اين مرد كه پيغمبر است . جباران و دنياطلبان چنين خلق و خوى ندارند كه جواب پيره زنى مفلوك را اين قدر با مهربانى و حوصله بدهند.
همينكه عدى وارد خانه پيغمبر شد، بساط زندگى پيغمبر را خيلى ساده و بى پيرايه يافت . آنجا فقط يك تشك بود كه معلوم بود پيغمبر روى آن مى نشيند. پيغمبران آن را براى عدى انداخت . عدى هر چه اصرار كرد كه خود پيغمبر روى آن بنشيند پيغمبر قبول نكرد. عدى روى تشك نشست و پيغمبر روى زمين . عدى با خود گفت اين نشانه دوم از اخلاق اين مرد كه از نوع اخلاق پيغمبران است نه پادشاهان .
پيغمبر رو كرد به عدى و فرمود:((مگر مذهب تو مذهب ركوسى نبود))(94)
چرا.
((پس چرا و به چه مجوز، يك چهارم درآمد مردم را مى گرفتى ؟ در دين تو كه اين كار روا نيست )).
عدى كه مذهب خود را از همه حتى نزديكترين خويشاوندانش پنهان داشته بود، از سخن پيغمبر سخت در شگفت ماند. با خود گفت اين نشانه سوم از اين مرد كه پيغمبر است .
سپس پيغمبر به عدى فرمود:((تو به فقر و ضعف بنيه مالى امروز مسلمانان نگاه مى كنى و مى بينى مسلمانان برخلاف ساير ملل فقيرند، ديگر اينكه مى بينى امروز انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده و حتى بر جان و مال خود ايمن نيستند ديگر اينكه مى بينى حكومت و قدرت در دست ديگران است ، به خدا قسم ! طولى نخواهد كشيد كه اين قدر ثروت به دست مسلمانان برسد كه فقيرى در ميان آنها پيدا نشود. به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سركوب شوند و آنچنان امنيت كامل برقرار گردد كه يك زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهايى سفر كند و كسى مزاحم وى نگردد. به خدا قسم نزديك است زمانى كه كاخهاى سفيد بابل در اختيار مسلمانان قرار مى گيرد)).
عدى از روى كمال عقيده و خلوص نيت ، اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند. سالها بعد از پيغمبراكرم زنده بود. او سخنان پيغمبر را كه در اولين برخورد به او فرموده بود و پيش بينيهايى كه براى آينده مسلمانان كرده بود، هميشه به ياد داشت و فراموش نمى كرد و مى گفت :
((به خدا قسم ! نمردم و ديدم كه كاخهاى سفيد بابل به دست مسلمانان فتح شد. امنيت چنان برقرار شد كه يك زن به تنهايى مى توانست از عراق تا حجاز سفر كند بدون آنكه مزاحمتى ببيند. به خدا قسم ! اطمينان دارم كه زمانى خواهد رسيد فقيرى در ميان مسلمانان پيدا نشود))(95).

77 امتحان هوش
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

تا آخر هيچيك از شاگردان نتوانست به سؤ الى كه معلم عاليقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد. ههركس جوابى داد و هيچكدام مورد پسند واقع نشد. سؤ الى كه رسول اكرم در ميان اصحاب خود طرح كرد اين بود:((در ميان دستگيره هاى ايمان كداميك از همه محكمتر است ؟)).
يكى از اصحاب :((نماز)). رسول اكرم :((نه )). ديگرى :((زكات )). رسول اكرم :((نه )). سومى :((روزه )). رسول اكرم :((نه )). چهارمى :((حج و عمره )). رسول اكرم :((نه )). پنجمى :((جهاد)). رسول اكرم :((نه )).
عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از ميان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود:((تمامى اينهايى كه نام برديد كارهاى بزرگ و با فضيلتى است ، ولى هيچكدام از اينها آنكه من پرسيدم نيست . محكمترين دستگيره هاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست ))(96).
8
78 جويبر و ذلفا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

((چقدر خوب بود زن مى گرفتى و خانواده تشكيل مى دادى و به اين زندگى انفرادى خاتمه مى دادى تا هم حاجت تو به زن برآورده شود و هم آن زن در كار دنيا و آخرت ، كمك تو باشد)).
يا رسول اللّه ! نه مال دارم و نه جمال ، نه حسب دارم و نه نسب ، چه كسى به من زن مى دهد؟ و كدام زن رغبت مى كند كه همسر مردى فقير و كوتاه قد و سياهپوست و بدشكل مانند من بشود.
((اى جويبر! خداوند به وسيله اسلام ارزش افراد و اشخاص را عوض كرد. بسيارى از اشخاص در دوره جاهليت محترم بودند و اسلام آنها را پايين آورد. بسيارى از اشخاص در جاهليت خوار و بى مقدار بودند و اسلام قدر و منزلت آنها را بالا برد. خداوند به وسيله اسلام تخوتهاى جاهليت و افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد. اكنون همه مردم از سفيد و سياه قرشى و غير قرشى ، عربى و عجمى در يك درجه اند. هيچكس بر ديگرى برترى ندارد مگر به وسيله تقوا و طاعت . من در ميان مسلمانان فقط كسى را از تو بالاتر مى دانم كه تقوا و عملش از تو بهتر باشد. اكنون به آنچه دستور مى دهم عمل كن )).
اينها كلماتى بود كه در يكى از روزها كه رسول اكرم به ملاقات ((اصحاب صفه )) آمده بود، ميان او و ((جويبر)) رد و بدل شد.
((جويبر)) از اهل يمامه بود. در همانجا بود كه شهرت و آوازه اسلام و ظهور پيغمبر خاتم را شنيد. او هر چند تنگ دست و سياه و كوتاه قد بود اما باهوش و حق طلب و با اراده بود. بعد از شنيدن آوازه اسلام ، يكسره به مدينه آمد تا از نزديك ، جريان را ببيند.
طولى نكشيد كه اسلام آورد و در سلك مسلمانان درآمد، اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى ، موقتا به دستور رسول اكرم در مسجد به سر مى برد. تدريجا در ميان كسان ديگرى كه مسلمان مى شدند و در مدينه مى ماندند، افراد ديگر هم يافت شدند كه آنها نيز مانند ((جويبر)) فقير و تنگدست بودند و به دستور پيغمبر در مسجد به سر مى بردند. تا آنكه به پيغمبر وحى شد مسجد جاى سكونت نيست ، اينها بايد در خارج مسجد منزل كنند.
رسول خدا نقطه اى در خارج از مسجد در نظر گرفت و سايبانى در آنجا ساخت و آن عده را به زير آن سايبان منتقل كرد. آنجا را ((صفه )) مى ناميدند و ساكنين آنجا كه هم فقير بودند و هم غريب ، ((اصحاب صفه )) خوانده مى شدند. رسول خدا و اصحاب ، به احوال و زندگى آنها رسيدگى مى كردند.
يك روز رسول خدا به سراغ اين دسته آمده بود. در آن ميان چشمش به جويبر افتاد، به فكر رفت كه جويبر را از اين وضع خارج كند، و به زندگى او سر و سامانى بدهد. اما چيزى كه هرگز به خاطر جويبر نمى گذشت با اطلاعى كه از وضع خودش داشت اين بود كه روزى صاحب زن و خانه و سر و سامان بشود. اين بود كه تا رسول خدا به او پيشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد مگر ممكن است كسى به زناشويى با من تن بدهد. ولى رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغيير وضع اجتماعى كه در اثر اسلام پيدا شده بود، به او گوشزد فرمود.
رسول خدا پس از آنكه جويبر را از اشتباه بيرون آورد و او را به زندگى ، مطمئن و اميدوار ساخت ، دستور داد يكسره به خانه ((زياد بن لبيد انصارى )) برود و دخترش ((ذلفا)) را براى خود خواستگارى كند.
((زياد بن لبيد)) از ثروتمندان و محترمين اهل مدينه بود. افراد قبيله وى احترام زيادى برايش قائل بودند. هنگامى كه جويبر وارد خانه زياد شد، گروهى از بستگان و افراد قبيله لبيد در آنجا جمع بودند.
جويبر پس از نشستن مكثى كرد و سپس سر را بلند كرد و به زياد گفت :((من از طرف پيغمبر پيامى براى تو دارم ، محرمانه بگويم يا علنى ؟)).
پيام پيغمبر براى من افتخار است ، البته علنى بگو.
((پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را براى خودم خواستگارى كنم )).
پيغمبر خودش اين موضوع را به تو فرمود؟!
((من كه از پيش خود حرفى نمى زنم ، همه مرا مى شناسند، اهل دروغ نيستم )).
عجيب است ، رسم ما نيست دختر خود را جز به همشاءنهاى خود از قبيله خودمان بدهيم . تو برو، من خودم به حضور پيغمبر خواهم آمد و در اين موضوع با خود ايشان مذاكره خواهم كرد.
جويبر از جا حركت كرد و از خانه بيرون رفت ، اما همان طور كه مى رفت با خودش مى گفت :((به خدا قسم آنچه قرآن تعليم داده است و آن چيزى كه نبوت محمد براى آن است غير اين چيزى است كه زياد مى گويد)).
هركس نزديك بود اين سخنان را كه جويبر با خود زير لب زمزمه مى كرد مى شنيد.
ذلفا دختر زيباى لبيد كه به جمال و زيبايى معروف بود، سخنان جويبر را شنيد، آمد پيش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
بابا! اين مرد كه همين الا ن خانه بيرون رفت با خودش چه زمزمه مى كرد و مقصودش چه بود؟
اين مرد به خواستگارى تو آمده بود و ادعا مى كرد پيغمبر او را فرستاده است .
نكند واقعا پيغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پيغمبر محسوب گردد.
به عقيده تو، من چه كنم ؟
به عقيده من ، زود او را قبل از آنكه به حضور پيغمبر برسد به خانه برگردان و خودت برو به حضور پيغمبر و تحقيق كن قضيه چه بوده است .
زياد، جويبر را با احترام به خانه برگردانيد و خودش به حضور پيغمبر شتافت . همينكه آن حضرت را ديد عرض كرد: يا رسول اللّه ! جويبر به خانه ما آمد و همچو پيغامى از طرف شما آورد، مى خواهم عرض كنم رسم و عادت جارى ما اين است كه دختران خود را فقط به همشاءنهاى خودمان از اهل قبيله كه همه انصار و ياران شما هستند بدهيم !
((اى زياد! جويبر مؤمن است ، آن شاءنيتها كه تو گمان مى كنى امروز از ميان رفته است . مرد مؤمن هم شاءن زن مؤمنه است )).
زياد به خانه برگشت و يكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد
به عقيده من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن ، مطلب مربوط به من است ، جويبر هر چى هست من بايد راضى باشم ، چون رسول خدا به اين امر راضى است من هم راضى هستم .
زياد، ذلفا را به عقد جويبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعيين كرد. جهاز خوبى براى عروس تهيه ديد. از جويبر پرسيدند: آيا خانه اى در نظر گرفته اى كه عروس را به آن خانه ببرى ؟
من چيزى كه فكر نمى كردم اين بود كه روزى داراى زن و زندگى بشوم . پيغمبر ناگهان آمد و به من چنين و چنان گفت و مرا به خانه زياد فرستاد.
زياد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامه مناسب براى داماد آماده كرد، عروس را با آرايش و عطر و زيور كامل به آن خانه منتقل كردند. شب تاريك شد، جويبر نمى دانست خانه اى كه براى او در نظر گرفته شده كجاست ، جويبر به آن خانه و حجله راهنمايى شد، همينكه چشمش به آن خانه و آن همه لوازم و عروس آن چنان زيبا افتاد، گذشته به يادش آمد. با خود انديشيد كه من مردى فقير و غريب وارد اين شهر شدم . هيچ چيز نداشتم ، نه مال و نه جمال و نه نسب و نه فاميل ، خداوند به وسيله اسلام اين همه نعمت برايم فراهم كرد. اين اسلام است كه اين چنين تحولى در مردم به وجود آورده كه فكرش را هم نمى شد كرد. من چقدر بايد خدا را شكر كنم .
همان وقت حالت رضايت و شكرگزارى به درگاه ايزد متعال در وى پيدا شد، به گوشه اى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت . يك وقت به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد. آن روز را شكرانه نيت روزه كرد. وقتى كه زنان به سراغ ((ذلفا)) رفتند وى را بكر و دست نخورده يافتند. معلوم شد جويبر اصلاً به نزديك ذلفا نيامده است . قضيه را از زياد پنهان نگاهداشتند.
دو شبانه روز ديگر به همين منوال گذشت . جويبر روزها روزه مى گرفت و شبها به عبادت و تلاوت مى پرداخت . كم كم اين فكر براى خانواده عروس ‍ پيدا شد كه شايد جويبر ناتوانى جنسى دارد و احتياج به زن در او نيست . ناچار مطلب را با خود زياد در ميان گذاشتند. زياد قضيه را به اطلاع پيغمبراكرم رسانيد. پيغمبراكرم جويبر را طلبيد و به او فرمود:((مگر در تو ميل به زن وجود ندارد؟!)).
از قضا اين ميل در من شديد است .
((پس چرا تا كنون نزد عروس نرفته اى ؟)).
يا رسول اللّه ! وقتى كه وارد آن خانه شدم و خود را در ميان آن همه نعمت ديدم . در انديشه فرو رفتم كه خداوند به اين بنده ناقابل چقدر عنايت فرموده ، حالت شكر و عبادت در من پيدا شد. لازم دانستم قبل از هر چيزى خداى خود را شكرانه عبادت كنم . از امشب نزد همسرم خواهم رفت .
رسول خدا عين جريان را به اطلاع زياد بن لبيد رسانيد. جويبر و ذلفا با هم عروسى كردند و با هم به خوشى به سر مى بردند. جهادى پيش آمد. جويبر با همان نشاطى كه مخصوص مردان با ايمان است زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد. بعد از شهادت جويبر، هيچ زنى به اندازه ذلفا خواستگار نداشت و براى هيچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند(97).