تشكيل حكومت اسلامى
نخستين كار پيامبر، برقرارى پيمان برادرى بين مهاجران و انصار بود.
آنگاه پيامبر، على را برادر خود ناميد. و بدين ترتيب و بر اساس اين پيمان ، هر
برادرى به برادر ديگر جا و مكان و معاش داد و مهاجران از بى پناهى نجات يافتند.
اما از آنجا كه اموال و اثاث البيت و تمام زندگى مهاجرانى كه به مدينه فرار كرده
بودند در مكه و در دست مشركان بود، مسلمانان ناراحت بودند.
پيامبر، نخست پيمان مهمى با يهوديان مدينه بست تا از سوى آنان در امان باشد. سپس بر
آن شد تا راهى بيابد كه بر مشركان دست پيدا كند، تا آنان دريابند كه مسلمانان از
اموال خود در مكه چشم نپوشيده اند. بدين منظور سه بار، با حدود دويست نفر، به اطراف
مدينه و بر سر راه كاروان تجارى مشركان مكه به شام تاخت ، اما هر سه بار به آنان
دسترسى نيافت . يك بار نيز على را با عده اى به حوالى بدر فرستاد. آنان نيز دست
خالى بازگشتند.
بدين گونه سال اول هجرت بيشتر به رتق و فتق امور داخلى مسلمانان و در واقع به
سازماندهى گذشت .
سال دوم هجرت
پيامبر در اين سال قبله را به امر خداوند از بيت المقدس به كعبه تغيير داد. در
زمينه نظامى نيز به يك پيروزى مهم دست يافت : عبدالله بن جحش را با عده اى از
مهاجران به محلى بين مكه و طائف بر سر راه كاروان مهم تجارى قريش فرستاد تا آنان
اخبار كاروان را پياپى براى پيامبر به مدينه بفرستند. اما دو تن از آنان بر اثر گم
كردن راه به دست عده اى از مشركان اسير شدند و بقيه ، در يك درگيرى ناگزير با
كاروانيان ، عده اى را كشتند و دو تن را اسير گرفتند و ديگر مشركان را به فرار
واداشتند و با كاروانى بزرگ از مال و منال مشركان به مدينه آمدند. اما چون اين كار
در ماه حرام صورت گرفته بود، پيامبر حاضر نشد در اموال تصرف كند و در مورد اين كار
و مجاهدان جان به كف اين واقعه ، منتظر وحى ماند. خداوند آنان را تاءييد كرد و بدين
گونه همه شادمان شدند و اموال به تصرف مسلمانان درآمد و وضع اقتصادى آنان سامان
گرفت !
اسيران مسلمانان هم با اسيران مشركان مبادله شدند.
از پس همين پيروزى و در تعقيب كاروان تجارى مكه به كاروانسالارى ابوسفيان بود كه
مسلمانان با سيصد و سيزده تن جنگجوى ، در برابر حدود هزار تن از مشركان قريش ، از
جمله ابوجهل ، در محل بدر، با حضور و شركت پيامبر نبرد كردند و خداوند فتحى بزرگ
نصيبشان فرمود. حدود هفتاد تن از سران مشركان كشته شدند و بسيارى اسير مسلمانان
گشتند و اسب و شتر و غنايم بسيار به دست پيامبر افتاد. در همين سال ، به جز بدر،
حدود شش غزوه ديگر اتفاق افتاد كه به مسلمانان اعتماد به نفس و روحيه بخشيد و
مشركان را از برج نخوت فرو كشيد.
جدا از اين حوادث ، يك رويداد خجسته ديگر در اين سال اتفاق افتاد و آن ازدواج
فرخنده حضرت على با فاطمه دختر پيامبر بود.
سال سوم هجرت : جنگ احد
قريش ، پس از جنگ بدر، براى جبران شكست شرم آور خود يك سال كوشيد و حدود سه هزار
نفر گرد آورد و به سركردگى ابوسفيان به سوى مدينه رهسپار شد. پيامبر نيز با كمتر از
هزار نفر به سوى مشركان شتافت . دو لشكر در محل احد روبه روى هم ايستادند.
در اين جنگ ، مسلمانان به فرماندهى حمزه عموى پيامبر، در آستانه پيروزى كامل بودند.
چرا كه با وجود كمى توشه و جنگ افزار و افراد، دشمن را به فرار واداشته بودند. اما
بر اثر بى توجهى برخى از نگهبانان يك گذرگاه مهم ، دشمن فرارى و پراكنده دوباره
فراهم آمد و ناگهان از پشت حمله آورد. اين بار، مسلمانان بودند كه جنگ را وادادند.
بسيارى از دلاوران از جمله حمزه فرمانده سپاه اسلام شهيد و بسيارى نيز از دوروبر
پيامبر پراكنده شدند.
سرانجام با پايمردى پيامبر و دلاورى على و عده اى ديگر از صحابه خاص ، مسلمانان
روحيه خود را باز يافتند و ديگر بار فراهم آمدند و دشمن را هزيمت دادند. و وقتى كه
هنگامه جنگ فرو خوابيد، پيامبر براى آگاهى از موقعيت دشمنان و اطمينان از اينكه
ديگر باز نمى گردند، همراه با عده اى ، به دنبال آنها تا حمراءالاسد رفت . عده اى
ديگر مجروحان را به مدينه منتقل كردند.
هنگامى كه پيامبر از حمراءالاسد به مدينه باز مى گشت ، از شهادت عموى بزرگوار خود
حمزه سيدالشهداء، و به ويژه از توحشى كه هند زن ابوسفيان در پاره كردن شكم او و در
آوردن جگر و خوردن آن به خرج داده بود، به شدت ناراحت و غمزده بود!
ديگر جنگهاى پيامبر
پيامبر پس از هجرت به مدينه چهار دسته دشمن مهم داشت :
نخست ، مشركان مكه ؛ دشمنان قديمى پيامبر و به تبع آنان اقوام و قبايل ديگر
سرزمينهاى عربستان .
دوم ، يهوديان مدينه و اطراف آن ، كه تنها خبث نيت و خصلتهاى آزارگرشان باعث اين
دشمنى شده بود.
سوم ، منافقان كه با وجود اندك بودن ، خطرناك ترين دشمنان پيامبر بودند، زيرا تظاهر
به مسلمانى مى كردند و در ميان مسلمانان و آگاه از همه نقشه ها و كارها و روحيات و
حركات آنان بودند و از اين رو، در خيانتهاى خود، با هر دو دسته از دشمنان پيامبر،
يعنى مشركان و يهوديان ، همكارى مى كردند يا وسيله همكارى آنها را با يكديگر فراهم
مى آوردند.
چهارم ، دشمنان غير عرب ، مانند روميان .
در مبارزه با مشركان ، پيامبر تا سال نهم هجرت ، يعنى تا غزوه طائف ، پيوسته با
آنان مى جنگيد؛ جنگهايى كه اغلب از سوى خود آنان آغاز مى شد.
از ميان مهمترين اين جنگها بعد از جنگ احد، بايد از غزوه مهم احزاب يا
(خندق ) نام برد كه در سال
پنجم هجرى رخ داد و در آن مسلمانان ، به پيشنهاد سلمان فارسى ، خندقى در بيرون
مدينه ، پيش روى سپاه مشركان (كه تقريبا از بيشتر قبايل مشرك عرب تشكيل يافته بود)
كندند. در اين نبرد مشركان ، پس از آنكه در جنگهاى تن به تن كسانى از سران خويش چون
عمرو بن عبدود را كه به دست على كشته شد؛ از دست دادند، به يارى خداوند و با آمدن
طوفان شن و افتادن تفرقه در ميان احزاب ، منهزم شدند.
پس از همين جنگ بود كه پيامبر حساب خود را با يهود بنى قريظه كه بر خلاف تعهد رسمى
و همپيمانى با پيامبر نقض عهد كرده و به يارى مشركان شتافته بودند تصفيه كرد و همه
را با حكميت مورد قبول خودشان از ميان برداشت . سپس پيامبر به غزوه دومة الجندل و
آنگاه به بنى المصطلق پرداخت .
بارى در سالهاى شش و هفت و هشت هجرى ، پس از چند جنگ و يك صلح (حديبيه ) و شكسته
شدن پيمان صلح از سوى مشركان ، سرانجام پيامبر در سال هشتم هجرى با ده هزار سوار
مسلح و با شوكت و صولت و عزت كامل مكه را فتح كرد، كه اين در واقع شكست نهايى
مشركان بود. بى درنگ پس از آن ، جنگ حنين با گروهى از تتمه مشركان در اطراف مكه رخ
داد و سپس در سال نهم هجرت ، غزوه طائف روى نمود كه نبرد نهايى بت زدايى و پالودن
قلمرو اسلام از مشركان بود. البته نهايى ترين حركت در مبارزه با مشركان ، در واقع
ابلاغ آيات برائت از مشركان بود.
اما در مبارزه با يهوديان ، پيامبر به شهادت تاريخ ، آغازگر جنگ و ستيز با آنها
نبود و تا سال چهارم هجرت كه با آنان همپيمان بود، دست تعرض به روى آنان بلند نكرد.
در اين سال ، براى گرفتن وامى به نزد بنى النضير از قبايل يهودى مدينه رفته بود كه
آنها براى قتل او توطئه چيدند. خوشبختانه توطئه برملا شد و پيامبر ناگزير آنان را
تبعيد كرد.
پس از جنگ خندق ، بنى قريظه كه طايفه ديگرى از يهود بودند برخلاف پيمان دوستى با
پيامبر به مشركان پيوستند. و چون جنگ به نفع مسلمانان پايان يافت ، پيامبر آنان را
واداشت كه به خاطر نقض عهد يا مسلمان شوند، يا جزيه بدهند و يا تسليم گردند. آنها
عناد ورزيدند و پيامبر سربازانشان را كشت و زنان و پيرمردان و كودكانشان را به
اسارت گرفت و اموالشان را تصرف كرد، زيرا آنان از پشت به مسلمانان خنجر زده بودند.
اما مهمترين جنگ با يهود، جنگ خيبر در سال هفتم هجرت (و پس از صلح حديبيه با مشركان
قريش ) بود. در اين سال ، به پيامبر خبر دادند كه يهوديان خيبر با بنى ثعلبه
همپيمان شده اند و خيال تاراج مدينه را دارند. لذا پيامبر، پيش از حركت آنها قلعه
خيبر را محاصره كرد. در اين جنگ ، على مانند جنگهاى ديگر دليرى بسيار كرد و از جمله
مرحب خيبرى را كشت و در خيبر را كند. سرانجام مسلمانان به غائله يهوديان خيبر نيز
خاتمه دادند.
اما در مبارزه با منافقان ، به خاطر ظاهر مسلمان آنها پيغمبر نمى توانست از جنگ
استفاده كند. پس خدا با فرستادن سوره منافقون ، به يارى پيامبرش شتافت . پيامبر
نيز به نوبه خود و در هر فرصت مناسب ، چهره آنان را براى مسلمانان افشا مى كرد. از
جمله آنها با هماهنگى با برخى از دشمنان پيامبر، مسجد ضرار را ساختند تا پايگاهى
شود براى جاسوسى به نفع روميان و از پيامبر كه عازم جنگ تبوك بود خواستند تا امام
جماعتى براى مسجد قرار دهد. پيامبر مسئله را موكول به بازگشت از تبوك فرمود. در
بازگشت ، خداوند با وحى او را از اين توطئه آگاه كرد و پيامبر دستور فرمود آن مسجد
را با خاك يكسان كردند.
سرانجام بايد از مبارزات پيامبر با روميان ياد كرد كه مهمترين آنها جنگهاى مؤ ته و
تبوك است . در اين جنگها روميان خود آغازگر تعرض بودند. در سال هشتم هجرت ،
فرماندار بصرى (در نزديكى شام ) از سوى هرقل امپراتور روم شرقى ، سفير پيامبر را كه
با نامه از نزد پيامبر آمده بود بازداشت كرد و او را گردن زد.
در سال نهم هجرت ، خبر آوردند قيصر قصد دارد به شمال عربستان حمله كند. در جنگ
نخستين كه (مؤ ته
) نام داشت و كارزارى سخت و سهمگين بود شمارى از سرداران سپاه اسلام از
جمله جعفر بن ابى طالب برادر حضرت على و نيز زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه به
شهادت رسيدند،. در جنگ ديگر كه پيامبر خود در آن شركت داشت ، چون لشكر اسلام به
تبوك محل استقرار سپاه روم رسيد، آنان جنگ ناكرده عقب نشينى كردند و فرماندار قيصر
ترجيح داد كه تسليم شود و به ناچار به پرداخت خراج ساليانه اى كه پيامبر تعيين كرده
بود تن داد.
شهادت جعفر بن ابى طالب
شيهه اسبان و بى تابى شتران ، فضا را از احساس ويژه اى مى انباشت : احساس آمادگى و
حركت . دل در سينه سپاهيان ، هم از شوق شهادت و هم از كينه نسبت به دشمن ، انباشته
بود و هر دلى اين دو احساس را با هم داشت و جانشان را از شهامت مى انباشت .
هر كس ، به آخرين سلاحهاى روز، مجهز بود و كلاهخودهاى برخى از سپاهيان در صفوف
سواره نظام ، زير آفتاب برق چشمگيرى داشت . جنگاوران ، اسبها و شتران بيتاب را به
زحمت در صفوف خود به رديف نگهداشته و در انتظار پيامبر بودند تا بيايد و از سپاه
سان ببيند و با آنان خداحافظى كند. ناگهان ، صداى تكبير يكپاچه سه هزار سپاهى ،
مخمل خاك آلود فضا را دريد. پيامبر سوار بر شترى سپيد موى وارد شده بودند. اينك صدا
از سپاه برنمى خاست ، پيامبر از يكايك صفوف سان ديدند، سپس روبروى سپاه ايستادند و
پس از حمد خداوند و درود به حاضران ، گفتند:
- پرچم را به جعفر بن ابيطالب سپرده ام ، او سپهسالار خواهد بود و اگر او شهيد شد،
زيد بن حارثه جاى او را خواهد گرفت و از پس او، عبدالله بن رواحه و پس از اين سومين
، هر كس را كه خود با مشورت همديگر انتخاب كنيد انتخاب من نيز خواهد بود. شما را به
خداوند يكتا مى سپارم ، حركت كنيد!
يكبار ديگر، غريو تكبير يكپارچه سپاه ، سكوت دشت را شكست و اين تكبير، تكبير احترام
و بدرود بود. سپاه ، با فرمان جعفر بن ابيطالب ، يكباره جنبيد و دشت ، زير سم
ستوران به لرزه در افتاد.
اينك چند روز بود كه سپاه راه مى سپرد و كم كم هر كس در سكوت نفسگير و يكنواختى
كسالت آور راه ، در ذهن خود به ياد مدينه و خانواده خود مى افتاد. عبدالله بن رواحه
، معاون دوم فرمانده سپاه نيز، از هجوم لشكر خاطره ها، در امان نبود؛ فرزند -
خوانده اش زيد بن ارقم كه او را از زمانى كه كودكى يتيم بود، بزرگ كرده بود، اينك
پشت سر عبدالله ، سوار بر شتر همراه لشكر، آرام ، پيش مى رفت . عبدالله ، در وارسى
خاطره هاى خود به اين فكر هم افتاد كه شايد شهيد شود و به خانه بازنگردد؛ بى اختيار
شعرى از دلش جوشيد و بر لبانش جارى شد:
مسلمانان بازگشتند و مرا در سرزمين هلاكتبار شام ، واگذاشتند.
شعر، بوى شهادت مى داد؛ فرزند خوانده اش زيد بن ارقم كه گفتيم پشت سر وى حركت مى
كرد، شنيد و چنان دلتنگ شد كه به گريه افتاد و سر خود را بر جهاز شتر نهاد و به
پهناى چهره ، اشك ريخت و موييد. عبدالله به صداى مويه او برگشت و از حركت شانه هاى
وى ، به قضايا پى برد. همچنان كه بر مركب سوار بود، در رديف زيد راند و با تازيانه
بر پشت او نواخت . زيد سر برداشت و چشمان سرخ شده و خيس خود را به عبدالله دوخت .
عبدالله گفت :
- تو چرا ناراحتى ؟ اگر خداوند شهادت را نصيب من كند و من از اين جهان گذرا و رنجها
و اندوه هايش رهايى يابم ، تو به خانواده من باز خواهى گشت ؛ ناراحت نباش !
سپس مهار شتر زيد را گرفت و آن را از صف بيرون آورد و به كنار راه برد و هر دو
پياده شدند و عبدالله ، نمازى به جاى آورد و از خداوند خواست كه در همين جنگ شهادت
را نصيب وى گرداند و بعد از نماز به زيد گفت :
- خداوند حاجتم را برخواهد آورد!
- سپس ، هر دو سوار شدند و تاختند تا به سپاه رسيدند.
در (وادى القرى
) مدتى ماندند و خبر شدند كه دشمن با سپاهى چندين برابر به سوى آنان مى
آيد؛ و در (بلقاء)
با سپاه دشمن روبرو شدند و به سوى روستاى
(مؤ ته
) كج كردند و اردو زدند. در همينجا بود كه جنگ آغاز شد: جعفر بن ابيطالب
روزه بود؛ با شكم گرسنه چون شير مى خروشيد و امان از دشمن بريده بود. دشمن كه
سپاهيان حاكم دست نشانده هرقل بودند؛ در دل شجاعت او را مى ستودند و تمام نيرو را
بر او متمركز كرده بودند زيرا مى دانستند كه او سپاهسالار است و بنا به رسم آنزمان
، پرچمدار سپاه است و تا او ايستاده است پرچم اسلام نيز در اهتزاز خواهد بود. جعفر،
با حدود نود زخم ، پس از جنگى شورانگيز و سخت شجاعانه با دهان روزه ، شهيد شد. سپاه
روم ، دستهاى او را از بازو قطع كردند(109)،
روز نخست ، جنگ با شهادت جعفر پايان گرفت و زيد بن حارثه ، فرمانده سپاه شد اما او
نيز در روز دوم و در پايان جنگى سخت و شجاعانه ، كشته شد و به شهادت نايل گرديد.
روز سوم جنگ ، عبدالله بن رواحه فرمانده كل سپاه شد. عبدالله سه روز گرسنه مانده
بود و رمقى در تن نداشت . در گيرودار جنگ پسر عمويش قدرى گوشت به او رسانيد. اما
چون به خاطر آورد كه جعفر بن ابيطالب و شهداى ديگر با شكم گرسنه به شهادت رسيده
اند؛ شرم و وفا، بر گرسنگى چيره شد و گوشت را از دهان افكند و با خود گفت :
- عبدالله ! جعفر بن ابيطالب كشته شده است و تو هنوز زنده مانده اى ؟
شوق شهادت كه در گرما گرم سه روز جنگ ، فرصت خودنمايى نيافته بود، اينك با اين نهيب
نفسانى و روحانى ، رخ مى نمود. به ناگاه جانش از شرار اين شوق گرم و گرمتر شد و
سوختن گرفت . يكپارچه آتش شد و شمشير آخته را، عصاى جان از پيش باخته كرد و به قلب
سپاه دشمن زد و پرچم فرماندهى همچنان در دست ديگرش بود. دندانها را بر هم مى فشرد و
شمشيرش چون رگبار توفان بر سرو روى دشمن فرود مى آمد و دشمن چون برگ پاييزى ، پيش
بالاى بلند او به زمين مى ريخت . سرانجام ، از اسب فرود آمد و معلوم نشد چرا، شايد
اسب او را پى كرده بودند ولى او همچنان پرچم پيشتازى بر يكدست ، پياده بر دشمن
شوريد. گويى در سفر شهادت اسب را مركوبى لنگ مى پنداشت كه نمى توانست همپاى شوق او
بتازد و پيش رود. او پياده شمشير زنان پيش مى رفت و در هر گام از كشته پشته مى ساخت
؛ گرچه خود نيز زخمى بر مى داشت اما زبانه شمشيرش چون بلنداى پرچمى كه در دست داشت
، در اهتزاز بود. ساعتى بعد، زخمى كارى ، او را از پا افكند، ديگر شمشير در دستش
نبود و او تا رمق داشت با هر دو دست پرچم را برافراشته نگاه مى داشت . دشمن امانش
نمى داد، زخمى از پى زخم ، تنش را دشت شقايق كرده بود. سرانجام همرزمانش ديدند كه
پرچم فرو افتاد اما روح او، چون بلندترين درفش ، بر قله شهادت ، هماره در اهتزاز
ماند.
پرچم را خالد بن وليد برداشت و چون روز به پايان رسيده بود، هر دو سپاه ، دست از
جنگ كشيدند و در اردوگاههاى خود آرام گرفتند و خالد بامدادان سپاه را طورى آرايش
داد كه دشمن پنداشت از مدينه براى آنان كمك آمده است و چون شجاعت آنان را نيز طى سه
روز جنگ ديده بود؛ هراسيد و روز چهارم ديگر جنگ را آغاز نكرد. سپاه اسلام نيز
اقدامى نكرد و سپس به سوى مدينه عقب نشينى آغازيد.
پيامبر با مردم مدينه به استقبال آنان بيرون شتافتند. كودكان نيز كه بين سواران
استقبال كننده پياده مى دويدند به فرمان پيامبر در پيش سواران ، سوار شدند. پيامبر
امر فرموده بود كه نگذاريد كودكان پياده بمانند. خود آن حضرت نيز عبدالله پسر جعفر
بن ابيطالب را جلوى خويش بر شتر سوار كردند و بيرون شهر به سپاه رسيدند(110).
جنگ تبوك ، آخرين غزوه پيامبر
جنگ (مؤ ته
) كه در آن جعفر بن ابيطالب يكى از بزرگترين سرداران اسلام و از
پايدارترين ياران پيامبر و نيز دو سردار بزرگ ديگر چون زيد بن حارثه و عبدالله بن
رواحه به شهادت رسيدند، در واقع به خونخواهى سفير پيامبر و در پاسخ به بى حرمتى
حاكم دست نشانده هرقل ، انجام گرفت . شگفتا كه جنگ ديگرى از همين نوع برون مرزى كه
در سال نهم هجرت پيش آمد و تبوك نام گرفت ؛ باز انگيزنده و آغازگر علت جنگ ، دشمن
بود: خبر آورده بودند كه قيصر روم قصد دارد به شمال عربستان حمله كند. در سال نهم
هجرت ، قحطى و خشكسالى شگرفى پيش آمده بود و مسلمانان بسيار در تنگنا بودند. مدينه
در تب فقر مى سوخت اما بايست جلوى دشمن را مى گرفتند.
سپاه بسيار به سختى تجهيز شد؛ به ويژه از جهت توشه ، سخت در فشار بودند. مردم مدينه
با كمك هاى مالى خود، سپاه را تقويت مى كردند بدينگونه كه هر كس هر چه مى توانست به
اردوگاه سپاه مى آورد و به پيامبر تحويل مى داد. ابوعقيل مردى از انصار، سه كيلو
خرما با خود آورده بود و به پيامبر داد و گفت :
- اى رسول خدا، مرا ببخشيد، هيچ چيز جز همين نداشتم ، دو روز مزدورى كرده ام ، با
ريسمان و دلو و به نيروى شانه هاى خود، از چاه براى مردم آب كشيده ام ، شش كيلو
خرما دستمزد به من داده اند نيمى از آن را براى خانواده ام گذاردم و اين نيمه ديگر
را براى كمك به سپاه آورده ام .
سرانجام ، سپاه تنگدست ، به فرمان پيامبر و به فرماندهى شخص وى ، رو به دشمن نهاد و
اين آخرين غزوه پيامبر بود. هر ده نفر يك شتر داشتند و در راه به نوبت سوار مى
شدند. خوراكشان جوى بود كه در آن شپشك افتاده و خرمايى كه كرم گذارده و روغنى كه بو
گرفته بود. گاه از بسيارى گرسنگى خرمايى را چند نفر در دهان مى گرداندند و مى
مكيدند و بر روى آن آب مى نوشيدند. تنگدستى ، گرسنگى ، گرمى هوا، كمى آب و درازاى
راه ، امان از كاروان سپاه ، بريده بود... لبها تاول زده و چشمها، كم فروغ شده و
زبانها از ناتوانى در كام خشكيده بود و از كسى سخنى بر نمى خاست اما دلها سرشار از
نشاط ايمان بود و هر كس از شوق شهادت در درون خود، غوغا داشت .
ابوذر غفارى ، صحابى بزرگ نيز در كاروان سپاه ، مسؤ وليت حمل بخشى از باروبنه لشكر
را بر عهده داشت . شتر باركش بسيار ناتوان بود و ابوذر ناگزير پا به پاى او دنبال
كاروان سپاه پيش مى رفت و كم كم عقب ماند. اباذر، تا هنگامى كه شتر راه مى رفت ،
مدارا كرد به طوريكه به اندازه سه روز راه ، از كاروان باز پس ماند؛ سرانجام شتر
بكلى از رفتن باز ايستاد. اباذر باز به شتر فرصت داد به اين اميد كه شايد دوباره به
راه افتد اما شتر ناتوان تر از آن بود كه او مى پنداشت . پيش روى تا چشم كار مى كرد
بيانان بود و بر فراز سر، خورشيد سوزان و تنها، جاى جاى ، خاربنى در آيينه صاف و
يكدست صحرا، خط مى انداخت . اباذر ناگزير شتر را خوابانيد و بارها را از پشت وى
برداشت و خود به دوش گرفت و شتر را رها كرد و به راه افتاد...
صبح روز دوم ، ديگر آبى در بساطش نمانده بود. آخرين قطره هايى را كه در مشك خود
ذخيره داشت نوشيده بود. هوا گرم بود و بار سنگين و راه دراز.
عصر، به قسمتى از صحرا رسيد كه با تپه هايى نه چندان بلند اما سنگلاخ و عبوس ،
تزيين يافته بود. بار سنگين خود را بر صخره اى در سينه راه نهاد و به استراحت
پرداخت اما تشنگى جگر سوز بود و آرامش تنهايى را تلخ مى كرد... زبانش خشك شده بود و
بيخ گلويش از خشكى مى سوخت و لبهايش ترك خورده و تاول زده بود. جاى تماس بار، روى
شانه اش زير پيراهن ، مى سوخت . نگاهى به جاى پاى شتران و جاى پاى اسبان و افراد
سپاه كه از همانجا گذشته بودند افكند و دلش در هواى ديدار پيامبر، پر زد. رد پاها
را لابلاى صخره هاى بيرون زده از شن ، دنبال كرد. نگاهش به سوسمارى افتاد كه با
شتاب خيالى زودگذر، از صخره اى بالا مى رفت و در آنسوى آن ، گم شد. با خود انديشيد،
حتما در همين اطراف بايد آب هم وجود داشته باشد؛ و به همان سو، رفت . درست حدس زده
بود، چند ده مترى آنسوتر، گودال بزرگى در صخره بسيار بزرگ ، هنوز از آب باران پر
بود. زلال چون آينه . تصوير آسمان در آن افتاده و چندان شفاف و زلال بود كه رگه هاى
صخره ، در كف گودال ، به روشنى نمايان بود. گرمايى ويژه - نه از نوع گرماى توانسوز
آفتاب - در رگهايش دويد. با يك دو خيز به عقب بازگشت و با شتاب مشك خشكيده خود را
از ميان بارها برداشت و به كنار گودال آب برگشت و آن را در آب افكند تا خيس بخورد و
راحت تر و بيشتر آب بردارد. تا خيس خوردن مشك ، دستها را از آب انباشت و به نزديك
لب آورد و مى خواست بنوشد كه از فراز انگشتان ، نگاهش در آنسوى صخره ها، به رد پاى
دراز كاروان سپاهيان در صحرا افتاد كه تا دوردست در صحرا پيش رفته بود... و آنگاه
، تصوير لبهاى تاول زده پيامبر و سپاه ، روشن تر از زلال آب پيش چشمانش جان گرفت و
انگشتانش سست شد و آب از لابلاى انگشتان دوباره به گودال فرو ريخت .
سپاه پيامبر در جايى يك دو منزل پيشتر، بنه افكنده بود. آب جيزه بندى شده و چند روز
بود كه هيچكس نه يك شكم غذاى سير خورده و نه يك جام پر، آب نوشيده بود. عصر روز
سومى بود كه اباذر از آنان عقب افتاده بود و هر كس درباره او حدسى مى زد. اما روحيه
ها چندان قوى بود كه حتى با خاطره او شوخى مى كردند. سپاه اينك آماده بود كه دوباره
حركت كند. ناگاه يكى از ديده بانان سپاه پيش پيامبر دويد و گفت :
- سياهى قامت يكنفر، از دوردست سينه صحرا به پيش مى آيد، اما بسيار دور است .
- اباذر است ، مى ايستيم تا به ما بپيوندد.
خبر، بى درنگ به همه رسيد و همه ، چشم به راه دوختند. سياهى قامت تكيده و بلند
اباذر، در سايه روشن عصر هنگام در افق صحرا، كم كم طرح خود را باز مى يافت ،. يكى ،
پيش از رسيدن او، گفت :
- آب را آماده كنيد، اباذر بى شتر راه مى پيمايد و بار را خود برداشته است و بى
گمان بسيار تشنه است .
اباذر، پيش روى پيامبر، بار را برزمين نهاد و به احترام درود گفت و ايستاد. لبانش
از تشنگى تاول زده و قاچ خورده بود و ديگر رمقى در تن نداشت ؛ به وضوح نمى توانست
روى پا بايستد اما به احترام حضور پيامبر، خويشتن را روى پا نگهداشته بود. چشم
پيامبر و سپاهيان انبوهى كه دور او جمع بودند به مشك بزرگ آبى افتاد كه كنار بار و
بنه ابوذر، آويزان بود!
پيامبر با شگفتى و شماتت فرمود:
- اباذر، تو آب داشتى و چنين تشنه مانده اى ؟
- ديروز عصر، در گودالهايى در ميان صخره هاى راه ، آب فراوان و بسيار زلالى يافتم
اما چون خيلى گوارا به نظر مى رسيد، دلم نيامد پيش از شما و سپاهيان ، از آن بنوشم
!
آيا سپاه قيصر روم ، مى توانست از پيكار با چنين مردانى ، اميد فتح داشته باشد؟
مردانى كه از پيامبر، ايثار آموخته بودند و خدا و رضاى او محور هر حركت آنان بود.
خويشتن خويش را از مركز هر عمل خود، حذف كرده بودند و عرفان مجسم بودند در عمل و نه
در شعار. لذت ترك لذت را با گوشت و پوست و استخوان چشيده بودند و اراده اى به
استوارى صخره داشتند و جهان را به راستى گذرا مى ديدند. پيامبر، با چنين مردانى به
تبوك ، محل استقرار سپاه روم رسيد. دشمن قدرت معنوى سپاه پيامبر را برآورد كرده بود
و مى دانست از پس چنين سپاهى بر نمى آيد و عقب نشينى كرد.
پيامبر به (يوحنا بن اوبه
) فرماندار دست نشانده قيصر در آن مرز و بوم پيام فرستاد كه براى جنگ
آماده شود ولى او نيز ترجيح داد تسليم شود و قبول كرد كه هر سال مبلغى را كه پيامبر
تعيين كرده بود خراج بدهد. دو طائفه ديگر نيز در همان حدود، حاضر به پرداخت جزيه
شدند. سپس چون بيم آن مى رفت كه روميان از راه
(دومة الجندل
) به مدينه حمله كنند، پيامبر، خالد بن وليد را با بخشى از سپاه ، به
سوى دومة الجندل فرستاد و خود با بقيه سپاه به مدينه بازگشت .
خالد، (اكيدر)
فرمانرواى دومة الجندل را دستگير كرد و با دو هزار شتر و هشتصد بز و مقدارى گندم و
چهار صد زره ، به مدينه رسيد.
حجة الوداع و غدير خم
پيامبر از آخرين حج كه (حجة الوداع
) نام دارد باز مى گشت . در روز هيجدهم ذيحجه در محلى به نام
(غدير خم ) به همراهان
دستور توقف داد، زيرا فرمان ابلاغ خلافت رسالت از سوى خدا به او رسيده بود.
غدير خم محل آبگيرى بزرگ اما خشك بود. پيامبر در گودترين جاى آن ، بر منبرى از جهاز
شتران ايستاد. ديگر همراهان كاروان ، در شيب اطراف غدير، منتظر و نگران پيامبر
بودند. مى خواستند بدانند چه مطلب مهمى پيامبر را واداشته است كه كاروان را از رفتن
باز دارد! همراهان حدود هفتاد هزار تن بودند. هوا بسيار گرم و كاروانيان خسته
بودند!
پيامبر همان طور كه بر منبر ايستاده بود، حضرت على را كنار خود طلبيد و در سمت راست
خويش نگه داشت . سپس خطبه اى گيرا و فصيح خواند و آنگاه مردم را پند داد و با آنان
از مرگ خويش سخن گفت و در پايان فرمود:
- آيا من بر شما از جانتان پيشتر نيستم ؟
جمعيت ، يكصدا و يكپارچه گفت :
- آرى يا رسول الله !
پيامبر در اين هنگام بازوى على را بلند كرد و فرمود:
- هر كه من مولاى اويم ، اين على مولاى اوست !
سپس فرمود:
- پروردگارا! دوستار او را دوست و دشمنش را دشمن بدار، ياور او را يارى ده و خوار
كننده او را خوار گردان .
وقتى پيامبر از منبر پايين آمد و آماده رفتن شد، مسلمانان يكايك نزد على آمدند و به
او تبريك گفتند.
غروب خورشيد رسالت
در همين سفر و در نزديكى مدينه ، پيامبر تب كردند و چون به مدينه رسيدند، حالشان رو
به ضعف نهاد.
پيامبر در همان حال مردم را به دورى از تفرقه و پاسداشت حرمت قرآن و عترت خود سفارش
مى فرمود. نيز در همين اثنا اسامة بن زيد را كه جوان هيجده ساله اى بود به
سپاهسالارى لشكرى در بيرون مدينه براى گسيل به جانب روم منصوب فرمود و به همه
بزرگان اصحاب اطاعت و همراهى او را توصيه كرد.
چون بيمارى پيامبر شدت يافت ، به بلال فرمود كه مردم را به مسجد دعوت كند. سپس
پارچه اى به سر پيچيد و به مسجد شتافت و بر كمان خود تكيه داد و بر منبر رفت . بعد
از حمد و ثناى پروردگار، يكايك زحمات خود را برشمرد و آنگاه فرمود:
- من چگونه پيامبرى بودم ؟
سپس فرمود:
- هر كس از شما به گردن من حقى دارد، هم اكنون قصاص كند.
نفس در سينه مردمى كه سخنان غم انگيز و اندوهبار وداع پيامبر عزيزشان را گوش مى
دادند حبس شد. هر كس به اين سوى و آن سو مى نگريست . همه يقين داشتند كه هيچ كس را
بر پيامبر حقى نيست .
ناگهان پير مردى از گوشه جمعيت خاموش و اندوهگين به پا خاست و گفت :
- يا رسول الله ! پدر و مادرم فداى شما باد، روزى كه از طائف بر مى گشتى بر ناقه
سوار بودى ، من به پيشوازتان آمده بودم ، در دستتان عصا بود، شما مى خواستى ناقه را
برانى به شكم من خورد، اكنون مى خواهم قصاص كنم !
پيامبر به بلال فرمود:
- به خانه برو و آن عصا را بياور!
وقتى بلال عصا را آورد، پيامبر فرمودند:
- آن پير مرد كه مى خواست قصاص كند نزد من بيايد.
پير مرد، كه سوادة بن قيس نام داشت ، از جاى خود برخاست و به نزد پيامبر رفت و محكم
و قاطع به پيامبر گفت :
- شكم خود را برهنه ساز!
پيامبر پيراهن خود را بالا زد و شكم مبارك خود را برهنه كرد.
پير مرد نزديك تر شد و عرض كرد:
- يا رسول الله ! اجازه مى فرمايى شكم مباركتان را ببوسم ؟
پيامبر اجازه فرمودند.
پير مرد، شكم پيامبر را بوسيد و عرض كرد:
- اعوذ بموضع القصاص من بطن رسول الله من النار (من
از آتش دوزخ ، به محل قصاص روى شكم پيامبر، پناه مى برم .)
پيامبر فرمود:
- سواده ! آيا قصاص مى كنى يا در مى گذرى ؟
- در مى گذرم يا رسول الله .
- خدا از تو در گذرد!
حال پيامبر روز به روز بدتر مى شد، به حدى كه يك روز صبح چون بلال اذان گفت ،
پيامبر فرمودند:
- نمى توانم به مسجد بروم ، كسى برود و به جاى من نماز كند.
هنگامى اطرافيان براى اين كار، نام برخى از اصحاب را بردند، فرمود:
- مگر نگفته بودم كه اينان با لشكر اسامه به روم بروند؟
سپس براى آنكه خود اقامت نماز را انجام دهد برخاست و در حالى كه على و فضل بن عباس
زير بازوهاى او را گرفته بودند و از ضعف پاهايش به زمين كشيده مى شد، به مسجد رفت .
چون پيامبر به منزل آمد، در بستر افتاد. اصحاب به منزل او آمده بودند. حضرت ، برخى
از ايشان را شماتت فرمود:
- آيا نگفته بودم همراه لشكر اسامه به روم برويد؟
هر يك عذرى آورد.
اولى گفت :
- من رفته بودم ، نگران حال شما بودم ، از ميان راه بازگشتم !
دومى گفت :
- من براى شما دلواپس بودم ، اصلا نرفتم !
بارى هر كس چيزى گفت . حضرت سه بار پياپى فرمود:
- فورا خود را به لشكر اسامه برسانيد!
سپس مدتى از هوش رفت و همه گريستند. چون به هوش آمد، قلم خواست و فرمود:
- مى خواهم چيزى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد.
اما يكى از همانها كه به دستور پيامبر بايد به لشكر اسامه مى پيوست ولى از مدينه
خارج نشده بود، مانع شد. پيامبر دوباره بيهوش شد. چون به هوش آمد، برخى عرض
كردند:
- آيا قلم بياوريم ؟
فرمود:
- پس از آن سخنان ، ديگر چه سود؟ اما من شما را در مورد خاندانم سفارش مى كنم .
سپس روى خود را برگردانيد. همه مردم از نزد او بيرون رفتند، جز على و اهل بيت او و
نيز عباس عموى وى و فضل بن عباس پسر عمويش . آنگاه پيامبر انگشترى خود را از دست در
آورد و در دست على كرد و سپس شمشير و زره و همه سلاحهاى خود را نيز بدو داد.
روز ديگر، كه بيست و هشتم صفر سال يازدهم هجرت بود، حال پيامبر ساعت به ساعت بدتر
مى شد. تا اينكه چشم گشود و به على كه با ديدگان گريان كنار بستر او نشسته بود و در
چهره او مى نگريست فرمود:
- سرم را به دامان خويش بگير!
على سر پيامبر را به دامن گرفت . فاطمه نيز روى پدر خم شد و در حالى كه تن او را در
آغوش گرفته بود اين شعر ابوطالب را از سر اندوه خواند:
- سپيد چهره اى كه ابر از گونه او آب مى طلبد تا تشنگى خود را فرو نشاند، پناه
يتيمان است و ملجاء زنان بى پنان
(111).
پيامبر ديده گشود و فرمود:
- دخترم ، اين شعر عموى عزيزت ابوطالب است . اين آيه را بخوان :
و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ، افان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم .)
(محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از وى نيز پيامبرانى بوده اند، آيا اگر بميرد يا كشته
شود شما به آيين پيشين خود باز مى گرديد؟)
سرانجام يتيم مكه ، امين قريش ، پيام آور وحى ، غريب وطن ، مهاجر مدينه ، جنگجوى حق
، رسول الله و ابوالقاسم خاتم المرسلين ، خورشيد عالم امكان ، احمد محمد مصطفى ،
صلى الله عليه و آله ، سر در دامان على نهاد و جان به محبوب اعلى داد(112).
پى نگاشت
ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم
ربنا ليقيموا الصلوة ، فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم . ابراهيم / 37
اى پروردگار ما! من برخى از فرزندانم را در سرزمينى (دره اى ) بى آب و علف كنار
خانه محترم تو جاى دادم تا نماز را بر پاى دارند. پس دل هايى از مردم را به سوى
آنان گرايش ده .
رب اجعل هذا بلدا آمنا وارزق اهله من الثمرات من آمن منهم
بالله و اليوم الاخر.
بقره / 126
پروردگارا اين (محل ) را شهرى امن گردان ؛ و از اهالى آن هر كس به خدا و روز
رستاخيز ايمان آورد، از ميوه ها روزى فرما.
دعاى ابراهيم
(113) به درگاه خداوند مستجاب گرديد و فرزندان اسماعيل از دختر يكى از
افراد قبيله جرهم ؛ كم كم در اطراف خانه خدا، زياد شدند. جرهمى ها كه از جنوب به
شمال عربستان آمده بودند، از اولاد يعرب بن قحطان محسوب بودند و آنان را عرب عاربه
يا عرب قحطانى مى گفتند در برابر فرزندان اسماعيل كه به عرب شمالى يا عرب مستعربه
شهرت داشتند. شبه جزيره عربستان در منتهى اليه جنوب غربى قاره آسيا و مكه در سمت
مغرب شبه جزيره عربستان واقع شده و حدود سيصد متر از سطح دريا بلندتر است . از شمال
با حدود 500 كيلومتر به يثرب مى رسد كه در قديم اين فاصله را با شتر، حدود 8 تا
چهارده روز مى پيموده اند.
مكه از آنجا كه در ميان دو رشته كوه قرار گرفته است كه بموازات هم در شرق و غرب شهر
از شمال به جنوب امتداد دارند؛ از دور ديده نمى شود.
اجداد پيامبر
بنا به روايتى از خود رسول اكرم صلى الله عليه و آله
(114)، در ذكر اجداد رسول خدا از (عدنان
) جد بيستم پيامبر، فراتر نبايد رفت . ما به پيروى از دستور پيامبر
گرامى ، اين شجره طيبه را همان تا عدنان ، ذكر مى كنيم كه در آن هيچ اختلافى هم
نيست :
محمد، عبدالله ، عبدالمطلب ، هاشم ، عبدمناف ، قصى ، كلاب ، مره ، كعب ، لؤ ى ،
غالب ، فهر، مالك ، نضر، كنانه ، خزيمه ، مدركه ، الياءس ، مضر، نزار، معد، عدنان .
عدنان : با بخت نصر شاه بابل همزمان بود و او چون از فتح بيت المقدس آسود به هجوم
بر اعراب روى آورد و با عدنان جنگيد و او را شكست داد. عدنان با فرزندانش به يمن
گريخت و همانجا مرد. و فرزندانش به مكه باز گشتند. او دو فرزند داشت معد و عك .
معد: مادرش ، از قبيله جرهم بود و ده فرزند داشت .
نزار: داراى چهار فرزند بود كه مضر و ربيعه مهمتر بودند و دو قبيله نزار و ربيعه از
آندو پديدار شدند.
مضر: مادر مضر نيز چون جدش معد، از قبيله جرهم بود. مضر دو پسر داشت با نامهاى
الياءس و عيلان .
(از رسول اكرم روايت شده است كه فرمود:
مضر و ربيعه را دشنام ندهيد چه آندو مسلمان بوده اند(115).
بنى ذبيان و بنى هلال و بنى ثقيف از مضر بن نزار منشعب اند. شاعر معلقات عشر نابغه
ذبيانى ، از بنى ذبيان است
(116)
الياءس : را سيد العشيره مى گفتند. همسرش خندف نام داشت و قبائلى را كه نسبشان به
الياءس مى رسد بنى خندف مى گويند. مدركه مهمترين فرزند الياءس و جانشين اوست .
به گفته يعقوبى ، يكى ديگر از فرزندان الياءس به نام قمعه ، به نزد قبيله خزاعه رفت
و از آنان زن گرفت و نوه او، عمرو بن لحى بن قمعه ، نخستين امير خزاعى مكه است كه
پس از جرهميان بر مكه سلطنت يافت و بت پرستى را در مكه رواج داد و به گفته رسول
اكرم (ص ) اول كسى بود كه دين حضرت ابراهيم را دگرگون ساخت و بت ها را به پا داشت .)(117)
ابن اسحاق مى گويد: (آغاز بت پرستى در
ميان بنى اسماعيل به گمان بعضى چنان بود كه هر وقت كسى مى خواست از مكه بيرون رود،
سنگى از سنگهاى حرم را به منظور تعظيم حرم با خويش بر مى داشت و چون در منزلى فرود
مى آمد، همان سنگ را مى نهاد و گرد آن طواف مى كرد و اين كار مقدمه اى شد تا هر سنگ
زيبايى را پرستش كنند و اخلاف از كيش خدا پرستى اسلاف ، بر كنار ماندند و به جاى
دين ابراهيم و اسماعيل ، به گمراهى و بت پرستى افتادند.)
(118)
و ابوالمنذر هشام بن محمد بن سائب كلبى مى گويد كه : عرب بت پرست هر گاه در سفر به
منزلى فرود مى آمد، چهار سنگ از زمين بر مى داشت و زيباتر از همه را خدا قرار مى
داد و سنگ هاى ديگر را ديگپايه مى ساخت و هنگام كوچ كردن آنها را رها مى كرد و در
منزل ديگر، چهار سنگ ديگر به همان ترتيب بر مى گزيد.
(119)
وهمو مى گويد: انصاب ، بر سنگهاى مورد پرستش و اصنام بر بتهاى شكلدار ساخته شده از
چوب و زر و سيم و اوثان بر بت هاى تراشيده از سنگ اطلاق مى شد.(120)
هبل بت قريش بود در ميان كعبه . عزى بت مشترك قريش و بنى كنانه بود.
(لات
) بت قبيله بنى ثقيف در طائف بود؛ و مناة بت اوس و خزرج و بت پرستان
ديگر يثرب بود در ساحل دريا در محلى به نام مشلل .
(با آنكه كيش غالب عرب ، مقارن ظهور
اسلام بت پرستى بود، معهذا در گوشه و كنار جزيره عربستان ، علاوه بر اقليت هاى دينى
مسيحى ، يهودى و حتى زردشتى (در بين قبيله بنى تميم )، حنفايى نيز يافته مى شدند كه
بر خلاف توده مردم بت پرست ، از شرك بر كنار و به خداى يگانه و احيانا به ثواب و
عقاب و قيامت معتقد بودند)(121)
از جمله بحيراى راهب و ورقة بن نوفل و غير آنها. و اين البته به غير از اجداد
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است كه پشت در پشت از حنفا بودند.
مدركه : چهار فرزند داشت كه خزيمه ، مهمترين آنانست . نسب عبدالله بن مسعود، صحابى
معروف به مدركه مى رسد.
خزيمه : نيز چهار فرزند داشت .
كنانه : داراى فضائل بسيار بود و او را گرامى مى داشتند و پنج فرزند داشت .
نضر: يعقوبى مى گويد: نضر بن كنانه ، نخستين كسى است كه قريش ناميده شد. تقرش بمعنى
تجمع است و گويند او سبب فراهم گشتن خاندان گشت .(122)
نضر سه فرزند داشت كه مالك از ميان آنها جد رسول الله (ص ) بود.
مالك : تنها يك فرزند داشت و او فهر است .
فهر: مادر فهر جندله ، جرهمى است . فهر پنج فرزند داشت چهار پسر و يك دختر (كه
همنام مادر خويش است ). (غالب
) مهمترين فرزندان اوست .
غالب : دو فرزند داشت كه جد رسول خدا، لؤ ى ؛ فرزند ارشد اوست .
لؤ ى : لؤ ى 5 فرزند داشت كه كعب از ميان آنان ، جد رسول خداست . نسب ام المؤ منين
سوده نيز به لؤ ى مى رسد.
كعب : سه فرزند داشت و او نخستين كسى ست كه در خطبه هاى خود
(اما بعد) گفت و روز جمعه
را كه عرب جاهلى عروبه مى ناميد، جمعه ناميد و مردم را در اين روز فراهم مى آورد و
برايشان خطبه مى خواند و در آن به ظهور رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بشارت
مى داد و سپس مى گفت :
(اى كاش (زنده مى ماندم ) و آنگاه كه
خويشان و بستگان دست از يارى حق مى كشند، دعوت او را مى شنيدم ؛ اگر (در زمان او)
داراى گوشى و ديده اى و دست و پائى بودم ، از خوشحالى دعوتش و شادمانى فريادش ،
مانند شتر نرى بر مى خاستم و به يارى او مى شتافتم .)(123)
مرگ او تا مدتى مبداء تاريخ قريش بود.
مرة : سه فرزند داشت . كلاب مهمترين آنان و جد رسول خداست . نسب ام المؤ منين ام
سلمه به وى مى رسد.
كلاب : دو پسر و يك دختر داشت . قصى و زهره پسران وى اند كه رسول خدا در مورد آندو
فرمود: قصى و زهره قريشى خالص اند.
نسب آمنه مادر گرامى حضرت رسول (ص ) به زهره مى رسد. آمنة بن وهب بن عبدمناف بن
زهره .
قصى : دو دختر داشت و چهار پسر كه عبدمناف از ميان ايشان جد رسول الله است . مادر
قصى پس از فوت كلاب ، به ازدواج ربيعة بن حرام عذرى در آمد و ربيعه مادر قصى و قصى
را كه (زيد)
نام داشت با خود به سرزمين خويش برد و به همين جهت كه قصى از سرزمين پدرى خود دور
شد، او را قصى ناميدند.
در جوانى وقتى دانست كه زادگاه او مكه و پدرانش چه كسانى بوده اند همراه با حاجيان
قبيله قضاعه ، به مكه آمد و در آنجا پس از غلبه بر قبائل خزاعه و صوفه (كه پس از
جرهميان مكه ، كليد دارى كعبه و اجازه حج به دست آنان بود) امور كعبه و مكه را به
دست گرفت و تمام قوم خويش را فراهم آورد و آنان را نزديك كعبه جاى داد كه پيش از آن
در دره ها و قله هاى كوه ها منزل داشتند و پراكنده بودند؛ به همين روى او را مجمع
نيز مى ناميده اند. او از پرستش بت ها نهى و سفارش مى كرد كه فقط الله را بپرستيد.
او تصدى تمام مناصب مكه از حجابت (كليد دارى خانه كعبه )، رفادت (مهماندارى حاجيان
) سقايت (آب دادن به حاجيان )، ندوه (اجتماع براى مشورت ، با دائر كردن خانه اى در
كنار كعبه با نام دارالندوه ) و لواء (سرپرستى و گسيل سپاه ) را قبضه و آنرا بين
فرزندان ذكور خود تقسيم كرد.
عبدمناف : پنج پسر و شش دختر داشت كه هاشم گراميترين آنهاست . او را قمر البطحاء مى
گفتند.
هاشم : چهار پسر و پنج دختر داشت . او در موسم حج در ميان قريش بپا مى خاست و خطبه
مى خواند و آنان را به بزرگداشت زوار خانه خدا ترغيب مى كرد. خود او به حاجيان در
مكه و منى و عرفات و مشعر غذا مى داد و براى آنان نان و گوشت و روغن و سويق ، تريت
مى كرد و بدينجهت به او هاشم مى گفتند. هاشم نخستين كسى بود كه دو سفر بازرگانى
(زمستانى و تابستانى
) را براى قريش بر قرار ساخت
(124). تابستان به شام يا حبشه و زمستان به يمن و عراق . مادر اميرالمؤ
منين على عليه السلام ، فاطمه دختر اسد نوه هاشم است .
عبدالمطلب : دوازده پسر و شش دختر داشت . پسرانش عبارتند از: عبدالله (پدر گرامى
رسول خدا(ص )، ابوطالب ، حمزه ، عباس ،
زبير، حارث (بزرگترين پسر اوست ) حجل ، مقوم ، ضرار، ابولهب .
هاشم پدر عبدالمطلب ، در يكى از سفرهاى خود به يثرب با سلمى دختر عمرو خزرجى ازدواج
كرد و عبدالمطلب تولد يافت . او در يثرب نزد مادر خود مانده بود و هنوز پسر نابالغى
بود كه هاشم وفات يافت . مطلب بن عبدمناف بعد از برادرش هاشم امر مكه و سقايت و
مهماندارى حاجيان را به عهده گرفت . مطلب سفرى به يثرب كرد و برادرزاده خود را كه
اينك بزرگ شده بود با اجازه مادر وى به مكه آورد و چون او را در رديف خويش بر شتر
سوار كرده بود مردم بى خبر از حقيقت امر گفتند مطلب ، بنده اى خريده است ولى مطلب
به آنان مى گفت : واى بر شما، اين فرزند برادرم هاشم است و او را از مدينه مى آورم
.
اما از آنروز نام عبدالمطلب بر وى كه نام اصليش عامر بود، باقى ماند.
وقتى مطلب در يمن وفات يافت ؛ عبدالمطلب در مكه به سرورى رسيد و قريش او را به
برترى پذيرفتند.(125)
عبدالمطلب خدا را به يگانگى مى پرستيد و از پرستش بت بر كنار بود و سنتهايى نهاد كه
بيشتر آنها بعدا در قرآن و در سنت رسول خدا(ص ) آمده است از جمله : وفاى به نذر،
پرداخت صد شتر در ديه ، حرمت نكاح با محارم ، بريدن دست دزد، نهى از زنده بگور كردن
دختران ، حرمت زنا، تبعيد كردن زنان مشهور زناكار، حرمت مى گسارى و اينكه نبايد
هيچكس برهنه پيرامون كعبه طواف كند و نبايد هزينه حج را جز از اموال پاكيزه خود
بپردازد و بزرگداشتن ماههاى حرام و...(126)
پيامبر در مورد جد خود فرموده است كه خدا در رستخيز جد من عبدالمطلب را به تنهايى
در هياءت پيامبران و هيبت پادشاهان محشور خواهد فرمود.
يادآورى اين نكته با توجه به حركات و سكنات عبدالمطلب و برخى ديگر از پدران او چون
هاشم و قصى كه تاريخ به يگانه پرستى آنان و احترازشان از بت پرستى تصريح دارد؛ بى
فايده نيست كه اين نشانه ها، چنان نيست كه خلق الساعه و بدون زمينه قبلى باشد.
يقينا دين حنيف ابراهيمى ، در فرزندان اصيل وى ، خاصه آنان كه حامل نور محمدى (ص )
بوده اند، همواره پاسدارى مى شده است و اى بسا اگر مناصب مكه در طى تاريخ طولانى از
زمان اسماعيل تا زمان قصى بن كلاب جد ششم پيامبر كه خاندان خود را جمع آورد و مناصب
از دست رفته را به بنى اسماعيل باز گرداند؛ همواره در بنى اسماعيل باقى مى ماند؛
مكه هرگز جايگاه بت ها و عرصه بت پرستان نمى شد. ولى مى دانيم و در سطور قبل يادآور
شديم كه وقتى عمرو ابن لحى نخستين امير خزاعى پس از جرهميان بر مكه سلطنت يافت به
گفته رسول اكرم (ص )
(اول كسى بود كه دين حضرت ابراهيم (ع )
را دگرگون ساخت و بت ها را بر پا داشت .)
ابن هشام مى گويد: عمرو بن لحى از مكه به شام رفت و در مآب از سرزمين بلقاء بت
پرستان عمالقه را ديد و از آنان بتى خواست ، پس هبل را به وى دادند و او آن را با
خويش به مكه آورد.