تولد زينب
محمد ايستاده بود و با كاروانسالار سخن مى گفت . كاروان تازه از شام بازگشته بود و
در مدخل شهر بار افكنده بود. عده بيشمارى شتران را با بارهاى سنگين مى خواباندند و
صاحبان كالاها با شنيدن رسيدن كاروان قريش ، به آنجا آمده بودند. غلغله اى بود. صدا
به صدا نمى رسيد. شتران كه ساربانان مهار آنانرا به طرف زمين مى كشيدند تا بخوابند
و بارها را از پشتشان بردارند؛ نعره مى كشيدند. برخى از آنها كف بر لب داشتند و
مقاومت مى كردند و ديرتر مى خوابيدند. در يك گوشه ساربانى ، شترى را كه بيشتر
مقاومت مى كرد، با يكدست چوب مى زد و با دست ديگر مهار او را به سوى پايين مى كشيد
و شتر بيچاره ، مظلومانه نعره مى زد؛ گاهى يك زانو را خم مى كرد كه بخوابد اما هم
بارش سنگين بود و هم ساربان بيرحم ، با كوفتن چوب به گردن حيوان ، فرصت نمى داد.
صاحبان كالاها با نمايندگان خود مشغول گفتگو بودند. فرزندان برخى از ساربانان به
شوق ديدار پدران خود، به ديدار آنها آمده بودند. در اين ازدحام و غلغله كه صدا به
صدا نمى رسيد، محمد هم گرم گفتگو با نماينده خويش بود... در اين هنگام ؛ زيد، كه
اينك دهساله بود؛ دوان دوان و نفس زنان خود را به محمد رساند و مى خواست چيزى بگويد
اما چون يكنفس دويده بود، صدايش در نمى آمد.
محمد منتظر شد تا او نفس تازه كند؛ پس از آن پرسيد:
- چه خبر شده است ؟
- بابا، مادر زاييد!
- خوب ، خوش خبر باشى ، چه زاييد؟
زيد كه هنوز نفسش از دويدن ، جا نيامده بود و از خستگى ، گاهى كودكانه دستها را به
زانو مى گرفت و نفس عميق مى كشيد؛ پاسخ داد:
- دختر، يك دختر كوچولوى خيلى قشنگ .
محمد در حاليكه از رضايت و شادى لبخند مى زد، دست زيد را گرفت و خطاب به نماينده
خود - در حاليكه عازم رفتن بود - گفت :
- مى بينى كه من بايد به خانه برگردم . فردا همديگر را خواهيم ديد.
وقتى كه به خانه مى رفتند و از كنار خانه كعبه مى گذشتند، زيد عده اى را ديد كه بت
بزرگى را، كنار ديوار كعبه نهاده اند و پيش او برخاك سجده مى كنند. زيد آنان را به
محمد نشان داد:
- اينها را ببين بابا!
- اينها مردم نادانى هستند؛ به جاى آنكه خداى يگانه را بپرستند، سنگهايى را كه خود
تراشيده اند و با دست خود رنگ كرده اند، پيش روى نهاده اند و بر آن سجده مى برند.
در اين هنگام ، محمد چشمش به پسر عموى همسرش ؛ ورقة بن نوفل افتاد كه از آنجا مى
گذشت . ورقه پس از احوالپرسى پرسيد:
- با فرزند خود در اين هنگام روز به كجا مى رفتى ؟ شنيده ام كاروان از شام برگشته
است ؛ تو بايد آنجا باشى .
- از همانجا مى آييم ، پسرم آمد و خبر آورد كه خديجه دخترى زاييده است .
- قدمش مبارك باشد. از قول من به خديجه تبريك بگو.
ورقه مى خواست خداحافظى كند و پى كار خود برود كه نگاهش به سجده بت پرستان افتاد؛
با تاءسف سرى تكان داد و به محمد گفت :
- مى بينى ! (قوم ما از طريق ابراهيم
منحرف شده اند. سنگى كه اين گروه دور آن مى گردند، و به آن سجده مى برند، نه مى
بيند و نه مى شنود و نه سود يا ضررى مى رساند...)(108).
- پيش از ديدن شما من هم به پسرم همين مطلب را مى گفتم .
در خانه ، محمد دخترش را در آغوش گرفت ؛ صورت او و چهره خديجه همسرش را كه هنوز در
بستر بود بوسيد و به او تبريك گفت و نام دخترش را زينب گذاشت .
بازسازى كعبه
مكه آرام در ظلمات شب ، خفته است . گاهى صداى پارس سگها از دور بر مى خيزد اما كسى
بيدار نيست تا بشنود. پاسى از نيمه شب ، گذشته است .
كوه ابوقبيس و (قعيقعان
)، دو طرف مكه ، شرق و غرب ، در دل شب ، به پاسدارى از شهر ايستاده اند
و گويى دو ديو غول پيكرند كه تن را به قير اندوده اند تا به چشم نيايند.
در خانه خديجه ، محمد كه اكنون 35 سال دارد، آرام خفته است . كنارش خديجه كه
باردار است و دخترشان رقيه دو سال و نيمه ؛ خوابيده اند. دختر ديگرشان زينب را كه 5
سال دارد، در اطاقى ديگر كنار اطاق خود خوابانده اند.
ابر تيره و فشرده اى كه سراسر آسمان مكه را پوشانده ، شب را غليظتر مى كند.
ناگهان ، تيغ بلند برق ، از نيام ابر، بر مى جهد و درخشش آذرخش ، يك لمحه ، تن مكه
را در بستر تاريك دره ، عريان مى كند. لحظه اى بعد، تندرى بالاى دره ، با غرشى مهيب
، مى تركد و سراسر مكه را از خواب مى جهاند و بيدرنگ از پى آن ، دوباره آذرخشى و
باز تندرى .
غرش رعد، سنگين ترين خواب را مى شكند و اينك در سراسر مكه چشمى نيست كه بيدار و پشت
پنجره بر آسمان ، دوخته نباشد.
در خانه محمد، زينب 5 ساله ، هراسان برخاسته ، به اطاق پدر آمده ، پاى او را بغل
زده ، سر خود را بر ران او نهاده و مى گريد. محمد در حاليكه از پنجره به آسمان مى
نگرد، او را نوازش مى كند و به او مى گويد كه شجاع باشد و نترسد.
خديجه هم ، اگر چه خود قدرى ترسيده است ، رقيه را در آغوش دارد و به او - كه سر خود
را لاى موهاى مادر پنهان كرده و بلند مى گريد - دلدارى مى دهد.
صداى زيد و هند و خواهرش و نيز صداى ميسره و همسرش و خدمتكاران ديگر، در هم و بر هم
، از اطاقهاى مختلف ، در بالا و پايين ، به گوش مى رسد كه برخى ، يكديگر را صدا مى
كنند و برخى ديگر، چراغ مى طلبند يا مى گويند كه دارند آنرا روشن مى كنند.
درخشش آذرخش هم ، همچنان پياپى ، لحظه به لحظه ، چشمها را خيره مى كند و تندر نيز،
دائم بر كوس مهيب خود مى كوبد.
و از پس اين هياهو، باران جرجر، چون سيل از آسمان فرو مى بارد. انگار اقيانوسى از
غربال آسمان رشته رشته فرو مى ريزد و باران تمامى ندارد... سيل خانه كعبه را نيز در
هم فرو مى كوبد... و روزهاى طولانى آينده ، كار محمد و همگنان ، بازسازى كعبه است .
بعثت
در غار حراء نشسته بود. چشمان را به افقهاى دور دوخته بود و با خود مى انديشيد.
صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خنكاى بيرنگ غروب ، مى شست .
محمد نمى دانست چرا به فكر كودكى خويش افتاده است . پدر را هرگز نديده بود، اما از
مادر چيزهايى به ياد داشت كه از شش سالگى فراتر نمى رفت . بيشتر حليمه ، دايه خود
را به ياد مى آورد و نيز جد خود عبدالمطلب را. اما، مهربان ترين دايه خويش ، صحرا
را، پيش از هر كس در خاطر داشت : روزهاى تنهايى ؛ روزهاى چوپانى ، با دستهايى كه
هنوز بوى كودكى مى داد؛ روزهايى كه انديشه هاى طولانى در آفرينش آسمان و صحراى
گسترده و كوههاى برافراشته و شنهاى روان و خارهاى مغيلان و انديشيدن در آفريننده
آنها يگانه دستاورد تنهايى او بود. آن روزها گاه دل كوچكش بهانه مادر مى گرفت . از
مادر، شبحى به ياد مى آورد كه سخت محتشم بود و بسيار زيبا، در لباسى كه وقار او را
همان قدر آشكار مى كرد كه تن او را مى پوشيد. تا به خاطر مى آورد، چهره مادر را در
هاله اى از غم مى ديد. بعدها دانست كه مادر، شوى خود را زود از دست داده بود، به
همان زودى كه او خود مادر را.
روزهاى حمايت جد پدرى نيز زياد نپاييد.
از شيرين ترين دوران كودكى آنچه به ياد او مى آمد آن نخستين سفر او با عموى
بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات ديدنى و در ياد ماندنى با قديس نجران . به
خاطر مى آورد كه احترامى كه آن پير مرد بدو مى گزارد كمتر از آن نبود كه مادر با جد
پدرى به او مى گذاردند.
نيز نوجوانى خود را به خاطر مى آورد كه به اندوختن تجربه در كاروان تجارت عمو بين
مكه و شام گذشت . پاكى و بى نيازى و استغناى طبع و صداقت و امانت او در كار چنان
بود كه همگنان ، او را به نزاهت و امانت مى ستودند و در سراسر بطحاء او را محمد
امين مى خواندند. و اين همه سبب علاقه خديجه به او شد، كه خود جانى پاك داشت و با
واگذارى تجارت خويش به او، از سالها پيشتر به نيكى و پاكى و درستى و عصمت و حيا و
وفا و مردانگى و هوشمندى او پى برده بود. خديجه ، در بيست و پنج سالگى محمد، با او
ازدواج كرد. در حالى كه خود حدود چهل سال داشت .
محمد همچنان كه بر دهانه غار حراء نشسته بود به افق مى نگريست و خاطرات كودكى و
نوجوانى و جوانى خويش را مرور مى كرد. به خاطر مى آورد كه هميشه از وضع اجتماعى مكه
و بت پرستى مردم و مفاسد اخلاقى و فقر و فاقه مستمندان و محرومان كه با خرد و ايمان
او سازگار نمى آمد رنج مى برده است . او همواره از خود پرسيده بود: آيا راهى نيست ؟
با تجربه هايى كه از سفر شام داشت دريافته بود كه به هر كجا رود آسمان همين رنگ است
و بايد راهى براى نجات جهان بجويد. با خود مى گفت : تنها خداست كه راهنماست .
محمد به مرز چهل سالگى رسيده بود. تبلور آن رنجمايه ها در جان او باعث شده بود كه
اوقات بسيارى را در بيرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شايد خداوند بشريت را از
گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به
عبادت مى گذرانيد.
آن شب ، شب بيست و هفتم رجب بود. محمد غرق در انديشه بود كه ناگاه صدايى گيرا و گرم
در غار پيچيد:
- بخوان !
محمد، در هراسى و هم آلود به اطراف نگريست .
صدا دوباره گفت :
- بخوان !
اين بار محمد با بيم و ترديد گفت :
- من خواندن نمى دانم .
صدا پاسخ داد:
- بخوان به نام پروردگارت كه بيافريد، آدمى را از لخته خونى آفريد. بخوان و
پروردگار تو ارجمندترين است ، همو كه با قلم آموخت ، و به آدمى آنچه را كه نمى
دانست بياموخت ...
و او هر چه را كه فرشته وحى فرو خوانده بود باز خواند.
هنگامى كه از غار پايين مى آمد، زير بار عظيم نبوت و خاتميت ، به جذبه الوهى عشق
برخود مى لرزيد. از اين رو وقتى به خانه رسيد به خديجه كه از دير آمدن او سخت
دلواپس شده بود گفت :
- مرا بپوشان ، احساس خستگى و سرما مى كنم !
و چون خديجه علت را جويا شد، گفت :
- آنچه امشب بر من گذشت بيش از طاقت من بود، امشب من به پيامبرى خدا برگزيده شدم !
خديجه كه از شادمانى سر از پا نمى شناخت ، در حالى كه روپوشى پشمى و بلند بر قامت
او مى پوشانيد گفت :
- من از مدتها پيش در انتظار چنين روزى بودم ، مى دانستم كه تو با ديگران بسيار فرق
دارى ، اينك در پيشگاه خدا شهادت مى دهم كه تو آخرين رسول خدايى و به تو ايمان مى
آورم .
پيامبر دست همسرش را كه براى بيعت با او پيش آورده بود به مهربانى فشرد و گلخند
زيبايى كه بر چهره همسر زد، امضاى ابديت و شگون ايمان او شد و اين نخستين ايمان
بود.
پس از آن ، على كه در خانه محمد بود با پيامبر بيعت كرد. او با آنكه هنوز به بلوغ
نرسيده بود دست پيش آورد و همچون خديجه ، با پسر عموى خود كه اينك پيامبر خدا شده
بود به پيامبرى بيعت كرد.
سه سال تمام از اين امر گذشت و جز خديجه و على و يكى دو تن از نزديكان و خاصان آنان
از جمله زيد بن حارثه ، كسى ديگر از ماجرا خبر نداشت . آنان در خانه پيامبر جمع
شدند و به هنگام نماز به پيامبر اقتدا مى كردند و آنگاه پيامبر براى آنان قرآن مى
خواند و يا از آدابى كه روح القدس بدو آموخته بود سخن مى گفت . تا آنكه فرمان
و انذر عشيرتك الاقربين (اقوام نزديك را آگاه كن ) از سوى خدا رسيد.
پيامبر همه اقوام نزديك را به طعامى دعوت كرد و آنگاه پس از صرف طعام و حمد و ثناى
خداوند، به آنان فرمود:
- كاروانسالار به كاروانيان دروغ نمى گويد. سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست ،
من پيامبر خدايم ، به ويژه براى شما و نيز براى همگان ، سوگند به خدا همان گونه كه
به خواب مى رويد روزى نيز خواهيد مرد و همان گونه كه از خواب بر مى خيزيد روزى نيز
در رستخيز برانگيخته خواهيد شد و به حساب آنچه انجام داده ايد خواهند رسيد و براى
كار نيكتان ، نيكى و به كيفر كارهاى بد، بدى خواهيد ديد و پايان كار شما يا بهشت
جاويد و يا دوزخ ابدى خواهد بود.
ابوطالب ، نخستين كس بود از ايشان كه گفت :
- پند تو را به جان پذيراييم و رسالت تو را تصديق مى كنيم و به تو ايمان مى آوريم .
به خدا تا من زنده ام از يارى تو دست بر نخواهم داشت .
اما عموى ديگر پيامبر، ابولهب ، به طنز و طعنه و با خشم و خروش گفت :
- اين رسوايى بزرگى است ! اى قريش ، از آن پيش كه او بر شما چيره شود بر او غلبه
كنيد.
در پاسخ ، ابوطالب خروشيد كه :
- سوگند به خداوند، تا زنده ايم از او پشتيبانى و دفاع خواهيم كرد.
با اين گفتار صريح و رسمى ابوطالب كه رئيس دارالندوه و در واقع شيخ الطائفه قريش
بود، ديگران چيزى نتوانستند بگويند.
پيامبر آنگاه سه بار به حاضران گفت :
- پروردگارم به من فرمان داده است كه شما را به سوى او بخوانم ، اكنون هر كس از شما
كه حاضر باشد مرا يارى كند برادر و وصى و خليفه من در بين شما خواهد بود؟
هر سه بار، حضرت على (ع ) كه جوانى نو بالغ بود برخاست و گفت :
- اى رسول خدا، من تا آخرين دمى كه از سينه بر مى آورم به يارى تو حاضرم .
دوبار، پيامبر او را نشانيد. بار سوم ، دست او را گرفت و گفت :
- اين (جوان ) برادر و وصى و جانشين من است ، از او اطاعت كنيد.
قريش به سخره خنديدند و به ابوطالب گفتند:
- اينك از پسرت فرمان ببر كه او را بر تو امير گردانيد!
آنگاه با قلبهايى پر از كينه و خشم ، از خانه محمد بيرون رفتند و محمد با خديجه و
على و ابوطالب در خانه ماند.
اندكى بعد، فرمان اعلام عمومى و اظهار علنى دعوت از سوى خدا رسيد و پيامبر همه را
پاى تپه بلند صفا گرد آورد و فرمود:
- اى مردم ، اگر شما را خبر كنم كه سوارانى خيال تاختن بر شما دارند، آيا گفته مرا
باور مى داريد؟
همه گفتند:
- آرى ، ما تاكنون هيچ دروغى از تو نشنيده ايم .
آنگاه پيامبر يكايك قبايل مكه را به نام خواند و گفت :
- از شما مى خواهم كه دست از كيش بت پرستى بكشيد و همه بگوييد: لا اله الا الله .
ابولهب كه از سران شرك بود با درشتخويى گفت :
- واى بر تو، ما را براى همين گرد آوردى ؟
پيامبر، در پاسخ او هيچ نگفت . در اين جمع از قريش و ديگران ، تنها جعفر پسر ديگر
ابوطالب و عبيدة بن حارث و چند تن ديگر به پيامبر ايمان آوردند.
مشركان سخت مى كوشيدند تا اين خورشيد نو دميده و اين نور الهى را خاموش كنند، اما
نمى توانستند. ناگزير به آزار و شكنجه و تحقير كسانى پرداختند كه به اسلام ايمان مى
آوردند، اما به خاطر ابوطالب از جسارت به شخص پيامبر و على و جعفر و ايذاى علنى
آنان خوددارى مى كردند.
ديگران ، از آزارهاى سخت مشركان در امان نماندند، به ويژه عمار ياسر و پدر و مادر و
برادرش و خباب بن الارت و صهيب بن سنان و بلال بن رباح معروف به بلال حبشى و عامر
بن فهيره و چند تن ديگر كه نامهاى درخشانشان بر تارك تاريخ مقاومت و ايمان مى درخشد
و خون هاى ناحق ريخته آنان ، آيينه گلگون رادى و پايدارى و طنين خدا خواهى ايشان ،
زير شكنجه هاى استخوانسوز كوردلان مشرك ، آهنگ بيدارى قرون است .
ايمان حمزه
حمزه ، عموى پيامبر، مردى نيرومند و بلند بالا بود، چون راه مى رفت ، به صخره اى مى
مانست كه جا به جا شود، با گامهايى استوار و صولتى كه رفتار شير را به خاطر مى
آورد. او بر اسبى غول پيكر مى نشست و كمانى سخت بر كتف مى انداخت و تركشى پرتير بر
پس پشت مى نهاد و هر روز، براى شكار، به بيابانها و كوهساران اطراف مكه مى رفت .
گاه فرزندش يعلى را نيز با خود مى برد.
غروب چون بر مى گشت ، نخست خانه خدا را طواف مى كرد. آنگاه در پيش دارالندوه
(شوراى قريش ) مى ايستاد و آنچه از حماسه هاى تكاورى و شكار آن روز در خاطر داشت ،
براى مردم مى گفت . مردم نيز به سخنانش گوش مى دادند، چرا كه جهان پهلوان عرب بود
و به ويژه قريش ، او را چشم و چراغ خود مى دانست .
مكه زير چكمه فساد له شده بود: زر و زور يك دسته و فقر و فاقه دسته اى ديگر، چهره
شهر را به لك و پيسى مشؤ وم دچار كرده بود كه قمار و ربا دستاورد آن و حرص و آز
افزون طلبان ، دستپرورد آن بود. رفا و افزون طلبى دست در آغوش هم داشت و از اين
وصلت ناميمون ، فرزندان نامشروع فقر و فحشا و تنوع طلبى و برده دارى و قمار و مستى
و مى پرستى زاده بود و جاى نفس كشيدن وجدان و آگاهى و حقپرستى را در شهر، تنگ كرده
بود.
مستمندانى كه براى گذران زندگى ، تن به ربا داده بودند، به هنگام پرداخت چون از
عهده بر نمى آمدند، زنان و دختران خود را به رباخواران مى سپردند و آنان ، آن
بيچارگان را به خانه هايى مى بردند كه بر پيشانى پليد آن خانه ها، پرچمى در اهتزاز
بود و كامجويان را به آنجا رهنمون مى شد.
از كنار اين لجنزار عفن و از فراسوى اين مرداب بود كه
(محمد امين ) پيام آزادى
انسانها را سر داد و پيداست كه زراندوزان ، رباخواران ، قماربازان و در يك كلمه :
بت پرستان و مشركان ، اين پيام را نمى شنيدند و نمى توانستند بشنوند و به آزار
پيامگزار و پيروان او پرداختند.
آن روز، پيامبر بر فراز تپه صفا پيام توحيدى خود را آشكارا فرياد مى كرد و مردمان
مستضعف و بردگان و محرومان بيدار دل به گفتار او گوش فرا مى دادند. ابوجهل كه از
پليدترين و كينه توزترين آزارگران قريش بود پيامبر را به دشنامهاى سخت گرفت .
محمد خاموش ماند و پاسخى نفرمود.
ابوجهل كه سكوت پيامبر او را گستاخ تر كرده بود، همچنان ناسزا مى گفت و دشنام مى
باريد.
پيامبر، باز خاموش ماند.
سپس ابوجهل سوار بر مركب غرور و حمق با نخوتى جاهلانه به محل شوراى قريش رفت و آنجا
بر سكويى نشست . او هنوز از باد آن غرور بر آماسيده بود و همه خويشانش نيز با او
بودند.
در آن ميان ، جان پهلوان حمزه ، مانند هر روز از شكار مى آمد، با قامتى استوار بر
اسب نشسته بود و راست به سوى خانه خدا مى شتافت تا چون هميشه ، نخست طواف را به جاى
آورد و سپس به سوى مردم رود و از كارهاى آن روز خود براى آنان بگويد. اما در همين
هنگام ، مردى خشمگين و شتابزده ، نفس زنان خود را به او رسانيد. برده اى بود و در
كنار تل صفا خانه داشت . دشنامهاى ركيك ابوجهل را به پيامبر شنيده بود و آمده بود
تا حمزه را خبر كند.
- اى حمزه ، ابوجهل ، پسر برادر تو را به باد دشنام گرفت . برادرزاده ات خاموش
ماند. من خود، همه آن دشنامها را شنيدم . ابوجهل از سكوت فرزند برادرت شرم نكرد و
همچنان به هتك حرمت او ادامه داد و هم اكنون در محل شوراى قريش ...
حمزه ، ديگر چيزى نمى شنيد. از اسب فرود آمد و به سوى دارالندوه خيز برداشت . حميت
و رادى و جوانمردى در او آتشى برافروخته بود و همچنين شير گرسنه اى كه شكار ديده
باشد با صولتى ترسناك پيش مى رفت .
ابوجهل ، همچنان پر باد غرور چون بشكه زباله ، بر سكوى شورا نشسته بود كه ناگاه چنگ
آهنين حمزه از گريبانش گرفت و او را بر پاى نگه داشت . حمزه همچنان كه شراره هاى
نگاه آتشبار او بر چشمان ابوجهل مى باريد، خروشيد كه :
- ابوجهل ، همه دشنامهايى را كه به پسر برادرم داده اى به من گفته اند، اينك دوباره
بگو تا سزاى خود را ببينى !
خاستگاه دشنام ، از ژرفاى ضعف و كمبودى درونى است كه دشنامگزار از آن رنج مى برد.
ابوجهل ، از بسيارى ترس ، نمى توانست لب به گفتار باز كند و دست و پا شكسته مى گفت
:
- يا ابويعلى ، من ، من ...
حمزه ، كمان را از كتف به درآورد و با كمانه آن چندان بر سر و روى ابوجهل كوفت كه
خون جارى شد.
در اين گيرودار، بنى مخزوم - خاندان ابوجهل - مى خواستند كارى بكنند. اما ابوجهل ،
با حركت دست و چشم ، اشاره كرد كه از جاى برنخيزند، زيرا مى دانست هيچ كس حريف جهان
پهلوان نيست .
مردم جمع شدند و ابوجهل را از دست حمزه نجات دادند.
حمزه همچنان كه مى خروشيد، رو به مردم كرد و فرياد برآورد:
- من اعلام مى كنم كه از هم اكنون مسلمانم . پس هر كس با برادرزاده من بستيزد يا
مسلمانى را آزار دهد، بايد با من دست و پنجه نرم كند...
و چنين شد كه حميت و رادى - كه در كنار جارى اسلام و دوشادوش آن ، در ساحل ، راه
خود مى سپرد - به رود زد و زلال پاك به جارى خروشناك پيوست .
هجرت مسلمانان به حبشه
پناه بردن مداوم بردگان و مستضعفان و پاكدلان به آغوش آزادى بخش اسلام ، مشركان
را در آزار مسلمانان چندان جرى كرد كه ديگر تحمل صدمات و لطمات و ايذاى آنان ، براى
مسلمانان بسيار مشكل مى نمود. پس پيامبر دستور داد كه مسلمانان به حبشه هجرت
كنند.
در ماه رجب سال پنجم بعثت نخست پانزده تن از كسانى كه بيشتر مورد آزار قرار مى
گرفتند (چهار زن و يازده مرد) و سپس شصت و چند نفر ديگر به سركردگى جعفر بن ابى
طالب به حبشه هجرت كردند.
هنگامه هجرت ياران پيامبر پنهان نماند و قريش عمرو بن العاص و همسرش و نيز عمارة بن
وليد را كه جوانى بسيار خوش قامت و زيباروى بود با هدايايى به نزد نجاشى شاه حبشه
فرستاد تا شاه را وادارند كه مهاجران را از كشور خويش بيرون براند.
اما دم سرد آنان در برابر بيان گرم و گيراى جعفر در دل نجاشى نگرفت و به ويژه قرائت
آيات زيباى سوره مريم در مورد اين بانوى بزرگ و فرزندش عيسى عليه السلام ، نجاشى
را كه مسيحى بود چنان تحت تاءثير قرار داد كه سوگند خورد از ميهمانان ارجمند خود،
تا هر گاه كه در كشورش بمانند، حمايت كند. نمايندگان قريش ، دست از پا درازتر،
بازگشتند.
قريشيان ، كار محمد را جدى تر گرفتند. و چون به ملاحظه ابوطالب و حمزه و حمايت صريح
آنان نمى توانستند به محمد مستقيما آزار برسانند، ميان خود معاهده اى بستند و بر
اساس آن توافق كردند كه محمد و ياران او را در تنگناى اقتصادى بگذارند. پس ، پيمان
نامه نوشتند كه از سوى سران قبايل قريش امضا و در كعبه آويخته شد.
پيامبر و ياران او و عموى بزرگوارش ابوطالب و همسرش خديجه ، به شعب ابى طالب كوچ
كردند و در آنجا سه سال در سخت ترين شرايط به سر بردند. آنان در اين مدت ، بيشتر،
از محل داراييهاى خديجه گذران مى كردند. گاهى نيز اقوام نزديكشان ، به رغم پيمان
نامه و از سر كشش خون و خانواده ، پنهانى آذوقه به آنجا مى فرستادند.
پايمردى سرسختانه پيامبر و ياران او در آن مدت ، عرصه را بر قريش تنگ كرد بيشتر
آنان كه دخترى ، پسرى ، نواده اى و يا اقوامى نزديك در شعب داشتند، در پى بهانه
بودند تا آنان را از شعب خارج كنند.
پيامبر خدا به عموى بزرگوار خود يادآور شد كه :
- اين مشركان ، خود خسته شده اند، اما همه از ترس پيمان نامه اى كه امضا كرده اند
تن به فسخ آن نمى دهند. شما خود برويد و به آنان بگوييد كه موريانه پيمان نامه و
امضاها را خورده و از بين برده و تنها نام خدا بر پيشانى آن باقى مانده است ، ديگر
پيمان نامه اى در ميان نيست تا آنان به آن پاى بند بمانند!
ابوطالب به قريش گفت :
- اى شما كه برادرزاده مرا بر حق نمى دانيد، اينك او مى گويد كه موريانه ها پيمان
نامه را از بين برده اند و تنها نام خدا بر آن مانده است . برويد و ببينيد: اگر
همين گونه بود كه او مى گويد، به دين او روى آوريد و بگذاريد مسلمانان از شعب به
شهر باز گردند؛ و اگر درست نگفته باشد، به خدا سوگند من نيز با شما همدست مى شوم و
حمايت خود را از او باز پس مى گيرم .
مشركان ، به سوى خانه كعبه دويدند.
شگفتا! از پيمان نامه جز عبارت كوتاهى كه نام خدا را بدان مى خواندند، باقى نمانده
بود!
به اين ترتيب عده زيادى ايمان آوردند، اما كوردلان و مستكبران گفتند:
- اين نيز جادويى ديگر است كه محمد - اين ساحر چيره دست - ترتيب داده است !
بارى مسلمانان از تنگناى شعب رهايى يافتند.
در گذشت ابوطالب
در سال نهم بعثت ، هنوز مسلمانان از رنج شعب نياسوده بودند كه ابوطالب بيمار شد. او
سرانجام يك روز روى در نقاب خاك كشيد و پيامبر را در انبوه مشكلات گذارد.
روزى كه جنازه مطهر او را به قبرستان مى بردند، پيامبر پيشاپيش جنازه ، آرام آرام
مى گريست و مى فرمود:
- اى عموى ارجمند من ، تو چه قدر به خويشاوند خويش وفادار بودى ! چه اندازه به خاطر
خدا دين او را يارى كردى ! خدا گواه است كه سوگ تو جهان را بر من تيره كرده است ،
خداى تو را رحمت كناد و بهشت خويش را بر تو ارزانى دارد.
رحلت خديجه ، بانوى نخستين اسلام
هنوز يك هفته از رحلت ابوطالب نگذشته بود كه سختيهاى توانفرسا و طاقتسوز در شعب ،
آثار خود را بر خديجه نشان داد و بانوى اول اسلام حضرت خديجه به بستر احتضار افتاد.
مرگ خديجه براى پيامبر كه بدو عشق مى ورزيد، مرگ آفتاب بود.
پيامبر، در تمام لحظه هاى تلخ احتضار، از كنار خديجه جدا نشد. چشم در چشمهاى بى
فروغ او دوخت و او را دلدارى داد. سرانجام ، مرغ روح پاكش ، در ميان بازوان محمد،
به آشيان الهى پريد.
محمد نه تنها آن روز، كه تا آخر عمر، هر گاه به ياد خديجه مى افتاد، مى گريست .
آن روز، دخترانش را آرام كرد و خود جسد مطهر همسرش را در بقيع در خاك نهاد و با غمى
گرانبار، به خانه باز گشت .
در خانه ، نگاهش به هر گوشه افتاد، ياد و خاطره چندين ساله او را زنده يافت . دست
آس ، ديگچه ، يك دو لباس بازمانده ، بستر خالى او، همه و همه از شكوه معنوى زنى
حكايت مى كردند كه روزگارى دراز، همه شكوه و جلال دنيايى و ثروت خويش را پاى آرمان
محمد ريخت و مهر و عشق پاك و پرشورش را هم به دل گرفت و ايمان بشكوه خود را هم به
دين او سپرد و در راه آن ، استواريها كرد و سختيها كشيد و شماتتها شنيد و آزارها
ديد؛ اما خم به ابرو نياورد...
پس از وفات ابوطالب و خديجه ، روزگار بر پيامبر سخت تر شد.
قريش كه به احترام ابوطالب ملاحظاتى مى كردند، يكباره پرده حرمت دريدند و از هيچ
آزارى در مورد شخص پيامبر و ديگر مسلمانان ، خود دارى نكردند.
آن روز كه پيامبر، اندكى شتابان ، با سر و روى آلوده به خاكسترى كه از بام بر سر او
ريخته بودند به خانه آمد، يكى از دختران او كه هنوز داغ مرگ مادر سينه او را مى
سوزاند، از ديدن پدر در آن وضع ، بى اختيار بلند گريست .
پيامبر، در حالى كه خاك و خاشاك را از سر و موى عنبرين خود مى سترد، لبخندزنان ،
دخترش را در آغوش گرفت و فرمود:
- دخترم ! مگذار غم بر دل پاك تو چيره شود، خداوند پشتيبان ماست ! اينان پس از مرگ
عمويم خيره سر شده اند، اما خداوند حى سبحان با ماست ، اندوهگين مباش ، ما به راه
خود ايمان داريم ، خداوند از ياورى ما دريغ نخواهد كرد.
سفر به طائف
اواخر تابستان بود هوا بسيار گرم !
مشركان قريش ، به آزار خود بر پيامبر افزوده بودند، چندان كه عرصه بر آن بزرگمرد
تنگ شد و ناگزير به طائف - شهرى نزديك مكه - روى آورد.
پيامبر به اميد پناهجويى در قبيله ثقيف ، به رؤ ساى قبيله رجوع كرد. آنان سه برادر
بودند با نامهاى عبد يا ليل ، حبيب و مسعود؛ فرزندان عمرو.
پيامبر شرح داد كه چگونه از قريش آزار مى بيند و خواسته هاى خود را از آن سه برادر
عنوان كرد.
آن سه ، هر يك با طنزى ، درخواست او را رد كردند:
يكى گفت :
- پرده كعبه را دزيده باشم اگر تو پيامبر خدا باشى !
ديگرى گفت :
- آيا خداوند از آوردن پيامبرى جز تو عاجز بود كه تو را پيامبر كرد؟
سومى گفت :
- سوگند به خداوند ديگر با تو سخن نخواهم گفت ، چرا كه اگر تو پيامبر باشى والاتر
از آنى كه كسى چون من با تو سخن گويد، و اگر نباشى دروغزنى و سزاوار صحبت با من
نيستى .
محمد، ناگزير، از نزد آنان بازگشت . آنان برخى از افراد قبيله خود را واداشتند كه
در دو سوى راه بايستند و او را سنگسار كنند، چندان كه خون از پاهايش جارى شد.
دل شكسته و خسته ، به ديوار باغى در كنار شهر پناه برد و لختى در سايه آن آرميد. در
اين ميان ، عتبه و شيبه ، دشمنان پيامبر، به باغ مى رفتند. او را ديدند. پيامبر
بيشتر ناراحت شد. اما آن دو كه حال پيامبر را سخت ديدند، چيزى نگفتند و چون به باغ
رسيدند، به غلام مسيحى خود عداس سبدى انگور دادند تا به پيامبر بدهد. پيامبر هنگام
برداشتن انگور فرمود:
- بسم الله الرحمن الرحيم .
عداس گفت :
- اين گفتار، با سخنان مردم اين سامان فرق مى كند.
پيامبر از او پرسيد:
- مگر تو از كجايى ؟
- نينوا.
- شهر همان مرد پاك يونس بن متى ؟
- شما يونس را از كجا مى شناسيد؟
- من پيامبرم ، خداوند مرا از زندگى يونس آگاه كرده است .
آنگاه پيامبر، بخشى از زندگى يونس را براى عداس شرح داد و از او خواست كه اسلام
آورد.
- به خدا سوگند، از همان جمله نخستين و از آگاهى تو از يونس دانستم كه تو با مردم
اين سامان تفاوت دارى . دلم روشن است كه راست مى گويى و تو را پيغمبر خدا مى دانم .
چه بايد بگويم تا مسلمان شوم ؟
- بگو: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله .
- شهادت مى دهم كه جز الله خدايى نيست و اينكه محمد پيامبر و فرستاده اوست !
آنگاه خم شد و پاهاى مجروح و خونالود پيامبر را بوسيد!
در تمام يك ماهى كه پيامبر با تحمل سختيهاى بسيار در طائف ماند، جز عداس هيچ كس به
او ايمان نياورد. و چون آزار اهل طائف از طاقت در گذشت ، پيامبر با زيد بن حارثه به
مكه بازگشت . اما چون در پى كشتن او در مكه بودند، پيش از ورود، همراه خود را به
شهر فرستاد و از مطعم بن عدى پناه خواست و او جوانمردانه بدو پناه داد. بدين گونه ،
پيامبر در روز بيست و سوم ماه ذيقعده سال نهم از بعثت وارد مكه شد.
اسلام ، فراسوى آفاق مكه
يثرب در شمال مكه و در راه تجارى مكه به شام قرار داشت . در آن شهر، عمدتا دو قبيله
بزرگ ، اوس و خزرج ، و نيز يهوديان ، زندگى مى كردند.
اوس و خزرج ، با وجود خويشاوندى ، از روزگاران قديم ، همواره با يكديگر در كشمكش و
نزاع بودند. پس از جنگ بزرگى به نام (بعاث
)، خزرج با يهوديان يثرب همپيمان شد و اوس ناگزير براى حفظ برابرى نيرو،
در صدد همپيمانى با قبايل ديگر بر آمد. و چون در يثرب جز يهوديان نبودند، رو به
ديگر نقاط از جمله مكه آورد.
پيامبر كه با هوشيارى همه جريانها را زير نظر داشت ، در جمع افراد قبيله اوس در مكه
حاضر شد و آنان را به دين خويش فراخواند. اما آن سال نتيجه اى نگرفت و آنان به يثرب
بازگشتند.
در همان سال ، خزرجيان هم در ايام حج به مكه آمدند.
پيامبر آنان را نيز به دين خود فرا خواند. آنان با يكديگر گفتند:
- به خدا اين مرد همان است كه يهوديان يثرب ، گاهى از روى كتابهاى خود، آمدنش را
خبر مى دادند. بياييد تا كسى بر ما پيشدستى نكرده است ، به او ايمان بياوريم !
آنان ايمان آوردند و آرزو كردند كه دين او عدوات ديرين را بين اوس و خزرج پايان
بخشد. نيز عهد كردند كه قوم خود را به دين او بخوانند.
نمايندگان خزرج به يثرب بازگشتند. شگفتا كه به هر كس از قوم خويش دين جديد را عرضه
كردند، بى درنگ پذيرفت .
اسلام ، چون نسيم دلكش بهارى از مكه وزيدن گرفته بود و شميم آن در يثرب نيز پيچيده
بود.
در حج سال بعد، دوازده تن از يثرب ، دو تن از اوس و ده تن از خزرج ، به نمايندگى
رسمى از قوم خود به نزد پيامبر آمدند و با پيامبر به اسلام بيعت كردند.
پيامبر، مصعب بن عمير را همراه آنان به يثرب فرستاد تا به عنوان نماينده او دين و
احكام آن را به آنان بياموزد.
سال بعد، در ايام حج هفتاد و دو تن (هفتاد مرد و دو زن ) از مسلمانان اوس و خزرج
به مكه آمدند و به شوق ديدار پيامبر ورود خود را به آگاهى او رساندند. اين ديگر عشق
بود كه در سينه هايشان زبانه مى كشيد و تاب از دلشان مى ربود.
پيامبر، شبهاى يازدهم تا سيزدهم ذيحجه را در محلى در راه مكه قرار داشت و فرمود:
- پس از گذشتن يك سوم از شب ، آنجا خواهم بود!
به هنگام قرار، افراد، تك تك و پوشيده ، خود را به آنجا رساندند.
پيامبر، با عموى خود عباس از راه رسيد. عباس به آنان گفت :
- ما تاكنون او را از گزند دشمنان در امان نگه داشته ايم . اينك او تصميم دارد نزد
شما بيايد. اگر مى خواهيد او را بى كس و تنها بگذاريد، هم اينك دست از او بداريد و
ما خود تا جان داريم از او پشتيبانى خواهيم كرد.
آنان در آتش عشقى شورانگيز به پيامبر مى سوختند، از اين رو، دوباره ، يكصدا به جان
پيمان بستند و از شوق آمدن پيامبر به يثرب ، ديگر سر از پا نمى شناختند.
روى گل را مى توان پوشاند اما بوى گل را چطور؟
خبر پيمان مقدس اوس و خزرج با پيامبر، با تمام كوششى كه در پنهان داشتن آن به كار
رفت ، در مكه پيچيد و قريش را سخت به دهشت انداخت . قريشيان چون چاره اى نيافتند،
بر سختگيريهاى خود نسبت به مسلمانان افزودند. ديگر هيچ مسلمانى جراءت انجام دادن
مراسم دينى و عبادات خود را نداشت .
پس پيامبر دستور هجرت عمومى داد و مسلمانان گروه گروه به سوى يثرب هجرت كردند.
كافران قريش ، مثل همه كسانى كه بر باطل مى روند، تنها به رهنمود كينه عمل مى كردند
و در اين راه از شيوه هاى پراكنده ايذايى سود مى جستند: تمسخر مى كردند، شكنجه مى
دادند و حتى ديوانه اى را واداشتند تا عبا به گردن پيامبر بيندازد و چندان بفشارد
كه صورتش كبود شود!
اما آگاهى از هجرت جمعى مسلمانان به يثرب ، چون ضربه اى تكان دهنده آنان را به خود
آورد. موضوع بسيار جدى شده بود. اگر مسلمانان در يثرب فراهم آيند و اوس و خزرج با
آنان همداستان باشند، مكه را خطرى جدى تهديد خواهد كرد. پس بى درنگ ، بزرگان قوم در
دارالندوه جمع شدند و براى يافتن چاره ساعتها به مشورت و گفت و شنود پرداختند.
سرانجام يكى گفت :
- بى گمان محمد به آنها خواهد پيوست . در آن صورت ، از آنچه پيش خواهد آمد، جز
پشيمانى نخواهيد برد. تا محمد در چنگ شماست ، او را از ميان برداريد!
- قوم او را دست كم گرفته ايد. دمار از روزگار ما در خواهند آورد!
ابوجهل گفت :
- ما اگر از هر طايفه اى يك نفر انتخاب كنيم و آنان در يك لحظه شمشيرهاى خود را با
هم بر او فرود آورند، قوم او نمى تواند با همه قبايل عرب بجنگد!
همه يكصدا پذيرفتند.
هجرت
خدا، خود پيامبر را از مكر كافران آگاه كرد و فرمان هجرت داد.
پيامبر بى درنگ به خانه آمد و به پسر عموى خود على بن ابى طالب فرمود:
- امشب ، به جاى من در بستر بخواب !
در اين هنگام ، دشمنان با شمشيرهايى كه زير لباس پنهان مى داشتند خانه را محاصره
كردند تا هر گاه محمد بيرون آيد بر سر او بريزند. پيامبر آن قدر صبر كرد كه هوا
تاريك شد و سپس پاسى از شب گذشته ، و هنگامى كه نگاهبانان خانه را خواب برده بود،
آرام از خانه خارج شد. اين گمان كافران كه پيامبر از مكر آنان آگاه نيست انتظار
خروج بى هنگام و بى سر و صدا را از بين برده بود و همين امر، به خواست خدا، باعث
نجات پيامبر شد.
پيامبر از آنجا به خانه ابوبكر رفت و با او در تيرگى شب از مكه خارج شد و به غار
ثور در كوهپايه هاى اطراف مكه رفت و در غار پنهان شد.
شير خدا على ، آرام و آسوده ، تا صبح در بستر مطهر پيامبر خوابيد.
صبح هنگام ، كافران كه از بيرون نيامدن پيامبر تنگ حوصله و حتى مشكوك شده بودند به
خانه هجوم بردند، اما با شگفتى تمام ديدند كه على در بستر محمد خوابيده است و جز او
هيچ كس در خانه نيست !
بى درنگ خود را به بزرگان قريش رساندند و ماجرا را بازگفتند. ابوجهل به خانه ابوبكر
شتافت و از دختر او اسماء پرسيد:
- پدرت كجاست ؟
- نمى دانم .
ابوجهل سيلى محكمى به او نواخت و به دنبال ردياب فرستاد.
ردياب ، همراه با ابوجهل و عده اى ديگر، با دنبال كردن جاى پاى پيامبر، يكراست تا
دهانه غار ثور پيش رفت اما بر دهانه غار عنكبوتى تار تنيده بود. ردياب گفت :
- از اينجا رد گم شده است ، در غار هم كه نرفته اند، زيرا هر باشعورى مى داند كه
اگر كسى از ديشب تا به حال در غار رفته باشد، اكنون تار عنكبوت بر دهانه غار تنيده
نبود!
ابوبكر در غار اين سخنان را مى شنيد، و مى ترسيد. پيامبر او را دلدارى مى داد:
- نترس ! خدا با ماست .
ابوجهل و همراهان ، دست از پا درازتر، به مكه بازگشتند.
قريش صد شتر جايزه براى كسى كه پيامبر را در مكه و اطراف آن پيدا كند تعيين كرد.
مردى به نام سراقه كنانى آمادگى خود را اعلام داشت و به جست و جو پرداخت !
غار طولانى و تنگ بود و نسبتا تاريك . خوشبختانه ، غلام ابوبكر، گوسفندان او را هر
روز در همان حوالى به چرا مى برد. ابوبكر، هم شير و غذا از او گرفت و هم به وسيله
او، عبدالله پسر خود را خبر كرد تا هر روز پنهانى به غار بيايد و پيامبر را از
اوضاع مكه با خبر سازد.
سه شب و سه روز گذشت . روز چهارم ، عبدالله خبر آورد كه تب جست و جو شكسته است و جز
سراقه ، كسى ديگر در اطراف و اكناف نيست .
پيامبر و ابوبكر، سوار بر شتران خود به سوى يثرب به راه افتادند.
هنوز چند فرسنگ نرفته بودند كه سراقه به ايشان رسيد، اما قبل از آنكه بتواند برگردد
و كسى را خبر كند، اسبش به سر درآمد و به زمين افتاد! و چون تنها بود، جانش را در
خطر ديد. گردبادى تند نيز برخاسته بود! ناگزير به التماس افتاد. پيامبر فرمود:
- به شرطى كه مردانه تعهد كنى كه جهت حركت ما را به قريش نگويى !
يثرب ، از روزى كه خبر آمدن پيامبر رسيده بود، در تب شيرين انتظار مى سوخت . هر روز
پير و جوان ، مرد و زن ، كوچك و بزرگ ، به بيرون شهر مى رفتند و به انتظار مى
ايستادند. و چون آفتاب از بلندترين سرشاخه هاى نخلستانهاى اطراف شهر، پرواز مى كرد؛
به خانه هاى خود باز مى گشتند تا آنگاه كه روز موعود فرا رسيد. آن روز هوا بسيار
گرم بود و منتظران ، از شدت گرما در حال بازگشتن بودند، كه ناگاه يك نفر بانگ زد:
- من رسول خدا را مى بينم ، آن رسول خداست !
غريو و ولوله در جان شيخ و شاب افتاد و فرياد شوق تا دورترين جاى شهر طنين انداخت و
شهر خالى شد و همگان به سوى راه شتافتند!
پيامبر، گردآلود و خسته از رنج راه ، اما شاداب و توانمند، زير درخت خرمايى با
همراه خود، كنار راه نشسته بودند.
از انبوه مشتاقانى كه شتابان به سوى او مى دويدند، جز حدود يكصد تن از مردم يثرب و
نيز مهاجران مكه ، كسى او را نديده بود. مردم چون به نزديك پيامبر مى رسيدند، به
احترام سكوت مى كردند. حلقه اى بزرگ از مردم ، آن نگين كائنات را در بر گرفته بود!
چشمهاى عاشق ، چشمهاى مشتاق و چشمهاى محروم ، اينك مردى را پيش روى داشتند با قامتى
نه بلند و نه كوتاه ، استوار با گيسوانى چون خرمن بنفشه اما خاك آلود كه زير دستارى
عربى ، روى دوش افتاده و با هياءتى مردانه و جذاب و چشمانى سياه و چهره اى مليح كه
شيرينى عالم با او بود و موجى از تبسم روحبخش كه رشته اى از دندانهاى شفاف و روشن
او را نمايان مى ساخت . گرد راه روى پيشانى و ابروان مردانه او نشسته و بر صلابت و
زيبايى آن افزوده بود.
سرانجام ، همه ، حتى آنان كه ديرتر از آمدن وى خبر يافته بودند، رسيدند و غبار
انتظار طولانى ديدار او را، در چشمه روشن آن چشمان مهربان ، فرو شستند.
پس از لختى درنگ ، دوباره در ركاب او، با قدم پرنيانى شوق ، راه افتادند و تا محلى
به نام قبا، نزديك يثرب پيش رفتند.
پيامبر اراده فرمود چند روز ميان قبيله بنى عمرو بن عوف بماند تا مسجدى در قبا، بنا
كنند و اين نخستين مسجدى است كه در اسلام ، ساخته شده است . در اين ميان دختران
پيامبر فاطمه و ام كلثوم نيز سوده بنت زمعه و شوهرش ، فاطمه بنت اسد مادر على ،
همراه على از مكه رسيدند و به پيامبر پيوستند.
سرانجام ، پيامبر سوار بر شتر خويش به شهر درآمد و مردمان از پى او مى آمدند. او
مهار شتر را رها كرده بود تا هر جا كه شتر خوابيد آنجا خانه پيامبر باشد و هيچ كس
نرنجد.
وقتى سران منظر چشم هر مسلمانى در يثرب ، آشيانه او و هر ديده اى با نگاه عشق فرياد
مى زند كه كرم نمايد و فرود آيد كه خانه ، خانه اوست ، مهار را بايد به شتر سپرد تا
رنجشى در دلهاى پاك و مشتاق ، ايجاد نشود.
ناقه ، آرام و باوقار پيش مى رفت و تمام مردم شهر، در پى او. شتر جلوى خانه مالك بن
نجار كه تنها دو برادر يتيم با نامهاى سهل و سهيل در آن مى زيستند؛ سينه بر زمين
نهاد و پس از اندكى درنگ برخاست . سپس همچنان پيش رفت و درست در پيش خانه خوشبخت
ترين مرد شهر، ابوايوب انصارى ، زانو زد! شرف جايگاه خود را يافت و اسلام به خانه
خويش آمد و يثرب مدينة النبى شد!