عام الفيل
داستان حمله ابرهه در زمان عبدالمطلب روى داده است : ذونواس شاه يهودى مذهب يمن
تمام مردم مسيحى نجران را كشت . مردى از اين اهل نجران به نام دوس ذوثعلبان از
مهلكه گريخت و نزد قيصر روم كه او نيز مسيحى بود شتافت و از او بر ضد ذونواس كمك
خواست . قيصر نامه اى به پادشاه حبشه فرستاد و او را معرفى كرد. شاه حبشه كه خود
مسيحى بود، هفتاد هزار سوار همراه دوس گسيل داشت و ارياط را فرمانده سپاه كرد.
ارياط و دوس بر ذونواس غلبه كردند و ذونواس خود را در دريا غرق كرد و ارياط سلطان
يمن شد. چندى نگذشت كه بين ارياط و يكى از سرداران حبشى اش به نام ابرهه اختلاف
ايجاد شد و به جنگ انجاميد و در جنگى تن به تن ، ارياط به دست ابرهه كشته شد و
ابرهه سلطان يمن گرديد.
در طول اين مدت مردى از بنى كنانه در كليساى قليس صنعا، كثافت كرد و گريخت . ابرهه
تصميم گرفت به تلافى ، كعبه را منهدم سازد و آيين مسيح را در مكه برقرار كند. پس با
لشكرى فراوان با چندين زنجير فيل ، به جانب مكه روى آورد. وقتى به اطراف مكه رسيد و
خيمه زد، سپاهيانش شتران مردم مكه از جمله شتران عبدالمطلب را كه در بيابانهاى
اطراف مى چريدند، ضبط كردند. چون خبر به عبدالمطلب رسيد، نخست به همه اهالى مكه گفت
كه مكه را تخليه كنند و در كوههاى اطراف اطراق نمايند و هيچكس به مقابله با ابرهه
نپردازد، آنگاه از ابرهه تقاضاى ملاقات كرد.
ابرهه او را پذيرفت و حشمت و وقار او را ستود و سبب ملاقات را جويا شد. عبدالمطلب
گفت من آمده ام تا شتران خود را كه سپاه تو غارت كرده اند، بازستانم .
چون چنين گفت در نظر ابرهه كوچك شد و ابرهه بدو گفت :
- من گمان داشتم كه تو به عنوان سيد قوم و بزرگ قريش و امير مكه بدينجا آمده اى تا
شفاعت كنى از انهدام خانه كعبه صرفنظر كنم ؛ چون گمان مى كردم اين خانه مورد احترام
شماست .
عبدالمطلب گفت : من فقط مالك شتران خويشم و همان را طلبيدم ؛ اين خانه را نيز صاحبى
است ؛ كه اگر بخواهد، از آن نگهدارى خواهد كرد.
شتران عبدالمطلب را بدو باز دادند و او به مكه باز گشت اما مكه را ترك نكرد و در
خانه كعبه ماند و به مناجات با خدا پرداخت .
روز پيش از حمله ابرهه به كعبه ، خداوند پرندگانى را برانگيخت كه هر يك در منقار
(سنگريزه
)اى داشتند و بر سر سپاه ابرهه فرو افكندند و سپاه او به هلاكت رسيدند.
عبدالمطلب ، پس از اين واقعه به خاطر حسن تدبيرى كه در حفظ مردم مكه بكار برده و
نيز شجاعتى كه از خويش نشان داده و خانه خدا را ترك نكرده بود چنان در چشم مردم
بزرگ شد كه او را ابراهيم دوم ناميدند.
در برخى از كتب مانند سيره ابن هشام
(127) و بحارالانوار(128)
آمده است كه كه عبدالمطلب هنگامى كه به حفر مجدد چاه زمزم مى پرداخت (چرا كه اين
چاه مدتها بود پر شده بود) به اين دليل كه مى خواست افتخار و مواهب آن ، فقط نصيب
او شود. تنها به اين كار پرداخت . همانوقت با خود انديشيد كه اگر فرزندان بيشترى مى
داشتم اين كار مشكل را زودتر از پيش پا بر مى داشتم بنابراين نذر كرد كه اگر خداوند
به او ده فرزند عطا كند، يكى از آنها را به حكم قرعه در راه خدا قربانى كند. سالها
بعد، اين خواسته او بر آورده شد و 12 فرزند يافت و عبدالمطلب درصدد برآمد كه به عهد
خود وفا كند. مطلب را با فرزندان خود در ميان گذاشت و قرار شد قرعه بيفكند. چنين
كرد و قرعه به نام عبدالله پدر گرامى رسول خدا(ص ) افتاد. او در اين هنگام جوانى
بيست و چهار ساله بود و به نيكى و زيبايى شهرت داشت و مردم بدو دلبستگى داشتند.
بزرگان قريش و به ويژه افراد فاميل به عبدالمطلب اصرار ورزيدند كه راه حلى جز
قربانى كردن فرزند براى اداى عهد و نذر خويش بيابد و او بر اثر اصرار همگنان و
همگان پذيرفت كه مساءله را از يكى از دانايان عرب بپرسد. كاهنى در مدينه بود با او
در ميان نهادند پرسيد كه ديه و خونبهاى يك انسان در نزد شما چقدر است ؟ گفتند ده
شتر؛ دستور داد كه بين نام عبدالله و ده شتر قرعه بيندازند و هر بار كه نام عبدالله
آمد، ده شتر اضافه و قرعه را تجديد كنند تا آنگاه كه قرعه به نام شتران افتد. چنان
كردند. نه بار قرعه به نام عبدالله افتاد و بار دهم به نام شتران . عبدالمطلب براى
اطمينان بيشتر دو بار قرعه كشى را تجديد كرد و هر دو بار نتيجه همان بود. اصرار
عبدالمطلب از آنجهت بود كه بداند آيا رضايت خداوند حاصل و نذر او بدين طريق ادا شده
است يا نه . بدينترتيب عبدالمطلب صد شتر به جاى فرزند دلبند خويش قربان كرد و بى
درنگ پس از مراجعت از قربانگاه ، (در
حالى كه دست فرزند خود را در دست داشت ، به سوى خانه وهب بن عبدمناف بن زهره رفت و
دختر او آمنه را كه به پاكى و عفت معروف بود به عقد عبدالله در آورد و نيز در همان
مجلس (دلاله
) دختر عموى آمنه را خود تزويج كرد و حمزه عمو و همسال پيامبر، از دلاله
متولد گشت )(129)
عبدالمطلب در سال هشتم عام الفيل ، پس از يكصد و بيست سال ، زندگى را بدرود گفت
(130). و اگر اين تاريخ درست باشد بنابراين ازدواج عبدالمطلب با مادر
حمزه در سن 112 سالگى بوده است زيرا مى دانيم كه حمزه همسال پيامبر اكرم (ص ) است و
پيامبر هشت ساله بودند كه پدربزرگ بزرگوارشان عبدالمطلب وفات يافت .
ما داستان نذر عبدالمطلب را چنانكه در برخى از كتب و مراجع آمده بود، در اين مقدمه
آورديم ؛ در وقوع اين داستان تقريبا نمى توان شك كرد زيرا علاوه بر ذكر همه مورخين
، وجود لقب (ذبيح
) در بين القاب (عبدالله
)، قرينه ديگرى بر وقوع اين داستان است . اما نمى توان شگفتى خود را از
انجام آن بدست عبدالمطلب پنهان كرد زيرا: موحد بودن عبدالمطلب نزد اماميه مسلم و
متواتر است و از سوى ديگر، او اقدام به عملى كرده است كه با توجه به اصل رجحان در
نذر؛ عملى حرام و ناپسند محسوب مى گردد و تنها از اعراب بت پرست جاهليت مى تواند سر
بزند. تازه آنهم در مورد اولاد ذكور، مشابه اقدام عبدالمطلب در تاريخ جاهليت گزارش
نشده ، يا صاحب اين قلم نديده است . تنها مواردى از زنده بگور كردن دختران از سر
تعصب ننگ يا فقر، در بين آنان سراغ داريم كه قرآن كريم هم وقوع آن را تاءييد مى
فرمايد.
جاى شگفتى است كه مرد بزرگوار و عاقلى چون عبدالمطلب با آن برخورد ابراهيمى خود با
ابرهه و تكيه او بر اينكه كعبه خدايى توانا دارد (مناجاتهاى او را كه به صورت شعر
بوده ؛ شيخ مفيد در مجالس كراجكى در كنز نقل كرده اند(131))؛
عملى انجام دهد كه از برخى بت پرستان و امثال آنان سر مى زند.
اگر حضرت ابراهيم عليه السلام هم ، اسماعيل را به قربانگاه مى برد، پيامبر است و به
امر خداوند چنين مى كند. بنابراين ، تنها مى توان گفت : عبدالمطلب با وجود بزرگوارى
و موحد بودن ، معصوم نبوده است . شايد در ايام جوانى چنان عهدى با خداى يكتا كرده و
در پيرى مى خواسته است آن را انجام دهد و خداوند اسبابى فراهم فرمود كه هم نذر او
ادا شود و هم پدر بزرگوار پيامبر از قربانى شدن ، نجات يابد.
عبدالله : پدر گرامى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم . فرزند عبدالمطلب ؛
مادرش فاطمه دختر عمرو بن عائد بن عمران بن مخزوم .
از مجموع هيجده فرزند عبدالمطلب ، عبدالله ، ابوطالب ، زبير و پنج تن از شش دختر وى
، از همين بانوى گرامى ، بوده اند.
كنيه عبدالله را ابوقشم و ابومحمد و ابواحمد و لقبش را ذبيح ذكر كرده اند.
عبدالله چنانكه پيشتر هم گفتيم در 24 سالگى با آمنه دختر وهب بن عبدمناف ازدواج كرد
و آمنه پيامبر را از او به روايت كلينى در ايام تشريق (يازده ، دوازده ، سيزده ذى
الحجه )(132)
يكسال پس از آنكه عبدالمطلب براى آزادى عبدالله از كشته شدن صد شتر فديه داد (و
بقولى ديگر در همان سال ) در خانه اى واقع در نزديكى جمره وسطى متعلق به شوهرش
عبدالله باردار شد و سپس در خانه اى واقع در شعب ابيطالب پيامبر را به دنيا آورد.
(پيامبر اين خانه را به عقيل بن ابيطالب بخشيده بودند و فرزندان او بعدها آنرا به
محمد بن يوسف ثقفى برادر حجاج بن يوسف فروختند. مادر هارون الرشيد بعد آن را مسجد
كرد)
عبدالله در بيست و پنجسالگى ، در بازگشت از سفر شام ، در خانه اى از خانه هاى بنى
النجار (دائى هاى پدرش ) معروف به دارالنابغه ، بنابه مشهور پيش از ولادت پيامبر
وفات يافت .
وضع اجتماعى عربستان
(... جزيرة العرب يا شبه جزيره عربستان
، سرزمينى است پوشيده از صحراهاى سوزان و كوههاى برهنه كه تابش تند و مداوم آفتاب
به آن رنگ و جلوه خاصى داده است . قسمت شمالى اين سرزمين صحراى نفود است كه به
بادية الشام متصل مى شود و در قسمت مشرق و شمال شرقى آن ، صحراى دهناء است كه تا
ربع الخالى امتداد دارد. ربع الخالى كه گاه آن را الدهناء هم مى گويند و بين نجد و
الاحساء قرار دارد در جنوب شرقى شبه جزيره واقع است . اين بيابان پهناور در عصر ما
نيز تقريبا همچنان خالى است . جز در منطقه جنوبى شبه جزيره ، باران اندك و غير منظم
مى بارد و موسم آن زمستان آغاز بهار است . ممكن است اين باران اندك هم ، سالها
نبارد و ممكن است چند سال پياپى بارانهاى سيل آسا سرازير شود و همه چيز را با خود
ببرد و زير توده هاى شن پنهان سازد. فرو رفتن اين سيلها در زمين سبب مى شود كه در
جاى جاى ، آب اندك تراوش كند. زه آبها به گودالها مى ريزد و گودالهاى آب ، خانواده
هاى كوچك را در كنار خود نگهميدارد. تلاش براى بدست آوردن آب كه مايه زندگى است و
سبزه كه بايد خوراك شتر يعنى وسيله ادامه حيات در چنين صحرا را فراهم كند، بيابان
نشينان را مجبور مى سازد تا هر دم از جايى به جايى كوچ كنند. نتيجه اين سرگردانى و
جا به جا شدن اين است كه در بيشتر اين سرزمين قانونهايى كه شهر نشينان براى خود
درست كرده اند تا با اجراى آن زندگى را بهتر سازند؛ وجود ندارد. در اين منطقه ها،
شمار مردم اندك و همين گروه اندك هم پيوسته در حركت اند.
اما در جنوب به خاطر مساعد بودن اوضاع طبيعى و در حاشيه درياى سرخ به خاطر موقعيت
اقتصادى زندگانى متشكل تر و جمعيت نسبتا متراكم است و طبعا به مقتضاى محل ،
قانونهاى روستايى يا شهرنشينى بر مردم آن حكومت مى كند. به حكم غريزه كوشش به خاطر
ادامه حيات ، در چنين محيط مردم به دو دسته يا بهتر بگوييم به دو گروه اجتماعى
تقسيم مى شوند: چادرنشينان و شهرنشينان و يا به تعبير ديگر: ساكن و متحرك . در آغاز
دعوت اسلام قسمت عمده ساكنان اين سرزمين را دسته دوم (يعنى چادرنشينان ) تشكيل مى
داد. در عصر ما هم كه ماشينهاى آخرين مدل و ابزارهاى برقى ساخت اروپا و آمريكا از
راديو ترانزيستورى گرفته تا بسيارى وسايل برقى درون چادر شيخ ديده مى شود، باز
مردمى كه رقم درشتتر ساكنان شبه جزيره را تشكيل مى دهند، چادرنشينان هستند.
چادرنشينان فرزند صحراست و زير آسمان صاف و در دامن دشت پهناور تربيت مى شود. بدين
جهت تندرست ، نيرومند، آزاد، مستقل و بى اعتنا به قيد و بندهايى است كه شهرنشينان
براى خود درست كرده اند و زندگى شهرى براى مردم خويش هديه آورده است ... واحد زندگى
دسته جمعى قبيله است . قبيله از چند تيره پيوسته به هم تشكيل مى شود. هر قبيله شيخى
دارد. شيخ (يا رئيس قبيله )، حاكم ، قاضى ، قانونگذار، فرمانده جنگ و پدر مهربان
مردم خويش است . در اين اجتماع ، آنچه قانون مى سازد، آنچه قضاوت مى كند و حتى آنچه
عقيده پديد مى آورد و آنچه عقيده را تقويت مى كند راءى شيخ است . شيخ بايد تمام
صفات و امتيازاتى را كه لازمه چنين سمتى است ، دارا باشد. شيخ دلير، باهوش ، با
اراده ، قاطع و جوانمرد است . معمولا جوانمردى بيش از ديگر خصلتها در شيخ آشكارا
ديده مى شود تا آنجا كه به درجه فداكارى مى رسد. آن هم فداكارى كه گاهى با منطق
عقلى سازگار نيست . تا آنجا كه نه تنها براى دفاع از مردم خود جان خويش را به خطر
مى افكند بلكه براى نجات جاندارى كه به سايه خيمه او پناه برده است ، آماده كارزار
مى گردد. درباره مثل معروف احمى من مجير الجراد (::
حمايتگرتر از پناه دهنده ملخ )، نوشته اند كه يكى از رئيسان قبيله گروهى را ديد كه
با جوال و ابزار به خيمه او رو آورده اند. پرسيد چه مى خواهيد؟ گفتند: دسته اى ملخ
شب هنگام در كنار خيمه تو نشسته اند مى خواهيم تا آفتاب برنيامده آنها را بگيريم .
گفت : ملخها به پناه من آمده اند؛ نخواهم گذاشت به آنها آسيب بزنيد. اين بگفت و
نيزه خود را برداشت و بر اسب سوار شد و مقابل آنان ايستاد تا آفتاب برآمد و ملخها
پرواز كردند آنگاه گفت : ملخها از همسايگى من رفتند حالا خود مى دانيد!
خصلت جوانمردى و فداكارى و از خودگذشتگى كه نمونه اعلاى آن در شيخ وجود دارد در
عموم صحرانشينان ديده مى شود. اين آزادگى ، استقلال و صفاى طينت را صحرانشين از
معلم خود يعنى صحراى گسترده و طبيعت آرام و هواى صاف مى آموزد، اين يك روى از روحيه
چنين مردمى است . اما؛ همين مرد آرام فداكار را مى بينيم كه ناگهان بهم بر مى آيد،
درخشم مى شود، به كينه توزى مى گرايد، بپا مى خيزد، مى جنگد، مى كشد تا پيروز گردد
يا كشته شود. چرا؟ چون شتر آن قبيله ، بى رخصت او، به چراگاه قبيله وى آمده است و
او اين بى رخصتى را اهانتى به خود و قوم خود مى پندارد. ديرى نمى كشد كه آتش جنگ
افروخته مى شود آن هم نه يك روز و يك هفته و يك ماه و يك سال ، بلكه براى مدت چهل
سال ! در اين چهل سال صدها پير و جوان ، دختر و پسر خردسال و حتى گربه و سگ را از
دم تيغ مى گذرانند، بى آنكه بدانند چه مى كنند و چرا چنين مى كنند. شگفت تر اينكه
از اين جنگها، حماسه نامه ها و قصيده ها و قطعه ها مى سازند. كودكان و نوجوانان آن
را از بر مى كنند و از سينه نسلى به سينه نسلى ديگر منتقل مى گردد و بسا كه حادثه
ها مى آفريند. گاه اتفاق مى افتد كه جمعى گردهم نشسته اند و مى گويند و مى خندند و
دقيقه ها را با صفا و آرامش مى گذرانند، ناگهان بيتى يا جمله اى به خاطر يكى مى
گذرد كه با قصد يا بى قصد آن را بر زبان مى آورد. بر زبان آوردن همان و به جان
يكديگر افتادن جمع ، همان . چرا كه آن بيت يا آن جمله ، طعنى يا طنزى از قومى يا
قبيله اى را در بر دارد و يكى از آن قوم يا قبيله در اين جمع نشسته است . اين هم
چشمى ، برترى جويى و خود را از ديگران كهتر و كمتر ندانستن و چون برق سوزاندن و چون
رعد غريدن رويه ديگر روحيه صحرانشينان است كه از طبيعت خروشان و متلون و متغير
صحراى عربستان ، الهام مى گيرد. فرزند صحرا از اين دو موهبت برخوردار است : قهرمانى
و عشق و فداكارى بى نهايت و خشم و كينه توزى بيش از اندازه و حد.)(133)
آنچه به قلم زيباى استاد شهيدى خوانديم ، خصلت عام گروه چادرنشين عربستان است گرچه
گروه ديگر يعنى گروه شهرنشين هم كم و بيش داراى همين خصائل عام مى باشد. آنچه در هر
دو دسته براى ما مهم است اينست كه اين خصائل و ويژگيها، يا دستكم زمينه آن را، در
عقايد آنها و سپس در همه رفتارهاى اجتماعى شان منعكس مى بينيم . طه حسين مى نويسد:
(... كيش عرب ، مانند زندگانيش درشت و
ناهموار بود. دين عرب همان بت پرستى سطحى خشنى بود كه خردهاى ايشان در آن انديشه
نكرده و به دلهاى آنان ، راه نيافته بود؛ فقط دسته اى عقايد بهم آميخته داشتند كه
از پدران خود به ارث برده و چيزى از آن را تغيير نداده بودند... اينان اين خدايان
را از آن جهت كه مى توانستند سودى بدهند يا زيانى برسانند، نمى پرستيدند بلكه اين
خدايان را پرستش مى كردند تا در نزد خدا براى ايشان شفاعت كنند و ايشان را به خدا
نزديك سازند، چنانكه در قرآن كريم مى خوانيم . پس اينان مشركند و خدا را انكار
ندارند اما تنها او را پرستش نمى كنند بلكه خدايان ديگرى را نيز كه ميان ايشان و
خدا واسطه اند، عبادت مى نمايند. قرنها بر اين بت پرستى مى گذرد و در گذشت زمان
خرافات و موهوماتى بدان افزوده مى گردد تا آنجا كه نزد معبودهاى خود قربانى مى
برند، چنانكه گويى به آنها رشوه مى دهند تا براى ايشان نزد خدا شفاعت كنند؛ در
بيشتر كارهاى خود با بتها مشورت مى كنند و نزد آنها با چوبه هاى تير قرعه مى زنند؛
هنگامى كه بتها خشنودشان مى سازند از آنها خشنود مى شوند و هر گاه به خشمشان آورند
بر آنها به خشم مى آيند؛ بفكرشان نمى رسد كه بتها ناتوان تر از آنند كه خشنود يا
خشمگين سازند...)(134)
البته اين ساده دلى و جهالت ؛ ويژه اكثر مردم است اما در شهرها، خاصه در مكه و
بالاخص در بين طبقات اشراف بزرگ و تاجر مآب ؛ همين اعتقاد سطحى نيز، در عمق دلشان
وجود ندارد.
(... مردم مكه در آن زمان از سه طبقه
تشكيل مى شدند:
اول قريش كه چون خود را شريف النسب مى دانستند و هم همه كاره خانه كعبه بودند از
تمام حقوق و امتيازها برخوردار مى شدند؛ اين طبقه خود به سه دسته تقسيم مى شد:
1. دسته ثروتمندان كه دارائى سرشار داشتند.
2. دسته اى كه ثروتشان همان اندازه بود كه راهى به تجارت داشتند و يا خود براى
تجارت سفر مى كردند و يا سرمايه خود را براى تجارت به ديگر بازرگانان مى دادند.
3. دسته بيچاره ديگرى كه گاه اندك مايه ثروتى مى داشتند و با همان داد و ستد مى
كردند و گاه هيچ نداشتند و ناچار براى زندگى ، كارگر ديگران بودند.
اين سه گروه قريش ، همگى در شرافت و بهره مندى از همه حقوق با يكديگر برابر بودند و
از ايشان طبقه ممتاز اشراف به وجود آمده بود.
دوم طبقه حلفاء (هم پيمانان ) بود و اينان مردمى از قبيله هاى مختلف عرب بودند كه
به مكه پناه آوردند تا در آنجا آسوده باشند زيرا مكه شهر حرام بود و پناهنده بدان -
جنايت و گناهانش نسبت به قومش هر چه بود - در امان بود.
و نيز مردم ديگرى از عرب كه داستان توانگرى قريش و زندگى آسوده مكه به گوش ايشان
رسيده بود و براى گشايش زندگى به مكه آمده بودند (نه مثل دسته قبل به عنوان پناهنده
به آن )؛ ولى اينان نمى توانستند در مكه به آسودگى و اطمينان زندگى كنند مگر آنگاه
كه با يكى از تيره ها يا يكى از افراد قريش هم پيمان شوند و در اين صورت مادام كه
حق پيمان و امان همسايگى را رعايت كنند، آزاد هستند و قريش از آنان حمايت مى كند،
ليكن اينان از قريش نيستند، بلكه طبقه پايين ترى هستند كه در سايه قريش زيست مى
كنند و در حقوق با قريش شركت ندارند.
سوم ، بردگانى هستند كه حتى بر خود، حقى ندارند. خواجه ، چنانكه اثاث خانه خود را
مالك است برده اش را نيز مالك است و او را به هر گونه كه بخواهد و در هر كار كه
اراده كند بكار مى گمارد، بى آنكه برده را حق انكار يا اعتراض بر خواجه اش بوده
باشد بلكه بر او واجب است كه بشنود و فرمان برد. خواجه او مى تواند آزادش كند و مى
تواند او را بفروشد يا ببخشد، چنانكه مى تواند او را به سخت ترين يا آسانترين صورتى
شكنجه نمايد و بر او حق مرگ و زندگى دارد، ليكن قريش در بكار بردن اين حق ، زياده
روى نمى كردند.
در همسايگى اين طبقات سه گانه ، مردمان پراكنده بيگانه اى زندگى مى كردند. اينان
عرب نبودند بلكه از نواحى مختلف و از ملتهاى مختلف عجم (:: غير عرب ) فراهم آمده و
در كسب و كارى كه مورد نياز طبقه ثروتمند و متوسط بود، دست به كار بودند. شغل برخى
از اينان لهويات و كارهاى سرگرم كننده بود...
به اين صورت در مكه مردمى از نژادهاى مختلف و داراى كيشهاى مختلف فراهم گشته بودند
و طبيعى بود كه همه اين عوامل در زندگى قريش تاءثير مى كرد و هيچ چيز در زندگى مردم
به اندازه ارتباط ايشان با مردمان مختلف كه داراى تمدنها و كيشهاى گوناگون باشند،
تاءثير ندارد؛ و همين امر، سر امتياز قريش آن روزگار را بر همه عرب ، در تيزهوشى و
چاره انديشى و دقت نظر و دوربينى و حسن اداره و هنرمندى در نگهدارى سرمايه و سود
بردن از آن و مردم شناسى و راه يافتن به باطن هاى ايشان ؛ براى ما روشن مى سازد
ليكن با اينهمه ، قريش ساكن شهرى در دره اى بى كشت و گياه بود. شهرى كه از كشورهاى
متمدن كاملا دورمانده بود و اگر اين دورماندگى دامنگير نبود، همه چيز قريش و مكه را
براى تمدنى برجسته و درخشان آماده مى ساخت ... من اطمينان دارم كه بت پرستى اهل مكه
از روى صدق و خلوص نبود بلكه به وسيله دين ، بازرگانى مى كردند...
قريش در قرن ششم ميلادى چنين مى زيست و آسان نيست كه هيچ قسم از اقسام حكومتهايى كه
ميان مردم معروف است براى قريش معين كنيم زيرا ايشان را پادشاهى نبود و جمهورى
اشرافى يا جمهورى دموكراسى به معنى متعارف اين كلمات ، نداشتند. زورمند بيدادگرى هم
بر ايشان مسلط نبود كه بازور و استبداد جمعيت را اداره كند؛ بلكه قبيله اى از عرب
بود كه بسيارى از ويژگيهاى قبيله هاى باديه نشين را نگهدارى كرده بود. اين قبيله به
طائفه ها و تيره ها و عشيره ها تقسيم مى شد و ميان اين طوايف و عشائر و تيره ها
گيرودارى هميشگى بود كه گاه به سختى مى كشيد و گاه آرامتر مى گشت ليكن كار آن ،
مانند مردم باديه ، به جنگهاى خونين نمى كشيد و كارهاى حكومت - اگر تعبير حكومت
صحيح باشد - به همان صورتى كه در قبيله باده نشين فيصله مى يافت ، به انجام مى
رسيد. سروران و بزرگانى داشتند كه از ايشان در مسجدالحرام يا دارالندوه انجمنى
تشكيل مى شد و دشواريهاى بازرگانى و اختلافات ميان طائفه ها و گاهى فتنه هايى كه
ميان اشخاص انگيخته مى شد؛ اگر به حدى مى رسيد كه شايد دشمنى ميان دو يا چند
طائفه برانگيزد، در آن انجمن طرح مى گرديد.
وضع قريش تا پايان دوره جاهليت بدين قرار مى گذشت . و گويا اندكى پيش از بعثت
دريافته بود كه اين آيين ضامن عدالت عمومى نيست بلكه ضامن عدالت ميان اشراف و طبقه
متوسط ايشان است و راه زورگويى اينان را نسبت به طبقه هم پيمان بيچاره يا كسانى كه
به مكه پناه آورده اند تا كم و بيش در اين شهر بمانند، باز مى گذارد. به همين جهت
در اين اواخر انجمنى از نيكان اشراف فراهم آمده بود و اعضاى آن با هم پيمان بسته
بودند كه ظلم را بردارند و به يارى مظلوم تا آنجا كه داد او را از ظالم بستانند،
برخيزند. اين همان پيمان معروف به حلف الفضول است كه پيغمبر(ص ) پيش از بعثت با
كسانى از بنى هاشم در آن شركت نمودند و بعدها نيز حضرت رسول (ص ) اين پيمان را به
نيكى ياد فرمودند...
... با توجه به آنچه از وضع ملت عرب در شهر و باديه به اختصار بيان شد؛ دور نيست كه
از اين نوع زندگى ، اخلاقى به درشتى و عادتهايى به زشتى ، پديد آيد. زيرا از مردمى
كه بت هاى ساخته دست خود و درختها را مى پرستند و در صورت احتياج از انتفاع از ميوه
و شاخه هاى همين درختها باكى ندارند، انتظار نمى رود كه داراى طبعى پاكيزه و خلقى
برجسته و دلى مهربان و سجايايى نيكو باشند.
علاوه بر اين ، با توجه به نادارى و سختى زندگانى اهل باديه كه از لوازم باديه
نشينى است و اينكه شهرنشينان مردمى هستند كه نخست باديه نشين بوده اند سپس در شهرها
جاى گرفتند بى آنكه جز كمى از خصائص باديه نشينى را از دست بدهند؛ ديگر بعيد نيست
كه عربها را داراى عادتهايى از قبيل درشتى و سنگدلى و نامهربانى بياييم و نيز عجيب
نخواهد بود كه بدانيم اينان فرزندان خود را از بيم نادارى و تنگدستى مى كشته اند و
دختران خود را از همان بيم از بيم ننگ ، زنده بگور مى كرده اند و شگفتى نخواهد داشت
اگر روابط ميان زنان و مردان ايشان پاك و پاكيزه و بركنار از نارواييها نباشد؛
همچنين عادتهاى زشت فراوان ديگرى كه اسلام همه آنها را تغيير داد...)(135)
آدمى از خويش مى پرسد: آيا ابراهيم عليه السلام كه خانه خدا را به امر خداوند در
اين منطقه دورافتاده جهان به همراه فرزند خويش اسماعيل بنا نهاد و قرآن از زبان وى
تصريح دارد كه نيمى از عائله را در آنجا سكنى داد تا نماز را بر پا دارند.(136)
پس چگونه شد كه مردم مكه ، به تدريج از دين حنيف او روى برتافتند و جز خاندان
محمد(ص )، هيچكس بر آن دين استوار نماند. از خاندان محمد(ص ) هم تنها آنان كه حامل
نور پاك او در اصلاب خويش بودند، و برخى كه جان خود را به ابليس نفروختند؛ موحد و
يكتاپرست ماندند، و گرنه كسانى چون ابولهب نيز، از خاندان محمد(ص ) بودند.
آيا روى آوردن مكه به فحشاء و قمار و عيش و نوش و زنا و رواج ربا و زراندوزى و
تيرگيها و فسادهاى ديگر نبود كه محمد امين ، محمد پاك ، محمد موحد را در سالهاى
ميانسالى به تدريج به اعتكاف در حراء و انزواى از جامعه پليد مكه ، سوق مى داد؟
اينهمه ، به ويژه ستم ناروا و فجيعى كه برخى پدران از سر فقر و برخى ديگر از جهل و
تعصب پوچ و به نام عار و ننگ از داشتن دختر، سر فرزندان خويش با زنده در گور كردن
آنان مى آوردند، بى گمان دل ملكوتى محمد را به درد مى آورده است و مى توان حدس زد
كه آن جان برتر؛ آن گل باغ وجود؛ هماره از وضع اجتماعى مكه رنج مى برده است . بت
پرستى عده اى و زراندوزى برخى ديگر و پليدى رباخواران و ستم برده داران ؛ با خرد و
ايمان وى سازگار نمى آيد. او از رنج مستمندان و ناگزيرى بردگان و فقر و فلاكت آنان
حتى بيش از خاطره مرگ مادر خويش درد مى كشيده است و همواره از خود مى پرسيده كه آيا
راهى نيست ؟ با تجربه هايى كه از سفر شام در خاطر دارد دريافته است كه به هر كجا
برود، آسمان همين رنگ است و اين رنجمايه ها، ويژه مكه نيست و بايد راهى براى نجات
جهان از پليدى و ستم جست . دلش با او مى گويد تنها خداست كه راهنماست . دلش بيش از
همه از جهل و تعصب مردم ساده ، فشرده مى شود به ويژه از جنايت هولناك زنده بگور
كردن دختران . قيس بن عاصم از بنى تميم ، دوازده دختر خود را با دست خويش زنده در
گور كرده است . آنهم تنها به دليل جهل و تعصب :
روزى كه نعمان بن منذر، دست نشانده شاه ساسانى و فرمانرواى عراق ، با لشكرى انبوه
براى سركوب مخالفان به عربستان تاخت و آنها را تار و مار كرد و اموالشان را مصادره
كرد و دختران آنها را به اسيرى گرفت ؛ نمايندگان بنى تميم به حضور او بار يافتند و
تقاضاى استرداد دختران قبيله خود را كردند. اما برخى از اين دختران در ايام اسارت
با لشكريان دشمن ازدواج كرده بودند. نعمان آنان را مخير ساخت كه يا از پدران خود
ببرند و بمانند و يا طلاق بگيرند و به كشور خود باز گردند.
دختر قيس بن عاصم ، شوى را بر پدر برگزيد. پير مرد كه از اعضاى نمايندگان بود چنان
از اين تصميم دختر سر خورد كه سوگند ياد كرد دختران خود را در آغاز زندگى نابود كند
و اين رسم كم كم به ساير قبائل هم سرايت كرد و برخى حتى با انگيزه هايى ديگر نيز،
چون ترس از فقر؛ دختران خويش را زنده در گور مى كردند.
اين فاجعه گاه چنان سوزناك و تاءثرآورتر مى شد كه استخوان آدمى را آب مى كرد. همين
قيس بن عاصم نقل مى كند كه من تمام دختران خود را زنده به خاك كردم و هيچ متاءثر هم
نشدم اما در يك مورد سخت دلم سوخت .
همسرم باردار بود كه من به سفر رفتم و طول كشيد. وقتى به خانه باز آمدم از همسرم
پرسيدم :
- بچه كجاست ؟
- مرده به دنيا آمد.
اما همسرم حقيقت را نگفته بود؛ گرچه من باور كرده بودم . او فرزند خود را كه دختر
بود از ترس من به خواهران خويش سپرده بود و سالها بى آنكه من بدانم از اين ماجرا
گذشت .
يكروز در خانه نشسته بودم كه دخترى بسيار زيبا وارد شد و سراغ مادرش را گرفت .
موهايش را بافته بود و گردن بند زيبايى به گردن آويخته و در نهايت طراوت و شادابى
بود. من همسرم را كه در اطاق ديگرى بود صدا زدم و از او پرسيدم كه اين دختر، كيست
كه مادر خود را مى طلبد.
همسرم در حاليك اشك در چشمانش حلقه زده بود؛ گفت :
- به خاطر دارى كه سالها پيش هنگامى كه من آبستن بودم و تو به سفر رفته بودى ؛ در
بازگشت از فرزند خود پرسيدى ؟
- آرى ، و گفتى مرده به دنيا آمده بود.
- من آن روز به تو دروغ گفته بودم ، اين دختر، همان فرزند توست كه من از ترس تو او
را نزد خاله هايش بزرگ كردم .
من در پاسخ همسرم ساكت ماندم و او بسيار خوشحال شد، زيرا سكوت مرا نشانه رضايت
دانست و پنداشت چون دختر، بزرگ شده و نزديك شوى دادن اوست ؛ از كشتن او، چشم خواهم
پوشيد. من آنقدر درنگ كردم تا روزى همسرم با خيال آسوده ، از خانه خارج شد و من به
موجب عهدى كه با خود داشتم ، دست او را گرفتم و به نقطه اى دوردست بردم . در آنجا
با وسائلى كه به همراه آورده بودم ، مشغول كندن زمين شدم .
دختر بيچاره كه كنار من ايستاده بود، دائما مى پرسيد:
- بابا، در اين مكان ، براى چه كارى زمين را گود مى كنى ؟
من به او پاسخ نمى دادم و به كار خود مشغول بودم . وقتى قبر دخترم آماده شد؛ دست او
را گرفتم و كشان كشان در گودال افكندم و بى درنگ شروع كردم به ريختن خاك . دخترم مى
گريست و ضجه مى كرد و با التماس مى گفت :
- بابا، مرا زير خاك دفن مى كنى و تنها مى گذارى و تنها به نزد مادرم باز مى گردى ؟
من با آنكه اين بار دلم مى سوخت اما به خاطر عهدى كه با خود كرده بودم ، به التماس
هاى او توجهى نمى كردم و همچنان خاك روى او مى ريختم . گيسوان بافته اش خاك آلود
شده بود و چون تلاش مى كرد از گودال بزرگى كه كنده بودم بالا بيايد، عرق بر جبينش
نشسته بود و جاى جاى خاكها را مى شست ... و پوست پرطراوت و نوجوان او را نمايان مى
ساخت و او همچنان ناله مى كرد:
- پدر جان ، مرا در اين گوشه تنها نگذار!
و من همچنان خاك مى ريختم ؛ تا به حدى كه كم كم تا گردن بند زيبايش ، رسيد و سپس
بكلى زير خاك دفن شد. تنها موردى كه به راستى دلم سوخت همين مورد بود.(137)
آيا تبلور اين رنجمايه ها در دل محمد(ص ) و انديشيدن به عمق فجايعى كه گريبانگير
بشر شده است ، او را واداشته است كه از چندى پيش از بعثت ، براى انديشيدن و مناجات
، به غار حراء بيايد و گاه در غار مدتها اعتكاف كند..؟
سرانجام محمد(ص ) به رسالت مبعوث مى گردد و دست الهى از آستين پاك او بيرون مى آيد
تا مقدمه نجات بشريت را در سراسر گيتى فراهم آورد؛ اگر چه مقدمات اين امر، در مكه و
در ميان همان مردمى كه مى شناسيم ، فراهم مى آمد. اما اكنون كه ما پس از هزار و
چهارصد و اندى سال به آن انقلاب عظيم جهانى و تاريخ آن مى نگريم با تحليل حوادثى كه
پيش آمد در مى يابيم كه اسلام در فراسوى سرزمين وحى ، بيشتر به بار نشست و اعراب
(جز خاندان محمد(ص ) و گروهى پيروان خالص او) گرچه طوعا يا كرها اسلام را برگزيدند
يا به آن تن دادند اما هنوز پيامبر چشم بر هم ننهاده بود كه خصلت هاى جاهلى ،
دوباره نمايان شد. شعار (تقوى
) فراموش شد و به جاى آن تعصبات قومى نشست . گويى
(... آن عبادتها براى مدتى زير پرده اى از فراموشى پنهان گشت . وحدت
گونه اى ، براساس برادرى اسلامى و لغو امتيازات خانوادگى و رعايت تقوى - كه پيوسته
قرآن بدان توصيه كرده است - در جامعه مكه و مدينه حكمفرما شد اما همين كه محمد(ص )
از اين جهان رخت بربست ؛ همين كه اسلام از مرز جزيرة العرب فراتر رفت ، همين كه
مردم غير عرب با خوى و خصلت غير قبيله اى ، اين دين را پذيرفتند، همينكه در آمدهاى
سرشار به مدينه سرازير شد، و سران مسلمانان از درگيرى در ميدان جنگ به تن آسانى در
كاخ و سرگرمى در كشت و باغ و مزرعه پرداختند، نشانه هاى آن اشرافيت به تدريج پديد
آمد... قريش كه پرستش بت ها را هنگامى رها كرد كه سپاهيان مدينه را پشت دروازه مكه
ديد، مى خواست در حكومت تازه ، رئيس و فرمانروا باشد در صورتيكه مدينه چون پيغمبر
را به سوى خود خوانده و او را يارى كرده بود و با كوشش مردم اين شهر، مسلمانى به
عربستان و از جمله به مكه راه يافت ، سهم بيشترى مى خواست .
آن روز كه گروهى در سقيفه گرد آمدند تا براى مسلمانان اميرى انتخاب كنند و سعد بن
عباده انصارى رئيس خزرج گفت : (از ما
اميرى و از شما اميرى )؛... روايتى در
دست داريم (در كتابهاى معتبر اهل سنت ضبط گرديده است ) كه بدو پاسخ داده شد: پيغمبر
گفت پيشواى مسلمانان بايد از قريش باشد. يعنى سرورى از آن مكه است و مدينيان همچنان
بايد زير دست باشند...(138)
... تتبع در زندگانى بسيارى از مهاجران و انصار نشان مى دهد كه با اينكه اين دسته
در راه اسلام سختيها ديدند و شكنجه ها تحمل كردند و با آنكه قرآن ، در جاى جاى ،
خشنودى خدا و رسول را از آنان اعلام داشته و با اين تفصيل و اظهار رضايت ، نوعى
امتياز براى آنان قائل شده است ؛ (معهذا) آنها هيچگاه خود را از ديگران برتر نمى
دانستند و مى خواستند با ديگر مسلمانان در يك رديف بشمار آيند. همين فروتنى بود كه
محبت پيغمبر خدا را به ايشان افزون مى ساخت و ارج آنان را در ديده مسلمانان بالا مى
برد. اما چون پيغمبر از جهان رفت و... اعلام (شد) رئيس مسلمانان بايد از قريش باشد؛
و همين كه در بودجه بندى ،... پرداخت رقم بالاتر، به اين طبقه مخصوص گرديد، همين كه
مال فراوانى زير دست و پاى آنان ريخته شد، اشرافيت معنوى با اشرافيت مادى در هم
آميخت و رفته رفته اصل مساوات اسلامى از ميان رفت ، تا آنجا كه در پايان خلافت سوم
، قريش نه تنها از جهت تصدى مقامات مهم دولتى بر غير قريش برترى يافت ، بلكه مقدمات
برتر شمردن عنصر عرب از ديگر نژادهايى كه مسلمانى را پذيرفته بودند، فراهم گرديد.
در دوره معاويه اين برترى فروشى آشكار گشت . معاويه و عاملان او تا آنجا كه
توانستند از تحقير موالى فروگذار نكردند و با اعتراف به برترى نژاد عرب بر غير عرب
، اصل ديگرى از اصول مسلمانى ناديده انگاشته شد و اجتماع اسلامى كه بر پايه مساوات
استوار بود به دوره پيش از اسلام كه در آن نسب بيش از هر عامل ديگر بحساب مى آيد،
نزديك تر گرديد...(139)
... مى دانيم در گوشه و كنار مردان پاكدلى هستند كه هنوز هم بر ظاهر الفاظ بعضى
حديثها ايستاده اند و نمى خواهند معنى درست آن را دريابند. نمى خواهند بپذيرند
اصحابى كه محمد(ص ) گفت : (مانند
ستارگانند، به هر يك اقتدا كنيد راه خود را مى يابيد)
همه صحابه نيستند، بلكه آنهايند كه با او زيستند و پس از او بخوبى امتحان دادند و
سنت وى را حفظ كردند. نمى خواهند بپذيرند كه در بين اصحاب پيغمبر هم كسانى بودند كه
از عهده آزمايش برنيامدند. بسا ممكن است مسلمانى در راه دين و بلندى نام آن بكوشد،
سپس روزگارى پيش آيد كه در بوته آزمايش قرار گيرد، در چنين وقت است كه اگر ايمان او
قوى نباشد، هواى نفس بر وى غالب مى شود تا براى كار خود گريزگاهى يابد و تكليفى را
كه به عهده اوست با تاءويلى به دلخواه خود به يكسو نهد و هم چنين پيش رود تا به
روزى رسد كه ببيند بين آنچه او مى كند و آنچه دين گفته است فاصله اى عميق وجود
دارد. براى همين بود كه محمد(ص ) مسلمانان را به زبان قرآن ، از اين آزمايش مى
ترسانيد:
الم ، احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون
؟
چنين آزمايش براى بسيارى از مسلمانان و از جمله آنان كه صحبت پيغمبر را درك كرده
بودند، آنان كه در راه اسلام جراحتهاى سخت برداشتند، پيش آمد ولى چون ديدند امام
وقت به خاطر زنده كردن سنت پيغمبر حاضر نيست مال مسلمانان را بى حساب به ايشان
ببخشد، از او كناره گرفتند و يا مقابل او ايستادند و شگفت اين است كه به اين گناه ،
رنگ دين دادند و گروهى ساده لوح و يا فرصت طلب هم گرد آنان جمع شدند...)(140)
(... اين سيرت طبقه ممتاز و زعماى قوم
بود اما عامه مردم هم حالتى بهتر از آنان داشتند... اگر اين مردم از احكام ساده
اسلام تنها بدين درجه از اطلاع رسيده بودند كه بايد در كارهاى اجتماعى مطيع امام
خود باشند، اگر خود را مقابل خدا و مردم مسؤ ول مى دانستند، محال بود بر على بشورند
و چنان كنند كه عمرو بن عاص بتواند مردم عراق را در جنگ صفين و سپس در دومة الجندل
فريب دهد، محال بود مسلمانان اجازه دهند غارتگران معاويه از راست و چپ به متصرفات
حكومت اسلامى دستبرد ببرند، محال بود بپذيرند كه مردم به صرف تهمت كشته شوند، و يا
به سياهچالها بيفتند، محال بود مردى مانند معاويه فرصت يابد خود را خليفه مسلمانان
بخواند و به فرمانداران خود بنويسد: (بر
مردم جاسوس بگمارد و به مجرد گمان ، دستگيرشان كن .)
از روزى كه اين حكم اسلامى به وسيله پيغمبر تشريع شد كه :
(فرزند از آن پدر است و زناكار را از او نصيبى نيست
) تا روزى كه معاويه به شهادت يك تن كه گفت :
(ابوسفيان پدر معاويه با سميه مادر
زياد از راه نامشروع همبستر شده است )
و با همين شهادت باطل معاويه ، زياد را پسر ابوسفيان و برادر خود خواند، بيش از نيم
قرن نمى گذشت اما متاءسفانه اسناد، شمار كسانى را كه در اين كار بر معاويه خرده
گرفتند، بيش از شمار انگشتان دست نشان نمى دهد و معنى آن اينست كه اجتماع اسلامى آن
روز، خود را نسبت به چنين منكرى ، خونسرد و بى اعتنا نشان مى داد. اگر معاويه زمينه
مساعدى براى اين كار نمى ديد، اگر اكثريت جامعه مسلمان آن روز با خاموشى به كردار
او صحه نمى گذاشتند، محال بود بتواند بدعتى آن هم با چنين زشتى در دين پديد آورد...)(141)
بنابراين مى بينيم كه (... با ظهور
اسلام و با ارشاد پيغمبر(ص )، از راه موعظه ، بستن عقد برادرى و مانند اين تعليمها،
تعصب هاى خانوادگى ، (و فسادهاى دوران جاهليت ) موقتا فراموش شد اما به يكبار ريشه
كن نگشت . زيرا دوران زندگى محمد(ص ) و ياران پاكدل او، آن اندازه دوام نيافت تا
خوى و خلق همه اين قبيله ها را دگرگون سازند، و آنان را به آيين اسلام تربيت
كنند...)(142)
و خلاصه ، جان كلام اينكه : (... بسيار
خوش باورى مى خواهد و يا ساده دلى كه بگوييم همه اين نو مسلمانان با گفتن كلمه
شهادت ، به يكبار همه عادتهاى ديرين را از كينه توزى ، تحقير زيردستان ، تجاوز به
مال و عرض ديگران ، نازيدن به تبار مال اندوزى و سمتگرى كه لازمه زندگانى عرب جاهلى
است رها كردند، بسيار خوش گمانى مى خواهد كه بگوييم همه صحابيان پيغمبر در مدت اند
سال آن چنان تربيت يافتند كه آيينه تمام نماى خصلتهاى اسلامى گرديدند...)(143)
حتى در زمان خود پيامبر اكرم (ص ) و در برابر چشمان مبارك و الهى او نيز، ديوهاى
بند شده جاهليت از درون اين به ظاهر مسلمانان رها مى شد: محمد بن عمر واقدى در كتاب
خود مغازى كه تاريخ جنگهاى پيامبر اكرم (ص ) است مى نويسد:
(... چون خالد بن وليد از ماءموريت
ويران ساختن بتكده عزى به مكه بر گشت ، رسول خدا(ص ) هنوز در مكه بودند و او را
براى دعوت كردن قبيله بنى جذيمه به اسلام - و نه براى جنگ - روانه فرمودند. خالد
همراه گروهى از مسلمانان مهاجر وانصار و بنى سليم كه سيصد و پنجاه نفر بودند حركت
كرد و در منطقه پايين مكه ، به آنها رسيد. به بنى جذيمه خبر دادند كه خالد بن وليد
همراه مسلمانان فرا مى رسد. آنها گفتند: ما مسلمانيم ، نماز مى گزاريم و به محمد
تصديق داريم و مسجدهايى ساخته و در آنها اذان مى گوييم . خالد نزد ايشان آمد و گفت
: به اسلام بگرويد! گفتند: ما مسلمانيم . گفت : پس چرا اسلحه همراه داريد؟ گفتند
ميان ما و ميان قومى از اعراب ، دشمنى است و ترسيديم كه شما از ايشان باشيد و به
اين منظور، سلاح برداشتيم تا از خود در برابر ايشان كه با اسلام مخالفند؛ دفاع كنيم
.
خالد گفت : سلاح خود را بر زمين بگذاريد!
مردى از ايشان كه نامش جحدم بود گفت :
- اى بنى جذيمه ، محمد از كسى چيزى بيشتر از اقرار به اسلام نمى خواهد و ما همگى
مقربه اسلاميم و حال آنكه خالد نمى خواهد با ما چنان رفتار كند كه با مسلمانان
رفتار مى شود. او نخست با سلاح خود ما را اسير خواهد كرد و پس از اسارت ، شمشير
خواهد بود.
اقوام وى به او گفتند:
- تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را گرفتار نساز.
ولى او از تسليم سلاح خوددارى مى كرد تا اينكه همه با او صحبت كردند و او هم شمشير
خود را افكند...
خالد به آنها گفت : بايد به اسارت در آييد!
جحدم گفت : به خدا قسم او شما را به واسطه كينه هاى قديمى كه مى دانيد، فرو خواهد
گرفت . اى مردم ! اين مرد براى چه از گروهى مسلمان مى خواهد كه به اسارت تن دهند؟!
همانا مى خواهد خواسته هاى خود را عملى كند؛ شما با من مخالفت كرديد و از دستورم
سرپيچى نموديد و به خدا سوگند نتيجه آن كشته شدن با شمشير است .
بنى جذيمه اسيرى را پذيرفتند و خالد دستور داد كه آنها دستهاى يكديگر را ببندند.
چون اين كار صورت گرفت ؛ به هر يك از مسلمانان ، يكى دو نفر از ايشان را سپرد و
مردان بنى جذيمه ، آنشب را در بند بودند و به هنگام نماز با مسلمانان مذاكره كردند
كه آنها را باز كنند تا نماز بگزارند و دوباره بر آنها بند نهند. هنگام سحر ميان
مسلمانان در اين مورد، اختلاف نظر و بگومگويى بود: برخى مى گفتند مقصود از اسير
گرفتن آنها چيست ؟ بايد ايشان را به حضور رسول خدا ببريم . برخى هم مى گفتند تاءملى
كنيم و آنها را بيازماييم (!) و ببينيم آيا شنوا و بردبار خواهند بود يا نه . هنگام
سپيده دم ، همچنان كه مسلمانان درباره اين دو پيشنهاد صحبت مى كردند، خالد فرمان
داد هر كس اسيرى را كه به او سپرده شده ، گردن بزند.
بنى سليم ، همه اسيرانى را كه در دست ايشان بودند، كشتند ولى مهاجران و انصار،
اسيران خود را رها كردند. بنى سليم به خاطر جنگ برزه عصبانى بودند. بنى جذيمه گروهى
از بنى سليم را در آن جنگ كشته بودند و آنها در صدد مطالبه خون و انتقام گيرى از
آنها بودند...
جوانى از بنى جذيمه كه در دست بنى سليم اسير بود و مى خواستند او را بكشند به آنان
گفت :... هر كار با من مى خواهيد بكنيد ولى قبلا مرا تا پيش زنان و بچه ها (كه
آنها هم در دست خالد اسير بودند) ببريد.
همچنان كه دستهايش بسته بود او را پيش زنها بردند و او كنار زنى ايستاد و سپس خود
را به زمين افكند و به او گفت :
- اى حبيش ! براى اينكه زندگى خوبى داشته باشى اسلام بياور! من گناهى ندارم و شعرى
سروده ام كه برايت مى خوانم :
بيا پيش از آنكه جدايى فرا رسد، و به فرمان امير، عاشق فراق كشيده را ببرند، پاداش
مرا بده .
آيا شايسته و سزاوار نيست كه به عاشقى پاداشى داده شود؟
(همان ) كه بسيارى از شبها تا به صبح و روزهاى گرم را راهپيمايى كرده است .
مگر چنين نيست كه من در جستجوى تو بودم .
به اميد آنكه در حليه يا خوانق تو را دريابم .
من هيچ رازى را كه به امانت داشته ام ، فاش نساختم و پس از (ديدن ) تو چشم مرا هيچ
چيزى خيره نساخته است .
هر جنگ و گرفتارى هم كه براى قبيله فرا رسد، باز موجب استوارى عشق مى گردد.
... حنظلة بن على نقل كرد كه : در آن روز پس از آن كه گردن آن جوان (عاشق ) را زدم
، زنى جلو آمد و دهان خود را بر دهان او گذاشت و چندان او را بوسيد تا مرد و كنار
جسد آن مرد افتاد.
... چون خالد بن وليد به مكه بازگشت ، عبدالرحمن بن عوف از كار خالد به شدت انتقاد
كرد و گفت : اى خالد! كينه هاى دوره جاهلى را بيدار كردى ، خدا تو را بكشد كه اين
قوم را در مقابل خون عمويت فاكه ، كشتى . عمر هم به خالد اعتراض كرد و با عبدالرحمن
همصدا شد. خالد به عبدالرحمن گفت : من آنها را در مقابل خون پدر تو كشتم .
عبدالرحمن گفت : به خدا سوگند دروغ مى گويى ، من قاتل پدرم را به دست خود كشتم و
عثمان بن عفان را بر آن كار گواه گرفتم . آنگاه به عثمان نگريست و گفت : تو را به
خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانى كه من قاتل پدرم را كشتم ؟ عثمان گفت : آرى چنين است
.
آنگاه عبدالرحمن به خالد بن وليد گفت : واى بر تو، بر فرض كه من قاتل پدرم را نكشته
بودم ، تو بايد مردم مسلمانى را در قبال خون پدرم كه مربوط به جاهليت است بكشى ؟
خالد به عبدالرحمن گفت :
- تو از كجا مى دانى كه آنها مسلمان بوده اند؟
عبدالرحمن گفت :
- همه سپاهيان به ما خبر دادند كه تو ديده اى كه آنها مساجدى ساخته اند و اقرار به
اسلام كرده اند در عين حال شمشير بر آنها نهاده اى .
خالد گفت :
- فرستاده رسول خدا(ص ) پيش من آمد كه بر آنها حمله كنم و غارت ببرم و من طبق فرمان
رسول خدا چنان كردم .
عبدالرحمن گفت :
- بر رسول خدا دروغ مى بندى ؟! و به خالد خشم گرفت .
گويند چون رفتار خالد بن وليد به اطلاع پيامبر(ص ) رسيد، دستهاى خود را چنان بلند
فرمود كه سپيدى زير بغل آن حضرت ديده شد و فرمود:
- خدايا، من از آنچه خالد كرده است به سوى تو تبرى مى جويم ...
... چون رسول خدا مكه را گشودند، مالى به وام گرفتند و على (ع ) را فرا خواندند و
بخشى از آن مال را به او دادند و فرمودند: پيش بنى جذيمه برو ... و آنچه را خالد از
ميان برده است فديه اش را پرداخت كن .
على (ع ) با آن مال بيرون آمد و به قبيله بنى جذيمه رفت و خونبهاى تمام اشخاصى را
كه خالد كشته بود پرداخت و اموال آنها را هم پرداخت و چون هنوز تعدادى باقى مانده
بودند، على (ع ) ابورافع را به حضور پيامبر(ص ) فرستاد و مال بيشترى مطالبه كرد.
رسول خدا موافقت فرمودند و على (ع ) بهاى آنچه را كه خالد از ميان برده بود به
ايشان پرداخت ؛ حتى ارزش ظروف غذاى سگها را به آنها پرداخت به طورى كه چيزى باقى
نماند. پس از آن مقدارى از اموال نزد على (ع ) زياد آمد كه فرمود: بقيه اموال هم
از طرف رسول خدا(ص ) در مقابل پاره اى از خرابى ها كه ممكن است رسول خدا يا شما از
آن مطلع نشده ايد، به شما پرداخت مى شود. چون على پيش پيامبر آمد، رسول خدا پرسيد
چه كردى ؟ گفت : اى رسول خدا، پيش قومى رفتيم كه مسلمان بودند و در سرزمين خود
مساجدى ساخته بودند. خونبها و تاوان آنچه را كه خالد از ميان برده بود پرداختيم ،
حتى تاوان ظرفهاى خوراك سگها را هم دادم و مقدارى از مال كه باقى مانده بود به آنها
بخشيدم و گفتم : اين از جانب رسول خداست در قبال برخى از خرابيها كه ممكن است آن
حضرت از آن اطلاع نداشته باشند و شما هم از آن مطلع نشده باشيد.
پيامبر(ص ) فرمود: بسيار خوب كردى ، من به خالد دستور كشتن نداده بودم ؛ بلكه به او
فرمان داده بودم تا آنها را به اسلام فراخواند.
پيامبر به خالد اعتنايى نمى فرمود و از او روى مى گرداند و خالد مكرر به رسول خدا
عرض مى كرد كه : به خدا سوگند من آنها را از روى كينه و دشمنى نكشتم ؛ و پس از
اينكه على (ع ) خونبهاى كشته شدگان را پرداخت و نزد پيامبر(ص ) بازگشت ؛ رسول خدا
خالد را پذيرفتند...)(144)
به هيچ سخنى ، زايد بر آنچه تاريخ خود مى گويد، نياز نيست . ما بر آنيم كه اگر آب
زلال و صافى اسلام كه از منبع وحى تراويد و با دستهاى مقدس و پاك پيامبر و تنى چند
از ياران خالص و مخلص اسلام چون على و فرزندانش و فاطمه و عمار و بلال و اباذر و
اشتر و محمد بن ابى بكر و امثال آنان در بستر تاريخ جريان يافت در سرچشمه گل آلود
نمى شد؛ نه تاريخ ننگ وجود معاويه ها و يزيدها و اموى ها و عباسى ها و امثال آنان
را تحمل مى كرد و نه امروز، مسلمانان در سرزمينهاى اسلامى ننگ وجود وهابيت و صدمه
صدام ها را متحمل مى شدند و نه آنقدر در نتيجه زبون بودند كه صهيونيست ها، قبله اول
ايشان را به لوث وجود خود بيالايند و هر روز پيش روى وجدانهاى مجروح و مجبور و
محصور مسلمانان ، فرزندان مظلوم و رشيد آنها را در فلسطين اشغال شده ، به خاك و خون
بكشند.
نيز ما بر آنيم كه همان آلودگيها كه در سرچشمه زلال اسلام دستهاى جاهلى به وجود
آورد؛ از نتايج نخستين و شومش اين شد كه بيش از همه و پيش از همه ، چهره تاريخ مسخ
شد؛ حاكمانى كه با پوشاندن چهره كريه جاهلى خويش زير نقاب اسلام بر اريكه سلطنت و
خودكامگى دوره جاهليت تكيه زده بودند؛ براى پيشبرد اهداف خويش ، كعب الحبارها و
ابوهريره ها و سيف بن عمرها(145)
و جاعلان حديث را به كار تحريف تاريخ گرفتند و اين دين به مزدان بلكه زنديقان و
عوامل يهود و بى خدايان ؛ هر چه اربابان ايشان يا خود مى خواستند به نام حديث نبوى
، بر پيامبر دروغ بستند و چه بسيار از پليدترين چهره هاى ستمگر و دنيادار و دين
فروش را كه مقدس و بى گناه و چه بسيار از چهره هاى پاك و مقدس و از خود گذشته و
مظلوم را كه ستمگر و پليد، جلوه دادند.
كتابى كه در دست داريد بر آنست كه از ميان انبوه روايت هايى كه دست جاعلان چهره
بسيارى از آنها را مخدوش كرده است ؛ به كمك مراجعى كه حتى المقدور دوغ را از دوشاب
بازشناخته اند و يا با تكيه بر آنچه كه نزد اماميه قطعى است ؛ زندگينامه پيامبر
مكرم اسلام صلى الله عليه و آله و سلم را براى نسل نو به شيوه اى بنگارد كه علاوه
بر اتقان ، از چاشنى داستان وارگى برخوردار باشد تا خواندن آن ملالى برنيانگيزد.
بنابراين ناگفته پيداست كه عملا اذعان دارد كه تحليلگر تاريخ نيست ، بضاعت آن را هم
ندارد. در مورد مواد تاريخى هم اگر چه همانطور كه گفته شد نهايت تلاش خويش را بر
احتراز از محرفات و اسرائيليات بكار برده است و تنها آنچه را كه در نزد اماميه قطعى
الصدور است برگزيده ؛ اما حوزه تخريب و تحريف تاريخ به دست دشمنان چندان وسيع است
كه هر چه هم علماى ما براى پالودن آن ها كوشيده باشند؛ باز، كتب ما از اين روايات
خالى نيست .
حتى امام معصوم حضرت امام محمد تقى جوادالائمه عليه السلام در پاسخ سؤ الهاى يحيى
بن اكثم قاضى القضات به دروغ بودن و ساختگى بودن برخى روايات اشاره فرموده اند.(146)
بنابراين از دانشمندان انتظار دارد كه در صورت رؤ يت فرازى ، خبرى ، مطلبى از اين
دست با راهنمايى نويسنده ، در بهبود معنوى كتاب سهيم گردند
و جزاهم الله عن الرسول خير الجزاء.
للّه للّه على - موسوى گرمارودى