داستان پيامبران جلد هاى ۱ و ۲
از آدم (ع) تا حضرت محمد (ص)

سيد على موسوى گرمارودى

- ۶ -


محمّد صلّى اللّه عليه و آله 
پيشگفتار 
از آن هنگام كه ابراهيم خليل به فرمان خداوند و با كمك فرزندش ‍ اسماعيل ، خانه خدا را در مكه بنا نهاد و اسماعيل و فرزندان او و مردم قبيله جرهم ، در كنار آن ساكن شدند، ساليانى بسيار دراز، گذشته است . نسلهاى بيشمارى از جرهميان و بنى اسماعيل در كنار همين خانه كعبه به دنيا آمده و از دنيا رفته اند؛ از قبائل ديگر زن گرفته و به آنها زن داده اند. گاهى حتى اداره شهر از دست جرهميان و بنى اسماعيل خارج شده و به تصرف قبائل مهاجم در آمده ؛ تا آنكه باز مردى از فرزندان اسماعيل دوباره سيادت مكه را در دست گرفته است . واضح است كه اين تحولات ، در رسوم و روش و حتى كيش ساكنان بومى اين دره دورافتاده ، به تدريج تاءثير مى نهد. دين حنيف ابراهيم كه يك روز، تنها كيش ساكنان اين دره بود، كم كم رنگ مى بازد و با بت پرستى ، اين سوغات سلطه قبائل بيگانه ، در مى آميزد و تنها عده انگشت شمارى از نسل اسماعيل و غير آن ، خداى يكتا را مى پرستند و بر دين حنيف ابراهيم باقى مى مانند. همه چيز در اين دره تنگ و كم آب و خشك ، نسبت به روزگار ابراهيم خليل ، تغيير كرده است جز مكان خانه كعبه و جز كوهواره هاى صفا و مروه و ابوقبيس در ميان دره و دو رشته كوههاى خشك و عبوس و غالبا صخره اى كه دو طرف مكه از شمال به جنوب امتداد دارد و تمام شهر را در بازوان بلند خود تنگ فشرده و پنهان كرده و در ميانه اندكك مجال داده است تا ساكنان شهر، خانه هاى خود را بنا كنند.
هوا جز در زمستان و اوايل بهار، بسيار گرم است . ولى كوههاى دو طرف در سمت شرق و غرب ، سايبانى ايجاد كرده اند و آفتاب ، هم ، دير بر تن شهر، مى تابد، هم زود از سر آن پا ور مى چيند. باران ، اغلب نمى بارد ولى اگر ببارد، گاهى چنان سيل آساست كه مى تواند خانه كعبه را با خود بردارد و مردم مجبور شوند آن را دوباره بسازند.
مكه ، دور افتاده است ، چندان كه از دو تمدن بزرگ وقت جهان ، ايران و روم ، تاءثيرى نپذيرفته است اما نمايندگانى از مردم هوشمند و اغلب تاجر پيشه آن ، در سال دوبار با سفر تجارى تابستانى و زمستانى ، به شام و يمن مى روند و به مبادله كالا و داد و ستد مى پردازند. از طريق اين رفت و آمدها، گاهى از اقوام ديگر، به هياءت برده يا صنعتگر جزء يا پيشه ور، افرادى به مكه وارد مى شوند و بر ساكنان موقت يا دائم آن ، مى افزايند.
مردم مكه اگر چه شهر نشين هستند اما نظام اجتماعى آنان ، نظام قبيله اى است . همان رسوم و عادات كه بين اعراب چادر نشين تداول دارد، با خشونتى كمتر، در شهر نيز به چشم مى خورد.
عرب بدوى ، عرب بيابانگر و چادر نشين ، آزاده تر و خشن تر و مقاوم تر و البته فصيحتر است . شهرنشينان گاهى فرزندان خويش را براى آموزش زبان فصيحتر، به قبائل چادر نشين مى فرستند.(70) افراد هر قبيله براى حفظ موجوديت خويش ، ناگزير از حمايت يكديگرند و اين (تعصب ) در همه ، وجود دارد. اگر كسى را به خاطر نداشتن آن يا هر علت ديگر، از قبيله برانند، چنين كسى ، خليع است و ادامه زندگى براى خليع ، بسيار دشوار مى گردد.
هر قبيله ، براى خود رئيسى دارد كه مرجع و مسؤ ول همه امور قبيله است و بايد شجاع و سخى و مدبر باشد و البته داور و قاضى نيز هست . گرفتن خونبهاى مقتول يا دادن فديه براى آزادى اسيران قبيله از وظايف اوست . در برابر حقوقى دارد از جمله دريافت (مرباع ) يعنى يك چهارم از كل غنائمى كه در جنگ يا غارت نصيب قبيله مى شود.
شتر اصيلترين حيوان شهر و باديه است و عصاى دست دارنده آن از شير او مى نوشد، بار خود را با آن حمل مى كند، سفرهاى دراز خود را با آن انجام مى دهد، از گوشت و پوست آن استفاده مى كند و حتى در سايه آن مى خوابد!
اما به اسب فخر مى كند و مى نازد و اگر داشته باشد بسيار قدر آن را مى داند.
براى سرعت و چابكى و زيبايى و رنگ و روى و يال و دم اسب ، شعر مى سرايد.
سگ و روباه و گاو نر و سوسمار و ميمون را نيز مى شناسد و به آنها تعلق خاطرى دارد؛ اسامى بنى كلب ، بنى ثعلب ، بنى ثور، بنى ضب و بنى قيس ‍ در ميان قبائل ؛ نشانه اين تعلق خاطر است .
آدم كشى به ويژه از نوع ناگهانى آن كه به (فتك ) معروفست ، و نيز غارت در ميان ايشان رواج دارد. اگر يكى از افراد كشته شود، ديگران ، از طائفه قاتل ، شخص قاتل يا خونبهاى مقتول را مى طلبند و اگر ندهند، جنگ در مى گيرد و اغلب دير مى پايد.
افراد ضعيف ، به نيرومندان وابسته مى شوند و اين وابستگان را (دخيل ) مى نامند.
قبيله ها براى نيرومندتر شدن با قبائل ديگر هم پيمان يا حليف مى شوند. قبيله هم پيمان در جنگ ، به نفع حليف خود وارد معركه مى شود.
پناه دادن از خصلتهاى ويژه اعراب چه شهرى و چه صحرانشين است و پناه دهنده و قبيله او، تا حد بذل جان ، پاى آن مى ايستند.
مكه ، حرم است و سراسر ساكنان عربستان ، حرمت آن را پاس مى دارند. اگر دشمن با تيغ آخته در پى تو باشد، همينكه خود را به حريم مكه رساندى ، تا در آنى ، در امانى .
كاروانى هم كه به حج مى رود، محترم است و نمى توان آن را در هيچ مكان غارت كرد.
هر خانواده عرب براى خود بتى دارد و يك يا چند قبيله نيز، براى خود بت دارند. قبائل بزرگ براى خود بتهاى مشهور و بزرگ دارند. قريش بت بزرگ خود هبل را در خانه كعبه نگاهدارى مى كند. لات ، از آن بنى ثقيف در طائف است . عزى بت بزرگ تمام مردم مكه ، در محلى بيرون از اين شهر در بطن نخله نگهدارى مى شود. روى دو كوه صفا و مروه نيز، دو بت با نامهاى اساف و نائله نهاده اند. منات بت دو قبيله بزرگ اوس و خزرج در شهر يثرب است . گاه فرزندان را به عنوان بندگان اين بتها، نامگذارى مى كنند: عبدالعزى ، عبداللات . با اين وجود، خانه كعبه براى همه اعراب اعم از شهرى و چادرنشين در سراسر عربستان ، به خاطر گزاردن سنت ديرپاى حج ، جاذبه ويژه اى دارد، به خصوص كه ايام حج هم فال و هم تماشاست . در اين ايام بازارهايى برپا مى گردد و هر كس هر چه در چنته يا در آرزو دارد، در اين بازارها، مى فروشد يا مى خرد. نيز، جمع آمدن هزاران تن از همه جاى عربستان ، مجال شورانگيزى است كه در آن ، سخنوران و شاعران ، شعر و سخن خويش را، به گوش همگان برسانند و درست و نادرست آن را به محك صرافان سخن آزما، بزنند. به ويژه كه اين مجال ، بسيار نيست و تنها در سال در طى چهار ماه حرام كه جنگ ممنوع است ، پيش مى آيد. حتى دشمنان خونى در اين ايام در بازار عكاظ با رعايت حال هم ، دوشادوش به داد و ستد مى پردازند و كسى را با كسى كارى نيست .
رعايت تمام قوانين نظام قبيله اى ، براى همه كسانى كه در اين ايام به مكه مى آيند، الزامى است و ضامن اجراى آن ، كسى است كه مردم مكه او را به سيادت پذيرفته اند. اكنون كه ما وارد مكه مى شويم ، اين كس عبدالمطلب است .
ميلاد 
آفتاى روز جمعه 17 ربيع الاول سال 570 ميلادى مدتى است دميده و كم كم از پشت كوههاى شرق مكه بالا آمده و بر خانه هاى سمت غربى شهر، تابيده است .
عبدالمطلب ، بزرگ مكه ، در زير سايه بانى كه براى او درست كرده اند، در كنار خانه كعبه نشسته است و چند تن از فرزندانش ، با آن گرم گفتگو هستند. عبدالمطلب ، عمر درازى را پشت سر نهاده اما هنوز نيرومند و استوار است . در گفتار وقارى دارد كه موى سپيد و عمر دراز، بر اين وقار، مى افزايد.
از فرزند بزرگ خود (حارث ) مى پرسد:
- از (آمنه ) خبرى نشد؟
- خواهرم و برخى از ديگر زنان بنى هاشم از ديروز عصر، نزد او بوده اند؛ اگر خبرى بشود ما را آگاه خواهد كرد.
عبدالمطلب ، با خود زير لب زمزمه مى كند:
- بيچاره فرزند جوانم (عبدالله )؛ عمرش به دنيا نبود تا شاهد ولادت فرزندش باشد... از مشيتهاى الهى و خواستهاى خداوندى ، گريزى نيست .
حارث ، به گمان آنكه پدر مى خواهد مطلبى را به او بگويد، مى پرسد:
- چيزى فرموديد؟
عبدالمطلب آهى مى كشد و در پاسخ فرزند، مى گويد:
- نه ، با خود سخن مى گفتم ....
در اين هنگام ، از سمت شعب ابيطالب ، زن جوانى نفس زنان به نزد آنان مى رسد و با كلماتى كه از شادى و دويدن ، بريده بريده بر زبان مى آورد، خطاب به عبدالمطلب مى گويد:
- پدر! مژده ... مژده ... آمنه ... پسر زاييد.
عبدالمطلب با شادمانى پرسيد:
- چه ساعتى به دنيا آمد؟
- امروز صبح ، پيش از طلوع آفتاب .
- پس چرا الان خبر آورده اى ؟ چرا زودتر نيامدى ؟
- همه دستمان بند بود، همه گرفتار بوديم ...
عبدالمطلب پرسيد:
- آيا اكنون مى توانم به ديدار نوه و عروس خود بروم ؟
- آرى ، آمنه منتظر شماست .
وقتى عبدالمطلب به اطاق آمنه واقع در بالا خانه يك خانه دو طبقه در شعب ابيطالب ، وارد شد به جز (ام ايمن )، كنيز آمنه ، برخى از زنان بنى هاشم نيز در كنار بستر آمنه بودند. از جمله : دلاله ، آخرين همسر عبدالمطلب و دختر عموى آمنه ، كه فرزند نوزاد خود حمزه را، در بغل داشت . او حمزه را اندكى پيشتر از زاييدن آمنه ، زاييده بود.
آمنه در بستر دراز كشيده بود. با ورود عبدالمطلب و برخى از پسران او كه همراه پدر، به ديدنش آمده بودند، مى خواست برخيزد و در بستر بنشيند. عبدالمطلب با اشاره دست او را از اين كار بازداشت و سپس پيش رفت و ولادت نوزاد را به او تبريك گفت . آمنه با ديدن پدر و براردان شوهرش ، به ياد همسرش عبدالله افتاد. دلش فشرده شد و اشك در چشمهايش حلقه بست ، آهى كشيد و در پاسخ تبريك پدر شوهر، لبخندى زد و تشكر كرد. و به چهره كودك دلبندش كه در كنار وى در خواب ناز فرو رفته بود، نگريست .... كودك ، دستهاى كوچك و زيبايش را مشت كرده و در كنار صورت مليح و گرد خود نگهداشته بود. موهاى تيره رنگش مثل يك دسته سنبل تازه رسته ، برق ميزد.
عبدالمطلب كنار او آمد و نشست . در چشمهاى پدربزرگ پير، برق شادمانى ديده مى شد. خم شد و در حاليكه مى كوشيد بچه بيدار نشود، گونه هاى چون برگ گل او را بوسيد.
معلوم نبود كودك با كدام فرشته سخن مى گفت زيرا همان طور كه پلكهايش ‍ را بر هم فشرده و در خواب بود، لبخند شيرينى بر لب داشت (71).
چون عبدالمطلب و همراهان بازگشتند، آمنه به دختر عموى خود دلاله گفت :
- متاسفانه شير من كافى نيست ، امروز به زحمت او را سير كرده ام .
- من هم مانند تو شير نداشتم ؛ حمزه را كنيز ابولهب (ثويبه ) شير مى دهد. همانطور كه جعفر پسر ابوطالب را، ماشاءالله شير فراوانى دارد؛ مى تواند كودك تو را نيز شير دهد. بايد با او قرارى گذاشت كه هر روز چند نوبت به همينجا بيايد. براى شير دادن حمزه نيز، او به خانه ما مى آيد.
روز چهارم ولادت ، دلاله با ثويبه نزد آمنه آمدند. دلاله به آمنه گفت :
- از شوهرم خواستم كه با فرزندش ابولهب در مورد شير دادن كنيزش ثويبه به فرزند تو صحبت كند. اكنون خوشحالم كه ثويبه مى تواند فرزند تو را نيز شير بدهد.
آمنه از دلاله تشكر كرد و از ثويبه پرسيد:
- آيا آنقدر شير دارى كه چهار كودك را در روز شير بدهى ؟
- آنقدر شير دارم كه پس از سير كردن فرزند خود مسروح و حمزه و جعفر، ناچارم مقدارى از آن را بدوشم ، و گرنه سينه ام رگ مى كشد و درد مى گيرد. به فرزند شما هم شير خواهم داد؛ فقط دعا كنيد كودكتان پستان مرا قبول كند.
آمنه ، كودك خود را كه در طول سه روز گذشته شير كافى نخورده بود، اما بيتابى هم نمى كرد و نجيب و آسوده ، در كنارش خفته بود، برداشت و به دست ثويبه داد.
ثويبه او را كه اكنون بيدار شده بود، در آغوش گرفت .
كودك در چشمهاى او خنديد. ثويبه پستان خود را به گونه كودك چسباند. به محض تماس گونه كودك با پستان ، چشمهاى خود را فرو بست و سپس با شتاب به كمك لب و دهان به دنبال سر پستان گشت و آن را يافت و به دهان گرفت و با ولع به مكيدن پرداخت ... رگه نازكى از شير كه به كبودى مى زد، از كنار دهان چون غنچه اش روى چانه زيبايش مى دويد...ثويبه و آمنه و دلاله ، در چشمان هم نگريستند، و لبخند شادى ، بر لبانشان نقش بست .
روز هفتم ولادت كودك ، عبدالمطلب قوچى براى نوه عزيز خود (عقيقه ) كرد و با آن ميهمانى با شكوهى ترتيب داد كه عموم سران قريش و خاندان بنى هاشم در آن شركت داشتند. پس از صرف ناهار، عبدالمطلب ، كودك را كه در جامه سپيدى پوشانده بودند، سر دست گرفت و به همگان نشان داد و گفت :
- خدا را سپاس مى گزارم كه به ما فرزند عزيزى عطا فرمود: امروز صبح او را به خانه كعبه بردم و خداى را سپاس گفتم و نام او را (محمد) گذاشتم .(72)
يكى از ميهمانان كه دورتر نشسته بود، بلند پرسيد:
- چرا (محمد)؟ اين نام در ميان اعراب بسيار كم سابقه است ...(73)
- خواستم كه در آسمان و زمين ، ستوده باشد.
صداى هلهله شادى ، از همگان به ويژه از زنان بنى هاشم ، برخاست و ميهمانان ، به عبدالمطلب ، تبريك گفتند.
در آغوش حليمه 
اواخر فروردين ماه بود؛ در اين فصل بايد باران مى باريد، اما ابرها سترون بودند. خشكسالى كم كم دندان نشان مى داد. شايد بر مكه ، چون شهر بود چندان اثر نمى گذاشت يا دست كم اثر آن به زودى مشهود نبود اما در صحرا و در بين قبايل بيابان نشين ، چهره زشت خشكسالى و آثار آن ، زود به چشم مى آمد.
زنان قبائل صحرانشين از جمله بنى سعد بن بكر بن هوازن كه در اطراف مكه بودند طبق يك رسم قديمى ، هميشه و هر سال هنگام بهار و غالبا با هم ، به مكه مى رفتند تا فرزندان اشراف و سران قريش را براى شير دادن و دايگى به قبيله بياورند. آن سال به اين كار احتياج بيشترى داشتند چون خشكسالى درآمد و محصول قبيله را كاهش داده بود.
از مردم مكه هر كس دستش به دهانش مى رسيد، فرزند شيرخوار خود را به دايگان صحرانشين مى داد تا فرزندانشان در صحرا پرورش يابند و نيز زبان عربى را در يك منطقه دست نخورده فراگيرند، به همين جهت اين كودكان پس از تمام شدن ايام شيرخوارگى تا چند سال ، در نزد دايگان خود، در قبيله مى ماندند و فقط سالى چند بار براى مدتى كوتاه به شهر مى آمدند تا با اولياى خود ديدار كنند. قبيله بنى سعد بن بكر، به فصاحت شهرت داشت و محل آن نيز به مكه چندان دور نبود. به همين جهت اهالى مكه فرزندان خود را بيشتر به اين قبيله مى فرستادند. آن سال در مكه ، بيمارى وبا هم ديده شده بود و آمنه براى فرزند خود سخت نگران بود، و يكبار هم به پدر شوهر خود گفته بود:
- چند تن تاكنون در شهر از وبا مرده اند، من براى محمد نگرانم .
- دخترم نگرانى تو بجاست ، من هم اين نگرانى را دارم اما منتظر دايگان قبيله بنى سعد بن بكر هستم ؛ تا يكى دو روز ديگر پيدايشان مى شود. به ابوطالب سپرده ام كه به محض آنكه آمدند، مرا خبر كند تا محمد را به يكى از آن ها بسپاريم .
زنان شيرده بنى سعد بن بكر، برخى پياده و بعضى سواره ، در حاليكه هر يك فرزند خود را در آغوش داشت به سوى مكه مى رفتند. شتر ماده اى با خود آورده بودند تا در راه ، از شير آن استفاده كنند. حليمه دختر ابوذويب عبدالله بن حارث ، نيز مانند زنان ديگر قبيله ، فرزند خود را در آغوش ‍ داشت و بر الاغ ماده اى سوار بود و به سوى مكه پيش مى رفت .
شوهر برخى از زنان نيز همسران خود را همراهى كرده بودند؛ شايد براى آنكه بتوانند با پولى كه از دايگى همسرانشان دريافت مى شد، برخى از مايحتاج خانواده را از مغازه هاى مكه خريدارى كنند.
وقتى سرانجام به مكه رسيدند و در محلى كه هر سال جمع مى شدند، ايستادند؛ همسر يكى از زنان ، به طرف خانه كعبه روانه شد، تا در آنجا اعلام كند دايگان آمده اند؛ زيرا اغلب مردان مكه ، در حوالى كعبه گرد مى آمدند.
مردم مكه وقتى از موضوع باخبر شدند، هر كس كه فرزندى براى سپردن به دايگان داشت ؛ به محل اجتماع دايگان روى آورد.
ابوطالب نيز به محض اطلاع ، كسى را به شعب ابيطالب به دنبال آمنه فرستاد و خود نزد پدرش كه در آن لحظه در منزل خويش بود، رفت ، و اندكى بعد هر سه به نزد دايگان شتافتند؛
چندين زن در حاليكه فرزندان شيرخوارشان بيتابى و گريه مى كردند و خودشان از رنج راه ، خسته به نظر مى رسيدند، در گوشه اى گرد آمده بودند و جمعيت نسبتا انبوهى ، در حاليكه شيرخوارگانى در دست داشتند، با آن دايگان گفتگو مى كردند. هر لحظه يكى از دايگان ، كودكى را كه به او عرضه كرده بودند، زير سينه خود مى گرفت و اگر آن كودك پستان او را مى پذيرفت ، با والدين او بر سر نگهدارى وى و چند و چون آن ، وارد گفتگو مى شد و اگر كودك پستان را نمى گرفت ، به سراغ كودكى ديگر مى رفت .
كنارتر، ماده شترى كه دايگان با خود آورده بودند، در حاليكه يك زانويش ‍ در عقال بسته شده بود، روى زمين خوابيده بود و صبورانه به صحنه مى نگريست و نشخوار مى كرد و مركوبهاى ديگر هم در اطراف او بى صدا ايستاده بودند.
با ورود عبدالمطلب ، دايگان ، به خاطر شناختى كه از شخصيّت وى داشتند، به طرف او و آمنه هجوم آوردند. هر كس مى خواست زودتر كودكى را كه او عرضه مى كرد، نصيب خود سازد... ابوطالب گفت :
- شتاب نكنيد؛ بگذاريد كودك ، خود انتخاب كند.
آمنه ، محمد را به نخستين زنى كه نزديك او بود سپرد. آن زن ، سينه اش را در دهان محمد نهاد، اما كودك ، اشتياقى نشان نداد و سر خود را برگرداند.
آمنه محمد را از او گرفت و به زنى ديگر سپرد، اما محمد از پذيرفتن پستان او نيز، سر باز زد.
البته تا آنموقع ، چند زن ، فرزندان برخى از كسان را پذيرفته بودند، اما هنوز تعداد زيادى از زنان ، كودكى را انتخاب نكرده بودند يا بهتر بگوييم ، كودكى آنانرا انتخاب نكرده بود. تمام اين زنان ، اقبال خويش را آزمودند.... اما محمد، پستان هيچيك را به دهان نبرد. حلا، تنها يك زن مانده بود: حليمه سعديه . آمنه كم كم نگران شده بود چرا كه محمد اگر پستان اين زن را هم نمى پذيرفت . دستكم تا مدتى ديگر و يافتن دايه اى ديگر، محمد در مكه مى ماند و هر چند ثويبه ، به او شير مى داد اما با وبايى كه در مكه شيوع يافته بود، چه مى كرد؟ بنابراين وقتى حليمه محمد را در آغوش گرفت ، دل در دل آمنه نبود؛ اين نگرانى هنگامى به اوج خود رسيد كه با شگفتى و ياس ‍ مشاهده كرد كه محمد، پستان حليمه را نيز نپذيرفت ....
حليمه به او گفت :
- بگذاريد، پستان راستم را هم امتحان كنم ، شايد از پستان چپ نمى نوشد. من با پستان چپ خود بيشتر فرزند خويش را شير مى دهم .
حالا، بسيارى از حاضران نيز، كنجكاو شده بودند و ساكت و بى صدا، به صحنه مى نگريستند. حليمه محمد را برگرداند و در آغوش راست خود گرفت و پستان خود را به دهان بسته محمد، چسباند محمد بى درنگ دهان باز كرد و آن را در دهان گرفت و با ولع به مكيدن پرداخت ...
همه از شادى ، فرياد كشيدند. عبدالمطلب كه در تمام اين مدت فقط نگاه مى كرد و سخنى نگفته بود، از حليمه پرسيد:
- اسمت چيست و از كدام قبيله اى ؟
- حليمه و از بنى سعد.
- به به ، به به ، دو چيز شايسته و دو چيز پسنديده : (بردبارى ) و (خوشبختى )! حلم و سعادت را در نامت به فال نيك مى گيرم و فرزند زاده خود را به تو مى سپارم .
كودكى 
در آغوش صحرا 
ساعتى به غروب مانده بود كه حليمه و همراهان ، به قبيله خود رسيدند.
چند اصله نخل ، كنار يك بركه كوچك و كم آب ، در دامنه يكى دو تپه نيمه شنى ، نيمه خاكى و سى چهل خيمه سياه و يكى دو حلقه چاه ، تمام موجوديت قبيله را تشكيل مى داد. جز دو سه گاو و سه چهار گوسفند و چند شتر و بچه شتر، ايستاده و خفته در كنار بركه و شمارى مرغ و خروس كه از پيش پاى بچه ها، لابلاى خيمه ها، مى رميدند، هيچ چيز ديگر بر اين مجموعه فشرده و ساده حيات ، نمى افزود.
حليمه ، محمد و فرزند خود (عبدالله ) را به خيمه خويش آورد. شوهرش حارث بن عبدالعزى هنوز از صحرا بازنگشته بود و دختران خردسالش انيسه و شيما، جلوى خيمه ، بازى مى كردند.
خيمه از موى بز بافته شده و ديركى محكم و قطور، در وسط، سقف آن را بالا برده بود. چهار ديرك كوچكتر، در چهار زاويه ، ديواره هاى جانبى را بر پا داشته بود و طنابى سر هر ديرك را از بيرون به ميخى محكم و آهنين ، روى زمين ، وصل مى كرد.
حليمه ، محمد و عبدالله را كه در آغوش او خفته بودند، در بسترى كنار هم خوابانيد و به جلوى خيمه بازگشت و به افق روبرو نگريست . شتران و گوسفندان بسيارى ، هزار متر دورتر، به سوى قبيله باز مى گشتند. خورشيد، پشت سر آن ها، مثل يك مجمعه بزرگ آتش ، در افق خاكسترى فرو مى رفت و انعكاس ته مانده نور آن ، روى آينه بركه ، گرد نارنجى مى پاشيد.
حليمه به داخل خيمه بازگشت و به تدارك شام پرداخت . شويش از راه مى رسيد و شام مى خواست . انيسه و شيما را صدا كرد تا به وى كمك كنند.
ديرى نپاييد كه از هياهوى شتران و بع بع گوسپندان دانست كه حارث برگشته است . شويش آن روز، همراه گله بانان به صحرا رفته بود.
هنگام خوردن شام ، حليمه ماجراى سفر خود به مكه و آوردن محمد را براى شوهرش با آب و تاب نقل كرد و در پايان افزود:
- شايد باور نكنى ، اما از لحظه اى كه اين كودك پستانم را مكيده ، احساس ‍ مى كنم كه شيرم بركت يافته و بيشتر شده است .
حارث برگشت و در پرتو چراغ پيه سوز، به چهره آرام و مليح محمد كه گوشه خيمه خفته بود، نگاهى با اعجاب و تحسين افكند و گفت :
- خدا كند قدمش براى قبيله هم با بركت باشد. گله بانان هر روز شتران و گوسفندان و را گرسنه به بيابان مى برند و گرسنه بر مى گردانند. تمام زمستان ، يك باران نباريده است و اگر در اين بهار هم بارانى نبارد، تمام گوسفندان قبيله خواهند مرد.
هنوز گفته حارث تمام نشده بود كه يك لمحه ، تمام دهانه خيمه از روشنى انباشته شد و لحظه اى بعد، غرش گوشخراش رعد، ديرك چادر را لرزاند... زن و مرد قبيله از خيمه ها بيرون ريختند... و به آسمان خيره شدند. هيچ چيز به چشم نمى خورد و باران هم نمى باريد. اندكى بعد، دوباره برقى در دل آسمان ، چشم ها را خيره كرد و بى درنگ از پى آن توپ تندر تركيد... و دگرباره آذرخشى شتابان از پى آن و تندرى غران از پى تر... اينك بادى نيز، كم و بيش مى وزيد و خيمه ها را در تاريكى تاب مى داد...
و ناگهان ، باران ؛ نخست تك تك ، بر سر اين و بر چهره آن و بعد جرجر و فراوان ... و غريو و لوله از جان شيخ و شاب برخاست ... و همگان به داخل خيمه ها دويدند...
حليمه ، با شادمانى و يقين گفت :
- به خدا سوگند، اين نعمت به بركت آمدن اين كودك به قبيله ماست .
شويش دنبال كلام او را گرفت .
- خداى را شكر، بهار پر بركتى خواهيم داشت .
آنگاه برگشت و كنار محمد زانو زد، گونه او را كه در خواب ناز فرو رفته بود بوسيد و خطاب به او حقشناسى گفت :
- به قبيله سعد بن بكر، خوش آمدى !
محمد، در كنار برادر و خواهران رضاعى اش عبدالله و انيسه و شيما، در قبيله بزرگ مى شد. حمزه ، عموى همسن و سال او را نيز به همين قبيله آورده بودند و دايگى او را زن ديگرى ، به عهده داشت . تمام افراد قبيله محمد را كاملا مى شناختند زيرا در پى آمدن او، درهاى رحمت الهى به روى همه باز شده بود، خشكسالى از همان شب ورود او ريشه كن شده و آب چاههايشان رى كرده بود و اغلب گوسفندان قبيله ، دو قلو زائيده بودند و شير شتران زياد شده بود؛ تمام نخلهائى كه كاشته بودند، بارور شد و آنهايى كه از قبل داشتند، محصول بيشتر داد.
حليمه به تدريج ، بسيار به محمد علاقمند شد. به فرزند خود نيز علاقه غريزى داشت اما محمد، در دل او با همه كودكى ، مهرى همراه با احترامى مقدس برانگيخته بود، گاهى با خود مى انديشيد: حتى اگر وجود او آنهمه بركت براى قبيله به ارمغان نياورده بود، باز او را دوست مى داشت ، آخر اين كودك ، با وجود شيرخوارگى به راستى دوست داشتنى بود، هيچگاه جز از پستان راست او، شير نمى نوشيد، گويى پستان چپ را عادلانه ، براى برادر رضاعى اش عبدالله نهاده بود. هرگز در طول شب با گريه هاى بيهنگام و با بى تابى حليمه را، از خواب برنمى خيزاند. كودكى شاداب بود، از همان لحظه كه با اشتهاى كامل شيرش را مى خورد، تا وعده بعد، آرام و با نشاط بود، روزها گاهى خواهر رضاعى اش شيما، او را به دوش مى گرفت و در اطراف قبيله ، مى گرداند. مليح و شيرين و كودكانه به روى همه مى خنديد و دستهاى كوچكش را تكان مى داد. چهره اش دوست داشتنى و زيبا بود، از چشمهايش ، حيات و نشاط و كودكى مى جوشيد؛ پيشانى گشاده اش زير خرمنى از گيسوى ترد و تازه و مشكفام تلاءلو داشت اما خنده اش چيز ديگرى بود؛ در چشمه مواج خنده او، غبار كدورت و تيرگى شسته مى شد؛ بارى ، همه چيز در او، با ديگران تفاوت داشت ؛ نه تنها با كودكان قبيله ، بلكه با ديگر كودكان مكه و حتى ديگر كودكان بنى هاشم ، تفاوت داشت . حليمه اين موضوع را كاملا درك كرده بود. حمزه ، عموى همسال محمد را زنى از همين قبيله شير مى داد؛ يكروز اين زن حمزه را به حليمه سپرده و خود پى كارى رفته بود و حليمه يك شبانه روز تمام به حمزه شير داده بود(74). دايگى پسر عموى محمد، ابوسفيان پسر حارث بن عبدالمطلب را هم حليمه پذيرفته بود و هر روز او را در كنار محمد شير مى داد. هيچيك از اينان ، در زيبايى و شيرينى و ملاحت و آرامش ، به محمد نمى رسيدند. وقتى محمد دو ساله شد، او را از شير باز گرفت . از آن پس گاهى به مكه مى رفت و محمد را با خود مى برد تا آمنه او را ببيند. آمنه هنوز از وباى شايع در مكه بر جان محمد مى ترسيد و اجازه داده بود همچنان در قبيله بماند.
ديگر محمد راه افتاده بود و سخن مى گفت و با برادر رضاعى خود عبدالله جلوى خيمه ها بازى مى كرد؛ بسيار شيرين زبان و خواستنى شده بود؛ چون نواده رئيس مكه بود، طبعا در حراست و پرورش او، دقت بيشترى مى كردند. حليمه همواره ، انيسه يا شيما را مى فرستاد كه به هنگام بازى چشم بر او داشته باشند. كم كم محيط اطراف ، نظر هوشمند او را به خود جلب مى كرد: شترى كه روى زمين خفته و آرام نشخوار مى كرد؛ بركه اى كه در رديف آخرين چادر، كنار قبيله آراميده بود و گاهى باد بر سطح صاف آن ، موج مى انداخت ؛ شمشير پدر عبدالله كه از ديرك خيمه آويزان بود؛ پير زنان و پير مردان قبيه كه با دوك دستى ، نخ مى رشتند؛ مردى كه از تنه درخت بلند خرمايى به كمك طناب با مهارت بالا مى رفت ... اين كنجكاويها بيشتر ايام بين سه تا چهار سالگى او را پر مى كرد و هر چه بزرگتر مى شد، شوق دانستن و ديدن ، در وى شكوفاتر مى شد تا آنجا كه يكبار در اواخر چهار سالگى از حليمه تقاضا كرد او را همراه كسانى كه با گوسفندان به صحرا مى رفتند، گسيل كند.
در آغاز پنجسالگى ، ديگر همچون مردان قبيله ، فصيح و رسا سخن مى گفت . پس ديگر نيازى به ماندن او در قبيله نبود؛ آخرين بارى كه حليمه او را به مكه و نزد مادر و پدر بزرگش برده بود، آنها به حليمه يادآور شده بودند كه تا هنگام پنجسالگى ، وى را برگرداند. همين بار بود كه وقتى با هم از مكه به قبيله باز مى گشتند محمد خود سر صحبت را باز كرده و از حليمه پرسيده بود:
- مادر جان ، من دو تا مادر دارم ؟
- چرا اين را مى پرسى عزيزم ؟
- چون هر وقت مى خواهيم به مكه برويم مى گويى برويم ديدن مادر.
- پسرم ، درست گفته ام ؛ مادر اصلى تو اوست ؛ او آمنه نام دارد؛ آن مرد پير كه تو را مى بوسيد، پدر بزرگ تو بود كه رئيس و بزرگ مكه است ؛ مادرت براى آنكه تو از وبا درامان باشى ، چهار سال پيش تو را به من سپرد و چون من به تو شير داده ام ، منهم مادر شيرى تو هستم . البته مادرت مى خواست كه زبان و سخن گفتن فصيح را هم در قبيله ما بياموزى . مكه ، شهر است ، بزرگ است ، از همه جا، همگان در آن رفت و آمد مى كنند؛ همين ها، زبان مردم آنجا را مخلوط كرده اند... چطور بگويم كه تو نازنين كوچولو بفهمى ؟
- مى فهمم مادر جان ، ما چون خودمان با خودمان حرف مى زنيم ، بهتر صحبت مى كنيم ؛ آنها چون با غير خودشان نيز صحبت مى كنند و هم صحبت مى شوند، به خوبى ما حرف نمى زنند.
- آفرين عزيزم ؛ تو كه از من هم بهتر مى فهمى و بهتر سخن مى گويى .
در پايان پنجسالگى ، يكروز حليمه ، محمد را با خود برداشت و به مكه برد و به آمنه سپرد. وقتى مى خواست باز گردد، محمد به وضوح بيتاب بود؛ دست در گردن آمنه افكند و تلخ گريست . حليمه نيز اشك مى ريخت . اما چاره اى نبود؛ پس او را چند بار بوسيد و به او گفت :
- عزيزم ، من گاهى به ديدن تو خواهم آمد؛ و با شتاب او را ترك گفت ؛ در حاليكه محمد هنوز به پهناى صورت مى گريست . اما مادرش آمنه هم ، چندان مهربان بود كه به زودى ، جاى خالى حليمه را پر كرد.
در كنار مادر 
با آنكه محمد پيش از آمدن به آغوش مادر، چند بار مكه را ديده بود، اما از آن پيش ، هيچگاه فرصت نيافته بود در آن زندگى كند. مكه را با انسى كه به قبيله و صحرا و زندگى در هواى آزاد آنجا داشت ، تا مدتى بر نمى تافت ؛ اما به زودى با توجه بيش از حدى كه مادر، پدر بزرگ و عموها به ويژه ابوطالب و ديگر زنان و مردان بنى هاشم به وى نشان مى دادند، با فضاى مكه ماءنوس ‍ شد. همبازيهاى بيشتر، تنوع و رنگارنگى جايها، لباسها، كردارها، همه و همه كنجكاوى كودكانه او را بيشتر از محيط قبيله ، سيراب مى كرد اما گاهى دلش براى همبازى ديرينه اش عبدالله و پرستارانش انيسه و شيما و دايه اش ‍ حليمه تنگ مى شد...
گاهى نيز با وجود تنوع محيط مكه ، دلش از بسته بودن چشم انداز آن مى گرفت : دور تا دور كوه بود و خانه ها، اغلب تنگ و گذرگاههاى بين خانه ها، باريك . او در صحرا چشم گشوده بودو محيطهاى بسته را دوست نمى داشت به ياد مى آورد كه در صحرا گاهى جلوى خيمه مى نشست و به شترانى كه قبيله را به سوى دشت ترك مى كردند، مى نگريست ؛ به حركت آرام و آهسته آنها كه دور و دورتر مى شدند نگاه مى كرد تا وقتى كه شتران در سينه دشت ، به چشم او چون نقطه ، كوچك مى شدند، و كوچكتر، تا ديگر آنها را نمى ديد اما فراسوى آنها، افق براى دورتر رفتن هنوز جا داشت . در حاليكه در مكه هر جا ايستاده بود تا مى خواست كبوتر وحشى نگاهش را پرواز دهد، هنوز برنخاسته به صخره هاى كوهساران مى خورد و بال و پر شكسته دوباره به لانه چشمهايش باز مى گشت . به همين جهت ، چند بار از مادرش پرسيده بود:
- مادر! شما نمى خواهيد سفر كنيد؟
و مادر كه منظور اصلى او را در نمى يافت ، گفته بود:
- نه پسرم .
با اين وجود، در كنار مادر دستاوردهاى ديگرى داشت : گرچه دايه اش ‍ حليمه خيلى خوب حرف مى زد اما مادرش حرفهاى خيلى خوب مى زد؛ مادرش به او گفته بود كه جد اعلاى او ابراهيم خليل و فرزندش اسماعيل خانه كعبه را در همين مكه ساخته بودند، در همان مكان كه هر روز به نزد پدر بزرگ مى رفت ، و اينكه آنها پيامبر خدا بودند و اينكه بتهايى كه روى صفا و مروه گذاشته بودند يا آنهايى كه در خانه كعبه بود و يا حتى آنهايى كه بعضى در دست خود مى گرفتند و با خود به هر سو مى بردند و آنرا خدا مى دانستند همه نشانى هاى نادانى مردم بود و آنها خدا نبودند.
مادرش از پدرش و جوانى و زيبايى و مهربانى او سخن مى گفت و اينكه چگونه با او ازدواج كرده بود. مهمتر از همه اينكه مادر به او مى گفت كه او بايد قدر خودش را بسيار بداند؛ چون شنيده است كه در بزرگى پيامبر خواهد شد. محمد اين سخنها را كه مادر شباهنگام و پيش از آنكه بخوابد، براى او مى گفت خيلى دوست مى داشت . البته قصه هاى كنيزشان ام ايمن را هم كه اسم اصلى اش (بركه ) و اصلا حبشى بود، خيلى دوست داشت .
همين ام ايمن بود كه چند ماه بعد به او مژده داد كه قرار است با مادر و او به يثرب و به زيارت قبر پدر بروند.
در راه يثرب  
روز حركت ، محمد سراز پا نمى شناخت ، شش سالش تمام شده بود و در آغاز هفت سالگى بود و فكر سفر، شتر سوارى و ديدن جاهاى ناشناخته ، قند در دلش آب مى كرد. ابوطالب شترها را كه دو نفر بودند خوابانده بود تا آنها را سوار كند. يكى را او و مادرش سوار شدند و ديگرى را با اندك توشه و لباس و مشكهاى آب بار كرده بودند تا ام ايمن روى بار سوار شود؛ ابوطالب هم سوار اسب خود شد و همراه آنان راه افتاد.
محمد، از مادرش پرسيد:
- عمو هم با ما مى آيد؟
- نه مادر جان ، عمو چند گام براى بدرقه ما همراهمان مى آيد و بر مى گردد.
چند صد گام آنسوتر، ابوطالب خداحافظى كرد و سر اسب را باز گرداند و به سرعت باز گشت . محمد كه سر برگردانده بود تا رفتن عمو را ببيند، پس از دور شدن وى به مادر گفت :
- عمو، چه اسب زيبايى دارد و چقدر تيز مى دود!
- آرى پسرم .
- چرا ما با اسب نمى رويم ؟
- اسب را مردان براى جنگ و كارهاى ديگر خود لازم دارند؛ به اضافه سفر با شتر امن تر است ؛ چون هر كس ببيند مى فهمد كه ما مسافريم نه جنگجو.
- با شتر چقدر طول مى كشد تا به يثرب برسيم ؟
- چهارده روز.
- آنجا به خانه چه كسى خواهيم رفت ؟
- به خانه دائى هاى تو از طائفه بنى عدى بن النجار.
- شبها كجا خواهيم خفت ؟
- اينطور كه ما راه مى رويم ، هر شب به يك آبادى يا قبيله در سر راه خواهيم رسيد؛ آنها به ما جا و پناه خواهند داد. در اين راه دائما مسافر رفت و آمد مى كند؛ به زودى تو خود مسافرانى را خواهى ديد كه از سوى مقابل مى آيند تا به مكه بروند و يا كسانى را خواهى يافت كه از آباديهاى اطراف براى رفتن به يثرب با ما همراه خواهند شد.
تمام چهارده روز تا رسيدن به يثرب ، محمد از مادرش با پرسشهاى پياپى عطش كنجكاويهاى كودكانه خود را سيراب مى كرد و يا به ديدن راه و صحرا و كوهها و ديدنيهاى ديگر بين راه مى گذرانيد و هر وقت هم خسته مى شد، چون جلوى مادرش سوار بود، به سينه تكيه مى داد و مى خوابيد. رويهم با وجود خستگى ، بسيار به او خوش گذشت .

next page

fehrest page

back page