سليمان
(57)
داود، پادشاه و پيامبر پير بنى اسرائيل ، مجلس قضا آراسته بود تا به شكايت يكى از
افراد امت خود رسيدگى كند. بزرگان قوم و برخى از فرزندان داود، از جمله كوچك ترين
فرزند او سليمان كه كودكى دهساله بود، در مجلس حضور داشتند.
داود به شاكى گفت :
- به طور خلاصه شكايت خود را بيان كن !
- من كشاورزم و در زمين خود گندم مى كارم . امسال ، يك دو روز مانده به فصل درو،
اين مرد گله دار همه محصول مرا از بين برد. او گوسفندان خود را شبانه در مزرعه من
رها كرد و آنها تا صبح تمام مزرعه را پايمال كردند.
سليمان ، به مردى كه در كنار شاكى ايستاده بود و مغموم و بى صدا و اندكى با شرم گوش
مى داد، گفت :
- آيا تو گفته هاى اين مرد را تاءييد مى كنى ؟
- آرى ، اى پيامبر خدا!
- بسيار خوب ! اگر گفته او را تاءييد مى كنى ، بايد خسارت او را بپردازى !
آنگاه خطاب به يكى از صاحبنظران مجلس خود گفت :
- شما مزرعه را ديده اى و تعداد گوسفندان را مى دانى ، خسارت وارد به مزرعه چه قدر
است ؟
داود گفت :
- بنابراين ، مى توان حكم كرد كه اين مرد همه گوسفندانش را به عنوان خسارت به او
بدهد!
مرد كشاورز شادمان شد. مرد گله دار، به نوبه خود تن به قضا داد، چرا كه داود در
مقام پيامبر الهى ، هر حكمى مى كرد، يقينا نادرست نبود.
(58)
حاضران آماده مى شدند مجلس را ترك كنند كه ناگهان فرزند خردسال داود، يعنى سليمان
از جاى برخاست و خطاب به آنان گفت :
- حكمى كه پدرم داده اند اگر چه درست است و ناروا نيست ، اما گمان مى كنم مى توان
حكم ديگرى داد. حكمى كه هر چند كار را بى درنگ فيصله نمى دهد، اما در عوض نتيجه
بهترى خواهد داشت .
پدرش داود كه آثار نبوغ و شايستگى را از كودكى در او ديده بود، با خوشرويى گفت :
- بگو فرزندم !
- من فكر مى كنم بهتر است مزرعه و زمين از بين رفته را در اختيار صاحب گوسفندان
قرار دهيم و گوسفندان را در اختيار صاحب اصلى مزرعه ، تا مرد گله دار كه زيان وارد
آورده زمين را با تلاش و سرمايه خود دوباره كشت كند. در اين مدت ، صاحب مزرعه از
شير و پشم گوسفندان استفاده كند، اما در عين حال در تعليف و نگهدارى آنها كوتاهى
نكند. بعد مزرعه خود را تحويل بگيرد و گوسفندان را بازپس دهد. اگر در اين مدت
گوسفندى تلف شد، قيمت يا عين آن را بپردازد و اگر اضافه شد كه همچنان مال گوسفنددار
اصلى است .
همه ، از راءى هوشمندانه و عادلانه در شگفتى ماندند، اما داود هيچ تعجب نكرد. او
سليمان را خوب مى شناخت و مى دانست كه خدا به او حكمت و هوشمندى بسيار عطا كرده است
.
به همين روى ، سليمان را از ميان تمام فرزندان خويش به جانشينى خود برگزيد و خداوند
نيز او را به پيامبرى انتخاب فرمود.
چون داود به نزد پروردگار بازگشت ، بنا به وصيت او سليمان به سلطنت و پيامبرى رسيد.
خداوند، حكمت و حشمت به سليمان عطا فرمود. باد و عناصر طبيعت ، در اختيار او بود.
همه انواع آفريدگان پروردگار، از جمله جن ، در اختيار و زير سلطه او و در خدمت او
بودند. او از زبان جانداران و پرندگان نيز آگاه بود و جانداران او را مى شناختند و
از حشمت و سلطنت او با خبر بودند. حتى موران ، از عظمت و سطوت او خبر داشتند. يك
روز كه از راهى مى گذشت ، دريافت كه مورى همگنان را از لشكر او و پايمال شدن زير سم
ستوران سپاه او، برحذر مى دارد.
سليمان ، در دوران فرمانروايى و پيامبرى خود، به زيارت خانه كعبه شتافت .
يك بار در راه بازگشت از زيارت كعبه به شام ، در نزديكى يمن ، سليمان در جست و جوى
آب براى اسبان سپاه خويش بود!
- اين هدهد، باز كجا رفته است ؟
- من در خدمتم ! اى پيامبر خدا.
- برو بگرد، ببين در اطراف اين صحارى كجا آب وجود دارد! دير نكنى !
هدهد به پرواز درآمد و لحظه اى بعد از پيش چشم سليمان ناپديد شد.
- پس اين هدهد كجا رفت ؟
هدهد آن قدر دير كرده بود كه كسى جراءت نمى كرد حرفى بزند.
سليمان گفت :
- اگر دوباره به نزد من بيايد، سرش را از تن جدا خواهم كرد.
سرانجام ، بعد از تاءخيرى طولانى ، هدهد پيدا شد.
- كجا رفته بودى ؟
- اى پيامبر خدا! اگر چه دير كرده ام ، اما خبرى آورده ام كه بى گمان با شنيدن آن
از تاءخير من چشم پوشى خواهيد كرد.
- بگو! مى شنويم .
- در جست و جوى آب ، اين صحرا را پشت سر گذاشتم و چون آبى بيافتم به پرواز ادامه
دادم . پس از مدتى ، خود را در سرزمين سبا(59)
ديدم ، سرزمينى كه در آن زنى به نام بلقيس
(60) حكومت مى كند. از اين رو كنجكاو شدم و در آنجا چندان ماندم كه
دانستم آنان از ثروت و نعمت بسيار زيادى برخوردارند، اما متاءسفانه همه آفتاب
پرستند!
- راست گفتى ، خبر بسيار جالبى است . اين امر وظيفه ما را سنگين مى كند. ما بايد او
و قوم او را به خدا پرستى دعوت كنيم . اكنون به او نامه اى مى نويسم ، تو آن را به
نزد او ببر و پاسخ او را با خود بياور. ما به سوى سرزمين خويش به راه خود ادامه مى
دهيم .
هدهد نامه را يك راست به قصر بلقيس برد و پيش روى او انداخت و خود در گوشه اى منتظر
ماند تا از ماجرا آگاه شود.
بلقيس كه ملكه اى زيبا و با حشمت و متين بود، نامه را گشود و چنين خواند:
(اين نامه از سليمان و به نام خداى بخشاينده بخشايشگر است . با من از سر
ستيز برنخيزيد و با تسليم نزد من بشتابيد.)
بلقيس موضوع را در شوارى بزرگان به بحث گذاشت :
- اكنون چه بايد كرد؟
- ما تو را به رهبرى خود برگزيده ايم و به درايت و لياقت تو اعتماد داريم . هر چه
خود صلاح مى دانى ، همان كن !
- من برآنم كه نامه از جانب فرمانروايى مقتدر است ، تا كسى به قدرت خويش ايمان
نداشته باشد به اين استوارى سخن نمى گويد. بهتر آن است كه ما هدايايى نزد او
بفرستيم تا فرستادگان ما او را ببينند و ارزيابى كنند، كه اگر به راستى قدرتمند
باشد ما نيز بيهوده خود را به درد سر نينداخته باشيم .
- هر چه آن ملكه صلاح بدانند، درست است .
هدهد كه از مسائل آگاه شده بود، بى درنگ به سليمان خبر آورد و همه ماجرا را با او
باز گفت .
سليمان دستور داد تا هنگامى كه سفراى بلقيس بيايند قصرى بسيار بسيار با شكوه براى
او بسازند و چنان آن را با قيمتى ترين و زيباترين تزيينات بيارايند كه هديه
آورندگان خجل شوند!
هنگامى كه فرستادگان بلقيس به قصر سليمان رسيدند، از شكوه و زيبايى آن بسيار به
شگفتى افتادند. سليمان ، با مهربانى بسيار آنان را پذيرفت . آنان گفتند:
- ما رسولان بلقيس هستيم و تمنا داريم هداياى ما را بپذيريد! سليمان هداياى آنان را
يك يك ديد. آنگاه گفت :
- من از ديدار شما شادمان شدم و مقدم شما را گرامى مى دارم ، اما از پذيرفتن
هداياتان معذورم . خداوند به من پادشاهى و نبوت عطا فرموده است و من از نعمت و حشمت
بيكرانى برخوردارم . خواهشمندم هدايا را برگردانيد و بگوييد كسى چون من كه از همه
گونه نعمت پروردگار برخوردار است نبايد با پذيرفتن اين هدايا از گفتن حق بازماند.
با احترام مى گويم كه او و همه بزرگان قوم و تمام مردم او بايد ايمان آورند و خداى
يگانه را بپرستند، و گرنه با لشكرى فراوان به سرزمين او خواهم آمد و او را با خوارى
وادار به پذيرفتن اين آيين خواهم كرد!
بلقيس چون از خبر آگاه شد، باز بزرگان را به شور طلبيد و گفت :
- فرستادگان ما مى گويند كه او به آنچه مى گويد عمل مى كند، پس چاره اى جز قبول
دعوت او نداريم . چه بهتر پيش از آنكه لشكر كشى كند ما خود به نزد او برويم تا از
هرگونه برخوردى پيشگيرى كنيم و با احترام و آبرومندى به سرنوشت خود تن بدهيم .
سليمان چون شنيد كه بلقيس و همراهان او خواهند آمد، به ياران خود گفت :
- چه كسى مى تواند تخت پادشاهى ملكه سبا را پيش از رسيدن او به نزد من بياورد؟ با
اين كار، او خواهد فهميد كه نيروى ما الهى و فوق بشر است و قلبا ايمان خواهد آورد.
عفريتى از جن گفت :
- من آن تخت را پيش از آنكه شما از جاى خود برخيزيد مى آورم .
آصف برخيا وزير اعظم او كه خداوند دانشى از كتاب خود به او عنايت كرده بود گفت :
- ولى من آن را در يك چشم به هم زدن مى آورم !
و بى درنگ ، تخت بلقيس ، عينا، پيش روى سليمان بود!
سليمان گفت :
- آن را به همان گونه كه در قصر بلقيس گذاشته بودند كنار تخت من بگذاريد. نيز دستور
داد كه در پيش تختگاه ، آب نمايى از بلور چنان بسازند كه درست مانند آب به نظر آيد.
بلقيس و همراهان ، با استقبال سليمان به قصر او در آمدند. به محض ورود، بلقيس تخت
خود را با همان تزيينات و ريزه كاريها در كنار تخت سليمان ديد. خواست به طرف آن
برود، اما دريافت كه بايد از آب نمايى كوچك بگذرد. تلاءلؤ نور در بلور چنان بود كه
او حركت ملايم آب را در آب نما مشاهده مى كرد. پس دامن را بالا زد تا از آب بگذرد،
اما پايش تر نشد. از همين رو سخت تعجب كرد و به نيروى الهى و نشانه هاى قدرت خداوند
پى برد. پس دچار انفعال و شرم شد و به سليمان و خداى او قلبا ايمان آورد و گفت :
- خداوندا، من تاكنون به نفس خود ستم كرده ام و ديرگاهى است كه خود از رحمت و نور
تو محروم ساخته ام ، اينك با سليمان در برابر تو تسليم مى شوم و از ژرفاى دل به
اطاعت از تو مى پردازم ، همانا تو مهربانترين مهربانانى !
سليمان در يكى از واپسين روزهاى پرشكوه فرمانروايى و پيامبرى ، فرمان داد كه هيچ كس
مزاحم او نشود:
- ديرى است كه ما به رتق و فتق امور مشغوليم . كارها نمى گذارد ما لحظه اى بياساييم
. امروز من بالاى قصر مى روم و در آنجا به تماشا مى نشينم . هيچ كس ، حتى فرزندان و
همسرم ، نبايد مزاحم شوند، تا خود پايين بيايم ! شنيديد چه گفتم ؟
- بلى ، عالى جناب .
سليمان عصاى خود را برداشت و از پله هاى طولانى قصر به ايوان بلندترين اشكوبه رفت و
در آنجا به عصا تكيه زد و به تماشاى پايين قصر پرداخت .
ناگاه در كنار خود جوان خوشرويى ديد كه به او لبخند زد!
- تو با اجازه چه كسى خود را به اينجا رسانده اى ، چگونه آمدى و كيستى ؟
- من با اجازه صاحب اصلى قصر آمده ام !
سليمان دريافت كه او عزرائيل است و از سوى خداوند براى قبض روح او آمده است . پس
گفت :
- ما امروز را به استراحت اختصاص داده بوديم و اينك خداوند لقاى خود را بر ما مقدر
كرده است ، چه بهتر!
سليمان ، براى چند روز، همچنان تكيه زده بر عصا و در حالى كه چشمان بى فروغش پايين
قصر را مى نگريست ، سر پا بود. اما هيچ كس جراءت نمى كرد به ايوان برود تا بداند كه
او روزهاست كه مرده است ! فاصله چندان بود كه كس نمى توانست در چشمان او غروب فروغ
را دريابد. پس به امكر خداوند، موريانه ها انتهاى عصاى او را جويدند و فشار جسد عصا
را لغزاند و سليمان ، با آن حشمت بى مثال ، با چهره بر ايوان غلتيد. در آن هنگام
همگنان دريافتند ديرى است كه سليمان مرده است !(61)
عزير(62)
به خدمتگزار خود كه دختر بسيار جوانى بود گفت :
- تا عصر برمى گردم ، مى روم از باغ بالا قدرى انگور و انجير بياورم .
- خدا به همراه ، مواظب خودتان باشيد!
عزير، پشت سر چارپايش كه دو سبد خالى از دو سويش آويزان بود پياده راه مى رفت . باغ
قدرى از شهر دور بود اما او خوشتر مى داشت كه راه را پياده طى كند. چوبدستى خود را
پشت گردن گذاشته و هر دو دست را از آرنج بر آن حمايل كرده بود. آرام راه مى سپرد و
به زمين كه آهسته از زير پاى او فرار مى كرد مى نگريست . در اين ميان ناگاه استخوان
كتف گوسفند يا حيوان ديگرى سر راهش سبز شد، ديدن استخوان ، انديشه او را به دنياى
ديگرى برد:
- چگونه خداوند در فيامت ، استخوانهاى جدا از رگ و پى و گوشت و خون را دوباره به هم
پيوند مى دهد؟
و در سراسر راه ، اين انديشه ذهنش را به خود مشغول داشت .
اوايل پاييز بود. برگ درختان ، رنگ باخته بود، اما باغ هنوز طراوت تابستانى خود را
داشت . درختهاى به و انار و انجير، سر در سر هم آورده و ساكت و بى صدا در آفتاب
دلچسب پاييزى غنوده بودند. تاكها از سپيدارها بالا رفته و به گونه اى پيچ در پيچ ،
خود را از شاخسارها آويخته بودند. انگورها، در خوشه هايى زرد و طلايى و ياقوتى ، از
لابه لاى برگهاى انبوه نمايان بود.
عزير، نان توشه را از درون يكى از سبدها برداشت و چارپاى خسته خود را در ميان
قصيلهاى وحشى كناره جويبارى كه از لابه لاى درختان مى گذشت رها كرد. سپس خوشه اى
انگور تازه چيد و سفره نان توشه را زير سپيدارى آن سوتر پهن كرد و به خودردن ناهار
پرداخت . بعد از صرف غذا، مى خواست روى سبزه ها استراحت كند، اما راه بازگشت دراز و
وقت تنگ بود. پس چارپا را آورد تا سبدهاى خالى را از انگور و انجير پر كند. وقتى هر
دو سبد پر شد، سفره خود را ميان بار گذاشت و با چارپا از باغ بيرون آمد و به سوى
خانه راه افتاد.
در راه بازگشت ، دوباره چوبدستى خود را به موازات شانه ، پشت گردن نهاده و دستها را
از آن آويخته بود و همچنان ، چشم بر گامهاى چارپاى خود داشت كه اينك زير بار سنگين
انجير و انگور، به سختى پا عوض مى كرد و پيش مى رفت .
باز همان انديشه هاى صبح ، او را به فكر فرو برد:
- خداوندا! من به تو ايمان دارم ، اما جمع شدن دوباره استخوانهاى انسان يا حيوانى
را كه مرده و پوسيده است درك نمى كنم ! پروردگارا، به راستى روح چيست ودر كجاى زنده
پنهان است كه چون از او رخت مى بندد ديگر دست او تكان نمى خورد و از ناى او صدا
برنمى آيد و در نگاه او طراوت نيست و خون او از گردش مى ايستد و قلب او از تپش باز
مى ماند و گرماى پوست پرواز مى كند و نفس از هرم و هوا مى افتد و عضلات ، گيرودار
را فراموش مى كنند؟
علت اين همه را اگر در نمى يابم دستكم آثار آن را در مردگان مى بينم و حس مى كنم
. اما نمى دانم يك مرده تباه شده چگونه پس از ساليان سال همه استخوانها و اندامهاى
پوسيده خود را باز مى يابد و دوباره زنده مى شود. ايمان دارم . اما نمى توانم درك
كنم .
عزير چنان در فكر فرو رفته بود كه ندانست چارپاى بيچاره مدتى است به بيراهه افتاده
است .
ناگهان ، در كنار خرابه هاى قريه اى خاك شده به خود آمد و دريافت كه از راه منحرف
شده است . پس چارپا را نگه داشت . عزير خسته و بى رمق بود. با درماندگى ، به خرابه
هاى بازمانده از آن قريه كهن كه تا گردن در شن و خاك فرو رفته بود نگاه انداخت . به
اطراف نيز نگاه كرد، اما هيچ نشانى از آبادى به چشم نمى خورد. چاره اى نداشت ، بايد
آن راه دراز را دوباره باز مى گشت . اما تصور طول راه بر او سنگينى مى كرد. پس به
ديوار كوتاهى كه در كنارش بود تكيه داد. پايش را دراز كرد و چوبدستى را با دو دست
در مشت گرفت و يك سر آنرا بر دوش خود نهاد و سر ديگر را، پيش پاى خود، روى زمين
.چارپا، روبروى او، يكمتر آنسوتر، زير بار ايستاده بود. ريز نقش بود با موهاى
خاكسترى در لعابى نامحسوس از رنگ شترى كدر رنگ زير شكمش به سفيدى ميزد .
عزير، نگاهى به چارپاى خود انداخت و سپس به خرابه هاى اطراف نگريست و با خود
انديشيد:
در ههمين خانه كه اكنون من به ديوار خراب آن تكيه داده ام ، روزگارى دور انسانهايى
زندگى مى كده اند، به هم عشق يا كينه مى ورزيده اند، همديگر را دوست يا دشمن مى
داشته اند؛ اكنون حتى استخوانهاى آنان هم بر جاى نمانده است ...
تامل در سرگذشت قريه و مردمانى كه در آن زندگى مى كرده اند، ديگر بار به انديشه هاى
قبلى او جان داد و در آن حال و هوا بود كه كم كم به خواب عميقى فرو رفت ؛ گويى خود
يكى از همان درگذشتگان بوده است .
دختر خدمتگزار، هر چه منتظر باشد عزير نيامد! فرداى آن روز با آشنايان و خويشاوندان
عزير به باغ رفت ، اما نه از عزير اثرى بود و نه از چارپاى او.
سپس يك روز، يك هفته ، يك ماه ، يك سال ، چند سال چشم به راه ماندند و از عزير خبرى
نشد. همه از او دل كندند و تا درست يكصد سال تمام از آن ماجرا گذشت .
ديگر همه آشنايان و خويشاوندان و دوستان و همشهريان عزير مرده بودند، جز همان دختر
خدمتگزار كه پير زالى يكصد و پانزده ساله شده بود! او تنها در خاطرات دور خود از
عزير ياد مى كرد و گاهى به ياد مهربانيهاى او اشكى در ديده مى گرداند. به ياد مى
آورد كه تا پنجاه و چند سال پس از گم شدن عزير، هنوز به حوالى باغ مى رفت و در جست
و جوى نشانه اى از او بود. به خاطر مى آورد كه در همان هنگام ، يك بار تا كنار
خرابه هاى قريه اى متروك ، در اطراف راهى كه عزير رفت و آمد داشت ، رفته بود اما در
كنار ديوارى خراب و كهن جز استخوانهاى بر جاى مانده از يك انسان كه انگار به ديوار
تكيه داده بوده است و نيز استخوانهاى سفيد شده يك اسب يا الاغ ، چيزى نيافته بود!
عزير وقتى زندگانى ار باز يافت ، شبح فرشته اى را روبه روى خود ديد. فرشته از او مى
پرسيد:
- فكر مى كنى چه قدر در كنار اين ديوار مانده اى ؟
- چند ساعت يا حدود يك روز!
اما وقتى بيشتر به خود آمد، اثرى از چارپاى خود و سبدهاى انجير و انگور نديد.
همان فرشته گفت :
- اما تو درست يكصد سال است كه در همين جا بوده اى و آن استخوانها هم بازمانده
چارپاى توست . اكنون بنگر كه خداوند چگونه آن را نيز جان مى بخشد.
ناگهان عزير با شگفتى بسيار ديد كه استخوانها ناپديد شد و چارپايش به همان حالت كه
يكصد سال پيش بود پيش رويش ايستاده است ، با همان بار انگور و انجير! پس بى اختيار
به پروردگار سجده برد و عرض كرد:
- اينك مى دانم كه پروردگار بر هر چيز تواناست .
شهر بكلى دگرگون شده بود. نوع لباسها، چهره ها، ساختمانها، خيابانها و كوچه ها
تغيير كرده بود و با سختى بسيار، خانه خود را پيدا كرد. در زد. پير زالى دم در آمد.
عزير پرسيد:
- اينجا خانه عزير است ؟
پيرزن ، از يادآورى عزير به گريه افتاد و از اينكه كسى پس از ساليان نام او را بر
زبان مى آورد در شگفتى ماند و با حسرت پاسخ داد:
- آرى ، اينجا خانه اوست ، اما خود او.....
- من خود، عزيرم ! خداوند مرا يكصد سال از دنيا برد و سپس دوباره به دنيا برگرداند.
پيرزن با ناباورى گفت :
- عزير مستجاب الدعوه بود. اگر راست مى گويى ، دعا كن كه من نيز چون همان ايام جوان
شوم !
عزير دعا كرد و او نيز جوان شد. پس آنگاه نوبت به بازماندگان خانواده او رسيد. آنان
از او خواستند تمام تورات كه پس از حمله بخت نصر(63)
از ميان رفته و حتى يك نسخه از آن بر جا نمانده بود برايشان بخواند. عزير تورات را
بى كم و كاست خواند و آنان سخن او را باور كرده اند. از آن پس عزير از سوى خداوند
نبى قوم خود شد و سالها امت خويش را به راه حق رهنمون گشت
(64).
يونس
(65)
بلند بالا بود و تكيده اما با چهره اى روشن و چشمهايى نافذ و درشت كه سپيديهاى آن
مثل صبح صادق و سياهى هاى آن مثل تن شب بود.
مويى بلند و افشان داشت كه همواره بر شانه مردانه اش آرميده بود و گردنى به بلنداى
عزت و استوارى اراده .
پيامبرانه مى خراميد و مى نشست و بر مى خاست و مى نگريست . شمرده و روشن سخن مى گفت
و فصيح و شيرين .
وقتى اندرز مى كرد، انگار شير تازه از لبانش مى جوشيد.
هرگز بلند نمى خنديد اما شكوعه گلخنده اى شيرين را هميشه بر لب داشت ، مثل گل هميشه
بهار.
اهل الفت بود و اهل انس ، و نام او، يونس بود.
تمام مردم نينوا، يونس را مى شناختند، شهر نينوا، نسبتا جمعيت زيادى داشت ، با خانه
هايى اغلب از گل و چوب خانه ها، از تپه هايى بلند اطراف شهر چنان ديده مى شدند كه
در سايبانى سبز از چتر نخلها آرميده اند. شهر داراى يك ميدان بزرگ بود. در قسمت
بالاى ميدان ، يك تخته سنگ بزرگ قرار داشت كه هيچ كس نمى دانست از چه هنگام و به
وسيله چه كس در آنجا گذاشته شده است . طبق يك سنت كه منشاء آن نيز معلوم نبود، هر
كس هرگاه مى خواست سخنى ، پيامى يا خبرى را به همگان برساند، بر آن تخته سنگ مى
ايستاد و مردم بى درنگ در ميدان جمع مى شدند و به سخنان او گوش مى دادند.
سالها بود كه يونس هر روز عصر از خانه كوچك و فقيرانه خود به اين ميدان مى آمد و بر
تخته سنگ مى ايستاد و به نصيحت و پند دادن مى پرداخت :
- اى مردم ! تباهى و تيرگى نتيجه شركتان به خداست . خدايى جز خداى يگانه وجود
ندارد. بت نپرستيد، و اموال خود را به باطل مخوريد. تهيدستان و مستمندان را كمك
كنيد. بردگان ، مانند هر يك از شما در پيشگاه خداوند برابر هستند، آنان را
ميازاريد، با آنان مهربان باشيد، از اينكه با آنان بر يك سفره غذا بخوريد ننگ
نداشته باشيد....
ديگر همه سخنان او را تقريبا از بر داشتند، اما چون بسيار مهربان بود و نيز فصيح و
شيرين سخن مى گفت ، هر روز دور تخته سنگ فراهم مى آمدند و به سخنان گرم او گوش فرا
مى دادند ولى جز برخى از بردگان ، كمتر كسى در دل به سخنان او ايمان داشت . بردگان
نيز اگر از دل به يونس گرويده بودند، به خاطر ترسى كه از مالكان خود داشتند، به
زبان نمى آوردند.
اما مسئله به همين جا پايان نمى يافت . تقريبا هر روز، برخى از مردم نادان ، به
هنگام سخنرانى يونس ، او را مسخره مى كردند و گاهى كلامش را مى بريدند و يا او را
دشنام مى دادند و يا حتى در پاره اى از موارد پاره سنگى كوچك به سوى او پرتاب مى
كردند.
نزديك به سى سال از اين وضع گذشت . مقاومت و مخالفت مردم عاصى نينوا با يونس علنى
تر شده بود و آنان عرصه را بر او تنگ كردند. يونس ، ديگر از دشنامها و تمسخرها و
عتابها و پرتاب سنگها خسته و دلريش بود. يك روز، در راه بازگشت از ميدان به خانه ،
با دلتنگى بسيار با خدا مناجات كرد:
- خدايا! من به راستى از هدايت اين مردم نااميد شده ام . پروردگارا، اكنون سالهاست
كه من ، چه در عمل و چه در گفتار، آنان را به راه روشن تو رهنمون شده ام . اما حتى
يك گروه كوچك هم از آنان به راه تو نيامد. پروردگارا! تو مى دانى كه من در عمل اسوه
بوده ام . مانند مستمندترين اين مردم زندگى كرده ام . با همه مهربان بوداه ام .
هزاران بار براى پيرزنان و بردگان كم توان ، آب از چاه كشيده ام و به خانه هايشان
رسانده ام . تقريبا هر روز براى به دست آوردن روزى و توشه روزانه خود چون بردگان در
مزارع و نخلستانها كار كرده ام و هرگز از كسى چيزى نخواسته ام . هر جا مستمندى خانه
اى مى ساخت ، براى او رايگان خشت زدم ، گل آوردم و سنگ بر سنگ گذاشتم . به هنگام
درو، كشاورزان ناتوان را يارى رساندم .
پروردگارا، اينان اين همه را مى دانند، اما جز تنى چند ايمان نياورده اند. هنوز هم
مثل روزهاى نخست ، شهر از بت پرستى و شرك و تيرگى و تباهى و ظلمت جور و سياهى فحشا
و منكر و پليدى و نفاق و ريا و آز و ستم ، آكنده است !
خداوندا! من ديگر خسته شده ام ... پروردگارا! من خسته شده ام !
پس از آن همه سال ، صبر پيامبر مكرم خدا به پايان آمده بود. يونس پس از آن مناجات ،
هنگامى كه به خانه محقر خود رسيد، رهتوشه اى و چوبدستى برداشت و نگاهى به بدرود و
دريغ به خانه كوچك خود انداخت و سپس بى آنكه با كسى چيزى بگويد، به طرف بيرون شهر
به راه افتاد.
گريختن از مسؤ وليت درخور پيامبران نيست ، هر چند ما به راستى به او حق مى دهيم .
اما آيا خداوند نيز مى پذيرد؟
يونس ، پس از چند روز راه سپردن ، به ساحل دريا رسيد. و هنگامى رسيد كه يك كشتى پر
از مسافر در حال حركت بود. پس چوبدست خود را تكان داد و به سوى كشتى دويد.
خوشبختانه برخى از مسافران او را ديدند و به ناخدا گوشزد كردند و كشتى ماند تا يونس
نيز سوار شود.
هنوز چيزى از ساحل دور نشده بودند كه نخست ابرى دلگيرى رخساره خورشيد را پوشاند و
سپس بادى كم و بيش تند، امواج را به تلاطم انداخت .
در روزگار يونس ، بين دريانوردان رسم بود كه اگر كشتى دچار طوفان مى شد آن را نتيجه
وجود يك بزهكار در كشتى مى دانستند و اگر هيچ كس حاضر نبود اعتراف به بزهكارى خود
بكند، قرعه مى انداختند و به نام هر كس مى افتاد، او را به دريا مى افكندند.
طوفان بيشتر و بيشتر شد. موجها كه نخست چون گاهواره اى كوچك كشتى را به اين سو و آن
سو مايل مى كرد، اينك چون كوههاى سترگ پياپى در مى رسيدند و كشتى را چون پر كاهى
بلند مى كردند و ناگهان رها مى ساختند. مسافران در هم مى لوليدند و همه اشياء و
بارها در هم مى ريخت . گويى در دريا آبستن طوفان مرگ بود.
ناخدا فرياد كشيد:
- نام مسافران را بر پوست بنويسيد و قرعه بكشيد. بزهكارى مشؤ وم در ميان ماست و اين
طوفان شوم از اوست !
قرعه ، به نام آخرين مسافر بود:
- يونس !
ناخدا فرياد كشيد:
- يونس كيست ؟
پيامبر خدا يونس ، پيش رفت و فرمود:
- منم .
همه در چهره پاك و نورانى او نگريستند. چنان از معصوميت و سادگى و صفا موج مى زد كه
شرم كردند گناه امواج توفنده را به گردن او بيندازند.
ناخدا گفت :
- ما نبايد در اين كار اشتباه كنيم ، وگرنه وضع بدتر خواهد شد. تا سه بار قرعه مى
اندازيم !
چنان كردند و هر سه بار نام يونس بود.
يونس كه همه امور را از مشيت خداوند مى دانست ، بى درنگ دريافت كه در معرض آزمونى
الهى قرار گرفته است ، آزمونى كه بى رابطه با فرار او از مردمش نيست .
پس صبور و متين ، تن به قضاى الهى سپرد و او را به دريا انداختند.
يونس هنوز يك بار در آب غوطه نخورده بود كه همراه با آبى فراوان در كام ماهى غول
آسايى فرو رفت . ديگر هيچ اميد نجاتى نبود، جز تاريكى و ظلمت مرگ محسوس نبود. پس با
خداى خود گفت :
- خداوندا! هيچ خدايى جز تو نيست . پاكيزه باد نام تو. همانا من از ستمكاران بوده
ام .
يونس دريافته بود كه با فرار خود از ميان امت خويش ، بر خود ستم كرده است .
زمانى بعد، امواج مهر و رحمت الهى به حركت درآمد و ماهى غول آسا يونس را به آبهاى
كم عمق كنار ساحل برد و او را همان جا از كام بيرون داد. چشمان يونس دوباره روشناى
آشنا را شناخت و پاهاى خسته و مجروحش سختى زمين را در آبهاى كناره ساحل حس كرد.
برخاست و خود را كشان كشان به خشكى رسانيد.
طوفان فرو نشسته بود و ساحل ، يكدست و بى گياه ، تا افق كشيده بود. تنها، كدو بنى
در ساحل روئيده بود.
يونس با لباسهاى خيس و پاره پاره و با تنى كه جاى جاى خراشيده و خون از آن جارى
بود، خود را به سايه كدوبن كشانيد و هنوز سر بر كدويى نگذاشته بود كه از ضعف و زخم
و زجر، به خواب رفت .
در نينوا، از فرداى حركت و هجرت يونس ، نخست حركت و جنبشى و سپس بلوايى به پا شد.
ابتدا آنها كه او ايمان آورده بودند - اگر چه بسيار كم بودند - نگران ، گمشدن او را
به همگان اطلاع دادند. سپس پيرمردان و پيرزنان و بچه ها كه همه از او نيكيها ديده
بودند، دلتنگى خود را از نبودن او بروز دادند، كم كم بحثها برانگيخته شد، هركس
خاطره هايش را مى كاويد و چيزى درباره او مى گفت . نگرانى از عدم حضور يونس رفته
رفته بالا گرفت . برخى از پيرمردان پيشنهاد كردند كه جوانان در دسته هاى مختلف تمام
تپه ماهورها، دشتها و دره هاى اطراف شهر را بگردند تا شايد او را بيابند.
به تدريج سرزنشها آغاز شد:
- ما قدر او را نشناختيم !
- او به خاطر حرف ناشنويها و تمسخرهاى ما، ما را رها كرد!
ديگر تقريبا هر روز مردم با حسرت جمع مى شدند و يك نفر بر بالاى تخته سنگ ، از او و
نيكى و پاكى او سخن مى گفت :
- مردم ! آيا كسى به ياد دارد كه از يونس آزارى ديده باشد؟ آيا جز اين است كه او
مانند مستمندترين مردم با ما مى زيست ، در غمهاى ما شريك بود و از شاديهاى ما بهره
اى نداشت ؟ آيا كسى به خاطر مى آورد كه او چيزى براى خود خواسته باشد؟ آيا براى
گذران زندگى خود چون يكى از كارگران به سختى كار نمى كرد؟
و مردم ، با سر، سخنان او را تصديق مى كردند. آنگاه جوانانى كه آن روز به نواحى
مختلف اطراف گسيل شده بودند، از راه مى رسيدند و گزارش مى دادند كه از او اثرى
نديده اند.
در يكى از همان روزها، مردم در ميدان شهر با حسرت و اندوه گرد آمده بودند و به
سخنان مرد ديگرى از اصحاب يونس گوش فرا مى دادند. او گزارش جست و جوى دسته ديگرى از
جويندگان يونس را با اندوه و نااميدى بيان مى كرد. در جاى هميشگى يونس بر تخته سنگ
ايستاده بود و سخن مى گفت . اما به ناگهان ، دستهايش را به شادى گشود و چهره اش از
تابش شادمانى روشن شد و فرياد برآورد:
- الهى شكر... آنك پيامبر خدا يونس !
جمعيت ، يكپارچه به سويى كه آن پيرمرد اشاره مى كرد برگشت .
ديگر يونس به امت خويش پيوسته و امت به خداى گرويده بود. نينوا، همه گمشده هاى خود
را بازيافته بود.(66)
زكريا و يحيى
(67)
معبد، در جايى بلند بر دامنه تپه اى نيمه سنگى و نيمه خاكى در بيت المقدس قرار داشت
. آنجا جاى عبادت صالحان و مؤ منان بنى اسرائيل بود كه از زمان موسى تا آن روزگار
در آن به عبادت مى پرداختند.
در آن زمان ، هيروديس يهودى بر فلسطين حكومت مى كرد. او اگر چه از بنى اسرائيل بود،
اما جز به حكومت خود نمى انديشيد و مردم ، عبادت راتين خدا و دين واقعى را در ديرها
و معابد مى جستند.
نبى خدا زكريا نيز بخشى از ساعات شب و روز را در آن معبد مى گذرانيد. اما پيامبران
هر چند هم در روزگار جباران باشند، پيوندشان را با مردم از دست نمى دهند.
زكريا، با آنكه نود سال از عمرش مى گذشت ، بيشتر اوقات را در مغازه خود در شهر مى
گذرانيد تا هم روزى خود و همسرش را به دست آورد و هم در ميان مردم باشد. او سخت
مورد احترام و توجه مردم بود، زيرا از دانش و حكمت و فضيلت برخوردار بود و ايشان را
در امور سياسى و اجتماعى و دينى راهنمايى مى كرد.
زكرياى پير، تا به معبد برسد، حسابى به نفس نفس افتاده بود، به ويژه كه غذايى نيز
با خود داشت كه حمل آن براى پيرمردى چون او دشوار به نظر مى رسيد. او غذا را براى
مريم مى برد. مادر مريم او را براى خدمت به دير، به آنجا فرستاده و زكريا اطعام او
را به عهده گرفته بود تا مجبور نباشد عبادت و خدمت خود را ترك كند. اما هنگامى كه
به محراب مريم رسيد، ديد كه در كنار او غذا و ميوه هاى تابستانى تازه قرار دارد. در
شگفتى ماند و از او پرسيد:
- دخترم مريم ! تو كه از دير بيرون نرفته اى ، رفته اى ؟
- نه .
- پس اين غذاها و ميوه ها را چه كسى براى تو آورده است ؟
به خصوص اين ميوه ها را كه در اين فصل پيدا نمى شود؟!
- خداى مهربان ، كه همه عالم و تمام باغستانهاى جهان و درختان و ميوه ها را خود او
آفريده است . به امر پروردگار توانا هر روز، بى آنكه من خواسته باشم ، غذاى من كنار
من قرار مى گيرد.
زكريا كه خود پيمبر بود از پاكى و قداست آن دختر و قرب او نزد خداوند بسيار شادمان
شد. و چون هيچ گاه خداوند به او فرزندى عطا نكرده بود، از دلش گذشت كه او نيز از
خداوند توانا بخواهد تا به او و همسر پيرش فرزندى عطا كند.
پروردگار مهربان دعاى زكريا را استجابت فرممود و به او مژده داد:
- ما به تو بشارت مى دهيم به پسرى كه نام او يحيى است و هرگز كسى پيش از او بدين
اسم ناميده نشده است .
- پروردگارا، نشانه اين رحمت چيست ؟
- نشانه آن است كه سه روز سخن گفتن نتوانى و در آن سه روز با اشاره سخن خواهى گفت .
يحيى به دنيا آمد و از همان اوان كودكى به مقام پيامبرى رسيد. او از تورات و احكام
آن بيش از هر كس در زمان خود آگاهى داشت و بر اساس آن ، امور مزدم را اداره و امر
به معروف و نهى از منكر مى كرد.
او پيامبرى است كه خداوند در قرآن مكرم در مورد او فرموده است :
(درود بر او، هنگامى كه به دنيا چشم
گشود و هنگامى كه از آن چشم فرو بست و آن هنگام كه دوباره زنده خواهد شد).(68)
عيسى مسيح
دخترك آن قدر زيبا و معصوم مى نمود كه خدمتگزاران بيت المقدس ، در تكفل او از هم
پيشى مى گرفتند:
- من از او چون جان خود نگاهدارى خواهم كرد!
- تو بيشتر از من از معبد خارج مى شوى ، در حالى كه من تقريبا شب و روز در اينجا به
سر مى برم ، من از او نگهدارى خواهم كرد!
- آقايان ، آقايان ! من شوهر خاله اين كودك هستم و او خويشاوند من است . بعلاوه من
نبى خدا هستم . من خود از اين طفل سرپرستى خواهم كرد!
- ولى من پيشنهاد مى كنم كه هر يك قرعه اى چوبى انتخاب كنيم و برويم پايين و چوبها
را در آن نهر بيندازيم . زكريا هم بيندازد. چوب هر كس روى آب ماند، سرپرستى طفل به
عهده او خواهد بود.
- بسيار پيشنهاد خوبى است ، برويم !
قرعه ، به نام زكريا شوهر خاله كودك افتاد. گويى همه چيز از روز نخست برنامه ريزى
شده بود تا اين كودك معصوم در بيت المقدس ، در دامن زكريا و در محيطى روحانى پرورش
يابد. مادرش نذر كرده بود كه اگر خدا به او فرزندى بدهد، او را به خدمتگزارى بيت
المقدس بگمارد. دعاى مادر مستجاب شد، اما پيش از آنكه كودك به دنيا بيايد پدرش از
دنيا رفته بود. كودك وقتى به دنيا آمد، برخلاف انتظار مادر، دختر بود. اما نذر، نذر
بود و مى بايست ادا مى شد. پس مادر با همه علاقه اى كه به فرزند داشت ، او را از
ناصره ، زادگاه كودك ، به بيت المقدس آورد و به بيت سپرد. او
(مريم
) نام داشت .
زكريا در جايى بلند از بيت غرفه اى براى نگهدارى او فراهم آورد و كودك را در آن
گذاشت و خود و همسرش به تربيت و كفالت او همت گماشتند.
مريم ، بزرگ و بزرگ تر شد، تا به حدى كه نوجوانى را پشت سر گذاشت و دخترى جوان شد.
او بسيار عفيف و بسيار عابد و بسيار دوستار خدا بود. خداوند نيز او را دوست مى داشت
، چندان كه غذاى او را فرشتگان در كنار او مى نهادند!
يك روز كه شايد براى طهارت ، به جانب شرقى بيت در تپه هاى كنار شهر رفته و در پس
حجابى دور از چشم نامحرمان برهنه شده بود، فرشته اى به ماءموريت الهى ، با هياءت
بشر بر او ظاهر شد. مريم كه تا آن لحظه آفتاب و ماهتاب هم او را در آن حالت نديده
بودند، خود را جمع وجور كرد و زبان به اعتراض گشود. ترسيده بود مبادا مردى باشد كه
فكر ناپاكى در سر مى پروراند. ولى فرشته ، با صدايى ملكوتى به او گفت :
- من از سوى خداوند ماءموريت دارم كه فرزندى پاكيزه به تو ببخشم !
- چگونه من فرزندى داشته باشم ، در حالى كه دست هيچ بشرى به من نرسيده است و من
هرگز زن ناپاكى هم نبوده ام ؟!
- همين طور است ، اما بر پروردگار تو آسان است ، و اين نشانه او و امرى مقرر و
ناگزير است !
بدين گونه ، مريم باردار شد و اين راز را از همگان مخفى داشت . او از همه دورى مى
گزيد و خدا داناست كه آن طاهره مطهره ، در طول نه ماه باردارى ، چه رنجها كه از فكر
و خيال براى پاسخگويى به مردم كشيده بود.
سرانجام ، درد زايمان او را در چنبره طاقتسوز خود گرفت . ناگزير، به جايى دور دست و
خلوت در اطراف زادگاه خود ناصره رفت و آنجا به زير درخت خرماى خشكى پناه برد. آهنگ
استخوانسوز درد و شرنگ تلخ بى آبرو شدن و غم بى كسى و تنهايى ، او را سخت عذاب مى
داد. پس بى اختيار ناليد:
- اى كاش پيش از اين ، مرده و از خاطره ها رفته بودم !
در همين هنگام ، در حالى كه تمام تنش از فشار درد غرق عرق شده بود، احساس كرد كه
چيزى از درون او رها شد. ناگاه ، صداى كودك نوزادش را شنيد:
- مادر غمگين نباش ! نگاه كن ، خدا زير پايت نهرى روان كرده است . نيز اين درخت
نازك و خشكيده خرما را به سوى خود بتكان ، خواهى ديد كه خرماى تازه بر تو مى
افشاند. از اين خرما بخور و از آن آب بياشام و خشنود و دل آسوده باش . و اگر كسى را
ديدى هيچ سخن مگو و به اشارت بفهمان كه من امروز براى پروردگار خود نذر كرده ام كه
با هيچ سخن نگويم .
مريم ، نخست از گفتار فصيح اين كودك نوزاد در شگفتى افتاد. اما چون در خاطر گذراند
كه باردارى او نيز از سوى خدا و به امر او و غير طبيعى بوده است ، آرامش يافت .
قدر آسوده . از خرما خورد و از آب نوشيد و چون رمقى يافت ، كودك دلبند خود را در
آغوش گرفت و به خانه يكى از اقوام خود رفت . خويشان او، با ديدن كودك ، آن هم در
آغوش او كه عمرى جز پاكى و صداقت و عفت از او نديده بودند، بسيار تعجب كردند و با
شماتت گفتند:
- اى خواهر هارون ، پدرت كه مرد بدى نبود و مادرت نيز بدكاره نبود. تو اين كودك را
بى شوهر، چگونه دست و پا كرده اى ؟!
مريم ، به آنان فهماند كه نذر كرده است آن روز حرفى نزند. او به كودك اشاره كرد،
يعنى از خود او بپرسيد!
يكباره صداى قهقهه ، از همه برخاست :
- از خود او؟ ازين بچه يكروزه ؟ ما را مسخره كرده اى ؟ چگونه مى توان با كودكى كه
در گاهواره است سخن گفت ؟!
اما كودك ، به امر پروردگار، فصيح و رسا به سخن در آمد:
- من بنده پروردگارم ، او به من (كتاب
) آسمانى داده است و مرا پيامبر كرده و هر جا باشم مرا مبارك ساخته و در
من بركت قرار داده است . و مرا تا هنگامى كه زنده باشم ، به نماز و اداى زكات و
نيكى به مادرم سفارش داده و مرا ستيزه گر و شقى نكرده است . درود بر من ، هنگامى كه
زاده شدم و آن روز كه بميرم و روزى كه دوباره زنده شوم !
ديگر جايى براى هيچ گونه شك يا دودلى يا انديشه هاى ناپسند نبود و خبر، به سرعت باد
در سراسر ناصره و بيت المقدس پيچيد.
در آن روزگار، دين يهود در دست علماى بى عمل و روحانيان دنيادار به دكانى تبديل شده
بود كه در آن دين را با دنيا معامله و گاهى شرف و وجدان و انصاف را نيز در راه
آزمنديهاى خود فدا مى كردند. از توده مردم و پاكدلى و سادگى و صفا و خلوص آنان براى
اميال دنيايى خود سود مى بردند و با آموزشهاى نادرست ، آنان را وادار مى كردند كه
بخش مهمى از درآمدهاى ناچيز خود را به آباء كنيسه ها بسپارند. مردان و زنانى كه
آگاهى و بصيرت در دين داشتند، اغلب خانه نشين و مطرود و فرصت طلبان جاه طلب و
زراندوزان مردم آزار، دست در دست روحانيان دنيادار يهودى ، ميداندار سرنوشت مردم
بودند. روحانيان ، دين مبين موسى را در راه اميال تحريف و تاءويل مى كردند. در چنين
محيطى بود كه عيسى ، با اعجاز الهى ، پا به عرصه وجود نهاد!
او از همان كودكى ، با سمتهاى گوناگون در محيط خويش به مقابله برخاست . چشمان نافذش
، دريچه هاى بصيرت الهى بود و هر نارسايى و ستم و تحميق و بهره كشى را مى ديد؛ با
گفتار و اعتراض ، به مقابله با آن بر مى خاست . در نوجوانى گاهى مادر ساعتها منتظر
او مى ماند، اما او به خانه نمى آمد و چون در پى او مى رفت ، او را مى ديد كه در
گذرگاه ، با يك روحانى دنياپرست يهودى مجادله مى كند و مردم دور او را گرفته اند.
يا به دورترين و فقيرانه ترين خانه شهر سر مى زد و همراه و همدل با ساكنان مستمند
آن در رفع نيازشان مى كوشيد.
در آستانه سى سالگى ، تمام مردم بيت المقدس او را بدين صفات مى شناختند. دكانداران
دين يهود دشمنان او بودند و همه ستمديدگان دوستان او.
سى سالگى ، آغاز تحول نهايى او شد: خداوند به او فرمان داد كه پيامبرى خويش را
آشكار كند و انجيل را بر او فرو فرستاد.
عيسى ديگر رسما وارد عمل شده بود. او محل به محل ، روستا به روستا و شهر به شهر را
سر مى زد و دعوت خود را آشكار مى كرد و تحريف كاهنان و رهبانان را از دين يادآور مى
شد و خرافه هاى بافته در ذهن عوام را گوشزد مى كرد و مى گفت :
- اى مردم ، اين كاهنان علاوه بر هدايايى كه مى گيرند شما را وادار مى كنند كه از
درآمدهاى ناچيز خود نذورات به ديرها و محافل روحانى بپردازيد و همه را صرف شهوات
خود مى كنند! پس آگاه و بيدار باشيد تا مبادا فريبتان دهند. اى مردم ، خداوند مرا
به رسالت برگزيد تا با آيين خويش شريعت اصيل موسى يعنى وحدانيت پروردگار و تورات
اصل را تصديق كنم و شما را از پيروى از اين رهبانان و كاهنان دنياطلب باز دارم !
پيداست كه محافل يهودى ، اعم از محافل حكومتى يا روحانى كه دست در دست هم داشتند،
عيسى و گفته هاى او را بر نمى يافتند، خاصه كه او داعيه پيامبرى داشت و كتاب آورده
بود و تا دورترين نقطه سرزمين يهود سفر مى كرد و همگان را به دين خويش فرا مى خواند
و در ميان مردم ستمديده پيروانى نيز يافته بود. پس احساس خطر كردند و اين احساس خطر
آنان را به معارضه و چاره جويى واداشت و آزار عيسى و پيروان و حواريان او آغاز شد.
عيسى و حواريان چاره را در اين ديدند كه از روستايى به روستاى ديگر و از شهرى به
شهر ديگر بگريزند و هر روز در جايى باشند تا شناخته نشوند و ضمنا رسالت خود را
ابلاغ كنند. در ميانه راهها نيز عيسى شبهات حواريان را رفع مى كرد و هرچه بيشتر دين
خود را به آنان مى آموخت تا بتوانند پس از او، به تبليغ و گسترش نفوذ اين دين
بپردازند. در اين سفرها، هر جا عيسى قدم مى نهاد، بركات طبيعى را نيز با خود به
ارمغان مى آورد: اگر خشكسالى بود باران مى باريد و اگر محصول گندمزارها لاغر بود
سرسبزتر مى شد، زمين بارورتر مى گرديد و آسمان گشاده دست تر. نيز هر جا كور
مادرزادى بود با دست مبارك خود او را بينا مى كرد و هر بيمارى صعب العلاج را شفا مى
بخشيد و حتى به اذن خدا، گاه مرده را زنده مى كرد.
روزى هنگامى كه از بيابان وسيع و خشك مى گذشتند و تشنگى و گرسنگى حواريون را از پاى
درآورده بود، آنان با آنكه به خداوند و قدرت بى كران او ايمان داشتند، اما براى
اطمينان بيشتر، از عيسى خواستند كه از خدا بخواهد تا مائده اى براى آنان نازل
فرمايد. و خداوند دعاى عيسى را مستجاب فرمود.
كار دعوت عيسى بالا گرفت . مردم ، به ويژه مردم محروم ، گروهاگروه به او مى پيوستند
و در نتيجه ترفندهاى دين پناهان دنيا خواه يهودى رنگ مى باخت و مردم كه با ارشاد
مسيح آگاه مى شدند، ديگر كمترين اعتنايى به آنان نمى كردند. از اين رو، بزرگان دين
يهود به حاكم وقت گوشزد كردند:
- اين مرد ساحر كه دين ما را به هيچ گرفته ومردم را كافر كرده است به زودى جمعيت
انبوه بيت المقدس را بر ضد حكومت يهود خواهد شورانيد. تا دير نشده است بايد او را
از ميان برداشت !
- بسيار خوب ! هر قدر كه از سپاهيان لازم داريد خواهم فرستاد، تا به كمك آنان او را
به چنگ بياوريد و به دار بياويزيد!
اما عيسى و اطرافيان او كه از خطر آگاه شده بودند، روى نشان نمى دادند. و چون مردم
با عيسى همدلى داشتند، كسى جاى او را افشا نمى كرد و يهوديان ، از يافتن او درمانده
شده بودند. به همين علت ، تصميم بر آن شد كه در بيت المقدس جلسه كنند و براى
دستيابى به او به چاره جويى بپردازند.
درست روزى كه بزرگان يهودى پس از مدتها ناكامى در يافتن عيسى در بيت المقدس جلسه
كرده بودند، يكى از حواريان به نام يهوداى اسخريوطى كه شيطان در دل او لانه ساخته و
او را به دام خيانت گرفتار كرده بود خود را به محل اجتماع آنان رساند. ابتدا
نگهبانان حكومتى راه را بر او بستند:
- كه هستى و با كه كار دارى ؟
مرد، كه سخت پريشان مى نمود، در حالى كه هر لحظه به اطراف مى نگريست و مانند هر
خائنى خائف بود، خود را به نگهبانان نزديك كرد و بسيار با احتياط و آهسته گفت :
- من خبر مهمى براى عالى جنابان روحانيان معظم يهود دارم !
- خوب ! آن خبر چيست ؟ بگو تا به آنان بگوييم !
- به شما نخواهم گفت ، مرا پيش آنان بيريد، به خودشان مى گويم .
- آنها جلسه اى مهم دارند و ما ماءمورييم كه نگذاريم كسى مزاحم آنان شود.
- اما من درست در مورد موضوع همين جلسه پيام بسيار مهمى دارم . عجله كنيد.
- بسيار خوب ، همين جا بمان تا به آنان اطلاع دهيم !
يهوداى خائن كه از ترس شناخته شدن ، چهره را در خرقه اى پشمينه و كلاهدار پنهان
كرده بود، از اضطراب و انتظار، اين پا و آن پا مى كرد و دستانش را به هم مى سائيد.
شايد به گمان خود مى خواست با اين خوش خدمتى به مقامى بلند در دستگاه روحانى يهود
برسد و از در به درى و تحمل گرسنگى و رنج سفر با مسيح و ياران او آسوده گردد!
ناگهان ، چند تن از روحانيان ، شتابزده اما با احترام بسيار، به طرف او آمدند.
نگهبانان ، از آن همه توجه و احترام عالى جنابها به اين مرد ژنده پوش در شگفتى
ماندند و با شگفتى بيشتر ديدند كه او را احترام بسيار به جلسه خود بردند!
- آقايان ! عالى جنابان ! من كه يك يهودى واقعى ام و تنها براى دانستن چند و چون
عيسى به ياران او پيوسته بودم ، چون از نزديك دانستم كه او ساحرى بيش نيست ، امروز
آمده ام تا دين خود را ادا كنم . من جاى او را مى دانم . امشت او و همه حواريان در
باغى خواهند بود. من با فرصتى كوتاه به اينجا آمده ام و اگر غيبت كنم ممكن است بو
ببرند.
- درست است ، شما نشانى را به ما بگوييد و خود به باغ بازگرديد. ما شب هنگام
سپاهيان را به باغ خواهيم فرستاد و آنگاه شما به پاداش اين خدمت عظيم و خطير خواهيد
رسيد!
يهودا نشانى را داد و خود به جمع حواريان به نزد عيسى بازگشت .
عالى جنابان بى درنگ حكومت را از قضايا آگاه كردند و تا سپاه لازم فراهم آمد پاسى
از شب گذشته بود. پيداست كه عالى جنابها در شاءن خود نمى ديدند كه با پاى خود به
آنجا بروند و تنها به سركرده سپاه دستور دادند كه چون به باغ رسيد، تنها عيسى را
شناسايى كند و سپس بى درنگ و پيش از آنكه غائله اى برخيزد او را بر فراز تپه
اعدام در جلجتا به دار آويزد.
سپاه ، همان شب خود را به باغ مورد نظر رساند و دورتادور باغ را احاطه كرد و ناگهان
، با كوفتن طبل و برافروختن مشعلها، به داخل باغ ريخت .
خداوند، عيسى را به لطف و عنايت خويش از مهلكه در برد. اما در آن بلوا و آن سر و
صدا، يهوداى اسخريوطى كه خود از جهت چهره شبيه ترين كس به عيسى بود، به دام افتاد.
زيرا يكى دو تن از سپاهيان كه يك بار مسيح را ديده بودند، آنچه از سيماى او در
حافظه داشتند در آن تيرگى شب عينا در چهره يهودا يافتند و بى درنگ او را دستگير
كردند. هرچه او فرياد كرد كه من عيسى نيستم ، در آن غوغا و با آن شتاب يا به گوش كس
نرفت و يا اصلا كسى نشنيد.
هنوز سپيده ندميده بود كه يهوداى اسخريوطى به مكافات الهى خيانت خويش رسيد و در
كنار دو تن ديگر از مجرمانى كه همان شب اعدام مى شدند بر صليب رفت !
خداوند بزرگ ، عيسى مسيح فرزند مريم را زنده به نزد خويش خواند و ديگر كس او را
نديد، اما دين او روز به روز گسترش يافت و عالمگير شد.
درود بر او، روزى كه از مريم زاد و روزى كه روح او به نزد پروردگار رود و روزى كه
ديگر بار زنده از خاك برخيزد.(69)