در يثرب
محمد شهرى به اين آبادانى و سرسبزى نديده بود، دورتادور شهر تا چشم كار مى كرد
نخلستانهاى سرسبز بود و حتى كشتزارها و خانه ها در محله هايى اندك دور از هم ،
انگار خود را لابلاى نخلها پنهان كرده بودند.
با مادرش و ام ايمن به خانه دائيها وارد شدند. دائيهايش و خاندان آنها، به او و به
مادرش بسيار احترام مى گذاشتند. طائفه بنى عدى بن عبدالنجار مى خواستند آنها را در
خانه خود نگه دارند اما آمنه نپذيرفت و خواهش كرد اجازه دهند در دارالنابغه بمانند
و گفت يكماه در يثرب خواهند بود.
محمد، نخست در نمى يافت كه چرا مادرش به ماندن در
(دارالنابغه )، اصرار مى
ورزد اما وقتى به آنجا رفتند آمنه به او، قبرى را در وسط آن خانه نشان داد و گفت :
پسرم ، اين قبر پدر توست . او در همين شهر وقتى كه از سفر شام باز مى گشت بيمار شد
و دائيهاى تو از او پرستارى مى كردند؛ وقتى خبر به مكه رسيد، يعنى همان كاروانى كه
او در آن بود، به مكه آمدند و به پدر بزرگت عبدالمطلب اطلاع دادند، او عموى بزرگت
حارث را به يثرب فرستاد؛ اما دريغا كه هنوز عمويت در راه بود و به يثرب نرسيده بود
كه پدرت مرد و دائيهايت او را در اينجا دفن كردند...
محمد، كنار قبر پدرش نشست و دستهاى كوچكش را روى آن گذارد و ساكت ماند؛ و ديد كه
مادرش ، زير لب با قبر پدرش سخن مى گويد و آرام آرام اشك مى ريزد؛ كم كم آنقدر
بيتاب شد كه شانه هايش از گريه تكان مى خورد و ام ايمن كه پشت سر او مغموم ايستاده
بود و او هم مى گريست ، مادرش را از كنار قبر بلند كرد.
تمام يكماه كه در يثرب بودند، در اطاقى در همان خانه ساكن بودند، به جز اوقاتى كه
دائيها آنان را به شام يا ناهار ميهمان مى كردند؛ تازه باز دوباره به همانجا باز مى
گشتند. آمنه هر روز به كنار قبر مى رفت و با عبدالله سخن مى گفت .
محمد گاهى با ام ايمن و گاهى با پسردائيها، در يثرب گردش مى كرد. در نزديكى
دارالنابغه ، برج طائفه بنى عدى بن النجار قرار داشت ؛ محمد تقريبا هر روز بالاى آن
مى رفت ؛ يكروز يك پرنده روى برج نشسته بود؛ محمد به هواى گرفتن آن آهسته خود را به
بالاى برج رساند، اما قبل از او دختركى همسال خودش كنار برج كمين كرده بود و در
همان فكر بود و با ديدن محمد، با دست به او اشاره كرد كه آرام و بى صدا باشد اما
تلاش آنها به ثمر نرسيد و پرنده ، پرواز كرد؛ و اين آغاز آشنايى با يك همبازى تازه
شد. به خصوص وقتى كه محمد نام او را پرسيد دانست كه نام وى
(انيسه ) است و محمد به او
گفته بود كه من يك خواهر رضاعى دارم كه نام او نيز انيسه است
(75).
اما خاطره اى كه محمد از آن سفر هرگز فراموش نكرد، آموختن شنا در كنار پسردائيهايش
در منبع بزرگ آب طائفه دايى اش در كنار چاه بنى عدى بن النجار بود. محمد با ذكاوتى
كه داشت توانسته بود در همان مدت يك ماهى كه در يثرب اقامت داشت ، شنا را در آن محل
، بسيار خوب بياموزد(76)
يكروز هم وقتى با ام ايمن از جايى مى گذشتند، چند تن از يهوديان مدينه به آنها
برخوردند، يكى از ايشان با ديدن محمد، قدرى در چهره او خيره شد، پس از آن نام او را
از ام ايمن پرسيد و نام پدرش را. بعد به ام ايمن گفت :
(اين پسر، پيامبر اين امت است ، و اين شهر (:: يثرب )، محل هجرت اوست
)(77)
توقف يكماهه در يثرب ، گرچه به پايان خود نزديك مى شد اما براى محمد بسيار جالب
بود. تنها ديدن خانه اى كه پدرش در آن جان باخته و همانجا دفن شده بود، دلش را مى
فشرد؛ ولى در كنار اين غم ، شادى هاى بسيارى هم وجود داشت . بازيهايى كه در طول اين
مدت با انيسه و همبازيهاى ديگرش كرده بود، گردش با ام ايمن در شهر و ديدار
خويشاوندان مادرش و چيزهاى ديگر... اما در ميان تمام اينها، هيچيك به اندازه شنا
كردن با پسردائيها در كنار چاهى كه متعلق به آنها بود، شادى آور و مفيد نبود(78).
پسردائيهايش برخى از او بزرگتر بودند و شنا خوب مى دانستند. نخستين روزى كه او را
همراه بردند، هرگز از ياد نمى برد: آفتاب در بلندترين جايگاه بود و هوا تبدار و گرم
و كوچه هاى يثرب خلوت ؛ همه در آنوقت روز براى خوردن ناهار و استراحت پس از آن در
خانه هاى خود به سر مى بردند. فقط گاهى عابرى از كوچه اى مى گذشت . جاى جاى چند شتر
آرام و بى صدا نشسته بودند و نشخوار مى كردند و سر خود را در پناه سايه كوتاه نخلى
نگهداشته بودند كه از ديوار همسايه ، بيرون زده و بر آن غبار پاى رهگذران ؛ نشسته
بود.
بركه اى كه قرار بود در آن شنا كنند كوچك اما عميق بود؛ چاهى كنار آن كنده بودند كه
بالاى آن اهرمى و قره قره اى و دلوى قرار داشت و طنابى به آن دلو بسته بود كه سر
ديگر آن به شترى متصل بود؛ دلو بسيار بزرگ بود شتر را پشت به چاه پيش مى راندند و
دلو، پر آب ، بالا مى آمد و طورى تعبيه كرده بودند تا در ناوكى كنار چاه سرازير
شود؛ آنگاه از آن جا به بركه هدايت مى شد. و وقتى شتر مسير آمده را دور مى زد، دلو
خود به خود به ته چاه برمى گشت . محمد با اين نوع چاهها آشنا بود. در قبيله بنى سعد
بن بكر، يكى دو تا از آنها را ديده بود. غير از پسر دائيها، كودكان ديگرى هم براى
شنا به آنجا آمده بودند. بچه ها از برآمدگى هاى كنار بركه خود را به داخل آب مى
افكندند و مثل ماهى ، شنا مى كردند... محمد هم مى خواست مانند آنها همين كار را از
همانجا انجام دهد اما يكى از پسردايئها به او گوشزد كرده بود آب در آن قسمت خيلى
گود است و او هنوز شنا نمى داند. آنگاه همان پسر دائى او را به قسمت كم عمق ترى برد
و در آنجا به او آموخت كه چگونه بايد خود را روى آب نگهدارد... و چگونه روى آب حركت
كند... چند روز بيشتر طول نكشيد كه او بسيار خوب شنا را آموخت ؛ و از آن پس هر روز
همانجا مى رفت و با كودكان ديگر از برآمدگى هاى كنار بركه به عميق ترين قسمت مى
پريد و تمام طول بركه را با شنا مى پيمود. در آن هواى گرم ، به راستى شنا بازى
فرحبخشى بود!
افسوس كه اين سفر زود به پايان مى رسيد زيرا ام ايمن مى گفت بزودى خواهند رفت ؛
افسوس .
در راه بازگشت
به همان ترتيب كه از مكه آمده بودند، مشكهاى آب و رهتوشه و لباسها و رواندازها را
بر يك شتر بار كرده بودند ام ايمن سوار شد و بر شتر ديگر كه بار نداشت او و مادرش
سوار شدند. دائيها و دائى زاده ها(79)
تا دروازه آنان را بدرقه كردند. محمد در طول راه دريافت كه مادرش آرامش و نشاطى را
كه به هنگام آمدن از مكه در او به چشم مى خورد، ديگر ندارد. نخست پنداشت شايد به
خاطر ديدن قبر پدر، اين حالت به او دست داده است زيرا هنگامى كه آخرين بار در كنار
او قبر را زيارت مى كرد، ملاحظه كرده بود كه مادرش مثل بار اول ، بسيار گريست ؛
اما شباهنگام كه به نخستين منزل بين راه رسيدند و دريافت كه مادر شام نخورد و تك تك
سرفه هم مى كرد، نگران شد. ام ايمن هم چند بار از حال مادرش پرسيده بود و او هر بار
جواب داده بود كه چيز مهمى نيست .
روزهاى بعد، حال مادرش بدتر شد. حالا ديگر هم او و هم ام ايمن مى دانستند كه حال
مادرش خوب نيست و ام ايمن چند بار اصرار كرده بود كه به يثرب باز گردند، اما مادرش
نپذيرفته بود تا به (ابواء)
رسيدند. (ابواء)
آبادى كوچكى سرراهشان بود؛ شب را در آنجا ماندند. حال مادرش خيلى بدتر شده بود اما
محمد چون خسته بود، خوابيد. صبح كه برخاست ، مادرش هنوز خوابيده بود. محمد به ام
ايمن گفت :
- مادر را بيدار نمى كنى تا راه بيفتيم ؟
- نه عزيزم ، اينجا مى مانيم تا حال مادر بهتر شود، آنگاه حركت خواهيم كرد.
در اين هنگام مادرش چشمهاى خود را گشود و چشمانش فروغى نداشت ؛ رنگش هم زرد شده
بود. با اينكه سى سال بيشتر نداشت ، اكنون شكسته به نظر مى رسيد. صدايش هم بسيار
ضعيف شده بود. دل در سينه كوچك محمد فرو ريخت ؛ اما به روى خود نياورد. پيش رفت و
كنار مادر نشست و دست او را در دست گرفت و در حاليكه به زحمت اشك خود را نگهداشته
بود كه فرو نريزد، در چشم مادر خنديد.
مادر دستش را از دست محمد رهانيد و آن را بالا آورد و به گردن محمد انداخت و به سوى
خود كشيد و او را به سينه خود چسباند و چهره و پيشانى و سر او را بوسيد؛ آنگاه به
وى گفت :
- عزيز مادر، نمى دانم خداوند براى تو چه سرگذشتى رقم زده است ؛ پدرت را پيش از
آنكه به دنيا بيايى از دست دادى ، بعد كه به دنيا آمدى من شير نداشتم و ديگران به
تو شير دادند. بعد هم به خاطر ترسى كه از وباى مكه داشتم مجبور شدم تو را حدود 5
سال به قبيله بنى سعد بن بكر بن هوازن ، بفرستم ؛ گرچه حليمه واقعا از تو خوب
مراقبت كرد و نيز تو در آنجا زبان فصيح عربى را هم آموختى ؛ اما من از ديدار تو و
تو از ديدار من محروم مانديم ؛ چند ماهى بود كه دلخوش بودم كه در كنار تو خواهم
بود؛ آنهم اينطور شد...
اشك از گوشه چشمهاى زيبا اما بيفروغ آمنه ، بر گونه هايش غلتيد. محمد هم نتوانست
خود را نگهدارد و گريست و به مادر گفت :
- مادر جان ! بلند شو به مكه برويم ؛ آنجا پدر بزرگ و عموها طبيب مى آورند، خوب مى
شويد.
- نه پسرم ، گمان نمى كنم خوب شوم ؛ اما خداوند بزرگ و مهربان از تو پشتيبانى خواهد
كرد؛ نگران نباش .
آنگاه به ام ايمن كه آرام آرام مى گريست رو كرد و گفت :
- من حال خود را مى دانم ، من ديگر بر نخواهم خاست ... محمد را بعد از خدا به تو مى
سپارم كه او را تا مكه برسانى و به پدر بزرگش عبدالمطلب بسپارى .
- نه خانم ، اين سخن را نگوييد. من الان مى روم و از اهالى اينجا كمك خواهم خواست ؛
شايد كسى دوايى داشته باشد و بهبود يابيد...
ام ايمن منتظر نشد و بيرون دويد.
آمنه ، سر محمد را دوباره به سينه خود چسباند و اشكهاى روى گونه او را پاك كرد و
چهره اش را بوسيد و دستش را در دست گرفت و آهى بلند كشيد و باز آهى بلندتر و سپس
جاودانه فرو خفت .
محمد پنداشت كه مادرش به خواب رفته است ؛ هنوز دست او در دست مادرش بود. خم شد و به
طورى كه بيدار نشود، چهره مادر را بوسيد و همچنان بى حركت كنار او نشست . جراءت نمى
كرد دستش را از دست مادر بيرون آورد؛ مى ترسيد با اين كار، او را از خواب بيدار
كند.
سر قبر مادر، تمام اهالى ابواء كه در دفن او شركت كرده بودند، دلشان براى كودك او
مى سوخت ؛ زيرا اگر چه نجيب و آرام مى گريست اما يكسره مى گريست و
(مادر مادر) از زبانش نمى
افتاد.
محمد نمى توانست باور كند؛ همين ديروز روى شتر، جلوى مادرش نشسته بود و پشتش را به
سينه او چسبانده بود و با او سخن مى گفت . درست است كه حالش چندان خوب نبود اما هر
چه از او مى پرسيد با مهربانى جواب مى داد... اما حالا مى ديد كه همان مادر مهربان
را در گودالى كه جلوى آن ايستاده بود، گذاشته و روى او خاك ريخته بودند. ام ايمن هم
حالى بهتر از محمد نداشت ولى سعى مى كرد برخود مسلط باشد و محمد را دلدارى دهد.
محمد و ام ايمن آنشب را در ابواء ماندند چون به جايى نمى رسيدند؛ و فردا به راه خود
به سوى مكه ادامه دادند.
در مكه ، زنان بنى هاشم چند روز بر آمنه ، مويه كردند و ياد او را گرامى داشتند.
عبدالمطلب محمد را با كنيزش ام ايمن ، به خانه خود آورد و در اين هنگام محمد شش سال
و سه ماه داشت . عبدالمطلب كه از نخست نيز اين كودك را چون جان دوست مى داشت .
اكنون با مردن آمنه ، بيشتر به وى توجه مى كرد؛ بيشتر اوقات او را با خود به كنار
كعبه مى برد و بر مسندى كه براى وى در آنجا ساخته بودند، كنار خود مى نشانيد.
محمد هم به پدر بزرگ خيلى دلبسته بود. يك روز كه در قسمتى از كنار كعبه فرشى گسترده
و مسند عبدالمطلب را بر آن نهاده بودند و بزرگان قريش و فرزندان عبدالمطلب برآن
نشسته و منتظر عبدالمطلب بودند، محمد از راه رسيد و چون هميشه در كنار پدر بزرگ مى
نشست ، يكراست به طرف مسند رفت و با آنكه پدر بزرگ هنوز نيامده بود، بر مسند او
نشست و منتظر ماند تا بيايد.
يكى از بزرگان قريش با آنكه او را مى شناخت و مى دانست كه نوه عبدالمطلب است ، با
اين حال ، به احترام عبدالمطلب ، به محمد گوشزد كرد:
- آن جا، مسند رئيس مكه است و كودكان نبايد بر آن بنشينند؛ مى بينى كه حتى هيچك از
ما بزرگترها و هيچكدام از عموهايت هم بر آن مسند ننشسته اند...
محمد با شرم كودكانه و نجابتى كه داشت ، شرمگين شد و مى خواست برخيزد؛ يكى از
عموهايش هم جلو آمد كه دست او را بگيرد و از آنجا برخيزاند و در كنار خودش بنشاند
اما ناگهان عبدالمطلب از راه رسيد و چون نگاهش به اين منظره افتاده ، از همان
ابتداى مجلس ، بلند گفت :
- پسرم را رها كنيد، به خدا قسم كه او مقامى ارجمند دارد؛ و همانجا، جاى اوست ...(80).
افسوس كه عمر پدر بزرگى بدين مهربانى ، ديرتر نپاييد؛ و درست در روزى كه محمد، هشت
سال و هشت ماه و هشت روز از عمرش گذشته بود، عبدالمطلب وفات يافت
(81).
البته پدر بزرگ مانند مادرش غريبانه نمرد؛ تمام مكه با اطلاع از مرگ وى ، دست از
كار كشيدند و در تشييع او شركت كردند؛ محمد هم در مراسم در كنار 12 عمو و 6 عمه و
ساير خاندان بنى هاشم و تمام قريش و همه اهالى مكه ، شركت داشت . پدر بزرگ را به
نقطه اى در مكه كه حجون نام داشت بردند.
زنان بنى هاشم مويه مى كردند؛ محمد در كنار عموى همسن خود حمزه ، مى گريست . وقتى
پدر بزرگ را در حاليكه در بردهاى يمانى كفن كرده بودند، در خاك مى نهادند، محمد با
به خاطر آوردن مراسم خاكسپارى مادرش در (ابواء)،
هم براى پدر بزرگ و هم براى مادر خود مى گريست و همانطور كه به ياد آخرين سخنان
مادرش بود، به ياد آخرين سخنان پدر بزرگش افتاد كه روز پيش در بستر مرگ به عمويش
ابوطالب گفته بود(82):
- اى عبدمناف
(83)، تو را پس از خود درباره يتيمى كه از پدرش جدا مانده ، سفارش مى كنم
. او در گهواره پدرش را از دست داد و من براى وى چون مادرى دلسوز بودم كه فرزند خود
را تنگ در آغوش مى كشد. اكنون براى دفع (هر) ستمى و استوار كردن (هر) پيوندى ، به
تو از همه فرزندانم اميدوارترم
(84).
در پايان مراسم ، ابوطالب دست او را گرفت و روى او را بوسيد و به او دلدارى داد و
با خويش به خانه خود برد. ابوطالب و زبير و پنج تن از عمه هايش ، با پدر وى عبدالله
، همه از يك مادر نبودند و به اصطلاح ، ابوطالب عموى تنى محمد بود(85).
نوجوانى
نخستين سفر به شام
ابوطالب اگر چه پس از پدر رئيس مكه و قريش شد اما به سبب داشتن عائله سنگين و
نداشتن درآمدهايى كه ساير سران قريش از آن برخوردار بودند، فقير بود(86)؛
به همين دليل تصميم گرفت در سفر سالانه قريش به شام شركت كند. محمد در اين هنگام
دوازده سال داشت و در خانه ابوطالب در كنار فرزندان او به ويژه زير نظر فاطمه
(87)، زن ابوطالب ، در كمال آرامش و امنيت زندگى مى كرد. فاطمه زنى بسيار
مهربان بود و نسبت به پيامبر مادرانه رفتار كرد. يك شب وقتى كه لباس به او مى
پوشانيد به وى گفت :
- پسرم ، اين لباس را از بس شسته ام ، كهنه شده است ؛ اگر عمويت در سفرى كه فردا در
پيش دارد، موفق شود و سود خوبى ببرد، براى تو و همه بچه ها، لباس نو خواهد خريد.
- همين لباس هم خوبست مادرجان ؛ عمو كجا مى خواهد سفر كند؟
- همراه با كاروان تجارى قريش به شام مى رود.
- مگر عمو رئيس مكه نيست ؟ پس با كارها چه مى كند؟
- لابد در اين دو سه ماه تا برگردد براى خود جانشينى تعيين مى كند.
- آيا عمو مرا هم با خود مى برد؟
- تو خيلى كوچكى ، تازه دوازده سالت تمام شده است ؛ تو نمى توانى همراه اين كاروان
بروى .
- من مى توانم در رديف عمو روى شتر سوار شوم ؛ پياده هم مى توانم بروم .
-به خاطر سوار بودن يا پياده بودن نمى گويم ؛ قافله هاى تجارى ، با خود اشياء قيمتى
زيادى به شام مى برند و آن را آنجا مى فروشند و پول و اشياء قيمتى زيادى از آنجا به
مكه مى آورند؛ بنابراين ممكن است در مسير طولانى سفر، در هنگام رفتن يا برگشتن مورد
حمله غارتگران قرار بگيرند؛ اگر تو در ميان قافله باشى ، جانت به خطر مى افتد.
- ولى من نمى ترسم ؛ من هم با آنها مى جنگم .
فاطمه به خنده افتاد و او را بوسيد و گفت : به هر صورت اين موضوعى نيست كه من
بتوانم درباره آن تصميمى بگيرم ؛ تا چند لحظه ديگر عمويت ، به خانه مى آيد؛ خودت با
او در ميان بگذار.
وقتى ابوطالب به خانه آمد بسيار دير هنگام بود، در حاليكه تمام اهل خانه جز فاطمه
كه منتظر شوهر خود بود و محمد، مدتى بود به خواب رفته بود. فاطمه هر چه خواست او را
متقاعد كند كه بخوابد، نپذيرفته بود زيرا مى دانست كاروان صبح زود حركت مى كند و
ممكن بود جا بماند. او مى خواست با عمو سخن بگويد و از او بخواهد كه وى را همراه
خود ببرد.
ابوطالب از بيدار ماندن محمد تعجب كرد و با مهربانى پرسيد:
- چرا تا اين وقت شب بيدار مانده اى ؟
- مى خواستم با شما صحبت كنم .
- در چه مورد؟
- شما فردا به سفر شام خواهيد رفت ؛ من بيدار ماندم تا از شما بخواهم مرا هم با خود
به اين سفر ببريد! اشك در چشمهاى ابوطالب جمع شد؛ پيش رفت و برادرزاده خود را در
آغوش گرفت و بوسيد و بعد به او گفت :
- مدتهاست از اين و آن درباره تو سخنهايى مى شنوم . پدرم از پدرانش شنيده بود كه
تو آينده تابناكى در پيش دارى . به همين جهت من بر جان تو بيم دارم و ممكن است برخى
به جان تو گزند برسانند؛ همانهايى كه نمى خواهند چنين مردى از قريش و از بنى هاشم
برخيزد. چه مى دانم ؟ شايد هم افراد ديگرى به جهات ديگر، همين قصد شوم را داشته
باشد؛ به همين جهت با عده اى صحبت كرده ام كه از فردا مراقب تو باشد(88)
تا من برگردم زيرا نمى توان تو را با كاروان همراه برد.
- چرا عموجان ؟
- چون تو هنوز كودكى و ممكن است كاروان مورد حمله قرار بگيرد.
فاطمه همسر ابوطالب كه ايستاده بود و به سخنان آنها گوش مى داد، گفت :
- من اين مطلب را به او گفته ام ...
محمد كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت :
- ولى ...
و ديگر نتوانست به سخن ادامه دهد و اشك از ديدگانش سرازير شد.
ابوطالب ، دوباره او را در آغوش گرفت و بوسيد. دلش فشرده شد. به ياد آورد كه شايد
محمد در دل مى گويد: عمو جان ، تو مرا با خود نمى برى ولى اگر پدرم زنده بود، حتما
مرا با خود مى برد؛ بنابراين تصميم گرفت كه او را با خود بردارد؛ پس به او گفت :
- بسيار خوب ؛ پس زودتر بخواب ، صبح بايد زود حركت كنيم .
محمد، از شادى سراز پا نمى شناخت ؛ دست در گردن عمو انداخت . هنوز اشك از چشمانش
فرو مى ريخت و در همانحال مى خنديد، او را بوسيد و گفت :
- متشكرم عمو جان ، متشكرم .
كاروان بسيار بزرگ و با شكوه بود. چندين شتر كالاها را حمل مى كردند و شتران بسيار
ديگرى آذوقه و آب همراهان كاروان و اسباب و ابزار و وسايل مختلف را چند شتر هم خار
و بوته و هيزم و چوب براى پخت و پز و سوخت كاروان ، بر پشت داشتند. غير از صاحبان
كالاها يا نمايندگان و كارگزاران آنها و غلامان ، شمارى رزمنده مسلح نيز براى
احتياط همراه كاروان بود و اينان بخصوص سوار بر اسب بودند تا به هنگام واقعه ،
چابكتر جنگ و گريز كنند.
اين سفر براى محمد بسيار جالب بود: علاوه بر آنكه از سرزمينهاى تمدنهاى گذشته مثل
وادى القرى ، مدين و ديار ثمود ديدار مى كرد، مناظر و چشم اندازهاى سرسبز و رؤ يايى
سرزمين شام را نيز مى ديد. تا آنروز، آنقدر آب و سبزه ، آنقدر چشمه و جويبار و رود
و آنقدر درخت و مرتع و آن اندازه دشتهاى پرگل و گياه و زمردين نديده بود... به
علاوه روستاها و شهرهاى فراوان با مردمان گوناگون و عادات و آداب و رسوم و عقايد
متفاوت و لباسهاى رنگارنگ و انسانهايى با رفتارها و گفتارهاى متفاوت .
از جمله اين كسان راهبى بود كه گفتند ساليان دراز در بصرى
(89) درون صومعه خود مشغول عبادت است و مسيحيان آن منطقه به زيارت او مى
روند و گاهى به هنگام عبور كاروانها، بيرون مى آيد و با كاروانيان ديدار مى كند.
پيش از آنكه به بصرى برسند، عمويش اين مطالب را درباره آن راهب ، براى وى گفته بود.
اكنون نزديك بصرى بودند. شهر در سمت راست راه افتاده بود و صومعه بحيرا سمت چپ .
محمد از عموى خود پرسيد:
- راستى عمو جان ، نام آن راهبى كه مى گفتيد در اين
(دير) زندگى مى كند، چيست ؟
- بحيرا.
- ممكن است ما او را ببينيم ؟
- ممكن است در مدتى كه ما جلوى صومعه اطراق مى كنيم ، بيرون بيايد؛ در آن صورت ما
او را حتما خواهيم ديد.
- شما قبلا او را ديده ايد؟
- نه ، من هم تاكنون او را نديده ام ولى بسيارى از كسانى كه با كاروان قريش به
شمال آمده اند او را ديده اند و براى ديگران تعريف كرده اند. در مكه تقريبا همه او
را مى شناسند.
كاروان جلوى صومعه اطراق كرده بود؛ پيش از آنها كاروانهاى ديگرى كه از نقاط مختلف
به شام مى رفتند يا از آن بر مى گشتند، همانجا بار انداخته بودند؛ علاوه بر اينان ،
افرادى از مسيحيان اطراف و اكناف هم به شوق ديدار بحيرا، در گوشه و كنار به چشم مى
خوردند. صداى شيهه اسبان بلند بود و نيز ناله شترانى كه ساربانان ، آنها را وادار
مى كردند زانو بزنند تا از ميان بارشان چيزى بردارند. برخى كنار جويبارى كه در
دنباله چشمه اى روان بود چيزى مى شستند يا دست و روى را صفا مى دادند؛ برخى علوفه
بر پشت داشتند و جلوى اسبان يا شتران خود مى ريختند؛ يكى ايستاده بود و به غلام خود
دستورى مى داد؛ ديگرى با مردان مسلح كاوران گفتگو مى كرد و چيزهايى مى گفت كه در
ميان همهمه افراد و غلغله صداى اسبها و شتران ، درست شنيده نمى شد....
در اين هنگام ، همهمه ها از سمت صومعه به تدريج فرو خفت و كم كم همه كسانى كه در
زمين وسيع جلوى صومعه ، درهم مى لوليدند و غلغله بر پا كرده بودند، خاموش شدند و به
سوى صومعه نگاه افكندند. نگاهها همه متوجه مردى شده بود نورانى و بلند قامت كه
طيلسانى بلند و سياه بر دوش داشت و كلاهى نسبتا بلند و بى لبه ، از همان رنگ و
همان جنس ، بر سر كه تقريبا چهار ترك بود و تركها در وسط به هم مى رسيد و جمع مى
شد. موهايى بلند از اطراف روى شانه او افشان بود. ريش بلند و فلفل نمكى اش تا روى
سينه مى رسيد. دستهاى لاغر اما سپيدش از آستين هاى بلند و گشاد طيلسان با انگشتهاى
كشيده ، بيرون زده بود و با وقار و ابهت ؛ به طرف جمعيت مى آمد و عده اى راهب جوان
با حفظ احترام وى ، در پشت سر، او از همراهى مى كردند. لبخند روحانى و ملايمى بر لب
داشت و با چشمهاى درشت و شفاف و هوشمندش به يكايك افراد مهربانانه نگاه مى كرد و به
احترام و سلام آنان با راءفت پاسخ مى گفت . گاه با ديدن كسى در ميان جمعيت ، مى
ايستاد و با او چند كلمه سخن مى گفت و دوباره به ديدار و باز ديد خود از يكايك
كاروانيان ، ادامه مى داد.
محمد كه كنار عموى خود ايستاده بود و در ميان جمعيت به اين صحنه مى نگريست ؛ از عمو
پرسيد:
- عمو جان ، اين مرد نورانى همان بحيراست ؟
- آرى ، عزيزم ، خود اوست .
- عمو جان ، مردم چه احترامى به او مى گذارند، مى بينيد؟
- آرى عزيزم ، از پيش پاى او كنار مى روند تا بگذرد. مرد خداست ؛ خداى يگانه را مى
پرستد بايد هم محترم باشد.
لحظه اى بعد، بحيرا، به پيش روى محمد و ابوطالب مى رسد؛ با همان لبخند روحانى ،
نخست به ابوطالب نگاهى مى افكند و سپس به محمد و رد مى شود اما هنوز گام دوم را بر
نداشته است كه سر را بر مى گرداند و دوباره به محمد مى نگرد؛ لبخند از لبانش محمد
محو شده است ، باز مى گردد و پيش روى محمد مى ايستد.
بعد از ابوطالب مى پرسد:
- اين كودك با شماست ؟
- آرى ، برادر زاده من است .
- نام او چيست ؟
- محمد فرزند عبدالله و آمنه كه هر دو از دنيا رفته اند، يكى پيش از ولادت وى و
ديگرى شش سال پيش .
- نام ديگرى ندارد؟
- مادرش هم او را (احمد)
ناميده است .
بحيرا كه چشم از محمد بر نمى دارد، از خود او مى پرسد:
- چند سال دارى ؟
- دوازده سال .
- از كدام قبيله اى ؟
- از قريش .
- تو را به لات و عزى ، بتهاى بزرگ قبيله تان سوگند مى دهم كه آنچه از تو مى پرسم ،
درست پاسخ دهى .
- (مرا به نام لات و عزى مپرس كه هيچ
چيز را چون اين دو بت ناخوش نمى دارم
)(90)،
من به خداى يگانه ايمان دارم .
- عالى است ، عالى است . خود اوست .
راهب از شادى ، دستهاى خود را به هم كوفت . ابوطالب كه از حركات و گفتار راهب در
شگفت مانده بود پرسيد:
- چه چيز عالى است ؟ چه در يافته ايد؟
- نام برادرزاده تو را در كتابهاى مقدس گذشتگان خوانده بودم و نشانه هاى او را نيز.
او برگزيده خداست ؛ در آينده پيامبر خواهد شد و آخرين پيامبر خدا خواهد بود. بايد
مراقب او باشى ، به ويژه يهوديان اگر بفهمند به او گزند خواهند رسانيد.
ابوطالب تا بازگشت به مكه لحظه اى از برادرزاده خود چشم برنداشت .
چوپانى
ابوطالب برادرزاده زيبا و نجيب و آرام خود را بسيار دوست مى داشت زيرا هر چه بزرگتر
مى شد، وقار و آرامش و نجابت وى و درستى و پاكى اش نمودارتر مى گشت و به ويژه كه
مى ديد اين برادرزاده هم مانند خود او، به بتها، وقعى نمى نهد و به خداى يگانه
ايمان دارد؛ اما از بيكار ماندن او رنج مى برد تا يكروز وقتى كه مشغول گفتگو با
سران قريش بود، يكى از آنان به وى خبر داد كه گوسفندان اهالى مكه ، در ناحيه
(قراريط)(91)
نياز به چوپان دارد. همانجا به فكرش خطور كرد كه محمد را براى شبانى آن گوسفندان به
قراريط بفرستد اما به آنان چيزى نگفت . مى خواست مطلب را با برادرزاده اش كه اكنون
15 ساله بود، در ميان بگذارد و نخست نظر خود او را بپرسد؛ پس وقتيكه به خانه آمد،
از محمد پرسيد:
- دوست دارى چوپانى كنى و گوسفندان مردم مكه را بچرانى ؟ محمد كه دلش براى ديدن
صحرا و هواى آزاد و محيط باز لك مى زد، بى درنگ گفت :
- آرى عمو جان ؛ دوست دارم .
- بسيار خوب ؛ مى گويم برايت چوبدست و توشه و مشك آب و هر چه نيازى دارى فراهم كنند
و آنگاه همراه يكنفر تو را به قراريط مى فرستم . اگر كارت را خوب انجام بدهى ، مزدى
هم به تو خواهند داد.(92)
اواخر اسفند بود و اوايل گل و سبزه . خارهاى صحرايى اطراف قراريط، تك تك از سايه
بان سنگى يا بر شيب ملايم تپه اى ، خود را به چشم مى كشاندند ولى از پايمال شدن و
دسترس گوسفندان نيز كه در همان حوالى مى چريدند، در امان نبودند.
محمد، بالاى خود را چشمه آفتاب صبحگاهى مى شست و از پس گله ، به آرامى پيش مى رفت .
چوب شبانى را زير بغل گرفته بود تا با هر دو دست ، نخستين مولود آن سال گله را، كه
بره دو روزه اى سپيد موى و سياه چشم بود، راحت تر در آغوش بفشارد.
ميشى به همان رنگ ، با پستانهاى بر جسته ، از نزديك پاى محمد دور نمى شد و گاه بره
اش را در آغوش چوپان به صدايى گرم مى خواند و سر را بالا مى گرفت و با چشمهاى زيبا
و درشت به شبان و بره ، حريصانه اما مطمئن و معصوم مى نگريست . در اين حال گويى بر
سپيدى چشمان ميش با سياهى مردمكها نوشته بودند: مادر، چشمانش جلوه روشن عطوفت
مادرى بود.
محمد، در همان حال كه بره را در بغل داشت ، پا به پاى گوسفندان راه مى سپرد و حركات
آنان را زير نظر مى داشت . گاه ، سگ گله را به صدايى فرا مى خواند و او را با اشاره
دست به سوى گوسفندى مى فرستاد كه مى رفت از گله دور شود؛ گاهى نيز با نوايى و صدايى
كه بدان عادت كرده بود گوسفندان را به پيشروى وا مى داشت .
چون اندكى پيش رفت و به جايى رسيد كه علف بهترى داشت ، سگ را صدا كرد و گوشه اى
خواباند؛ خود نيز، بر سر سنگى نشست . گوسفندان با خوابيدن سگ در مى يافتند كه
پيشروى لازم نيست و مى توانند بچرند و مشغول چرا شدند.
محمد كه هنوز سبحانه نخورده است ، از كسيه توشه خود قدرى مويز و پنير و گرده اى نان
در مى آورد و با اشتها غذاى خود را مى خورد. سپس از مشك كوچك آبى كه به همراه دارد،
قدرى آب مى نوشد و سفره خود را جمع مى كند و در كيسه مى نهد.
بعد، به صحرا، به كوه و به آسمان مى نگرد؛ لحظه ها در تنهايى كند مى گذرند اما او
با شكيبايى تحمل مى كند. تنهايى علاوه بر آنكه براى او، دستمايه شكيبايى ست ، باعث
مى شود كه در همه چيز دقيق بنگرد و درست بينديشد؛ به گياهان مى نگرد، به تنوع آنها؛
به رنگانگى گلها و برگها و ساقه هايشان و از خود مى پرسد چگونه از يك سرزمين ، در
يك وجب خاك و در كنار هم چندين گياه ، با چندين شكل و رنگ و طرح مى رويد؟ لبه
برگهاى اين يك مضرس است ؛ آن يك صاف است ؛ و آن ديگرى دالبر دارد. آن يكى خار است
ولى گلى فيروزه اى بر سر دارد؛ ساقه اين يك پرز دارد و آن ديگرى ، صاف و صيقلى است
. اين خارها و اين گياهان خودرو، چه گلهاى ملوس و رنگارنگى دارند؛ آن يك سفيد و آن
ديگرى شنگرفى است .
آسمان را چه كسى بر فراز سر ما بر افراشته است ؟ ستارگان را چه كسى چون گلهاى
نورانى ، در مزرع آن كاشته است ؟ چرا خورشيد چنين منظم و همواره با نورى يكدست ،
صبحگاهان از افق شرق بر مى آيد و شامگاهان در افق غروب پنهان مى شود؟
ماه ، اين چراغ شباهنگام ، نور خود را از كه مى گيرد؟ چرا در آغاز هر برج نازك
اندام است و تا شب چهاردهم منظم و بهنجار، اندك اندك بر آن مى افزايد تا بدر كامل
مى شود و دوباره مى كاهد؟ چرا همين سگ كه اكنون آن كنار خوابيده است با گوسفند فرق
دارد؟ اين شامه تيز و هوش و چابكى و وفا را چه كسى در او نهاده است ؟
اين سؤ الها كه پياپى در جان محمد خلجان مى كند و افكار او را به خود مشغول داشته
است ، دستاورد تنهايى اش در صحراست .
جنگ فجار
چهار سال از روزى كه محمد با عموى خود به شام رفته بود و يكسال از شروع چوپانى در
قرارط (كه شايد يكسال هم بيشتر نپاييد)، مى گذشت و اكنون محمد شانزده ساله بود و
همراه عموى خويش و تقريبا تمام قبيله قريش از مكه بيرون آمده و در بازار عكاظ حضور
يافته بود. قبائل مختلف عرب كه غالبا در طول سال ، با يكديگر به جنگ مى پرداختند و
يا به غارت كاروانها، دست مى زدند، ميان خود قرار گذراده بودند كه در چهار ماه سال
از جنگ بپرهيزند؛ بنابراين قرار، جنگ چهار ماه ذيقعده ، ذيحجه ، محرم و رجب ، حرام
بود.(93)
در اين ماهها، بازارهايى در نقاط مختلف عربستان تشكيل مى شد و همگان ، دوست و دشمن
، در آن به عرضه كالا و خريد و فروش ، مى پرداختند. ديدن اين بازارها به ويژه بازار
عكاظ كه از مهمترين و مشهورترين بازارهاى عربستان بود، براى همه كس غنيمت بود. محمد
هم كه با عموى خود و ساير افراد قريش در بازار عكاظ حاضر شده بود، از ديدن آن لذت
مى برد.
چاى سوزن انداختن نبود، هزاران نفر فروشنده ، در عكاظ كالاهاى خود را به معرض فروش
گذارده بودند؛ همه نوع كالا هم به چشم مى خورد: پارچه هاى يمنى و مصرى و حبشى
رنگارنگ ، ظروف سفالى با نقشهاى بسيار زيبا، سبدهاى دستباف ، جاجيم هاى خوش نقش ،
وسايل و ابزار جنگى چون شمشيرهاى هندى تيز و كلاهخودهاى محكم و زره هاى زركوب و
تبرزينهاى كوتاه و نيزه هاى بلند و خنجرهاى آبدار، يراق و ابزار و دهنه اسبها در
اندازه هاى گوناگون ، زينهاى نقره كوب و تركشهاى رنگارنگ با تيرهاى دلدوز و جگر
شكاف .
هر گوشه از بازار راسته دسته ويژه اى از فروشندگان بود، يكجا راسته پارچه فروشان و
جاى ديگر راسته چرم دوزان بود. يك جا كسانى بساط گسترده بودند كه عطريات مى
فروختند: مشك و عنبر و عود و بان و امثال آن . جارى ديگر راسته چوبدارها بود و در
آن مرغ و خروس و گوسفند و اسب و شتر به مشتريان عرضه مى شد. خريداران بسيار در
بازار موج مى زدند و جاى سوزن انداختن نبود. و چون همگان از راههاى دور به بازار مى
آمدند، دور تا درو بازار، خيمه هاى كه افراد قبائل مختلف با خود آورده بودند، بر پا
بود و خريداران هنگام استراحت به چادرهاى خود مى رفتند.
در قسمتى از بازار، جايگاه ويژه اى وجود داشت و بر آن كرسى هايى نهاده بودند كه
راويان شاعران و يا سخنوران بر آن مى ايستادند و شعر مى خواندند و يا سخن هاى موزون
و آهنگين بيان مى داشتند. گاه شاعرانى كه خود صداى بلند و رسا داشتند و شعر خوب مى
خواندند، خود شعر خويش را قرائت مى كردند. داور يا داورانى هم بودند كه عيبها يا
ايرادهاى شعرها را گوشزد مى كردند و يا شعرى را كه فخيم و بلند و بهنجار بود، مى
ستودند.
اين مراسم بسيار مهم و جدى بود زيرا اگر شعرى مى درخشيد و بر همه شعرهايى كه عرضه
شده بود به تشخيص داروان غلبه مى كرد بعدا طى مراسمى به ديوار كعبه آويخته مى شد.
گاهى در اين مراسم شعرهايى خوانده مى شد كا شاعر در سرودن آن يكسال تمام رنج برده
بود با آنكه غالبا از صد بيت هم تجاوز نمى كرد. به اين شعرها، حوليات مى گفتند.
موضوع شعرهايى كه در عكاظ خوانده مى شد اغلب جنگ و حماسه و مفاخره و يا تغزل و وصف
زنان يا افراد جنگاور و بتها يا ديار و قبيله و يا اسب بود. البته به ندرت برخى از
شعرا در عقايد و حكمت و اخلاق هم شعرى عرضه مى كردند.
محمد همه اينها را مى ديد و مى شنيد و به همه جاى بازار سر مى كشيد. براى سن او،
تمام اين صحنه ها جالب بود و تا مى توانست تماشا مى كرد و گاهى از عموى خود ابوطالب
در مورد برخى كالاها يا اشخاص ، چيزهايى مى پرسيد.
به ناگاه ، همچنانكه دوشادوش عموى خود در حال قدم زدن در قسمتى از بازار بود، مرد
مسلحى از اهالى مكه را ديد كه مى شناخت اما نامش را نمى دانست . اين مرد با شتاب از
ميان انبوه مردم خريدار و تماشاگر و فروشنده ، خود را به عموى وى رسانيد و در گوش
او چيزهايى گفت كه محمد به زحمت ، برخى از كلمات آن به گوشش خورد. به ويژه كه منش و
روش او اجازه نمى داد هنگامى كه دو تن آهسته حرف مى زنند براى شنيدن كوششى بكند؛
كردار او به وضوح با كودكان همسالش فرق داشت . به محض آنكه سخن آن مرد تمام شد و
بازگشت و در ميان جمعيت انبوه بازار عكاظ، ناپيدا شد؛ ابوطالب به عده اى از افراد
قريش كه در اطرافش بودند با كلمات و صدايى كه سعى مى كرد ديگران نفهمند گفت :
- هر چه زودتر تمام قريش و كنانه بايد به سوى مكه بگريزيم و خود را به مكه برسانيم
.
- بگريزيم ؟ چرا؟
- صدايت را پايين بياور؛ بعدا مى گويم ، بشتابيد قريشيان و كنانى ها را پيدا كنيد و
دستور مرا به آنان بگويى : تك تك بياييد كه جلب توجه نكنيد بعد سر جاده مكه به هم
مى پيونديم و با هم مى رويم .
اين سفارش ها كه تمام شد دست محمد را گرفت و با يكى دو تن از پيرمردهاى قريش ، به
سرعت به محلى كه اسبهاى خود را بسته بودند رفتند و بر اسبها پريدند و تا سر جاده اى
كه به مكه مى رفت يكنفس تاختند. در آنجا منتظر ماندند تا بقيه برسند اما همچنان بر
اسب و آماده حركت نشسته بودند. يكى از همراهان پرسيد حالا بگو قضيه چيست ؟
- مى دانيد كه هر سال نعمان بن منذز حاكم حيره ، كاروانى به عكاظ مى فرستد تا در
مقابل آن پوست و ريسمان و پارچه هاى زربفت برايش بخرند و چون به كارگزارى كه
حفاظت و حمايت كاروان با به عهده بگيرد، پول خوبى مى دهد؛ براض بن قيس كنانى از
پارسال در صدد بود كارگزار نعمان بن منذر بشود؛ اما مثل اينكه
(عروة الرحال ) از قبيله
هوازن پيشدستى مى كند و حفاظت و حمايت كاروان نعمان را به عهده مى گيرد. براض بسيار
ناراحت مى شود و درصدد بر مى آيد كه عروه را بين راه از پاى در آورد. مثل اينكه
ديروز در سرزمين بنى مره ، قبل از رسيدن كاروان به عكاظ، او را مى كشد و مى
گريزد...
تا لحظاتى ديگر هوازن مطلع خواهند شد و چون قتل در اين ماه كه ماه حرام است انجام
گرفته آنها نيز به روى كنانه و ما، تيغ خواهند كشيد. اگر بتوانيم قبل از آنان خود
را به مكه برسانيم و در حرم باشيم ، آنان به حرم نخواهند آمد.(94)
محمد پرسيد:
- عمو جان اگر مردى از كنانه ، مردى از هوازن را كشته است ؛ ما كه قريش هستيم چرا
بايد بگريزيم ؟
- عزيزم مگر تو نمى دانى كه ما با كنانه هم پيمان هستيم ؛ از ديدگاه هوازن همه هم
پيمانان كنانه ، در حكم كنانه اند؟
تا اين لحظه كنانى ها و قريشيان يك يك يا چند چند از راه رسيدند و چون دانسته شد كه
كسى باقى نمانده است ، ابوطالب كوتاه و فشرده يكبار ديگر موضوع را براى همه باز گفت
و سپس همگى يكباره با هم به سرعت به سوى مكه پيش تاختند.
از آنسو هوازن نيز از قضيه آگاه شدند و در يافتند كه كنانه و قريش به سوى مكه
گريخته اند؛ با سرعت هر چه تمامتر در پى آنان به راه افتادند و سرانجام پيش از آنكه
قريش و كنانه به حريم مكه برسند؛ به آنان رسيدند و جنگ در گرفت . اما چون غروب بود؛
لحظاتى بعد، شب در رسيد و قريش و كنانه با استفاده از تاريكى شب با جنگ و گريز خود
را به حريم مكه رساندند و هوازن ناگزير بازگشتند؛ اما جنگ بين آنان از يكسو و كنانه
و قريش از سوى ديگر، چهار سال طول كشيد. بدينصورت كه گاهى اينان از مكه خارج مى
شدند و با آنان مى جنگيدند. پس از چهل سال ، سرانجام جنگ با پرداخت خونبهاى هوازن
كه تعداد كشته شدگان آن از قريش و كنانه بيشتر بود؛ به پايان رسيد(95).
به اين جنگ از همان جهت كه در يكى از ماههايى كه جنگ در آن حرمت داشت . واقع شده
بود، فجار (يعنى گناه )، نام داده بودند.
جوانى
احياء پيمانى باستانى و انسانى
چهار سال تمام از آغاز جنگ فجار چهارم مى گذشت و ماه پيش پايان يافته بود. اكنون
ماه شوال و محمد بيست ساله بود در كنار عموى خود زبير بن عبدالمطلب نزديك خانه كعبه
ايستاده بود. زبير هم مثل ابوطالب عموى تنى وى بود يعنى مادر زبير و ابوطالب و پدرش
عبدالله و پنج نفر از 6 تن عمه اى كه داشت ، همه يكى بود. طبعا اينان به محمد كشش
بيشترى داشتند. حمزه هم گرچه از عموهاى ناتنى بود اما به خاطر همسنى با محمد، همان
كشش بين آندو وجود داشت .
بارى ، آن روز با عموى خود زبير در كنار كعبه ايستاده بودند و گفتگو مى كردند.
ناگاه صداى فرياد مردى از كوه ابوقبيس بلند شد. محمد و زبير نگاهى به هم افكندند و
به جانب صدا دويدند و در آنجا ديدند مردى بالاى كوه ايستاده و خطاب به مردمى كه
پايين ايستاده بودند و مى گويد:
- (اى مردان (قريش )! به داد ستمديده
اى دور از طائفه و كسان خويش برسيد كه در داخل شهر مكه كالاى او را به ستم مى
برند)(96)
وقتى آن مرد از كوه پايين آمد، زبير به او گفت :
- چه پيش آمده است ؟
- من مردى غربيم از بنى زبيد. كالايى كه تنها دارايى من بود از راهى دور، از ميان
قبيله خويش به شهر شما آورده بودم تا بفروشم . عاص بن وائل سهمى آن را از من خريد؛
من كالا را به او تحويل دادم ؛ اما او از دادن قيمت آن ، خوددارى مى كند. ناچار به
اين بلندى آمدم و از ستم او فرياد كردم شايد جوانمردى در ميان شما مردم مكه پيدا
شود كه داد من بستاند.
مرد اين سخنان را كه مى گفت : به پنهاى صورت مى گريست .
زبير دست او را گرفت و با خود به دارالندوه در كنار كعبه آورد كه در آنجا اكثر سران
قريش ، حضور داشتند و دور هم جمع بودند. زبير در حاليكه دست آن مرد را هنوز در دست
داشت موضوع را مطرح كرد. محمد نيز همچنان در كنار او بود.
عبدالله بن جدعان تيمى كه از شنيدن ماجرا سخت ناراحت شده بود، خطاب به حاضران گفت :
- در گذشته هاى دور ميان برخى مردان جرهم كه همه نامشان فضل بود، پيمانى وجود داشت
كه به پيمان
(فضل
)ها مشهور بود و اساس آن دفاع از حقوق افتادگان بود؛ هر كس آن پيمان را
مى ستايد و امروز با ديدن اين خود سرى ها و ستمگرى ها در مكه ، چنين پيمانى را براى
ستاندن حق مظلومانى چون اين مرد، ضرورى مى داند، همين لحظه با من به خانه من بيايد
تا با هم آن پيمان پدران خويش را از نو، زنده كنيم .
همگى يكصدا او را ستودند و افراد بسيارى از بنى هاشم ، از جمله زبير و محمد و نيز
برخى از بنى مطلب بن عبدمناف و بنى زهرة ابن كلاب و بنى تيم بن مره و بنى حارث بن
فهر؛ به خانه عبدالله بن جدعان رفتند. آن مرد را هم با خود بردند و موقتا، در گوشه
اى نشاندند. سپس پيمان بستند كه براى يارى هر ستمديده و گرفتن حق وى همداستان باشند
و اجازه ندهند كه در مكه بر احدى ستم شود.(97)
پس از بستن پيمان ، دست آن مرد را گرفتند و شمشيرها را از نيام كشيدند و يكراست به
خانه عاص بن وائل رفتند و به عاص گفتند:
- اين مرد مى گويد كه كالايى به تو فروخته است و تو قيمت آن را به وى نپرداخته اى ؟
عاص نگاهى به آن مرد و نگاهى به انبوه مردان پشت سر وى و شمشيرهاى آخته اى كه در كف
داشتند انداخت و اگر چه از پيمان آنان اطلاعى نداشت اما دانست كه جاى چون و چرا
نيست ؛ بنابراين پاسخ داد:
- راست مى گويد: متاع او نزد من است .
- فورا آن را به وى بازگردان .
عاص به درون خانه رفت و كالاى او را بى كم و كاستى آورد و به دست آن مرد داد.
زبير بن عبدالمطلب از وى پرسيد:
- آيا اين همان متاع توست و كم و كسرى ندارد؟
- آرى همانست ؛ بى كم و كاستى .
سپس آن مرد آنان را دعا كرد و شادمان پى كار خود رفت و هم پيمانان نيز كه نخستين
ثمره زيباى پيمان خويش را ديده بودند؛ به خانه هاى خويش باز گشتند.(98)