عجب حكايتى ...!

سيد ابوالحسن حسينى

- ۶ -


مسلمانان تا مى توانيد حاجت مومن را برآوريد اگر مومنى با شما كارى داشته باشد، جهت مالى يا آبرويى يا بدهى هر نوع كمكى را غنيمت شماريد زهى سعادت كه آدمى خيرى از دستش جارى گردد. مشكل مومنى را حل كند دل مومنى را بدست آورد مومن را شادمان كند.
وقتى سر از قبر بيرون مى آورد مى بيند صورت زيبا و دلربائى ، سر قبرش همراهش است مى گويد بفرما همراهش مى آيد و بدون ترس از روى صراط او را رد مى كند تا در بهشت آنگاه مى خواهد خداحافظى كند مى گويد: اى بنده خدا تو كى بودى ؟ صراط و محشر كجاست ؟
گويد: رد شديم مؤ من مى گويد بقدرى با تو مانوس بودم كه هول و هراس نداشتم تو كى هستى ؟ گويد: من همان سرور هستم كه در دنيا در فلان وقت دل فلان مومن را شاد كردى دل رنجيده بيچاره اى را بدست آوردى بدهيش را دادى يا بخشيدى و مومن را مسرور كردى (62) .
حرام خورى على اكبر تربيت نمى كند
يكى از معتمدين نقل مى كند كه در ايام كودكيم پير مردى بزرگوار، با تقوا و منظم در محل ما زندگى مى كرد، در بازار تهران واسطه بود، تجار به خاطر تدين و ادب و سلامت او عجيب به خريد و فروشش اعتماد داشتند، سه وقت به نماز جماعت مى آمد جاذبه عجيبى براى جذب بچه ها به مسجد داشت ، من از جمله كودكانى بودم كه به عشق او حتى به نماز جماعت صبح مى رفتم . داستانهاى عجيبى از دوران هشتاد ساله عمرش براى ما تعريف مى كرد كه عجيب آموزنده و بيدار كننده بود.
مى گفت جوانى مومن و نورانى در منطقه ناصر خسرو، همراه پدر و مادرش زندگى مى كرد، پدرش مسائل شرعى را رعايت نمى كرد، او كه با اهل علم و مجالس مذهبى سر و كار داشت از وضع پدرش رنج مى برد، نصيحت هاى دلسوزانه اش در پدر اثر نمى كرد، به حالت قهر به شهر رى كنار مرقد حضرت عبد العظيم رفت ، سالى در آنجا دست فروشى كرد و براى مردم بازار مسائل شرعيه گفت سحر عاشورا جهت ديدن پدر و مادر به تهران آمد پدر و مادرش جهت عزادارى به تكيه دولت رفته بودند خود او هم روانه آن محل شد و از قضا شمر تعزيه مريض شده بود و به معركه حاضر نشد رئيس تعزيه خوان ها آن جوان را ديد چون با او سابقه آشنايى داشت او را دعوت به انجام مراسم كرد پذيرفت ، لباس پوشيد وارد ميدان شد با مهارت بازى كرد پدرش در ميان جمعيت او را شناخت از اينكه در نقش شمر در آمده بود ناراحت شد پس از پايان مجلس همگى به خانه آمدند، پدر از پسر سؤ ال كرد غذا خوردى ؟
پاسخ داد نه گفت در پستوى خانه خمره شيره و ظرف ماست هست پس بياور و بخور وقتى بر سر خمره شيره آمد موشى را در آن مرده يافت ماست خالى آورد مشغول خوردن شد پدر گفت : چرا شيره نياوردى ؟ جواب داد: موش مرده اى در آن يافتم نجس بود خوردن نجس حرام است ، با لحن تند به پسر گفت : هنوز دست از اين مقدس بازى بر نداشته اى ؟
پس از چند لحظه سكوت گفت : پسرم اكنون كه پس از يكسال بازگشته اى چرا شمر شده اى و در نقش على اكبر قرار نگرفتى ؟ پسر با لحن زيبا و جالب گفت :
پدر شيره اى كه موش مرده در آن افتاده توقع نداشته باش هر كه از آن بخورد نطفه اش تبديل به على اكبر شود نتيجه غذاى حرام شمر است !! جوانان سعى كنيد پدر واجد الشرايط شويد تا فرزندان شما صالح و شايسته شوند پدران اگر در شما عيبى هست كه آن عيب باعث خرابى ساختمان باطنى فرزند شما مى شود به رفع آن عيب برخيزيد كه قيامت براى همه انسانها روز عجيبى است (63) .
آبليموى تقلبى وبال عطار باشى
صاحب منتخب التواريخ مى نويسد در كربلا عطارى كه مشهور به تقوا بود مريض مى شود و مرضش طولانى مى گردد يك نفر از دوستان به عيادتش مى رود و مى بيند از وسائل زندگى و خانه چيزى برايش نمانده ، حصيرى زير پايش و متكائى زير سرش هست ، اين آقاى تاجر به چنين روزى افتاده است ! پسرش وارد شد گفت : پدر براى نسخه امروز پول نيست تا دوا بخرم ، متكاى زير سرش را به او داد و گفت : اين را هم ببر و بفروش ببينم راحت مى شوم يا نه ؟ دوست عيادت كننده پرسيد مطلب چيست ؟ گفت : من در كربلا نمايندگى فروش آبلميوى شيراز داشتم ، آبليمو وارد مى كردم به مبلغ گزاف مى فروختم ، ناگهان در كربلا تب حصبه عمومى شد و طبيبها مداواى عام كردند كه آبليمو نافع است ، روز اول كارى نكردم ، از فردا به خودم گفتم چرا آبليمو را ارزان بفروشم حالا كه خريدار فراوان دارد، دو برابر و بعد چند برابر كردم ، مردم بيچاره هم ناچار مى خريدند بعد ديدم آبليمو دارد كم مى شود و هر چه گران مى كنم مى خرند ولى تمام مى شود، شروع كردم آب در آبليمو كردن و سپس آبليموى مصنوعى و تقلبى درست كردم ، مال فراوانى به دست آوردم ، ليكن چندى بعد بسترى شدم ، در اثر اين بيمارى آنچه پول آبليمو به دست آوردم دادم تا امروز كه ديدى همين متكا باقى مانده بود اين را نيز دادم ببينم راحت مى شوم يا نه ؟ (( فاعتبروا يا اولى الابصار )) (64) .
دعاى شما هيچ تاثير نكرد
آورده اند كه روزى مريدى به نزد شيخى از مشايخ آن زمان رفت و گفت :
يا شيخ ، زن من حامله است مى ترسم كه دخترى بياورد، توقع من اين است ، كه دعا كنى كه از بركت انفاس شما، خداى تعالى پسرى كرامت كند.
شيخ گفت : برو چند خربزه بسيار خوب با نان و پنير بياور تا اهل الله بخورند و در حق تو دعا كنند. آن مرد گفت : چشم ! بعد رفت و نان و پنير و خربزه حاضر ساخت .
پس از صرف و تناول ، آن مرد را دعا نمودند، شيخ نيز دعا و فاتحه بخواند و گفت : اى مرد خاطر جمع دار كه خداى تعالى البته تو را پسرى كرامت فرمود كه در ده سالگى داخل صوفيان خواهد شد.
چون مدت حمل بگذشت و حمل را بنهاده دخترى كريه منظر بود، آن مرد بسيار دلگير گرديد، به خدمت شيخ آمد، در حالى كه همه مريدان نزد شيخ حاضر بودند، گفت : يا شيخ ! دعاى تو در حق من اثرى نكرد و حال اينكه شما تاكيد فرمودى خداى تعالى پسرى كرامت خواهد فرمود، الحال دخترى بد تركيب و كريه منظر متولد گرديده . شيخ گفت : البته آن سفره كه به جهت اهل الله آوردى به اكراه بود، چنانچه آن را از راه رضا و صدق و ارادت آورده بودى ، البته پسر مى شد، در هر حال به نهايت خاطر جمع دار اگر چه دخترى است ، لكن زياده از پسر به تو نفع خواهد رسيد، زيرا من در خلوت و مراقبت چنين ديدم كه علامه خواهد شد. پس از اين گفتگو، به دو ماه دختر وفات يافت . آن مرد باز به نزد شيخ آمد و گفت : يا شيخ ! آن دختر نيز وفات يافت ، عرض كرد اين كه دعاى شما به هيچ وجه تاثيرى نكرد. شيخ گفت : ما گفتيم اين دختر بيش از پسر به تو نفع مى رساند، اگر زنده مى ماند، بر مشغله دنيادارى و آسودگى تو مى افزود، پس بهتر آن كه به رحمت ايزدى پيوسته شد. روايت شده است كه چون شيخ اين را گفت : مريدان به يكباره بر خاسته ، بر دست و پاى شيخ افتادند و پاى شيخ را بوسه مى دادند و مى گفتند: انشاءالله تعالى وجود شما را سلامت دارد كه از اين وجه ما را حيات تازه بخشيدى ، حقا كه نفس و دم پير كامل ، كم از دم عيسى نيست (65) .
معامله با خدا
آورده اند كه مرد كشاورزى هر چه مى كاشت به خوبى برداشت نمى كرد و از فقر و بيچاره گى مى ناليد تا اين كه روزى به مسجد رفت ، ديد واعظ بر منبر مى گويد: (( هر كس با خدا شريك شود سود بيشتر مى برد )) خلاصه بحثى در مورد خمس و زكات داشت و از فوائد آن حرف مى زد. مرد هم خوب به حرفهاى واعظ گوش مى داد و با خود گفت با خدا شريك شوم شايد وضع من هم خوب شود، لذا از واعظ پرسيد: (( چكنم ؟ )) او در جواب گفت (( هر سال از محصول مزرعه خود سهمى براى خدا كنار بگذار. ))
مرد نيتى كرد و قرارى با خدا گذاشت كه اگر محصول آن سال خوب شود، نيمى از آن را براى خدا كنار بگذار. بالاخره محصول آن سال بهترين حاصل شد. وقتى برداشت نمود، كاه را جدا و گندم را جدا نمود و گندم ها را درون كيسه كرد و بطرف انبار راه افتاد، با خود فكرى كرد و بعد رو به آسمان نمود و گفت : (( خدايا، آخر تو مال و دارائى به چه كارت مى آيد، نه خرجى خانه دارى نه ... )) بعد گفت : (( حال امسال را من بر مى دارم ، سال ديگر هر چه شد براى تو كنار مى گذارم . )) سال دوم محصول بهتر از سال اول ، باز هم پيش خود بهانه آورد و تا سال چهارم تكرار نمود. در سال چهارم موقع برداشت گندم باز هم همان حرفها را تكرار نمود. ناگهان ديدى باد و طوفانى شد و هوا تاريك شد. اسب او يك طرف و خلاصه ديگر همه چيز بهم ريخت و ديگر چشمش هيچ جائى را نديد. ناگهان فرياد برآورد: (( خدايا، تو نيامرزى آنكس را كه با تو شراكت كند بر من روشن شد كه هيچ كس ‍ نمى تواند حق تو را بخورد، لااقل برق آسمان را روشن كن تا من كفش خود را پيدا كنم ))
مرگ حق است
حكايت كنند كه مردى كارش هميشه دزدى و راهزنى بود از آن عمل پشيمان گشت و با خود گفت مرگ حق است و بايد مرد و عمل دنيا را به آخرت بايد برد پس به خدمت شيخى رفت و آن شيخ او را از راهزنى توبه داد و مدتى به صلاح و عفاف گذرانيد و چون پيشه ورى و هنرى نمى دانست عيالاتش بى برگ و نوا ماندند.
سه روز در فقر به سر بردند آنمرد پيش شيخ ديگر رفت و حال خود باز گفت شيخ فرمود: كه كسب و كارى كه پدرت مى كرد به آن قيام نما گفت پدرم دزدى و راهزنى مى كرد به سر كار خود روم شيخ گفت تو به خدا باز گشت كرده اى اگر باز عزم بر اين كار كنى بايد كه رحم و شفقت به جاى آرى و ظلم و ستم نكنى كه هر زبر دست را زبر دست ديگرى است و با همه رحم و مروت نما كه خداى تعالى فرموده :
(( من جاء بالحسنه فله عشر امثالها )) هر كه شفقت و نيكوئى در حق كسى كند ده برابر آن را بيابد بلكه صد برابر چه رضاى حق تعالى بجا آورده چنان كه فرموده : (هل جزاء الاحسان الا الاحسان )
آن مرد اين سخن را از شيخ شنيد به خانه رفت آن شب از روى اخلاص مناجات مى كرد كه بارالها تو مى دانى كه من كسب و پيشه ندارم و حال من بر تو ظاهر است اما رضاى تو را از دست ندهم چون روز شد به ميان عياران رفت دزدان همه شاد شدند چون آنمرد شجاع و زبر دست بود كه ناگاه جاسوس خبر آورد كه قافله عظيمى از هند آمده است و مال بى نهايت همراه دارند رئيس آنها او را اسب و يراق داده با پنجاه نفر فرستاده كه سر راه قافله را بگيرند چون پاسى از شب گذشت دور قافله را گرفتند مردان قافله راه پيش و پس ‍ نداشتند جمعى را كشتند و سردار قافله را با چند نفر دست بسته پيش مهتر خود آوردند.
مهتر دزدان گفت : اى جوان پدرت گفته كسانى را كه مالشان را برديد زنده نبايد گذاشت . پس اين ده نفر را به گوشه اى ببر و گردن بزن بعد بيا از اين مال و اسباب حصه اى ببر جوان گفت : من توبه كرده ام بيرحمى نكنم سردار گفت : كه اگر از اين مال حصه مى خواهى اين است كه با تو گفتم ناچار جوان برخاسته و يك عيار ديگر هم با او رفيق شد آن ده نفر را به كنارى بردند.
آن عيار يكى را گردن زد و در چاه انداخت جوان تائب را دل بسوخت پس آن عيار بازرگانى ديگر را پيش آورد تا گردن بزند.
بازرگان گفت : اى بيرحم مرا به چه گناهى مى كشى جوان تائب گفت : بيا اى برادر اين ها را آزاد كنيم تا از گوشه اى به در روند آن عيار بى رحم گفت : اى بى رحم فردا جواب خدا را در قيامت چه خواهى داد عيار گفت : قيامت را كه ديده اين را بگفت و تيغ بركشيد كه بازرگان را گردن بزند آن جوان تائب پيشدستى كرده تيغى بر كمر عيار زد و او را به دو نيم كرد و آن نه نفر را از براى رضاى خدا آزاد كرده و گفت : من شما را از براى خدا آزاد كردم تا هنوز تاريك است به هر طرف كه خواهيد برويد و مرا از دعا فراموش مكنيد رئيس بازرگانان گفت :
اى جوان بدان كه مرا خواجه فلان نام است در بصره و در فلان محله خانه دارم و مرا حق تعالى مال و نعمت بسيار داده است و اين چند تن كه تو آزاد كرده اى همه در بصره خانه و سامان دارند و بدان كه در اين كاروان خر سياه مصرى مال من است كه خيلى جلد و تند مى باشد و پالان آن فلان رنگ است و هزار دينار زر سرخ و جواهر قيمتى در ميان پالان آن خر تعبيه شده اگر تو را از آن مال حرام ندهند سعى كن تا آن خر را به چنگ آورى كه مدتها تو را و فرزندان تو را بس باشد پس ايشان راه بيراهه گرفتند و رفتند.
آن جوان با تيغ برهنه پيش مهتر دزدان آمده شمشير را به زمين زد و اظهار ندامت كرد امير عياران گفت : حالا تو را از اين مال ها نصف خواهيم داد مال را قسمت كرد صبح شد آن جوان دراز گوش را ديد كه در صحرا مى چرخد گفت : اى امير آن دراز گوش را به من بدهيد كه براى پسرم سوغات ببرم امير گفت : بسيار خوب برو بگير و سوار شو و زودتر هر كدام قسمت خود را برداريد و برويد همه رفتند آن جوان وضو گرفته نماز صبح به جاى آورد و شكر خدا را نمود و خر را با حصه مالى كه به او داده بودند برداشته به منزل خود رسيد.
عيالاتش همه شاد شدند جوان پالان خر را به درون خانه برده و بشكافت در آن زر و جواهر قيمتى بسيار ديد با خود گفت : اين مال و زر مرا حلال نخواهد بود بايد اين امانت را در بصره پيش بازرگان برده و هر چه او با دست خود و رضاى خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.
پس بر خر سوار شده به راه افتاد چون به بصره رسيد نام و نشان بازرگان را پرسيد و نزد او رفت چون تاجر او را ديد ببوسيد و به درون خانه اش برد جوان گفت : امانتى شما را آورده ام بازرگان گفت : جان و همه مال من بر تو حلال است و من زنده كرده توام و از حرفى كه خود گفته ام برنگردم .
پس بازرگان چند روزى او را مهمان كرد. و آن زر و جواهر را هيچ تصرف ننمود جوان بر همان دراز گوش سوار شد و روانه خانه خود گرديد و با كمال خوشحالى به سر اهل و عيال خود آمد (66) .
به ذره گر نظر لطف بو تراب كند...
حاج شيخ اسماعيل كلباسى مى گويد: در سال 1345ه ق به زيارت بيت الله الحرام مشرف شدم . هنگام بازگشت از مكه معظمه ، به عتبات عاليات رفتم . در كربلا با (( حاج سيد جعفر مزارعى شيرازى )) كه از بزرگان نجف اشرف و مرد بسيار فاضلى بود ملاقات كردم . او به نقل از افراد مورد اعتماد مى گفت : يكى از طلبه ها در نجف اشرف مشغول تحصيل و كسب كمالات معنوى بود.
او كه با سختى و دشوارى به زندگى خود ادامه مى داد و پيوسته با فقر و تهيدستى دست به گريبان بوده ، روزى در حرم مطهر امير مومنان (عليه السلام ) به آن بزرگوار متوسل شد و رفع گرفتاريش را در خواست كرد و در ضمن توسل عرض كرد: شما اين چلچراغهاى قيمتى و قنديلهاى نفيس و گرانبها را در حرم گذاشته ايد و من براى زندگى ضرورى معطل هستم .
شب هنگام در عالم رويا به حضور على (عليه السلام ) شرفياب شد. حضرت (نزديك به اين مضمون ) فرمود: اگر در نجف اشرف نزديك ما باشيد، زندگى فقيرانه (نان و ماست و زير انداز محقر) خواهى داشت ، بايد در مقابل تنگ دستى شكيبا باشى و اگر زندگى خوبى مى خواهى به هندوستان برو و در (( حيدر آباد )) سراغ فلان (( راجه )) (67) را بگير.
هنگامى كه درب منزل را كوبيدى ، (( راجه )) در حال پايين آمدن از پله هاى عمارتش خواهد بود. تا او را ديدى ، اين مصراع را بخوان (( به آسمان رود و كار آفتاب كند ))
او از خواب بيدار شد و بى درنگ به حرم مطهر مولاى متقيان (عليه السلام ) شتافت . به حضرت (عليه السلام ) عرضه داشت : يا امير مومنان ، من در اداره زندگانى روزمره ام مانده ام شما دستور مى دهيد به هندوستان بروم !
شب بعد بار ديگر امير مومنان (عليه السلام ) را در خواب ديد، حضرت (عليه السلام ) فرمود: حرف همان است . اگر مى توانى به زندگى مختصر اكتفا كنى ، اينجا بمان و اگر نمى توانى به سفارش پيشين عمل كن . طلبه از خواب بيدار شد و تمام موجوديش را فروخت . شخص نيكوكارى نيز به يارى او برخاست و او توانست به هندوستان برود. در شهر حيدر آباد سراغ راجه را گرفت . مردم از اين كه طلبه اى دنبال شخص ثروتمند و با نفوذى مى گردد، تعجب مى كردند. با اين حال راه را به او نشان دادند.
وقتى به درب منزل راجه رسيد، در زد. درب گشوده شد. او شخصى را ديد كه از پله ها به زير مى آيد. طبق دستور، آن مصراع را خواند، (( به آسمان رود و كار آفتاب كند )) راجه به محض شنيدن اين سخن فورا نوكرهايش را صدا زد. عده اى از آنها آمدند و مسافر را به داخل عمارت راهنمايى كردند. پس از صرف غذا او را با احترام به حمام هدايت كرده و لباس ‍ گران بهايى برايش حاضر كردند. آنگاه او به ساختمان راجه بردند.
عصر فردا با ديدن بزرگان شهر (دانشمندان ، بازرگان ، اعيان و اشراف ) كه به خانه راجه آمده بودند، شگفت زده شد. از شخصى پرسيد: مجلس امروز براى چيست ؟ پاسخ شنيد: جشن عقد دختر صاحب خانه است . او با خود گفت : از خوش شنانسى من است . در همان لحظات راجه هم وارد شد. همه به احترام او در جاى خود بلند شدند و رسوم محلى را به جا آوردند.
راجه رو به حاضرين در مجلس كرد و گفت : من نصف دارايى ام را (از قبيل : پول نقد، ملك ، منزل ، باغها، مستغلات ، لوازم منزل و...) كه فلان مبلغ مى شود، به اين شيخ بزرگوار بخشيدم ، همچنين دو دختر دارم كه يكى از آنها را به همسرى او در مى آورم ، پس صيغه عقد را جارى فرماييد.
شيخ از راجه پرسيد: شرح اين داستان چيست ؟
راجه لبخندى زد و گفت : چند سال پيش تصميم گرفتم در مدح امير مومنان ، على (عليه السلام ) شعرى بگويم . يك مصراع شعر را گفتم اما هر چه كردم مصراع دوم را نتوانستم بگويم ، به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه كردم ، آن ها مصراع دوم را چند نوع گفتند. بعضى از آنها از جهت مفهوم تمام بود، اما عبارت شعرشان چندان مطلوب نبود. بعضى ديگر هم كه عبارتشان كامل بود، معناى كاملى نداشتند.
با خود گفتم : حتما شعر من مورد نظر حضرت امير مومنان على (عليه السلام ) قرار نگرفته است ، از اين جهت با خدا عهد و پيمان بستم كه اگر كسى مصراع دوم اين شعر را به نحو مطلوب بگويد، نصف دارايى ام را به او ببخشم و يك دخترم را به عقدش در آورم . وقتى مصراع دوم شعر را گفتيد، ديدم از هر جهت تمام است و نقصى ندارد. طلبه پرسيد: بفرماييد مصراع اول چه بود؟ راجه پاسخ داد: (( به ذره گر نظر لطف بو تراب كند )) .
او بلافاصله افزود: بدان كه مصراع دوم را خود امير مومنان (عليه السلام ) فرمود. و راجه با شنيدن اين خبر بى درنگ سجده شكر به جا آورد.

به ذره گر نظر لطف بو تراب كند   به آسمان رود و كار آفتاب كند (68)
گريه خونين جمادات
ابن شهاب زهرى مى گويد: در زمان عبد الملك بن مروان هنگامى كه قصد جنگ داشتم ، در بين راه وارد دمشق شدم ، تا به او سلام كنم . عبد الملك را در چادرى نزديكى (( قائم )) يافتم . به او سلام كردم و نزدش نشستم .
گفت اى پسر شهاب ! آيا مى دانى صبح گاه كه على بن ابيطالب (عليه السلام ) كشته شد، در (( بيت المقدس )) چه اتفاقى روى داد؟
پاسخ دادم : آرى ! گفت برخيز و با من بيا. بر خاستم و در پى او (از پشت سر مردم ) به راه افتادم . وقتى به پشت چادر رسيدم . عبد الملك با مهربانى رو به من كرد و پرسيد: آن روز چه واقعه اى روى داد؟ گفتم : هر سنگى را از زمين بيت المقدس بر مى داشتند، زيرش خون بود.
عبد الملك گفت : از افرادى كه اين واقعه را به ياد دارند، تنها من و تو باقى مانده ايم . نبايد كسى اين قضيه را از تو بشنود.
من هم تا وقتى كه عبد الملك زنده بود. اين داستان را براى كسى نقل نكردم (69)
عجايب و غرايب
انس ابن مالك نقل مى كند كه روزى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) فرمود: كه در اين ساعت برادرم جبرئيل مرا خبر داد كه جرير بن عطاى جريح از دنيا بيرون رفت و جان او را به آسمان بردند بهشت و دوزخ را به او نشان دادند عجايب و غرايب بسيار ديد و باز او را به دنيا فرستادند او را طلب كن و از او بپرس تا از احوال آخرت ترا خبر دهد و اصحاب بدانند كه چه در پيش است .
حضرت او را طلب نمود و فرمود: كه شرح حال خود را بازگوى جرير عرض كرد يا رسول الله در دكان نشسته بودم كه تنم ناخوش گرديد برخاستم و به خانه رفتم زبانم از كار افتاد و بر بستر بيمارى خوابيدم و از خود خبر نداشتم در اين حالت قومى را ديدم مثال گرگان در بالين من ايستاده اند و زمان ديگر جمعى را ديدم كه به صورت خوكان آمدند و بر جانب راست من ايستادند.
و زمانى ديگر گروهى را ديدم به صورت شيران آمده بر جانب چپ من ايستادند من به ايشان نگاه مى كردم و زبانم بند آمده بود و ديگر نمى توانستم سخن بگويم پس سر تا پاى مرا بو كردند و گفتند:
(لا اله الا الله محمد رسول الله ) پس روى به آن قوم كردند كه روى هاى ايشان چون روى خوك و سگ بود گفتند شما باز گرديد كه به غلط آمده ايد و اين مرد از جمله اهل توحيد است پس به آنها كه در پهلوى راست من بودند گفت : بسم الله ، جانش بستانيد پس جانم را به هموارى برداشتند يا رسول الله اگر بخواهم كه از تلخى جان كندن و ديدار ملك الموت و سكرات مرگ بگويم يكى از هزار را نتوانم گفت : پس حريرى آوردند و جان مرا در حريره پيچيدند و به آن جماعت دادند كه به صورت سگان و خوكان بودند به آسمان بردند و آنها كه به صورت گرگان بودند از عقب من آمدند و مرا از هفت آسمان گذرانيدند پس زبانه هاى دوزخ را ديدم كه هر يك مثل كوهى تازيانه هاى آتش در دست گرفته پيش من آمدند كه بر من زنند.
آنهائى كه مرا بردند گفتند باز گرديد كه اين از جمله اهل توحيد است آنگاه مرا پيش مالك دوزخ بردند من او را به خلقتى ديدم كه جز خدا بزرگى او را كسى نداند و يك كرسى ديدم از آتش كه او در كرسى نشسته بود و روى او مانند روى اسب و پيرى در پيش روى او بود كه از آتش چهل پيراهن در او پوشانيده بودند.
من از ترس بر خود مى لرزيدم آنگاه غلهاى آتشين آوردند و در گردنش نهادند و در دوزخش انداختند.
آنگاه مرا پيش او بردند از من پرسيد چه نام دارى .
گفتم : جرير.
گفت : پدرت ؟
گفتم : عطاى جريح .
گفت : اهل كجائى ؟
گفتم : از مدينه رسول خدا (صلى الله عليه و آله )
پس دفترى آوردند در آن نگاه كرد سرى حركت داد.
گفت : معبود تو كيست ؟
گفتم : خداى عزوجل .
گفت : رسول تو كيست ؟
گفتم : محمد (صلى الله عليه و آله ).
گفت : در زندگى اسرار تو چه بود؟
گفتم : كلمه طيبه لا اله الا الله محمد رسول الله على ولى الله .
پس به آنهائى كه موكل من بودند گفت : به حكم الهى هنوز اين بنده را اجل نرسيده است .
پس مالك به من گفت : اى مرد، باز مى گردى يا ميمانى تا قدرت الهى و عجايب و غرايب آن را مشاهده كنى و خبر از براى زندگان غافل ببرى كه خداى تعالى تو را از روى حكمت براى ديدن اهل عذاب به اين جا فرستاده است .
چون اين مژده شنيدم ، خاطر جمع گرديده گستاخ شدم و گفتم : مى مانم .
سپس گفتم ملك الموت جان بندگان را به غلط هم مى گيرد؟
گفت : استغفر الله چنين مگو كه هرگز به روى غلط نرفته و هر چه جان مى گيرد به فرمان خدا مى گيرد و هيچ امت را كرامت نبوده كه يكى از ايشان بميرد و باز او را زنده كند تا احوال عقبى را به مردم دنيا باز گويد.
اين شرف براى امتى است كه پيغمبر آنها محمد (صلى الله عليه و آله ) مى باشد و بر كسى معلوم نشده و نخواهد شد.
سپس نامه اى به دست من داد چون نگاه كردم سيصد و شصت حسنه در آن بود و برابر آن بدى ديدم ترسيدم كه مستوجب دوزخ شوم . نامه ديگر به دست من دادند چون در آن نگاه كردم نيكى هاى بسيار ديدم .
گفتم اينها اعمال من نيست اين همه نيكى از كجا است ؟
گفتند: اى بنده خدا، از امت محمد (صلى الله عليه و آله ) خداى تعالى اعمال نيك را ده برابر مى گرداند همچنان كه در كلام خود فرموده :
(( من جاء بالحسنه فله عشر امثالها. ))
پس يك نيكى تو با يك بدى برابر باشد و نه ديگر را از براى تو ذخيره كرده اند.
پس مالك يكى از خازنان را طلبيد و گفت فرمان چنين است كه اين بنده را بى آسيب همراه ببرى تا اهل عذاب را ببيند و قدرت باريتعالى را مشاهده نمايد. تا وقتى كه مى خواهد باز گردد به امت محمد خبر دهد كه چه در پيش است پس مرا به دوزخ بردند.