عجب حكايتى ...!

سيد ابوالحسن حسينى

- ۵ -


ياد خدا
اين داستان را بخوانيد تا معناى (( ياد خدا )) و تسلط بر نفس را درك كنيد: از امام محمد باقر (عليه السلام ) نقل مى كند: در ميان بنى اسرائيل زنى بدكاره بود كه عده زيادى از جوانان را مريض كرده بود، روزى بعضى از آن جوانان به او گفتند تو به قدرى فريب دهنده هستى كه اگر فلان عابد مشهور، تو را ببيند فريفته تو خواهد شد، آن زن چون اين مطلب را شنيد، سوگند خورد كه به منزل نرود تا آن عابد را فريب دهد. شب كه فرا رسيد، به صومعه عابد رفت و گفت اى عابد! درمانده هستم . مرا امشب جا و پناه بده عابد قبول نكرد، زن گفت : بعضى از جوانان بنى اسرائيل با من قصد زنا دارند، از نزد ايشان فرار كردم ، اگر مرا جا ندهى ، آنها مى رسند و با من عمل منافى عفت انجام مى دهند، عابد چون اين سخن را شنيد، در را گشود و به آن زن جا داد، آن زن بدكاره پس از چند لحظه لباسهاى خود را در آورد و با حركاتى خواست عابد را فريب دهد، چون چشم عابد به آن منظره و طنازيها افتاد، شهوتش طغيان كرد، اختيار از دستش رفت به طورى كه بى اختيار دستش را روى بدن آن زن گذاشت و در همين حال به (( ياد خدا )) فورى بلند شد و رفت به طرف يك ديگ غذايى كه روى آتش گذاشته بود، دست خود را روى آتش گذاشت ، زن نگاه كرد ديد عابد دست خود را مى سوزاند، گفت : چه كار مى كنى ؟ عابد گفت : دست خود را مى سوزانم با آتش دنيا، تا از آتش آخرت نجات يابم ، زن همان دم از صومعه بيرون آمد و خود را به بنى اسرائيل رساند و گفت : عابد را دريابيد كه اينك دست خود را مى سوزاند، عده اى از بنى اسرائيل به سوى صومعه دويدند وقتى رسيدند ديدند، تمام دست عابد سوخته شده است (48) .
هاروت و ماروت
نوشته اند كه در زمان ناصرالدين شاه در اصفهان آشوبى به پا شد و چند نفر كشته شدند. شاه ، غضبناك شد و آقاى محمد تقى بن محمد باقر، معروف به مجتهد نجفى را به تهران احضار نمود. ايشان از رفتن به تهران استنكاف كرد و شهر اصفهان ، تعطيل شد. تا بالاخره امام جمعه وقت تهران و علماى ديگر، واسطه شدند و قرار شد آقاى نجفى به عنوان زيارت مشهد از تهران عبور كند و به حضور شاه برود.
در ساعت مقرر، آقاى نجفى وارد قصر شمس العماره شد. ولى براى ابراز نارضايتى ، با يكى از روحانيون اصفهان كه همراهش بود، مشغول مباحثه فقهى شد و هنگام ورود شاه ، سرگرم مباحثه بودند و كمترين توجهى به او نكردند تا اينكه شاه كاملا نزديك شد. ناگهان آقاى نجفى سرش را بلند كرد و با لهجه اصفهانى گفت : (( شاه شوماييد سلام )) شاه از اين توهين ، سخت عصبانى شد و برگشت . غضب شاه ، اتابك و ديگر درباريان را به وحشت انداخت . اما آقاى نجفى با آرامش كامل برخاست و عصا زنان راه خود را گرفت كه برود. اتابك با رنگ پريده جلو دويد و گفت : آقا چرا اينطور كرديد؟ حالا شاه همه ما را مى كشد، اگر به خودتان رحم نمى كنيد به ما رحم كنيد و...
آقاى نجفى در حالى كه به در خروجى نزديك مى شد، در خشتى شمس العماره ، چشمش به توپى كه در آنجا كار گذاشته شده بود افتاد و بدون توجه به تهديدات صدر اعظم ، كلام او را قطع كرد و با لحن استهزاء آميزى گفت : آقاى صدر اعظم باشى اين چى چى هست ؟
اتابك گفت : اين توپ است ، آقاى نجفى با همان لحن پرسيد، از همان توپهايى كه بچه ها باهاش بازى مى كنند؟ اتابك گفت : نه ، اين توپى است كه در آن ، باروت مى ريزند و آتش ‍ مى زنند، آقاى نجفى گفت : باروت ديگر چى چى هست ؟ در قرآن آمده (( و ما انزل على الملكين ببابل هاروت و ماروت )) ولى باروت نيامده ، اتابك گفت : باروت دانه هاى سياهى است كه وقتى آتش به آن برسد منفجر مى شود. آقاى نجفى پرسيد: وقتى توپ آتش گرفت چه طور مى شود؟ اتابك گفت اگر گلوله اش به كسى بخورد، قطعه قطعه اش مى كند. آقاى نجفى جلو رفت و جلوى توپ ايستاد و گفت : آقاى صداعظم بفرماييد اين توپ در برود مرا قطعه قطعه كند، آقاى نجفى گفت : برو به شاه بگو، كه تقى از اين توپهاى خالى شما نمى ترسد. (( ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون (49) ))
شيطان و شيعيان راستين
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله ) مى فرمايد: شبى كه به معراج رفتم ، از آسمان بر روى زمين بقعه سرخى را ديدم كه رنگش از زعفران بهتر و بويش از مشك خوشتر بود، و در آن بقعه پير مردى با جامه بلندى كه بر تن ، و كلاه درازى كه بر سر داشت مثل لباس يكپارچه كه كلاه دار است نشسته بود.
از جبرئيل پرسيدم : اين بقعه چيست ؟ گفت : اين بقعه امت تو و شيعيان وصى تو على بن ابى طالب (عليه السلام ) است . پرسيدم : اين پيرمرد كيست ؟ گفت ابليس است .
گفتم : در اينجا چه كارى دارد و از شيعيان ما چه مى خواهد؟ گفت : مى خواهد شيعيان شما را از ولايت على (عليه السلام ) بيرون آورد و به سوى فسق و فجور و فحشاء بكشاند.
گفتم : فورى مرا به سوى اين بقعه ببر، جبرئيل با سرعت مثل برق مرا به طرف آن بقعه برد. وقتى كه به آن ملعون رسيدم گفتم : (( قم يا ملعون )) اى ملعون برخيز و از اينجا دور شو كه تو رانده شده درگاه الهى هستى و براى هميشه لعنت شده اى و بدان كه هيچ گاه بر امت راستين من و شيعيان حقيقى على (عليه السلام ) سلطه و سلطنتى نخواهى داشت و از همان موقع آن زمين به اسم (( قم )) ناميده شد و معروف گرديد (50).
حساب در دستتان باشد!
آورنده اند شخصى به اسم ابن صمد بيشتر اوقات شب و روز در كارهاى خود يكى يكى حساب داشت ، روزى ايام گذشته خود را محاسبه مى كرد، چنين نتيجه گرفت كه شصت سال از عمرش گذشته است و اين شصت سال در حدود بيست و يك هزار و پانصد روز مى شود، گفت واى بر من ، اگر روزى يك گناه كرده باشم ، با خدا ملاقات مى كنم با بيست و يك هزار و پانصد گناه ، اين را گفت و بيهوش افتاد، و در همان بيهوشى جان به جان آفرين تسليم كرد (51) .
به جهنم رفتن حجاج
در روايت است وقتى حجاج بن يوسف به هلاكت رسيد، مردى قسم خورد كه اگر حجاج به جهنم نرفته باشد من زنم را طلاق مى دهم ، ولى بعد متحير شد كه اين قسمى كه خورده چگونه است ؟ آيا حجاج جهنمى است و او زنش را نگه دارد، يا جهنم نرفته و او بايد زنش را طلاق دهد؟
فلذا پيش ايوب سجستانى رفت و از او سؤ ال كرد كه وظيفه اش چيست ؟
ايوب گفت : چيزى نمى توانم در اين باب بگويم چون خداوند فرموده (( يغفر ما دون لمن يشاء )) و مغفرت عاصيان را به مشيت خودش معلق نموده است و من از مشيت خدا آگاه نيستم .
آن مرد، مايوس و نااميد نزد عمر بن عبد العزيز رفت و مشكلش را با او در ميان گذاشت . عمر بن عبدالعزيز گفت : برو زنت را نگه دار كه اگر خداوند حجاج را با آن همه ظلم و ستم به جهنم نبرد تو را هم به خاطر شكستن قسم ، به جهنم نخواهد رساند، چرا كه (( ان جهنم تموعدهم اجمعين . (52) )) .
دباغ در بازار عطر فروشان
در تفسير روح البيان ضمن آيه 18 سوره يس داستان به شعر نقل نموده است كه بى مناسبت نيست .
گويد روزى دباغى با كناسى كه هر دو با كثافت و بوى گند مانوس و آشنا هستند، در بازار آمدند، گذارش به بازار عطر فروشان افتاد، بوى عطر به اين بيچاره دباغ رسيد صيحه اى زد و افتاد. بيچاره عطارها گلاب و عطر به او زدند بدبخت حالش بدتر مى شد.
همينطور كه اطرافش را گرفته بودند، ناگاه همكارش سر مى رسد و مى بيند رفيقش افتاده است فورا مى فهمد چه قضيه اى است رفت مقدارى نجاست برداشت و زير بينى او گرفت به هوش و سر حال آمد. دورش را گرفتند گفتند اى طبيب حاذق اين چه دواى عجيبى بود كه او را به هوش آورد؟ گفت : من نه افلاطون هستم و نه ارسطو، چيزى كه هست ما سر و كارمان با كثافت و نجاست است ما را چه كار با بوى عطر و گلاب (53).
بد اخلاقى در خانه
يكى از عواملى كه باعث فشار قبر خواهد شد، بد خلقى در خانواده است ، يعنى كسانى كه در بين اهل منزل ، صاحب اخلاق پسنديده نباشند و رفتارهاى تند و خشن از خود بروز دهند، دچار فشار قبر خواهند شد. از نمونه هاى بارز آن در تاريخ اسلام ، زندگى جناب سعد بن معاذ است . پيامبر عظيم الشان اسلام (عليه السلام ) بعد از آنكه شنيد، سعد رحلت كرد، در منزل ايشان حضور يافت ، و در همه مراحل تجهيز ميت شركت فرمود و نظارت كامل بر غسل ، حنوط و كفن ايشان داشت از داخل قبر خارج شده و لحدها را چيد و خاك روى قبرش ريخت و همين طور كه روى قبر را صاف مى كرد، فرمود: به درستى كه من مى دانم كه ما هم به سوى قبر و ديار باقى خواهيم رفت و كهنگى و فرسودگى به اين قبر وارد مى شود. آنگاه مادر سعد بن معاذ عرضه داشت : گوارا باد بر تو، در اين بهشتى كه داخل شوى ! رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: هم اكنون فشار قبر، معاذ را در بر گرفت .
اصحاب وقتى به چهره پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نگاه كردند، متعجب شده و سؤ ال كردند: يا رسول الله ، چرا چهره شما منقلب شده ؟ حضرت فرمود: هم اكنون قبر آنچنان فشارى بر سينه هاى سعد وارد كرده است كه صداى شكستن استخوانهاى سينه سعد را شنيدم ! ياران عرضه داشتند: يا رسول الله او كه به دست مبارك شما براى دفن ، تجهيز شد و شما در تشييع جنازه او شركت فرموديد و او را با دست مبارك خود دفن نموديد، پس چه طور اينگونه دچار فشار قبر شد؟ حضرت فرمود: البته سعد بن معاذ همه برنامه هاى دينى اش درست بود، غير از اخلاق خانوادگى ، كه در خانواده خويش تندخو بود و اخلاق خشن داشت و اين بد اخلاقى وى باعث فشار قبر او گرديد.
2- يارى نكردن به مومنين از عوامل فشار قبر
يكى از عوامل فشار قبر، كمك و مساعدت نداشتن نسبت به برادران مومن است ، امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: كسى كه به كمك برادر دينى خود شتابد در حالى كه حاجت خود را از او طلب مى كند و او هم قادر به يارى نمودن باشد، در عين حال از مساعدت و كمك دريغ نمايد، خداوند در قبر اين انسان ، مارى از مارهاى دوزخ را مى فرستد كه تا قيامت او را مى گزد و بر او مسلط است ، تا صور اسرافيل دميده شود (54) .
مرد روزه دار
گويند كه شخصى در تابستان روزه گرفته بود طرف عصر كه شد از فشار گرسنگى زود به منزل آمد و به عيالش گفت سماور را روشن كن افطار نزديك است ، عيالش فهميد از فشار روزه حوصله بر شوهر تنگ شده و نمى تواند با او سخنى بگويد و شوهر در كمال عصبانيت است لذا او سماور را روشن كرد همين كه سماور جوش آمد چاى دم كرد و شوهر در كمال غضب نشسته و نگاه به آفتاب مى كرد كه غروب كند تا او افطار نمايد لكن هر چه نشست ديد خبرى از آفتاب نيست شروع كرد به بهانه گيرى نمودن و بچه ها را اذيت كرد، عيال نزديك آمد و گفت :
مرد صبر كن و اينقدر بهانه نگير، آفتاب نزديك است كه غروب كند و تو افطار مى كنى و از خستگى بيرون مى آيى شوهر در كمال غضب گفت اگر آفتاب امروز غروب كرد تف كن به ريش من ، يقين دارم تا اين آفتاب امروز تو را بيوه و بچه هايم را يتيم نكند غروب نمى كند (55) .
سند طلب پول
نقل شده است كه شخصى صالح از علماى نجف مريض شد، وقتى به عيادتش رفتند در حال جان دادن بود، از اين رو شهادتين را به وى تلقين كردند در جواب گفت : اين اول كلام است كه بايد ثابت شود آيا صحيح است يا خير.
لذا در گفتن از روى اعتقاد شك و ترديد نمود در مرتبه دوم و سوم كه بر او تلقين كردند صورت خود را برگردانيد، باعث تعجب حاضرين شد از قضا پس از چندى بهبودى و سلامت خود را باز يافت لذا نزد او آمده و علت اعراض و نگفتن شهادتين را پرسيدند و گفت :
من مبلغ پنج تومان به كسى قرض داده بودم و سند آن را در ميان اين صندوقچه گذاشتم هر وقت به من مى گفتند شهادتين بگو مى ديدم مرد محاسن سفيد در كنار صندوقچه ايستاده و مى گويد:
اگر اين كلمه را بگويى سند طلب پولت را بيرون مى آورم و آتش مى زنم ، من براى اينكه سند را آتش نزند كلمه شهادتين را جارى نمى كردم تا شيطان به واسطه آن سند مرا در شهادتين مانع نگردد. و به وسيله اين دلبستگى به شك و شرك و كفر، ايمان و اعتقادم را نابود نكند و مرا به هلاكت نرساند (56) ..
فضيلت پدر
آورده اند كه پدر مرحوم آيت الله العظمى حاج عبد الكريم حائرى موسس حوزه با عظمت قم پانزده سال بچه دار نشد، غصه مى خورد، شغل او هم قصابى بود و آن شغل آنچنان نبود كه سرگرمش كند همسر با كرامتش به او گفت احتمالا عيب بچه دار نشدن در من باشد، من رنج تو را تحمل نمى كنم و غصه تو را در قيامت قدرت جواب دادن ندارم ، از نظر من ازدواج مجدد براى فرزنددار شدن هيچ مانعى ندارد، بلكه خودم دنبال همسرى مناسب براى تو مى روم پس از مدتى زن جوان شوهر مرده اى را در چند فرسخى محل پيدا كرد، و به شوهر خود پيشنهاد ازدواج با او را داد.
ازدواج صورت گرفت ، شب عروسى ، عروس و داماد را طبق مراسم قديم دست به دست دادند، دختر بچه سه ساله عروس كه از شوهر سابقش مانده بود، از مادرش جدا نمى شد، خاله دختر او را بغل زد كه ببرد. صداى ناله بچه يتيم بلند شد، آن مرد با كرامت تكان خورد.
به آن خانم گفت تحمل ناله يتيم را ندارم ، علاوه بر اين بودن من و تو و بچه دار شدنت از من امكان لطمه زدن به اين يتيم را دارد، من از خير اين ازدواج گذشتم ، مهر زن را پرداخت و شبانه به منزل برگشت ، همان شب در كنار همسر اولش قرار گرفت و نطفه حاج شيخ عبد الكريم به مزد آن كرامت و گذشت بسته شد، فرزندى بوجود آمد كه پايه گذار حوزه علميه قم شد.
حاج شيخ عبد الكريم نزديك به هزار عالم واجد شرايط و مراجع بعد از خود را تربيت كرد (57) .
پس اى عزيز
گويند روزى از بزرگمهر حكيم پرسيدند: چرا بدانچه از مال دنيا به دستت مى آيد، شادمان نمى شوى و به آنچه از دستت مى رود، غمگين نمى گردى ؟
گفت : با دلتنگى و افسوس خوردن ، از دست رفته را نمى توان باز آورد و عمر خود را به شادى مال دنيا نبايد صرف كرد. پس چرا به چيزى كه غم و اندوه بازش نياورد، غمگين شوم و به مالى كه به من وفا نمى كند، شادمان گردم ؟!
پس اى عزيز! به آنچه از مال دنيا به دستت مى رسد، دل مبند كه مال دنيا را وفايى نيست و به تحصيل آخرت بپرداز كه آن ، باقى و ابدى است . به لحظه اى بينديش كه ناگاه پيك اجل مى رسد و كار را بر آدمى تنگ مى كند. در آن ساعتى از آن هنگامه خبر داده است : (( چنين نيست كه انسان مى پندارد، او هرگز ايمان نمى آورد تا گاهى كه جان به گلو گاهش مى رسد و گفته شود:
آيا كسى هست كه اين بيمار را از مرگ نجات دهد؟ و به جدايى از دنيا يقين مى يابد و ساق پاها از شدت جان دادن به هم مى پيچد. آرى ، در آن روز مسير همه به سوى دادگاه پروردگار توست (58) .
درخت گل موعود
آورده اند كه در شهر بخارا پادشاهى بود و آن پادشاه دخترى داشت و برادر شاه هم پسرى داشت ، در حال طفوليت ، آن پسر و دختر با هم عهد و ميثاقى بسته بودند كه آن پسر به غير از آن دختر، زن نگيرد و آن دختر نيز همسرى اختيار نكند. چون مدتى از اين عهد بگذشت برادر پادشاه وفات يافت ، وزير پادشاه فرصت يافته ، دختر آن پادشاه را از براى پسر خواستگارى و عقد نمود. اما چون پسر پادشاه اين مقدمه را استماع نمود پيغامى به دختر عمو فرستاد كه مگر عهد قديم را فراموش كرده اى ؟
در جواب پيغام داده بود كه اى پسر عم خاطر را جمع دار كه من از توام و تو از من ، اما چون اطاعت پدر امرى است واجب در علاج راضى به پرويز شدم ، اما در شب عروسى وعده ما و شما در پشت درخت گل نسترن كه از گلهاى باغچه حرم است . چون اين خبر به پسر رسيد خوشحال گرديد و صبورى پيش گرفت ، چون مدتى از اين بگذشت ، وزير اسباب عروسى درست كرده ، عروس را در خانه داماد آورد، در همان شب برادر زاده پادشاه كمندى را برداشته كه شايد خود را داخل باغ نمايد، مشعل داران را ديد كه مشعل ها روشن ساخته جمع كثيرى از خدمه عروس و داماد در تردد بودند. پسر فرصت يافته خود را در زير درخت گل موعود پنهان ساخت . چون نيمى از شب بگذشت و خدمه آرام گرفتند و داماد خواست كه با دختر نزديكى نمايد، دختر عذرى آورده آفتابه برداشت و از قصر بيرون آمد كه رفع قضاى حاجت نمايد. بدين بهانه خود را خلاص و بى نهايت دل دختر در فكر بود كه آيا پسر آمده يا نه ؟ و چنانچه داخل باغ شده باشد خوب است ، و الا كه مشكل است .
دختر با تفكرات بسيار در خيابان مى رفت تا اينكه به درخت گل موعود رسيد، چون پسر صداى پاى دختر را شنيد، برخاست و نگاه كرد، دختر را ديد و خود را در قدم دختر انداخت .
دختر گفت : الحال محل تواضع نيست ، بيا تا به طويله رفته ، دو سه اسب بر زين كشيده ، سوار شويم و بدر شويم . پسر با دختر آمد، قضا را مهتران در خواب بودند، دو سه اسب زين نموده و زر و جواهر بسيار در حقه گذارده ، سوار شدند و روى در راه نهادند.
اما پرويز - كه داماد باشد - دو سه ساعت انتظار عروس را كشيد، ديد كه دختر دير كرد، از حجله بيرون آمد و تفحص كرد، اثرى از آن دختر نديد. پريشان گرديد و ترك خانه پدر و اوضاع زندگى را كرده ، در همان شب و همان وقت در طويله آمد و سوار اسب گرديد و سر در پى دختر نهاده ، روانه شد. چون دختر و پسر از شهر بيرون آمدند، طى منازل و قطع مراحل نمودند تا به ساحل گاه رسيدند، از اتفاق كشتى مهيا ايستاده بود، كشتى بان را به مشتى زر و جواهر رضا نمودند و سوار كشتى شدند و راه دريا را پيش گرفته و اين شعر را مى خواندند:

كشتى بخت به گرداب بلا افكنديم   تا مگر باد مرادش ببرد تا ساحل
ناخدا را چه محل ، گر نبود لطف خداى   يا ز طوفان شكند، يا كه نشيند در گل
قضا را چون به ميان دريا رسيدند، به خاطر دختر رسيد كه در آن حال حقه زر را در آوردند و زرى به ناخدا دادند حقه را فراموش كرده ، در ساحل مانده ، چون اين واقعه را پسر شنيد سنبكى بر آن كشتى بسته سوار بر سنبك گرديد و برگشت كه حقه زر را يافته بردارد و برگردد.
بعد از رفتن پسر، صلح ناخدا به حركت آمده ، به خود گفت : اين دختر را خداى تعالى نصيب من كرده است . از نادانى آن شخص كه اين در گرانمايه را رها كرد و به طلب زر رفت . ناخدا نزديك دختر شد و خواست نقاب از روى دختر بردارد، دختر بسيار عاقل و دانشمند بود، با خود فكر كرد كه در اين وقت اگر تندى كنم ، مرا در دريا خواهد انداخت . پس بايد به حيله و تزوير او را خواب خرگوشى داده ، هم دفع الوقت كنم ، زيرا تندى و تيزى به كار نمى آيد. پس در آن دم به كشتى بان گفت : اى مرد! من از آن توام ، اما به شرطى كه عقد دائمى كه آئين عروسى است نمائيم ، چرا كه فعل حرام ، از راه عقل و مروت دور مى باشد، كشتى بان به زبان قبول دار شد و لنگر از سر زورق تمام برداشت و چادر كشتى را از سر باز كرد و متوجه وطن خود شد. اما راوى مى گويد و روايت كند كه چون پسر به ساحل رسيد، از خاطرش خطور كرد كه اى دل غافل ، كدام دانه در و گوهر عزيزتر از آن در گرانمايه خواهد بود كه تو او را از دست دادى و به طلب از زر و زيور آمدى ؟ پشيمان شده زر را هم نيافته ، باز گرديد، چون بدان موضع رسيد كه كشتى را گذاشته بود، از كشتى نشانى نديد، مضطرب و سرگردان گرديد آن سنبك را روانه نمود و در تفحص دختر روانه شد (59) .
ليلى و مجنون
آورده اند مجنون و ليلى در روستائى متولد شدند، پس از آنكه به سن درس خواندن رسيدند با هم به مكتب رفتند مدتى بود در مكتب همديگر را مى ديدند كم كم به عنفوان جوانى كه رسيدند بهم ديگر علاقه شديد پيدا كردند عاشق و معشوق واقعى شدند دل مجنون پر از محبت ليلى بود و به عكس ، اين علاقه و شور روز بروز زيادتر مى شد تا آنكه مجنون از ليلى خواستگارى كرد وقتى كه خواستگاران از طرف مجنون به حضور اولياى ليلى آمده و اظهار خواستگارى كردند با اينكه ليلى از دل و جان مجنون را مى خواست ولى پدر و مادر او به حساب شرافت خاندانشان بر خاندان مجنون به خواستگارى جواب منفى دادند اين خبر كه از هر خبرى براى مجنون ناگوارتر بود وى را از خود بى خود كرد، خواب را شب و روز از او گرفت او چون شعله آتشى كه آب به آن پاشيدند سرخورده و ديوانه وار در بيابانها و صحرا مى گشت و همواره دم از ليلى مى زد، در اين مسير بود تا مريض ‍ شد. وقتى او را نزد طبيب بردند طبيب درك كرد كه بيمارى و افسردگى او از ناحيه روح اوست پس از تحقيق از اصل پرده برداشت و گفت درمان تو منحصر به ملاقات با ليلى است . طبيب گفت يك راهى به تو ياد مى دهم كه اگر آن را انجام دهى به مقصد مى رسى و آن اينكه مى دانى پدر و مادر ليلى داراى گاو و گوسفندان و شتران زيادى هستند شبانه روز چند نوبت شير آنها را مى فروشند و مشترى هم بسيار است ، شما ظرفى را بردار و به عنوان خريد شير به خانه ليلى برو، در ضمن شير خريدن او را خواهى ديد، همين ديدار دواى درد شماست ، مجنون از راهنمايى طبيب بسيار خرسند شد و فورى به خانه آمد ظرف سفالى بزرگ را تهيه كرد و يك راست به طرف خانه ليلى به عنوان شير خريدن رهسپار شد، وقتى كه به خانه او رسيد نگاه كرد ديد عده زيادى مشترى ايستادند تا نوبت آنها برسد، او هم در آخر صف ايستاد تا نوبتش برسد، در اين ميان هر لحظه ليلى را مى ديد و چشمش به جمال او روشن مى شد. ليلى كه با مشترى ها سر و كار داشت ناگاه در صف مشترى مجنون را ديد گويا تمام كارهاى خود را فراموش كرد همه توجهش به مجنون شد ناگاه بى اختيار جلو آمد به نزديك مجنون رسيد ظرف او را گرفت و بر زمين زد و شكست در اين حال مجنون بسيار خوشحال شد و خنده اى از ته دل سرداد به او گفتند عجب ديوانه اى هستى ، ظرف تو را ليلى گرفت و شكست چرا مى خندى و خوشحالى مى كنى ، مجنون در جواب گفت (اگر با ديگرانش بود ميلى ، چرا ظرف مرا بشكست ليلى ) و در همين مورد وحشى بافقى شعرى سروده است :
به مجنون گفت روزى عيب جويى   كه پيدا كن به از ليلى نكويى
كه ليلى گر چه در چشم تو حورى است   به هر عضوى ز اعضايش قصورى است
ز حرف عيبجو مجنون بر آشفت   در آن آشفتگى خندان شد و گفت
تو كى دانى كه ليلى چو نكويست   كز او چشمت همان بر زلف و رويست
تو مو بينى و مجنون پيچش مو   تو ابرو او اشارتهاى ابرو
تو قد بينى و مجنون جلوه ناز   تو چشم و او نگاه ناوك انداز
تو لب مى بينى و دندان كه چونست   دل مجنون ز شكر خنده خونست
كسى كو را تو ليلى كرده اى نام   نه آن ليلى است كز من برده آرام
اگر مى بود ليلى بد نمى بود   تو را رد كردن او حد نمى بود
اگر بر ديده مجنون نشينى   به غير از خوبى ليلى نبينى (60)
واقعيت بهت آور
در يكى از روزنامه هاى كثير الانتشار نقل شده بود كه خانم جوانى ، نمونه همانها كه در روايت امير المومنين آمده ، بر اثر آزادى به سبك غربى و به خاطر آمد و رفت دوستان شوهرش به خانه و در معرض بودن وى با سر برهنه و بدن نيمه عريان و رفت و آمد به مجالس مختلط مرد و زن ، با داشتن يك دختر بچه سه ساله ، دل به جوانى بست و در آرزوى رسيدن به او بر آمد، جوان غرق شهوت و هرزه بى دين كه زن جوان شوهر دار بيشتر باعث تحريك او شده بود، به زن گفت اين كودك مانع برنامه ماست ، بايد از ميان برداشته شود!! نزديك چهار ماه در رابطه با طفل معصوم بين عاشق و معشوقه از خدا بى خبر، و آن دو حيوان صفت درگيرى بود، بناچار مادرى كه كانون مهر و عاطفه و منبع رحمت و رافت آفريده شده بر اثر شهوت و ميل به آغوش ديگران هويت مادر بودن را فراموش كرد و دخترك مو طلائى و زيبا و بى گناه را به حمام خانه برد و او را با دست جهنمى خود خفه كرد تا مزاحم شهوت و شهوت رانى از ميان برداشته شود و جوان نامحرم آلوده اى براى چند لحظه به كام دل برسد و زن شوهر دارى در كمال بى عفتى براى چند دقيقه به لذت جنسى دست يابد و تا ابد دامن آلوده كند، و شوهر بيچاره را براى هميشه به داغى سوزنده و مصيبتى جانكاه دچار نمايد اگر شوهر اين زن غيرت به خرج مى داد و از اينكه زن جوان زيبايش آزاد در دسترس هر ديده اى قرار بگيرد و همه بتوانند او را در زيبايى و زينت و عشوه گرى و طنازى ببينند مانع مى شد طفل بى گناه كشته نمى شد داغى دائمى بر دل پدر قرار نمى گرفت ، زن شوهر دارى دامن عفتش هميشه لكه دار نمى گشت ، جوانى بدين صورت به بدبختى و بيچارگى دچار نمى شد و كانون گرم خانواده اى جوان و تازه ازدواج كرده از هم نمى پاشيد. آرى حجاب مصونيت است نه محدوديت (61) .
در طواف و اعتكاف
در روايت است حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام ) در مسجد الحرام معتكف بود و معلوم است كه در حال اعتكاف از مسجد نبايد حتى الامكان بيرون بيايند.
يك نفر از شيعيان آمد. گفت : آقا بدهكارم و گرفتار شده ام طرفم نمى خواهد مرا مهلت دهد، به فريادم برس . امام فرمود (حاصل روايت ) فعلا مرا ميسر نيست يعنى پولى كه من بدهم بدهى ات اداء شود نيست .
گفت : پس بياييد مهلت بگيريد شفاعت كنيد.
آقا كفش خود را برداشت و از در مسجد بيرون آمد. يكى از اصحاب رسيد، گفت ، آقا اى پسر پيغمبر كجا مى رويد؟ فرمود: مى خواهم بروم ضمانتش كنم . گفت : آقا شما اعتكاف داريد. فرمود: شنيدم از پدرم امير المومنين نقل فرمود از رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) كه فرمود:
كسى كه حاجت مومنى را برآورد بهتر است از حج عمره و دو ماه اعتكاف (شهرين عكافا) دو ماه كه دو ماهش مى شود بيست اعتكاف . رفت حاجت آن مومن را بر آورد و بعد هم به مسجد مراجعت فرمود.