عجب حكايتى ...!

سيد ابوالحسن حسينى

- ۷ -


يا رسول الله وقتى داخل دوزخ شدم ، ديدم كه گروهى از غيبت كنندگان سنگهاى آتشين در دهان داشتند و فرو مى بردند و از راه ديگر بيرون مى آمد. هر بارى كه آن سنگها را فرو مى بردند چنان فريادى مى كردند كه اگر اهل دنيا مى شنيدند هر آن هلاك مى شدند. يا رسول الله چون از آنجا گذشتيم جمعى را ديدم كه زبانهاى ايشان از كام گسسته مى شد و هر ساعت يك بار ملائكه هاى عذاب عمودهاى آتشين بر سر ايشان مى زدند.
پرسيدم كه اين قوم چه كرده اند؟
گفتند: اينها در دنيا به مساجد از روى ريا مى رفتند و در آنجا غيبت مى كردند.
يا رسول الله چون از آنجا گذشتيم گروهى را ديدم كه چرك و خون گنديده از فرج ايشان مانند جوى روان بود و همه مردم دوزخ از بوى گند ايشان فرياد مى كردند.
پرسيدم كه اين جماعت چه كرده اند؟
گفتند: اينها زناكارانند كه بى توبه از دنيا بيرون آمده اند.
يا رسول الله چون از آنجا گذشتيم گروهى را ديدم كه بر دارهاى آتشين سرنگون آويخته بودند و هر يك را به زنجير آتشين بسته . بعضى را قدح و برخى را سبو و گروهى را خيك ها بر گردن بسته و جمعى را طنبور و فرقه اى را بر بط و ناى آتشين بر بسته . هر يكى را دو زبانيه دوزخ موكل بودند و به دست هر يك قدحى و پياله اى از چرك و خون بود كه به ايشان مى خورانيدند كه همه گوشت و پوست روى ايشان در پياله مى ريخت و فرياد و ناله و زارى مى كردند.
من گفتم اينها چه كرده اند؟
گفتند: اينها خمر خورانند و مطربان كه بى توبه مرده اند.
يا رسول الله چيزها ديدم كه آنها را نمى توانم ذكر كنم و ديگر طاقت ديدن آنها را نياوردم .
گفتم : مرا باز گردانيد.
پس مرا پيش مالك دوزخ بردند. ديدم كه شخصى كه مرا به عوض او آورده بودند پيراهنى از آتش بر او پوشانيده و در دوزخ انداختند.
مالك مرا گفت كه اگر نه آن بودى كه رحمت خداى شامل حال تو بود اين پيراهن آتش را بر تو مى پوشانيدند.
پس گفت : اى بنده خدا، مى خواهى كه بهشت و اهل او را مشاهده نمائى ؟
گفتم : آرى پس يكى از فرشتگان را فرمود كه اين شخص را پيش رضوان بهشت بريد و بگوئيد كه اين مرد يكى از امتان محمد (صلى الله عليه و آله ) است كه شربت مرگ چشيده و اهل دوزخ را ديده و نيكى او را زياده از بدى آمده است او را به بهشت بر تا بهشت را ببيند و خبر از براى اهل دنيا ببرد كه چه در پيش است .
چون مرا پيش رضوان بردند جوان خوشروى خوش خوى خوش لقائى را ديدم كه مثل او هرگز كسى را نديده بودم .
در روى من چون گل بشكفت و بخنديد. پس فرشتگان نيكو صورت را فرمود تا در بهشت را بگشودند و مرا به بهشت بردند.
كوشكى ديدم به غايت رفيع و عالى كه شرح آن به گفتن راست نيايد.
پرسيدم كه اين قصر از آن كيست ؟
گفتند: از آن خير البشر است .
باز پرسيدم كه مرا هيچ جائى هست ؟
گفتند: آرى ، هر كه از اهل توحيد است او را در بهشت جا و مقام خواهد بود.
يا رسول الله چندان عجايب و نعمتها ديدم كه وصف آن ها به زبان راست نيايد. پس باز مرا پيش مالك دوزخ بردند ديدم همه اهل عذاب در دوزخ افتاده چنان كه گوئى مرده اند و هيچ كس را عذاب نمى كردند.
پرسيدم كه يا مالك چيست كه از اين دوزخيان آوازى بر نمى آيد؟
مگر مرده اند؟ گفت : يا جرير اينجا جاى مرگ نيست . اما چون روز پنجشنبه و جمعه مى شود خداى تعالى عذاب را از دوزخيان بر مى دارد.
پس مرا گفت برو و باقى عمر خود را به عبادت و بندگى خدايتعالى صرف كن . پس مالك آواز داد به آن جمعى كه به صورت گرگان بودند. گفت كه اين مرد را ببريد و جان او را در كالبدش رسانيد.
پس موكلان مرا باز آوردند. در آن وقت اقوام مرا غسل داده و كفن كرده بر من نماز گذارده بودند كه به فرمان خداى تعالى جان مرا باز آوردند بر خاستم و نشستم .
يا رسول الله اين همه در يك لحظه بر من گذشت .
پس حضرت فرمود كه جبرئيل به فرمان ملك جليل مرا خبر داده آنچه تو بيان كردى بيان تو واقع است و خلافى ندارد. پس روى مبارك را به اصحاب كرده فرمود: هرگز اين چنين قضيه كسى را روى نداده و كسى را به غير از جرير روى نخواهد داد تا قيامت .
سبب اين قضيه آن بود كه چون حضرت رسول (صلى الله عليه و آله ) را به معراج بردند منافقان با هم مى گفتند كه اين قصه اگر راست مى بود پس چرا او را از مكه معظمه به مدينه نبردند كه خود مى رفت . پس اين واقعه بر جرير بن عطاى جريح واقع شد كه از او راستگوتر و فاضل تر و صالح تر در ميان قوم نبود. حقتعالى از روى حكمت اين واقعه را بر جرير نمودار كرد كه معاينه ببيند و در ميان آن قوم خبر دهد.
پس هر گاه آن حضرت از معراج و بهشت و دوزخ و ملك رضوان و جور قصور بيان مى فرمود و منافقان شك مى كردند جرير تصديق مى نمود آن حضرت را و آن طايفه قبول مى كردند و به سخن آن حضرت شبه از دلها مى كردند (70) .
نمونه از بخشش امام على (عليه السلام )
امير المومنين (عليه السلام ) براى انجام كارى وارد مكه شد، ديد (( يك عرب بيابانى )) به پرده هاى كعبه چسبيده و مى گويد:
اى خدايى كه مكان ندارى و هيچ مكانى از او خالى نيست و جايى او را در بر نگرفته ، به اين عرب چهار هزار درهم روزى ده .
رواى گفت : امام (عليه السلام ) جلو رفت و فرمود: اى اعرابى چه مى گويى ؟
گفت : شما كى هستى ؟ فرمود: من (( على بن ابى طالب (عليه السلام ))) هستم .
عرب گفت : شما همان كسى هستى كه حاجت مرا ادا مى كنى .
فرمود: حاجتت چيست ؟
گفت : يك هزار درهم مى خواهم كه مهر همسرم كنم و يك هزار درهم مى خواهم قرضم را ادا كنم و يك هزار درهم مى خواهم تا خانه بخرم و يك هزار درهم مى خواهم تا با آن زندگى كنم ؟
امام (عليه السلام ) فرمود: انصاف خوبى دارى هر وقت به مدينه الرسول (صلى الله عليه و آله ) آمدى ، خانه مرا پيدا كن ، اعرابى پس از يك هفته از مكه خارج و به مدينه رفت ، در شهر مدينه صدا زد چه كسى مرا به خانه على (عليه السلام ) هدايت مى كند؟ امام حسن (عليه السلام ) او را ديد و فرمود: من تو را به خانه على (عليه السلام ) مى برم . اعرابى پرسيد: پدر تو كيست ؟
فرمود: على (عليه السلام ). مادرت كيست ؟ فرمود: فاطمه زهرا (عليه السلام ) سرور زنان جهان . پرسيد: جدت كيست ؟ فرمود: پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله ).
پرسيد: جده ات كيست ؟ فرمود: خديجه . پرسيد: برادرت كيست ؟ فرمود: حسين (عليه السلام )،
گفت : همه دنيا از تو است ، نزد على (عليه السلام ) برو و بگو. به اعرابى اى كه در مكه وعده دادى اكنون بر در خانه ات آمده ، راوى گفت : امام (عليه السلام ) بيرون آمد و در صدد رفع نياز اعرابى بر آمد و سلمان را خواست و به او فرمود: اى سلمان ، باغى را كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) براى من غرس كرده ؛ به خريداران عرضه كن ، سلمان نيز به بازار رفت و باغ را به دوازده هزار درهم فروخت خدمت امام (عليه السلام ) آورد و اعرابى را هم احضار نمود، امام (عليه السلام ) چهار هزار درهم به او داد و چهل درهم ديگر براى خرج راه به او عطا كرد، خبر فروش باغ به فقراى مدينه رسيد و اطراف امام (عليه السلام ) جمع شدند، حضرت مشت را پر مى كرد و به آنها مى داد، تا جايى كه يك درهم باقى نماند و بعد وارد منزل شد، حضرت فاطمه پرسيد: يابن عم باغ اهدايى پدرم را فروختى ؟
فرمود: بلى به چيزى بهتر از دنيا و آخرت آن را فروختم ؟
حضرت فاطمه (عليه السلام ) گفت : خدا جزاى خير به تو دهد، و سپس اضافه نمود، من و بچه ها گرسنه ايم ؟ و حتما شما هم مثل ما گرسنه هستى ؟ امام براى تهيه چيزى از منزل خارج شد، تا شايد پولى از كسى قرض كند و صرف عيال نمايد، در اين اثنا پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بر حضرت فاطمه وارد شد و از او سراغ على (عليه السلام ) را گرفت ؟ و فرمود: اين درهمها را بگير و هنگامى كه فرزند عمويم على (عليه السلام ) بازگشت ، آنها را به او بده تا غذايى براى شما تهيه كند؟!
پيامبر (صلى الله عليه و آله ) از منزل خارج شد و على (عليه السلام ) بازگشت و فرمود: بوى خوشى به مشامم مى رسد، آيا فرزند عمويم به اينجا وارد شدند؟
فاطمه (عليها السلام ) گفت : آرى ، آنگاه درهمها را كه هفت درهم سنگى بود، به امام (عليه السلام ) داد و گفتار پيامبر (صلى الله عليه و آله ) را به اطلاع امام (عليه السلام ) رساند.
امام (عليه السلام ) همراه فرزند برومندش ، حسن (عليه السلام ) به بازار رفت ، مردى را ديدند، ايستاده و مى گويد: چه كسى به من قرض الحسنه مى دهد؟ امام (عليه السلام ) به فرزندش فرمود: آيا درهمها را به او بدهيم ؟ عرضه داشت : آرى پدر جان ، امام درهمها را به او داد و براى گرفتن وام راهى خانه شخصى شد، در راه اعرابى اى را با شترى (ناقه ) ديد اعرابى گفت : اين شتر را از من بخر؟
فرمود: بهاى آن را همراه ندارم ؟ اعرابى گفت : مهلت مى دهم ؟
فرمود: به چند درهم آن را مى فروشى ؟ گفت : به يكصد درهم ، امام (عليه السلام ) و فرزندش ، شتر را خريدند مقدارى راه رفتند و عربى ديگر را ديدند، عرب گفت : يا على (عليه السلام ) شتر را مى فروشى ؟
فرمود: براى چكارى مى خواهى ؟ عرضه داشت : مى خواهم در نخستين جهاد ابن عمت شركت كنم ؟
فرمود: اگر قبول كنى آن را رايگان به تو مى دهم ؟
اعرابى گفت : بهاى آن را دادم ، قيمت را معلوم كن ؟ فرمود: به يكصد درهم مى فروشم ؟ اعرابى گفت : من يكصد و هفتاد درهم به تو مى دهم ، آنگاه امام به فرزندش گفت : درهمها را بگير و شتر را به او بده .
امام به فرزندش فرمود: يكصد درهم را به اعرابى مى دهيم كه شتر را به ما فروخت و هفتاد درهم آن را براى مايحتاج مصرف مى كنيم .
امام (عليه السلام ) مى فرمايد: به دنبال عرب رفتم تا يكصد درهم را به او بدهم در راه پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله ) را در جايى ديدم كه هرگز به آنجا نمى آمدند.
پيامبر با لبخندى نگاهى به من كرد و فرمود: مى خواهى عربى كه شتر را به تو فروخته پيدا كنى ؟ گفتم : بلى پدر و مادرم فدايت باد، فرمود: اى ابوالحسن (عليه السلام ) كسى كه شتر را به تو فروخت ، جبرئيل بود و كسى كه آن را از تو خريد، ميكائيل بود و شتر (ناقه ) هم از شتران بهشتى و درهمها هم از سوى خداى جهانيان ، رسيده است (71) .
در پايان با دفتر (( عجب حكايتى ...! )) قطره اى از حكايات و سرگذشتهاى گذشتگان را به تحرير در آورديم و چنين شد كه گرد آورى نموديم ، مطالبى آموزنده اى را كه شايد چراغ راهى شود.