عاقبت بخيران عالم جلد ۲

على محمد عبداللهى

- ۳ -


سر اين پل يا سر پل صراط؟!
روزى ملك شاه به شكار رفته بود در قلعه اى نزول نمود جمعى از غلامان او گاوى ديدند كه صاحب ندارد گاو را كشته و گوشت آن را خوردند. گاو از پيرزنى بود كه با سه يتيم خود از شير آن زندگى مى كرد، وقتى زن با خبر شد كه سربازان ملك شاه گاوش را كشته اند، بسيار اندوهناك گرديد، سحرگاه بر سر پل زاينده رود آمد.
ملك شاه وقتى خواست از پل بگذرد، پيرزن از جاى برخاست و گفت : اى پسر آلب ارسلان داد مرا بر سر اين پل مى دهى يا بر سر پل صراط، خوب فكر كن ببين كداميك برايت بهتر است ملك شاه گفت : سر پل زاينده رود، زيرا طاقت دادخواهى تو را بر سر پل صراط ندارم ، اكنون بگو تو را چه شده تا به آن رسيدگى كنم .
گفت : گاوى داشتم ، غلامان تو آن را كشته اند، در واقع اين ظلم از تو سر زده كه درباريان و اطرافيان را خود سرانه تربيت كرده اى . ملك شاه دستور داد: غلامانى كه اين عمل را مرتكب شده اند، پيدا كنند، طولى نكشيد كه مجرمين را آوردند، ملك شاه آنها را سخت مجازات كرد و در عوض يك گاو پيره زن صد گاو به او داد و گفت : اى پيره زن آيا از پسر آلب ارسلان راضى شدى ؟ عرض كرد، آرى به خدا راضى شدم .
پس از درگذشت ملك شاه پيره زن صورت بر خاك او گذاشته گفت : پروردگارا پسر آلب ارسلان با همه پستى خود درباره من عدالت نمود و سخاوت كرد تو نيز اكرم الاكرمينى ، اگر درباره او تفضل فرمايى و از جزايش ‍ بگذرى دور نيست . در آن ايام يكى از زهاد ملك شاه را در خواب ديد. از حالش پرسيد؟ گفت : اگر شفاعت پيره زن كه در سر پل زاينده رود به دادش ‍ رسيدم ، نبود واى بر من بود(32).
ابراهيم بن مهدى و غلام حجام
ابراهيم بن مهدى عموى ماءمون خليفه عب اسى در زمان وى ادعاى خلافت كرد، مردم با او بيعت كردند يك سال و يازده ماه و دوازده روز خليفه بود تا اينكه ماءمون با او جنگيد، او را شكست داد و او فرار كرد و مخفى شد، حال ماجرا را از زبان خود ابراهيم بشنويم . او مى گويد: ماءمون براى دستگير كننده من صد هزار درهم جايزه قرار داده بود، من از ترس ‍ نمى دانستم چه كنم يك روز ظهر در هواى گرم از خانه خارج شدم . در حال ترس و وحشت حركت مى كردم ناگاه خود را در كوچه اى بن بست ديدم ، خيال كردم اگر بر گردم ، هر كه مرا ببيند در شك خواهد افتاد كه ناگاه چشمم به غلامى افتاد كه بر در خانه اى ايستاده است جلو رفته گفتم . آيا در منزل شما جايى هست كه يك ساعت در آنجا بگذرانم ؟ گفت : آرى : در را باز كرد من داخل شدم ، اطاق تميزى داشت كه از حصير و فرش پوشيده شده بود. چند پشتى تميز از چرم در يك طرف ديده مى شد. او مرا داخل اطاق كرد و در را بست و خودش خارج شد.
با خود گفتم حتما فهميده جايزه اى را كه براى پيدا كردن من قرار داده اند، رفت تا اطلاع دهد، در ترس و وحشت عجيبى قرار گرفتم .
طولى نكشيد غلام برگشت ، بوسيله حمالى هر چه احتياج داشتيم آورد. نان و گوشت با يك كوزه نو و تميز را از حمال گرفته پيش من گذارد، گفت : مولاى من غذايى كه به دست غلامى سياه تهيه شود ممكن است شما نخوريد، چون شغل من حجامت است اگر زحمت نباشد خودتان تهيه فرماييد. گرسنگى مرا ناراحت كرده بود، به اندازه خودم غذا درست كرده خوردم و بعد او مقدارى ميوه و آجيل آورد خورديم و چون خسته بوديم هر دو بخواب رفتيم . من اول شب بيدار شدم ، به فكر جوانمردى و همت اين مرد حجام افتادم ، او را بيدار نمودم . كيسه دينارى كه همراهم بود پيش او گذاردم و گفتم : من مى خواهم بروم اين پول را به خرج زندگى خود برسان اگر از اين وضع خلاصى يافتم و گرفتاريم برطرف شد بيش از اين به تو خواهم داد.
غلام گفت : گرچه ما فقيران پيش مثل شما قرب و منزلت نداريم ولى آيا ممكن است براى چنين پيش آمدى كه روزگار به من عنايت كرده و روزى را در خدمت مولاى خود ابراهيم بن مهدى گذرانده ام پولى بگيرم ! به خدا سوگند اگر اصرار بفرماييد خودم را مى كشم . با اين كه سنگينى كيسه مرا ناراحت كرده بود آن را برداشته به طرف در رفتم تا بروم ، غلام گفت : اين مكان از هر جايى براى شما امن تر است بودن شما خرج سنگينى براى من ندارد، اگر اينجا بمانيد تا خداوند فرجى برساند گمانم بهتر باشد، برگشتم ولى خواهش كردم از همان كيسه خرج كند قبول نكرد.
چند روزى در آنجا بودم ديگر خسته شدم و نخواستم بيش از اين بر او تحميل باشم ، يك روز كه براى كارى از منزل خارج شده بود من لباس زنانه پوشيدم و نقاب زده از آنجا بيرون آمدم در بين راه ترس و وحشت زيادى مرا گرفت : رسيدم به نزديك پل آبى . خواستم از پل بگذرم ، يكى از سربازان كه خدمتكاران خودم بود مرا شناخت ، به من چسبيد و گفت : اين همان كسى است كه ماءمون او را مى خواهد، از ترس او و اسبش را در ميان رود آب انداختم و با عجله فرار كردم . مردم براى نجاتش جمع شدند، خود را به در خانه اى رساندم كه زنى ايستاده بود.
گفتم : خانم اجازه مى دهيد: داخل خانه شوم و خون مرا بخريد چون در تعقيبم هستند. آن زن گفت : بفرماييد و مرا به اطاقى راهنمايى كرد، غذا برايم آورد و گفت نترس هيچ كس ترا نديده طولى نكشيد در منزل با شدت زيادى كوبيده شد، همين كه زن در را باز كرد، ديدم همان كسى كه او را در ميان رود انداخته بودم بدون اسب وارد شد، خون از سرو رويش ‍ مى ريخت ، زنش پرسيد چه شده ؟ گفت : نزديك بود به يك ثروت مهمى برسم ولى نشد. جراحتهاى سرش را بست و در بستر او را خوابانيد آنگاه پيش من آمد و گفت : گمان مى كنم قضيه مربوط به شما است گفتم : بلى . گفت : نترس اشكالى ندارد.
سه روز آنجا ماندم . روز سوم گفت : من از اين مرد مى ترسم ، اگر از بودن تو اينجا با خبر شود، ديگر چاره اى براى تو نيست ، بهتر است تا اطلاع پيدا نكرده خود را نجات دهى ، از آن زن تا شب مهلت خواستم شب باز لباس ‍ زنانه پوشيده خارج شدم ، رفتم به خانه كنيز سابق خودم ، همين كه او چشمش به من افتاد شروع به گريه كرد و بر سلامتى ام خدا را شكر نمود. به عنوان تهيه نمودن وسايل پذيرايى فورا از منزل خارج شد، طولى نكشيد كه با ابراهيم موصلى و عده اى از سربازانش برگشت و مرا به او تسليم كرد، ديگر تن به مرگ داده با همان لباس زنانه مرا پيش ماءمون بردند.
ماءمون در مجلس عمومى نشسته بود، همين كه وارد شدم ، بر او سلام كردم . گفت : خدا سلامتت ندارد. گفتم : تو در مجازات و كيفر مثل منى حق دارى ولى گذشت و عفو براى شما بهتر است . من خودم مى دانم كه گناهم بزرگ است ولى عفو و بخشش شما خيلى از آن بزرگتر است . ماءمون سر به زير انداخته بود من فرصت را مغتنم شمردم و اشعارى كه مضمون آنها طلب عفو و پوزش از خيانت بود خواندم ، همين كه ماءمون سر بلند نمود دو مرتبه اشعارى خواندم كه مضمونش مثل اشعار اول بود كه ناگاه متوجه شدم قيافه ماءمون عوض شد مثل اينكه دلش سوخت ، آثار عفو از صورتش آشكار گرديد.
سپس رو به پسرش عباس و برادرش ابو اسحاق و بقيه خواص كرده گفت : نظر شما درباره او چيست ؟ همه راءى به كشتنم دادند ولى در چگونگى قتل اختلاف داشتند. ماءمون به احمد بن ابى خالد گفت : تو چه مى گوئى ؟ احمد گفت : يا اميرالمؤ منين : اگر او را بكشى مانند خود كسى را كشته اى ولى اگر عفو كنى ، كسى اين چنين كارى نكرده كه از شخصى چون او بگذرد.
ماءمون سر به زير انداخت و به فكر فرو رفت ، لحظاتى بعد شعرى خواند كه مضمونش اين بود كه مرا خواهد بخشيد يك مرتبه نقاب زنانه از صورت برداشتم و با صداى بلند گفتم : الله اكبر به خدا اميرالمؤ منين از جرم من گذشت ، ماءمون هم گفت : ديگر نترس تو را بخشيدم . دستور داد خلعتى برايم آوردند.
پس از آن گفت : عمو جان ديدى ابو اسحاق و عباس راءى به قتل تو دادند. گفتم : آنها صلاح شما را مى خواستند ولى شما لطف و بزرگوارى در حق من كرديد، ماءمون گفت عمو جان تو را بخشيدم و نگذاشتم منت كسى بر گردنت براى شفاعت و وساطت باشد، آنگاه سجده اى طولانى نمود. وقتى سر برداشت گفت : مى دانى براى چه سجده كردم ؟ گفتم : به شكر پيروزى بر دشمن دولت خود، گفت : به خدا سوگند براى اين نبود، بلكه براى اين شكرگزارى كردم كه خداوند عفو را به من الهام نمود، اينك مايلم جريان مخفى شدن خود را شرح دهى كه در اين مدت چه بر سرت آمد.
من آنچه از مرد حجام و سرباز و زنش و كنيزم ديده بودم شرح دادم . دستور داد كنيزم را حاضر كنند. او در خانه اش منتظر جايزه نشسته بود، وقتى آمد ماءمون پرسيد چرا با آقاى خود معامله اين چنين كردى ؟ كنيز در جواب گفت : براى جايزه !
ماءمون دستور داد كنيز را صد تازيانه زدند، سرباز را مجبور كرد برود حجامت ياد گيرد و كسى را ماءمور كرد مواظب او باشد تا به حجامى اشتغال ورزد، به زن سرباز گفت : مثل تو زنى حيف است خانه نشين باشد تو بايد در دربار خليفه مشغول به كار شوى . مرد حجام را براى نگهبانى مخصوص ‍ خود استخدام كرد و برايش حقوق زياد در نظر گرفت . (33)
آيا به آسمان رفته اى ؟!
شخص كافرى به اسم ((عبدالملك )) خدمت امام صادق عليه السلام رفت تا درباره توحيد و خداشناسى با امام عليه السلام بحث كند.
امام به او فرمود: آيا مى دانى كه زمين زير و زبرى دارد؟ عرض كرد: آرى . فرمود: آيا تا به حال به زير زمين رفته اى ؟ عرض كرد: نه .
فرمود: آيا مى دانى كه زير زمين چه خبر است ؟ عرض كرد: نمى دانم ، ولى گمان مى كنم چيزى نباشد.
فرمود: آيا به آسمان ، بالا رفته اى ؟ مرد گفت : نه .
فرمود: از تو عجيب است كه نه به شرق عالم رفته اى و نه به غرب عالم ، نه به زير زمين فرو شده اى و نه به آسمانها بالا رفته اى ، تا بفهمى كه آفريده اى دارند و منكر هر چه در آنهاست ، هستى . آيا خردمند، چيزى را كه نمى داند، منكر مى شود؟
مرد گفت : تا به امروز هيچ كس مانند شما با من سخن نگفته بود. شما مرا به شك انداختيد.
فرمود: پس تو حالا شك دارى كه شايد خدايى باشد و شايد آفريدگارى نباشد. مرد عرض كرد: شايد همين طور باشد.
وقتى كه مرد به شك خود اعتراف كرد، امام ، شروع به تعليم او كرده و گوشه اى از شگفتيهاى آفرينش را براى وى بيان فرمود و رد آخر به وى امر نمود كه در نظم دستگاه آفرينش و بزرگى آن تفكر و دقت نمايد. بدين ترتيب ، پس از مدتى آن شخص ايمان آورده و مسلمان شده و يكى از بزرگان گرديد.
آرى ، امام ابتدا وى را متوجه جهلش نمود و وقتى كه از جهل مركب بيرون آمد، او را تعليم فرمود و حقايق را نشانش داد.(34)
احترام به سادات
((ابوالحسين )) از سادات فاطمى بود و نسبتش با چند واسطه به امام صادق عليه السلام مى رسيد. او در قم زندگى مى كرد وى مردى شرابخوار بود و زندگى را به سختى مى گذرانيد.
در آن زمان ، ((احمد بن اسحاق )) وكيل امام هادى عليه السلام در شهر قم بود. روزى براى ابوالحسين كارى پيش آمد و نيازمند كمك شد، به همين خاطر به خانه احمد رفت . چون مى دانست كه ابوالحسين شراب مى نوشد، او را به خانه اش راه نداد و از خودش راند.
مدتى بعد، احمد براى زيارت امام هادى عليه السلام به ((سامره )) رفت ، اما امام او را راه نداده احمد پيغام فرستاد و عرض كرد: اجازه دهيد كه مشرف شوم و بدانم كه خطاى من چيست ؟
پس از خواهش بسيار، حضرت به او اذن دخول داد. وقتى كه احمد از تقصير خود پرسيد؟ حضرت فرمود: پسر عموى من پيش تو آمد ولى تو او را از خود راندى .
احمد عرض كرد: او را از خود راندم زيرا كه شراب مى خورد. حضرت فرمود: بايد رعايت نسبش را مى كردى و احترامش مى نمودى شايد پشيمان مى شد و توبه مى كرد.
پس از مدتى احمد به قم مراجعت كرد. وقتى كه ابوالحسين به ديدن وى رفت ، احمد تمام قد جلويش بلند شد و به او احترام گذاشت و او را بالاى مجلس نشانيد و به او احترام زيادى كرد. وقتى كه مجلس تمام شد. ابوالحسين گفت : چطور شد كه قبلا مرا به خانه ات راه نمى دادى ولى حالا كه از سامره برگشته اى ، اين طور به من احترام مى گذارى .
احمد گفت : اين كار دستور امام است سپس حكايتش را براى وى نقل كرد. وقتى كه حرفش تمام شد، ابوالحسين گفت : خاك بر سرم كه خودم را به اين گناه آلوده . و در همان موقع توبه كرد و ديگر لب به شراب نزد. بدين ترتيب با عنايتى كه امام به او فرمود به راه راست هدايت گرديد.(35)
چرا شيعه شدى ؟!
محدث نورى مى نويسد: در سال 1317 هجرى قمرى ، يك خانواده سنى در نجف اشرف به مذهب شيعه گرويدند. چون اين كار عجيب و استثنايى بود، من از رئيس خانواده خواستم كه ماجرا را با قلم خودش ‍ بنويسد.
رئيس خانواده ، سيد عبدالحميد نام داشت . وى خطيب و قارى قرآن و در نجف اشرف كتابفروشى داشت . او، ماجراى شيعه شدن خود و خانواده اش ‍ را چنين نوشت : روزى زن يكى از ملايان به سر درد شديدى مبتلا گرديد، بطورى كه از خواب و خوراك افتاد و بعد از مدتى بى خوابى ، دو چشمش ‍ نيز كور شد. وقتى خانواده زن در درمان او درمانده و نااميد شدند به من مراجعه كرده و چاره خاستند. من گفتم : بيمارى او علاجى ندارد. مگر اين كه اميرالمؤ منين كه حلال مشكلات است ، كارى كند. شب وقتى حرم خلوت شد، او را به حرم ببريد و دست به دامن اميرالمؤ منين شويد.
اتفاقا آن شب ، درد زن كم شد و پس از چند شبانه روز بى خوابى به خواب عميقى فرو رفت . در عالم خواب ديد كه مى خواهد به حرم على عليه السلام برود. در اين حال ، شخصى نورانى و روحانى به وى نزديك شد و فرمود: ((اى زن ، راحت باش . خوب مى شوى )). زن عرض كرد: آقا، شما كى هستيد؟ او فرمود: من مهدى آل محمد هستم . زن از خواب بيدار شد، هنوز چشمانش نابينا بود ولى آرامشى عجيب يافته بود. صبح چهارشنبه از خانواده اش خواست كه او را به ((وادى السلام )) و ((مقام حضرت مهدى (عج ))) ببرند. مادر، خواهر و بستگانش او را به آنجا بردند. او در محراب نشست و شروع به گريه و زارى و استغاثه به حضرت مهدى (عج ) نمود، طورى كه بيهوش شد و از حال رفت . در آن حال ديد كه دو آقاى نورانى كه يكى از آنها را قبلا ديده بود، نزد او آمدند. يكى از آنان به او فرمود: راحت باش ، خداوند به تو شفا داد.
زن عرض كرد: شما كى هستيد؟ آقا فرمود: من على بن ابيطالب هستم و اين فرزندم مهدى است . زن به هوش آمد، متوجه شد كه بينا شده است و همه جا را مى بيند. از شادى فرياد كشيد: مادر، شفا يافتم .
او را شادى كنان به شهر آوردند. پس از اين معجزه ، آن خانواده و عده ديگرى از اهل سنت ، به مذهب شيعه گرويدند(36).
غلام فرارى
يكى از اميران ((بنى عباس )) غلامى به نام ((رفيد)) داشت ، روزى امير بر غلامش خشمگين شد و تصميم به كشتن او گرفت . رفيد از نزد حاكم گريخت و به امام صادق عليه السلام پناهنده گرديد و از حضرت خواست كه وى را پناه دهد.
حضرت به او فرمود: نزد او برگرد و سلام مرا به او برسان و بگو كه ، جعفر بن محمد عليه السلام فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله غلام تو را پناه داده است . به او آزارى مرسان .
غلام گفت : ارباب من ، مردى از سرزمين شام است و همان طورى كه مى دانيد، بيشتر شام مخالف شما هستند مى ترسم اگر پيام شما را به او برسانم ، بيشتر خشمگين شود.
امام عليه السلام فرمود: نترس ، برو و آنچه گفتم به او برسان ، غلام به طرف خانه آقايش به راه افتاد. در بيابان ، عربى به او رسيد و گفت : كجا مى روى اى مرد؟ من مرگ را در صورتت مى بينم .
آنگاه دست غلام را گرفت و به آن نگاه كرد و گفت : اين دست ، از آن كسى است كه به زودى كشته مى شود. بعد، به پاى غلام نگاه كرد و گفت : اين پا مال شخصى است كه به قتل مى رسد. به همين ترتيب تمام بدن غلام را برانداز نمود و گفت : اين بدن ، بدن كسى است كه به سوى مرگ مى رود.
سپس به زبان غلام دقيق شد و گفت : از مرگ نترس ، زيرا بر زبان تو پيامى است كه اگر به كوههاى بلند، اين پيام را برسانى ، همگى مطيع خواهند شد.
غلام به راهش ادامه داد تا اينكه به خانه مولايش رسيد. همين كه وارد خانه شد، او را گرفتند و دستهايش را بستند و حاكم دستور داد او را به قتل برسانند. جلاد با شمشير برهنه آمد و بالاى سر غلام ايستاد تا سر از تنش ‍ جدا نمايد. در آخرين لحظات ، غلام گفت :
اى امير، مرا به زور نگرفتى ، بلكه با پاى خودم به اينجا آمدم ، زيرا مطلبى دارم كه مى خواهم در خلوت به تو بگويم . حرف مرا بشنو، آنگاه اگر خواستى مرا بكش !
مرد شامى ، به اطرافيانش دستور داد كه خارج شوند، وقتى اتاق خلوت شد، غلام گفت : مولاى من و تو، حضرت جعفر بن محمد عليه السلام به تو سلام رساند و گفت : مرا پناه داده است .
مرد شامى كه متعجب شده بود، با هيجان زيادى پرسيد: آيا قسم مى خوردى كه آن حضرت به من سلام رسانيده است ؟
غلام قسم خورد. مرد شامى دو بار ديگر اين سؤ ال را تكرار كرد و غلام قسم خورد كه عين حقيقت را گفته است . مرد شامى كه از شادى در پوست خود نمى گنجيد، فورا دست غلام را باز كرد و گفت : دلم آرام نمى گيرد مگر اينكه دست مرا به همان گونه ببندى .
غلام گفت : من جراءت اين كار را ندارم . امير گفت : تا اين كار را نكنى ، از شرمندگى من كاسته نمى شود. مرد شامى به قدرى اصرار كرد كه غلام دستهاى او را با طناب بست و سپس آن را باز كرد. مرد انگشتر خود را به غلام داد و گفت : اين مهر من است . از امروز تمام امور و كارهاى خودم را به تو واگذاردم و تمام ثروتم را به دست تو دادم ، هر كارى كه دلت مى خواهد، بكن .
به اين ترتيب ، غلام با چنگ زدن به ولايت امام صادق عليه السلام نه تنها از مرگ نجات يافت ، بلكه به بالاترين مقام در نزد مولايش رسيد(37).
پوستين اياز!
عده اى از اطرافيان سلطان محمود كه پيوسته از تقرب و نزديكى اياز به سلطان رنج مى بردند هميشه در فكر چاره اى بودند تا او را از نظر پادشاه بيندازند، با خبر شدند كه اياز را اطاق مخصوصى است و شبانه روزى يك مرتبه از آن خانه سركشى مى كند، و هيچ كس هم تا كنون از داخل آن اطاق اطلاع پيدا نكرده است .
پيش سلطان رفته گفتند: اياز كه اين قدر مورد توجه شما است خيانت مى كند، زيرا حجره اى به خود اختصاص داده و هيچ كس را نمى گذارد داخل آن شود، هر چه زر و جواهر يا وسايل مختلف به دست مى آورد در آن اطاق پنهان مى كند و اين خيانت آشكارى است .
سلطان محمود با اينكه بارها اياز را امتحان كرده بود، باز نيمه شبى دستور داد چند نفر چراغ بيفروزند و داخل آن خانه شوند تا از اسرار نهفته اطلاع پيدا كنند، وقتى كه وارد شدند، در آنجا جز پوستينى بسيار كهنه و مندرس با چارقى نيافتند. هر چه بيشتر جستجو نمودند كمتر يافتند، با تعجب جريان را به عرض سلطان محمود رسانيدند. دستور داد اياز را حاضر نمايند، وقتى اياز آمد از او سر نگه داشتن پوستينى به آن فرسودگى و چارقى از آن كهنه تر را پرسيد؟!
گفت : روزى كه به خدمت سلطان مشرف شدم چنين جامه اى داشتم ، همان لباس را حفظ كرده ام تا ابتداى وضع خود را فراموش ننمايم و پايم را از گليم بيرون ننهم اين همه لطف و انعام سلطان را از خود ندانم (سلطان علاوه بر جايزه اى گرانبها كه به او داد علاقه و محبتش نسبت به او بيش از پيش ‍ شد).(38)
ازدواج يوسف و زليخا
هنگامى كه حضرت يوسف عليه السلام به سلطنت مصر رسيد، چون در سالهاى قحطى عزيز مصر فوت كرده بود زليخا كم كم فقير گرديد، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدايى مى كرد به او پيشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنايتى كند سالها خدمت او مى كردى . شايد به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نمايد. ولى باز هم عده اى او را از اين كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشيد خاطرات گذشته برايش تجديد شود و تو را كيفر نمايد.
زليخا گفت : يوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كريم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر يك بلندى نشست . (هر وقت حضرت يوسف عليه السلام خارج مى شد جمعيت كثيرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند) زليخا همين كه احساس كرد يوسف نزديك او رسيد گفت : سبحان من جعل الملوك عبيدا بمعصيتهم و العبيد ملوكا بطاعتهم ، پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نمايد)).
يوسف عليه السلام پرسيد: تو كيستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از ياد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كيفر اعمال بد خود به اين روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدايى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. بعد از عزيز اولين شخص مصر بود و اينك ذليلترين افراد، اين است جزاى گنهكاران .
يوسف گريه زيادى كرد و بعد پرسيد: آيا هنوز چيزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهيم قسم ، يك نگاه به صورت تو، بيش از تمام دنيا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند. يوسف پرسيد: زليخا چه تو را به اين عشق واداشت ؟ گفت : زيبايى تو. يوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پيامبر آخرالزمان را ببينى كه از من زيباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله عليه و آله است ؟ زليخا گفت : راست مى گويى . يوسف عليه السلام پرسيد تو كه او را نديده اى ، از كجا تصديق مى كنى ؟ گفت همين كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به يوسف وحى كرد زليخا راست مى گويد ما نيز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پيامبر ما محمد صلى الله عليه و آله دارد، دوست داريم و به اين خاطر تو با زليخا ازدواج كن . آن روز يوسف به زليخا چيزى نگفت و رفت .
روز بعد به وسيله شخصى به او پيغام داد كه اگر ميل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زليخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نمايد، آن وقت كه جوان و زيبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پيرو بينوا و كور شده ام مرا مى گيرد؟!
حضرت يوسف عليه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ايستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زليخا را به او باز گرداند، چشمانش شفا يافت ، مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزيد، در آن شب يوسف او را دخترى بكر يافت ، خداوند دو پسر از زليخا به يوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بين آنها جدايى انداخت .
هنگامى كه يوسف عليه السلام مالك خزاين زمين شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با اين كه خزينه هاى زمين در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سير شوم و گرسنگان را فراموش نمايم . (39)
مخالفت نفس
مرد كافرى روزها به بازار بغداد مى آمد، مردم گرد او جمع مى شدند و او به آنها خبر مى داد از آنچه در منزل داشتند يا در نيت خود مى گرفتند. اين جريان را به موسى بن جعفر عليه السلام عرض كردند، حضرت با وضع ناشناسى به آن محل حاضر شد. به يكى از همراهان خود فرمود: چيزى در نيت بگير، و بعد از آن كافر پرسيد؟ مرد كافر از آنچه او در نظر گرفته بود خبر داد. موسى بن جعفر عليه السلام او را به كنارى برده فرمود: به واسطه چه عملى اين مقام را پيدا كردى با اين كه اين كار از مقام پيامبران است .
گفت : به اين درجه نرسيدم مگر به واسطه مخالفت با خواهش نفس ، حضرت فرمود: اسلام را بر نفس خود عرضه بدار ببين چگونه مى يابى آن را؟ عرض كرد: نفسم راضى به اسلام آوردن نيست .
حضرت فرمود: مگر نه اين است كه به اين مقام در اثر مخالفت نفس ‍ رسيده اى . پس اكنون با آن مخالفت كن ، مرد كافر، مقدارى فكر كرد و بعد ايمان آورد، ايمانش نيكو شد، پس از اين جريان گاه گاه به مجلس موسى بن جعفر عليه السلام حاضر مى شد.
روزى يك نفر درخواست كرد، از نيتش خبر دهد، هر چه فكر نمود چيزى نتوانست بگويد، آنگاه عرض كرد: من وقتى كافر بودم از امور پنهان اطلاع داشتم ولى حالا كه مسلمانم چرا نمى توانم ؟
حضرت فرمود: خداوند عمل هيچ بشرى را بى پاداش نمى گذارد، چون تو در آن موقع مخالفت با نفس مى كردى خداوند جزاى آن را در دنيا داد. تو را قدرت اطلاع بر اسرار پنهان مردم عنايت كرد، زيرا كافر در آخرت بهره اى ندارد، اكنون كه اسلام آوردى خداوند پاداش آن را ذخيره براى آخرتت كرده و جزاى دنيا را قطع نموده (40).
فضل خدا را ببين
مردى عاشق كنيز همسايه خود شد. خدمت حضرت صادق عليه السلام آمده جريان را به عرض ايشان رسانيده آن جناب فرمود: هر وقت او را ديدى بگو (اللهم اسئلك من فضلك ) يعنى : خداوندا او را از فضل تو مى خواهم . مدتى گذشت اتفاقا صاحب كنيز اراده مسافرت كرد. پيش همان همسايه آمده تقاضا كرد كنيزش را به رسم امانت پيش او بگذارد، در جواب گفت : من مردى مجردم ، ميل ندارم كنيز تو پيش من باشد.
آن مرد گفت : مانعى ندارد كنيز را برايت قيمت مى كنم تو از او به نحو حلال بهره بردار بعد از بازگشت تو را مخير مى كنم يا پول او را مى دهى و يا خودش را بر مى گردانى . اين پيشنهاد را پذيرفت . پس از چندى خليفه خواستار كنيزى شد. توصيف همان كنيز را پيش خليفه كردند، او را به قيمت بسيار بالا به خليفه فروخت پس از بازگشت آن مرد از مسافرت ، تمام پول را به او رد كرد ولى صاحب كنيز نگرفت و گفت : اين مال به تو تعلق دارد من بيش از مقدارى كه اول قيمت براى كنيز تعيين كرده ام بر نمى دارم . (41)
عزيزان اگر انسان قدرى اين لجام نفس سركش را مهار كند، خداوند او را از راه حلال به آنچه بخواهد، مى رساند اصلا خداوند روزى و نصيب هر كس ‍ را در حلال قرار داده و اين انسان بدبخت است كه عجله كرده و سعى مى كند آن را از راه حرام به دست آورد و در اين داستان بالا ديديد كه چطور در اثر مخالفت با هواى نفس به مقصود خود بلكه بالاتر هم رسيد.
شهربانو اسير يا آزاد؟
پس از شكست يزدگرد پادشاه ايران از مسلمانان او وقتى اوضاع را وخيم ديد فرار كرد و خود را مخفى نمود. ولى مسلمين دو دختر او را اسير كرد و به مدينه آوردند، زنان مدينه به تماشاى آنها مى آمدند. آنگاه آنها را وارد مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله كردند، عمر خواست صورت شهربانو را باز كند تا مشتريان او را تماشا كنند و بعد بخرند. شهربانو زير دست عمر زد و به زبان فارسى گفت : صورت پرويز سياه باد، اگر نامه رسول خدا را پاره نمى كرد، دخترش به چنين وضعى دچار نمى شد. عمر چون زبان او را نمى فهميد خيال كرد دشنام مى دهد، تازيانه از كمر كشيد تا او را بزند، گفت : اين دخترك مجوس مرا دشنام مى دهد. اميرالمؤ منين عليه السلام پيش آمد و فرمود: آرام باش او به تو كارى ندارد جد خود را دشنام مى دهد گفته شهربانو را برايش ترجمه كرد، عمر آرام گرفت .
به نقل ديگر عمر خواست آنها را در معرض فروش قرار دهد، حضرت امير عليه السلام فرمودند: ان بنات الملوك لاتباع و لو كانوا كفارا دختران پادشاهان به فروش نمى رسند اگر چه كافر باشند، ممكن است ايشان را اجازه دهيد هر كس را كه خواستند از مسلمين انتخاب نمايند، آنگاه به ازدواج آن شخص در آورده و مهريه او را از بيت المال از سهم همان فرد محسوب كنيد. شهربانو را كه به اختيار خود گذاشتند از پشت سر، دست بر شانه امام حسين عليه السلام گذارد و گفت : اگر به اختيار من است اين پرتو درخشان ، اين مهر تابان را انتخاب كردم ، با حسين عليه السلام ازدواج كرد و از پيوند مقدس و مبارك حضرت امام زين العابدين عليه السلام متولد شد(42).
اسلام آوردن بازان ايرانى
در ميان سلاطين و زمامدارانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنها نامه نوشت و ايشان را دعوت به اسلام كرد خسرو پرويز پادشاه ايران هم بود، نامه او را به وسيله عبدالله بن حذاقه فرستاد. هنگامى كه عبدالله نامه را به بارگاه خسرو رسانيد پادشاه ايران دستور داد ترجمه نمايند، چون ترجمه شد، خسرو پرويز ديد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نام خود را بر نامه او مقدم داشته است و نوشته : ((از محمد رسول خدا به كسرى عظيم فارس )) اين موضوع بر او گران ، آمد نامه را پاره كرد و به عبدالله هيچ توجهى ننمود، از جواب دادن نيز خوددارى كرد، وقتى خبر به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد كه نامه اش را خسرو از روى كبر و خود خواهى پاره كرده گفت : الهم مزق ملكه خدايا تو نيز پادشاهى او را قطع فرما.
خسرو پرويز نامه اى به بازان پادشاه يمن نوشت كه شنيده ام در حجاز شخصى دعوى نبوت كرده دو نفر از مردان دلير خود را بفرست تا او را دست بسته خدمت ما آوردند. بازان دو نفر از ميان مردان خود بنام ((بابونه )) و ((خرخسره )) انتخاب نمود و نامه اى كه متضمن دستور خسرو پرويز بود، نوشت و به وسيله آنها فرستاد. فرستادگان بازان شرفياب خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله شدند و نامه او را تقديم نمودند.
پيامبر صلى الله عليه و آله از روبرو شدن با آنها كراهت داشت زيرا بازو و بندهاى طلا بر بازو بسته كمربندهاى سيمين بر كمر داشتند، ريشهاى خود تراشيده و سبيلهاى بلند گذاشته بودند، به آنها فرمود: واى بر شما، چه كسى دستور داده ريش بتراشيد و سبيل بگذاريد؟ عرض كردند: پروردگار ما كسرى آن بزرگوار فرمود: ولى پروردگار من امر كرده شارب را بزنيم و ريش ‍ بگذاريم .
آنگاه فرمود: حالا برويد استراحت كنيد، تا فردا جواب شما را بدهم ، فردا كه به خدمت رسيدند فرمود: به بازان بگوييد: ديشب هفت ساعت از شب گذشته پروردگار من ، پروردگار او خسرو پرويز را به وسيله فرزندش شيرويه به قتل رسانيد و ما بر مملكت آنها مسلط خواهيم شد، و اگر تو بخواهى به جاى خود حاكم باشى و بر آن منطقه مثل حالا حكومت كنى ايمان بياور.
اين پيشآمد در شب سه شنبه دهم جمادى الاول سال هفتم هجرى واقع شد، فرستادگان با ضبط اين تاريخ مراجعت كردند، پس از چندى نامه اى از شيرويه به بازان رسيد، مضمون نامه حاكى بود كه در همان تاريخ خسرو پرويز را به علت جرايم زيادى كه داشت من به قتل رسانيدم و بر جاى او به تخت نشسته ام و اين نامه را نوشتم كه با آن مردى كه در حجاز دعوى نبوت مى كند كارى نداشته باشى شرح مشاهدات ((بابويه و خرخسره )) از تواضع پيامبر صلى الله عليه و آله و در عين حال عظمت و ابهت زايد الوصف آن حضرت و صادق بودن خبر آن بزرگوار از قتل خسرو پرويز به دست پسرش در همان شب و ساعت و... باعث شد كه بازان و بسيارى از مردم يمن ايمان آوردند(43).
آهنگر و آتش
مردى از صالحان و پرهيزكاران وارد مصر شد. آهنگرى را ديد كه آهن سرخ و تفتيده را با دست از كوره آتش بيرون مى آورد و حرارت آن به دست او هيچ تاءثيرى ندارد. با خود گفت : اين شخص يكى از بزرگان و اوتاد است . پيش رفت سلام كرد و گفت : تو را به حق آن خدايى كه در دست تو اين كرامت را جارى كرده ، دعايى درباره من كن . آهنگر اين حرف را كه شنيد شروع به گريستن كرد و گفت : گمانى كه درباره من بردى صحيح نيست ، من نه از پرهيزكارانم و نه از صالحين . پرسيد: چگونه مى شود با اينكه انجام چنين كارى جز به دست بندگان صالح خدا نيست ؟ پاسخ داد. صحيح است ولى دست من علتى ديگر دارد، آن مرد اصرار ورزيد تا از سبب باخبر گردد.
آهنگر گفت : روزى بر در همين دكان مشغول كار بودم . زنى بسيار زيبا و خوش اندام كه كمتر مانند او ديده بودم جلو آمد و اظهار فقر و تنگدستى شديدى كرد. من دل به رخسار او بستم و شيفته جمالش شدم و به او گفتم : اگر راضى شوى كام از تو بگيرم ، هر چه احتياج داشته باشى بر مى آورم با حالتى كه حاكى از تاءثير فوق العاده بود گفت : از خدا بترس من اهل چنين كارى نيستم . گفتم ، پس بلند شو و به جاى ديگر برو، او هم رفت ، طولى نكشيد دو مرتبه بازگشت و گفت : همين قدر بدان ، فقر و ندارى غير قابل تحمل مرا واداشت كه به خواسته تو پاسخ مثبت دهم . من دكان را بسته با او به خانه رفتم . وقتى وارد اطاق شديم در را قفل كردم ، پرسيد: چرا در را قفل مى كنى اينجا كه كسى نيست ؟ گفتم مى ترسم كسى بيايد و باعث رسوايى شود گفت : پس چرا از خدا نمى ترسى ؟!
نزديك او كه رفتم ديدم چون برگ بيد در معرض باد بهارى مى لرزد و قطرات اشك چون ژاله از ديده مى بارد، گفتم : تو ديگر از چه مى ترسى ؟ گفت هم اكنون خدا شاهد و ناظر ما است ، چگونه نترسم . با قيافه اى بسيار تضرع آميز گفت : اى مرد اگر مرا واگذارى به عهده مى گيرم خداوند پيكر تو را به آتش دنيا و آخرت نسوزاند. دانه هاى اشك او با لحن ملتمسانه اش در من تاءثير بسزايى كرد، از تصميم خود منصرف شدم احتياجاتش را بر آوردم و او با شادى و سرور زياد به خانه برگشت .
همان شب در خواب ديدم بانويى بزرگوار كه تاجى از ياقوت بر سر داشت به من فرمود: (يا هذا جزاك الله خيرا)، خدا پاداش نيكويى به تو عنايت كند، پرسيدم : شما كيستيد؟ (قالت ام الصبية التى اتتك و تركتها خوفا من الله عزوجل ، لا احرقك الله بالنار لافى الدنيا و لافى الاخرة ) گفت : من مادر همان دختركم كه نيازمندى او را به سوى تو كشانيد ولى از ترس خدا رهايش كردى ، اينك از خداوند مى خواهم كه در آتش دنيا و آخرت ترا نسوزاند.
پرسيدم : آن زن از كدام خانواده بود؟ گفت : از بستگان رسول خدا صلى الله عليه و آله ، سپاس و شكر فراوانى كردم ، به همين جهت حرارت آتش در من تاءثير ندارد(44).
عابد و آتش
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: زنى هرزه گرد با چند نفر از جوانان بنى اسرائيل مصادف شد. با قيافه به ظاهر آراسته آنها را فريفت . يكى از جوانان به ديگرى گفت : اگر فلان عابد هم اين زن را ببيند فريفته اش ‍ خواهد شد زن آلوده اين سخن را شنيد، گفت به خدا سوگند تا او را نفريبم به خانه بر نمى گردم .
هنگام شب به محل اقامت عابد رفت ، در را كوبيد، گفت : زنى بى پناهم ، امشب مرا در خانه خود جاى ده . عابد امتناع ورزيد. زن گفت : چند نفر جوان مرا تعقيب مى كنند اگر راهم ندهى و آنها برسند از چنگشان خلاصى نخواهم داشت . عابد اين حرف را كه شنيد او را اجازه ورود داد، همين كه داخل خانه شد، لباس از تن خود بيرون كرد و قامت دلاراى خويش را در مقابل او جلوه داد، چشم عابد به پيكر زيبا و اندام دلفريب او افتاد، چنان تحت تاءثير غريزه جنسى واقع شد كه بى اختيار دست خود را به اندامش ‍ نهاد، در اين موقع ناگاه به خود آمده متوجه شد چه از او سر زده ، ديگى بر سر بار داشت ، براى تهيه غذا زير آن آتش افروخته بود.
جلو رفت ، دست خود را به آتش نهاد. زن پرسيد: اين چه كاريست كه از تو سر مى زند؟!
گفت : دست من خودسرانه كارى كرد او را كيفر مى دهم . از ديدن اين وضع زن طاقت نياورد، از خانه او خارج شد در بين راه به عده اى از بنى اسرائيل ، گفت : فلان عابد را دريابيد كه خود را آتش زد. وقتى آمدند، مقدارى از دست او را سوخته يافتند(45).
انوشيروان و پيرخاركش
روزى انوشيروان از شكار بر مى گشت ، پيرمردى را ديد با پاى برهنه و جامه پاره پشته خارى بر پشت نهاده از حرارت آفتاب عرق از سرو رويش جارى است ، در آن حال استخوانى به پايش فرو رفت ، بطورى كه خون از آن روان شد پير هيچ توجهى نكرد. قدرى خاك بر آن زخم ريخت و لنگان لنگان به راه خود ادامه داد. شاه به حال او رحمتش آمد اسب پيش راند، گفت : پيرمرد وقت آسايش است از چه رو خود را به رنج مى اندازى و چنين زحمت مى كشى ؟ پير گفت : اى سوار، چهار دخترى بى مادر دارم ، هر روز پشته اى خار به بازار مى برم و به يك درهم و نيم نقره مى فروشم ، يك درهم نان مى خرم نيم درهم ديگر به پنبه مى دهم تا براى جامه خود بريسند، اگر اين رنج نكشم آنها بدون توشه مى مانند.
انوشيروان پرسيد خانه ات كجاست ؟ گفت در اين ده ، شاه گفت : آسوده باش ‍ من اين ده را به تو بخشيدم و ملك تو كردم . انگشترى به او داد تا نشانه آن مالكيت باشد. پير انگشتر را گرفت و رفت به بزرگ آن ده نشان داد. همگى پيش او شرط خدمت و ادب به جاى آوردند، در مدت كمى از ثروتمندان معروف شد.
مدتى گذشت ، اتفاقا روزى انوشيروان از شكار مى آمد از لشكر جدا افتاد تنها به همان ده رسيد. پرسيد اين ده از كيست ؟ گفتند: از كسى است كه سابقا خاركشى مى كرد، روزى شاه به حالش رقت نموده اين ده را به او بخشيد، انوشيروان خاطره گذشته را به ياد آورد. پرسيد منزل آن پير كجاست ؟ نشان دادند. چون به آنجا رسيد، عده اى از خدمتكاران را ديد جلو در ايستاده اند، گفت آقاى شما كجاست ؟ گفتند: مختصر كسالتى دارد. پرسيد: براى چه كسالت پيدا كرده ؟ گفتند: امروز در باغ كمى گردش كرد بر اثر همان تفريح كوفته شده ، شاه خنديد و از آن وضع در شگفت شد. گفت به او بگوييد ميهمانى آمده و مى خواهد ترا ببيند.
پير را خبر دادند، اجازه ورود داد، شاه وارد شد. ديد او در ميان بستر ديبا خوابيده است . همين كه چشمش به انوشيروان افتاد از جاى برخاست و زمين ادب بوسيد و عذر حال خود بيان نمود. شاه گفت : يك سؤ ال دارم جواب گوى تا بر گردم . عرض كرد: بفرماييد. گفت : آن روز كه استخوان در پاى تو شكست و مجروح شد هيچ نناليدى . اينك از زحمت تفريح در باغ شخصى خود بر بستر خوابيده اى و مى نالى ؟ پير گفت : اى پادشاه ! مرد بايد هنگام سختى صبر كند تا در موقع دولت بتواند زيست كند، از اين سخن ، انوشيروان بسيار خرسند شد، يك پارچه ده ديگر به او بخشيد، انوشيروان بسيار خرسند شد، يك پارچه ده ديگر به او بخشيد، آن روز را ميهمان او بود و شب برگشت (46).
فرق اسلام و مسيحيت !
دو نفر از جوانان مسيحى كه مسلمان شده و براى تحصيلات دينى به مراكش رفته بودند، تعريف مى كردند كه : چند سال قبل ، در اسپانيا زندانى شده بوديم . در زندان با يك جوان مسلمان عراقى آشنا شديم . او روزها به هنگام بيكارى ، در گوشه اى مى نشست . و با صوتى خوش قرآن مى خواند. ما كه مسيحى بوديم و زبان عربى نمى دانستيم : از حرفهاى او چيزى نمى فهميديم ، اما از قرآن خواندنش لذتى معنوى مى برديم . به همين خاطر تصميم گرفتيم كه از اوقات فراغت خود استفاده كرده . عربى ياد بگيريم . نزد همان جوان مسلمان ، كم كم عربى را ياد گرفتيم ، طورى كه هر گاه او قرآن خواند، ما معنى آيات را مى فهميديم ، تا اين كه او يك روز اين آيه را خواند: ((از خداوند رحمتش را بخواهيد.)) و سپس آيه اى خواند كه : ((بخوانيد مرا، تا اجابت كنم شما را.)) و بار ديگر، اين آيه را تلاوت كرد: ((هنگامى كه بندگانم از من چيزى بخواهند، من به آنان نزديك هستم .)) در اين هنگام ما به فكر فرو رفتيم كه چقدر بين اسلام و دين مسيحيت (فعلى ) تفاوت است . مسلمانان هرگاه بخواهند با خدا حرف بزنند، احتياج به واسطه ندارند. ولى مسيحيان در دين خود تشريفات پوچ و بيهوده اى دارند. آنها مى گويند كه هيچ كسى نمى تواند بدون واسطه با خدا حرف بزند و براى اين كار حتما بايد نزد كشيشها برود و به گناهان خود اعتراف كند و پولى بپردازد تا كشيش او را بيامرزد، در حالى كه خود كشيش ؛ هيچ راهى به سوى خداوند ندارد.
ما از شنيدن اين آيات منفعل شده و به شك افتاديم . و با خود فكر كرديم : آيا به راستى خداوند به ما نزديك است و ما بدون واسطه مى توانيم از او بخواهيم ؟)) مدتى گذشت تا اينكه روزى در زندان گرفتار عطش و تشنگى شديم و هيچكس هم در محوطه زندان نبود تا از او آب بخواهيم . وقتى كه از تشنگى به حالت مرگ افتاديم ، ناگهان به ياد آيات قرآن افتاديم و دعا كرديم كه : ((خدايا، اگر اين آيات از جانب تو و محمد صلى الله عليه و آله فرستاده توست ، به داد ما برس كه داريم از تشنگى هلاك مى شويم .)) در اين موقع ، ناگهان از ديوار مقابل ما، جوى آبى جارى گرديد. ما از آن آب نوشيديم و سيراب شديم و در همان لحظه تصميم گرفتيم كه مسلمان شويم . پس از رهايى از زندان اسلام را اختيار نموده و براى ادامه تحصيلات به اينجا آمديم (47).