عاقبت بخيران عالم جلد ۲
على محمد عبداللهى
- ۲ -
نفرين پدر
امام حسن عليه السلام هماره پدر ارجمندش على عليه السلام براى طواف به مسجدالحرام
رفتند، نيمه هاى شب بود، ناگاه شنيدند شخصى در كنار كعبه به سوز و گداز خاصى مناجات
مى كند، امام على عليه السلام به امام حسن عليه السلام فرمود: پيش او برو و به او
بگو نزد من بيايد. امام حسن عليه السلام پيش آن شخص رفت ، ديد جوانى است بسيار
مضطرب و هراسان ، كه سرگرم دعا و راز و نياز با خداى بزرگ است به او گفت : اميرمؤ
منان ، پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى گويد نزد من بيا.
آن جوان با شور و اشتياق وافر برخاست و به حضور على عليه السلام آمد، حضرت به او
فرمود: حاجت تو چيست كه اين گونه خدا را مى خوانى ؟
عرض كرد: من جوانى بودم بسيار عياش و گنهكار، پدرم مرا از گناه و آلودگى نهى مى كرد
ولى من به حرف او گوش نمى دادم ، بلكه بيشتر گناه مى كردم تا اينكه روزى پدرم مرا
در حال گناه ديد، باز مرا نهى كرد، ناراحت شدم ، چوبى برداشتم او را طورى زدم كه به
زمين افتاد، در نتيجه مرا نفرين كرد، نصف بدنم فلج شده (و با دست لباس را عقب زد و
قسمت فلج شده بدنش را به امام عليه السلام نشان داد)
از آن به بعد خيلى پشيمان شدم ، نزد پدرم رفتم با خواهش و گريه و زارى ، از او
معذرت خواستم ، و از او خواستم كه براى نجاتم دعا كند، او حاضر شد كه با هم برويم
در همان مكانى كه مرا نفرين كرد، در حقم دعا كند تا خوب شوم ، با هم به طرف مكه
رهسپار بوديم ، پدرم سوار شترى بود، كه در بيابان مرغى از پشت سر، شتر را رم داد و
پدرم از روى شتر بر روى زمين افتاد، تا به بالينش رسيديم از دنيا رفته بود، همانجا
دفنش كردم و اينك خود تنها به اينجا براى دعا آمده ام .
حضرت فرمود: از اينكه پدرت با توبه طرف كعبه آمد تا دعا كند تو شفا يابى معلوم مى
شود، از تو راضى شده است ، اينك من در حق تو دعا مى كنم .
آنگاه امام عليه السلام دست به دعا بلند كرد و سپس دستهاى مباركش را به بدان آن
جوان كشيد، جوان در دم شفا يافت . و بعد على عليه السلام به فرزندان توصيه كرد به
پدر و مادر خود نيكى كنند.(18)
معاويه و پسر دايى خود
((محمد بن ابى حذيفه )) پسر
دايى معاويه بود ولى يكى از ياوران و طرفداران پايدار على عليه السلام به شمار مى
رفت ، معاويه به واسطه علاقه اى كه او به على عليه السلام داشت دستگيرش نموده مدتى
او را به زندان انداخت يك روز با اطرافيان خود مشورت كرد كه اگر صلاح مى دانيد اين
نادان (محمد بن ابى حذيفه ) را از زندان خارج كنيم به سوى خود راهنمايى اش كرده امر
نماييم على عليه السلام را سب كند و در ضمن از گرفتارى زندان راحت گردد.
همه موافقت كردند. دستور داد او را از زندان بياورند وقتى حاضر شد معاويه گفت :
محمد! هنوز وقت آن نرسيده كه دست از محبت و پشتيبانى على بردارى و از اين گمراهى
برگردى ؟ نمى دانى كه عثمان كشته شد، عايشه و طلحه و زبير به خونخواهى او قيام
كردند. چون على پنهانى مردم را به ريختن خود عثمان وادار كرده بود. ما انتقام خون
او را مى خواهيم بگيريم ، محمد بن ابى حذيفه پاسخ داد:
معاويه تو مى دانى من از همه خويشان تو به تو، نزديكترم و بهتر از همه به حال تو
آشنايى دارم ؟ معاويه جواب داد: بله ! همين طور است : محمد گفت : پس با اين خصوصيات
سوگند به خدا كشنده عثمان را جز تو نمى دانم زيرا هنگامى كه عثمان تو و امثال تو
افراد ستمگر را به حكومت منصوب كرد، مهاجر و انصار پيوسته پيشنهاد مى كردند كه
شماها را از حكومت عزل نمايد و ريشه ظلم را براندازد او هم از بر كنار كردن شما
امتناع مى ورزيد از اين رو آنچه به او رسيد به واسطه كردار تو و امثال تو بود. طلحه
و زبير نيز از كسانى بودند كه مردم را بر كشتن عثمان تحريص مى نمودند.
معاويه ! خدا را گواه مى گيرم از هنگامى كه در جاهليت و اسلام تو را مى شناسم هيچ
گونه تغييرى نكرده اى و از اسلام و فضائل اخلاقى آن كمترين بهره اى نبرده اى و ذره
اى نيز از كردار ناپسندت كاسته نشده است ، دليل گفتارم همين است كه مرا به واسطه حب
و دوستى على عليه السلام سرزنش مى كنى با اين كه سپاهيان و هواداران اميرالمؤ منين
على عليه السلام همه از مردمان شب زنده دار و پيوسته روزه گير همه از مهاجرين و
انصارند، اما اطرافيان تو را مردمانى منافق و دورو تشكيل داده اند آزادشدگانى كه از
ترس ، اسلام آوردند و بندگانى كه از قيد بردگى رهايى يافتند. آنها را تو در دينشان
فريب دادى ، گوهر ايمانشان را گرفتى ، ايشان نيز دنياى تو را پسنديده از آن راه تو
را فريب دادند. آنچه انجام داده اى خودت خوب مى دانى و آنها هم آنچه كرده اند خبر
دارند!
سوگند به خدا كه براى هميشه على عليه السلام را به خاطر رضاى خدا و پيامبرش دوست مى
دارم و تو را به خاطر خدا و پيامبرش دشمن ، و تا جان در بدن دارم در اين عقيده
استوار و ثابت خواهم ماند.
معاويه كه از شدت خشم و غصب به خود مى پيچيد دستور داد او را به زندان برگردانند، و
آنقدر در زندان نگهش داشتند تا از دنيا رفت و روحش به فردوس جنان پر كشيد.(19)
پيامبر و يهودى
شخصى يهودى آمد خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و مدعى شد كه من از شما
طلبكارم ، و الآن در همين كوچه بايستى طلب مرا بدهى پيامبر فرمود: اولا كه شما از
من طلبكار نيستى و ثانيا اجازه بده كه من بروم منزل و پول شما بياورم . زيرا پولى
همراه من نيست . يهودى گفت : يك قدم نمى گذارم از اينجا برداريد. هر چه پيامبر با
او نرمش نشان دادند او بيشتر خشونت نشان داد، تا آنجا كه عبا و رداى پيامبر اكرم
صلى الله عليه و آله و سلم را گرفت و به دور گردن حضرت پيچيد و آنقدر كشيد كه اثر
قرمزى ، در گردن مبارك پيامبر به جاى ماند.
حضرت كه قبل از اين اتفاق عازم مسجد براى اقامه نماز جماعت بودند با اين پيشامد
تاءخير كردند. مسلمين ديدند حضرت نيامدند و وقت گذشت ، آمدند مشاهده كردند كه يك
نفر يهودى جلوى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را گرفته است و آن حضرت را اذيت
مى كند. مسلمانان خواستن يهودى را كنار بزنند و يا احتمالا كتك كارى كنند.
حضرت فرمود: نه من خودم مى دانم با رفيقم چه بكنم . شما كارى نداشته باشيد، آنقدر
نرمش نشان داد كه يهودى همانجا گفت اشهد ان لا اله الا الله
و اشهد انك رسول الله . شما با چنين قدرتى كه داريد، اين همه تحمل مى كنيد!
و اين ، تحمل يك انسان عادى نيست و شما مسلما از جانب خداوند مبعوث شده ايد(20)
چه امانت خوبى ؟!
هنگامى كه از ((مالك بن دينار))
علت توبه كردنش را پرسيدند: گفت : در اوايل جوانى من در لشكر خليفه كار مى كردم ،
آن روزها اهل شراب بودم و دنبال گناه مى رفتم ، تا اينكه كنيزى خريدم ، طولى نكشيد
كه به آن كنيز سخت علاقه مند شدم ، خداوند از او فرزندى به من داد. مهر فرزند روز
به روز در دلم افزون مى شد، وقتى كودك راه رفتن آموخت ، علاقه من به او بيشتر شد،
او هم علاقه زيادى به من داشت ، هر گاه من ظرف شراب به دستم مى گرفتم تا بياشامم ،
آن را از دست من مى گرفت و بر لباسم مى ريخت هنگامى كه او دو ساله شد از دنيا رفت ،
مرگ او سخت مرا غصه دار كرد.
شب جمعه اى در ماه شعبان شراب خورده نماز نخوانده خوابيدم ، خواب ديدم گويا مردگان
از قبرها بيرون آمده و همگى محشور شده اند و من نيز همراه آنها هستم ، ناگاه از پشت
صدايى شنيدم ، چون به عقب خود نگريستم ، افعى سياه بسيار بزرگى را ديدم كه دهان باز
كرده و به سرعت به طرف من مى آيد، تا چشمم به او افتاد گريختم ، افعى به سرعت مرا
دنبال كرد، در راه پيرمرد خوشرو و خوشبويى را ديدم . سلام كردم ، جوابم را داد،
گفتم : به فريادم برس و مرا نجات بده . گفت : من در برابر اين افعى ناتوانم ، لكن
سرعتت را بيشتر كن ، اميدوارم خداوند تو را نجات دهد.
به سرعت خود افزوده و مى رفتم تا به يكى از منازل قيامت رسيدم ، از آنجا مى توانستم
طبقات جهنم و اهل آن را ببينم ، نزديك بود از ترس افعى خودم را به جهنم بياندازم ،
ولى ناگاه صدايى به گوشم رسيد كه به من گفت : ((برگرد،
كه تو اهل اينجا نيستى .)) بر اثر اين صدا كمى آرامش
يافته و برگشتم . ديدم افعى هم برگشت و مرا دنبال نمود، دوباره به همان پيرمرد
رسيدم ، گفتم : اى پير: از تو خواستم كه پناهم بدهى ولى تو اعتنايى نكردى . پيرمرد
گريست و گفت من ناتوانم ، ولى به سمت آن كوه برو كه امانتهاى مسلمانان در آن جاست ،
اگر تو هم امانتى داشته باشى ترا يارى خواهد كرد. چون به كوه نگاه كردم ، آن را پر
از خانه هايى ديدم كه جلو درهاى آن خانه ها را پرده كشيده بودند، درهاى آنها از
طلاى سرخ بود كه با ياقوت و جواهرات ديگر زينت داده شده بودند، به طرف كوه دويدم و
هنوز هم افعى مرا دنبال مى كرد.
چون به نزديك آن كوه رسيدم ، فرشته اى ندا داد: پرده ها را عقب بزنيد و درها را باز
كنيد و بيرون بياييد شايد اين بيچاره در بين شما امانتى داشته باشد كه او را از شر
دشمن نجات دهد، در اين حين ، بچه هايى كه صورتهايشان مانند ماه مى درخشيد، بيرون
آمدند.
افعى ديگر به من نزديك شده بود و من دست از جان شسته بودم كه بچه اى فرياد زد:
((همه بياييد كه دشمن به او نزديك شد.))
بچه ها دسته دسته بيرون آمدند، كه ناگاه دخترم را كه مرده بود در ميان آنها ديدم
چون او چشمش به من افتاد گريه كرد و گفت : به خدا قسم ، اين پدر من است . پس از آن
دست چپش را در دست راست من گذاشت و با دست راست به افعى ، اشاره كرد، افعى برگشت و
رفت .
بعد از آن ، دخترم مرا نشانيد و در دامنم نشست و با دست راست به ريشم زد و گفت : اى
پدر: الم يان للذين آمنا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و مانزل
من الحق ...))(21)
من گريه كردم و گفتم : دخترم ، تو قرآن مجيد مى دانى ؟ گفت : اى پدر، ما بهتر از
شما به قرآن دانا هستيم ، گفتم : اين افعى چه بود؟ گفت : كارهاى زشت تو بود كه خودت
آنرا تقويت كرده بودى ، گفتم : آن پيرمرد كى بود؟ گفت : كارهاى نيك تو بود كه خودت
آن را ناتوان كرده بودى ، بطورى كه در برابر كارهاى زشت نتوانست تو را يارى دهد.
گفتم : دخترم ، تو در اين كوه چه مى كنى ؟ گفت : ما بچه هاى مسلمانان هستيم كه به
هنگام كودكى مرده ايم و خداوند ما را در اينجا جاى داده است و ما تا قيامت چشم به
راه پدر و مادرمان هستيم كه نزد ما بيايند تا ما از آنها شفاعت كنيم . در اين هنگام
از ترس دادى كشيدم و از خواب بيدار شدم و از آن پس شرابخوارى و ساير گناهان را بطور
كلى ترك كردم و به سوى خداوند توبه كردم .(22)
سؤ الات احمقانه يا...؟!
((يونس بن يعقوب )) كه از
بزرگان شاگردان امام ششم است مى گويد: يكسال موسم حج ((هشام
بن حكم )) در منى خدمت امام صادق عليه السلام رسيد. در
آن موقع هشام جوانى نورس بود و به تازگى تارهايى از مو، در صورتش روييده بود. گروهى
از شاگردان بزرگ امام صادق عليه السلام و علماى سالخورده شيعه مانند حمران بن اعين
، قيس بن ماصر، و ابوجعفر احوال (مؤ من طاق ) و غيره در خدمت حضرت بودند.
امام صادق عليه السلام هشام را كه جوانى كم سن بود، بر آنها مقدم داشت و او را
بالاتر از همه جاى داد، سپس براى اينكه ، اين كار بر حضار گران نيايد، فرمود: اين
با دل و زبان و دست خود ما را يارى مى كند، آنگاه فرمود: اى هشام ! آنچه ميان تو و
عمرو بن عبيد گذشت نقل كن و سؤ الاتى را كه از وى نمودى بازگو!
((هشام )) گفت : فدايت گردم
! من مقام شما را بسيار بزرگ مى دانم و از سخن گفتن در حضور شما شرم دارم ، زيرا كه
زبانم در پيشگاه حضرتت به خوبى نمى گردد، حضرت فرمود: اى هشام هرگاه ما دستورى به
شما مى دهيم اطاعت كنيد و در مقام انجام آن برآييد هشام هم پذيرفت و ماجرا را بدين
گونه شرح داد:
به من اطلاع دادند كه ((عمرو بن عبيد))
روزها با شاگردان خود در مسجد بصره مى نشيند و درباره ((امامت
)) بحث و گفتگو مى كند و عقيده شيعه را در خصوص لزوم وجود امام در ميان
خلق تخطئه مى نمايد. اين مطلب براى من بسيار گران تمام شد، به همين جهت آهنگ بصره
نمودم و روز جمعه به مسجد شهر در آمدم . جمعيت انبوهى گرداگرد ((عمرو
بن عبيد)) حلقه زده بودند. او هم لباس پشمى سياه رنگى
پوشيده و پارچه اى مانند عبا روى دوش انداخته بود، و مردم پى درپى از وى پرسش مى
كردند. من نزديك رفتم و از حاضران مجلس خواستم كه در حلقه خود جايى به من دهند.
آنها هم برايم جا باز كردند، بطورى كه توانستم در ميان صف بنشينم . سپس عمرو بن
عبيد را مخاطب ساختم و گفتم : اى مرد دانشمند، من غريبى هستم ، اجازه مى دهى از شما
سؤ الى بكنم ؟ گفت : آرى .
گفتم : آيا شما چشم داريد؟! گفت : اى فرزند! چيزى را كه مى بينى ، چرا سؤ ال مى كنى
؟ اين چه سؤ الى است ؟
گفتم : سؤ الات من از اين قبيل است . خواهش مى كنم توجه بفرماييد و با حوصله جواب
آنها را بدهيد.
گفت : سؤ ال كن هر چند سؤ الات تو احمقانه است !
گفتم : از شما سؤ ال مى كنم ، ولى به شرط اين كه هر طور بود پاسخ آن را بدهيد.
گفت : بسيار خوب سؤ ال كن ! گفتم : شما چشم داريد؟ گفت : آرى ؟
گفتم : چه كارى با آن انجام مى دهيد؟ گفت رنگها و اشخاص را مى بينيم .
گفت : آيا بينى داريد؟ گفت : آرى . با آن چه مى كنيد؟ گفت : بوها را به وسيله آن
استشمام مى كنم .
گفتم : آيا دهان هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت : طعم
خوردنيها و آشاميدنيها را مى چشم .
گفتم : زبان داريد؟ گفت : آرى . گفتم : آن را براى چه مى خواهيد؟ گفت : با آن سخن
مى گوييم .
گفتم : گوش هم داريد: گفت آرى . گفتم گوش به چكارى مى آيد؟ گفت براى اينكه صداها را
بشنوم .
گفتم : دست هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : دست را براى چه مى خواهيد؟ گفت كارهاى سخت
را با آن انجام و چيزهاى نرم را به وسيله آن از سخت تميز مى دهم .
گفتم : آيا پا هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : با آن چه مى كنيد؟ گفت از جايى به جايى
مى روم .
گفتم : بسيار خوب بفرماييد بدانم آيا شما قلب هم داريد؟ گفت : آرى . گفتم : قلب را
براى چه كارى لازم داريد گفت : به وسيله قلب آنچه بر اعضايم مى گذرد، تشخيص مى دهم
. گفتم : آيا اين اعضاء از قلب بى نياز نيستند؟ گفت : نه ! گفتم : وقتى اعضاء بدن
صحيح و سالم باشند، چه نيازى به قلب دارند؟ گفت : اى فرزند! هر گاه اعضاء درباره
چيزى از وظايف بدن ترديد كند، مثلا اگر يكى از قواى پنجگانه انسان : قوه بينايى
((باصره )) يا بويايى ((شامه
)) يا چشايى ((ذائقه ))
يا شنوايى
((سامعه )) يا لمس كردن
((لامسه )) در انجام وظايف خود تعلل ورزد يا
شك نمايد، رجوع به قلب مى كند كه مركز كشور بدن است ، و به فرمان قلب گردن مى نهد،
و در كار خود يقين پيدا نموده ترديدش بر طرف مى شود.
گفتم : بنابراين قلب براى اداره امور بدن انسان لازم است ، وگرنه اين اعضاء نمى
تواند درست انجام وظيفه كنند، اين طور نيست ؟ گفت : آرى ، چنين است .
گفتم : اى مرد دانشمند، خداوند عالم ، بدن كوچك تو را به حال خود نگذاشته ، بلكه
براى انجام وظيفه اعضاء و اداره امور آن ، پيشوايى قرار داده كه كارهاى صحيح انجام
دهد، و يقين پيدا كند ترديدى كه در آن داشته برطرف شده است ، ولى بندگانش را به حال
خود مى گذارد كه در حيرت و شك و ترديد و اختلافات بسر برند، و پيشوايى براى آنها
تعيين ننموده است ، تا در مقام شك و حيرت خود، به وى رجوع نمايند؟!
در اين موقع ((عمرو بن عبيد))
سر به زير انداخت و سكوت عميقى نمود، و به فكر فرو رفت ! آنگاه سر برداشت و نگاهى
به من نمود و پرسيد: تو هشام نيستى ؟!
گفتم : نه ! گفت : با او نشست و برخاست نكرده اى ؟!
گفتم : نه ! گفت : پس تو اهل كجايى ؟ گفتم : از مردم كوفه هستم ! گفت : پس مسلم
تو همان هشام هستى !!
اين را گفت و مرا طلبيد و در آغوش گرفت و نزد خود نشانيد و تا موقعى كه نشسته بودم
ديگر سخنى نگفت .
چون سخنان هشام به پايان رسيد، لبخندى بر لبان حضرت صادق عليه السلام نقش بست ، و
پرسيد: اى هشام ! چه كسى اين روش مبارزه را به تو آموخت ؟
هشام گفت : يا بن رسول الله بر زبانم جارى گشت . فرمود: به خدا قسم اين روش در صحف
ابراهيم و موسى نوشته شده است
(23)
اعرابى و سوسمارش ؟!
مرد عربى از قبيله بنى سليم در بيابان سوسمارى را صيد كرد، آن را در آستين خود
پنهان نموده راه مدينه در پيش گرفته و به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
رسيد. عده اى از اصحاب نزد رسول خدا بودند كه آن مرد از راه رسيده بانگ برداشت ، يا
محمد! پيامبر در جواب او فرمود: يا محمد يا محمد(24)
مرد عرب بدون تاءمل شروع به سخنان جسارت آميز كرد و گفت :
انت الساحر الكذاب الذى ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء
على ذى لهجة اكذب منك ...
تويى همان دروغگوى ساحرى كه آسمان و زمين دروغگوتر از تو سايه نيفكنده و برنداشته
است ، تويى كه خيال مى كنى خدايت در آسمان ترا بر تمام مردم برانگيخته ؟ سوگند به
لات و عزى اگر بستگانم مرا عجول نمى ناميدند با همين شمشير تو را مى كشتم و با اين
كار بر همه مردم افتخار مى نمودم .
عمر از جاى خود برخاست و عرض كرد: يا رسول الله اگر اجازه دهى من اين مرد را بكشم .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى ابوحفض (كنيه عمر) بنشين بايد حليم و
بردبار باشد. آنگاه رو به مرد عرب كرد و فرمود: اعراب اين چنين اند، با خشم و غضب
به ما حمله ور مى شوند سخنان درشت و ركيك در روى ما مى گويند. و حالا تو اى برادر!
اسلام بياور تا سالم از آتش جهنم بمانى و رستگار شوى ، برادر ما گردى و در سود و
زيانمان شريك باشى .
مرد عرب خشمگين تر شد، سوسمار را از آستين انداخت و گفت : سوگند به لات و عزى ايمان
نمى آورم مگر اين سوسمار ايمان بياورد؟!. سوسمار شروع به فرار نمود. پيامبر اكرم
صلى الله عليه و آله و سلم صدا زد: يا ايتها الضب قفى
اى سوسمار بايست ، حيوان صيد شده در جاى خود ايستاد، پيامبر فرمود:
من انا من كيستم ؟ سوسمار با جملاتى بسيار زيبا و مرتب گفت :
انت محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف فرمود: چه كسى را
پرستش مى كنى ؟ گفت : پروردگارى كه دانه را مى شكافد و به وجود آورنده ارواح است ،
ابراهيم خليل را دوست خود گرفته و تو را به عنوان حبيب برگزيده است . با ديدن اين
صحنه عجيب ، مرد عرب با خود گفت : سوسمارى كه با دست خود صيد كردم و در آستين نهادم
بدون ادراك و شعور اين چنين گواهى مى دهد، من از او پست ترم كه شهادت ندهم ؟ عرض
كرد يا رسول الله : دست خود را بدن تا با تو بيعت كنم و بدون درنگ گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله )).
همين كه مسلمان شد، حضرت به اصحاب خود فرمود: چند سوره از قرآن به او بياموزيد
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از او پرسيد: وضع مالى تو چگونه است ؟ عرض كرد:
سوگند به كسى كه تو را به راستى برگزيد، در ميان چهار هزار نفر بنى سليم من از همه
فقيرترم . رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به اصحاب نظر كرد و فرمود: كداميك
از شما به اين مرد وسيله سوارى مى دهد تا من ضمانت كنم براى او وسيله پرواز و سير
در بهشت را؟
سعد بن عباده گفت : مرا شترى سرخ رنگ است كه هشت ماه آبستن مى باشد (آن را به او مى
دهم ) پيامبر فرمود: اينك براى تو شرح مى دهم آنچه را ضامن شدم و مقدارى از اوصاف
شتر بهشتى را بيان فرمود. براى بار دوم نگاهى به اصحاب كرد و فرمود: كداميك از شما
به اين مرد عرب تاجى مى دهد تا من تاج پاكدامنى را برايش ضامن شوم ؟ على عليه
السلام عمامه خود را از سربرداشت و بر سر اعرابى گذاشت و در ضمن توضيحى درباره تاج
پاكدامنى خواست و پيامبر مقدارى براى او شرح داد.
مرتبه سوم رو به اصحاب كرد و فرمود: چه كسى اين مرد را خوراك مى دهد تا من براى او
زاد و تقواى آخرت را به عهده گيرم ؟ سلمان پرسيد: زاد و تقواى آخرت چيست ؟ فرمود:
من ضامن مى شوم هنگام مردن زبانت به گفتن لا اله الا الله
محمد رسول الله گويا شود، كه اگر چنين نشود در قيامت نه تو مرا خواهى ديد و
نه من ترا. سلمان براى تهيه نان به در خانه زنان حضرت رسول صلى الله عليه و آله و
سلم رفت ولى چيزى به دست نياورد در بازگشت از كنار خانه فاطمه زهرا عليهاالسلام
گذشت ، با خود گفت الخير من فاطمة نيكى و خير از
طرف فاطمه زهرا عليهاالسلام است .
در خانه را كوبيد، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پشت درآمد و پرسيد: كيست
؟ عرض كرد: سلمان و داستان اعرابى و سوسمار و ايمان آوردنش را به عرض رسانيد و
موضوع تهيه خوراك را نيز گفت و تقاضاى مقدارى نان براى اعرابى نمود. فاطمه
عليهاالسلام فرمود: نزديك سه روز است كه خوراكى به دست ما نرسيده فرزندانم حسن و
حسين از گرسنگى بى تاب و ناراحت شده به خواب رفته اند، خير و نيكى را رد نمى كنم
خصوصا آنگاه كه به در خانه ام آيد. پيراهن مرا بگير، پيش شمعون يهودى به گرو بگذار،
يك صاع جو و يك صاع خرما از او قرض كن .
سلمان پيش يهودى آمد و جريان را شرح داد. شمعون پيراهن را گرفت ، نگاهى به آن كرد و
گفت اين همان زهد و پارسايى است كه موسى عليه السلام در تورات به ما تعليم نموده ،
من نيز مى گويم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا
رسول الله . وقتى در جرگه مسلمين در آمد يك صاع جو و خرما به سلمان داد. او
نيز خدمت فاطمه زهرا عليهاالسلام آورد، دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جو
را آرد كرد و خمير نمود و نان پخت و در اختيار او گذاشت ، سلمان عرض كرد: يا فاطمه
خوب است يك نان براى حسن و حسين برداريد، فرمود: چيزى را كه در راه خدا بدهيم پس
نمى گيريم .
سلمان نان و خرما را خدمت پيغمبر آورد، آن حضرت پرسيد: از كجا تهيه كردى ؟ عرض كرد
از خانه فاطمه زهرا كه سه روز است خوراكى هم گيرشان نيامده بخورند!
پيامبر به خانه فاطمه رفت ، در را كوبيد، زهرا عليهاالسلام در را به روى پدر باز
كرد، چشم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كه به دخترش افتاد، ديد چشمهايش گود شده
و در صورتش به زردى متمايل گرديده علت اين وضع را پرسيد؟ عرض كرد از گرسنگى است ؟
سه روز است غذايى تهيه نشده ، فرزندانم حسن و حسين از گرسنگى بى تاب شدند و مانند
جوجه هاى پركنده به خواب رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حسن و حسين را
بيدار كرد و روى زانوان خود نشانيد، در اين موقع حضرت على عليه السلام وارد شد،
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم دستان خود بلند نمود و گفت :
يا الهى و سيدى و مولاى هولاء اهل بيتى اللهم اذهب عنهم
الرجس و طهرهم تطهيرا.
اى خداى من اينها اهل بيت من هستند رجس و پليدى را از آنها برطرف و آنها را پاك و
طاهر گردان .
فاطمه زهرا عليه السلام به خلوت رفت دو ركعت نماز خواند دست خويش به دعا بلند كرد
و گفت :
الهى و سيدى هذا نبيك محمد و هذا على ابن عم نبيك و هذان
الحسن و الحسين سبطانبيك الهى انزل علينا مائدة من السماء كما انزلت على بنى
اسرآئيل اكلوا منها و كفروا بها اللهم انزله علينا فاننابها مومنون .
((خدايا اين محمد(ص ) پيامبر تو و اين على عليه السلام
پسر عموى پيامبر تو و اينها حسن و حسين فرزندان پيامبر تو هستند اى خداى من براى
آنها از آسمان غذا بفرست همان طورى كه براى بنى اسرائيل نازل كردى و خوردند و كفر
ورزيدند پروردگارا آن غذاى آسمانى را براى ما بفرست كه ما به آن ايمان داريم
)).
ابن عباس راوى اين خبر مى گويد: به خدا سوگند هنوز دعاى فاطمه عليهاالسلام تمام
نشده بود كه ظرفى غذا گرم و بسيار خوشبو در كنار فاطمه حاضر گرديد. فاطمه
عليهاالسلام آن ظرف غذا را خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آورد.
حضرت على عليه السلام فرمود: ما غذايى در خانه نداشتيم ؟! پيامبر صلى الله عليه و
آله فرمود: كل يا ابا الحسن و لاتسئل الحمدلله ...
يا على بخور و سؤ ال نكن (كه از كجا و چگونه ) خداى را سپاسگزارم كه به من دخترى
داد مانند مريم مادر عيسى دختر عمران كه هر وقت ذكريا پيش او مى رفت نزد او غذاى
آماده مى ديد و مى پرسيد: اين غذا از كجا آمده ؟ مريم جواب مى داد از نزد خداوند
آمده ، او هر كس را كه بخواهد بدون حساب روزى مى دهد.
پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام از آن غذا خوردند. آنگاه رسول خدا
صلى الله عليه و آله بلند شد و رفت وسايل حركت اعرابى را فراهم نموده او را روانه
طرف قوم و قبيله خود كرد.
مرد عرب به قبيله خود (بنى سليم ) كه رسيد. فرياد بر داشت :
قولوا لا الله محمد رسول الله مردم او را با اين حال و وضع كه مشاهده
نمودند، شمشير بر رويش كشيده گفتند: دين محمد ساحر و كذاب را پذيرفتى ؟ جواب داد:
او نه ساحر است و نه دروغگو و بعد گفت : اى معاشر بنى سليم پروردگار محمد خوب
پروردگارى است و خود او بهترين انبياء است ، با گرسنگى رفتم سيرم كرد، برهنه بودم
مرا پوشانيد پياده بودم سوارم نمود، و بعد داستان ايمان آوردن سوسمار را نيز با شور
و حرارت شرح داد و در پايان گفت حال شما هم ايمان بياوريد تا رستگار شويد. آن روز
چهار هزار نفر از بنى سليم ايمان آوردند.(25)
خدمتگزار پست ترين بندگان ؟!
ابوالحسن على بن عيسى بغدادى سمت وزارت در زمان ((مقتدر))
و ((قادر)) عباسى را داشت ،
مردى نيكوكار و دانشمند بود، از اشخاص ((خير و
خدمتگزار به شمار مى رفت ، عايدات و درآمد املاك شخصى او در سال هفتصد هزار دينار
بود كه ششصد و شصت هزار آن را در امور خيريه و كمك به مستمندان صرف مى نمود، چهل
هزار دينار ديگر را به اطرافيان خود مى داد، در مدت هفتاد سال اشتغال او به كارهاى
سلطنتى هيچ كس را نيارزد و باعث قتل احدى نشد و درباره كسى سعايت و سخن چينى نكرد،
بر انگشترى خود اين جمله نقش كرده بود از هر چه انسان ترس دارد خدا را قدرتى عظيم و
پنهان است در دفع آن
(للله صنع خفى فى كل مايخاف ). اين وزير با اخلاق نيكويى كه داشت . روزى
سواره بر اسب با عده زيادى از همراهان از محلى مى گذاشت موكب با شكوه و عظمت وزير
در نظر عابرين جلوه خاصى مى نمود.
مردم با ديده جلال و ابهت خيره شده آنهايى كه نمى شناختندش از شخصيت او سؤ ال مى
كردند. در اين ميان وزير متوجه شد دو زن با هم صحبت مى كنند. يكى از ديگرى پرسيد
اين كيست با چنين عظمتى مى گذرد؟
زن ديگر جواب داد: مردى است كه خدا او را از در خانه خود رانده و اينك خدمتگذار پست
ترين بندگان خدا شده است .
وزير هوشيار با شنيدن اين پند و نصيحت شايسته آن زن به خود آمد، همان دم تصميم رها
كردن شغل مهم وزارت را گرفته به منزل بازگشت ، از مقام وزارت استعفا داد، عازم مكه
معظمه گرديد و مجاور آنجا شد تا در سال 334 از دنيا رفت
(26).
جوانمرد زمين خورده
شيبه گفت : در زمان ((سليمان بن عبدالملك
)) مردى بنام ((حزيمة بن بشر))
بود كه خيلى سخاوت و بخشش داشت روزگارى را با شيوه جوانمردى و بخشندگى سپرى كرده
بود، زمانى رسيد كه دستش از مال دنيا تهى شد، دوستان و رفقايى كه استفاده ها از او
كرده بودند، چند روزى به او كمك نمودند ولى طولى نكشيد كه ديگر روى خوشى به او نشان
نداده و از دستگيرى اش خود دارى كردند، همين كه حزيمه بى اعتنايى دوستان را مشاهده
كرد به خانه آمد و به زن خود كه دختر عمويش بود گفت : ديگر بايد تن به مرگ داد و از
اين دوستان تقاضاى چيزى نكرد، به همين خاطر در خانه را به روى خود بست تا وقتى چيزى
داشتند خوردند آنگاه كه خوراكى شان تمام شد در فكر بودند كه چه بايد كرد؟!
حاكم جزيره
(27) عكرمه فياض بود روزى در مجلس عمومى صحبت از ((حزيمه
بن بشر)) كرده از حالش جويا شد گفتند: بسيار تنگدست و
بيچاره گرديده ، خانه نشينى را اختيار نموده است تا شامگاه صبر كرد همين كه شب شد
دستور داد غلامش اسبى را زين نمايد، كيسه اى محتوى چهار هزار دينار به دست غلام داد
بدون اينكه به كسى يا به خانواده خود خبر دهد به طرف منزل حزيمه حركت نمود. نزديك
خانه او كه رسيد از اسب پياده شد، كيسه را از غلام گرفت او را امر كرد عقب رفته در
كنارى دورتر بايستد، خودش كوبه در را به حركت در آورد، حزيمه در را باز كرد، عكرمه
كيسه را به او داد، پرسيد شما كيستيد؟ گفت : اگر مى خواستم مرا بشناسى اين وقت شب
نمى آمدم . اصرار نموده گفت : اين كيسه را قبول نمى كنم مگر اينكه خود را معرفى كنى
.
عكرمه گفت : من ((جابر عثرات الكرام ))(28)
هستم ، هر چه حزيمه خواست بيشتر توضيح دهد حاكم امتناع كرد و خداحافظى كرد و رفت .
حزيمه داخل اطاق گرديد و به زنش بشارت داد و گفت : اگر ميان اين كيسه پول باشد
خداوند فرج رسانيده است . چراغى روشن كن . زن گفت : وسيله اى براى روشن كردن چراغ
نداريم ، همانطور حزيمه دست بر روى پولها ماليد، فهميد كه محتوى كيسه دينار است .
موقعى كه والى به منزل بازگشت زن خود را بسيار آشفته و پريشان ديد، بر سر و روى خود
مى زد، علت را پرسيد؟
زن گفت : در اين وقت شب والى شهر بدون اطلاع كسى حتى خانواده اش از خانه خارج مى
شود معلوم است نخواهد رفت مگر به منزل زنى كه با او وعده ملاقات داشته و او را به
عقد خويش در آورده ، حاكم گفت : خدا مى داند براى چنين كارى نرفته ام ، زن اصرار
ورزيد كه بايد بگويى براى چه كارى رفته اى ؟!
عكرمه از او پيمان گرفت كه اين راز را افشا نكند، آنگاه شرح رفتن خود را داد و گفت
: اگر باور نمى كنى قسم بخورم زن گفت : نه ، ديگر مطمئن شدم ، صبحگاه حزيمه قرضهاى
خود را اداء نمود زندگى را مرتب كرد بعد قصد فلسطين كرد كه خدمت سليمان بن عبدالملك
برسد. وقتى وارد مقر خليفه گرديد، دربان ، اجازه ورود براى او خواست ، سليمان او را
مى شناخت و آوازه جود و سخاوتش را شنيده بود، اجازه ورود داد، داخل شد سليمان سلام
و احوالپرسى گرمى با او كرد و گفت چقدر دير تو را ملاقات مى كنم ؟ جواب داد: علت آن
فقر و تنگدستى بود گفت : چرا پيش ما نيامدى ؟ پاسخ داد: براى اينكه وسيله آمدن
نداشتم .
سليمان پرسيد: چه كسى وسيله حركتت را فراهم كرد؟ گفت : نمى دانم ؟ من در نهايت فقر
بودم كه يك شب كه از نيمه گذشته بود مردى ناشناس كيسه اى را كه محتوى چهار هزار
دينار بود به من داد او را نشناختم مگر به همين يك كلمه ((جابر
عثرات الكرام )).
سليمان بسيار افسرده شد كه او را نشناخته . گفت اگر او را مى شناختيم جبران اين
جوانمردى را مى كرديم و همان وقت دستور داد حكومت و فرماندارى جزيره را بنام حزيمه
بنويسند و سفارش كرد در كارهاى عكرمه فياض رسيدگى كند او به طرف جزيره حركت كرد.
همين كه نزديك جزيره رسيد عكرمه فياض با اهل شهر به استقبال او آمدند گفتند و با هم
به طرف محل فرماندارى رفتند، بنا به سفارش سليمان عكرمه حساب دقيقى كشيد. وقتى
محاسبه تمام شد عكرمه مقدار زيادى كسر آورده بود.
حزيمه گفت : بايد اين مال را بپردازى ، در پاسخ گفت : راهى براى پرداخت آن نمى يابم
، دستور داد زندانش كنند، چند روزى در زندان بود باز از او مطالبه كرد. گفت : من
كسى نيستم كه آبروى خود را فداى مال كنم ندارم هر چه مى خواهى بكن ، دستور داد
زنجير به گردنش اندازند و خيلى سختگيرى كنند.
اين خبر به زن عكرمه رسيد كنيز فهميده اى داشت ، او را خواست و گفت : در خانه حاكم
(جديد) مى روى ، اجازه ملاقات مى خواهى وقتى اجازه داد بگو: كارى در خلوت دارم
آنگاه به او بگو: پاداش ((جابر عثرات الكرام
)) اين نبود؟!
كنيز پيغام را رسانيد: حزيمه فهميد كسى كه آن شب از او دستگيرى نموده عكرمه بوده ،
فورا دستور داد اسبش را حاضر كردند، با عده اى از بزرگان شهر به زندان رفت ، غل و
زنجير از گردن عكرمه برداشت سر و صورتش را بوسيد امر كرد زنجير را به پاهاى خودش
بيندازند، عكرمه گفت : چرا اين كار را مى كنى ؟ جواب داد مى خواهم مقدارى از
ناراحتيهاى تو را جبران كنم ، عكرمه او را قسم داد نگذاشت ، زنجير بر پاى خود
اندازد، از زندان بيرون آمدند و به خانه حاكم (حزيمه ) رفتند رد بين راه عكرمه
خواست جدا شود و به منزل خود برود، حزيمه نگذاشت ، پرسيد: چرا مانع مى شوى ؟ گفت مى
خواهم اين سر و وضع تو را تغيير دهم زيرا من از زنت خيلى بيشتر از مقدارى كه نسبت
به تو شرمنده ام ، خجالت مى كشم . با هم به حمام رفتند خودش شخصا عكرمه را شستشو
داد و تميز كرد، بعد از حمام اجازه خواست از زنش عذر خواهى كند، عكرمه اجازه داد،
حزيمه بسيار پوزش طلبيد.
عكرمه درخواست كرد با هم پيش سليمان بن عبدالملك بروند، آنوقت سليمان در
((رمله ))
بود وقتى به رمله رسيدند، دربان اجازه ورود براى حزيمه خواست ، خليفه ناراحت شد و
پرسيد: حاكم جزيره بدون اجازه قبلى به اينجا آمده چه خبر شده ؟ لابد اتفاق تازه اى
رخ داده اجازه ورود داد، همين كه حزيمه وارد شد، سؤ ال كرد خبر تازه اى است ؟ جواب
داد: خير است يا اميرالمؤ منين ((جابر عثرات الكرام
)) را يافتم و چون مى دانستم علاقه به ديدنش داريد، خدمت شما آوردم ،
سليمان دستور داد وارد شود.
همين كه چشمش به او افتاد ديد عكرمه است : گفت عكرمه نيكى تو به حزيمه شرى برايت
ايجاد نمود عكرمه را بسيار احترام كرد، گفت : هر حاجت دارى بنويس ؟ عكرمه در كاغذى
خواسته هاى خود را نوشت ، سليمان دستور داد خواهشهاى او را انجام دهند، ده هزار
دينار نيز به او بخشيد استاندارى جزيره و ارمينه و آذربايجان را به اسمش نوشت و گفت
اينك حزيمه در اختيار توست مى خواهى عزلش كن يا بر حكومت سابقش نگهدار.
عكرمه گفت : البته او بايد همان طور والى و حاكم جزيره باشد.
پول با وفا؟!
مسعودى در ((مروج الذهب ))
مى نويسد: واقدى گفت : من دو دوست داشتم يكى هاشمى و از سادات كه با او چون يك روح
در دو بدن بوديم تنگدستى سختى پيش آمد كرد، عيدى هم در همان ايام از راه رسيد. زنم
گفت : خودمان صبر مى كنيم ولى اين بچه ها اطفال همسايگان را مى بينند، دلم براى
آنها مى سوزد اگر طورى مى شد كه اقلا براى اينها لباسى تهيه مى كرديم خوب بود.
نامه اى براى رفيق سيد و هاشميم نوشتم درخواست كمك كردم ، او كيسه اى سربسته به مهر
خود برايم فرستاد و در ضمن نوشته بود داخل كيسه هزار درهم است . هنوز در كيسه را
باز نكرده بودم كه از رفيق ديگرم نامه اى رسيد. او هم درخواست كمك از من كرده بود،
من كيسه سربسته را برايش فرستادم از منزل خارج شده به مسجد رفتم . شب را از خجالت
زنم در مسجد گذرانيدم ، فردا كه آمدم و جريان را براى زنم گفتم او مرا سرزنش نكرد
بلكه مرا نيز ستود.
در همين موقع رفيق سيدم آمد، همان كيسه سربسته را در دست داشت و گفت : بايد راست
بگويى چه كردى كيسه اى را كه برايت فرستادم ، من جريان را برايش شرح دادم . او نيز
گفت : وقتى نامه تو به من رسيد تمام دارايى و ثروتم همان هزار درهم بود كه برايت
فرستادم ، آن وقت به دوستم نامه اى نوشتم و درخواست كمك از او كردم ، چيزى نگذشت
ديدم كيسه خود مرا دست نخورده برايم فرستاد.
آنوقت هزار درهم را با يكديگر قسمت كرديم صد درهم ابتدا براى زن من خارج نموده از
بقيه ، سهم هر يك سيصد درهم شد. اين جريان به گوش ماءمون رسيد مرا احضار كرد،
تفصيل قضيه را برايش شرح دادم و او هم دستور داد: هفت هزار دينار بدهند، بهر كدام
دو هزار دينار و هزار دينار را برايم زنم اختصاص داد.(29)
غلام خراسانى
حنان بن سدير گفت : يزيد بن خليفه كه از قبيله بنى حارث بن كعب بود برايم تعريف كرد
كه : در مدينه خدمت حضرت امام صادق عليه السلام رسيدم ، پس از سلام و احوالپرسى
نشستم و عرض كردم : من از طايفه بنى حارث بن كعبم ، خداوند مرا به دوستى و ولايت
شما هدايت كرده ، فرمود: چگونه به دوستى ما هدايت يافتى با اينكه دوستان ما در ميان
بنى حارث بن كعب خيلى كم است .
عرض كردم : غلامى خراسانى دارم كه شغلش گازرى و شستشوى لباس است چهار تا همشهرى
دارد. اين پنج نفر در هر جمعه يكديگر را دعوت مى كنند و پنج جمعه اى يك بار نوبت
غلام من مى شود. همشهريان خود را ميهمان كرده براى آنها گوشت و غذا تهيه مى نمايد،
پس از خوردن غذا، ظرفى را پر از نوشيدنى نموده آفتابه اى نيز مى آورد هر كدام اراده
خوردن كردند مى گويد: بايد قبل از آشاميدن صلوات بر محمد و آل او بفرستى ، من به
وسيله اين غلام (و صلواتهاى او) هدايت يافته ام .
فرمود: تو را نسبت به او سفارش مى كنم و از طرف من سلامش برسان و به او بگو: جعفر
بن محمد گفت : اين آشاميدنى كه مى خوريد توجه داشته باش اگر زياد خوردنش باعث سكر
و مستى مى شود از يك قطره آن نيز نياشام ، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
فرمود: هر مسكرى حرام است ، هر چه زيادش سكر و مستى آورد كم آن نيز حرام است .
آن مرد گفت : به كوفه آمدم . سلام حضرت صادق عليه السلام را به غلام رسانيدم ، گريه
اش گرفت و گفت : آنقدر حضرت صادق عليه السلام به من اهميت داده كه مرا سلام رسانده
؟! گفتم آرى و نيز فرمود: توجه داشته باشى آنچه مى آشامى اگر زيادش سكرآور است از
كمش هم پرهيز كن و سفارش تو را نيز به من كرد، اينك من هم تو را در راه خدا آزاد
كردم .
غلام گفت : سوگند به خدا آن آشاميدنى شراب بوده و حال كه چنين است تا عمر داشته
باشم ديگر ذره اى نمى آشامم
(30)
يحيى برمكى و ابى خالد!!
حسن بن سهل گفت : روزى پيش يحيى بن خالد برمكى بودم ، يحيى مشغول كارى بود كه هارون
الرشيد او را ماءمور انجام آن نموده بود، در اين بين عده اى وارد شدند كه هر كدام
حاجتى داشتند، به كارهاى آنها رسيدگى كرد، در ميان آنها احمد بن ابى خالد احول هم
بود، وقتى نوبت او رسيد يحيى برمكى به پسر خود فضل كه آنجا بود گفت : پسرم : پدر تو
با پدر اين جوان حكايت شيرينى دارد وقتى از كار فارغ شدم به يادم بياور تا برايت
شرح دهم .
بعد از فراغت يحيى ، فضل جلو آمد و آنچه گفته بود به يادش آورد. يحيى گفت : آرى من
در زمان خلاف مهدى كه به عراق آمدم بسيار فقير و تهى دست بودم ، به اندازه اى زندگى
بر ما تنگ شده بود كه يكى از اهل منزل گفت : سه روز است ما خوراكى نداريم ، به شما
نگفتيم ، من از اين جريان خيلى متاءثر شدم شروع به گريه كردم . نمى دانستم چه كنم ،
يادم آمد كه يك حوله داشته ايم ، پرسيدم آن حوله كجاست ؟ آن را برايم حاضر كردند،
آن را گرفت به يكى از دوستانم دادم تا به هر قيمت شده بفروشد، به هفده درهم فروخت ،
پول را به اهل منزل دادم كه خرج كنند تا خداوند از راهى روزى عنايت كند.
فردا صبح در خانه ابى خالد، پدر همين جوان رفتم او وزير مهدى بود. مردم منتظر خارج
شدنش بودند، سواره بيرون آمد همين كه چشمش به من افتاد سلام كرده حال مرا پرسيد؟
گفتم : چه حالى كه براى مخارج خانواده خود مجبور به فروش حوله اى شده ام كه به هفده
درهم خريده اند، نگاهى به من كرد و چيزى نگفت . به خانه برگشتم براى اهل منزل جريان
را شرح دادم آنها گفتند: بدكارى كردى ، راز خود را پيش كسى كه تو را بزرگ و با
اهميت مى دانست فاش كردى ، بعد از اين به همين پستى تو را ملاحظه خواهد كرد. گفتم :
حالا گذشته كارى است كه شده .
فردا صبح به طرف بارگاه خليفه رفتم ، در آنجا يكى از دوستان ابى خالد گفت : وزير
سراغ تو را گرفت و به من گفت : اگر تو را ديدم بگويم همين جا بنشين تا بيايد، نشستم
، چيزى نگذشت وزير آمد، دستور داد براى من هم اسبى بياورند با هم سواره به منزلش
رفتيم ، چند نفر را نام برد و دستور داد آنها را حاضر كنند.
وقتى آمدند، گفت : مگر شما غلات و محصولات سرزمين سواد (عراق ) را از من به هشت
ميليون درهم نخريديد به شرط آنكه يك نفر را با شما شريك كنم . گفتند: چرا؟ گفت : آن
شريك همين شخص است ، آنگاه رو به من كرد و گفت : بلند شو با اينها برو. وقتى از پيش
او خارج شديم ، آنها گفتند: بيا به مسجد برويم تا با تو درباره موضوعى كه به نفعت
مى باشد صحبت كنيم .
داخل مسجد شديم ، گفتند: تو براى انجام اين كار احتياج به چند نفر وكيل امين و
اسباب و لوازم دارى از عهده آن هم بر نمى آيى ، آيا حاضرى سهم خود را بفروشى ، وجه
آن را نقد دريافت كنى ، قبول كرده پرسيدم : چند مى خريد؟ گفتند صد هزار درهم . راضى
نشدم ، همين طور تا سيصد هزار درهم رسيدند، راضى نشدم ولى گفتم بايد با ابى خالد
مشورت كنم ، قبول كردند، وقتى درخواست آنها را براى ابى خالد شرح دادم ، گفت :
حاضريد به اين مبلغ بخريد؟ جواب دادند: آرى . دستور داد، مبلغ را بپردازيد.
به من نيز گفت : برو مال را بگير و زندگيت را روبراه نما، مرا وعده مقامى داد به آن
وعده نيز وفا كرد. از همان روز وضع من خوب شد تا به اينجا رسيدم
(31)
بله او در نيا عاقبت بخير شد ولى در آخرت چطور؟!
|