عاقبت بخيران عالم جلد ۲

على محمد عبداللهى

- ۴ -


فقط صلوات بر محمد(ص )
مردمى كه براى زيارت خانه خدا به مكه رفته بودند، مردى را ديدند كه به جاى هر دعايى ، فقط بر پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيتش صلوات مى فرستد. در سعى بين صفا و مروه در وقوف در مشعر و عرفات ، در منى هر كس دعايى مى خواند ولى او صلوات مى فرستد. روزى ، از او پرسيدند: ما جز صلوات چيز ديگرى از تو نشنيده ايم چه علت دارد؟
گفت : پدر پيرى داشتم . چند سال قبل با او براى زيارت خانه خدا به اينجا آمدم . در بين راه او مريض شد و به بستر مرگ افتاد. ناگهان ديدم كه رويش ‍ مانند قير سياه شد و آثار عذاب بر چهره اش ظاهر گشت . در آن حال ، او ناله مى كرد و مى گفت : سوختم ، سوختم ، آتش گرفتم .
من كه ناراحت و درمانده شده بودم ، به خداوند پناهنده شدم و گفتم : خدايا، اگر پدرم در اين حال بميرد، باعث رسوايى من خواهد شد. طولى نكشيد كه ديدم چهره پدرم عوض شد. روى سياه گونه اش ، كم كم سفيد و نورانى گرديد و بعد در حالى كه آرامش به او دست داد و خندان شد، از دنيا رفت .
با خود گفتم : خداوند، به من بفهمان كه چه بر سر پدرم آمد. شب بعد در خواب ، پدرم را در كمال آسايش و خوشى ديدم . احوالش را پرسيدم ، گفت : اعمال و رفتار مرا ديده بودى ، من واقعا مستحق عذاب الهى بودم . اما موقعى كه فرشته مرگ به سويم آمده بود با بدترين و سخت ترين حالت ، ناگهان ندايى از سوى پيامبر خدا، حضرت محمد صلى الله عليه و آله بلند شد و عذاب از من دور گشت و آسايش و خوشى به من روى آورد و اكنون نيز به بركت صلواتهايى كه مى فرستادم در امنيت و سعادت هستم . اينها همه ، هديه پيامبر صلى الله عليه و آله در برابر صلوات مى باشد. مرد جوان ادامه داد: از آن روز به بعد، من تصميم قطعى گرفتم كه دست از صلوات بر ندارم ، تا شفاعت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و اهل بيت بزرگوارش ‍ نصيب من هم گردد.(48)
غلام ابوذر
ابوذر غفارى ، غلامى داشت به نام ((جون )). وى مردى سيه چرده و زشت رو، اما مؤ من و پرهيزكار بود. پس از شهادت ابوذر به دست عثمان ، جون پيوند خود را با اهل بيت بيشتر كرد و ارتباط را با ايشان افزايش داد، تا از اين راه ثوابى ببرد. وقتى امام حسين عليه السلام از مكه به طرف كوفه حركت كرد، جون نيز به همراه حضرت رهسپار كربلا گرديد. در شب عاشورا، وقتى براى اصحاب مسلم شد كه روز بعد به شهادت مى رسند، امام حسين عليه السلام چراغها را خاموش كرده و فرمود: هر كس كه بخواهد، مى تواند برود. اما ياران وفادار امام ، همه باقى ماندند و با سخنان گرم و شورانگيز بر ايمان و استقامت خود پاى فشردند.
در اين ميان ، امام به جون فرمود: خداوند تو را رحمت كند كه به همراه ما آمدى . هم اكنون تو را مرخصى نمودم تا عافيت جويى و به ميان افراد خانواده ات بازگردى ، زيرا اگر در اينجا بمانى ، به تو آسيب خواهد رسيد. جون عرض كرد: اى پسر پيامبر، من در شاديها و نعمتها، با شما بودم ، آيا سزاوار است كه در سختيها، شما را تنها گذارم ؟ به خدا سوگند، اگر چه بوى من ناخوش است و از نسل كم ارزشى هستم و سياه رنگم ؟!
آقا، بهشت را از من دريغ مدار، تا بويم خوش و جسمم شريف و رويم سفيد گردد. به خدا قسم ، از شما جدا نمى گردد، تا خونم با خون عزيزان شما آميخته گردد. حضرت ، چون اصرار او را ديد، پذيرفت كه وى در جهاد شركت نمايد. روز عاشورا، او به ميدان رفت و بيست و پنج نفر از دشمن را به هلاكت رسانيد تا اينكه خودش به شهادت رسيد.
وقتى جنازه او را آوردند، امام عليه السلام بر سر جنازه اش ايستاد و دعا كرد: خدايا، روى او را سپيد و بويش را خوش و در قيامت با نيكان محشور و با آل محمد صلى الله عليه و آله آشنا و معاشرش گردان .
حضرت امام باقر عليه السلام فرمودند: پس از واقعه جانگداز عاشورا، مردم به كربلا رفتند تا اجساد شهدا را به خاك بسپارند جسد جون را پس از ده روز پيدا كردند، در حالى كه بوى عطر و مشك از آن ، بلند بود(49).
عمه و دختر برادر ديگر چرا؟؟
((ابن ابى ليلى ))، قاضى اهل سنت بود روزى پيش منصور دوانيقى آمد. منصور گفت : بسيار اتفاق مى افتد كه داستانهاى شنيدنى پيش قضاوت مى آورند، مايلم يكى از آنها را برايم نقل كنى . ابن ابى ليلى گفت : همين طور است . روزى پيره زن فرتوتى پيش من آمد با تضرع و زارى تقاضا مى كرد از حقش دفاع كنم و ستمكار او را كيفر نمايم . پرسيدم از دست چه كسى شكايت دارى ؟ گفت : دختر برادرم . دستور دادم دختر برادرش را حاضر كنند، وقتى آمد زنى بسيار زيبا و خوش اندام خيال نمى كنم جز در بهشت شبيهى بتوان برايش پيدا كرد، بعد از جويا شدن جريان گفت : من دختر برادر اين زن و او عمه من محسوب مى شود، كودكى يتيم بودم پدرم زود از دنيا رفت و در دامن همين عمه پروريده شدم ، در تربيت و نگهداريم كوتاهى نكرد، تا اينكه به حد رشد و بلوغ رسيدم با رضايت خودم مرا به ازدواج مردى زرگر در آورد، زندگى بسيار راحت و آسوده اى داشتم از هر حيث به من خوش مى گذشت ، عمه ام بر زندگى من حسد ورزيد پيوسته در انديشه بود كه اين وضع را اختصاص به دختر خود بدهد، هميشه دخترش ‍ را مى آراست و به چشم شوهرم جلوه مى داد.
بالاخره او را فريفت و دخترش را خواستگارى كرد عمه ام شرط نمود در صورتى به اين ازدواج تن در مى دهد كه اختيار من از نظر نگهدارى و طلاق به دست او باشد، آن مرد راضى شد هنوز چيزى از ازدواجشان نگذشته بود كه عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا كرد، در اين هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزى به عنوان دلدارى و تسليت پيش من آمد. من هم آنقدر خود را آراستم و ناز و كرشمه ساز كردم تا دلش را در اختيار گرفتم ، طورى كه در خواست ازدواج با من كرد.
با اين شرط راضى شدم كه اختيار طلاق عمه ام در دست من باشد، رضايت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهايى بر زندگى او مسلط شدم مدتى با اين شوهر بسر بردم تا او از دنيا رفت روزى شوهر اولم پيش من آمد و اظهار تجديد خاطرات گذشته را نمود كه : مى دانى من به تو بسيار علاقمند بوده و هستم اينك چه مى شود دوباره زندگى را از سر بگيريم . گفتم من هم راضييم اگر اختيار طلاق دختر عمه ام را به من واگذارى ، راضى شد دو مرتبه ازدواج كرديم ، چون اختيار داشتم ، دختر عمه ام را نيز طلاق دادم اكنون قضاوت كنيد. آيا من هيچ گناهى دارم غير از اينكه حسادت بيجاى عمه خود را تلافى كرده ام (50).
فرزدق و هشام
((هشام بن عبدالملك )) در زمان خلافت برادرش ((وليد بن عبدالملك مروان ))، به حج رفت . سران مردم شام كه جزو اركان دولت بنى اميه به شمار مى رفتند نيز با وى بودند. هنگام طواف كعبه ، هر چه هشام سعى كرد ((حجرالاسود)) را استلام كند (به اصلاح دست بر آن بكشد)، از كثرت جمعيت ميسر نشد.
ماءموران منبرى در گوشه اى از مسجدالحرام قرار دادند، و هشام از آن بالا رفت و نشست و از آنجا به تماشاى انبوه حاجيانى كه از سراسر دنياى اسلام به حج بيت الله آمد بودند، پرداخت . در آن هنگام حضرت على بن الحسين عليه السلام (امام چهارم ) كه رخسارى از همه زيباتر، و لباسى از همه تميزتر، و بويى از همه خوشتر داشت ، وارد مسجدالحرام شد و مشغول طوف خانه خدا گرديد همين كه حضرت به نزديك ((حجرالاسود)) رسيد، مردم همگى كنار رفتند، و اطراف ((حجر)) را خلوت كردند تا وى كه با مهابت و جلالت راه مى رفت ((استلام حجر)) نمايد.
هشام از مشاهده اين منظره به خشم آمد و متوجه شد كه مردم به خاطر على به الحسين عليه السلام اداى احترام كردند و به او راه دادند. در آن اثنا يكى از همراهان هشام از وى پرسيد: اين شخص كه بود؟ هشام گفت : نمى شناسم ! هشام به خوبى امام عليه السلام را مى شناخت ، ولى ترسيد كه اگر او را معرفى كند ممكن است اهل شام به وى متمايل گردند و با او تماس حاصل كنند و سخنانش را بشنوند:
((فرزدق )) شاعر چيره دست عرب كه حضور داشت و گفتگوى هشام و مرد شامى را شنيد، با اين كه از شعراى دربار بود و از آنها هدايا و جوايز دريافت مى داشت ، ولى با خلوصى كه نسبت به اهلبيت داشت تاب نياورد و گفت : اما من او را مى شناسم ! اى مرد شامى از من بپرس ! مرد شامى گفت ؟ او كيست ؟
فرزدق آن شعر جالب و معروف را خواند اين همان كسى است كه سرزمين مكه جايگاه او را مى شناسد، خانه خدا و داخل حرم الهى نيز حسب و نسب او را مى داند. اين مرد فرزند بهترين تمام بندگان خداست . اين مرد پرهيزكار پاك سرشت پاكزاد نامور است هنگامى كه قريش او را مى بيند گوينده آنها مى گويد: جود و كرم و بزرگوارى در شخصيت بى مانند او به انتها رسيده است . هنگامى كه جلو مى آيد كه حجرالاسود را استلام كند، ديوار خانه خدا از شوق مى خواهد كف دست او را ببوسد! پس اينكه گفتى او را نمى شناسم زيانى به وى نمى رساند، زيرا عرب و عجم چنانكه بايد او را مى شناسند...)). هشام از شنيدن اشعار آبدار و شورانگيز فرزدق بر آشفت و هنگام بازگشت در ((عسفان )) واقع در راه مكه به مدينه دستور داد محبوسش كنند. ولى چندى بعد او را آزاد كرد. موقعى كه در زندان بود، امام زين العابدين ده هزار درهم براى او فرستاد و فرمود به فرزدق بگوييد: اگر در اين اوقات بيش از اين مبلغ در اختيار ما بود، به تو مى رسانديم .
فرزدق وجه ارسالى را پس داد و گفت : به حضرت عرض كنيد من آن اشعار را فقط براى خشنودى خداوند گفتم ، و نمى خواستم از آن راه مالى به چنگ آورم .
ولى امام عليه السلام پيغام داد، ما خاندانى هستيم كه وقتى چيزى به كسى هديه داديم ، پس نمى گيريم (51).
اسم شوم حجاج
در يكى از شبها حجاج بن يوسف ثقفى والى عراق ، با جمعى از نديمان و نزديكان خود شب نشينى داشت . چون پاسى از شب گذشت و كم كم مجلس از رونق افتاد، حجاج به يكى از نزديكان خود گفت : اى خالد! سرى به مسجد بزن و اگر كسى از اهل اطلاع را يافتى كه بتواند با نقل وقايع شنيدنى ما را سرگرم كند با خود بياور.
در آن موقع رسم بود كه بعضى از مردم شبها را در مساجد به سر مى بردند. خالد وارد مسجد شد و در ميان كسانى كه در مسجد به سر مى بردند، به يك جوانى برخورد نمود كه نماز مى خواند. خالد نشست تا جوان نمازش را تمام كرد، سپس جلو رفت و گفت : امير تو را مى طلبد! جوان گفت : يعنى امير تو را فقط براى بردن شخص من فرستاده است ؟ گفت : آرى ! جوان هم ناگزير با خالد آمد تا به در دارالاماره رسيدند. در آنجا خالد از جوان كه او را براى منظور حجاج مناسب تشخيص داده بود و مردى مطلع مى دانست پرسيد: راستى حالا چگونه مى خواهى امير را سرگرم نگاهدارى ؟ جوان گفت : ناراحت مباش ، چنان كه امير مى خواهد هستم ، و چون وارد شد حجاج پرسيد: قرآن خوانده اى ؟ گفت : آرى تمام قرآن را از بر دارم ! پرسيد: مى توانى چيزى از شعر شاعران و ادبا براى ما بازگو كنى ؟ گفت : از هر شاعرى كه امير بخواهد شعرى و قصيده اى با شرح و تفصيل نقل خواهم كرد. پرسيد: از انساب و تاريخ عرب چه مى دانى گفت : در اين باره چيزى كم ندارم .
آنگاه جوان از هر موضوعى كه حجاج مى خواست سخن گفت تا اينكه وقت به آخر رسيد و حجاج برخاست كه برود، ولى قبل از رفتن گفت : اى خالد! سفارش كن يك اسب و يك غلام و يك كنيز با چهار هزار درهم به اين جوان بدهند.
سپس حجاج عازم رفتن شد، ولى جوان فرصت را غنيمت شمرد و گفت : خداوند سايه امير را پاينده بدارد، نكته اى لطيفتر و سخنى عجيبتر از آنچه گفتم مانده است كه دريغم مى آيد امير آن را نشنود! حجاج برگشت و در جاى خود نشست و گفت : خوب آن را هم نقل كن ! گفت : اى امير! زمانى كه من هنوز بچه بودم ، پدرم مرد. از آن موقع من در سايه تربيت عمويم پرورش ‍ يافتم . عمويم دخترى داشت كه هم سن من بود و ما نيز با هم بزرگ شديم . هر چه از سن دختر عمويم مى گذشت بر زيبايى اش مى افزود. به طورى كه مردم حسن و جمال او را با ديده اعجاب مى نگريستند.
وقتى هر دو بالغ شديم ، من او را از عمويم خواستگارى نمودم ، ولى عمو و زن عمويم به علت اينكه من فقير بودم و ديگران حاضر بودند مبالغ هنگفتى در راه وصال او صرف كنند، از قبول پيشنهاد من امتناع ورزيدند. وقتى بى اعتنايى آنها را نسبت به خود ديدم ، از كثرت اندوه بيمار شدم و اندكى بعد بسترى گرديدم .
بعد از مدتى كه به كلى از طرف آنها نااميد شدم نقشه اى كشيدم و آن را عملى ساختم . نقشه اين بود كه : خمره بزرگى را پر از شن و قلمه سنگ نمودم ، سپس سر آن را پوشاندم و در زير بسترم دفن كردم . چند روز بعد همان طور كه در بستر بيمارى افتاده بودم ، عمويم را خواستم و گفتم : اى عمو! چند وقت پيش به سفرى رفتم . در آن سفر گنج عظيمى يافتم ، آن را با خود آوردم و فعلا در جايى پنهان كرده ام . چون مى بينم بيمارى ام طولانى شده و بيم آن دارم كه رخت به سراى ديگر كشم ، خواستم به شما وصيت كنم كه اگر من مردم ، آن را بيرون آورده و با صرف آن ، ده نفر بنده زر خريد را در خدا آزاد گردان ، و كسى را اجير كن كه ده سال برايم حج كند، ده نفر ((مجاهد)) را نيز با ساز و برگ استخدام كن كه به نيت من به جهاد بروند. هزار دينار آن را هم در راه خدا صدقه بده . از اين همه مصارف انديشه مكن كه محتواى گنج خيلى بيش از اينهاست . انشاءالله بعد هم جاى آن را نشان خواهم داد:
وقتى عمويم سخن مرا شنيد، فورا رفت و به زنش هم اطلاع داد. چيزى نگذشت كه ديدم زن عمويم با كنيزانش وارد اتاق من شد و كنار بسترم نشست و دست روى سرم گذاشت و گفت : عزيزم ! به خدا من از بيمارى و گرفتارى تو بى خبر بودم ، تا اينكه امروز عمويت مرا آگاه ساخت . سپس ‍ برخاست و با ملاطفت مشغول پرستارى و درمان من شد، و از خانه اش ‍ غذاهاى مطبوع و لذيذ برايم فرستاده چند روز بعد هم طلاق دخترش را كه با ديگرى عقد بسته بود گرفت . من هم كه چنين ديدم از فرصت استفاده نموده فرستادم عمويم آمد و به او گفتم : خداوند مرا شفا داد و از آن بيمارى خطرناك نجات يافتم . اكنون از شما تقاضا دارم دخترى زيبا داراى كمال و معرفت از يك خانواده نجيبى براى من خواستگارى كنيد و هر چه بهانه گرفتند قبول نماييد كه خداوند وسيله آن را در اختيار من گذاشته است !
وقتى عمويم اين مطلب را شنيد گفت : برادر زاده عزيز! دختر عمويت را رها كرده و به سراغ ديگرى مى روى ؟ گفتم : عمو جان دختر عمويم از هر كس ‍ ديگر نزد من عزيزتر است ، چيزى كه هست چون قبلا از وى خواستگارى نمودم و شما جواب رد به من داديد نخواستم ديگر مزاحم شما شوم ! گفت نه ! نه ! من حرفى نداشتم ، آن موقع مادرش حاضر نبود ولى او هم امروز حتما راضى به اين وصلت با ميمنت هست گفتم : خوب اگر اين طور است هر چه شما صلاح مى دانيد.
عمويم فورا رفت و آنچه ميان من و او گذشته بود به اطلاع زنش رسانيد. زن عمويم براى اين كه مبادا فرصت از دست برود، و من پشيمان شوم ، با عجله بستگانش را دعوت كرد و بساط عروسى ما را فراهم ساخت و دخترش را براى من عقد بست !
من هم گفتم : هر چه زودتر وسيله عروسى ما را فراهم كنيد تا حال كه چنين است بدون فوت وقت گنج را يك جا تحويل شما دهم . زن عمويم دست به كار شد و آنچه لازمه عروسى زنان اعيان بود تهيه ديد و چيزى فرو نگذاشت . سپس عروس را به خانه من آورد و هر چه مقدورش بود در راه ارضاء خاطر من به عمل آورد، و ذره چيزى فرو گذار نكرد. از آن طرف عمويم مبلغ ده هزار درهم از يكى از تجار وام گرفت و با آن مقدارى لوازم خانه خريد و براى من آورد. بعد از عروسى نيز عمويم و زنش هر روز هدايا و اشياء و غذاهاى لذيذ براى ما مى فرستادند. چند روز از عروسى ما نگذشته بود كه عمويم آمد و گفت : برادر زاده ! من قسمتى از لوازم خانه شما را به مبلغ ده هزار درهم از فلان تاجر خريده ام ، او هم نمى تواند صبر كند و طلب خود را نزد ما نگاه دارد. گفتم : فعلا ديگر مانعى نيست . اين شما و اين هم گنج ! سپس جاى آن را نشان دادم .
عمويم فورا رفت و به اتفاق چند نفر كارگر با بيل و كلنگ برگشت ، آنگاه زمين را كند و خمره را در آورد و با شتاب به منزل خود برد. وقتى در منزل خمره را مى گشايد، بر خلاف انتظارى كه داشتند، جز مقدارى شن و ماسه و قلمه سنگ چيزى در آن نمى بينند!!!
ديرى نپاييد كه من زن عمويم با كنيزانش آمدند و مرا به باد دشنام گرفتند. سپس هر چه در خانه ما بود از اندك تا بسيار همه را جمع كردند و بردند. من و زنم مانديم و زمين خالى . از آن روز فوق العاده بر من سخت گذشت . چون خيلى از اين پيشآمد دلتنگ و شرمنده بودم ، امشب پناه به مسجد آوردم تا لحظه اى در آنجا بياسايم و گذشته دردناكم را فراموش كنم ... اين است حال و روز من !
وقتى حجاج سرگذشت دردناك جوان را شنيد، پيشكار خود خالد را مخاطب ساخته و گفت : اى خالد! يك دست لباس زيبا و يك راءس اسب ارمنى و يك كنيز و يك غلام و ده هزار درهم علاوه بر آنچه قبلا گفتم به اين جوان بده ، سپس به جوان گفت : فردا برو نزد خالد و آنچه دستور داده ام از وى بگير!. آخرهاى شب بود كه جوان از دارالاماره حجاج خارج شد. همين كه به خانه خود رسيد، شنيد كه دختر عمويش گريه و زارى مى كند و با صداى بلند مى گويد: كاش مى دانستم چه بر سر او آمده ! كجا رفته ! چرا دير كرده ؟ نمى دانم كسى او را كشته يا درنده دريده است ؟!
جوان وارد خانه شد و با شور و شوق گفت : دختر عموى عزيز! به تو مژده مى دهم ! چشمت روشن ! سپس جريان ملاقات يك لحظه پيش خود را با امير حجاج و جايزه و هدايايى كه به او داده است نقل كرد و گفت : فردا مى روم و تمام اين هدايا را گرفته مى آورم ، و از اين فقر و تنگدستى ، به كلى راحت مى شويم . وقتى زن آن حرفهاى باور نكردنى را از شوهرش شنيد، صورت خود را خراشيد و با صداى بلند داد و بيداد راه انداخت . از سر و صداى او پدر و مادر و خواهرانش باخبر شده يكى پس از ديگرى با ناراحتى وارد خانه آنها شدند و پرسيدند چه خبر است ؟
دختر رو كرد به پدرش و با عصبانيت گفت ؟ خدا از سر تقصيرت نگذرد، كارى بر سر برادرزاده ات آوردى كه عقلش را از دست داده و به كلى ديوانه شده است ، بشنو چه مى گويد! پدر دختر جلو رفت و پرسيد: فرزند برادر! حالت چطور است ؟ گفت : حالم خوب است ، طورى نشده ام ، جز اين كه امير مرا خواسته . سپس ماجراى ملاقات خود را با حجاج نقل كرد و گفت : فردا هم بايد بروم هدايا را از دارالاماره بياورم .
چون پدر عروس باور نمى كرد، داماد گمنام وى اين طور مورد توجه امير مقتدرى چون حجاج واقع شده و آن همه هدايا به وى تعلق گرفته باشد، وقتى جريان را شنيد گفت : اين حالت كه اين بيچاره پيدا كرده نتيجه تلخى صفر است كه طغيان كرده و حال او را به هم زده است !
آن شب همگى در خانه جوان به سر بردند، و براى اينكه داماد بدبخت ، ديوانگى بيشترى پيدا نكند او را به زنجير كشيدند و خود به مواظبت از او پرداختند. فردا صبح يك نفر جن گير آوردند تا او را معالجه كند! جن گير هم بعد از ملاحظه حال جوان و شنيدن سخنان او، براى اين كه حالش جا بيفتد داورى لازم تجويز كرد. گاهى دوا در بينيش مى چكانيد تا بهوش آيد، و زمانى مسهل به وى مى داد تا اگر پرخورى كرده معده اش خالى شود و بخار آن از كله اش بيرون برود.
جوان بدبخت هر چه فرياد مى زد و مى گفت : والله ، بالله ، من راست مى گويم . ديشب مرا پيش امير حجاج برده اند و مورد توجه او واقع شده ام ، امروز هم بايد بروم و هداياى او را بگيرم ، از وى نمى شنيدند، بلكه هر بار كه نام حجاج را به زبان مى آورد، بيشتر به وى ظنين مى شدند و يقين به جنونش پيدا مى كردند!
او هم فهميد هر چه از ديشب تا حالا به سرش آمده ، همين اسم شوم حجاج است كه هر كس نام او را مى شنود فرسنگها ميان وى و حجاج فاصله مى بيند، از اين رو تصميم گرفت كه اصلا اسمى از ((حجاج )) نبرد!
جن گير نيز هر لحظه كه دوايى به او مى داد يا اورادى بر وى مى خواند؛ براى اينكه بداند تاءثير بخشيده يا نه ، مى پرسيد: با حجاج چطورى ؟! جوان بينوا هم قسم مى خورد كه آنچه مى گويم راست است ، ولى وقتى ديد كه سودى ندارد، در آخر گفت : من اصلا او را نديده ام و ابدا حجاج را نمى شناسم !!
تا جن گير جمله آخر را از وى شنيد رو كرد به اهل خانه و گفت : الحمدلله تا حدى حالش جا آمده و شيطان موذى از او دور شده است ! من فعلا مى روم ولى شما عجله نكنيد و به اين زودى او را رها نسازيد و زنجير از دست و پايش در نياوريد! جوان فلك زده هم تن به قضا داد و همچنان در غل و زنجير به سر برد كه فردا چه بازى كند روزگار!
مدتى از اين پيشآمد گذشت ، روزى حجاج به ياد او افتاد و از خالد پرسيد: راستى با آن جوان چه كردى ؟ خالد گفت : از آن شب كه از حضور امير رخصت طلبيد ديگر او را نديده ام . حجاج گفت : عجب ! بفرست از او سراغى بگيرند. خالد يك نفر پاسبان فرستاد به خانه عموى جوان تا از او خبرى بياورد.
پاسبان هم آمد و از عموى جوان پرسيد: فلانى ! برادر زاده ات كجاست و چه مى كند؟ امير او را مى خواهد زود او را خبر كن بيايد! عموى جوان گفت : فرزند برادرم از بس در فكر حجاج است و از امير ياد مى كند عقلش را از دست داده است !
پاسبان كه انتظار چنين سخنى نداشت با خشم گفت : مرد ناحسابى چرا مزخرف مى گويى ، يا الله بايد همين حالا بروى و هر كجاست او را بياورى ! مگر هر كس در فكر امير باشد، عقلش را از دست مى دهد؟! ياالله معطل نشو!
عموى جوان وقتى هوا را پس ديد رفت و به او گفت : برادر زاده حجاج فرستاده است دنبال تو، حالا با همين وضع تو را ببريم ، يا زنجير از دست و پايت در آوريم ؟ جوان گفت : نه ! نه ! با همين وضع ببريد! پس همان طور كه در غل و زنجير بود، چند نفر او را به دوش گرفته نزد حجاج بردند.
همين كه حجاج از دور او را ديد گفت : به !! خوش آمدى و چون نزديك بردند، دستور داد فورا زنجير از دست و پايش در آورند. در اين هنگام جوان گفت : خدا سايه امير را پاينده بدارد، پايان كار من از آغاز آن شنيدنى تر است . آنگاه ماجرا را شرح داد كه چگونه زنش و عمو و زن عمو و بستگانش ‍ او را به باد مسخره گرفتند و ملاقاتش را با امير دليل بر ديوانگى او دانستند، و به قيد و زنجيرش كشيدند و جن گير برايش آوردند...
حجاج از بد اقبال او در شگفت ماند و به خالد دستور داد كه دو برابر آنچه قبلا به او وعده داده بود، هر چه زودتر به وى تسليم كند (52). جوان هم براى اينكه بلاى ديگرى سرش نيايد تاءخير را جايز ندانست و فى المجلس هدايا را گرفت و به خانه اش برگشت و با آسايش به زندگانى ادامه داد.(53)
روى قبر على (عليه السلام )
سابقه ايمان و فداكارى اميرالمؤ منان عليه السلام در راه پيشرفت آئين اسلام چيزى نيست كه احتياج به شرح و بسط داشته باشد. زيرا مانند آفتاب نيمروز روشن و معلوم است . با اين وصف در شبى كه مى خواست جان به جان آفرين تسليم و به جهان باقى سفر كند و اين قفس خاكى را به اسيران آن تسليم نمايد، به فرزند بزرگش حضرت امام حسن عليه السلام سفارش ‍ مى كند كه جنازه مرا در شهر كوفه دفن نكنيد، و پيش از آنكه سپيده صبح بدمد، ببريد به سرزمين ((غرى )) و در آنجا به خاك بسپاريد، و آن محل را از انظار پوشيده بداريد!
علت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش اين بود كه مى دانست چنانچه دشمنان و بدخواهانش كه آن روز بيشتر فرقه ((خوارج )) بودند از محل دفن آن حضرت اطلاع يابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاك خوددارى نخواهند كرد.
بامداد روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال هجرى ، پيش از آنكه هوا روشن شود، فرزندان مولاى متقيان ، امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و جمعى از مردان شايسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت بدن مطهر مرد نمونه اسلام را از كوفه حركت دادند و در همين موضع كه هم اكنون بارگاه پرافتخارش سر به آسمان كشيده است به خاك سپردند، آنگاه بعد از سوگوارى پر شورى كه بر آن تربت پاك به عمل آوردند، به سوى كوفه بازگشتند.
هنگام بازگشت نرسيده به شهر، صداى ناله جان سوزى شنيدند. معلوم شد پيرمردى نابينا كه زمين گير شده و تاب و توان خود را از دست داده ، و در آن حال زانوى غم در بغل گرفته و سرشك از ديدگان فرو مى ريزد و گريه و زارى مى كند.
امام حسن عليه السلام جلو رفت و پرسيد: اى پيرمرد چرا اين قدر بى تابى مى كنى ! و اين طور ناله و زارى مى نمايد؟ پيرمرد گفت : اى آقا مى بينى كه من مردى نابينا و سالخورده ام و دسترسى به كسى ندارم و راه به جايى نمى برم .
تا كنون چه مى كردى ، و چگونه مى گذرانيدى ؟
اى آقا! مرد بزرگوارى در اين شهر بود كه پيوسته به من سر مى زد و آب و غذا برايم مى آورد، ولى اكنون سه روز است كه نيامده است و از او خبر ندارم !
در اين مدت از وى پرسيدى كه نامش چيست ؟
بارها نامش را مى پرسيدم ، ولى او هر بار مى گفت : من بنده اى از بندگان خدا هستم . وقتى كه وارد محل مى شد، نورى از وى در اين خانه مى تابيد، و احساس مى كردم كه در و ديوار از بوى خوش او، عطر آگين شده است .
همين كه سخنان پيرمرد به اينجا رسيد امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و همراهان بى اختيار گريستند و گفتند:
اى پيرمرد! مى دانى او كى بود؟
نه ! كى بود؟
او پدر بزرگوار ما بوده است .
شما كيستيد؟
ما حسن عليه السلام و حسين عليه السلام هستيم ، و آن مرد بزرگ هم حضرت اميرالمؤ منين على بن ابيطالب پيشواى مسلمانان بود. پيرمرد بى نوا فرياد كشيد و گفت : عجب ! چه شد كه ديگر آن حضرت پيدا نيست و به نزد من نمى آيد؟
اى پيرمرد! پدر ما در شب نوزدهم ضربت خورد و سه روز بيمار بود و ديشب چشم از جهان فرو بست ، امروز او را دفن كرديم و اينك از سر قبر او بر مى گرديم !!
پيرمرد ناله كنان دست برد و دامن آنها را گرفت و گفت : آقازادگان عزيز! شما را سوگند مى دهم به پدر بزرگوارتان كه مرا ببريد بالين تربت پاك او. امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و همراهان نيز به حال پيرمرد رقت بردند و از همانجا باز گشتند، و او را آوردند به سر مرقد منور اميرالمؤ منين عليه السلام .
همين كه پيرمرد شنيد آنجا قبر مقدس اميرالمؤ منان عليه السلام است ، صورت خود را روى آن تربت تابناك گذارد و سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت ، و در ميان اشك و آه و ناله و فرياد مى گفت : خدايا، تو را قسم مى دهم به مقام عصمت و طهارت على عليه السلام كه مرگ مرا برسان ، نمى خواهم بعد از آن حضرت يك لحظه زنده باشم .
پيرمرد بيمار گريه مى كرد و ناله مى نمود و از خداوند تقاضاى مرگ خود داشت . ديدند صدايش آرام شد و باز هم آرامتر تا به كلى نفسش بند آمد و نقش بر زمين شد. همين كه به سراغ او رفتند ديدند نداى حق را لبيك گفته و جان به جان آفرين تسليم نموده است . امام حسن و امام حسين عليه السلام او را غسل دادند و كفن نمودند و در همانجا يعنى كنار مرقد منور اميرالمؤ منان عليه السلام به خاك سپردند(54).
نابيناى بينا
واقعه جان سوز كربلا كه طى آن امام حسين عليه السلام سالار شهيدان كربلا و برادران و جوانان و ياران فداكارش با جان بازى خارق العاده خود صفحه درخشانى بر تاريخ انسانيت افزودند، به پايان رسيد.
قواى اهريمنى يزيد به فرمان حكمران عراق ((عبيدالله زياد)) و فرماندهى ((ابن سعد)) با نهايت قساوت و بى رحمى فرزندان پيغمبر صلى الله عليه و آله را در كنار نهر فرات با لب تشنه سر بريدند، تا راه را براى خود كامگى خود و جنايت كاران كه خود بودند، هموار گردد.
سرهاى بريده را به نيزه ها زدند و همراه دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله به كوفى آوردند، تا پس از ارائه آنها به ابن زياد براى تماشاى يزيد به شام ببرند! با اينكه اسيران و سرهاى بريده را چند روز در كوفه نگاه داشتند و خاص و عام و زن و مرد و بزرگ و كوچك آنها را مى ديدند ولى صداى اعتراضى از كسى برنخاست !
چنان رعب و هيبت ((ابن زياد)) در دلهاى كوفيان سست عنصر جا گرفته بود، كه همه چيز را خاتمه يافته تلقى مى كردند و هر گونه عكس العملى را بى نتيجه مى دانستند. پس از آنكه ابن زياد نقش خود را به خوبى ايفا كرد، در مسجد كوفه كه از جمعيت موج مى زد به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى در خلال سخنانش گفت :
خدا را شكر مى كنم كه حق و اهل آن را آشكار ساخت و اميرالمؤ منين يزيد و پيروان او را پيروز گردانيد و دروغگو پسر دروغگو را كشت !
درست در همين جا عبيدالله بن عفيف ازدى كه از مفاخر شيعه و پارسايان اين طايفه بود، و يك چشم خود را در جنگ جمل و چشم ديگر را در جنگ صفين از دست داده بود، و پيوسته در مسجد كوفه به عبادت خدا اشتغال داشت از جاى برخواست و گفت : اى پسر مرجانه ! اى دشمن خدا! دروغگو و پسر دروغگوى ، تو و پدرت هستيد و كسى است كه تو را به حكومت رسانده و پدر اوست . اولاد پيامبر را به قتل مى رسانيد، و روى منبرهاى مردم با ايمان ، سخنان زشتى مى گوييد؟!
ابن زياد كه سخت در خشم فرو رفته بود گفت : گوينده اين حرفها كى بود؟
عبيدالله عفيف گفت : گوينده من بودم ! اى دشمن خدا! دودمان پاك سرشتى كه خداوند هر گونه پليذى را از ايشان بر طرف ساخته است مى كشى و خيال مى كنى كه هنوز بر دين اسلام باقى هستى ؟ اى واى ! فرزندان مهاجر و انصار كجا هستند، و چرا دست روى دست گذاشته اند و قيام نمى كنند و از ارباب سركش تو كه پيامبر خدا، او و پدرش را لعنت نمود، انتقام نمى گيرند؟
ابن زياد چنان خشمگين شد كه رگهاى گردنش باد كرد. سپس گفت : او را نزد من بياوريد! ماءمورين از هر طرف هجوم آوردند كه مرد نابينا را دستگير سازند. در آن گيرودار بزرگان قبيله ((ازد)) كه عموزادگان وى بودند برخاستند، و به او را از دست ماءمورين نجات دادند، سپس از مسجد بيرون بردند و به خانه اش رساندند.
چون خبر به ابن زياد رسيد به ماءمورين گفت : برويد به سراغ اين كور! كور قبيله ((ازد)) كه اميد است خدا دلش را نيز مانند چشمش كور كند، و او را گرفته نزد من بياوريد. ماءمورين همه به راه افتادند. همين كه اين خبر به افراد قبيله ((ازد)) رسيد، براى نجات عبيدالله عفيف گرد آمدند. عده ديگرى هم از ساير قبايل ((يمن )) به آنها پيوستند تا از بردن وى جلوگيرى به عمل آورند.
وقتى اين خبر به ابن زياد رسيد، قبايل مضر را به نفرات محمد بن اشعث افزود و براى مقابله با حاميان عبدالله عفيف و دستگيرى او گسيل داشت . دو دسته به جان هم افتادند، زد و خورد سختى در گرفت و طى آن گروهى از عرب به قتل رسيدند.
اصحاب ابن زياد پس از شكست مخالفان به خانه عبيدالله عفيف رسيدند. در خانه را شكستند و به طرف او هجوم بردند. دخترش فرياد مى زد: پدر آمدند! آمدند!!
عبيدالله كه از هر دو چشم نابينا بود گفت : دخترم نترس ! شمشيرم را بده دستم . دختر اين كار را كرد.
عبيدالله عفيف شمشير را به اطراف مى گردانيد و در حالى كه حماسه رزمى مى خواند از خود دفاع مى كرد. دختر فرياد كنان مى گفت : اى پدر! كاش ‍ مى توانستم به تو كمك كنم و با اين تبهكاران و قاتلان عترت پاك سرشت پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ كنم . مهاجران عبيدالله را در ميان گرفته بودند و از هر طرف به وى حمله مى نمودند، ولى آن نابينا شجاع همچنان از خود دفاع مى كرد و كسى نتوانست او را دستگير سازد. همينكه از يك گوشه به وى حمله ور مى شدند، دختر مى گفت پدر! از فلان سمت آمدند. تا اينكه حلقه محاصره را تنگتر كردند و عبيدالله را مانند نگين در ميان گرفتند.
در اين هنگام دختر شيون كنان مى گفت : اى واى پدر! واى بر بى كسى ! پدرم را احاطه مى كنند، و ياورى ندارد كه به يارى او بشتابد!! با اين حال عبيدالله عفيف شمشيرش را به دور خود مى گردانيد و مى گفت به خدا قسم اگر چشم داشتم يك نفر شما را باقى نمى گذاشتم . سرانجام او را گرفتند و دست بسته نزد ((ابن زياد)) بردند.
همين كه ابن زياد او را ديد گفت : خدا را شكر كه تو را رسوا كرد!. عبيدالله گفت : اى دشمن خدا! براى چه خدا مرا رسوا كرد؟ به خدا اگر بينايى خود را به دست مى آوردم ، به تو نشان مى دادم كه رسوا كيست ؟
ابن زياد گفت : اى دشمن خدا! درباره عثمان بن عفاف چه عقيده دارى ؟
عبيدالله در پاسخ او گفت : اى پسر برده جلف ! پسر مرجانه ... تو چه كار به عثمان دارى كه خوب بود يابد، مصلح بود يا مفسد؟ خداوند خود اختياردار بندگانش است و با حق و عدالت ميان عثمان و مخالفان وى حكم خواهد كرد. اگر تو راست مى گويى از خودت و پدرت و يزيد و پدرش ‍ حرف بزن !
ابن زياد گفت : به خدا چيزى از تو نمى پرسم ، تا دق كنى و بميرى .
عبيدالله عفيف گفت : خدا را شكر: كه مرا به مرگ تهديد مى كنى !. اى پسر زياد! اين را بدان كه من پيش از آنكه مادرت تو را بزايد از خداوند تمناى شهادت در راه او را مى كردم ، و از او مى خواستم كه مرگ مرا به دست ملعونترين خلق خود و دشمنتر از همه نسبت به خداوند قرار دهد.
وقتى چشمهايم نابينا شد از شهادت ماءيوس شدم ، ولى مثل اينكه خداوند مى خواهد مرا ماءيوس نكند و دعاى هميشگى مرا اجابت نمايد و شهادت در راه خودش را به من روزى گرداند.
ابن زياد كه فوق العاده از شهامت و بى باكى آن نابينا شجاع به ستوه آمده بود، عنان اختيار از كف داد و امر كرد آن مرد روشن ضمير را گردن بزنند!
جلادان او را گردن زدند و بدنش را بيرون شهر كوفه به دار آويختند!.
راهب در خدمت حضرت على عليه السلام
حكومت عدل گستر اميرالمؤ منان عليه السلام براى مردم دنيا پرست و مادى طاقت فرسا بود. به گواهى تاريخ اسلام در مدت كوتاهى كه با اصرار مردم حضرت على عليه السلام حكومت را به دست گرفت ، بسيار از مسلمان نماها كه طى بيست و چهار (24) سال بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله عوض شده بودند و دنيا را بر دين ترجيح مى دادند، تاب عدالتخواهى مولاى متقيان على عليه السلام را نياوردند.
اين عده دسته دسته از پيرامون حضرتش پراكنده شدند يا مشمول تصفيه گرديدند و در شام به معاويه پيوسته يا در نقاط ديگر تحت حمايت او قرار گرفتند.
مردى از متنفذان قبيله معروف بنى اسد به نام ((سماك بن مخرمه اسدى )) يكى از اين افراد بود كه به واسطه سؤ باطن با صد نفر از مردان قبيله خود، كوفه ، مركز حكومت اميرالمؤ منين عليه السلام را ترك گفت و خود را تحت الحمايه معاويه بن ابى سفيان ، حكمران شامات قرار داد.
((سماك بن مخرمه )) پس از مكاتبه با معاويه اجازه يافت كه در ((رقه )) شهر مرزى سوريه در ساحل فرات واقع در مرز شمالى عراق سكونت گزيدند متعاقب آن هفتصد نفر ديگر از بنى اسد از كوفه گريختند و در ((رقه )) به ((سماك )) و نفرات وى پيوستند.
اين عده كه از دشمنان اميرالمؤ منين و طرفدار عثمان خليفه سوم بودند، همين كه متوجه شدند اميرمؤ منان در راه خود به صفين به شهر آنها رسيده است ، به درون شهر پناه بردند و در به روى حضرت على عليه السلام و سپاهيان او بستند!
حضرت از مردم رقه خواست پلى بر روى فرات ببندند تا سپاهيان او عبور كنند و در آن سو به جلو دارى معاويه بروند. ولى اهالى شهر كه عده اى مسيحى و بقيه طرفدار عثمان بودند و همگى از معاويه پيروى مى نمودند، از تقاضاى حضرت سر باز زدند!
آنها كشتى ها را در اختيار خود گرفتند و به نقطه اى بردند كه سربازان حضرت نتواند از آنها براى عبور خود يا بستن پل استفاده كنند. حضرت على عليه السلام نيز آنها را رها كرد و تصميم گرفت خود را پل ((بليخ )) واقع در بيرون ((رقه )) بگذارد. حضرت مالك اشتر سردار خود را در آنجا باقى گذاشت تا به كار سپاه رسيدگى كند. مالك خطاب به سران ((رقه )) كه در شهر متحصن شده بودند و در برجها ديده مى شدند، گفت : اى مردم رقه ! به خدا قسم اگر اميرالمؤ منين رفت و شما پلى براى عبور سپاهيان او در اين نقطه بنا نكرديد تا حضرت از آن بگذرد، پاسخ شما را با شمشير خواهم داد. جنگجويانتان را به قتل مى رساند و شهرتان را ويران كرده اموالتان را مصادره مى كنم .
سران ((رقه )) با شنيدن اين سخن به گفتگو پرداختند و گفتند مالك حتما به سوگند خود عمل مى كند حضرت على عليه السلام هم او را به همين منظور در اين جا باقى گذاشته است .
سپس به مالك پيغام دادند كه آماده اند پل را بسازند. وقتى اهالى براى ساختن پل گرد آمدند مالك فرستاد اميرالمؤ منين عليه السلام را خبر كردند و حضرت نيز آمد. پس از آنكه مردم ((رقه )) پل را ساختند، على عليه السلام نخست اثاث و وسائل سنگين سپاه يكصد هزار نفرى خود را به آن سوى فرات منتقل ساخت ، سپس سربازان را عبور داد و خود نيز از آن گذشت . حضرت دستور داد مالك با سه هزار سرباز در آنجا توقف كند تا همه نفرات از پل بگذرند و خود نيز آخرين فردى باشد كه از پل مى گذرد.
بدين گونه ، با تهديد مالك اشتر، سردار رشيد و فداكار، مردم كينه توز ((رقه )) پل را بستند و سپاهيان مولاى متقيان على عليه السلام به سلامت از آن گذشتند و به جلودارى لشكر معاويه در سرزمين ((صفين )) رفتند.
هنگامى كه اميرالمؤ منين عليه السلام به شهر رقه رسيد و ملاحظه فرمود: اهالى شهر دروازه ها را به روى حضرت بسته اند در موضعى به نام ((بليخ )) فرود آمد. راهبى كه در آنجا در صومعه خود مى زيست ، وقتى از چگونگى لشكر كشى اميرالمؤ منين و مقام و موقعيت حضرت با خبر شد، از صومعه به زير آمد و به آن بزرگوار گفت : نوشته اى نزد ماست كه از پدران خود به ارث برده ايم . اين مكتوب را شاگردان حضرت ((عيسى بن مريم )) نوشته اند. اجازه مى خواهم آن را به اطلاع شما برسانم . حضرت فرمود: بخوان ! راهب مكتوب را بدين گونه قرائت نمود:
((بنام خداوند بخشنده مهربان . خدايى كه در گذشته فرمان داد و كتابها نازل كرده ، در ميان مردمى بى سواد پيغمبرى بر مى انگيزد كه به ايشان كتاب و حكمت بياموزد، و آنها را به راه خداوند راهنمايى كند. نه درشتخوى و سنگدل است ، و نه در بازار با صداى بلند سخن مى گويد، و نه بد را به بدى پاداش مى دهد، دشمن را مى بخشد و از خطاى وى در مى گذرد. پيروان او سپاسگزارانى هستند كه خدا را در نقاط مرتفع و بلنديها و پستيها سپاس ‍ مى گويند. زبان ايشان به بزرگداشت خداوند و يگانگى و پاكى او گوياست ، خداوند او را بر دشمنانش پيروز مى گرداند.
وقتى خداوند او را از اين جهان برد، امت وى دست به اختلاف مى زنند، آنگاه خود را حفظ مى كنند. سپس بار ديگر دچار اختلاف مى شوند، و از آن پس مردى شايسته از امت او از كنار شط مى گذرد كه مردم را به كار نيك امر مى كند، و از امور ناشايست برحذر مى دارد، مطابق حق و عدالت حكم مى كند، و در صدور حكم رشوه نمى گيرد. دنيا در نظر او از خاكسترى كه دستخوش باد شده ، پست تر است . هيچ گاه از ياد خداوند غافل نيست . هر كس از مردم اين نقاط، آن پيامبر صلى الله عليه و آله را ملاقات كند و به او ايمان بياورد، پاداش وى خشنودى من و بهشت است ، و هر كس آن بنده شايسته را ملاقات نمود، بايد به يارى وى برخيزد، چون كشته شدن در ركاب او شهادت است )).
سپس راهب گفت : من در خدمت شما خواهم بود و از شما جدا نمى شوم تا هر سرنوشتى داشتيد من نيز در آن شريك باشم !!
اميرالمؤ منين عليه السلام گريست و فرمود: خدا را شكر مى كنم كه در نزد او فراموش نشده بودم او را حمد مى كنم كه مرا در كتابهاى برگزيدگانش ياد كرده است !
راهب با اميرالمؤ منين عليه السلام همراه شد. چنان مورد تفقد آن حضرت قرار گرفت كه نهار و شام را با وى صرف مى كرد.
راهب در جنگ صفين شهيد شد. هنگامى كه سربازان عراق خواستند كشته شدگان خود را دفن كنند، حضرت على عليه السلام فرمودند: برگرديد راهب را پيدا كنيد. وقتى كشته او را پيدا كردند، اميرالمؤ منين بر وى نمازگزارد و به خاك سپرد.
سپس فرمود: اين مرد از ما خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم است . و پى درپى براى شادى روح او آمرزش خواست .(55)
زن با عفت
پادشاهى در بالاى قصر خود نشست بود و رهگذران را تماشا مى كرد. در ميان عابران زنى زيبا با قامتى موزون و دلربا ديد. در دم به وى دل بست و فريفته جمال او گرديد. دستور داد تحقيق كنند. ببينند زن كيست . پس از رسيدگى گفتند! زن فيروز غلام مخصوص شاه است !
پادشاه به منظور رسيدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به او داد كه به مقصدى برساند. فيروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.
وقتى پادشاه اطلاع يافت فيروز در خانه نيست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زيباى وى گفت با اين كه من پادشاه مملكت هستم به ملاقات تو آمده ام !
زن گفت : من از اين ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم ! و سپس با خواندن چند شعر عربى نارضايتى خود را از اين كار اعلام داشت و بعد گفت : اى پادشاه مى خواهى از ظرف غذايى بخورى كه سگ در آن پوزه زده و از آن خورده است ؟! شاه از اين سخن شرمگين شد و از خانه بيرون رفت . چنان شرمنده و ناراحت شده بود كه يك لنگ كفش خود را جا گذاشت و فراموش ‍ كرد بپوشد!
اتفاقا لحظه بعد فيروز وارد خانه شد. چون وقتى از شهر بيرون آمد و مسافتى را طى كرد به ياد آورد كه نامه شاه را در خانه جا گذاشته است . از اين رو برگشت تا نامه را بردارد.
همين كه فيروز به خانه آمد و كفش پادشاه را در آنجا ديد، مات و مبهوت شد. پس از مدتى متوجه شد كه نيرنگى در كار بوده ، و سفر او نيز ساختگى است . در عين حال چاره نبود، فرمان پادشاه است . بايد اجرا شود!
فيروز نامه را گرفت و روانه مقصد شد. بعد از بازگشت از سفر، پادشاه او را نواخت و يك صد سكه زر به وى داد. همين كار نيز سوءظن او را تشديد كرد.
فيروز كه در وضع روحى بسيار بدى قرار داشت تصميم گرفت زن را به خانه پدر و برادرش بفرستد. به همين جهت جهيزيه زن به اضافه لباسهاى تازه اى به او بخشيد و او را روانه خانه پدرش نمود.
پس از مدتى برادر زن به فيروز گفت : علت فرستادن خواهرم به خانه پدر و رنجش تو از وى چيست ؟
چون فيروز جوابى نداد او را نصيحت كرد كه همسرش را به خانه برگردانده ولى هر بار كه برادر زن در اين خصوص با وى گفتگو مى كرد، فيروز سكوت مى نمود و در بردن همسرش سهل انگارى مى ورزيد.
سرانجام برادر زن از وى به قاضى شهر شكايت نمود و او را به محاكمه كشيد. شاه كه مترصد وضع اين زن و شوهر بود و مى دانست غلام مخصوصش متوجه شده و از همسرش كينه اى به دل گرفته است ، وقتى كار به محكمه قاضى كشيد، بدون اينكه فيروز متوجه شود دستور داد قاضى رسيدگى به دعواى آنها را در حضور او انجام دهد.
در محكمه قاضى ، برادر زن كه شاكى بود گفت : باغى به اين مرد اجاره داده ام كه چشمه آب در آن جارى و در و ديوار آن آباد و درختانش ثمردار بود. ولى اين مرد ميوه آن را خورد و درختان را از ميان برد و چشمه را كور كرد و پس از خرابى ، آن را به من پس داده است !
فيروز در دفاع از خود گفت : من باغ را صحيح و سالم بهتر از روزى كه به من داد به او مسترد داشته ام . برادر زن گفت : از او سؤ ال كنيد: چرا آن را برگردانيده است ؟
فيروز گفت : من از باغ او ناراحتى نداشتم ، ولى روزى وارد آنجا شدم جاى پاى شيرى را در آن ديدم ، مى ترسم اگر آن را نگاه دارم آسيبى از شير به من برسد! از اين رو آن را بر خود حرام كردم .
پادشاه كه تا آن لحظه ساكت بود و به مرافعه ايشان گوش مى داد، در اين جا گفت : اى فيروز! با خاطر آسوده و خيال راحت برگرد به باغ خود كه هر چند شير وارد باغ تو شد، ولى به خدا هرگز متعرض آن نگرديد و به برگ و ميوه آن آسيبى نرسانيد! او فقط يك لحظه در آنجا توقف كرد و برگشت !!
به خدا هيچ شيرى ، باغى مانند باغ تو نديده است كه خود را از بيگانه حفظ كند! چون سخن شاه به اينجا رسيد و تواءم با سوگند بود، فيروز باور كرد و با سابقه پاكى كه از زن خود داشت متوجه شد كه وى واقعا زنى پاكدامن و با وفاست . و در آن لحظه حساس دامن خود را از آلودگى حفظ كرده ، و خطر را بر طرف نموده است .
بدين لحاظ با آرامش خاطر و طيب نفس زن را به خانه برگردانيد و زندگى را از سر گرفتند.
قاضى و بردار زن و حضار مجلس نيز موضوع را دريافتند و همگى بر وفا و پاكدامنى و خود نگاهدارى زن آفرين گفتند.(56)