[باب نهم] فصل
(118) اى بى درد ناانصاف و اى خود پسند پر جور و اعتساف آخر علمى كه اسرار
صمديت و حقايق الهيت را بدان دانند و معارف ربوبيت را بدان شناسند و نيز معرفت
اسرار ايمان را مثل علم وحى و انزال و الهام و معنى رسالت و نبوت و امامت و علم
كتابهاى خدا و صحايف ملكوت و لوح و قلم پروردگار و كتابت و رقم آفريدگار و
همچنين معنى ارقام و اقلام و ملائكه و صحف انبياء (عليهم
السلام) و سجلات كرام الكاتبين و معنى جفر جامع و مصحف فاطمه (عليها
السلام) و كيفيت نزول شياطين بر دلهاى اشرار بوسواس و نزول ملائكه بر
قلوب اخيار بالهام علوم و اسرار و علم نفس و سعادت و شقاوت و درجات و مقامات وى
و دانستن دنيا و آخرت و بهشت و دوزخ و قبر و سؤال و حساب و كتاب و ميزان و حور
و رضوان و آنچه ازين قبيل كه هر يك بحريست از علم مكاشفه چرا منكر مىشوى و
دانستن آن را سهل و عبث مىدانى و علمهاى ديگر كه هر يك از آن را در شش ماه يا
كمتر
فهم مىتوان كرد عظيم
مىشمارى و صاحبش را از علماى دين مىپندارى.
(119) اى ناجوانمرد علمى را كه در مدت پنجاه سال روندگان گرم رو از سر و ديده
قدم ساخته و جان و تن در تحصيل آن باخته و گداخته و ترك ننگ و ناموس و جاه و
عزت كرده و متعرض خصومت و طعن چندين نادان مسكين و داناى همچو تو ظاهر بين
شدهاند و قمع آرزوهاى نفس كرده بمذلت و انكسار راضى شدهاند و بدان قرار داده
تا آن علم در دل ايشان قرار يافته انكار و جحود آن مىكنى. آخر آن علمى كه
پيغمبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از
آن خبر داده كه إن من العلم كهياة المكنون لا يعلمه إلا العلماء بالله فاذا
نطقوا به لم ينكره إلا أهل الغرة بالله كدامست و چه علم است كه مغروران بخدا
بايد منكر وى باشند.
(120) آيا انديشه نمىكنى كه مغرور بخدا شايد همچون تو كسى باشد اگر هر علمى
چنانست كه تو دانستهاى و يا بايد كه از راه نقل و مشيخه فرا گيريد پس حق تعالى
چرا در چندين مواضع از قرآن مذمت مىنمايد جمعى را كه بتقليد مشايخ و آباى خود
در اعتقادات اعتماد نمودهاند و در اصول دين تعويل بدان كرده اگر هر علمى بايد
كه از اسناد بطريق متعارف شنوند آنچه حضرت امير المؤمنين (عليه
السلام) از خود خبر داد و فرمود لو شئت لاوقرت سبعين بصيرا من تفسير فاتحة الكتاب از كدام
معلم بشرى بطريق معهود فرا گرفت (121) و همچنين از حضرت امام زين العابدين على
بن الحسين (عليهما السلام) منقولست كه
فرمود: إنى لاكتم من علمى جواهره إلى آخر هذه الابيات چه علم مراد است و آن
كدام علمست كه از غايت شرف و عزت از فهمها پنهان است و جمعى كثير از مسلمانان
آن را كفر مىشمردهاند نعوذ بالله و قائل بدان را بت پرست و كافر و مستوجب
كشتن مىدانسته و همچنين آنچه از ابن عباس رضى الله عنه نقل شده كه لو ذكرت لكم
ما أعلم من تفسير قوله تعالى (اللَّهُ الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ
الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ) لرجمتمونى و فى
رواية لقلتم إنه كافر چرا ديگر صحابه و تابعين با وى در آن علم شريك نبودهاند
(122) و آن علم عزيز شريف و آن معنى غامض لطيف كه از غايت شرافت و دقت از
ديگران مخفى نموده و هيچ يك از ايشان مس آن نمىكردهاند و بنزد چندين كس از
صحابه و تابعين كفر مىنموده تا بتو و همراهانت چه رسد مراد از آن كدام نوع علم
بود آيا مراد از آن خلافيات فقه است يا علم معانى و بيان يا كلام يا لغت يا نحو
و صرف يا طب و نجوم و فلسفه يا هندسه
و اعداد يا هيات و طبيعى معلومست كه هيچ يك از افراد اين علوم را آن مرتبه نيست
بلكه اين علم منحصرست در علم بطون قرآن و حديث نه ظاهر آنچه فهم همه كس بدان
مىرسد.
و آنچه زمخشرى و امثال
آن از قرآن ميفهمند نه علم قرآنست فى الحقيقه بلكه باز راجع بعلم لغت و نحو و
معانى و كلام مىگردد و علم قرآن سواى اين علمهاست همچنانكه جلد و قشر انسان نه
انسانست بالحقيقه بلكه بالمجاز.
(123) و لهذا يكى از اصحاب قلوب چون نظر در كشاف نمود صاحبش را گفت انت من
علماء القشر. علم قرآن چنانست كه حق تعالى فرموده كه لا يَمَسُّهُ إِلَّا
الْمُطَهَّرُونَ علميست كه مس آن نكنند بجز اهل طهارت و تقديس و اهل تجرد و
تنزيه چه مراد ازين طهارت نه همين شستن روى و ريش و پاك ساختن جامه و تن خويش
است بلكه مراد تطهير قلبست از لوث شهوت و غضب و تجريد وى از عقائد فاسده و
نجاسات كفر و تشبيه و تجسيم و تعطيل و حلول و اتحاد و انكار معاد و حشر ارواح و
اجساد و آنچه بدين ماند. و مشخص است كه دانستن هيچ يك ازين علمهاى مشهور در
ميان جمهور محتاج بتهذيب باطن و تجريد
قلب از غشاوات طبع و
هوا نيست بلكه با حب جاه و رياست و آرزوى قضا و حكومت و ذوق صيت و شهرت و حسد
بر همكنان و ترفع بر اقران بهتر و زودتر حاصل مىشود.
(124) اى ناانصاف اگر فرض كنيم كه تو قرآن نشنيده باشى و از روى تقليد ديگران
حقيقت آن را بدانى و كسى از خارج آيد و اين آيات را بر تو خواند كه لَيْسَ
كَمِثْلِهِ شَيْءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ و فَأَيْنَما تُوَلُّوا
فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ و ما يَكُونُ مِنْ نَجْوى ثَلاثَةٍ إِلَّا هُوَ
رابِعُهُمْ و هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ الرَّحْمنُ عَلَى الْعَرْشِ
اسْتَوى و جاءَ رَبُّكَ و يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ و ما فَرَّطْتُ فِي
جَنْبِ اللَّهِ و مثل اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ و مَكَرُوا وَ مَكَرَ
اللَّهُ و الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ و أَقْرَضُوا اللَّهَ
قَرْضاً حَسَناً و آيات غير معدود ازين قبيل و همچنين آنچه از احاديث وارد شده
مثل ما ترددت فى شىء أنا فاعله كترددى فى قبض روح عبدى المؤمن و أنا عند
المنكسرة قلوبهم و مثل كنت سمعه و بصره و يده و رجله و مثل من رآنى فقد راى
الحق و إن الله خلق آدم على صورته آيا نخواهى گفت كه آن كس زنديقست يا بت پرست
يا حلولى و يا مشبهى يا از مجسمه (125) پس حاليا يا آنست كه ايمان دارى اجمالا
كه اين سخنان همه حق و صدقست از روى تقليد ديگران نه از روى بصيرت يا آنكه راه
تاويل بكلام خدا و رسول (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) باز مىدهى و لفظ را از ظاهر خود دور مىبرى كه نه مراد الله و
مراد الرسولست. و بميزان علم كلام كه حاصل وى بغير از جدل نيست مىسنجى و هزار
مرتبه آن ايمان اجمالى كه مقلد راهست بهتر از آنست كه بميزان متكلم قرآن و حديث
را بسنجى. پس اگر كسى اتيان بمثل اين سخنان كند يا گويد كه آنچه در كلام و خبر
واقعست همه بىتاويل حق و صدقست چرا منكر مىشوى و نسبت كفر و تجسم و تشبيه بوى
مىدهى و اصلا نسبت جهل بخود راه نمىدهى و احتمال آنكه بمقتضاى وَ ما يَعْلَمُ
تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ و مؤداى لَعَلِمَهُ
الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ جمعى باشند كه زبان قرآن دانند و منطق مرغان قدسى
آشيان فهمند.
تو چه دانى زبان مرغان را
كه نديدى شبى سليمان را
دارم سخن و ياد نمىآرم كرد
فرياد كه فرياد نمىآرم كرد
(126) عزيز من اگر علم همين است كه تو مىدانى و علم شريعت و حديث نامش
نهادهاى و آنچه تو دانى و نتوانى دانست صحيح نباشد پس قامت علم عجب كوتاه عرضه
دل تاريك و سياه و فسحت ميدان معرفت و مجال دانش بغايت تنگ و پاى خرد سخت سست و
لنگ خواهد بود.
كمال بر خود وقف مكن وَ
فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ بر خوان و ازين حجابها و كدورتها و كجيها كه
در مثال آئينه مذكورست بدرآ و پاك شو لتعلم كم خبايا فى الزوايا.
[باب دهم] فصل
(127) چون دانستى كه ايمان حقيقى نوريست كه از پروردگار عالم بر دل بنده
مىتابد پس هر كه در انكار آن نور مىكوشد و در اطفاء آن نور سعى مىنمايد يا
استهزاء بمؤمنى ميكند فى الحقيقه دشمنى با خدا و ملائكه و كتب و رسل و ائمه (عليهم
السلام) كرده خواهد بود و بمقتضاى يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ
بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ و مؤداى وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا
بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ بعمل خود گرفتار مىشود.
آنكه در سر چراغ دين افروخت
سبلت پف كنانش پاك بسوخت
(128) و بمصداق اللَّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيانِهِمْ
يَعْمَهُونَ درين غرور بمستى و بدبختى كور و كر خواهد محشور گشت و شواهد اين
معنى در كتاب و سنت از آن بيش است كه بحصر در آيد اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ
آمَنُوا و در حديث نبوى على قائله و آله الصلوة و السلام واردست
كه من أكرم عالما فقد
أكرمنى و در حديث قدسى آمده كه من بارز وليى فقد بارزنى.
با شير و پلنگ هر كه آويز كند
آن به كه زتير فقر پرهيز كند
اين همت مردان تو چو سوهان ميدان
گر خود نبرد برنده را تيز كند
بسا منكر كه آمد تيغ در مشت
نزد زخمى و شمع خويش را كشت
(129) و همين نور است كه مؤمن از پرتو آن راه آخرت را طى مىكند و هر كه تحصيل
آن نور امروز نكرده يا اطاعت و انقياد صاحبش ننموده در آن روز عالم بدان فراخى
و روشنى بر وى تنگ و تاريك خواهد بود و راه آخرت بر وى مسدود و گام از گام
برداشتن از وى مستحيل و مفقود و آخر خواهد دانست كه اقتباس اين نور واجب بوده
در روزى كه آن دانستن فائدهاى نكند چنانچه حال اهل غرور ازين آيه معلوم
مىشود:
يَوْمَ يَقُولُ
الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ
مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً فَضُرِبَ
بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظاهِرُهُ مِنْ
قِبَلِهِ الْعَذابُ يُنادُونَهُمْ أَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى وَ
لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ
غَرَّتْكُمُ الْأَمانِيُّ حَتَّى جاءَ أَمْرُ اللَّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ
الْغَرُورُ.
(130) اى مرد متظاهر بر صلاح و فضيلت مفتخر بجاه و شهرت اگر ساعتى غور در تفسير
و تاويل اين آيه كريمه نمائى و لحظهاى بدين شمع تابان درين تاريك شب دنيا
مطالعه احوال ماضيه خود و اقران بنمائى و در آئينه اين آيه درنگرى و ملاحظه
جمال معنى خويش و ديگر مغروران بعلم و شريعت وصيت و عزت بكنى چندان رسوائى
معلومت مىشود كه بيش از آن نباشد.
تو بچشم خويشتن بس خو بروئى ليك باش
تا شود در پيش رويت دست مرگ آئينهدار
(131) و بدانى كه انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ چه معنى دارد و معلومت
شود كه قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالْتَمِسُوا نُوراً چه حكايتيست و بيابى
كه فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بابٌ چه باشد و آن كدام سد و حجاب و سورست
كه ميان بهشت و دوزخ حاجزست و در اندرونى و باطنى وى پر از رحمت پروردگارست و
در بيرونى و ظاهرى پر از عذاب و لعنت بىشمارست. و آن در بيرونى كه در آن روز
ظاهرست و پر از عذابست امروز از چشمها پنهانست و آنچه امروز ظاهرست ظاهر آن
ظاهرست و قشر آن قشر است كه در
روز وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ يَرى بر همه كس مكشوف مىگردد به او از
اين جهت گفته شده:
ظاهرش چون گور كافر پرخلل
و از درون قهر خدا عز و جل
(132) بدان و آگاه باش كه چون پادشاه عالم جل شانه به بندهاى خواهد كه خير و
سعادت برساند و بقرب خودش متصف سازد نور توحيد بر جانش پرتو اندازد و ذوق
تجريدش بخشد. لاجرم حرمت و تعظيم صفت آن شود و محافظت نمودن بر آداب صحبت حق
عادت وى گردد و هر دم آنرا راحت و انس بعالم ملكوت و قدس و الفت بموطن و مقربين
مىافزايد و لذت مناجات و مكالمه حقيقى در باطن وى قرار مىگيرد و دولت نوبنو
بوى مىرسد تا بحدى كه از هر چوب و سنگى ذكر حق مىشنود و از هر حجرى و مدرى
تسبيح بگوش هوشش مىرسد.
(133) و هر شقاوت كه بمردودان راه يافت از آن يافت كه قدر نعمت حق ندانستند و
باندك مايه دانش و صلاح ظاهرى مغرور گشتند و از راه هدى منحرف شدند و شروع در
طلب رياست و جاه و شهرت كردند و در مقام جحود و انكار با اهل دل بر آمدند و
انكار علوم مكاشفه نمودند.
آخر چنان گشتند كه از
ادراك اوليات و مس بديهيات منسلخ شدند و بقساوت قلب و زندقه و
الحاد روى نهادند و طريق اباحت و تحليل عقيدت پيش گرفتند چنانچه حق تعالى
فرموده ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ
أَشَدُّ قَسْوَةً. و همچنين مىفرمايد كه وَ لا يَكُونُوا كَالَّذِينَ أُوتُوا
الْكِتابَ مِنْ قَبْلُ فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ
كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ.
(134) ببين كه چه مقدار فرق است ميان مسلكى كه حجاره و حديد در نظر سالك آن
همچو دلها و روحها روشن و ذاكر و تسبيح گو و تقديس جو گردد.
بر عارف همه ذرات عالم
ملائكوار در تسبيح هر دم
كف خاكى كه در روى زمينست
بر عارف كتاب مستبينست
بهر جا دانهاى در باغ و راغيست
درون مغز او روشن چراغيست
بفعل آيد زقوت هر زمانى
ز هر خاكى يكى عقلى و جانى
بود نامحرمان را چشم و دل كور
و گرنه هيچ ذره نيست بىنور
بخوان تو آيه نور السموات
كه چون خورشيد يابى جمله ذرات
كه تا دانى كه در هر ذره خاك
يكى نوريست تابان گشته ز ان پاك
و ميان مسلكى كه دلها
را بمثابه حجاره و حديد سخت و سياه مىگرداند و قاسى و جاسى مىسازد.
(135) اى عزيز بخدا كه دشمنى درويشان و مخالفت اهل دل دل را سنگ مىكند و دوستى
و متابعت ايشان سنگ را دل مىسازد.
آنچنان دل كه وقت پيچاپيچ
اندرو جز خدا نباشد هيچ
اصل هزل و مجاز دل نبود
دوزخ حرص و آز دل نبود
اينكه دل نام كردهاى بمجاز
رو به پيش سگان كوانداز
[باب يازدهم] فصل
(136) سابقا معلوم شد كه ايمان حقيقى كه آن را در عرف صوفيه ولايت گويند چنانچه
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى
النُّورِ دالست بر آن نوريست كه از خداى تعالى بر دل بنده مىتابد و وى را بسبب
آن بقرب خود راه مىدهد و جوهر وى از جنس جواهر عقول و ملائكه مقربين مىگردد.
(137) اكنون بدان كه پيش از آنكه اين نور بر دل فائض گردد مىبايد كه آن دل
همچو آئينه مصفى و [مجلى] گردد از زنگ معاصى و تعلقات زيرا كه همه دلها در
آئينه بودن بحسب اصل فطرت بالقوهاند و بعضى از قوت بفعل مىآيند بوسيله اعمال
و افعال صالحه و تكاليف و رياضات شرعيه و بعضى هنوز از قوت بفعل نيامدهاند و
در بعضى آن قوت بسبب اعمال قبيحه و اعتقادات رديه باطل گشته و آن قابليت كه
بحسب اصل فطرت بوده از وى مسلوب و منسوخ گرديده. اينست معنى نسخ باطن كه
در مذهب ما حقست چنانچه
اشاره بدان رفت.
(138) و آنچه حق تعالى فرموده كه فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ اشاره بمسخ
حيوانيست و همچنين آنچه فرموده ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ
فَهِيَ كَالْحِجارَةِ اشاره بتحول باطنست بسوى طبيعت جماديت كه بعضى آن را نسخ
گويند. اينجا محل تحقيق اين مساله نيست زيرا كه كلام دراز كشيده مىشود.
(139) و از آن جمله آنچه مقصود از اين رساله است باز مىنمائيم پس گوئيم
همچنانچه آئينه محسوسات را پنج چيز مانع و حجاب مىباشد از آنكه در وى مكشوف
شود صورت مرئى: حجاب اول نقصان جوهر وى همچو جوهر آهن يا شيشه پيش از آنكه
ساخته و گداخته شود و مشكل و پرداخته گردد حجاب دوم زنگ و كدورت و خبث كه در وى
موجودست بعد از ساخته شدن و مشكل گرديدن و حجاب سيم آنكه محاذى صورت نباشد و
منحرف از آن باشد چنانچه پشت آئينه بصورت باشد حجاب چهارم آنكه ميان وى و صورت
مطلوب حجابى فرو هشته باشد حجاب پنجم آنكه جهتى كه صورت در آن جهتست كدام است
تا روى آئينه بدان جهت مواجه و محاذى سازند پس همچنين آئينه دل كه مستعد آنست كه در وى
تجلى كند حقيقت حق و حقيقت همه اشياء كما هى همچنانكه سرور كاينات عليه و آله
افضل الصلوات بدعا از پروردگار عالم طلبيده است بجهت خود و خواص امت عالى منزلش
كه رب أرنا الاشياء كما هى خالى نمىباشد از علوم حقه مگر بسبب يكى از اسباب و
موانع پنجگانه.
(140) مانع اول نقصان جوهر دل كه نفس ناطقهاش گويند همچون نفس كودكان كه آئينه
روح ايشان هنوز از ته خاك و آب بدن بيرون نيامده و همچنانكه آهن در كان و شيشه
در سنگ و روغن در دوغ و زيت در زيتونه پنهانست نفوس اين ناقصان در كدورت و غلاف
ابدان مستغرق و معمور گشته:
جوهر صدق خفى شد در دروغ
همچنانكه روغن اندر متن دوغ
آن دروغت اين تن خاكى بود
راستت آن جان افلاكى بود
تا فرستد حق رسولى بندهاى
دوغ را در خمره جنبانيدهاى
تا بجنبانت بهنجار و بفن
تا بدانم من كه پنهان بود من
(141) مانع دوم كدورت و زنگ فَأَغْشَيْناهُمْ فَهُمْ لا يُبْصِرُونَ مثل كدورت
معاصى و خبث نفس كه بسبب بسيارى شهوات و فسوق در نفس حاصل مىشود و مانع صفاى
دل و جلاى روح مىگردد و بقدر بسيارى كدورت و تراكم و ظلمت مانع مىشود از تجلى
حق و انعكاس آن نور كه بوى اشياء ديده مىشود در دل. هيچ گناهى و خطائى نيست كه
اثرى در دل از كدورت وى حاصل نشود كه وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا
يَرَهُ.
پس اگر معاصى بسيار شود
و كدورت و ظلمت رسوخ پيدا كند دل را چنان مىكند كه از استعداد انكشاف علوم در
وى اثرى نماند و قوتش باطل گردد وَ طُبِعَ عَلى قُلُوبِهِمْ فَهُمْ لا
يَفْقَهُونَ.
(142) سيم انحراف و عدول از جهت مطلوبست همچنانكه دل بعضى صالحان و عادلان كه
اگر چه صافى باشد از غش گناهان و كدورت شهوات و لوح ضميرش از صورت غير ساده و
از براى انتقاش علوم آماده ليكن نور معرفت در وى نمىافتد ازين سبب كه همتش
مصروف بجانب طلب حق نيست و آئينه ضميرش با شطر كعبه مقصود محاذى نيفتاده و وجه
باطن خود را با جانبى كه اصل علوم و حقائق معارف از آنجاست متوجه نساخته چنانكه
حق تعالى از خليل (عليه السلام) حكايت كرده
كه وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي
فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ.
(143) بسا باشد كه تمام فكرش در تحصيل تفاصيل طاعات و عبادات بدنى و تطهير ثوب
و بدن و جلوس در صوامع و مراقبه اوقات صلوات و نوافل عبادات و غير آن و تهيه
اسباب معيشت دنياوى صرف شده باشد و چنان فكرش مستغرق اين مقاصد گشته كه ضميرش
هرگز متوجه تامل در حضرت الهيت و حقائق علم جبروت و اسماء و صفات و افعال ملك و
ملكوت نمىگردد و ذوق تفكرش در كيفيت خلق سموات و ارض و دقائق معرفت اين
موجودات چنانچه امر بان در چندين مواضع از كتاب واقع شده مثل أَ وَ لَمْ
يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ
شَيْءٍ وَ أَنْ عَسى أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُمْ فَبِأَيِّ
حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ و نظائر اين آيه هنوز نجنبيده بلكه ذهنش از امثال
اين معانى و آيات معرض است كه وَ كَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّماواتِ وَ
الْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْها وَ هُمْ عَنْها مُعْرِضُونَ زيرا كه در آئينه دل
مرتسم نميشود الا آنچه توجهش بدان مصروف است فَأَنَّى تُصْرَفُونَ پس نظر كن اى
عزيز من كه هر گاه مقيد بودن قلب و مصروف بودن همت باعمال و طاعات مانع باشد از
انكشاف حقائق و تجلى حق پس چه سان باشد دلى كه هميشه منصرف باشد بتحصيل مرادات
دنياوى و لذات حيوانى.
(144) چهارم حجاب و سد است وَ جَعَلْنا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ
خَلْفِهِمْ سَدًّا. و آن مثل اعتقادات مقلدان و متعصبان مذاهب كه در اول حال
ايشان را حاصل شده و حائل گشته مر آئينه دل را از آنكه صورت حق در وى ظاهر شود
و نور يقين در آنجا پرتو افكند. اكثر مردمان هر آنچه از پدر يا استاد در ابتداى
امر شنيدند بدان گرويدند در دل ايشان رسوخ پيدا كرده و بمثابه سدى در راه سلوك
ايشان شده كه از آن بدر شدن ميسر نيست وَ لَئِنْ أَتَيْتَ الَّذِينَ أُوتُوا
الْكِتابَ بِكُلِّ آيَةٍ ما تَبِعُوا قِبْلَتَكَ. و هر يك از آن اعتقادات بجاى
غلى شده در گردن نفس ايشان كه نمىگذارد سر از جاى بجنبانند إِنَّا جَعَلْنا
فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ.
هر كه را تقليد دامن گير شد
بر دل او چون غل و زنجير شد
اين مشايخ كه عصاى ره شوند
گاه سد راه هر گمره شوند
تا تو از تقليد آبا بگذرى
كافرم گر هرگز از دين بر خورى
(145) پنجم جهلست بدان جهتى كه مطلوب در آنجاست زيرا كه آنچه مطلوب حقيقتست
حاصل نمىشود در آئينه ضمير الا بعد از آنكه صورتى چند كه مناسب مطلوب اصلى
باشد در وى در آيد. مثلا اگر كسى خواهد كه آنچه در قفاى ويست ببيند و در مرآت
باصره صورتش در آيد محتاج مىشود بدو آئينه. ديگر همچنين هر طالب علمى را ممكن
نيست كه راه بدان مطلوبى كه او را حاصل نيست ببرد الا بواسطه ملاحظه نمودن
معلومى چند مناسب كه او را حاصلست و ترتيب نمودن بر وجهى كه مؤدى بدان مطلوب
گردد بلكه حصول هر علمى از علوم نظرى محتاج بدو علم ديگر لا اقل مىباشد. و اين
معنى محتاج اندك شرحيست و آن چنانست كه نفس هر يك بمنزله آئينه كرويست كه از
جميع جوانب محاذيست با صورتهائى كه در لوح محفوظ واقعست. و درين آئينه پيش از
آنكه برياضت وجوه و جوانبش زدوده گردد چيزهاى نزديك مثل محسوسات و بديهيات و
قضاياى عامه چون الكل أعظم من الجزء و النقيضان لا يجتمعان و نظائر اين معانى
در وى بى فكر و رياضت حاصل مىشود از براى همه كس.
(146) و اما چيزهاى دور كه آن را نظريات گويند موقوفست بائينهاى چند ديگر كه
زدوده شده باشد و در وى مطلوبى چند روى نموده. و هر
چند آن نظريات ازين
نشاه بشرى دورترست و بجهان قدس الهى نزديكتر بائينهاى بيشتر احتياج دارد. و اين
آئينهها اگر چه در ابتداء حال بغايت متعدد و متكثر است اما همه اجزاء نفساند
و در آخر همه يكى خواهند شد و آن را نفس كلى گويند و آن صورتها نيز يكى خواهد
شد و آن را عقل كل گويند چه نفس چنانچه گذشت بمنزله مرآت بزرگ كروى است كه
آئينه هر علمى و مطلوبى قوسى از آنست كه مواجه است با يك جهتى از جهات لوح
محفوظ كه مكتوب قلم پروردگارست و هر قوسى كه از وى منجلى مىشود از غشاوه حواس
آن صورت كه مواجه اوست از لوح محفوظ دروى حاصل مىگردد يا تجلى مىكند.
صد هزار آئينه دارد شاهد مقصود من
رو بهر آئينه كارد جان در آن پيدا شود
تا وقتى كه همه كمالات
در وى ظهور يابد و فرق ميانه حلول و تجلى نزد اولو الابصار محقق گشته
گويد آن كس درين مقام فضول
كه تجلى نداند او زحلول
(147) بعضى از دانايان حكمت مثل فرفوريوس شاگرد ارسطو كه مقدم طائفه مشائيان
است بر آن رفتهاند كه نفس آدمى آنگاه كه از قوت بفعل آمد در ادراك
معقولات با عقل فعال كه قلم پروردگارست متحد مىگردد. و ما اين مساله را در
كتابهاى خود بيان كردهايم بر وجهى كه مزيدى بر آن متصور نيست و اين موضع محل
ذكر آن نيست. پس بنابرين مقدمات گوئيم كه نفس چون ابتداء كون روى بجانب طبيعت
بدن دارد و پشت بطرف عالم قدس كرده پس وى در مطالعه مطالب حقه محتاج بائينههاى
متعدده هست همچون كسى كه خواهد در صورتى كه در پس پشت او واقعست در نگرد او را
دو آئينه در كارست. آنكه نزديكترست مثال مقدمه صغرى است و آنچه دورترست مثال
مقدمه كبرى است و آن مطلوب كه از ملاحظه اين آئينه ديده مىشود مثال نتيجه است.
(148) و باز اگر خواهد كه در صورتى ديگر كه در صورتى كه مخالف صورت آن نتيجه
است واقع باشد نگرد باز محتاج بچند آئينه ديگر مىشود. همچنين در راه مطلوب
حقيقى مر مرآت نفس انسانى را چمها و خمها و پيچاپيچى چند واقعست كه جز از راه
ترتيب مقدمات كه فى الحقيقه آئينههاى روحانىاند در ابتداء حال ملاحظه آن مر
انسان را حاصل نمىگردد.
مقصود وجود انس و جان آئينه است
منظور نظر در دو جهان آئينه است
در آئينه جمال شاهنشاهيست
وين هر دو جهان غلاف آن آئينه است
(149) و اينست معنى سير سالكان راه حقيقت زيرا كه سالك هر دم نظرش از آئينهاى
به آئينه ديگر مىافتد تا وقتى كه پى بمقصد حقيقى برد و گام در وادى قدس نهد. و
صداى إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ بگوش هوشش رسد. بعد از آن
آئينههاى همه بى كار گردند و نعلين كبرى و صغرى هر دو منخلع شوند و بى واسطه
با حق مكالمه حقيقى روى دهد.
وَ عَلَّمَكَ ما لَمْ
تَكُنْ تَعْلَمُ وَ كانَ فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً. بلكه علمش عين گردد
و خبرش معاينه گردد كه ليس الخبر كالمعاينة.
دردى كه بافسانه شنيديم هم از غير
از علم بعين آمد و از گوش باغوش
(150) اينجاست كه كليد إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ از حضرت وَ
عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ بفرستند و قفل بشريت
أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها بر دارند و در خزائن ملكوت وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ
إِلَّا عِنْدَنا خَزائِنُهُ. بر روى جان بگشايند و آدمى را بلا مكان عالم ملكوت
راه دهند قد تبين لكم حيث لا أين.
ما را بجز اين زمان زمانى دگرست
جز دوزخ و فردوس مكانى دگرست
(151) و اهل ملكوت بسلام وى از در در آيند يَدْخُلُونَ عَلَيْهِمْ مِنْ كُلِّ
بابٍ سَلامٌ عَلَيْكُمْ زيرا كه جان همه چيز در آنجاست و روح همه از آن عالم
هويداست وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ
لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ.
چون از ظلمات آب و گل بگذشتيم
هم خضر و هم آب زندگانى مائيم
(152) اينست سير الى الله قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى
بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي. و بعد از اين سير فى الله است و من الله
و بالله است وَ مِمَّنْ خَلَقْنا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ
يَعْدِلُونَ.
عيسى منهم و معجز من اين نفس است
هر دل كه شنيد اين نفس زنده شود
وَ اللَّهُ يَقُولُ
الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ.
در پس آئينه طوطى صفتم داشتهاند
آنچه استاد ازل گفت بگو مىگويم
لوح دل را پاك گردان از وسخ
تا حق اندر وى نويسد منتسخ
صاف گردان لوحت از نقش خطا
تا زخط ايزدى يابد بقا
أُولئِكَ كَتَبَ فِي
قُلُوبِهِمُ الْإِيمانَ وَ أَيَّدَهُمْ بِرُوحٍ مِنْهُ.
و آدم را فرستاديم بيرون
جمال خويش بر صحرا نهاديم