[باب ششم] فصل سيم در نتيجه و ثمره اصل سيم از رؤساى شياطين كه اسباب و دواعى
شيطانىاند
(82) بدان كه نتيجه تسويلات نفس اماره و مكايد قوت شيطانيه نيز بسيارست از آن
جمله عذاب ابدى و خسران سرمديست و سوختن بنار جحيم و مقيد گشتن بعذاب اليم. و
اين آتشيست كه اكنون در درون متكبران و خودپسندان زبانه مىكشد چنانچه اهل بينش
و صاحبان كشف بحسب وَ بُرِّزَتِ الْجَحِيمُ لِمَنْ يَرى امروز مشاهده آن
ازيشان مىكنند و بعلم اليقين و عين اليقين آتشى را كه در روز آخرت در ايشان در
مىگيرد و بدان سوخته مىشوند اليوم افروخته مىيابند. كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ
عِلْمَ الْيَقِينِ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ
الْيَقِينِ چنانچه از اين ابيات معلوم مىگردد.
از آن نورى كه در جانم نهانست
كه حال آن جهان از وى عيانست
به بينم دوزخى را من نگون سر
فتاده آتش اندر جان و در بر
جهد برقى در و هر دم ز گلخن
بسوزد زآتش جان در دمش تن
بيندازد بهر وقتى يكى پوست
بيفتد هر دم از چشمش يكى دوست
نگون سر اوفتاده در جهنم
بصد زنجير آتش بسته درهم
بچندين سلسله بسته تن او
ز آتش غلها در گردن او
بهر دم مىفتد برقى بسويش
از آن برق آتشى افتد برويش
(83) و از مضمون ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ معلوم مىشود
كه اين نعمتهاى دنياست و لذتهاى دنياست و لذتهاى نفس و آرزوهاى هوا كه فردا
منشا نعمتها و عقوبتهاى اخرى مىگردد. چه خوش گفت از الهى نامه عطار كه جانم
بنده تحقيق آن يار:
از اين آتش كه ما را در نهادست
مسلمان در جهان كمتر فتادست
حريصى بر سرت كرده فسارى
ترا حرص است و اشتر را مهارى
شكم كزتو بر آورد آتش و دود
از اين دوزخ بدان دوزخ رسى زود
(84) كُلَّما خَبَتْ زِدْناهُمْ سَعِيراً. هر گاه بسبب گرسنگى يا خواب آن آتش
فتنه و فساد فرو مىنشيند باز بسبب ورود اسباب وى آن ماده شر و عناد بهيجان
مىآيد و خرمن انديشه عاقبت را مىسوزد. فَاتَّقُوا النَّارَ الَّتِي
وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرِينَ.
درونت آتشى شد پر شراره
كه ميسوزد زوى ناس و حجاره
ز نفس آتش فتاده در جهنم
زوى سوزد همى ابليس و آدم
(85) اين آتشيست كه امروزش باب توبه و قطرهاى چند اشك از روى ابتهال و تضرع
مىتوان نشانيد و فردا كه شروع در شعله زدن و زبانه كشيدن كند بصد هزار دريا يك
شرارهاش را نمىتوان پوشانيد. و از جمله نتائج غرور شيطانى و تسويلات نفسانى
آنست كه اكثر متكلمان و ظاهر پرستان مىخواهند كه بدين عقل مزخرف و نقل منحرف
حق را دريابند و در اسماء و صفات الهى سخن گويند و سر معاد و حشر اجساد را از
راه حواس دريابند و بى متابعت مسلك اهل رياضت و اصحاب قلوب احكام الهى را بنقل
و قياس ثابت كنند. يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ
الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ. ندانستهاند كه اين علوم جز بتصفيه باطن و رياضت بدن و ترك جاه و
شهرت وصيت و جمعيت دنيا و تجريد از رسوم و عادت خلق ميسر نمىشود و بىپيروى
اهل دل در متابعت انبياء و اولياء (عليهم السلام)
و اقتباس نور معرفت از مشكوة ابواب خاتم نبوت و خاتم ولايت عليهما و آلهما
السلام ذرهاى نور يقين بر دل هيچ سالكى نمىتابد.
دير شد تا هيچكس را از عزيزان نامده
است *** بى زوال ملك صورت ملك معنى در
كنار
(86) چه شرط سالك آنست كه از راه دل تنها نه از راه زبان طلب حق كند و از راه
باطن پيروى قرآن و اهل پيغمبر آخر الزمان (صلوات
الله عليهم اجمعين) نمايد نه بمجرد نقل و داستان از راه زبان. پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله وسلّم) فرموده إنى تارك فيكم الثقلين ما إن تمسكتم بهما
لن تضلوا بعدى أبدا أولهما كتاب الله حبل ممدود من السماء إلى الارض و عترتى
أهل بيتى همچنانكه در قرآن و كتاب متشابهات هست كه آن را بغير از علماى راسخين
ادراك نميكنند. و همچنين در حديث و خبر الفاظ مشترك و متشابه هست كه او را بغير
از اهل بصيرت و يقين در نمىيابند.
ز انكه از قرآن بسى گمره شدند
ز ان رسن قومى درون چه شدند
مر رسن را نيست جرمى اى عنود
چون ترا سوداى سر بالا نبود
هر كه را روى به بهبود نبود
ديدن روى نبى سود نبود
(87) هر گاه ديدن شخص نبى بى آگاهى ضمير و معرفت باطن مر كسى را سود نداشته
باشد شنيدن حديث وى از راه روايت بىدرايت بطريق اولى فايده نخواهد داشت بلكه
باعث چندين غرور و اعوجاج و ضلال ميگردد.
يُضِلُّ بِهِ كَثِيراً
وَ يَهْدِي بِهِ كَثِيراً. اكثر متكلمين و ارباب رسوم اعتماد بر مجرد سماع و
روايت نهاده از راه بدر مىافتند و مىخواهند كه تصحيح احكام الهى بى نور عرفان
از راه حواسى كه مثار غلط و التباساند كنند و هر سالكى را كه مخالف طور عقل
ظاهر بين خود دريافتند منكر وى مىشوند و شروع در ايذاء و عناد و استهزاء
مىنمايند.
فردا كه پيشگاه حقيقت شود پديد
شرمنده رهروى كه عمل بر مجاز كرد
(88) اين حواس اگر چه بوجهى محتاج اليهااند بوجهى حجاب راهند. حاجت نفس بدين
حواس بجهت آنست كه وى در اول كون بغايت ناقص و بالقوه است و خالى از جميع
علومست و اين حواس بجاى لوح مكتب طفوليت وىاند
زيرا كه بدينها نقوش و صور موجودات را ادراك مىكنند و از صورت بمعنى راه
مىيابد و منتقل مىشود كه من فقد حسا فقد علما و از معنى بسوى حقيقت.
(89) هر شيئى [را] سير آخرت از قوت بفعل مىآورد و ليكن بنور حدس و كشف ساطع
راه را مىبيند و بپاى سلوك و برهان قاطع قطع و طى آن راه مىكند.
غازيان طفل خويش را پيوست
تيغ چوبين از آن دهند بدست
كه چون اين طفل مرد كار شود
تيغ چوبينش ذوالفقار شود
عالم حس و وهم و فكر و خيال
همه بازيچهاند و ما اطفال
(90) چه هر كه بر ادراك حواس كه مثار غلط و التباس است اعتماد نمايد و سير آخرت
را همچو سير دنيا شمرد و عقل ظاهر بينش از ثقبه اصطرلاب تن و اين آلات جسمانيات
خواهد كه در ارتفاع آفتاب قيامت بنگرد و كواكب حقائق ملكوت اعلى را بدان بشمرد
جز كلال بصر و اضمحال چشم و گوش و ملال طبع و زوال عقل و هوش حاصلى نمىاندوزد.
يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ
الْبَصَرُ خاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ.
ز بينندگان آفريننده را
نه بينى مرنجان دوبيننده را
(91) و چه جاى حواس كه عقل نيز تا بنور عشق منور نگردد راه بمطلوب اصلى نمىبرد
و همچنانكه حواس از ادراك مدركات قوت نظر عاجزند عقل نظرى از ادراك اوليات امور
اخروى عاجزست. و ازين قبيل است معرفت روز قيامت كه بقدر پنجاه هزار سال دنياست
و سر حشر و رجوع جميع خلائق بپروردگار عالم و حشر ارواح و اجساد و نشر صحايف و
نظائر كتب و معنى صراط و ميزان و فرق ميانه كتاب و قرآن و سر شفاعت و معنى كوثر
و انهار اربعه و درخت طوبى و بهشت و دوزخ و طبقات هر يك و معنى اعراف و نزول
ملائكه و شياطين و حفظه و كرام الكاتبين و سر معراج روحانى و هم جسمانى كه
مخصوص خاتم انبياست عليه و آله و الصلوة و ساير احوال آخرت و نشاه قبر و هر چه
ازين مقوله از انبياء (عليهم السلام) حكايت
كردهاند همه از علوم و مكاشفاتيست كه عقل نظرى در ادراك آن اعجمى است و جز
بنور متابعت وحى سيد عربى و اهل بيت نبوت و ولايتش عليه و (عليهم
السلام) و الثناء ادراك نمىتوان كرد و اهل حكمت و كلام را از آن نصيبى
چندان نيست.
اى دوست حديث عشق ديگر گونست
وز گفت و شنيد اين سخن بيرونست
گر ديده دل باز گشائى نفسى
معلوم شود كه اين حكايت چونست
(92) لوح اين كتاب جز در مكتب تقديس بقلم ابداع عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ
الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ نوشته نمىشود و خواندن آن كتاب جز بسعى وَ ما
يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى ميسر نگشته و سواد اين
خط جز بتاييد عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى از قوت بفعل نمىآيد و علم بوى جز
بتعليم وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً دانسته نمىگردد.
من رامه بالعقل مسترشدا
اسرجه فى حيرة [يلهوا]
و شاب بالتلبيس أسراره
يقول من حيرته هل هو
راه توحيد را بعقل مجو
ديده روح را بخار مخار
ز انكه كرده است قهر الا الله
روح را بر دو شاخ لا بردار
من چون تو هزار عاشق از غم كشتم
كز خون كس آلوده نشد انگشتم
[باب هفتم] فصل ديگر در بيان نصيحت و تنبيه بر طريق سعادت و شقاوت
(93) اى صورت پرست غافل آنچه گفته شد همه از راه نصيحت و سلامت قلب بود از آفت
خشم و غيظ و حقد و حسد مشفقا عليك نه از راه عداوت و خصومت. و چون دانستى بدين
بيان روشن كه حب و جاه و منصب و لذت مال و رياست و غرور نفس اماره بمكر و حيلت
و آنچه بدان ماند از امراض نفسانى و از مهلكاتست و از اصول جهنمست كه همين كه
رسوخ در نفس پيدا كرد و مزمن گشت اطباء روحانى از علاج آن عاجزند و حسم ماده آن
را نمىتوانند كرد چنانكه اطباء جسمانى از علاج اكمه و ابرص عاجزند. از حضرت
عيسى على نبينا و آله (عليه السلام)
منقولست كه گفت من از علاج اكمه و ابرص عاجز نيستم و از علاج جهل مركب عاجزم
زيرا كه از جمله امراض نفسانيست و همه امراض نفسانى چنانست كه چون
راسخ گشت موجب هلاك
ابدست و زوالش محالست.
(94) اكنون اگر سنگ نيستى و اين صفتها در تو راسخ نگشته خود زود اثرش ظاهر
خواهد شد و اگر نه خود مدتيست كه تعزيت تو و همگان سنگانت بداشتهام أَمْواتٌ
غَيْرُ أَحْياءٍ وَ ما يَشْعُرُونَ بر سر گورت خوانده اگر كار آخرت را در تو
نهاده بودى بچندين ادبار مبتلا نگرديدى و اگر آزادگى دنيا و آخرت از تو مقصود
بودى بچندين سلاسل و اغلال مقيد نگشته مىبودى و العلم عند الله.
و چون دانستى كه اين سه
اصل از اصول جهنمست و همه شاخهاى شقاوت و بدبختى ازين سه بيخ رسته است و از
نتائج و ثمرات و لوازم و تبعان اين بيخهاست اكنون ساعتى بخود رجوع كن و در خود
لحظهاى فرو رو و ببين كه اين سه اصل در تو موجود هست يا نه.
(95) اگر بيابى كه اين سه يا بعضى ازين در باطن تو موجودست پس خود را مريض
النفس مىدان و در صدد علاج آن مرض سعى كن كه از مهلكاتست و
بدانچه اطباء ارواح و نفوس از قوانين علاج در دفع و ازاله هر مرضى ازين امراض
نفسانى قرار دادهاند عمل مىكن و در هر بدى كه بمردم نسبت مىدهى خود را بدان
متهم ميشناس و همچنين در اعتقادات و اعمال رأى خود را باطل و عليل مىدان كه
رأى العليل عليل. ليكن مشكل آنست كه خود را بدين صفات سليما جهل موصوف نمىدانى
و لحاف غرور شيطان را در سر كشيده پندارى كه مگر كسب دانشى يا هنرى كردهاى
زيرا كه مشغول بودهاى چندگاه بخواندن و نوشتن درس و مقالات شيوخ و حفظ اقوال و
تحصيل اساتيد عاليه و علاوه آن كشته تحسين عوام و تعظيم ناقصان.
هيهات كاشكى آنچه
خوانده بودى و دانسته نمىخواندى و نمى دانستى.
اين خرمن دانش كه تو اندوختهاى
سرمايه مرد خوشه چينى به از اوست
(96) دولتى مىبود اگر لوح انديشهات ازين نقشها ساده مىبود يا بر سذاجت اصلى
خود كه البلاهة أدنى إلى الخلاص من فطانة تبراء عود مىنمودى. حكايت تو و كسب
علوم كردن و نفس
خود را بصور فاصده مصور
ساختن حكايت آن نقاشيست كه در بلاد يونان بوده بيكى از حكماء ميگفت كه حصص بيتك
لاصوره. آن حكيم در جواب گفت صوره لا حصصه. معلوماتى كه تو خانه دل را كه در
اصل لايق آنست كه محل معرفت دو حكمت بوده باشد بدان منقش و مصور ساختهاى
سزاوار آنست كه باب نسيان شسته و بسفيد آب سذاجت اندوده شود تا يكبار ديگر اگر
خدا خواسته باشد چيزى كه بكار آيد در وى ثبت گردد بعد از محو كه يَمْحُوا
اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ.
دل را كه مهين خزانه معرفتست
بازيگه نقشهاى طفلان كردى
خاطرت كى رقم فيض پذيرد هيهات
مگر از نقش پراكنده ورق ساده كنى
(97) لكن چه فايده كه اكثر جاهلان خود را كامل مىدانند و اكثر اهل تلبيس و
غرور خود را محق و مصيب مىشمرند و بسيارى از بيماران نفس و هوا خود را صحيح
مىپندارند. اما چه گوئى در باب حب جاه و رياست و محبت دنيا و مال و عزت اين را
چه گونه انكار خواهى كرد و بچه حيلت و غرور خود را معذور خواهى داشت.
نمىبينى كه در جمع
اسباب و تحصيل مستلذات چگونه سعى بجاى مىآورى و در خدمت اهل ثروت و منصب چه
عمر ضايع مىكنى و در عبوديت حكام و سلاطين چگونه اوقات را مستغرق مىسازى و
بفنون حيل و مكر چگونه در توسيع اسباب عيش مىكوشى و على الدوام در فكر زيب و
زينت خود و پيوستگان جان و ايمان صرف مىكنى.
(98) اگر اين را نيز ندانى زهى غرور و جهالت كه اكثر عوام و جهال دنيا بر تو
شرف خواهند داشت زيرا كه ايشان معترفند باين مرض محبت دنيا و تو نيستى و اگر
اين علت در خود معلوم كردهاى پس ساعتى بخود پرداز و بدان كه سر جميع بدبختى
همين است چنانچه پيغمبر فرموده است كه حب الدنيا رأس كل خطيئة.
و همين علتست كه منشا
عداوت تو و همسرانت با فقيران و گوشه نشينان شده است زيرا كه تو و ايشان
مىخواهيد كه از راه شيد و ريا و تشبه بعلماء و كسب جاه و عزت و تحصيل مال و
ثروت كنيد و عوام را بزور حيله و تلبيس صيد خود سازيد و اسباب تمتع دنيا را از
راه صورت صلاح و تقوى فراهم آوريد. و اگر از كسى استشعار آن نموديد كه بحسب باطن
آگاه و مطلعست بر مكر و غدر و نقص و جهالت و كيد و بطالت امثال شما مىخواهيد
كه بنيادش در روى زمين نباشد كه مبادا چيزى از وى سر زند از فعل و قول و عمل كه
منافى مسلك هوا پرستى و غرور باشد. و اگر خود احيانا در مقام نصيحت در آيد يا
شيوه جاهلان و منافقان را مذمت نمايد يا كلمهاى از روى حقيقت بر زبان آرد كه
مضاد طبيعت اهل شيد و مكر باشد فى الحال دود كبر و نخوت از مهوى ديگدان غضب و
شهوت غليان پذيرفته بمصعد دماغ مرتفع گردد و درون گنبد دماغ را چنان تيره و
سياه سازد كه جاى هيچ انديشه صحيح در آن نماند و چنان گرد و غبار حقد و حسد
صفحه آئينه ادراك را فرو گيرد كه گنجايش صورت نصيحت نماند و چراغ عقل كه باندك
سببى از غايت كم نورى مخفى ميگردد از باد نخوت دماغ فرو ميرود:
شمع دلشان نشانده پيوست
آن باد كه در دماغشان هست
(99) فى الحال در مقام خصومت و جدال يا مكر و احتيال در آمده بچندين وجه رد
سخنانش نمايند و قدرش را در نظرها بشكنند.
قدر من كند كند عدو گه گه
چون دبيران ز نقش بسم الله
كى شود زآفت دبير و قلم
قدر بسم الله از دو [بدرة] كم
(100) گاهى از راه تفقه و لباس صلاح چنانچه شيوه متقشفان و اهل شيد است و گاهى
از راه حيله و مكر چنانچه شبحه اهل غدرو كيدست و گاهى بطريق بحث و عناد و لجاج
و لداد چنانچه عادت متكلمان و ارباب جحود و انكار و استكبارست و گاهى بطريق بى
التفاتى و علوشان و افتخار چنانچه صفت رعنايان و متكبرانست. و ازين قبيل
بودهاند جمعى منافقان دين و دشمنان راه يقين كه در زمان رسول الله و ائمه
طاهرين (سلام الله عليهم اجمعين) بودهاند
از احبار يهود و منافقان كه دائما دشمنى با اهل حق از راه اغترار بخدا و رسول و
بسبب انتحال دين و مذهب مىكردهاند.
(101) و همچنيناند جمعى كه انكار علوم حقيقيه و معارف يقينيه مىنمايند و مذمت
طريق اهل حقيقت و عرفان مىنمايند و تحسين شيوه تن پرستان و جاهلان بنا بر
تعارف اصلى و تناسب و تشابه جبلى كه نفوس معطله و عبده الهه هوا و عباد هياكل و
اصنام دنيا و تبعه و خدمه شياطين و اهل بدع و اهوا را با هم مىباشد مىكنند.
أَ فَرَأَيْتَ
مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ
هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلى عِلْمٍ. و از بعضى آيات قرآنى چنان معلوم
ميگردد كه يهود منكر ملائكه مقدسين و نشاه روحانيات و ملكوتيين و عالم تجرد و
تقديس بودهاند و عالم را منحصر در نشاه اجسام مىدانستهاند مثل اين آيه كه
مَنْ كانَ عَدُوًّا لِلَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ
مِيكالَ فَإِنَّ اللَّهَ عَدُوٌّ لِلْكافِرِينَ و مثل مَنْ كانَ عَدُوًّا
لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللَّهِ و مثل مَنْ
يَكْفُرْ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ
الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا بَعِيداً.
(102) و هر گاه ببرهان عقلى و كشف قلبى بر طبق شواهد نقلى محقق و معين شده باشد
وجود ملائكه روحانيه و عالم عقلى و ارواح مقدسه كه از لوث طبيعت پاك و از رجس
آثار شهوت و غضب مبرا و از اكل و شرب منزهاند چنانچه در كلام امير المؤمنين و
امام الموحدين (عليه السلام) در چندين موضع
از خطب و كلمات حقيقت آياتش مذكور است پس هر كه منكر حقيقت ملائكه باشد و باطل
داند و خود هر چه بيرون از مدركات حواس خمسه باشد نفى نمايد اين قسم كسى نزد
عارف محقق و بصير محدق حكم كفار يهود خواهد داشت مثل ظاهريه و حشويه.
(103) و همچنيناند جماعتى كه بغير از حق تعالى بهيچ مجردى قائل نيستند و بيشتر
معلوم شد كه هر كه عالم را منحصر در عالم حس و عالم شهادت داند وى از منكران
نشاه قيامتست ضميرا و اعتقادا و از جمله كسانى نيست كه الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ
بِالْغَيْبِ بر ايشان صادق باشد.
و هر كه روز آخرت را از
جنس روزهاى دنيا شمرد حقيقة از جمله يؤمنون باليوم الآخر نخواهد بود.
(104) پس معلوم شد كه فرق از زمين تا آسمان حاصلست ميانه اسلام زبانى و ايمان
قلبى. نه هر كسى كه بلفظ اقرار نمايد به اركان دين وى مؤمنست اگر چه بظاهر
احكام مسلمانان بر او جاريست. مؤمن حقيقى آن كسيست كه عارف بخدا و ملائكه خدا و
كتابهاى خدا و رسولان خدا و روز آخرت باشد كه وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ
بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ و مَنْ يَكْفُرْ بِاللَّهِ
وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ
ضَلالًا بَعِيداً. و اين ايمان عطائى نوريست كه خداى تعالى از خود بر دل مؤمن
مىافكند كه بدان نور هر يك ازين نورهاى عالم غيب را ادراك مىكند.
يكى نوريست از حق پرتو افكن
زمين و آسمان زان گشته روشن
بنور حق توان راه يقين رفت
ازينجا تا بملك داد و دين رفت
تو اى محجوب ازان نور اى سيهدل
از ان ماندى بدنيا پاى در گل
چنان محبوس اين محسوس گشتى
كه از عقل و خرد مايوس گشتى
وجودى در جهان چون آدمى نيست
جز او كس را بايزد همدمى نيست
حقائق را بدو پيوند ازانست
كه جانش سايه خورشيد جانست
اگر نه جانش از حق نور تابست
چرا هر چيز را با وى حسابست
دل او چشمه آب حيات است
كه در وى زندگى كائناتست
ضميرش مردگانرا نفخ صورست
كه صورت هر حقيقت را چو كورست
ضميرش هست چون صحراى محشر
كه در وى حشر ميگردند يكسر
برون آرد زهر محسوس جانى
بسازد در خود از جانها جهانى
بيكدم طى كند هر دو جهان را
زمين بگذارد و هم آسمان را
[باب هشتم] فصل در پيدا كردن راه خداى كه مسلوك روندگان و مسلك بينندگانست
(105) قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِيرَةٍ أَنَا وَ
مَنِ اتَّبَعَنِي إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى نُوحٍ وَ
النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ قَدْ جاءَكُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ
أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْها. بدان كه آدمى اگر چه بجهت
كثافت بدن از جنس بهائم و انعامست اما ازيشان ممتازست بدانكه روح نفسانيش مستعد
فيضان روح قدسيست. و اگر چه بجهت لطافت نفس با ملائكه آسمانها مساهمست اما
ازيشان بدين صفت ممتازست كه بهر طور مىتواند بر آمد و بهر صورت مىشايد كه
گرايد و سير در مقامات كونى و تطور در اطوار ملكى و ملكوتى و معارج نفسانى و
روحانى مىكند و تخلق باخلاق الهى و تعلم اسماء ربانى او را ممكنست كه وَ
عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها. و هر ملكى را بغير از يك مقام مقرر نيست كه وَ ما مِنَّا
إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ و هر يك ازيشان بيش از يك اسم تعليم نگرفتهاند
كه قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ
الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ. و اشاره بدين معنى در كلام امير المؤمنين (عليه
السلام) است كه فمنهم سجود لا يركعون و ركوع لا يسجدون.
(106) و نيز انسان از جمله ممكنات مخصوص است بدانكه امتزاج حقيقت وى از دو روح
گشته يكى روح حيوانى فانى و ديگرى روح ملكى باقى و ازين جهت وى را هر زمان خلقى
و لبسى تازه و موتى و حياتى مجدد مىباشد و وى را ترقى از منزلى بمنزلى دست
مىدهد و رحلت از مقامى بمقامى روى مىنمايد و از نشاه بنشاه تحول مىكند.
لقد صار قلبى قابلا كل صورة
فمرعى لغزلان و ديرا لرهبان
(107) تا وقتى كه بوسيله اين فناها از همه منازل كونى و مقامات خلقى در مىگذرد
و شروع در منازل ملكوتى و سير در اسماء الهى و تخلق باخلاق الله مىنمايد تا
بمقام فناى كلى و بقاى ابدى مىرسد و در موطن حقيقى إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ
قرار مىگيرد.
از جمادى مردم و نامى شدم
وز نما مردم زحيوان سر زدم
مردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم كى زمردن كم شدم
بار ديگر هم بميرم از بشر
تا بر آرم از ملائك بال و پر
بار ديگر از ملك قربان شوم
آنچه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويدم كانا اليه راجعون
از سر جان چه گذشتم رخ جانان ديدم
ترك سر كردم و سرتاسر تن جان ديدم
در بيابان فنا از پى تحصيل بقا
خويش زير قدم آوردم و آسان ديدم
هر حجابى كه مرا بود از ان بود كه
خويش *** خسته چرخ فلك بسته اركان ديدم
(108) حاصل كلام آنكه آدمى بالقوه خليفه خداست كه إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ
خَلِيفَةً و قابل تعليم اسماء كه وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ.
تو بقوت خليفهاى زخدا
قوت خويش را بيار بجا
و مسجود ملائكه ارض و
سماست كه فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ
ساجِدِينَ.
گر آدمى صفتى از فرشته در گذرى
كه سجدهگاه ملك خاك آدميزادست
و حمال بار امانتيست كه
آسمان و زمين و كوهها از تحمل آن عاجزند كه إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى
السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ
أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولًا.
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه فال بنام من ديوانه زدند
ظلومى و جهولى ضد نورند
و ليكن مظهر عين ظهورند
چو پشت آئينه باشد مكدر
نمايد روى شخص از عكس ديگر
تو بودى عكس معبود ملائك
از آن گشتى تو مسجود ملائك
بود از هر تنى پيش تو جانى
از آن در بسته با تو ريسمانى
از ان گشتند امرت را مسخر
كه جان هر يكى در تست مضمر
(109) و همچنين كه آدمى را ممكنست كه بسبب ترقى در علم و عمل و فنا و بقا از
درجه پستى باعلى عليين و اشرف مقامات و درجات ملائكه مقربين عروج نمايد هم ممكن
است كه بواسطه پيروى نفس و هوا و بحسب جنبش طبيعت و هيولى ازين مقام كه هست
بادنى منازل خسائس و اسفل سافلين گرايد و بمنزل و مهوى دواب و حشرات نزول نمايد
و با شياطين و سباع و وحوش محشور گردد.
(110) اكنون ازين مجالس ظلمانى خلاصى يافتن و بمقام رفيع مرتفع رسيدن جز بنور
علم و قوت عمل ميسر نيست.
نردبان پايه به ز علم و عمل
نبود سوى آسمان ازل
و غرض از عمل تصفيه
باطنست و تطهير قلبست و غرض از علم تنوير و تكميل و تصوير ويست بصور حقائق.
علم بالست مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را
از عمل مرد علم باشد دور
مثل اين مهندس و مزدور
مزد آن كم زمزد اين زانست
كو بتن كرد و اين بجان دانست
(111) و آن علمى كه آن مقصود اصلى و كمال حقيقتست و موجب قرب حق تعاليست علم
الهى و علم مكاشفاتست نه علم معاملات و جميع ابواب علوم. اعمال غايتش مجرد
عملست و فايده عمل تصفيه و تهذيب ظاهر و باطنست و فايده تهذيب باطن حصول صور
علوم حقيقيه است.
و اين دعوى از قرآن و
حديث و كلمات اولياء و عرفاء بر وجه اتم مستفاد مىگردد. حق سبحانه فرموده كه
شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا
الْعِلْمِ. از اين آيه معلوم مىشود كه خدا را به يگانگى و يكتائى ندانسته و شاهد
نيست الا هم خدا و ملائكه و صاحبان علم يعنى علم توحيد نه علمهاى ديگر همچنانكه
ازين آيه كه وَ يَرَى الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ
مِنْ رَبِّكَ هُوَ الْحَقَّ و ازين آيه كه قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً
بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ معلوم مىگردد كه
پيغمبر خدا را برسالت و نبوت بغير از صاحبان علم نمىدانند و ارباب عمل و ديگر
علوم جزئيه ازين باب دانش كه آن دانش حقيقتست معزولند.
علم جزئى نيست جز بهر عمل
چون عمل نبود نباشد جز دغل
ليك آن علمى كه وصف كبرياست
به بود از هر عمل كزتن بخاست
نسبت علم و عمل با يكدگر
همچو جان و تن بود اى بىخبر
علم جان از بهر روز دين بود
علم تن از بهر مهر و كين بود
(112) عزيز من ميان كار دل و كار گل فرق بسيارست و تفاوت بيشمار.
عمل كان از سرير حال باشد
بسى بهتر زعلم قال باشد
ولى كارى كه از آب و گل آيد
نه چون علمست كان كار دل آيد
ميان جسم و جان بنگر چه فرقست
كه اين را غرب گيرى و آن چوشرقست
ازينجا باز دان احوال اعمال
به نسبت با علوم قال با حال
(113) و از امام جعفر صادق (عليه السلام)
منقولست كه از پيغمبر خدا (صلّى الله عليه وآله
وسلّم) روايت نموده كه وى فرمود كه من سلك طريقا يطلب فيه علما سلك الله
به طريقا الى الجنة و إن الملائكة لتضع أجنحتها لطالب العلم رضا به و إنه
يستغفر لطالب العلم من فى السماء و الارض حتى الحوت فى البحر و فضل العالم على
العابد كفضل القمر على سائر النجوم ليلة البدر و إن العلماء ورثة الانبياء و
إنهم لم يورثوا دينارا و لا درهما و لكن ورثوا العلم فمن أخذ منه أخذ بحظ وافر.
(114) اى دوست درياب اين حديث را و نيك تعمق كن در وى كه بحريست پر لالى اسرار
معرفت و خزينهايست پر از جواهر معادن حقيقت.
از شرح اين حديث صاحبان
بصيرت را منكشف مىگردد كه روندگى راه خدا چه معنى دارد و
سلوك بهشت عبارت از چيست و بال و پر ملائكه كدامست و شهپر جبرئيل چه معنى دارد
و چگونه هر كه در آسمان و زمينست حتى ماهيان دريا طلب آمرزش مىكنند از جهت
طلبكاران علم و اين وراثت پيغمبر (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) كه مستلزم سيادت حقيقى و فرزندى معنوى ويست بوسيله علم حاصل
مىشود. درياب كه عجب حديثيست اما كو آن بصيرت باطن و گوش هوش كه بدان امثال
اين حديث را توان يافت.
اين هوسناكان زقرآن و خبر
غير حرف و صوتشان نبود نظر
همچو كورى كش نصيب از آفتاب
جز حرارت نيست از پس احتجاب
(115) و از حضرت امام زين العابدين (عليه السلام)
مرويست كه فرمود لو يعلم الناس ما فى العلم لطلبوه و لو بضك المهج و خوض اللحج.
و از حضرت ابى عبد الله (عليه السلام)
منقولست كه من تعلم العلم دعى فى ملكوت السموات عظيما و آثار و اخبار درين باب
بيش از حد شمارست.
هر كه خواهد كه براستى
معلوم نمايد رجوع بكتابهاى حديث نمايد بشرطى كه بسبب الفاظ مشتركه علم و فقه و
حكمت غلط نكند و از راه نيفتد چه هر يك ازين الفاظ در زمان پيغمبر (صلّى
الله عليه وآله وسلّم) و سادات طريقت
(عليهم السلام) بمعنى ديگر غير ازين معنيها
كه حالا مصطلح متاخران گشته اطلاق مىكردهاند و اكنون تصرف در آن شده بعضى را
بتحريف و بعضى را بتخصيص. از آن جمله لفظ فقه است چنانچه بعضى از دانايان تصريح
بدان نمودهاند كه در ازمنه سابقه لفظ فقه را اطلاق مىكردهاند بر علم طريق
آخرت و معرفت نفس و دقائق آفات و مكايد و امراض وى و تسويلات و غرور شيطانى فهم
نمودن و اعراض نمودن از لذات دنيا و اغراض نفس و هوا و مشتاق بودن بنعيم آخرت و
لقاء پروردگار و خوف داشتن از روز شمار.
(116) و اكنون پيش طالب علمان اين زمان فقه عبارتست از استحضار مسائل طلاق و
عتاق و لعان و بيع و سلم و رهانت و مهارت در قسمت مواريث و مناسخات و معرفت
حدود و جرائم و تعزيرات و كفارات و غير آن. و هر كه خوض درين مسائل بيشتر
مىكند و اگر چه از علوم حقيقيه هيچ نداند او را افقه مىدانند و نزد ارباب
بصيرت چنانچه از مؤداى إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ و از
فحواى لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ
وَ لِيُنْذِرُوا
قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ معلوم مىگردد آنست كه فقيه كسيست كه پيش
از همه كس از خداى ترسد و خوف و خشيت در دل وى بيشتر باشد. و معلومست كه ازين
ابواب جرأت و جسارت بيشتر حاصل مىشود كه خوف و خشيت و علمى كه موجب انذار و
تخويف است كى ازين اقسامست بلكه مواظبت و اقتصار برين ابواب اضداد آنچه گفته شد
نتيجه ميدهد و منشاء انتزاع خوف و خشيت و استحكام اسباب قساوت و غلظت و ايمن
بودن از مكر الهى مىشود چنانچه از مخاديم مشاهده مىگردد.
اين گروهى كه نور رسيدستند
عشوه جاه و زر خريدستند
سر باغ و دل و زمين دارند
كى سر شرع و عقل و دين دارند
همه در علم سامرى دارند
از برون موسى از درون مارند
از ره شرع و شرط برگشته
تشنه خون يكدگر گشته
پس روان كرده از هوا قرقر
كين فلان ملحد اين فلان كافر
همه زشتان آينه دشمن
همه خفاش چشمه روشن
نيست اينجا [چو] مر خرد را برگ
مرگ به با چنين حريفان مرگ
(117) در كتاب كلينى از امام جعفر صادق (عليه
السلام) روايت شده كه فرمود أوحى الله إلى داود (عليه
السلام) يا داود لا تجعل بينى و بينك عالما مفتونا بالدنيا فيصدك عن
طريق محبتى أولئك قطاع بطريق عبادى المريدين
إن أدنى ما أنا صانع بهم أن أنزع حلاوة مناجاتى عن قلوبهم. لذت مناجات و مكالمه
حقيقى كه آن عبارتست از افاضه علوم و استفاضه معارف از پروردگار از دلهاى ايشان
بجهت آن نزع مىشود كه روى دل ايشان از جانب قدس و منبع فيض منصرف و متنكس شده
بجانب خلق و جهت شغل دنيا و معدن جهل و ناكامى و ويل عذاب جهنم و هواى شقاوت
ابدى و هلاك سرمدى. لا جرم اگر يك وقتى استعداد درك علوم حقيقى در ايشان بوده
حاليا بسبب مزاولت اعمال دنيا و اغراض نفس و هوا ازين سلخ گشته و مسخ شده و از
آسمان فطرت ملكى اصلى سرنگون بچاه جهالت و مذلت بهيمى و سبعى فرو رفته وَ لا
يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ وَ لا يَنْظُرُ إِلَيْهِمْ وصف الحال ايشان شده.