راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى

- ۲۳ -


در همان كتاب با اسناد نقل كرده و مى گويد: در آن ميان كه على بن حسين عليه السلام با اصحابش نشسته بود ناگاه آهويى از سمت بيابان آمد و در مقابل آن حضرت ايستاد، و دمش را حركت مى داد و همهمه مى كرد. يكى از اصحاب پرسيد: يابن رسول اللّه اين آهو چه مى گويد؟ فرمود: او معتقد است كه فلان شخص قرشى ، ديروز نوزادش را گرفته است در حالى كه هنوز هيچ شير به او نداده است . در دل يكى از حاضران ترديدى پيدا شد. پس ‍ على بن حسين (عليه السلام) كسى را به دنبال مرد قرشى فرستاد كه او را آورد. امام (عليه السلام) فرمود: چه شده كه اين آهو از تو شكايت دارد؟ عرض كرد: چه مى گويد؟ فرمود: مى گويد: تو ديروز در فلان ساعت نوزادش ‍ را گرفته اى و او را از آن وقتى كه گرفته اى شير نداده اى . و از من خواست كه دنبال تو بفرستم و از تو بخواهم تا نوزادش را نزد او بفرستى ؛ شير بدهد و دوباره به تو برگرداند. آن مرد گفت : به خدايى كه محمّد را به حق مبعوث كرده او راست گفته است . فرمود: بنابراين بفرست تا نوزادش را بياورند. آوردند - راوى گويد - وقتى كه بچه آهو را آوردند، سپس شيرش داد. آنگاه على بن حسين (عليه السلام) رو به آن مرد كرد و فرمود: به حقى كه بر تو دارم او را به من ببخش ، آن مرد، بچه آهو را به امام (عليه السلام) بخشيد، و امام على بن حسين (عليه السلام) نيز او را به مادرش داد و با زبان آن حيوان سخنى گفت ، آهو همهمه اى كرد و دمى تكان داد و رفت و نوزادش نيز با او رفت . اصحاب پرسيدند: يابن رسول اللّه ، آهو وقت رفتن چه گفت ؟ فرمود: براى شما دعا كرد و جزاى خير مساءلت نمود.(891)
در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: ((چون شب رحلت على بن حسين (عليه السلام) فرا رسيد، به پسرش ‍ امام محمّد باقر (عليه السلام) فرمود: پسرم مرا وضو بده حضرت باقر فرمود: من برخاست ، آبى آوردم ، فرمود: اين آب خوب نيست چون چيزى داخل آن مرده است ، امام باقر مى گويد: چراغى آوردم ديدم موش مرده اى داخل آب است . آب ديگرى آوردم وضو گرفت . آنگاه فرمود: پسرم امشب من از دنيا مى روم (بعد وصايايى كرد، از جمله ) درباره شترش سفارش كرد كه مهار او را برگيرند و علف براى او فراهم نمايند. (همينكه امام (عليه السلام ) از دنيا رفت و تجهيز شد) شتر را آزاد گذاشتند امّا او درنگ نكرد، بلافاصله بيرون شد آمد كنار قبر آن حضرت ، جلو گردنش را روى قبر نهاد و افسرده بود و از چشمانش اشك مى باريد. خدمت امام محمّد بن على آمدند عرض كردند: شتر بيرون رفته است ، امام (عليه السلام) نزد شتر آمد و فرمود: خداوند در تو بركت دهد! برخيز، امّا شتر از جا برنخاست ، فرمود: او را به حال خود رها كنيد كه او زندگى را ترك گفته است ، و جز سه روز نگذشته بود كه مرد.))(892) مى فرمايد: ((وقتى كه امام سجاد (عليه السلام ) با آن شتر از مدينه راهى مكه مى شد، تازيانه را به بار شتر مى آويخت و تا وقتى كه وارد مدينه مى شد، شتر را نمى زد.))(893)
از امام باقر (عليه السلام) نقل كرده است كه مى فرمايد: ((وقتى كه حسين بن على (عليه السلام) به شهادت رسيد، محمّد بن حنفيه نزد على بن حسين (عليه السلام) آمد، عرض كرد: برادر زاده ، من عموى توام و برادر پدرى پدرت مى باشم و عمرم از تو بيشتر است ، پس من به امامت و وصايت سزاوارترم ، بنابراين اسلحه رسول خدا را به من بده ، على بن حسين (عليه السلام) فرمود: عمو از خدا بپرهيز و چيزى را كه حق تو نيست مطالبه نكن كه من مى ترسم عمرت كوتاه شود و زندگى ات به هم بخورد. محمّد بن حنفيه گفت : من به اين امر از تو سزاوارترم ، على بن حسين فرمود: عموجان آيا حاضرى پيش حاكمى برويم تا بين ما حكم كند؟ عرض كرد: كدام حاكم ؟ امام فرمود: حجرالاسود. امام باقر مى فرمايد: نزد حجرالاسود رفتند وقتى كه آنجا ايستادند، فرمود: عمو تو كه حقت را مى خواهى سخن بگو! محمّد بن حنفيه سخن گفت امّا جوابى نشنيد. امام باقر (عليه السلام) مى گويد: آنگاه على بن حسين (عليه السلام) دستش را روى حجرالاسود گذاشت و فرمود: اللهم انى اسئلك باسمك المكتوب فى سرادق البهاء و اساءلك باسمك المكتوب فى سرادق الجلال و اساءلك باسمك المكتوب فى سرادق السلطان و اساءلك باسمك المكتوب فى سرادق العظمة و اساءلك باسمك المكتوب فى سرادق القوة و اساءلك باسمك المكتوب فى سرادق السرائر و اساءلك باسمك الفالق الخبير البصير، رب الملائكة الثمانية و رب جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و رب محمّد خاتم النبيين لما اءنطقت هذا الحجر بلسان عربى فصيح يخبر لمن الامامة و الوصية بعد الحسين بن على عليه السلام . (امام باقر (عليه السلام) فرمود:) آنگاه على بن حسين (عليه السلام) به طرف حجرالاسود آمد و فرمود: تو را به حق آن كه پيمانهاى بندگان را در تو قرار داد و همچنين گواهى بر كسانى كه حق تو را ادا كردند، مى خواهم كه خبر دهى ، امامت و وصايت پس از حسين بن على عليه السلام از آن كيست ؟ - مى فرمايد - حجرالاسود بشدت تكان خورد و طورى كه نزديك بود از جا كنده شود و به زبان عربى آشكار و فصيح سخن گفت : يا محمّد بن حنفيه ! تسليم باش ، تسليم باش ، كه امامت و و صيت پس ‍ از حسين بن على (عليه السلام) متعلق به على بن حسين است . امام باقرعليه السلام مى فرمايد: محمّد بن حنفيه با شنيدن اين سخن برگشت در حالى كه مى گفت : پدرم فداى على بن حسين (عليه السلام ) باد.))(894)
در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است : ((كه در طواف دست مردى و زنى به حجرالا سود چسبيد و هر كدام كوشيد تا دستش را جدا كند نتوانست مردم گفتند: دستها را ببريد! - امام صادق (عليه السلام) فرمود: - ناگهان على بن حسين (عليه السلام) وارد شد، مردم خوشحال شدند، همين كه جريان آن مرد و زن را دانست ، جلو آمد دست روى دست آنها گذاشت ، دستها گشوده از هم جدا شدند.))(895)
در همان كتاب به نقل از امام صادق (عليه السلام) آمده است كه فرمود: ((وقتى عبدالملك بن مروان زمام خلافت را به دست گرفت به حجاج بن يوسف نوشت : بسم اللّه الرحمن الرحيم از عبدالملك بن مروان ، اميرالمؤمنين به حجاج بن يوسف ، بارى ، توجه كن ، خون اولاد عبدالمطلب را محفوظ بدار و از ريختن خون ايشان دورى كن زيرا من ديدم فرزندان ابوسفيان بر ريختن خون ايشان اصرار داشتند و زيرا درنگ نكردند و السلام . امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: نامه را مخفيانه فرستاد، با وجود اين به على بن حسين (عليه السلام) در همان ساعتى كه نامه را نوشت و نزد حجاج فرستاد، خبر دادند و گفتند كه عبدالملك به حجاج چنين و چنان نوشته است و خداوند به پاس آن ، سلطنت او را برقرار و مدت حكومت او را افزايش داده است ! امام صادق (عليه السلام) مى فرمايد: پس على بن حسين (عليه السلام) نوشت : بسم اللّه الرحمن الرحيم از على بن حسين (عليه السلام) به عبدالملك بن مروان اميرالمؤمنين ! بارى تو در فلان روز و فلان ساعت از ماه فلان ، چنين و چنان نوشتى ، همانا رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) به من خبر داد كه خدا اين عمل تو را پاس داشت و پادشاهى تو را استوار و مدت سلطنت را افزون كرد. امام (عليه السلام ) نامه را بست و مهر كرد و به وسيله غلامش سوار بر شتر آن حضرت فرستاد و دستور داد كه در ساعت ورودش نامه را به عبدالملك برساند. غلام وقتى كه وارد شد نامه را به او داد، عبدالملك به تاريخ نامه نگاه كرد ديد مطابق همان ساعتى است كه به حجاج نامه نوشته است و در صدق گفتار على بن حسين (عليه السلام) ترديدى نكرد و سخت شادمان شد و براى على بن حسين (عليه السلام) به پاداش نامه شادى بخشش به سنگينى بار شتر درهم فرستاد.))(896)
از منهال بن عمرو نقل شده كه مى گويد: سفر حج رفتم و به خدمت على بن حسين (عليه السلام) رسيدم ، فرمود: منهال ، حرملة بن كاهل اسدى چه مى كند؟ گفتم : وقت آمدنم از كوفه زنده بود. مى گويد: امام (عليه السلام) دستش را بلند كرد و گفت : خدايا سوزش آهن را به او بچشان خدايا سوزش ‍ آتش را به او بچشان ! منهال مى گويد: به كوفه برگشتم ، مختار بن ابى عبيده كه از دوستان من بود در آن جا قيام كرده بود، بر مركبم سوار شدم تا بروم و بر او سلامى بدهم ديدم مركبش را خواست و سوار شد، من هم سوار مركبم شدم آمد تا كنار شهر كوفه و مثل كسى كه منتظر چيزى باشد، به انتظار ايستاد معلوم شد دنبال حرملة بن كاهل فرستاده است حرمله را آوردند، گفت : سپاس خداى را كه مرا بر تو مسلط كرد! آنگاه جلاد را خواست و گفت : دستهايش را جدا كن ! جدا كرد. سپس گفت : پاهايش را جدا كن ؛ جدا كرد، آنگاه گفت : آتش بياوريد! پشته اى نى آوردند و حرمله را داخل آن گذاشتند. سپس آتش بر افروختند تا سوخت . گفتم : سبحان اللّه ، سبحان اللّه ، مختار نگاهى به من كرد و گفت : چرا سبحان اللّه گفتى ؟ گفتم : خدمت على بن حسين (عليه السلام) رسيدم ؛ از حرمله پرسيد؛ به اطلاع ايشان رساندم كه وقت بيرون آمدنم از كوفه زنده بود، دستهايش را بلند كرد و گفت : خدايا حرارت آهن و آتش را به او بچشان مختار گفت : خدا را خدا را، آيا تو، خود شنيدى كه على بن حسين اين سخن را گفت ؟ گفتم : خدا را خدا را كه من خود از آن حضرت شنيدم كه چنين مى گفت . مختار با شنيدن اين سخن از مركب پياده شد و دو ركعت نماز خواند و طول داد سپس سجده اى طولانى كرد و آنگاه سر از سجده برداشت و رفت و من هم با او رفتم تا به در منزل من رسيد. گفتم : اگر به من لطف داريد فرود آييد و نزد ما نهار ميل كنيد، گفت : منهال ! تو به من خبر دادى كه على بن حسين (عليه السلام) سه چيز از خدا خواست و هر سه را خداوند به دست من به اجابت رساند، آن وقت از من مى خواهى كه نزد تو غذا بخورم ، امروز، روزى است كه بايد به خاطر توفيقى كه خداوند به من داده روزه شكر بگيرم .(897)
از كتاب مناقب ابن طلحه (898) به نقل از ابن شهاب زهرى آورده اند كه گفت : روزى كه عبدالملك بن مروان على بن حسين را از مدينه به شام مى برد، ديدم او را به آهن گرانى بسته اند و جمعى از نگهبانان را بر او گمارده اند. من از ايشان اجازه خواستم تا خدمت آن حضرت برسم و سلامى بدهم و خداحافظى كنم . اجازه دادند، من وارد شدم در حالى كه آن حضرت ميان خيمه اى دست و پايش را به غل و زنجير بسته بودند. گريه كردم و گفتم : مولاى من ، دوست داشتم كه من به جاى شما بودم و شما سالم بوديد، فرمود: زهرى ! آيا تو گمان مى كنى كه من در شرايطى هستم كه مى بينى و غل و زنجير در گردنم مرا مى آزارد؟ بدان كه اگر من نمى خواستم چنين نمى شد و از طرفى اگر به تو و امثال تو اندوهى برسد بايد به ياد عذاب الهى باشيد! پس از گفتن اين سخنان ، دست و پايش را از غل و زنجير در آورد. سپس فرمود: زهرى ! من همراه ايشان از دو منزلى مدينه تجاوز نخواهم كرد. (زهرى مى گويد:) بيش از چهار شب نگذشته بود كه نگهبانان آن حضرت به مدينه برگشتند و او را جستجو مى كردند ولى نيافتند و من خود از جمله كسانى بودم كه از ايشان راجع به آن حضرت پرسيدم . در پاسخ من گفتند: ما مواظب او بوديم ، وقتى كه او فرود آمد، ما در اطرافش ‍ بوديم نخوابيديم ؛ مراقب او بوديم همين كه صبح شد ديديم جز يك كنده و زنجير چيزى ميان كجاوه آن حضرت نيست ! زهرى مى گويد: پس از آن من نزد عبدالملك بن مروان رفتم . او درباره على بن حسين (عليه السلام ) از من پرسيد، من جريان را گفتم . عبدالملك گفت : روزى كه ماءموران من او را گم كرده بودند، نزد من آمد و گفت : مرا با تو چه كار! گفتم : نزد من بمان ، فرمود: دوست ندارم بمانم ، سپس بيرون شد. به خدا سوگند كه من سخت وحشت زده شدم . زهرى مى گويد: گفتم : يا امبرالمؤمنين ! على بن حسين (عليه السلام) آن طورى كه تو گمان مى كنى ، نيست بلكه او به ذكر پروردگارش ‍ مشغول است . گفت : خوشا به حال مثل او! چه خوب سرگرمى دارد! زهرى هرگاه على بن حسين (عليه السلام) را ياد مى كرد، مى گريست و مى گفت : او زينت عابدان بود.
شمه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام پنجم ابوجعفر محمّد بن على الباقر عليه السلام
ابن طلحه مى گويد:(899) وى شكافنده و جامع علوم و برافرازنده بيرق علم و پرچمدار دانش است ؛ از پستان علم و دانش شير خورده و مرواريد علم را زينت بخشيده و در كنار هم چيده است ؛ او قلبى پاك و رفتارى پاكيزه و روحى توانا و اخلاقى والا داشت ، تمام اوقات زندگى خود را در طاعت خدا گذراند و در مقام تقوا استوار و ثابت قدم بود و مقامات بلند قرب الهى (900) و پاكيزگى روح در او آشكار بود. بنابراين فضايل به استقبال او مى آمدند و خوبيها به او مفتخر بودند.
ابن طلحه مى گويد: او سه لقب داشت : باقر العلم ، شاكر و هادى ، مشهورتر از همه ، باقر بود كه به جهت وسعت علمى اش بدان لقب شهرت يافت .
امّا مناق و صفات نيكوى او بسيار است ، از جمله :
افلح ، غلام امام باقر
مى گويد: به قصد سفر حج در خدمت محمّد بن على (عليه السلام) حركت كرديم . همين كه به مسجد الحرام وارد شد و چشمش به خانه خدا افتاد با صداى بلند گريست . عرض كردم : پدر و مادرم فدايت باد! مردم به شما نگاه مى كنند، خوب است قدرى آرامتر گريه كنيد. فرمود: واى بر تو اى افلح ! چرا گريه نكنم ، شايد خداوند به لطف و رحمت خويش به من نظر كند و من فرداى قيامت در پيشگاه او رستگار شوم . افلح مى گويد: سپس طواف كرد و آمد در مقام ابراهيم مشغول نماز شد و به ركوع رفت و چون سر از سجده برداشت ديدم جاى سجده اش از زيادى اشك چشمانش تر شده است و چنان بود كه هرگاه مى خنديد، مى گفت : خدايا بر من خشم نگير.(901)
عبداللّه بن عطا مى گويد: هيچ وقت نديدم دانشمندان نزد كسى اين قدر از نظر علمى كوچك باشند كه در نزد امام باقر (عليه السلام) بودند، حكم را همچون شاگردى در نزد آن حضرت ديدم .(902)
فرزندش جعفر بن محمّد از آن حضرت نقل كرده ، مى گويد: ((پدرم در دل شب به هنگام لابه و زارى ، مى گفت : خدايا تو به من امر كردى ، فرمانت را نبردم و مرا نهى كردى ، خوددارى نكردم ، اينك من همان بنده تو هستم كه در برابرت ايستاده ام و هيچ بهانه اى ندارم .))(903)
سلمى ، كنيز امام باقر (عليه السلام) مى گويد: دوستان و برادران دينى امام عليه السلام خدمت آن حضرت كه مى رسيدند، تا غذايى گوارا به آنها نمى داد و جامه اى نيكو بر آنها نمى پوشانيد و درهمى چند به آنها نمى داد، محضرش را ترك نمى گفتند. عرض مى كردم ، كمتر احسان بفرماييد. مى فرمود: ((اى سلمى ، خوبى دنيا، جز احسان به برادران و كارهاى نيك نمى باشد.)) از پانصد و ششصد تا هزار دينار مرحمت مى كرد و از همنشينى با برادران دينى خسته نمى شد.(904)
اسود بن كثير مى گويد: خدمت امام باقر (عليه السلام) از نيازمندى خود و جفاى دوستان گله كردم ، فرمود:(( بد دوستى است آن كه وقت بى نيازى با تو ارتباط داشته باشد ولى به هنگام تنگدستى از تو ببرد.)) سپس به غلامش دستور داد، كيسه اى را كه هفتصد درهم داشت ، آورد، فرمود: ((اينها را خرج كن ، وقتى كه تمام شد به من خبر بده ))؛ و فرمود: ((مقدار محبت قلبى دوستت را نسبت به خود، با محبت قلبى خود نسبت به او مقايسه كن و بشناس .))(905)
از ابوالزبير، محمّد بن مسلم مكى نقل كرده اند كه گفت : ما نزد جابر بن عبداللّه بوديم كه على بن حسين (عليه السلام) وارد شد در حالى كه پسرش ‍ محمّد (عليه السلام) كه هنوز كودك بود، همراه وى بود. على بن حسين عليه السلام به پسرش فرمود: سر عمويت را ببوس ، محمّد نزديك جابر رفت و سر او را بوسيد. جابر پرسيد: اين كودك كيست ؟ - چشمان جابر نابينا شده بود - امام (عليه السلام) فرمود: اين پسرم ، محمّد است . جابر با شنيدن نام محمّد، او را در آغوش گرفت و گفت : يا محمّد! محمّد رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) به تو سلام فرستاد. از جابر پرسيدند: اى ابوعبداللّه ! چگونه پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) سلام رساند؟ گفت : همراه رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) بودم ؛ حسين (عليه السلام) در دامن او بود و با او بازى مى كرد فرمود: جابر! از پسرم ، حسين ، پسرى به نام على به دنيا مى آيد كه چون روز قيامت شود، منادى ندا كند: بايد سرور عابدان قيام كند! پس على بن حسين (عليه السلام) برخيزد، و از على بن حسين (عليه السلام) پسرى به دنيا مى آيد به نام محمّد، اى جابر اگر او را ملاقات كردى سلام مرا به او برسان و بدان كه عمر تو پس از ديدن او اندك خواهد بود. پس از آن طولى نكشيد كه جابر از دنيا رفت . و اين داستان گرچه يك منقبت است امّا بسى بزرگ و برابر شمارى از مناقب است .(906)
مى گويم :
اين حديث جابر را اشخاص زيادى از عامه و خاصه با عبارات مشابهى نقل كرده اند.
در ارشاد مفيد(907) از عمر بن دينار و عبداللّه بن عبيد بن عمير نقل شده است كه آن دو گفتند: ما هيچ وقت با ابوجعفر محمّد بن على (عليه السلام) پانصد، ششصد تا هزار درهم به ما مرحمت مى كرد و از ارتباط و احسان به برادران و ديدار كنندگان و كسانى كه از او چشم اميدى داشتند خسته نمى شد.
از آن حضرت نقل شده ، درباره حديثى سؤ ال شد كه وى به طور مرسل نقل مى كند، نه مسند. فرمود: ((هرگاه حديثى براى شما نقل مى كنم ، سند من پدرم از قول پدرش و او از جدش رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله )، به نقل از جبرئيل و او از خداى تعالى است .))(908)
همواره مى گفت : ((گرفتارى ما از ناحيه مردم سنگين است ، زيرا هرگاه ما ايشان را بخوانيم ، اجابت نكنند و اگر آنان را واگذاريم ، به وسيله ديگرى هدايت نشوند.))(909)
بارها مى فرمود: ((مردم از ناحيه ما كه خاندان رحمت ، شجره نبوت ، كان حكمت ، جايگاه فرشتگان و محل نزول وحى هستيم ، مورد كينه و عقوبت قرار نمى گيرند.))(910)
فصل :
امّا كرامات آن حضرت در كتاب كشف الغمه (911) به نقل از كتاب دلائل حميرى از يزيد بن ابى حازم نقل كرده ، مى گويد:
در خدمت امام باقر (عليه السلام) بودم ، از كنار منزل هشام بن عبدالملك كه در دست ساختمان بود، گذر كرديم . فرمود: ((هان به خدا سوگند، محققا ويران خواهد شد! به خدا قسم كه خاكش را از ميان خرابه به جاى ديگر خواهند بود! به خدا سوگند كه از زير آن خاكها احجار الزّيت نمودار(912) خواهد شد كه آن جايگاه نفس زكيه است !)) من از شنيدن اين سخنان تعجب كردم ، با خود گفتم : اين منزل هشام است ، چه كسى او را خراب مى كند كه من با گوش خودم از امام باقر، اين حرف را شنيدم ! مى گويد: بعد از اين كه هشام از دنيا رفت ، ديدم كه وليد دستور داد تا آن سرا را خراب كنند و خاكش را ببرند، خاكها را بردند تا احجار نمودار شد و من خود ديدم .
از همان شخص با ذكر سند نقل شده كه مى گويد: به همراه ابوجعفر عليه السلام بودم ، زيد بن على از كنار ما گذشت . امام (عليه السلام) فرمود: ((به خدا سوگند كه او در كوفه قيام خواهد كرد؛ به يقين او را مى كشند و سرش را از اطراف شهر مى گردانند، سپس مى آورند و در آن موضع بر سر نى نصب مى كنند! - راوى مى گويد: - ما از اين سخن امام كه فرمود: ((بر سر نى نصب مى كنند)) تعجب كرديم زيرا در مدينه نى وجود نداشت ، امّا پس ‍ از شهادت زيد بن على ، جهت نصب سر مبارك ايشان با خودشان نى آورند.(913)
در همان كتاب به نقل از ابوبصير آمده است كه مى گويد: امام باقر عليه السلام فرمود: ((از جمله وصاياى پدرم اين كه به من فرمود: وقتى كه من از دنيا رفتم ، كسى جز تو عهده دار غسل من نشود، زيرا امام را جز امام غسل نمى دهد و بدان كه برادرت عبداللّه مردم را به امامت خود دعوت خواهد كرد. او را به حال خود واگذار، زيرا كه عمرش كوتاه است . وقتى كه پدرم درگذشت ، همان طورى كه دستور داده بود (پيكر پاكش را) غسل دادم و عبداللّه - چنانكه پدرم فرموده بود - ادعاى امامت و جانشينى پدرم را كرد و طولى نكشيد كه از دنيا رفت و اين خود از دلايل امامت آن حضرت بود كه ما را پيشاپيش به چيزى بشارت مى داد و همان طور مى شد. آرى بدين وسيله امام شناخته مى شود.))(914)
از فيض بن مطر نقل شده كه مى گويد: خدمت امام باقر (عليه السلام) رسيدم . قصد داشتم راجع به خواندن نماز شب در ميان كجاوه بپرسم . او از من پيشى گرفت و فرمود: ((رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) سوار بر شتر به هر سوى كه حركت مى كرد نماز مى خواند.))(915)
در همان كتاب از سعد اسكاف نقل شده كه مى گويد: اجازه خواستم تا خدمت امام باقر (عليه السلام) شرفياب شوم . گفتند: عجله نكن كه جمعى از برادران شما نزد ايشان هستند، فاصله اى نشد كه دوازده مرد، شبيه قومى از هندوها كه قباهاى تنگ بر تن و كفشهايى به پا داشتند بيرون آمدند، سلام دادند و گذشتند و من به حضور امام باقر (عليه السلام) شرفياب شدم ؛ عرض كردم ، اينهايى كه از خدمت شما رفتند من نشناختم ، اينها كه بودند؟ فرمود: ((آنها گروهى از برادران جن بودند. سعد مى گويد، پرسيدم : جنيان بر شما ظاهر مى شوند؟ فرمود: آرى همان طورى كه شماها نزد ما مى آييد، نمايندگان آنها نيز در حلال و حرامشان به ما مراجعه مى كنند.))(916)
در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه فرمود: ((شنيدم ، پدرم روزى مى فرمود: فقط پنج سال از عمر من مانده است . پس آن مدت بدون كم و زياد سپرى شد.))(917)
از محمّد بن مسلم نقل شده است كه مى گويد: با امام باقر (عليه السلام) بين مكه و مدينه حركت مى كرديم در حالى كه آن حضرت ، بر استرى سوار بود و من بر الاغ ايشان سوار بودم . ناگهان گرگى از قله كوه سرازير شد، تا نزديك امام باقر (عليه السلام) رسيد، استر بر زمين نشست و گرگ جلو آمد تا آن جا كه سرش را بر قربوس زين نهاد و صورتش را جلو برد و امام (عليه السلام) مدت زيادى به سخن او گوش فرا داد سپس فرمود: برو، من حاجتت را بر آوردم ، گرگ نيز با خوشحالى دوان دوان بازگشت امام (عليه السلام) رو به من كرد و فرمود: او به من گفت : پسر پيغمبر! همسر من در آن كوه ، زايمانش ‍ مشكل شده است شما از خداوند بخواهيد تا او را نجات دهد و احدى از نسل مرا بر هيچ كس از شيعيان شما مسلط نگرداند. من هم گفتم : اين كار را كرده ام .(918)
در همان كتاب از عبداللّه بن عطاء مكى نقل شده است كه مى گويد: من در مكه مشتاق ديدار امام باقر (عليه السلام) بودم ، به مدينه رفتم و جز شوق ديدار آن حضرت هدفى از رفتن به مدينه نداشتم . همان شب ورودم با باران و سرماى شديدى روبرو شدم ، از اين رو نيمه شب به در خانه آن حضرت رفتم ، با خودم گفتم ؛ اكنون در بزنم يا منتظر بمانم تا صبح شود؟ من در اين باره مى انديشيدم كه ناگاه صدايى شنيدم كه به كنيزش مى گفت : در را براى ابن عطاء باز كن كه امشب سرما خورده و آزار ديده است . مى گويد: كنيز آمد، در را باز كرد و من وارد شدم .(919)
از همان كتاب به نقل از امام صادق (عليه السلام) آمده است كه فرمود: ((روزى كه پدرم محمّد بن على (عليه السلام) از دنيا رفت ، نزد آن حضرت بودم . وصيتى چند درباره غسل و كفن و دفنش به من فرمود. آنگاه من گفتم : اى پدر! به خدا سوگند از روزى كه شما بيمار شده ايد هيچ روزى شما را بهتر از امروز نديده ام و اثر مردن را در شما نمى بينم . فرمود: پسرم ، آيا نشنيدى كه على بن حسين (عليه السلام) از پشت ديوار صدا مى زد: محمّد! زود باش ، بيا.))(920)
در همان كتاب از حمزة بن محمّد طيار نقل شده كه مى گويد: به منزل امام باقر (عليه السلام) رسيدم ، اجازه ورود خواستم ، به من اجازه نفرمود ولى ديگران را اجازه مى داد، من افسرده به منزلم برگشتم ، خودم را داخل منزل روى تختى انداختم ولى خواب به چشمم نمى آمد و همين طور فكر مى كردم و با خود مى گفتم : به چه كسى رو آورم ؟ به مرجثه كه چنين عقيده اى دارند! به قدريه كه اين طور مى گويند! به زيديه كه چنين مى گويند! و قول تمام اينها مردود است . من در اين زمينه فكر مى كردم تا اين كه صدايى را شنيدم : ناگاه در زدند، گفتم : كيست ؟ جواب داد: فرستاده امام باقر (عليه السلام) هستم . در را باز كردم : گفت : امام (عليه السلام) شما را طلبيده است . لباس را پوشيدم و رفتم ، همين كه به محضر آن حضرت رسيدم ، فرمود: حمزة بن محمّد! نه به مرجثه ، نه به قدريه ، نه به زيديه و نه به حروريه ، به هيچ كدام مراجعه نكن بلكه به ما مراجعه كن كه حجت تو چنين و چنان است . من همان كار را كردم و بدان معتقد شدم .(921)
از مالك جهنى نقل است كه مى گويد: خدمت امام باقر (عليه السلام) نشسته بودم و به آن حضرت نگاه مى كردم و با خود مى انديشيدم و مى گفتم : براستى كه خدا تو را بزرگ و گرامى داشته و بر خلايق حجت قرار داده است . امام (عليه السلام) نگاهى به من كرد و فرمود: اى مالك ، قضيه بالاتر از آن است كه تو فكر مى كنى .(922)