علم اخلاق اسلامى
ترجمه كتاب جامع السعادات
جلد اول

تاليف: عالم ربانى علامه مولى مهدى نراقى
ترجمه: دكتر سيد جلال الدين مجتبوى


و از آنهاست (يعنى از رذائل قوه غضبيه) :

عجب
(خودبينى)
عجب اين است كه آدمى به جهت كمالى كه در خود مى‏بيند خود را بزرگ شمارد، خواه آن كمال را داشته باشد و خواه نداشته باشد، و خواه آن صفت در واقع كمال باشد يا نباشد.و بعضى گفته‏اند: «عجب آن است كه نعمتى را كه دارد بزرگ شمارد و به آن ميل و اعتماد نمايد و از منعم آن فراموش كند.» اين معنى نزديك است‏به همان معنى اولى كه ذكر شد.

در مفهوم عجب (خودبينى) اين شرط معتبر نيست كه كسى خود را در اين كمال و اين نعمت فوق ديگرى ببيند.و به همين معنى عجب از كبر متمايز مى‏شود.زيرا كبر اين است كه آدمى براى خود مزيتى در صفت كمال بر غير خود ببيند، و به عبارت ديگر فرق عجب و كبر اين است كه متكبر خود را بالاتر از غير بداند و مرتبه خود را برتر شمارد.و خلاصه كبر دو طرف دارد: متكبر و كسى كه بر او تكبر مى‏شود.ولى در عجب پاى غير در ميان نيست‏بلكه اگر تنها يك فرد انسان خلق شده بود تصور مى‏رفت كه همو معجب (خودبين) باشد، و حال آنكه متكبر نمى‏شود مگر اينكه با غير باشد و خود را در صفت كمال بالاتر از او بينگارد.

اينكه آدمى خود را بزرگ شمارد كافى نيست تا متكبر باشد زيرا ممكن است‏خود را بزرگ شمارد و در عين حال ديگرى را از خود بزرگتر يا برابر با خود بداند و بنابراين بر او تكبر نخواهد كرد.در اين صورت او معجب است نه متكبر.و نيز كافى نيست كه ديگرى را تحقير كند تا متكبر باشد، زيرا ممكن است‏خود را كوچكتر و حقيرتر از او يا همانند با او بداند، كه در اين صورت متكبر نيست‏بلكه متكبر كسى است كه براى خود مرتبه‏اى و براى غير خود مرتبه‏اى قائل باشد آنگاه مرتبه خود را بالاتر از مرتبه غير خود بينگارد.

حاصل آنكه عجب و خودبينى عبارت است از اينكه كسى به جهت كمال يا نعمتى خود را بزرگ شمارد، و يا خود كمال و نعمت را همراه با ميل و تكيه به آنها بزرگ شمارد و فراموش كند كه آن دو (نعمت و كمال) از خداست.اما اگر بر آنها تكيه و اعتماد نكند و از زوال نعمت‏يا دگرگونى آن ترسان باشد، يا اينكه شادى او از اين حيث‏باشد كه اين نعمتى است‏خداداد و آن را به خود نسبت ندهد چنين شخصى معجب نخواهد بود.پس معجب بر زوال نعمت‏خائف نيست‏بلكه به آن مطمئن و سرمست است و شادى و فرح او از اين جهت است كه آن صفت كمال به خود او منسوب است نه عطاى خداى تعالى.و هر گاه بر دل او اين عقيده غالب شود كه آن نعمت از خداست و اگر بخواهد مى‏گيرد عجب برطرف شده است.

اما اگر معجب در دل معتقد باشد كه حقى بر خدا دارد و يا مرتبه‏اى براى خود در پيش خدا قائل باشد و استبعاد كند كه خدا آن نعمت را سلب كند و يا مكروهى به او برساند و از خدا براى عمل خود توقع كرامت و پاداش بزرگ داشته باشد، اين را «ادلال‏» (دلال و ناز) به عمل نامند، و گويى براى خودش بر خدا ناز و دلال دارد.اين صفت از عجب بدتر است زيرا صاحب اين صفت عجب دارد و بالاتر از آن.و بسا كه معجب ناز و دلال ندارد، زيرا عجب عبارت است از مجرد بزرگداشت نعمت و كمال خود و فراموشى نسبت دادن آن به خدا بدون توقع پاداش بر عمل خويش، و حال آنكه در ادلال توقع پاداش بر عمل هست، زيرا صاحب اين صفت توقع اجابت دعا دارد و رد آن را در باطن خود ناپسند مى‏شمارد و از آن تعجب مى‏كند.پس ادلال عجب است‏با چيزى زائد بر آن.

بدين‏سان كسى كه به ديگرى چيزى مى‏دهد اگر آن را بزرگ بشمارد و بر او منت نهد معجب است، و اگر او را علاوه بر اين به خدمت گيرد و از او توقعاتى داشته باشد و تخلف از برآوردن آنها را بعيد بشمرد بر آن شخص ناز و دلال خواهد داشت.و همان‏طور كه عجب‏گاه به صفتى است كه صاحبش آن را كمال مى‏داند و در حقيقت كمال نيست، همين‏طور عجب گاه به عملى است كه هيچ فايده‏اى ندارد و او آن را به خطا خوب مى‏انگارد، چنانكه خداى سبحان مى‏فرمايد:

«ا فمن زين له سوء عمله فرآه حسنا» (فاطر، 8) «آيا آن كه بدكاريش براى او آرايش يافته و آن را نيك مى‏بيند...» و امام ابو الحسن عليه السلام فرمود:

«العجب درجات: منها ان يزين للعبد سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه و يحسب انه يحسن صنعا، و منها ان يؤمن العبد بربه فيمن على الله عز و جل و لله عليه فيه المن.»

«عجب چند درجه دارد: از جمله اين است كه كردار بد بنده به نظرش جلوه كند و آن را خوب پندارد و از آن خوشش آيد و گمان كند كه كار خوبى مى‏كند، و از جمله اين است كه چون بنده به پروردگارش ايمان دارد بر خداى عز و جل منت مى‏نهد، در صورتى كه خدا بر او منت دارد [كه به ايمان هدايتش كرده]» .


فصل 16: نكوهش عجب
خودبينى از مهلكات بزرگ و از بدترين صفات زشت و نكوهيده است.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«ثلاث مهلكات: شح مطاع، و هوى متبع، و اعجاب المرء بنفسه‏»

«سه چيز هلاك كننده است: بخلى كه مطيع آن شوند، و هوى و هوسى كه از آن پيروى كنند، و اعجاب آدمى نسبت‏به خود.» و فرمود: «هر گاه ببينى كه مردم از بخل و از هوى و هوس خود پيروى مى‏كنند و هر صاحب رايى به راى خود عجب مى‏نمايد و آن را صواب مى‏شمارد خود را محافظت كن.» و فرمود: «اگر هيچ گناهى نكنيد من از بدتر از گناه بر شما مى‏ترسم و آن عجب است.» و فرمود: «زمانى موسى عليه السلام نشسته بود كه شيطان سوى او آمد و كلاهى رنگارنگ به سر داشت، چون نزديك موسى رسيد كلاهش را برداشت و ايستاد و سلام كرد.موسى عليه السلام گفت: تو كيستى؟ گفت: من ابليسم، گفت: شيطان توئى؟ ! خدا آواره‏ات كند، شيطان گفت: من آمده‏ام براى منزلتى كه نزد خدا دارى به تو سلام كنم.موسى گفت: اين كلاه چيست؟ گفت‏به وسيله اين كلاه دلهاى بنى آدم را مى‏ربايم (41) .موسى گفت: كدام گناه است كه چون آدمى مرتكب شود بر او مسلط مى‏شوى؟ گفت: هر وقت عجب نموده و عمل خود را بزرگ شمارد و گناهش در نظرش كوچك آيد.» و نيز فرمود: «قال الله عز و جل: يا داود! بشر المذنبين و انذر الصديقين، قال: كيف ابشر المذنبين و انذر الصديقين؟ قال:

بشر المذنبين انى اقبل التوبة و اعفو عن الذنب، و انذر الصديقين الا يعجبوا باعمالهم، فانه ليس عبد انصبه للحساب الا هلك.»

«خداى عز و جل فرمود: اى داود! گناهكاران را مژده بده و صديقان (42) را بترسان، عرض كرد: چگونه (و چرا) به گناهكاران مژده دهم و صديقان را بترسانم؟

فرمود: گنهكاران را مژده ده كه من توبه را مى‏پذيرم و از گناه درمى‏گذرم، و صديقان را بترسان كه به اعمال خود عجب نكنند (مغرور و خودبين نشوند)، زيرا بنده‏اى نيست كه او را به پاى حساب آورم مگر آنكه هلاك مى‏شود.» امام باقر عليه السلام فرمود: «دخل رجلان المسجد، احدهما عابد و الآخر فاسق، فخرجا من المسجد و الفاسق صديق و العابد فاسق، و ذلك انه يدخل العابد المسجد مدلا بعبادته يدل بها، فتكون فكرته فى ذلك، و تكون فكرة الفاسق في الندم على فسقه، و يستغفر الله مما صنع من الذنوب.»

«دو مرد داخل مسجد شدند يكى عابد و ديگرى فاسق چون از مسجد بيرون رفتند فاسق از جمله صديقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب آن اين بود كه عابد داخل مسجد شد در حالى كه به عبادت خود مى‏باليد و به آن مى‏نازيد و در اين فكر بود، ولى فكر فاسق در ندامت و پشيمانى از فسق بود، و در اين انديشه كه از گناهانى كه كرده از خدا آمرزش بخواهد.» امام صادق عليه السلام فرمود: «ان الله علم ان الذنب خير للمؤمن من العجب و لو لا ذلك ما ابتلى مؤمنا بذنب ابدا.»

«خدا دانست كه گناه كردن براى مؤمن از خود بينى بهتر است، و اگر چنين نبود هرگز مؤمنى را به گناهى مبتلا نمى‏كرد.» و فرمود: «من دخله العجب هلك‏»

«هر كه گرفتار خودبينى شود هلاك گردد.» و فرمود: «ان الرجل ليذنب الذنب فيندم عليه، و يعمل العمل فيسره ذلك، فيتراخى عن حاله تلك، فلان يكون على حاله تلك خير له مما دخل فيه.»

«مرد گناه مى‏كند و پشيمان مى‏شود و بعد عملى مى‏كند و به آن شاد و فرحناك مى‏شود و از حال پشيمانى دور مى‏افتد و اگر بر آن حال اول مى‏بود بهتر بود.» و نيز فرمود: «اتى عالم عابدا فقال له: كيف صلاتك؟ فقال: مثلى يسال عن صلاته! و انا اعبد الله منذ كذا و كذا، قال: فكيف بكاؤك؟ قال: ابكى حتى تجرى دموعى، فقال له العالم: فان ضحكك و انت‏خائف افضل من بكائك و انت مدل، ان المدل لا يصعد من عمله شى‏ء»

«عالمى نزد عابدى آمد و به او گفت: نماز تو چگونه است؟ عابد گفت: مثل منى را از نماز مى‏پرسند! و حال آنكه من چنين و چنان عبادت خدا مى‏كنم، عالم گفت: گريه تو چگونه است؟ گفت‏بقدرى مى‏گريم كه اشكهايم روان مى‏شود، عالم گفت: خنده تو در حالى كه ترسان باشى بهتر است از اين گريه‏اى كه به خود ببالى، هر كه به خود ببالد چيزى از عملش بالا نمى‏رود (پذيرفته نمى‏شود) .» و فرمود: «شگفتا از كسى كه به عمل خود عجب دارد و حال آنكه نمى‏داند پايان كار او چيست.پس هر كه به خود و عمل خود اعجاب داشته باشد از راه هدايت منحرف و گم شده است، و چيزى را ادعا مى‏كند كه در خور او نيست، و مدعى به غير حق دروغگوست هر چند ادعاى خود را پنهان كند و روزگارش دراز باشد.اول كارى كه با صاحب عجب مى‏كنند اين است كه او را از آنچه به او عجب كرده بى‏بهره سازند تا بداند كه عاجز و حقير است، و خود گواهى بر خود دهد تا حجت‏بر او تمامتر باشد، همچنانكه با ابليس كردند. و عجب گياهى است كه بذر آن كفر و زمين آن نفاق و آب آن سركشى و تجاوز از حق است، و شاخه‏هاى آن نادانى و برگش گمراهى و ميوه‏اش لعنت و خلود در آتش دوزخ است.پس هر كه عجب كرد بذر كفر افشاند و نفاق كشت كرد و ناچار ميوه آن را خواهد چشيد.» از آن حضرت عليه السلام پرسيده شد: «الرجل يعمل العمل و هو خائف مشفق ثم يعمل شيئا من البر فيدخله شبه العجب به؟ فقال: هو فى حالة الاولى و هو خائف احسن حالا منه فى حال عجبه‏»

«مردى عملى مى‏كند و از آن ترسان و بيمناك است، سپس كار نيكى مى‏كند و شبه عجبى در او پديد مى‏آيد، امام فرمود: حالت اول او كه خائف بود از حالت عجب و خودبينى‏اش بهتر است.» و فرمود: «از جمله سنتهاى دين عيسى بن مريم عليه السلام سياحت و گردش در شهرها بود.در يكى از گردشها مرد كوتاه قدى از اصحاب او همراهش بود تا عيسى عليه السلام به دريا رسيد با يقين درست گفت: بسم الله و بر روى آب رفت، چون مرد كوتاه قد عيسى عليه السلام را ديد كه بر روى آب مى‏رود او هم با يقين درست گفت:

بسم الله و بر آب روانه شد تا به عيسى عليه السلام رسيد.سپس خود بينى او را گرفت و گفت: اين عيسى روح الله است كه بر آب مى‏رود و من نيز روى آب مى‏روم، پس او را بر من چه فضيلتى است؟ ! [چون اين به خاطرش گذشت] در آب فرو رفت، آنگاه عيسى را به فريادرسى خواست، عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون كشيد و به او گفت: اى كوتاه قد! چه گفتى؟ [كه در آب فرو رفتى] . گفت: گفتم: اين روح الله است كه روى آب مى‏رود و من هم روى آب مى‏روم و مرا خودبينى گرفت، عيسى عليه السلام به او فرمود: پا از حد خود، كه خدايت در آن قرار داده، بيرون گذاشتى، خدا ترا به سبب اين گفتار مبغوض داشت، از آنچه گفتى به خداى عز و جل توبه كن، پس توبه كرد و به مرتبه‏اى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت.»

فصل 17: آفات عجب
آفات عجب (خودبينى) بسيار است.از جمله كبر است زيرا - چنانكه بيان آن خواهد آمد - يكى از اسباب كبر خودبينى است.و از جمله فراموشى گناهان و مهمل گذاردن آنهاست، كه آنها را به خاطر نمى‏گذراند و اگر گاهى به خاطرش بگذرد اعتنائى نمى‏كند و آن را بى‏اهميت و ناچيز مى‏شمارد، و در نتيجه كوششى براى تدارك و تلافى گناهان نمى‏نمايد، بلكه گمان مى‏برد كه خدا آن را خواهد آمرزيد.اما اگر عبادتى از او سرزند آن را بزرگ مى‏شمارد و به آن شاد مى‏شود و بر خدا منت مى‏گذارد، و نعمت توفيق و قدرتى را كه خدا براى آن به او داده فراموش مى‏كند.و وقتى گرفتار چنين عجبى شد از درك آفات و معايب اعمال خود غافل مى‏شود.و كسى كه در انديشه واجستن آفات اعمال خود نباشد كوشش او به هدر مى‏رود، زيرا اعمال ظاهرى اگر خالص و از شائبه‏ها پاك نباشد كم اتفاق مى‏افتد كه سود بخشد، و كسى آفات اعمال خود را باز مى‏جويد كه خائف و ترسان باشد نه گرفتار عجب.زيرا معجب به خود و راى خود مغرور و از مكر خدا ايمن است، و مى‏پندارد كه نزد خدا منزلتى دارد، و به سبب اعمال خويش كه خود توفيق و نعمت الهى است‏براى خود حقى بر خدا قائل است.و چه بسا عجب او را به خود ستائى وا مى‏دارد.

و اگر به راى و عقل و علم خود اعجاب داشته باشد از پرسيدن و استفاده علمى و مشورت كردن باز مى‏ماند، و در نتيجه استبداد راى پيدا مى‏كند و از سؤال از عالم‏تر از خود سر باز مى‏زند، و بسا كه به راى خطائى كه نموده عجب و اصرار مى‏ورزد، و به راى ديگران اعتنا نمى‏كند، پند كسى را نمى‏شنود و موعظه هيچ واعظى را نمى‏پذيرد، بلكه ديگران را خوار و حقير و نادان مى‏شمرد.اگر راى فاسد او مربوط به امر دنيوى باشد به خود زيان مى‏رساند و كارش به رسوائى مى‏كشد، و اگر متعلق به امر دينى باشد - بخصوص در اصول عقايد - گمراه و هلاك مى‏شود.

اما اگر وى نفس خود را متهم مى‏كرد و به راى خود تكيه و وثوق نمى‏نمود، و از علماى دين مدد مى‏گرفت و از اهل بصيرت پرسش مى‏كرد، براى او بهتر و نيكوتر مى‏بود و به حق و يقين دست مى‏يافت.و از آفات عجب سستى و كاهش در جد و جهد است، زيرا صاحب اين صفت گرفتار اين خيال خام است كه از سعى و كوشش بى‏نياز است و به آنچه مايه نجات است دست‏يافته، و همين پندار بى‏ترديد هلاك صريح است.

فصل 18: معالجه اجمالى و تفصيلى عجب
براى بيمارى عجب دو گونه معالجه است: اجمالى و تفصيلى.

اما معالجه اجمالى اين است كه پروردگار خود را بشناسد، و بداند كه عظمت و جلال و عزت سزاوار غير او نيست، و به خود چنانكه شايسته است معرفت داشته باشد كه به خودى خود از هر ذليلى ذليلتر و از هر اندكى اندكتر است.و شكى نيست كه وجود او ممكن است و هر ممكنى فى حد ذاته عدم محض است - چنانكه در حكمت متعاليه ثابت‏شده است - و وجود و تحقق و كمال و آثار او همه از واجب الوجود حق است.پس عظمت و كبريائى فقط شايسته وجود فيض بخش او و كمالات بى‏نهايات اوست، نه براى وى كه عدم صرف و نبود محض است.

پس اگر كسى بزرگى كند و به چيزى فخر نمايد بايد به پروردگار خود بزرگى و افتخار كند، و خود را حقير شمارد بلكه خود را ناچيز و عدم محض ببيند.و در اين معنى همه ممكنات شريكند.

اما خوارى و ذلتى كه مخصوص اين خودبين و نوع اوست از جمله اين است كه در آغاز نطفه‏اى پليد و بوناك و آخرش مردارى گنديده و متعفن است، و در اين ميان حمال نجاسات بدبوست.و اگر او را بصيرتى مى‏بود همين يك آيه كتاب خداى تعالى كافى است كه مى‏فرمايد:

«قتل الانسان ما اكفره من اى شى‏ء خلقه من نطفة خلقه فقدره ثم السبيل يسره ثم اماته فاقبره ثم اذا شاء انشره (عبس، 17- 22)

«مرگ بر انسان! چه چيز او را به كفر (و ناسپاسى) واداشت.خدا او را از چه آفريد؟ از نطفه‏اى آفريدش و اندازه دادش.آنگاه راه را برايش آسان كرد.

سپس وى را بميرانيد و در گور كرد.سپس وقتى بخواهد بر انگيزدش.» در اين آيه خداوند اشاره مى‏فرمايد كه انسان اول در كتم عدم بود و هيچ چيز نبود، سپس او را از پليدترين چيزها كه نطفه باشد آفريد، بعد از آن او را ميرانيد و مردارى گنديده و بوناك گردانيد.پس چه چيز پست‏تر و رذلتر از چيزى كه آغازش عدم و ماده خلقتش از همه چيز نجس‏تر و آخرش مردارى متعفن باشد.و آن بيچاره بين اين آغاز و انجام ناتوان و خوار است، نه از خود اختيارى دارد و نه بر كار خود و ديگرى توان و قدرتى، كه بيماريهاى هولناك و دردهاى سخت جانكاه بر او چيره است و آفات گوناگون و طبيعتهاى متضاد (چهار خلط) بر او مسلط است كه هر يك بر ضد ديگرى در ويران كردن اجزاء پيكرش در كار است.

در هر لحظه خواهى نخواهى گرسته يا تشنه مى‏شود و بيمارى و مرگ بى‏اختيار او به وى مى‏رسد، و مالك سود و زيان و خير و شر خود نيست.گاه مى‏خواهد چيزى را بداند نمى‏تواند، و گاه مى‏خواهد امرى را به ياد آورد فراموش مى‏كند و گاه مى‏خواهد كه چيزى را فراموش كند از خاطرش نمى‏رود.گاه مى‏خواهد دلش از چيزى منصرف شود بر عكس وسوسه‏ها و انديشه‏ها بى‏اختيار او در ميدان خاطرش جولان مى‏دهند.پس قلب او مالك خود نيست و نفسش اختيار خود را ندارد.

گاه به چيزى ميل مى‏كند كه هلاكش در آن است، و از چيزى نفرت دارد كه حياتش در آن است.از چيزهائى كه كشنده اوست لذت مى‏برد و به كامش شيرين است، و نسبت‏به آنچه سود و نجات او در آن است‏بى‏ميل و سير است.در يك دم از شب و روز ايمن نيست كه گوش و چشم و علم و قدرتش از دست‏برود، و به فلج اعضا گرفتار آيد، و عقلش مختل و جانش ربوده شود و همه آرزوهايش بر باد رود.

و اين همه را چاره‏اى نتواند كرد.اگر رهايش كنند نابود شود، و اگر به خود واگذارش كنند اجزاء وجودش از هم بپاشد.بنده‏اى است مملوك كه بر هيچ چيز خود و ديگران توانا نيست.پس، اگر خود را مى‏شناخت، چه چيز از او ذليلتر و پست‏تر است؟ و اگر نادانى گريبانگيرش نبود چگونه مى‏توانست عجب و خود - نمائى كند؟ اينها حال وسط و ميانى او (بين تولد و مرگ) است.

اما آخر كار او - يعنى مرگ - چنانكه مى‏دانى مردارى بدبو و پليد مى‏گردد، صورتش دگرگون و مضمحل مى‏شود و اعضايش مى‏فرسايد و استخوانهايش مى‏پوسد، و اجزائش از هم مى‏گسلد و سرانجام خوراك كرمها مى‏شود كه حتى حيوانات از وى مى‏گريزند و هر انسانى به چشم پليدى به او مى‏نگرد.و تازه حال بهترش اين است كه به صورت اول يعنى خاك بر مى‏گردد و گاهى گل كوزه گران و زمانى خشت و آجر ساختمان مى‏شود.

و چه بهتر بود اگر اين خاك را به حال خود مى‏گذاشتند و ديگر با او كارى نداشتند.اما هيهات! بعد از روزگارى كه بر آن خاك كهنه مى‏گذرد باز او را زنده مى‏كنند تا بلاهاى شديد را ببيند.اجزاء پراكنده تنش گرد مى‏آيد و از گور بيرون مى‏رود و به صحنه قيامت رانده مى‏شود.در آن وقت آسمانى مى‏بيند شكاف خورده و زمينى دگرگون شده، كوههائى به حركت در آمده و ستارگانى تيره و خورشيدى گرفته، و جهنمى بر افروخته و بهشتى دلگشا و آراسته، ترازوى عدل الهى بر پا و نامه‏هاى اعمال گشوده.آنگاه خود را در معرض محاسبه و مؤاخذه مى‏بيند و ملائكه درشتخو و سختگير را بر خود گمارده مى‏يابد.پس نامه عمل او را به دست راست‏يا چپ او مى‏دهند و هر چه كرده از خرد و كلان و اندك و بسيار در آنجا مشاهده مى‏كند.

در اين حال اگر بديها و گناهانش بر خوبيها و حسناتش غالب گردد و سزاوار عذاب و دوزخ باشد آرزو مى‏كند كه سگى و خوكى بود يا چون چهارپايان خاك مى‏گشت و گرفتار عذاب و عقاب نمى‏شد.و شكى نيست كه حال سگ و خوك از حال بنده گناهكارى كه پروردگار قهار خود را نافرمانى كرده بسى بهتر است، زيرا آغاز و انجام دد و دام خاك است و از عذاب و عقاب بركنار.اما اگر اهل دنيا كسى را كه در آتش دوزخ معذب است‏ببينند از زشتى منظر و كراهت چهره او فرياد و فغان برآرند.و اگر بوى او را استشمام كنند از گندش بميرند، و اگر قطره‏اى از آبى كه به او مى‏دهند به درياهاى دنيا بيفكنند از بوى مردار متعفن‏تر گردد.

پس كسى را كه چنين حالى است‏با عجب و خود را بزرگ ديدن چه كار!

و چقدر بايد از حال امروز و ديروز خود غافل باشد! كه اگر عذاب به او نرسد و از آتش دوزخ نجات يابد اين از عفو پروردگار است.زيرا هيچ بنده‏اى نيست مگر اينكه گناهى كرده است، و هر كسى كه مرتكب گناه شود مستحق عقوبت است.و اگر عقاب نشود فقط براى عفو الهى است.و شكى نيست كه عفو و بخشش امرى يقينى و مسلم نيست‏بلكه مشكوك و احتمالى است.پس كسى كه گناه كرده و نمى‏داند كه آيا مورد عفو و بخشش قرار خواهد گرفت‏يا نه بايد هميشه محزون و ترسان و شكسته دل باشد نه اينكه خود را بزرگ شمارد و عجب او را فرا گيرد.

بنگر به حال كسى كه جنايتى كرده كه مثلا مستحق هزار تازيانه است، و او را گرفته و زندانى كرده باشند و منتظر است كه او را به حضور مردم بياورند و عقوبت را درباره او اجرا كنند، و نمى‏داند كه آيا مورد عفو واقع مى‏شود يا نه، آيا چنين كسى حالت‏خودبينى و عجب خواهد داشت؟ ! گمان نمى‏كنم كه چنين پندارى.

پس هيچ بنده گناهكارى نيست كه اگر چه يك گناه كرده باشد مگر اينكه مستحق عقوبت الهى شده، و دنيا زندان اوست، و نمى‏داند كه كارش به كجا خواهد انجاميد.

اين حال براى ترس و خوارى و حقيرى او كافى است.پس ديگر چه جاى عجب و خود بزرگ بينى است.

اين بود علاج اجمالى عجب.

و اما معالجه تفصيلى اين است كه اسباب عجب را از ميان ببرد.و اسباب عجب غالبا يا علم و معرفت است و يا عبادت و طاعت، و يا كمالات نفسانى مانند ورع و شجاعت و سخاوت و نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار و ياران بسيار، و زيركى و كياست و فطانت در دقايق امور، و راى خطائى كه در نظرش جلوه كند.

اما (عجب به علم) : علاجش اين است كه بداند كه عالم حقيقى كسى است كه خود و پايان كار خويش را بشناسد، و بداند كه تنها خداى سبحان سزاوار عظمت و عزت و كبريائى است و غير او هر چه هست رو به زوال است و فاقد كمال و صفات جلال.اين علم، خوف و ذلت و حقيرى آدمى [در پيشگاه خدا] را زياد مى‏كند و وى را به قصور و تقصير خود در اداى حقوق الهى معترف مى‏سازد.و به همين جهت گفته‏اند كه: «هر كه علمش بيشتر دردش افزونتر» .پس علمى كه چنين تاثيرى نداشته باشد بلكه عجب آور باشد، يا علم حقيقى نيست‏بلكه از علوم دنيوى است كه صناعات ناميده مى‏شود نه علوم، و صاحب آن چنان در آن فرو مى‏رود كه از تهذيب نفس غافل مى‏شود و همچنان گرفتار خباثت نفس و پستى اخلاق باقى مى‏ماند و كوششى در تزكيه نفس به وسيله مجاهدت و عبادت پروردگار نمى‏نمايد.

و اگر علم حقيقى باشد جايگاه علم در خانه‏اى پليد از دل وى واقع شده و بنابراين بجز ميوه‏اى پليد بارى نمى‏دهد و اثر خيرى از آن ظاهر نمى‏شود.زيرا كه علم مانند بارانى است كه از آسمان فرود مى‏آيد پاك و گوارا كه درختان و گياهان از آن سيراب مى‏گردند. پس اگر درختى ميوه‏اش تلخ است تلختر و اگر شيرين است‏شيرين‏تر مى‏شود.همچنين است علم كه وقتى به دل تاريك و بيث‏برسد تاريكى و خباثت را فزونتر مى‏كند و دل پاك را صفا و روشنى بيشتر مى‏بخشد.

وقتى آدمى اين را دريافت، مى‏داند كه عجب به علم شايسته نيست.و نيز بايد بداند كه خداوند معجب و خودبين را دشمن دارد - به دليل اخبارى كه ذكر شد - و خداوند كسى را دوست دارد كه خود را خوار و حقير بداند، و توسط سفيران خود مى‏فرمايد: «اى بنده من، ترا در نزد من قدر و مرتبه‏اى است مادام كه خود را بى‏قدر بدانى، و چون براى خود قدر و منزلتى قائل باشى در پيش ما هيچ قدر و ارزشى ندارى‏» . (43)

و نيز فرمود: «خود را كوچك بشماريد تا مقامتان نزد من بزرگ شود.» پس عالم بايد خويشتن را به گونه‏اى بدارد كه مولاى او مى‏پسندد، و بداند كه حجت‏خدا بر اهل علم محكمتر است، و آنچه از جاهل تحمل مى‏شود يك دهم آن از عالم قابل تحمل نيست. زيرا عالم اگر لغزيد بسيارى از مردم مى‏لغزند.و كسى كه با علم و معرفت‏خدا را معصيت كند جنايتش بدتر و خباثتش بيشتر است، زيرا حق علم را كه نعمتى است الهى ادا نكرده است، و از اين رو رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «عالم را در روز قيامت مى‏آورند و به دوزخ مى‏افكنند به گونه‏اى كه روده‏هاى او بيرون مى‏افتد و بر دور آنها مى‏گردد همچون خرى كه دور آسيا مى‏گردد. پس او را به گرد دوزخ مى‏گردانند [تا همه دوزخيان او را ببينند] .

آنگاه به او گويند تو را چه افتاده است (چه كار كرده‏اى كه به چنين عذابى گرفتار شده‏اى) ؟ مى‏گويد: من مردم را به خوبى دعوت و امر مى‏كردم و خود نمى‏كردم و از بدى منع و نهى مى‏كردم و خود مرتكب آن مى‏شدم.» و خداى تعالى علماء يهود را به خر مثال زده (44) و بلعم بن باعور را به سگ تشبيه كرده (45) ، چون به علم خود عمل نمى‏كردند.

و نيز پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «مردمى هستند كه قرآن مى‏خوانند ولى قرآن از حنجره‏هاى آنان فراتر نمى‏رود، مى‏گويند ما قارى قرآنيم، چه كسى بهتر از ما قرآن مى‏خواند و كى از ما عالمتر است.» آنگاه رو به اصحاب كرد و فرمود: «اى امت! اينان از ميان شما هستند، و آتشگيره‏هاى دوزخند.» و فرمود: «ان اهل النار ليتاذون من ريح العالم التارك لعلمه، و ان اشد اهل النار ندامة و حسرة رجل دعا عبدا الى الله فاستجاب له و قيل منه، فاطاع الله فادخله الله الجنة، و ادخل الداعى النار بتركه علمه و اتباعه الهوى و طول الامل.» «دوزخيان از بوى گند عالم بى‏عمل در رنج و آزارند و ميان اهل جهنم ندامت و حسرت كسى بيشتر و سخت‏تر است كه در دنيا بنده‏اى را به سوى خدا خوانده و او پذيرفته و اطاعت‏خدا كرده و خدا او را به بهشت‏برده و خود دعوت - كننده را به سبب عمل نكردن و ترك علم خويش و پيروى هوى و هوس و درازى آرزو به دوزخ در آورده است.» و عيسى عليه السلام فرمود: «واى بر علماى بد كه چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد شد.» و امام صادق عليه السلام فرمود: «يغفر للجاهل سبعون ذنبا قبل ان يغفر للعالم ذنب واحد.» «هفتاد گناه جاهل آمرزيده مى‏شود پيش از آنكه يك گناه عالم بخشوده شود.» عالمى كه مردم را به فروتنى و تواضع امر مى‏كند و از عجب و كبر نهى مى‏كند و خود معجب و متكبر است، از علماى بد و از كسانى خواهد بود كه به علم خود عمل نكرده‏اند، و مشمول اين اخبار است.در اين زمانها كدام عالم را مى‏توان يافت كه به همه علم خود عمل كرده باشد و هيچ يك از اوامر پروردگار خود را ضايع و تباه نكرده باشد و دچار گناهان علنى و نهانى مانند ريا و حسد و عجب و دوروئى و غير اينها نشده باشد؟ و چگونه مى‏تواند مطمئن شود و قطع پيدا كند كه هر چه از او خواسته‏اند بجا آورده و تكاليف عمومى و خصوصى را به انجام رسانيده؟ پس خطر و تشويش چنين كسى از ديگران بيشتر است.روايت‏شده است كه: «روزى حذيفه پيشنماز گروهى از مسلمانان شد، و چون سلام داد گفت: برويد و امام جماعتى ديگر بجوئيد يا تنها و فرادا نماز بخوانيد، كه در دل من گذشت كه در ميان اينها از من بهترى نيست.» اگر همانند او از چنگ شيطان رهائى نيافت و از خطا در امان نبود چگونه ضعفاى آخر الزمان اين امت نجات يابند و در امان باشند، خصوصا در اين زمانها كه در آفاق زمين بسيار اندكند علماى متوجه به آخرت كه به انجام تكاليف خود پرداخته و به كار خود روى آورده باشند و عظمت كار خويش آنان را از التفات به دنيا و زيورهاى آن بازداشته باشد، و خوف خدا در ظلمت‏شبها آنان را از خوابگاه خود برانگيزد، و به نعمتها و گرم و سرد دنيا دلبستگى نداشته باشند، و فكرشان جز يك فكر و در سرشان جز يك سودا و در دلشان جز يك كس نباشد.هيهات! كه در آخر الزمان امثال ايشان يافت‏شود. آنان جماعتى بودند كه در همان قرون اول گوى دولت از ميان ربودند و رفتند.بلكه در اين زمان چه بسيار كم عالمى باشد كه گردنكشى و كبر و نخوت نداشته باشد و بر فقرا متكبر و نسبت‏به اغنيا متواضع نباشد.پس سزاوار هر عالمى اين است كه در احوال و اعمال خويش تامل كند، و بينديشد كه از او چه خواسته‏اند و چه خطر بزرگى در راه اوست تا خضوع و شكستگى در او پديد آيد، و خوف و حزن در او ظاهر شود و كبر و عجب برطرف گردد.

اما (عجب به عبادت و طاعت) : علاجش اين است كه بداند غرض از عبادت اظهار ذلت و خضوع است و عادت و ملكه شدن اينها براى نفس تا معنى بندگى و حقيقت آن حاصل شود.و عجب چون با اين غرض و مقصود از عبادت منافات دارد آن را باطل و بى‏اثر مى‏كند، و بعد از بطلان عبادت عجب چه معنى دارد.

همچنين آفات عبادت كه موجب بطلان و حبط آن مى‏شود و نيز شرايط و آدابى كه بدون آنها عبادت صحيح نيست‏بسيار است. بنابراين ممكن است كه آفتى به عبادت وارد شود يا بعضى از شرايط و آداب را فاقد گردد و خداوند آن را قبول نكند.با اين احتمال رد و عدم قبول عبادت عاقل چگونه به آن عجب مى‏كند؟

و كيست كه ادعاى يقين دارد كه عبادات و طاعات او از همه آفات خالى و به سلامت است؟ و كسى كه چنين ادعائى دارد بسى جاهل و از حقايق امور غافل است.به علاوه، عبادت وقتى ثمر و فايده دارد كه صاحب آن نزد خداوند سعادتمند و عاقبت‏به خير باشد، و كسى كه احتمال مى‏رود كه نزد خداوند شقى باشد و قلم قضاء الهى بر شقاوت او رقم خورده باشد، براى عبادت او چه سودى مى‏توان تصور كرد تا به آن عجب كند؟ و چون آدمى از اين احتمال خالى نيست، پس هيچ كس را نمى‏رسد كه به هيچ حال راهى به عجب و تكبر پيدا كند.

و اما (عجب به ورع و تقوى و صبر و شكر و سخاوت و شجاعت و ديگر فضائل نفسانى): علاج اين گونه عجب اين است كه بداند كه اين فضائل وقتى سودمند و نجات بخش است كه عجب با آنها نباشد، و اگر عجب داخل آنها شود همه را باطل و فاسد مى‏كند.پس عاقل چرا مرتكب رذيله‏اى شود كه همه فضائل و صفات نيك او را ضايع و تباه كند، و چرا فروتنى و تواضع را پيشنهاد خود نسازد تا فضيلتى بر فضائلش افزايد و به سبب آن همه امورش ختم به خير شود و عاقبتش محمود گردد و كوشش و سعيش مورد قبول و سپاس قرار گيرد.

و نيز بايد بداند كه هر يك از اين فضائل را كه در خود مى‏بيند در بسيارى از همنوعان او بيشتر از آن وجود دارد، و چون دانست كه مردم در اين فضيلت‏با او شريكند عجب او زائل خواهد شد.گويند يكى از شجاعان مشهور وقتى در برابر دشمن قرار گرفت رنگش زرد شد و اندامش به لرزه درآمد و دلش مضطرب گشت.

به او گفتند: اين چه حالت است و حال آنكه تو از همه مردم شجاعتر و نيرومندترى؟

گفت: من خصم را نيازموده‏ام، شايد او از من دليرتر باشد.به علاوه، پيروزى و غلبه و سرانجام نيك با فروتنى و شكسته حالى است نه با غرور و عجب به قوت و شجاعت كه خداوند با شكسته دلان است.

از معالجات سودمند براى عجب به هر يك از اين صفات و كمالات آنست كه: سبب آن را با ضدش مقابله كند، زيرا هر بيمارى را مى‏توان به وسيله مقابله سبب آن با ضدش علاج كرد.و چون علت عجب جهل محض است، پس علاج آن كسب معرفتى است كه ضد آن باشد.بنابراين مى‏گوئيم:

كمالى كه آدمى به آن عجب مى‏كند يا عجب او از اين جهت است كه وى واجد آن كمال و محل و مجراى آن فضيلت است‏يا از اين روست كه اين كمال از او و به سبب نيرو و قدرت او پديد آمده است.اگر سبب اولى باشد كه به راستى جهل محض است، زيرا محل آن كمال يعنى آدمى مسخر قدرت ديگرى است و او مجرائى است كه از ناحيه غير او به كار افتاده است، و او در واقع دخالتى در ايجاد و تحصيل آن ندارد.پس چگونه مى‏تواند به چيزى كه از خود او نيست عجب كند.

و اگر سبب دومى باشد، بجاست كه در قدرت و اراده و اعضاء و ديگر اسبابى كه به آنها كمال و عمل او تام و تمام مى‏شود بينديشد كه اينها از كجا در او پديد آمده: اگر چنين دانست كه همه اينها نعمتى است از جانب خدا كه بدون هيچ استحقاق قبلى به وى داده شده، پس سزاوار است كه اعجاب او به وجود و فضل و كرم خداى تعالى باشد كه بدون استحقاق اين نعمتها را به وى ارزانى داشت و توفيق چنين فضيلتى به او كرامت فرمود. اما اگر گمان كند كه خداى تعالى توفيق اين عمل را به اين سبب به او داده كه متصف به بعضى صفات باطنى نيكو و ستوده مثل حب خدا و مانند آن است، پس بايد به او گوشزد كرد كه: حب الهى و عمل دو نعمت از جانب خداست كه بى استحقاق توبه تو افاضه شده است.پس اعجاب تو بايد به جود خدا باشد كه وجود و صفات و اعمال و اسباب اعمال تو همه از اوست.

پس عجب عالم به علم خود و عجب عابد به عبادتش و عجب شجاع به شجاعتش و جميل به جمالش و مالدار به مالش بى‏معنى است، زيرا همه اينها از فضل خداست، و آدمى جز محلى براى فيضان جود و فضل الهى نيست.و خود اين محل نيز از جود و فضل اوست، كه او ترا و اعضاء ترا آفريد و در تو قوت و قدرت و سلامت قرار داد، و براى تو عقل و علم و اراده خلق كرد كه اگر بخواهى يكى از اينها را از ميان ببرى نمى‏توانى.آنگاه حركات در اعضاء تو آفريد و در اين ابداع و اختراع ترا مشاركتى نبود.و آنها را به ترتيب خلق كرد مثلا حركت را پس از خلق قوه در عضو و اراده در قلب، و علم را پس از خلق دل كه جايگاه آن است آفريد.

و اين تدريج در آفرينش يكى بعد از ديگرى، اين خيال را در تو برانگيخت كه تو در ايجاد عمل خود مستقلى، و البته در اين پندار خطا كرده‏اى، كه تحريك انگيزه‏ها و رفع موانع و آماده ساختن اسباب همه از خداست و هيچ يك از آنها از تو نيست.

و از شگفتيها اين است كه به خود عجب كنى ولى به آن كه همه امور از اوست اعجاب نداشته باشى و از جود و كرم او در شگفت نباشى، كه ترا از فضل خود بر فاسقان برگزيده، زيرا اسباب شهوات و لذات را در اختيار آنها قرار داده و ترا از آنها دور و بركنار ساخته، و در مقابل، انگيزه‏هاى خير را از آنها بازداشته و براى تو آماده كرده، تا خيرات بدون آنكه وسيله آن از خود تو باشد براى تو آسان شود.

روايت است كه ايوب عليه السلام گفت: «خدايا تو مرا به اين بلا مبتلى ساختى و هيچ چيز براى من روى نداد مگر اينكه رضاى تو را بر رضاى خود و خواست ترا برخواست‏خود مقدم داشتم‏» .پس از ميان ابرى بر بالاى سر او ده هزار آواز برآمد كه: اى ايوب! اين حالت از كى براى تو حاصل شد؟ ايوب از اين خطاب به خود آمد و از نسيان خويش بازگشت و مشتى خاكستر برداشت و بر سر نهاد و گفت:

از تو اى پروردگار من! و به همين جهت‏خداى تعالى مى‏فرمايد:

«و لو لا فضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا» (نور، 21)

«اگر فضل و رحمت‏خدا شامل شما نبود هرگز هيچ يك از شما پاك نمى‏شد.» پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «هيچ يك از شما نيست كه عملش باعث نجات او شود.» گفتند: شما نيز اى رسول خدا! فرمود: «من هم چنين نيستم مگر اينكه حمت‏خدا مرا فرو گيرد.» اگر گفته شود: آنچه درباره صفات و افعال و محل آنها ذكر كردى كه همه مستند به خداى تعالى است‏به جبر و نفى تكليف و بطلان ثواب و عقاب منجر مى‏شود، مى‏گوئيم: اين مطلب فرع بر مساله‏اى است كه به علم ديگرى تعلق دارد، و بيان آن در اينجا مناسب نيست. (46)

و جواب اجمالا اين است كه ما بكلى سلب قدرت و اختيار از بنده درباره متعلق تكليف - يعنى افعال خود او - نمى‏كنيم، بلكه استقلال او را در آنها انكار مى‏كنيم.بلى، در غير افعال او از اسباب و صفات لازم و توفيق و تحريك انگيزه‏ها و رفع موانع وى را اصلا قدرتى نيست، و اين بيان فساد و اشكالى در پى ندارد.

و اما (عجب به حسب و نسب) : علاجش دانستن چند چيز است:

اول - اينكه بداند كه فخر و بزرگى كردن به كمال ديگرى از غايت‏سفاهت و نادانى است، زيرا كسى كه در صفات خود پست و بى‏كمال باشد، كمال ديگرى اگر چه پدر يا جد او باشد چگونه پستى و نقص او را جبران مى‏كند، بلكه اگر آن ديگرى زنده بود مى‏توانست‏به او بگويد: اين فضيلت از من است ترا چه افتاده است و تو كرمى هستى كه از فضله من به هم رسيده‏اى، مگر كرمى كه از فضله انسان حاصل شود برتر از كرمى است كه از سرگين خرى است؟ ! هيهات! اين دو كرم در پستى يكسانند.همانا شرافت‏براى انسان است نه براى كرم.از اين جهت امير مؤمنان عليه السلام مى‏فرمايد:

انا ابن نفسى و كنيتى ادبى من عجم كنت او من العرب ان الفتى من يقول ها اناذا ليس الفتى من يقول كان ابى

من فرزند خود هستم و نام و نشانم ادب من است خواه از عجم باشم خواه از عرب جوانمرد كسى است كه گويد من اينم نه آنكه گويد پدرم كه بود

و گفته‏اند:

لئن فخرت بآباء ذوى شرف لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا

اگر به پدران خود كه شريف و بزرگند بنازى راست گفتى لكن بد فرزندى از آنان متولد شده

روايت‏شده است كه: «روزى ابوذر در محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به مردى گفت:

اى سياه‏زاده! ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى اباذر! پيمانه سر خالى است پيمانه سر خالى است، كه سفيد زاده را بر سياه‏زاده فضيلتى نيست.ابوذر بر زمين بخفت و به آن مرد گفت: كف پاى خود را بر رخسار من نه.» و روايت است كه:

«بلال چون در روز فتح مكه بر بام كعبه اذان مى‏گفت، جمعى گفتند كه اين بنده سياه اذان مى‏گويد! در آن وقت اين آيه نازل شد:

«يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند الله اتقاكم‏» (حجرات، 13) «اى مردم! ما شما را از مرد و زن آفريديم و جماعتها و قبيله‏ها كرديم تا همديگر را بشناسيد.گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست.» رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «ان الله قد اذهب عنكم عيبة الجاهلية - اى كبرها - كلكم بنو آدم و آدم من تراب‏» «خداوند عيب جاهليت - يعنى كبر آن - را از شما برداشت، همه فرزندان آدميد و آدم از خاك است.» و نقل شده است كه: «يكى از بزرگان يونان بر غلامى فخر فروشى كرد، غلام گفت: اگر فخر تو به پدران توست پس برترى براى آنهاست نه براى تو، و اگر به سبب لباسى است كه پوشيده‏اى شرافت‏براى لباس توست نه تو، و اگر به مركبى است كه سوار شده‏اى فضيلت‏براى مركب توست، براى تو چيزى نيست كه به آن عجب و افتخار كنى.و از اين رو كامل كننده مكارم اخلاق صلى الله عليه و آله فرمود: «لا تاتونى بانسابكم و ائتونى باعمالكم‏» «نسب خود را نزد من نياوريد بلكه اعمال خود را نزد من بياوريد.» دوم - اينكه نسب حقيقى خويش را بشناسد، كه پدر نزديكش نطفه‏اى پليد است و جد دورش خاكى پست.و خدا اصل و نسب انسان را به او شناسانده و فرموده:

«و بدا خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين‏»

(سجده، 7- 8)

«خدا خلقت انسان را از گل آغاز كرد.آنگاه نسل او را از عصاراى از آب پست قرار داد.» و كسى كه اصل او خاكى است كه لگدمال مى‏شود و مردم چيزهاى آلوده به آن را مى‏شويند براى او كه فرع آن است چه رتبه و رفعتى است!

سوم - آنكه بداند كه گذشتگانى كه به آنها عجب و افتخار مى‏كند، اگر از اهل ديانت و داراى خصال پسنديده و شرافت‏حقيقى بودند آشكار است كه از عجب دور و بر كنار بودند بلكه شيوه ايشان فروتنى و شكسته نفسى و بزرگداشت‏خلق بوده است.پس اگر در اخلاق به آنها اقتدا كند خودبينى و بزرگ منشى سزاوار او نيست، ورنه به زبان حال و با همين عجب نسب خود را مورد طعن قرار داده است.و اگر از اهل ديانت واقعى و شرافت علمى و عملى نبودند، بلكه فقط بزرگى ظاهرى و شوكت عاريتى داشتند، مانند شاهان ستمگر و ياران و اعوان آنها، اف بر كسى كه به آنها عجب و افتخار كند و به خاطر آنها بزرگى فروشد!

زيرا خويشاوندى و انتساب به دام و دد و سگ و خوك بهتر است از خويشاوندى و انتساب به آنان.چگونه چنين نباشد و حال آنكه مغضوب درگاه خداوند و معذب در آتش دوزخند، كه اگر صورتشان را در جهنم ببيند و پليدى و تعفن و نكبت آنان را ملاحظه كند از آنها و از انتساب به آنها بيزارى جويد.و به همين جهت پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «قومى كه پدرانشان زغال دوزخ شده‏اند، يا در پيش خدا از جعلهائى (47) كه نجاسات را مى‏گردانند و مى‏بويند پست‏ترند بايد فخر به آنها را رها كنند» .و روايت است كه دو مرد پيش حضرت موسى عليه السلام فخر فروشى مى‏كردند.يكى از آنها گفت: من پسر فلان پسر فلانم تا نه پشت‏خود را شمرد، خداى تعالى به موسى وحى كرد كه: «به او بگوى كه همه آن نه نفر از اهل جهنمند و تو دهم ايشانى!»

و اما (عجب به جمال و زيبائى) : علاجش اين است كه بداند كه آن بزودى دستخوش زوال است و به علتها و بيماريها و دردها از ميان مى‏رود، و كدام عاقل به چيزى عجب مى‏كند كه تبى آن را بگيرد يا زخم و دملى آن را زائل كند يا آبله‏اى آن را تباه گرداند.

بر مال و جمال خويشتن غره مشو كان را به شبى برند و اين را به تبى

و حسن و جمال اگر به بيمارى و عارضه‏اى زايل نشود بى‏شك به رفتن جوانى و آمدن پيرى از ميان مى‏رود و با مرگى كه هر كسى ناگزير آن را خواهد چشيد تباه خواهد شد.بنگر چه رخسارهاى زيبا و قامتهاى رعنا و بدنهاى نرم و نازك در خاك پوسيده و متعفن شده كه هر طبعى از آنها متنفر است.

به علاوه، اگر با بينش خردمندانه در همان حال كه در غايت زيبائى است‏به درون خود بنگرد چندان پليدى و كثافت مى‏يابد كه عجب و خود بزرگ بينى‏اش فرو مى‏نشيند.زيرا آلودگى و اقذار همه اعضائش را فرو گرفته:

«بزاق‏» در دهان و «آب‏بينى‏» در بينى و «چرك‏» در گوش و «بوى تعفن‏» زير بغل و «چرك‏» زير پوست و «فضولات‏» در معده و «غايط و كرم‏» در روده‏ها و «بول‏» در مثانه و «صفرا» در زهره.هر روز بارها به مستراح مى‏رود و با دست‏خود غايط خويش را مى‏شويد.اگر آنچه از او بيرون مى‏آيد به چشم ببيند متنفر و مشمئز مى‏شود تا چه رسد به آنكه آن را ببويد يا به دست گيرد.آغاز خلقتش از پليديها و قذرها بوده: از نطفه و خون حيض و از چند مجراى كثيف يعنى از صلب و آلت پدر و رحم و عورت مادر گذر كرده است.اگر يك روز خود را رها كند و از كثافات پاك نسازد چرك و تعفن او را فرا مى‏گيرد و از هر چارپائى كثيف‏تر مى‏گردد.

اين حال اول و وسط اوست.و اگر به حال آخر خود بنگرد مردار گنديده‏اى خواهد بود كه از همه نجاسات پليدتر است.پس عاقل چگونه مى‏تواند به هيئت و جمال بدن كه حقيقت آن اين است ناز و فخر و عجب كند!

و اما (عجب به مال) : عجب به چيزى است‏خارج از ذات انسان، و از زشت‏ترين انواع عجب است.و علاجش اين است كه آفات مال را در نظر بياورد و فكر كند كه مال در معرض زوال و نابودى است، گاهى دستبرد و غارت مى‏شود يا به ظلم و غصب مى‏رود و زمانى به آتش مى‏سوزد يا به آب غرق مى‏شود يا دستخوش آفات زمينى و آسمانى مى‏گردد.و به ياد آورد كه بسا از يهود و هندو مال ايشان افزونتر است، و اف بر شرفى كه يهود و هندو در آن پيش باشند! و تفو بر بزرگى كه دزد در يك لحظه آن را بربايد و صاحبش خوار و مفلس گردد! به علاوه رواياتى را كه در ذم مال و حقارت مالداران و در فضيلت فقر و شرافت فقرا رسيده است متذكر شود.همچنين آنچه را كه بخصوص در عقوبت عجب كننده به ثروت وارد شده مطالعه كند مانند اين قول پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله: «مردى كه در باره جامه گرانبهايش در خودبينى فرو رفته، خداوند به زمين فرمان مى‏دهد كه او را فرو برد، و اين مرد تا قيامت‏به اين حال خواهد بود (48) .» اين حديث‏به عقوبت اعجاب به مال و خودبينى اشاره دارد.

و چگونه مؤمن عاقل به مال شاد مى‏شود و به آن عجب مى‏كند با اينكه حقوق بسيار به آن تعلق مى‏گيرد و شرور و مفاسد آن فراوان است و بازخواست و حساب آن در قيامت‏سخت و دشوار است، كه اگر حرام بوده عقوبت و وبال دارد و اگر حلال بوده نتيجه‏اش انحطاط مرتبه و پستى درجه است.بلكه سزاوار است كه مالدار ساعتى از خوف و بيم درباره اداء حقوق مالى و اينكه مال از حلال به دست آيد و در جاى حق و مشروع خرج شود خالى و فارغ نباشد.

و اما (عجب به قوت و قدرت تن) : درمانش اين است كه آلام و امراضى را كه بر او مسلط مى‏شود به ياد آورد و به خاطر داشته باشد كه تب يك روزه چگونه نيرو و قوت او را ضعيف و بدن او را ناتوان و نحيف مى‏گرداند كه جبران آن مدتى دراز لازم دارد، و اگر يك رگ از بدن او به درد آيد از هر عاجزى عاجزتر و از هر بيچاره‏اى بيچاره‏تر مى‏شود.اگر مگسى چيزى از او بربايد نتواند باز پس گيرد، و اگر پشه‏اى به بينى او بالا رود يا مورچه‏اى به گوشش داخل شود ممكن است او را بكشد، و اگر خارى در پايش بخلد عاجز گردد.به علاوه، هر چه او را قوت باشد از خرى يا شترى يا فيلى يا گاوى بيشتر نخواهد بود، و عجب و افتخار به چيزى مى‏كند كه گاو و خر در آن از او برترند.وانگهى، غالبا كسى كه به قدرت تن مى‏نازد و عجب مى‏كند خداوند با كمترين آفتى كه بر او چيره مى‏سازد آن را از وى سلب مى‏كند.

و اما (عجب به جاه و منصب و حكومت و كثرت پيروان و ياران: از اولاد و خويشان و قبيله و عشيره و خدمتكاران) : درمانش اين است كه بداند كه همه اينها در معرض زوال است كه بزودى بين او و آنها جدائى واقع مى‏شود، يا به مرگ او يا به فنا و نابودى آنها، بلكه عاقل آنها را همچون سرابى مى‏بيند كه تشنگان بيابان را مى‏فريبد، يا خيالاتى كه به نظر چيزى مى‏آيد و چيزى نيست.تا چشم برهم زند بايد آنها را ترك كند و در خانه گور تنها و ذليل بماند كه ديگر نه اهل و اولاد با اويند و نه اعوان و پيروان، كه او را داخل قبر كرده و به كرم و مار و عقرب مى‏سپارند و بر مى‏گردند، و سودى براى او ندارند و دردى از او دوا نمى‏كنند، و حال آنكه در محتاجترين حالات به آنهاست.و شخص عاقل چگونه به كسانى كه در سخت‏ترين حالات از او جدا مى‏شوند عجب مى‏كند! اين ياران و خويشان در دنيا تا خواسته‏شان حاصل مى‏شود بر دور او جمعند و گرد او مى‏گردند، و او بايد خويشتن را در مهلكه‏ها افكند و خود را در معرض ناخشنودى و عقوبت‏خداوند قرار دهد تا از راههاى حرام اموالى به دست آورد و صرف آنها كند تا از دور او پراكنده نشوند.و اگر يك روز چيزى از خواسته‏هاشان كم شود سر از اطاعت او مى‏پيچند بلكه كمر دشمنى او را بر ميان مى‏بندند. همچنين كسى كه به حكومت و نزديكى به سلطان عجب مى‏كند بنياد كارش از ديگ جوشان بيشتر دستخوش دگرگونى است و بسا اين تغير حال به ذلت و خوارى او بينجامد. و اما (عجب به عقل و تيزهوشى و زيركى) : علاجش اين است كه بداند كه اينها با كمترين بيمارى كه به مغز او برسد زايل مى‏شود و گاه عقلش ناگهان از ميان مى‏رود.اگر اين شخص در واقع هوشمند و زيرك بود وقتى تدبير و كياستى از او ظاهر مى‏شد خدا را بر اين نعمت‏شكر مى‏كرد و فريفته عقل و فطانت‏خود نمى‏شد، تا خدا اين نعمت را بر او پايدار بدارد و به سبب عجبش آن را سلب نكند.

و اما (عجب به راى خطائى كه به سبب جهل در نظر جلوه مى‏كند) : اين عجب زشتترين انواع آن است، زيرا همه اهل بدعت و گمراهى و فرقه‏هاى باطل و صاحبان آراء فاسد به سبب عجب به آراء و عقايد خود اصرار مى‏ورزند، و از اين رو به ديگران به واسطه مذاهب خويش مى‏بالند و افتخار مى‏كنند، و بدين جهت امتها وقتى فرقه فرقه گشتند هلاك شدند و هر يك به راى خود معجب بودند، و

«كل حزب بما لديهم فرحون‏» (مؤمنون، 53) .

«هر فرقه‏اى به راى و روش خود شادمان است‏» .

پس هر كه راى و عقيده خود را كه هوى و شبهه او را بدان كشانده نيك شمرد - با اين گمان كه آن حق است - اين عجب براى او پديد مى‏آيد، و رسول اكرم صلى الله عليه و آله خبر داده است كه «اين نوع عجب در آخر زمان بر اين امت غالب خواهد شد.» درمان اين گونه عجب از علاج ديگر انواع آن دشوارتر است، زيرا صاحب راى خطا از خطاى خود غافل و به غلط خود جاهل است، چنانكه اگر به خطاى خود پى برد آن را رها خواهد كرد.و كسى كه خود را مريض نمى‏داند در صدد معالجه خود برنمى‏آيد.زيرا مرد شناسا و عارف در صورتى مى‏تواند جاهلى را به جهلش آگاه كند و نادانى وى را برطرف سازد كه به راى خود معجب نباشد، و اگر معجب و خودپسند باشد آن دانا را متهم مى‏كند و به سخن او گوش نمى‏دهد تا مورد معالجه او قرار گيرد.پس بر او بلا و آفتى چيره شده كه او را به هلاكت مى‏برد و او آن را نعمت مى‏پندارد.و چگونه كسى كه چيزى را سبب سعادت مى‏داند مى‏تواند از آن بگريزد! درمان اين بيمارى فى الجمله اين است كه راى خود را متهم سازد و به آن مغرور نگردد، مگر اينكه دليل قاطع عقلى يا حجت نقلى كه شك و شبهه‏اى بدان راه نيابد بر راى خود داشته باشد.

و شناخت ادله شرعى و عقلى و شروط آن و مواضع سهو و خطا در آن، به عقل كامل و قريحه مستقيم بستگى دارد آن هم با كوشش بسيار و ممارست در كتاب (قرآن) و سنت (حديث) و مصاحبت اهل علم و بحث و مطالعه علوم در سراسر عمر، و با اين همه باز آدمى از خطا ايمن نيست.پس صواب براى همه مردم - مگر كسانى كه خداوند آنان را به نيروى قدسى كه بدان وسيله مى‏توانند در درياى علوم غوطه‏ور شوند تاييد كرده باشد - اين است كه در مذاهب باطل فرو نروند و به آنها گوش فرا ندهند، و در اصول و فروع از اهل وحى الهى و خانواده رسالت پيروى كنند.