و از آنهاست (يعنى از رذائل قوه غضبيه) :
عجب
(خودبينى)
عجب اين است كه آدمى به جهت كمالى كه در خود مىبيند خود را بزرگ شمارد، خواه
آن كمال را داشته باشد و خواه نداشته باشد، و خواه آن صفت در واقع كمال باشد يا
نباشد.و بعضى گفتهاند: «عجب آن است كه نعمتى را كه دارد بزرگ شمارد و به آن
ميل و اعتماد نمايد و از منعم آن فراموش كند.» اين معنى نزديك استبه همان معنى
اولى كه ذكر شد.
در مفهوم عجب (خودبينى) اين شرط معتبر نيست كه كسى خود را در اين كمال و اين
نعمت فوق ديگرى ببيند.و به همين معنى عجب از كبر متمايز مىشود.زيرا كبر اين
است كه آدمى براى خود مزيتى در صفت كمال بر غير خود ببيند، و به عبارت ديگر فرق
عجب و كبر اين است كه متكبر خود را بالاتر از غير بداند و مرتبه خود را برتر
شمارد.و خلاصه كبر دو طرف دارد: متكبر و كسى كه بر او تكبر مىشود.ولى در عجب
پاى غير در ميان نيستبلكه اگر تنها يك فرد انسان خلق شده بود تصور مىرفت كه
همو معجب (خودبين) باشد، و حال آنكه متكبر نمىشود مگر اينكه با غير باشد و خود
را در صفت كمال بالاتر از او بينگارد.
اينكه آدمى خود را بزرگ شمارد كافى نيست تا متكبر باشد زيرا ممكن استخود را
بزرگ شمارد و در عين حال ديگرى را از خود بزرگتر يا برابر با خود بداند و
بنابراين بر او تكبر نخواهد كرد.در اين صورت او معجب است نه متكبر.و نيز كافى
نيست كه ديگرى را تحقير كند تا متكبر باشد، زيرا ممكن استخود را كوچكتر و
حقيرتر از او يا همانند با او بداند، كه در اين صورت متكبر نيستبلكه متكبر كسى
است كه براى خود مرتبهاى و براى غير خود مرتبهاى قائل باشد آنگاه مرتبه خود
را بالاتر از مرتبه غير خود بينگارد.
حاصل آنكه عجب و خودبينى عبارت است از اينكه كسى به جهت كمال يا نعمتى خود را
بزرگ شمارد، و يا خود كمال و نعمت را همراه با ميل و تكيه به آنها بزرگ شمارد و
فراموش كند كه آن دو (نعمت و كمال) از خداست.اما اگر بر آنها تكيه و اعتماد
نكند و از زوال نعمتيا دگرگونى آن ترسان باشد، يا اينكه شادى او از اين
حيثباشد كه اين نعمتى استخداداد و آن را به خود نسبت ندهد چنين شخصى معجب
نخواهد بود.پس معجب بر زوال نعمتخائف نيستبلكه به آن مطمئن و سرمست است و
شادى و فرح او از اين جهت است كه آن صفت كمال به خود او منسوب است نه عطاى خداى
تعالى.و هر گاه بر دل او اين عقيده غالب شود كه آن نعمت از خداست و اگر بخواهد
مىگيرد عجب برطرف شده است.
اما اگر معجب در دل معتقد باشد كه حقى بر خدا دارد و يا مرتبهاى براى خود در
پيش خدا قائل باشد و استبعاد كند كه خدا آن نعمت را سلب كند و يا مكروهى به او
برساند و از خدا براى عمل خود توقع كرامت و پاداش بزرگ داشته باشد، اين را
«ادلال» (دلال و ناز) به عمل نامند، و گويى براى خودش بر خدا ناز و دلال
دارد.اين صفت از عجب بدتر است زيرا صاحب اين صفت عجب دارد و بالاتر از آن.و بسا
كه معجب ناز و دلال ندارد، زيرا عجب عبارت است از مجرد بزرگداشت نعمت و كمال
خود و فراموشى نسبت دادن آن به خدا بدون توقع پاداش بر عمل خويش، و حال آنكه در
ادلال توقع پاداش بر عمل هست، زيرا صاحب اين صفت توقع اجابت دعا دارد و رد آن
را در باطن خود ناپسند مىشمارد و از آن تعجب مىكند.پس ادلال عجب استبا چيزى
زائد بر آن.
بدينسان كسى كه به ديگرى چيزى مىدهد اگر آن را بزرگ بشمارد و بر او منت نهد
معجب است، و اگر او را علاوه بر اين به خدمت گيرد و از او توقعاتى داشته باشد و
تخلف از برآوردن آنها را بعيد بشمرد بر آن شخص ناز و دلال خواهد داشت.و
همانطور كه عجبگاه به صفتى است كه صاحبش آن را كمال مىداند و در حقيقت كمال
نيست، همينطور عجب گاه به عملى است كه هيچ فايدهاى ندارد و او آن را به خطا
خوب مىانگارد، چنانكه خداى سبحان مىفرمايد:
«ا فمن زين له سوء عمله فرآه حسنا» (فاطر، 8) «آيا آن كه بدكاريش براى او آرايش
يافته و آن را نيك مىبيند...» و امام ابو الحسن عليه السلام فرمود:
«العجب درجات: منها ان يزين للعبد سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه و يحسب انه يحسن
صنعا، و منها ان يؤمن العبد بربه فيمن على الله عز و جل و لله عليه فيه المن.»
«عجب چند درجه دارد: از جمله اين است كه كردار بد بنده به نظرش جلوه كند و آن
را خوب پندارد و از آن خوشش آيد و گمان كند كه كار خوبى مىكند، و از جمله اين
است كه چون بنده به پروردگارش ايمان دارد بر خداى عز و جل منت مىنهد، در صورتى
كه خدا بر او منت دارد [كه به ايمان هدايتش كرده]» .
فصل 16: نكوهش عجب
خودبينى از مهلكات بزرگ و از بدترين صفات زشت و نكوهيده است.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
«ثلاث مهلكات: شح مطاع، و هوى متبع، و اعجاب المرء بنفسه»
«سه چيز هلاك كننده است: بخلى كه مطيع آن شوند، و هوى و هوسى كه از آن پيروى
كنند، و اعجاب آدمى نسبتبه خود.» و فرمود: «هر گاه ببينى كه مردم از بخل و از
هوى و هوس خود پيروى مىكنند و هر صاحب رايى به راى خود عجب مىنمايد و آن را
صواب مىشمارد خود را محافظت كن.» و فرمود: «اگر هيچ گناهى نكنيد من از بدتر از
گناه بر شما مىترسم و آن عجب است.» و فرمود: «زمانى موسى عليه السلام نشسته
بود كه شيطان سوى او آمد و كلاهى رنگارنگ به سر داشت، چون نزديك موسى رسيد
كلاهش را برداشت و ايستاد و سلام كرد.موسى عليه السلام گفت: تو كيستى؟ گفت: من
ابليسم، گفت: شيطان توئى؟ ! خدا آوارهات كند، شيطان گفت: من آمدهام براى
منزلتى كه نزد خدا دارى به تو سلام كنم.موسى گفت: اين كلاه چيست؟ گفتبه وسيله
اين كلاه دلهاى بنى آدم را مىربايم (41) .موسى گفت: كدام گناه است كه چون آدمى
مرتكب شود بر او مسلط مىشوى؟ گفت: هر وقت عجب نموده و عمل خود را بزرگ شمارد و
گناهش در نظرش كوچك آيد.» و نيز فرمود: «قال الله عز و جل: يا داود! بشر
المذنبين و انذر الصديقين، قال: كيف ابشر المذنبين و انذر الصديقين؟ قال:
بشر المذنبين انى اقبل التوبة و اعفو عن الذنب، و انذر الصديقين الا يعجبوا
باعمالهم، فانه ليس عبد انصبه للحساب الا هلك.»
«خداى عز و جل فرمود: اى داود! گناهكاران را مژده بده و صديقان (42) را بترسان،
عرض كرد: چگونه (و چرا) به گناهكاران مژده دهم و صديقان را بترسانم؟
فرمود: گنهكاران را مژده ده كه من توبه را مىپذيرم و از گناه درمىگذرم، و
صديقان را بترسان كه به اعمال خود عجب نكنند (مغرور و خودبين نشوند)، زيرا
بندهاى نيست كه او را به پاى حساب آورم مگر آنكه هلاك مىشود.» امام باقر عليه
السلام فرمود: «دخل رجلان المسجد، احدهما عابد و الآخر فاسق، فخرجا من المسجد و
الفاسق صديق و العابد فاسق، و ذلك انه يدخل العابد المسجد مدلا بعبادته يدل
بها، فتكون فكرته فى ذلك، و تكون فكرة الفاسق في الندم على فسقه، و يستغفر الله
مما صنع من الذنوب.»
«دو مرد داخل مسجد شدند يكى عابد و ديگرى فاسق چون از مسجد بيرون رفتند فاسق از
جمله صديقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب آن اين بود كه عابد داخل مسجد شد
در حالى كه به عبادت خود مىباليد و به آن مىنازيد و در اين فكر بود، ولى فكر
فاسق در ندامت و پشيمانى از فسق بود، و در اين انديشه كه از گناهانى كه كرده از
خدا آمرزش بخواهد.» امام صادق عليه السلام فرمود: «ان الله علم ان الذنب خير
للمؤمن من العجب و لو لا ذلك ما ابتلى مؤمنا بذنب ابدا.»
«خدا دانست كه گناه كردن براى مؤمن از خود بينى بهتر است، و اگر چنين نبود هرگز
مؤمنى را به گناهى مبتلا نمىكرد.» و فرمود: «من دخله العجب هلك»
«هر كه گرفتار خودبينى شود هلاك گردد.» و فرمود: «ان الرجل ليذنب الذنب فيندم
عليه، و يعمل العمل فيسره ذلك، فيتراخى عن حاله تلك، فلان يكون على حاله تلك
خير له مما دخل فيه.»
«مرد گناه مىكند و پشيمان مىشود و بعد عملى مىكند و به آن شاد و فرحناك
مىشود و از حال پشيمانى دور مىافتد و اگر بر آن حال اول مىبود بهتر بود.» و
نيز فرمود: «اتى عالم عابدا فقال له: كيف صلاتك؟ فقال: مثلى يسال عن صلاته! و
انا اعبد الله منذ كذا و كذا، قال: فكيف بكاؤك؟ قال: ابكى حتى تجرى دموعى، فقال
له العالم: فان ضحكك و انتخائف افضل من بكائك و انت مدل، ان المدل لا يصعد من
عمله شىء»
«عالمى نزد عابدى آمد و به او گفت: نماز تو چگونه است؟ عابد گفت: مثل منى را از
نماز مىپرسند! و حال آنكه من چنين و چنان عبادت خدا مىكنم، عالم گفت: گريه تو
چگونه است؟ گفتبقدرى مىگريم كه اشكهايم روان مىشود، عالم گفت: خنده تو در
حالى كه ترسان باشى بهتر است از اين گريهاى كه به خود ببالى، هر كه به خود
ببالد چيزى از عملش بالا نمىرود (پذيرفته نمىشود) .» و فرمود: «شگفتا از كسى
كه به عمل خود عجب دارد و حال آنكه نمىداند پايان كار او چيست.پس هر كه به خود
و عمل خود اعجاب داشته باشد از راه هدايت منحرف و گم شده است، و چيزى را ادعا
مىكند كه در خور او نيست، و مدعى به غير حق دروغگوست هر چند ادعاى خود را
پنهان كند و روزگارش دراز باشد.اول كارى كه با صاحب عجب مىكنند اين است كه او
را از آنچه به او عجب كرده بىبهره سازند تا بداند كه عاجز و حقير است، و خود
گواهى بر خود دهد تا حجتبر او تمامتر باشد، همچنانكه با ابليس كردند. و عجب
گياهى است كه بذر آن كفر و زمين آن نفاق و آب آن سركشى و تجاوز از حق است، و
شاخههاى آن نادانى و برگش گمراهى و ميوهاش لعنت و خلود در آتش دوزخ است.پس هر
كه عجب كرد بذر كفر افشاند و نفاق كشت كرد و ناچار ميوه آن را خواهد چشيد.» از
آن حضرت عليه السلام پرسيده شد: «الرجل يعمل العمل و هو خائف مشفق ثم يعمل شيئا
من البر فيدخله شبه العجب به؟ فقال: هو فى حالة الاولى و هو خائف احسن حالا منه
فى حال عجبه»
«مردى عملى مىكند و از آن ترسان و بيمناك است، سپس كار نيكى مىكند و شبه عجبى
در او پديد مىآيد، امام فرمود: حالت اول او كه خائف بود از حالت عجب و
خودبينىاش بهتر است.» و فرمود: «از جمله سنتهاى دين عيسى بن مريم عليه السلام
سياحت و گردش در شهرها بود.در يكى از گردشها مرد كوتاه قدى از اصحاب او همراهش
بود تا عيسى عليه السلام به دريا رسيد با يقين درست گفت: بسم الله و بر روى آب
رفت، چون مرد كوتاه قد عيسى عليه السلام را ديد كه بر روى آب مىرود او هم با
يقين درست گفت:
بسم الله و بر آب روانه شد تا به عيسى عليه السلام رسيد.سپس خود بينى او را
گرفت و گفت: اين عيسى روح الله است كه بر آب مىرود و من نيز روى آب مىروم، پس
او را بر من چه فضيلتى است؟ ! [چون اين به خاطرش گذشت] در آب فرو رفت، آنگاه
عيسى را به فريادرسى خواست، عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون كشيد و به او گفت:
اى كوتاه قد! چه گفتى؟ [كه در آب فرو رفتى] . گفت: گفتم: اين روح الله است كه
روى آب مىرود و من هم روى آب مىروم و مرا خودبينى گرفت، عيسى عليه السلام به
او فرمود: پا از حد خود، كه خدايت در آن قرار داده، بيرون گذاشتى، خدا ترا به
سبب اين گفتار مبغوض داشت، از آنچه گفتى به خداى عز و جل توبه كن، پس توبه كرد
و به مرتبهاى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت.»
فصل 17: آفات عجب
آفات عجب (خودبينى) بسيار است.از جمله كبر است زيرا - چنانكه بيان آن خواهد آمد
- يكى از اسباب كبر خودبينى است.و از جمله فراموشى گناهان و مهمل گذاردن
آنهاست، كه آنها را به خاطر نمىگذراند و اگر گاهى به خاطرش بگذرد اعتنائى
نمىكند و آن را بىاهميت و ناچيز مىشمارد، و در نتيجه كوششى براى تدارك و
تلافى گناهان نمىنمايد، بلكه گمان مىبرد كه خدا آن را خواهد آمرزيد.اما اگر
عبادتى از او سرزند آن را بزرگ مىشمارد و به آن شاد مىشود و بر خدا منت
مىگذارد، و نعمت توفيق و قدرتى را كه خدا براى آن به او داده فراموش مىكند.و
وقتى گرفتار چنين عجبى شد از درك آفات و معايب اعمال خود غافل مىشود.و كسى كه
در انديشه واجستن آفات اعمال خود نباشد كوشش او به هدر مىرود، زيرا اعمال
ظاهرى اگر خالص و از شائبهها پاك نباشد كم اتفاق مىافتد كه سود بخشد، و كسى
آفات اعمال خود را باز مىجويد كه خائف و ترسان باشد نه گرفتار عجب.زيرا معجب
به خود و راى خود مغرور و از مكر خدا ايمن است، و مىپندارد كه نزد خدا منزلتى
دارد، و به سبب اعمال خويش كه خود توفيق و نعمت الهى استبراى خود حقى بر خدا
قائل است.و چه بسا عجب او را به خود ستائى وا مىدارد.
و اگر به راى و عقل و علم خود اعجاب داشته باشد از پرسيدن و استفاده علمى و
مشورت كردن باز مىماند، و در نتيجه استبداد راى پيدا مىكند و از سؤال از
عالمتر از خود سر باز مىزند، و بسا كه به راى خطائى كه نموده عجب و اصرار
مىورزد، و به راى ديگران اعتنا نمىكند، پند كسى را نمىشنود و موعظه هيچ
واعظى را نمىپذيرد، بلكه ديگران را خوار و حقير و نادان مىشمرد.اگر راى فاسد
او مربوط به امر دنيوى باشد به خود زيان مىرساند و كارش به رسوائى مىكشد، و
اگر متعلق به امر دينى باشد - بخصوص در اصول عقايد - گمراه و هلاك مىشود.
اما اگر وى نفس خود را متهم مىكرد و به راى خود تكيه و وثوق نمىنمود، و از
علماى دين مدد مىگرفت و از اهل بصيرت پرسش مىكرد، براى او بهتر و نيكوتر
مىبود و به حق و يقين دست مىيافت.و از آفات عجب سستى و كاهش در جد و جهد است،
زيرا صاحب اين صفت گرفتار اين خيال خام است كه از سعى و كوشش بىنياز است و به
آنچه مايه نجات است دستيافته، و همين پندار بىترديد هلاك صريح است.
فصل 18: معالجه اجمالى و تفصيلى عجب
براى بيمارى عجب دو گونه معالجه است: اجمالى و تفصيلى.
اما معالجه اجمالى اين است كه پروردگار خود را بشناسد، و بداند كه عظمت و جلال
و عزت سزاوار غير او نيست، و به خود چنانكه شايسته است معرفت داشته باشد كه به
خودى خود از هر ذليلى ذليلتر و از هر اندكى اندكتر است.و شكى نيست كه وجود او
ممكن است و هر ممكنى فى حد ذاته عدم محض است - چنانكه در حكمت متعاليه ثابتشده
است - و وجود و تحقق و كمال و آثار او همه از واجب الوجود حق است.پس عظمت و
كبريائى فقط شايسته وجود فيض بخش او و كمالات بىنهايات اوست، نه براى وى كه
عدم صرف و نبود محض است.
پس اگر كسى بزرگى كند و به چيزى فخر نمايد بايد به پروردگار خود بزرگى و افتخار
كند، و خود را حقير شمارد بلكه خود را ناچيز و عدم محض ببيند.و در اين معنى همه
ممكنات شريكند.
اما خوارى و ذلتى كه مخصوص اين خودبين و نوع اوست از جمله اين است كه در آغاز
نطفهاى پليد و بوناك و آخرش مردارى گنديده و متعفن است، و در اين ميان حمال
نجاسات بدبوست.و اگر او را بصيرتى مىبود همين يك آيه كتاب خداى تعالى كافى است
كه مىفرمايد:
«قتل الانسان ما اكفره من اى شىء خلقه من نطفة خلقه فقدره ثم السبيل يسره ثم
اماته فاقبره ثم اذا شاء انشره (عبس، 17- 22)
«مرگ بر انسان! چه چيز او را به كفر (و ناسپاسى) واداشت.خدا او را از چه آفريد؟
از نطفهاى آفريدش و اندازه دادش.آنگاه راه را برايش آسان كرد.
سپس وى را بميرانيد و در گور كرد.سپس وقتى بخواهد بر انگيزدش.» در اين آيه
خداوند اشاره مىفرمايد كه انسان اول در كتم عدم بود و هيچ چيز نبود، سپس او را
از پليدترين چيزها كه نطفه باشد آفريد، بعد از آن او را ميرانيد و مردارى
گنديده و بوناك گردانيد.پس چه چيز پستتر و رذلتر از چيزى كه آغازش عدم و ماده
خلقتش از همه چيز نجستر و آخرش مردارى متعفن باشد.و آن بيچاره بين اين آغاز و
انجام ناتوان و خوار است، نه از خود اختيارى دارد و نه بر كار خود و ديگرى توان
و قدرتى، كه بيماريهاى هولناك و دردهاى سخت جانكاه بر او چيره است و آفات
گوناگون و طبيعتهاى متضاد (چهار خلط) بر او مسلط است كه هر يك بر ضد ديگرى در
ويران كردن اجزاء پيكرش در كار است.
در هر لحظه خواهى نخواهى گرسته يا تشنه مىشود و بيمارى و مرگ بىاختيار او به
وى مىرسد، و مالك سود و زيان و خير و شر خود نيست.گاه مىخواهد چيزى را بداند
نمىتواند، و گاه مىخواهد امرى را به ياد آورد فراموش مىكند و گاه مىخواهد
كه چيزى را فراموش كند از خاطرش نمىرود.گاه مىخواهد دلش از چيزى منصرف شود بر
عكس وسوسهها و انديشهها بىاختيار او در ميدان خاطرش جولان مىدهند.پس قلب او
مالك خود نيست و نفسش اختيار خود را ندارد.
گاه به چيزى ميل مىكند كه هلاكش در آن است، و از چيزى نفرت دارد كه حياتش در
آن است.از چيزهائى كه كشنده اوست لذت مىبرد و به كامش شيرين است، و نسبتبه
آنچه سود و نجات او در آن استبىميل و سير است.در يك دم از شب و روز ايمن نيست
كه گوش و چشم و علم و قدرتش از دستبرود، و به فلج اعضا گرفتار آيد، و عقلش
مختل و جانش ربوده شود و همه آرزوهايش بر باد رود.
و اين همه را چارهاى نتواند كرد.اگر رهايش كنند نابود شود، و اگر به خود
واگذارش كنند اجزاء وجودش از هم بپاشد.بندهاى است مملوك كه بر هيچ چيز خود و
ديگران توانا نيست.پس، اگر خود را مىشناخت، چه چيز از او ذليلتر و پستتر است؟
و اگر نادانى گريبانگيرش نبود چگونه مىتوانست عجب و خود - نمائى كند؟ اينها
حال وسط و ميانى او (بين تولد و مرگ) است.
اما آخر كار او - يعنى مرگ - چنانكه مىدانى مردارى بدبو و پليد مىگردد، صورتش
دگرگون و مضمحل مىشود و اعضايش مىفرسايد و استخوانهايش مىپوسد، و اجزائش از
هم مىگسلد و سرانجام خوراك كرمها مىشود كه حتى حيوانات از وى مىگريزند و هر
انسانى به چشم پليدى به او مىنگرد.و تازه حال بهترش اين است كه به صورت اول
يعنى خاك بر مىگردد و گاهى گل كوزه گران و زمانى خشت و آجر ساختمان مىشود.
و چه بهتر بود اگر اين خاك را به حال خود مىگذاشتند و ديگر با او كارى
نداشتند.اما هيهات! بعد از روزگارى كه بر آن خاك كهنه مىگذرد باز او را زنده
مىكنند تا بلاهاى شديد را ببيند.اجزاء پراكنده تنش گرد مىآيد و از گور بيرون
مىرود و به صحنه قيامت رانده مىشود.در آن وقت آسمانى مىبيند شكاف خورده و
زمينى دگرگون شده، كوههائى به حركت در آمده و ستارگانى تيره و خورشيدى گرفته، و
جهنمى بر افروخته و بهشتى دلگشا و آراسته، ترازوى عدل الهى بر پا و نامههاى
اعمال گشوده.آنگاه خود را در معرض محاسبه و مؤاخذه مىبيند و ملائكه درشتخو و
سختگير را بر خود گمارده مىيابد.پس نامه عمل او را به دست راستيا چپ او
مىدهند و هر چه كرده از خرد و كلان و اندك و بسيار در آنجا مشاهده مىكند.
در اين حال اگر بديها و گناهانش بر خوبيها و حسناتش غالب گردد و سزاوار عذاب و
دوزخ باشد آرزو مىكند كه سگى و خوكى بود يا چون چهارپايان خاك مىگشت و گرفتار
عذاب و عقاب نمىشد.و شكى نيست كه حال سگ و خوك از حال بنده گناهكارى كه
پروردگار قهار خود را نافرمانى كرده بسى بهتر است، زيرا آغاز و انجام دد و دام
خاك است و از عذاب و عقاب بركنار.اما اگر اهل دنيا كسى را كه در آتش دوزخ معذب
استببينند از زشتى منظر و كراهت چهره او فرياد و فغان برآرند.و اگر بوى او را
استشمام كنند از گندش بميرند، و اگر قطرهاى از آبى كه به او مىدهند به
درياهاى دنيا بيفكنند از بوى مردار متعفنتر گردد.
پس كسى را كه چنين حالى استبا عجب و خود را بزرگ ديدن چه كار!
و چقدر بايد از حال امروز و ديروز خود غافل باشد! كه اگر عذاب به او نرسد و از
آتش دوزخ نجات يابد اين از عفو پروردگار است.زيرا هيچ بندهاى نيست مگر اينكه
گناهى كرده است، و هر كسى كه مرتكب گناه شود مستحق عقوبت است.و اگر عقاب نشود
فقط براى عفو الهى است.و شكى نيست كه عفو و بخشش امرى يقينى و مسلم نيستبلكه
مشكوك و احتمالى است.پس كسى كه گناه كرده و نمىداند كه آيا مورد عفو و بخشش
قرار خواهد گرفتيا نه بايد هميشه محزون و ترسان و شكسته دل باشد نه اينكه خود
را بزرگ شمارد و عجب او را فرا گيرد.
بنگر به حال كسى كه جنايتى كرده كه مثلا مستحق هزار تازيانه است، و او را گرفته
و زندانى كرده باشند و منتظر است كه او را به حضور مردم بياورند و عقوبت را
درباره او اجرا كنند، و نمىداند كه آيا مورد عفو واقع مىشود يا نه، آيا چنين
كسى حالتخودبينى و عجب خواهد داشت؟ ! گمان نمىكنم كه چنين پندارى.
پس هيچ بنده گناهكارى نيست كه اگر چه يك گناه كرده باشد مگر اينكه مستحق عقوبت
الهى شده، و دنيا زندان اوست، و نمىداند كه كارش به كجا خواهد انجاميد.
اين حال براى ترس و خوارى و حقيرى او كافى است.پس ديگر چه جاى عجب و خود بزرگ
بينى است.
اين بود علاج اجمالى عجب.
و اما معالجه تفصيلى اين است كه اسباب عجب را از ميان ببرد.و اسباب عجب غالبا
يا علم و معرفت است و يا عبادت و طاعت، و يا كمالات نفسانى مانند ورع و شجاعت و
سخاوت و نسب و حسب و جمال و مال و قوت و تسلط و جاه و اقتدار و ياران بسيار، و
زيركى و كياست و فطانت در دقايق امور، و راى خطائى كه در نظرش جلوه كند.
اما (عجب به علم) : علاجش اين است كه بداند كه عالم حقيقى كسى است كه خود و
پايان كار خويش را بشناسد، و بداند كه تنها خداى سبحان سزاوار عظمت و عزت و
كبريائى است و غير او هر چه هست رو به زوال است و فاقد كمال و صفات جلال.اين
علم، خوف و ذلت و حقيرى آدمى [در پيشگاه خدا] را زياد مىكند و وى را به قصور و
تقصير خود در اداى حقوق الهى معترف مىسازد.و به همين جهت گفتهاند كه: «هر كه
علمش بيشتر دردش افزونتر» .پس علمى كه چنين تاثيرى نداشته باشد بلكه عجب آور
باشد، يا علم حقيقى نيستبلكه از علوم دنيوى است كه صناعات ناميده مىشود نه
علوم، و صاحب آن چنان در آن فرو مىرود كه از تهذيب نفس غافل مىشود و همچنان
گرفتار خباثت نفس و پستى اخلاق باقى مىماند و كوششى در تزكيه نفس به وسيله
مجاهدت و عبادت پروردگار نمىنمايد.
و اگر علم حقيقى باشد جايگاه علم در خانهاى پليد از دل وى واقع شده و بنابراين
بجز ميوهاى پليد بارى نمىدهد و اثر خيرى از آن ظاهر نمىشود.زيرا كه علم
مانند بارانى است كه از آسمان فرود مىآيد پاك و گوارا كه درختان و گياهان از
آن سيراب مىگردند. پس اگر درختى ميوهاش تلخ است تلختر و اگر شيرين
استشيرينتر مىشود.همچنين است علم كه وقتى به دل تاريك و بيثبرسد تاريكى و
خباثت را فزونتر مىكند و دل پاك را صفا و روشنى بيشتر مىبخشد.
وقتى آدمى اين را دريافت، مىداند كه عجب به علم شايسته نيست.و نيز بايد بداند
كه خداوند معجب و خودبين را دشمن دارد - به دليل اخبارى كه ذكر شد - و خداوند
كسى را دوست دارد كه خود را خوار و حقير بداند، و توسط سفيران خود مىفرمايد:
«اى بنده من، ترا در نزد من قدر و مرتبهاى است مادام كه خود را بىقدر بدانى،
و چون براى خود قدر و منزلتى قائل باشى در پيش ما هيچ قدر و ارزشى ندارى» .
(43)
و نيز فرمود: «خود را كوچك بشماريد تا مقامتان نزد من بزرگ شود.» پس عالم بايد
خويشتن را به گونهاى بدارد كه مولاى او مىپسندد، و بداند كه حجتخدا بر اهل
علم محكمتر است، و آنچه از جاهل تحمل مىشود يك دهم آن از عالم قابل تحمل نيست.
زيرا عالم اگر لغزيد بسيارى از مردم مىلغزند.و كسى كه با علم و معرفتخدا را
معصيت كند جنايتش بدتر و خباثتش بيشتر است، زيرا حق علم را كه نعمتى است الهى
ادا نكرده است، و از اين رو رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «عالم را در
روز قيامت مىآورند و به دوزخ مىافكنند به گونهاى كه رودههاى او بيرون
مىافتد و بر دور آنها مىگردد همچون خرى كه دور آسيا مىگردد. پس او را به گرد
دوزخ مىگردانند [تا همه دوزخيان او را ببينند] .
آنگاه به او گويند تو را چه افتاده است (چه كار كردهاى كه به چنين عذابى
گرفتار شدهاى) ؟ مىگويد: من مردم را به خوبى دعوت و امر مىكردم و خود
نمىكردم و از بدى منع و نهى مىكردم و خود مرتكب آن مىشدم.» و خداى تعالى
علماء يهود را به خر مثال زده (44) و بلعم بن باعور را به سگ تشبيه كرده (45) ،
چون به علم خود عمل نمىكردند.
و نيز پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «مردمى هستند كه قرآن
مىخوانند ولى قرآن از حنجرههاى آنان فراتر نمىرود، مىگويند ما قارى قرآنيم،
چه كسى بهتر از ما قرآن مىخواند و كى از ما عالمتر است.» آنگاه رو به اصحاب
كرد و فرمود: «اى امت! اينان از ميان شما هستند، و آتشگيرههاى دوزخند.» و
فرمود: «ان اهل النار ليتاذون من ريح العالم التارك لعلمه، و ان اشد اهل النار
ندامة و حسرة رجل دعا عبدا الى الله فاستجاب له و قيل منه، فاطاع الله فادخله
الله الجنة، و ادخل الداعى النار بتركه علمه و اتباعه الهوى و طول الامل.»
«دوزخيان از بوى گند عالم بىعمل در رنج و آزارند و ميان اهل جهنم ندامت و حسرت
كسى بيشتر و سختتر است كه در دنيا بندهاى را به سوى خدا خوانده و او پذيرفته
و اطاعتخدا كرده و خدا او را به بهشتبرده و خود دعوت - كننده را به سبب عمل
نكردن و ترك علم خويش و پيروى هوى و هوس و درازى آرزو به دوزخ در آورده است.» و
عيسى عليه السلام فرمود: «واى بر علماى بد كه چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد
شد.» و امام صادق عليه السلام فرمود: «يغفر للجاهل سبعون ذنبا قبل ان يغفر
للعالم ذنب واحد.» «هفتاد گناه جاهل آمرزيده مىشود پيش از آنكه يك گناه عالم
بخشوده شود.» عالمى كه مردم را به فروتنى و تواضع امر مىكند و از عجب و كبر
نهى مىكند و خود معجب و متكبر است، از علماى بد و از كسانى خواهد بود كه به
علم خود عمل نكردهاند، و مشمول اين اخبار است.در اين زمانها كدام عالم را
مىتوان يافت كه به همه علم خود عمل كرده باشد و هيچ يك از اوامر پروردگار خود
را ضايع و تباه نكرده باشد و دچار گناهان علنى و نهانى مانند ريا و حسد و عجب و
دوروئى و غير اينها نشده باشد؟ و چگونه مىتواند مطمئن شود و قطع پيدا كند كه
هر چه از او خواستهاند بجا آورده و تكاليف عمومى و خصوصى را به انجام رسانيده؟
پس خطر و تشويش چنين كسى از ديگران بيشتر است.روايتشده است كه: «روزى حذيفه
پيشنماز گروهى از مسلمانان شد، و چون سلام داد گفت: برويد و امام جماعتى ديگر
بجوئيد يا تنها و فرادا نماز بخوانيد، كه در دل من گذشت كه در ميان اينها از من
بهترى نيست.» اگر همانند او از چنگ شيطان رهائى نيافت و از خطا در امان نبود
چگونه ضعفاى آخر الزمان اين امت نجات يابند و در امان باشند، خصوصا در اين
زمانها كه در آفاق زمين بسيار اندكند علماى متوجه به آخرت كه به انجام تكاليف
خود پرداخته و به كار خود روى آورده باشند و عظمت كار خويش آنان را از التفات
به دنيا و زيورهاى آن بازداشته باشد، و خوف خدا در ظلمتشبها آنان را از
خوابگاه خود برانگيزد، و به نعمتها و گرم و سرد دنيا دلبستگى نداشته باشند، و
فكرشان جز يك فكر و در سرشان جز يك سودا و در دلشان جز يك كس نباشد.هيهات! كه
در آخر الزمان امثال ايشان يافتشود. آنان جماعتى بودند كه در همان قرون اول
گوى دولت از ميان ربودند و رفتند.بلكه در اين زمان چه بسيار كم عالمى باشد كه
گردنكشى و كبر و نخوت نداشته باشد و بر فقرا متكبر و نسبتبه اغنيا متواضع
نباشد.پس سزاوار هر عالمى اين است كه در احوال و اعمال خويش تامل كند، و
بينديشد كه از او چه خواستهاند و چه خطر بزرگى در راه اوست تا خضوع و شكستگى
در او پديد آيد، و خوف و حزن در او ظاهر شود و كبر و عجب برطرف گردد.
اما (عجب به عبادت و طاعت) : علاجش اين است كه بداند غرض از عبادت اظهار ذلت و
خضوع است و عادت و ملكه شدن اينها براى نفس تا معنى بندگى و حقيقت آن حاصل
شود.و عجب چون با اين غرض و مقصود از عبادت منافات دارد آن را باطل و بىاثر
مىكند، و بعد از بطلان عبادت عجب چه معنى دارد.
همچنين آفات عبادت كه موجب بطلان و حبط آن مىشود و نيز شرايط و آدابى كه بدون
آنها عبادت صحيح نيستبسيار است. بنابراين ممكن است كه آفتى به عبادت وارد شود
يا بعضى از شرايط و آداب را فاقد گردد و خداوند آن را قبول نكند.با اين احتمال
رد و عدم قبول عبادت عاقل چگونه به آن عجب مىكند؟
و كيست كه ادعاى يقين دارد كه عبادات و طاعات او از همه آفات خالى و به سلامت
است؟ و كسى كه چنين ادعائى دارد بسى جاهل و از حقايق امور غافل است.به علاوه،
عبادت وقتى ثمر و فايده دارد كه صاحب آن نزد خداوند سعادتمند و عاقبتبه خير
باشد، و كسى كه احتمال مىرود كه نزد خداوند شقى باشد و قلم قضاء الهى بر شقاوت
او رقم خورده باشد، براى عبادت او چه سودى مىتوان تصور كرد تا به آن عجب كند؟
و چون آدمى از اين احتمال خالى نيست، پس هيچ كس را نمىرسد كه به هيچ حال راهى
به عجب و تكبر پيدا كند.
و اما (عجب به ورع و تقوى و صبر و شكر و سخاوت و شجاعت و ديگر فضائل نفسانى):
علاج اين گونه عجب اين است كه بداند كه اين فضائل وقتى سودمند و نجات بخش است
كه عجب با آنها نباشد، و اگر عجب داخل آنها شود همه را باطل و فاسد مىكند.پس
عاقل چرا مرتكب رذيلهاى شود كه همه فضائل و صفات نيك او را ضايع و تباه كند، و
چرا فروتنى و تواضع را پيشنهاد خود نسازد تا فضيلتى بر فضائلش افزايد و به سبب
آن همه امورش ختم به خير شود و عاقبتش محمود گردد و كوشش و سعيش مورد قبول و
سپاس قرار گيرد.
و نيز بايد بداند كه هر يك از اين فضائل را كه در خود مىبيند در بسيارى از
همنوعان او بيشتر از آن وجود دارد، و چون دانست كه مردم در اين فضيلتبا او
شريكند عجب او زائل خواهد شد.گويند يكى از شجاعان مشهور وقتى در برابر دشمن
قرار گرفت رنگش زرد شد و اندامش به لرزه درآمد و دلش مضطرب گشت.
به او گفتند: اين چه حالت است و حال آنكه تو از همه مردم شجاعتر و نيرومندترى؟
گفت: من خصم را نيازمودهام، شايد او از من دليرتر باشد.به علاوه، پيروزى و
غلبه و سرانجام نيك با فروتنى و شكسته حالى است نه با غرور و عجب به قوت و
شجاعت كه خداوند با شكسته دلان است.
از معالجات سودمند براى عجب به هر يك از اين صفات و كمالات آنست كه: سبب آن را
با ضدش مقابله كند، زيرا هر بيمارى را مىتوان به وسيله مقابله سبب آن با ضدش
علاج كرد.و چون علت عجب جهل محض است، پس علاج آن كسب معرفتى است كه ضد آن
باشد.بنابراين مىگوئيم:
كمالى كه آدمى به آن عجب مىكند يا عجب او از اين جهت است كه وى واجد آن كمال و
محل و مجراى آن فضيلت استيا از اين روست كه اين كمال از او و به سبب نيرو و
قدرت او پديد آمده است.اگر سبب اولى باشد كه به راستى جهل محض است، زيرا محل آن
كمال يعنى آدمى مسخر قدرت ديگرى است و او مجرائى است كه از ناحيه غير او به كار
افتاده است، و او در واقع دخالتى در ايجاد و تحصيل آن ندارد.پس چگونه مىتواند
به چيزى كه از خود او نيست عجب كند.
و اگر سبب دومى باشد، بجاست كه در قدرت و اراده و اعضاء و ديگر اسبابى كه به
آنها كمال و عمل او تام و تمام مىشود بينديشد كه اينها از كجا در او پديد
آمده: اگر چنين دانست كه همه اينها نعمتى است از جانب خدا كه بدون هيچ استحقاق
قبلى به وى داده شده، پس سزاوار است كه اعجاب او به وجود و فضل و كرم خداى
تعالى باشد كه بدون استحقاق اين نعمتها را به وى ارزانى داشت و توفيق چنين
فضيلتى به او كرامت فرمود. اما اگر گمان كند كه خداى تعالى توفيق اين عمل را به
اين سبب به او داده كه متصف به بعضى صفات باطنى نيكو و ستوده مثل حب خدا و
مانند آن است، پس بايد به او گوشزد كرد كه: حب الهى و عمل دو نعمت از جانب
خداست كه بى استحقاق توبه تو افاضه شده است.پس اعجاب تو بايد به جود خدا باشد
كه وجود و صفات و اعمال و اسباب اعمال تو همه از اوست.
پس عجب عالم به علم خود و عجب عابد به عبادتش و عجب شجاع به شجاعتش و جميل به
جمالش و مالدار به مالش بىمعنى است، زيرا همه اينها از فضل خداست، و آدمى جز
محلى براى فيضان جود و فضل الهى نيست.و خود اين محل نيز از جود و فضل اوست، كه
او ترا و اعضاء ترا آفريد و در تو قوت و قدرت و سلامت قرار داد، و براى تو عقل
و علم و اراده خلق كرد كه اگر بخواهى يكى از اينها را از ميان ببرى
نمىتوانى.آنگاه حركات در اعضاء تو آفريد و در اين ابداع و اختراع ترا مشاركتى
نبود.و آنها را به ترتيب خلق كرد مثلا حركت را پس از خلق قوه در عضو و اراده در
قلب، و علم را پس از خلق دل كه جايگاه آن است آفريد.
و اين تدريج در آفرينش يكى بعد از ديگرى، اين خيال را در تو برانگيخت كه تو در
ايجاد عمل خود مستقلى، و البته در اين پندار خطا كردهاى، كه تحريك انگيزهها و
رفع موانع و آماده ساختن اسباب همه از خداست و هيچ يك از آنها از تو نيست.
و از شگفتيها اين است كه به خود عجب كنى ولى به آن كه همه امور از اوست اعجاب
نداشته باشى و از جود و كرم او در شگفت نباشى، كه ترا از فضل خود بر فاسقان
برگزيده، زيرا اسباب شهوات و لذات را در اختيار آنها قرار داده و ترا از آنها
دور و بركنار ساخته، و در مقابل، انگيزههاى خير را از آنها بازداشته و براى تو
آماده كرده، تا خيرات بدون آنكه وسيله آن از خود تو باشد براى تو آسان شود.
روايت است كه ايوب عليه السلام گفت: «خدايا تو مرا به اين بلا مبتلى ساختى و
هيچ چيز براى من روى نداد مگر اينكه رضاى تو را بر رضاى خود و خواست ترا
برخواستخود مقدم داشتم» .پس از ميان ابرى بر بالاى سر او ده هزار آواز برآمد
كه: اى ايوب! اين حالت از كى براى تو حاصل شد؟ ايوب از اين خطاب به خود آمد و
از نسيان خويش بازگشت و مشتى خاكستر برداشت و بر سر نهاد و گفت:
از تو اى پروردگار من! و به همين جهتخداى تعالى مىفرمايد:
«و لو لا فضل الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا» (نور، 21)
«اگر فضل و رحمتخدا شامل شما نبود هرگز هيچ يك از شما پاك نمىشد.» پيغمبر
اكرم صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «هيچ يك از شما نيست كه عملش باعث نجات
او شود.» گفتند: شما نيز اى رسول خدا! فرمود: «من هم چنين نيستم مگر اينكه
حمتخدا مرا فرو گيرد.» اگر گفته شود: آنچه درباره صفات و افعال و محل آنها ذكر
كردى كه همه مستند به خداى تعالى استبه جبر و نفى تكليف و بطلان ثواب و عقاب
منجر مىشود، مىگوئيم: اين مطلب فرع بر مسالهاى است كه به علم ديگرى تعلق
دارد، و بيان آن در اينجا مناسب نيست. (46)
و جواب اجمالا اين است كه ما بكلى سلب قدرت و اختيار از بنده درباره متعلق
تكليف - يعنى افعال خود او - نمىكنيم، بلكه استقلال او را در آنها انكار
مىكنيم.بلى، در غير افعال او از اسباب و صفات لازم و توفيق و تحريك انگيزهها
و رفع موانع وى را اصلا قدرتى نيست، و اين بيان فساد و اشكالى در پى ندارد.
و اما (عجب به حسب و نسب) : علاجش دانستن چند چيز است:
اول - اينكه بداند كه فخر و بزرگى كردن به كمال ديگرى از غايتسفاهت و نادانى
است، زيرا كسى كه در صفات خود پست و بىكمال باشد، كمال ديگرى اگر چه پدر يا جد
او باشد چگونه پستى و نقص او را جبران مىكند، بلكه اگر آن ديگرى زنده بود
مىتوانستبه او بگويد: اين فضيلت از من است ترا چه افتاده است و تو كرمى هستى
كه از فضله من به هم رسيدهاى، مگر كرمى كه از فضله انسان حاصل شود برتر از
كرمى است كه از سرگين خرى است؟ ! هيهات! اين دو كرم در پستى يكسانند.همانا
شرافتبراى انسان است نه براى كرم.از اين جهت امير مؤمنان عليه السلام
مىفرمايد:
انا ابن نفسى و كنيتى ادبى من عجم كنت او من العرب ان الفتى من يقول ها اناذا
ليس الفتى من يقول كان ابى
من فرزند خود هستم و نام و نشانم ادب من است خواه از عجم باشم خواه از عرب
جوانمرد كسى است كه گويد من اينم نه آنكه گويد پدرم كه بود
و گفتهاند:
لئن فخرت بآباء ذوى شرف لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا
اگر به پدران خود كه شريف و بزرگند بنازى راست گفتى لكن بد فرزندى از آنان
متولد شده
روايتشده است كه: «روزى ابوذر در محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم به
مردى گفت:
اى سياهزاده! ، حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى اباذر! پيمانه
سر خالى است پيمانه سر خالى است، كه سفيد زاده را بر سياهزاده فضيلتى
نيست.ابوذر بر زمين بخفت و به آن مرد گفت: كف پاى خود را بر رخسار من نه.» و
روايت است كه:
«بلال چون در روز فتح مكه بر بام كعبه اذان مىگفت، جمعى گفتند كه اين بنده
سياه اذان مىگويد! در آن وقت اين آيه نازل شد:
«يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان
اكرمكم عند الله اتقاكم» (حجرات، 13) «اى مردم! ما شما را از مرد و زن آفريديم
و جماعتها و قبيلهها كرديم تا همديگر را بشناسيد.گرامىترين شما نزد خدا
پرهيزكارترين شماست.» رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: «ان الله قد
اذهب عنكم عيبة الجاهلية - اى كبرها - كلكم بنو آدم و آدم من تراب» «خداوند
عيب جاهليت - يعنى كبر آن - را از شما برداشت، همه فرزندان آدميد و آدم از خاك
است.» و نقل شده است كه: «يكى از بزرگان يونان بر غلامى فخر فروشى كرد، غلام
گفت: اگر فخر تو به پدران توست پس برترى براى آنهاست نه براى تو، و اگر به سبب
لباسى است كه پوشيدهاى شرافتبراى لباس توست نه تو، و اگر به مركبى است كه
سوار شدهاى فضيلتبراى مركب توست، براى تو چيزى نيست كه به آن عجب و افتخار
كنى.و از اين رو كامل كننده مكارم اخلاق صلى الله عليه و آله فرمود: «لا تاتونى
بانسابكم و ائتونى باعمالكم» «نسب خود را نزد من نياوريد بلكه اعمال خود را
نزد من بياوريد.» دوم - اينكه نسب حقيقى خويش را بشناسد، كه پدر نزديكش نطفهاى
پليد است و جد دورش خاكى پست.و خدا اصل و نسب انسان را به او شناسانده و
فرموده:
«و بدا خلق الانسان من طين ثم جعل نسله من سلالة من ماء مهين»
(سجده، 7- 8)
«خدا خلقت انسان را از گل آغاز كرد.آنگاه نسل او را از عصاراى از آب پست قرار
داد.» و كسى كه اصل او خاكى است كه لگدمال مىشود و مردم چيزهاى آلوده به آن را
مىشويند براى او كه فرع آن است چه رتبه و رفعتى است!
سوم - آنكه بداند كه گذشتگانى كه به آنها عجب و افتخار مىكند، اگر از اهل
ديانت و داراى خصال پسنديده و شرافتحقيقى بودند آشكار است كه از عجب دور و بر
كنار بودند بلكه شيوه ايشان فروتنى و شكسته نفسى و بزرگداشتخلق بوده است.پس
اگر در اخلاق به آنها اقتدا كند خودبينى و بزرگ منشى سزاوار او نيست، ورنه به
زبان حال و با همين عجب نسب خود را مورد طعن قرار داده است.و اگر از اهل ديانت
واقعى و شرافت علمى و عملى نبودند، بلكه فقط بزرگى ظاهرى و شوكت عاريتى داشتند،
مانند شاهان ستمگر و ياران و اعوان آنها، اف بر كسى كه به آنها عجب و افتخار
كند و به خاطر آنها بزرگى فروشد!
زيرا خويشاوندى و انتساب به دام و دد و سگ و خوك بهتر است از خويشاوندى و
انتساب به آنان.چگونه چنين نباشد و حال آنكه مغضوب درگاه خداوند و معذب در آتش
دوزخند، كه اگر صورتشان را در جهنم ببيند و پليدى و تعفن و نكبت آنان را ملاحظه
كند از آنها و از انتساب به آنها بيزارى جويد.و به همين جهت پيغمبر صلى الله
عليه و آله و سلم فرمود: «قومى كه پدرانشان زغال دوزخ شدهاند، يا در پيش خدا
از جعلهائى (47) كه نجاسات را مىگردانند و مىبويند پستترند بايد فخر به آنها
را رها كنند» .و روايت است كه دو مرد پيش حضرت موسى عليه السلام فخر فروشى
مىكردند.يكى از آنها گفت: من پسر فلان پسر فلانم تا نه پشتخود را شمرد، خداى
تعالى به موسى وحى كرد كه: «به او بگوى كه همه آن نه نفر از اهل جهنمند و تو
دهم ايشانى!»
و اما (عجب به جمال و زيبائى) : علاجش اين است كه بداند كه آن بزودى دستخوش
زوال است و به علتها و بيماريها و دردها از ميان مىرود، و كدام عاقل به چيزى
عجب مىكند كه تبى آن را بگيرد يا زخم و دملى آن را زائل كند يا آبلهاى آن را
تباه گرداند.
بر مال و جمال خويشتن غره مشو كان را به شبى برند و اين را به تبى
و حسن و جمال اگر به بيمارى و عارضهاى زايل نشود بىشك به رفتن جوانى و آمدن
پيرى از ميان مىرود و با مرگى كه هر كسى ناگزير آن را خواهد چشيد تباه خواهد
شد.بنگر چه رخسارهاى زيبا و قامتهاى رعنا و بدنهاى نرم و نازك در خاك پوسيده و
متعفن شده كه هر طبعى از آنها متنفر است.
به علاوه، اگر با بينش خردمندانه در همان حال كه در غايت زيبائى استبه درون
خود بنگرد چندان پليدى و كثافت مىيابد كه عجب و خود بزرگ بينىاش فرو
مىنشيند.زيرا آلودگى و اقذار همه اعضائش را فرو گرفته:
«بزاق» در دهان و «آببينى» در بينى و «چرك» در گوش و «بوى تعفن» زير بغل و
«چرك» زير پوست و «فضولات» در معده و «غايط و كرم» در رودهها و «بول» در
مثانه و «صفرا» در زهره.هر روز بارها به مستراح مىرود و با دستخود غايط خويش
را مىشويد.اگر آنچه از او بيرون مىآيد به چشم ببيند متنفر و مشمئز مىشود تا
چه رسد به آنكه آن را ببويد يا به دست گيرد.آغاز خلقتش از پليديها و قذرها
بوده: از نطفه و خون حيض و از چند مجراى كثيف يعنى از صلب و آلت پدر و رحم و
عورت مادر گذر كرده است.اگر يك روز خود را رها كند و از كثافات پاك نسازد چرك و
تعفن او را فرا مىگيرد و از هر چارپائى كثيفتر مىگردد.
اين حال اول و وسط اوست.و اگر به حال آخر خود بنگرد مردار گنديدهاى خواهد بود
كه از همه نجاسات پليدتر است.پس عاقل چگونه مىتواند به هيئت و جمال بدن كه
حقيقت آن اين است ناز و فخر و عجب كند!
و اما (عجب به مال) : عجب به چيزى استخارج از ذات انسان، و از زشتترين انواع
عجب است.و علاجش اين است كه آفات مال را در نظر بياورد و فكر كند كه مال در
معرض زوال و نابودى است، گاهى دستبرد و غارت مىشود يا به ظلم و غصب مىرود و
زمانى به آتش مىسوزد يا به آب غرق مىشود يا دستخوش آفات زمينى و آسمانى
مىگردد.و به ياد آورد كه بسا از يهود و هندو مال ايشان افزونتر است، و اف بر
شرفى كه يهود و هندو در آن پيش باشند! و تفو بر بزرگى كه دزد در يك لحظه آن را
بربايد و صاحبش خوار و مفلس گردد! به علاوه رواياتى را كه در ذم مال و حقارت
مالداران و در فضيلت فقر و شرافت فقرا رسيده است متذكر شود.همچنين آنچه را كه
بخصوص در عقوبت عجب كننده به ثروت وارد شده مطالعه كند مانند اين قول پيغمبر
اكرم صلى الله عليه و آله: «مردى كه در باره جامه گرانبهايش در خودبينى فرو
رفته، خداوند به زمين فرمان مىدهد كه او را فرو برد، و اين مرد تا قيامتبه
اين حال خواهد بود (48) .» اين حديثبه عقوبت اعجاب به مال و خودبينى اشاره
دارد.
و چگونه مؤمن عاقل به مال شاد مىشود و به آن عجب مىكند با اينكه حقوق بسيار
به آن تعلق مىگيرد و شرور و مفاسد آن فراوان است و بازخواست و حساب آن در
قيامتسخت و دشوار است، كه اگر حرام بوده عقوبت و وبال دارد و اگر حلال بوده
نتيجهاش انحطاط مرتبه و پستى درجه است.بلكه سزاوار است كه مالدار ساعتى از خوف
و بيم درباره اداء حقوق مالى و اينكه مال از حلال به دست آيد و در جاى حق و
مشروع خرج شود خالى و فارغ نباشد.
و اما (عجب به قوت و قدرت تن) : درمانش اين است كه آلام و امراضى را كه بر او
مسلط مىشود به ياد آورد و به خاطر داشته باشد كه تب يك روزه چگونه نيرو و قوت
او را ضعيف و بدن او را ناتوان و نحيف مىگرداند كه جبران آن مدتى دراز لازم
دارد، و اگر يك رگ از بدن او به درد آيد از هر عاجزى عاجزتر و از هر بيچارهاى
بيچارهتر مىشود.اگر مگسى چيزى از او بربايد نتواند باز پس گيرد، و اگر پشهاى
به بينى او بالا رود يا مورچهاى به گوشش داخل شود ممكن است او را بكشد، و اگر
خارى در پايش بخلد عاجز گردد.به علاوه، هر چه او را قوت باشد از خرى يا شترى يا
فيلى يا گاوى بيشتر نخواهد بود، و عجب و افتخار به چيزى مىكند كه گاو و خر در
آن از او برترند.وانگهى، غالبا كسى كه به قدرت تن مىنازد و عجب مىكند خداوند
با كمترين آفتى كه بر او چيره مىسازد آن را از وى سلب مىكند.
و اما (عجب به جاه و منصب و حكومت و كثرت پيروان و ياران: از اولاد و خويشان و
قبيله و عشيره و خدمتكاران) : درمانش اين است كه بداند كه همه اينها در معرض
زوال است كه بزودى بين او و آنها جدائى واقع مىشود، يا به مرگ او يا به فنا و
نابودى آنها، بلكه عاقل آنها را همچون سرابى مىبيند كه تشنگان بيابان را
مىفريبد، يا خيالاتى كه به نظر چيزى مىآيد و چيزى نيست.تا چشم برهم زند بايد
آنها را ترك كند و در خانه گور تنها و ذليل بماند كه ديگر نه اهل و اولاد با
اويند و نه اعوان و پيروان، كه او را داخل قبر كرده و به كرم و مار و عقرب
مىسپارند و بر مىگردند، و سودى براى او ندارند و دردى از او دوا نمىكنند، و
حال آنكه در محتاجترين حالات به آنهاست.و شخص عاقل چگونه به كسانى كه در
سختترين حالات از او جدا مىشوند عجب مىكند! اين ياران و خويشان در دنيا تا
خواستهشان حاصل مىشود بر دور او جمعند و گرد او مىگردند، و او بايد خويشتن
را در مهلكهها افكند و خود را در معرض ناخشنودى و عقوبتخداوند قرار دهد تا از
راههاى حرام اموالى به دست آورد و صرف آنها كند تا از دور او پراكنده نشوند.و
اگر يك روز چيزى از خواستههاشان كم شود سر از اطاعت او مىپيچند بلكه كمر
دشمنى او را بر ميان مىبندند. همچنين كسى كه به حكومت و نزديكى به سلطان عجب
مىكند بنياد كارش از ديگ جوشان بيشتر دستخوش دگرگونى است و بسا اين تغير حال
به ذلت و خوارى او بينجامد. و اما (عجب به عقل و تيزهوشى و زيركى) : علاجش اين
است كه بداند كه اينها با كمترين بيمارى كه به مغز او برسد زايل مىشود و گاه
عقلش ناگهان از ميان مىرود.اگر اين شخص در واقع هوشمند و زيرك بود وقتى تدبير
و كياستى از او ظاهر مىشد خدا را بر اين نعمتشكر مىكرد و فريفته عقل و
فطانتخود نمىشد، تا خدا اين نعمت را بر او پايدار بدارد و به سبب عجبش آن را
سلب نكند.
و اما (عجب به راى خطائى كه به سبب جهل در نظر جلوه مىكند) : اين عجب زشتترين
انواع آن است، زيرا همه اهل بدعت و گمراهى و فرقههاى باطل و صاحبان آراء فاسد
به سبب عجب به آراء و عقايد خود اصرار مىورزند، و از اين رو به ديگران به
واسطه مذاهب خويش مىبالند و افتخار مىكنند، و بدين جهت امتها وقتى فرقه فرقه
گشتند هلاك شدند و هر يك به راى خود معجب بودند، و
«كل حزب بما لديهم فرحون» (مؤمنون، 53) .
«هر فرقهاى به راى و روش خود شادمان است» .
پس هر كه راى و عقيده خود را كه هوى و شبهه او را بدان كشانده نيك شمرد - با
اين گمان كه آن حق است - اين عجب براى او پديد مىآيد، و رسول اكرم صلى الله
عليه و آله خبر داده است كه «اين نوع عجب در آخر زمان بر اين امت غالب خواهد
شد.» درمان اين گونه عجب از علاج ديگر انواع آن دشوارتر است، زيرا صاحب راى خطا
از خطاى خود غافل و به غلط خود جاهل است، چنانكه اگر به خطاى خود پى برد آن را
رها خواهد كرد.و كسى كه خود را مريض نمىداند در صدد معالجه خود برنمىآيد.زيرا
مرد شناسا و عارف در صورتى مىتواند جاهلى را به جهلش آگاه كند و نادانى وى را
برطرف سازد كه به راى خود معجب نباشد، و اگر معجب و خودپسند باشد آن دانا را
متهم مىكند و به سخن او گوش نمىدهد تا مورد معالجه او قرار گيرد.پس بر او بلا
و آفتى چيره شده كه او را به هلاكت مىبرد و او آن را نعمت مىپندارد.و چگونه
كسى كه چيزى را سبب سعادت مىداند مىتواند از آن بگريزد! درمان اين بيمارى فى
الجمله اين است كه راى خود را متهم سازد و به آن مغرور نگردد، مگر اينكه دليل
قاطع عقلى يا حجت نقلى كه شك و شبههاى بدان راه نيابد بر راى خود داشته باشد.
و شناخت ادله شرعى و عقلى و شروط آن و مواضع سهو و خطا در آن، به عقل كامل و
قريحه مستقيم بستگى دارد آن هم با كوشش بسيار و ممارست در كتاب (قرآن) و سنت
(حديث) و مصاحبت اهل علم و بحث و مطالعه علوم در سراسر عمر، و با اين همه باز
آدمى از خطا ايمن نيست.پس صواب براى همه مردم - مگر كسانى كه خداوند آنان را به
نيروى قدسى كه بدان وسيله مىتوانند در درياى علوم غوطهور شوند تاييد كرده
باشد - اين است كه در مذاهب باطل فرو نروند و به آنها گوش فرا ندهند، و در اصول
و فروع از اهل وحى الهى و خانواده رسالت پيروى كنند.