حكمت عملى
( تهذيب نفس ، اداره منزل و اجتماع از ديدگاه خواجه نصيرالدّين طوسى )

اقتباس از : اخلاق ناصرى
سيّد محمّد رضا غياثى كرمانى

- ۶ -


دو حكايت از دو حكيم

حكايت كنند كه يكى از رؤ ساى يونان بر غلام حكيمى افتخار و مباهات مى نمود. غلام گفت : اگر موجب مباهات تو بر من جامه هاى نيكويى است كه بر تن كرده اى كه زيبايى از آن لباس است نه تو و اگر به اين اسب چابكى است كه بر آن نشسته اى ، كه راهوارى از آن اسب است نه تو. و اگر به پدران فاضل و دانشمند تواست ، كه صاحبان آن فضل و دانش آنانند نه تو. و چون اين فضايل هيچكدام متعلّق به تو نيست و هركدام كمال خود را بطلبند تو چه خواهى داشت ؟ بلكه اصلاً آنها فضيلتى به تو منتقل نكرده اند تا بخواهند كه استرداد كنند. پس تو كيستى ؟

و باز از حكيمى نقل مى كنند كه نزد ثروتمندى نشسته بود و آن ثروتمند مرتّب به زيبايى و مال و امثال اينها مباهات مى كرد و مى نازيد. آن حكيم در اثناى گفتگو خواست كه آب دهان خود را بيفكند، به راست و چپ نگاه كرد و محل مناسبى نيافت ، آنگاه به صورت آن مرد ثروتمند انداخت . حاضران او را عتاب و خطاب كردند كه اين چه كارى بود كه كردى ؟ گفت : ادب آن است كه آب دهان را به پست ترين جاها بيفكنند و من جايى پست تر از صورت اين مرد بسيار جاهل نديدم .

لجاجت

((ستيزه جويى و لجاجت )) موجب از بين رفتن الفت و ايجاد تباين و تضاد و مخاصمه است ، در حالى كه قوام عالم به الفت ومحبّت است چنانكه خواهيم گفت . پس مراء و لجاج (67) از مفاسدى هستند كه موجب درهم ريختن نظام عالم مى گردند و از تباه ترين رذايل مى باشند.

شوخى خارج از اندازه

((مزاح و شوخى )) اگر به اندازه اعتدال باشد پسنديده است :((كانَ رَسُولُاللّهِ (ص )يَمْزَحُ وَلا يَهْزَلُ))(68) و اميرالمؤ منان على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات المصلين - با اصحاب و منجمله حضرت سلمان - رضى اللّه عنه - شوخى و مزاح مى فرمود و برخى از بى خبران ، از شيوه صحيح اهل ايمان - كه اندوهشان در دل ، مخفى و شادى آنان در چهره هايشان نمايان است - بر آن حضرت خرده مى گرفتند و مى گفتند:((لَوْلا دُعابَةَ فيه !؛ يعنى : اى كاش ! على شوخى نمى كرد!)).

و امّا آشنايى و وقوف بر حد اعتدال در شوخى ، كارى دشوار است و اكثر مردم قصد دارند كه اعتدال را نگه دارند ولى چون شروع مى كنند از حدّ خود خارج مى شوند به گونه اى كه موجب تنفر دوستان و پديد آمدن غضب و كينه مى شود پس مزاح براى كسى كه نتواند حد آن را نگه دارد ممنوع است كه گفته اند:((رُبَّ جِدٍّ جَرَّهُ اللَّعِبُ(69) ؛ حديثى بود مايه كارزار))

تكبّر و درمان آن

امّا ((تكّبر)) به عُجب نزديك است و فرق آن دو اين است كه فرد خودخواه به خود دروغ مى گويد به گمانى كه در خود دارد ولى متكبّر به ديگران دروغ مى گويد گرچه خود چنين گمانى نداشته باشد. و راه درمان تكبّر خيلى نزديك به درمان عجب است .

استهزا و درمان آن

((استهزا)) از كارهاى بى بندبارها و مسخره چى هاست و افراد بى عار و ننگ به آن مبادرت مى ورزند و كارهاى ذليلانه و پستى را كه موجب خوشگذرانى صاحبان ثروت و مرفهين بى درد گردد وسيله زندگى خود قرار مى دهد و كسى كه به آزادگى و حريّت و فضيلت موسوم باشد،خود و آبروى خود را گراميتر از آن داردكه در معرض ‍ نادانى نادانان درآورد اگرچه در مقابل آن ، تمام خزانه هاى دنيارا به او ببخشند.

غدر و خيانت و درمان آن

و امّا ((غدر و خيانت )) داراى نمودهاى مختلفى است ؛ زيرا هم در مال و هم در مقام و هم در دوستى و هم در مورد حرم و اهل بيت راه دارد و هركس كه اندك مايه اى از انسانيّت داشته باشد هيچكدام از انحاى گوناگون ((غدر و خيانت )) را پسنديده نمى شمارد و لذا هيچكس حتّى خود خائنان به آن اعتراف نمى كنند. و اين خُلق در مغولان بيشتر است چنانكه وفا كه ضدّ آن است در روميان و حبشيان زيادتر است و رذالت و پستى غدر به قدرى واضح است كه نيازى به شرح ندارد.

علاج ستمگرى و درمان آن

((ستمگرى )) تحميل ستم و ظلم بر ديگران به منظور انتقام است و قبح و زشتى آن نظير زشتى ظلم پذيرى روشن است عاقل بايد در انتقام ملاحظه كند كه اگر به ضررى بزرگتر مبتلا خواهد شد از آن اجتناب كند و اين امر جز پس از مشورت عقل و مصلحت خرد حاصل نمى شود و آن نيز پس از حصول فضيلت حلم است .

چشمداشت به اشياء كمياب و پر طرفدار و درمان آن

و امّا ((چشمداشت )) به اشياء كمياب كه مورد رقابت و رشك ديگران است خطرات بزرگى را در بر دارد كه حتّى شامل حال ثروتمندان مى شود تا چه برسد به افراد متوسط اجتماع ؛ مثلاً فرمانروايى كه در خزانه مملكتى او شى ء نفيس يا گوهر ارزشمندى باشد و در معرض نابودى قرار گيرد، به اندوه و بى قرارى مبتلا مى شود و چون عالم طبيعت دائما در حال تغيير و تحوّل و آفات و آهات است به اين شخص مطمئنا آسيب روحى مى رساند و باعث مى شود كه ضعف و عجز او بر دوست و دشمن آشكار شده و از هيبت و شكوه و اقتدار او كاسته شود.

و اتفاقا قصّه اى نيز نقل مى كنند كه يك شى ء بلورين و با ارزش را به شاهى هديه كردند كه بسيار مورد پسند و علاقه او قرار گرفت تا حدّى هر از گاهى آن را تماشا مى كرد و در خزانه مى گذارد تا اينكه زمانى به مقتضاى طبيعت آن بلور از بين رفت و بر پادشاه به قدرى غصه و اندوه عارض شد كه از تدبير مملكت باز ماند و از بار عام خوددارى نمود و هرقدر كه اطرافيان كوشيدند تا با مشابه آن او را آرام كنند موفق نشدند و نزديك بود كه زمام حكومت از دست او خارج شود!!

حال كه ملوك و شاهان چنين هستند، تكليف مردمان متوسط چگونه خواهد بود كه اگر بر بضاعتى كريم يا درّى يتيم يا جامه اى فاخر و امثال اينها دست يابند و طمعكاران از هر سمت و سو به قصد طمع آن برخيزند؟ يا بايد از اشياء نفيس چشم بپوشند كه غصه و حسرت به دنبال خواهد داشت و يا بايد با رقيبان به جنگ برخيزند كه چه بسا هلاك آنها را در پى خواهد داشت . امّا اگر از همان آغاز راغب به چنين رغائبى نباشند از گرفتارى در امانند.

به علاوه آنكه : وجود اشياء گرانبهايى چون لعل و ياقوت موجب برطرف شدن نياز فورى نيست و چه بسا كه پادشاهان در وقت ضرورت و مواقع حسّاسى نياز جدّى به پول داشته و در صدد فروش جواهرات گرانقيمت خزانه برآمدند ولى كسى كه از عهده خريد آنها برآيد پيدا نشده و حتى توان پرداخت قيمتى نزديك به قيمت واقعى آن رانداشته است و يا اگر هم كسى مى توانسته بخرد جراءت خريد آن را نداشته است .و خلاصه آنكه چه بسيارجانهاكه بر سر اين گونه اشياءباخته شده است .

رابطه غضب با ظلم

((غضب )) همان ظلم و جور است ؛ زيرا خروج از اعتدال و افراط در نشان دادن مردانگى مى باشد و شايسته نيست كه آن را از اوصاف پسنديده انسانى بشمارند چنانكه برخى از انسانها آن را بر شجاعت حمل كرده اند. چگونه مى توان چيزى را فضيلت دانست كه پيوسته منشاء اعمال زشت و ناپسند از قبيل ظلم به خود وياران و وابستگانى از قبيل خدم و حرم مى باشد؟ انسان غضبناك همواره با شلاق عذاب به جان اين عده مى افتد. نه از لغزش آنها درمى گذرد و نه بر ناتوانى آنها ترّحم مى نمايد و نه بى گناهى آنها را مى پذيرد. و خلاصه كسى از دست و زبان او در امان نخواهد ماند و اگر پستى و ردائت در جوهر غضب او باشد و با افراط مقارن گردد از اين مرتبه گذشته و با حيوانات زبان بسته و جمادات نيز همين برخورد را دارد. از اين بالاتر گاهى به ابر و باد و باران كه گاهى بر وفق مراد او نيستند دشنام مى گويد و اگر نوك قلم خطى بر طبق نطر او ننوشت و يا قفلى به روى وى به شتاب گشوده نگشت آن را بشكند و درهم بكوبد و به دشنام و ناسزا زبان را بيالايد.

انسان فرزانه و عاقل آن است كه با ((حلم )) و بردبارى اين طبيعت خشن را درهم بشكند و با ((علم )) و دانش ، آن را مهار كند ويا عفو و اغماض نموده و يا مؤ اخذه و انتقام به حكم عقل كند و اعتدال را رعايت بنمايد.

حكايتى از حلم اسكندر

نقل مى كنند كه شخصى نادان به منظور ضربه زدن به آبرو و اعتبار اسكندر عيوبى براى وى ذكر مى كرد. يكى از نديمان گفت : اگر شما او را كيفر دهيد هم جلو او را گرفته و هم براى ديگران درس عبرتى خواهد بود.

اسكندر گفت : اين كار از عقل دور است ؛ چون اگر پس از كيفر، كار خود را دو چندان ادامه دهد مردم حرف او را قبول مى كنند و ما به دست خودمان به كمك او شتافته ايم .

و باز نقل مى كنند كه : يكى از شورشيان را گرفته و نزد اسكندر آوردند. وى دستور به آزادى و عفو وى داد. يكى از نديمان از شدت غضب گفت : اگر من به جاى تو بودم او را مى كشتم . اسكندر گفت : چون من به جاى تو نيستم او را نمى كشم .

علاج بيمارى ترس

بيان شد كه غضب حركت نفس به جهت انتقام گيرى است و چون ترس بر ضد غضب است معلوم مى شود كه به معناى سكون وايستايى از انتقام گيرى در جايى است كه حركت لازم و شايسته است ، پيامدهاى اين حالت نفسانى عبارتند از:

1 - خوارى و خفّت .

2 - زندگى سخت و ناگوار.

3 - طمعكارى ديگران .

4 - بى ثباتى در كارها.

5 - تنبلى و رفاه طلبى .

6 - زمينه ظلم براى ظالمان .

7 - تن دادن به رسوايى .

8 - بى غيرتى در شنيدن دشنام و ناسزا.

9 - بى عار شدن .

10 - تعطيل امور مهمّ.

علاج اين بيمارى و پيامدهاى آن با معالجه علّت آن امكان پذير است كه عبارت از توجّه به نقصان نفس و تحريك انگيزه هاى غضبى است چرا كه همه انسانها از غضب برخوردارند وبايد با تحريك پى در پى آن مانند شعله اى ضعيف از آتش آن را با دميدن ملتهب و شعله ور گردانند؛ چنانچه از يكى از حكيمان نقل شده كه در صحنه هاى وحشتناك و جبهه هاى جنگ مى رفت و يا هنگام طوفانى دريا به كشتى مى نشست تا ثبات و صبر اكتساب كند.

و يكى از راههاى ديگر علاج ، ترس مراء و جدال با كسى است كه از عاقبت سوء آن در امان باشد كه موجب حركت نفس از تفريط به حدّ وسط يعنى شجاعت مى گردد ولى همينكه احساس شود كه به حد وسط نزديك شده توقف بايد كرد.

معالجه بيمارى خوف

((خوف )) به معناى ترس از يك پيشامد ناگوارى است كه بر انسان چيره شده و قابل دفع نمى باشد. و اين حادثه و پيشامد يا از امور بزرگ است يا كوچك و آسان و در هر صورت يا حتمى الوقوع است و يا ممكن الوقوع و آنچه كه ممكن الوقوع است علّت آن يابه دست خود انسان است و يا به دست غير او. و در هر سه مورد خوف بى معنا و به دور از عقل و بينش است و عاقل نبايد خائف باشد؛ زيرا آنچه حتمى الوقوع است از دست بشر خارج است و به هيچوجه قابل رفع و دفع نيست ، پس خوف از آن جز تعجيل بلا و محنت و اختلال در تدبير زندگى حاصلى ندارد. و راه علاج آن اين است كه خود را تسلّى و تسكين داده و سلامت دنيا و آخرت خود را تاءمين كند.

و امّا آنچه ممكن الوقوع است و علت آن به دست خود انسان نمى باشد بايد بينديشد كه ممكن به معناى جايزالوجود والعدم است ؛ يعنى شايد اتفاق بيفتد و شايد كه اتفاق نيفتد. پس اگر در امرى كه يقينا اتفاق مى افتد خوف بى مورد باشد در مورد آنچه احتمالاً اتفاق بيفتد به طور مسلّم خوف بى حاصل است .

و راه علاج آن حسن ظنّ و اميد به آينده و پرداختن به دنيا وآخرت به جاى فكر درباره امور محتمل الوقوع است .

و امّا اگر علّت آن امر ممكن ، به دست خود انسان است كه بهتر آن است كه از علّت آن پرهيز شود و از كارى كه چنين نتيجه اى را محتملاً در بر دارد اجتناب گردد.

خوف از مرگ و راه علاج آن

چون خوف از مرگ (70) شايعترين خوفهاست و اكثريت قريب به اتفاق مردم از آن وحشت دارند لازم است كه بمناسبت از آن بحث كنيم وبگوييم كه چه كسانى از مرگ مى هراسند. آنها عبارتند از:

1 - كسى كه نمى داند مرگ چيست و به عبارت ديگر از ماهيّت مرگ بى اطلاع است .

2 - كسى كه نمى داند برگشت روح پس از مرگ به كجاست ؟

3 - كسى كه گمان مى كند كه پس از مرگ و انحلال بدن ذات او نيز نابود مى گردد و عالم باقى مى ماند و او بى خبر مى شود.

4 - كسى كه گمان مى كند مرگ داراى درد و ناراحتى از قبيل امراض جسمانى است .

5 - كسى كه از عقاب و عذاب پس از مرگ نگران است .

6 - كسى كه نمى داند پس از مرگ با او چگونه رفتار خواهد شد.

7 - كسى كه در مورد خانواده و فرزندان و يا اموال خود نگران است .

و اكثر اينها از جهل و نادانى سرچشمه گرفته است و براى رفع ترس بايستى رفع جهل نمود. پس كسى كه نمى داند مرگ چيست بايد بداند كه ((مرگ )) عبارت از رستن و رهايى روح از اسارت تن و استفاده نكردن از آن به عنوان ابزار و ادوات است ، همانگونه كه يك صنعتگر از ابزار خود استفاده نكند.

و كسى كه نمى داند برگشت روح به كجاست در حقيقت ترس از جهل خود دارد نه از مرگ و براى رهايى از اين جهل است كه عالمان و حكيمان را بر آن داشته كه از خواب و خوراك چشم پوشيده و به تحصيل علم و حكمت پرداخته تا از اين رنج در امان بمانند و لذا پس از تحصيل آن ، به آرامش فكرى دست يافته اند.

و امّا كسى كه از مرگ به گمان اينكه داراى دردى از قبيل دردهاى جسمانى است مى ترسد بايد بداند كه كالبد بى روح ، احساس درد نمى كند؛ زيرا احساس درد به واسطه روح صورت مى گيرد.

و امّا كسى كه از عقاب و عذاب پس از مرگ مى ترسد، در حقيقت به بقاى خود پس ‍ از مرگ اعتراف و به گناهانى كه موجب عذابند اقرار كرده است . پس بايد از گناهانى كه موجب عذاب هستند اجتناب كند.

و اما كسى كه نمى داند پس از مرگ با او چگونه برخورد خواهد شد، در حقيقت به بقاى پس از مرگ خويش اعتراف كرده ولى به كيفيت آن جاهل است كه بايستى به تحصيل علم بپردازد و پس از آگاهى از آن ، آسوده گردد.

و امّا كسى كه از بى سامانى خاندان و اولاد خود پس از مرگ مى ترسد، از آن جهت است كه خود را منشاء سامان آنها مى داند و راه رهايى از آن اين است كه فقط خدا را علّت سامانها بداند و لاغير.

اگر مرگ نبود چه مى شد؟

اگر پدران و گذشتگان ما از دنيا نمى رفتند نوبت به آمدن ما در صحنه وجود نمى رسيد، چه اگر بقا و ابديّت و جاودانگى ممكن مى بود، مى بايست براى آنها نيز ممكن باشد و با وجود تكثير نسل و توليد مثل زنده بمانند و در اين صورت جا براى انسانها در زمين نمى ماند.

و استاد ابوعلى - رحمه اللّه - در بيان اين معنا سخنى جالب دارد، مى گويد: اگر فرض كنيم كه شخصى از مشاهير گذشته مانند اميرالمؤ منين على عليه السّلام در مدت چهارصد سال خود و تمامى فرزندان و ذرّيه اش زنده مى ماندند، عدد آنها از ميليونها نفر متجاوز مى گشت ؛ زيرا همين تعداد اندكى كه از نسل آن حضرت با وجود قتلها و كشتارهاى بى رحمانه زنده مانده و اكنون در كره زمين زندگى مى كنند در اين مدّت چهارصد سال نزديك به دويست هزار نفر مى باشند. حال اگر تمامى افرادى كه در عهد مبارك آن حضرت مى زيستند تاكنون زنده مى ماندند، در اين مدّت به چه عددى مى رسيد و اگر مرگ از ميان خلق رخت برمى بست و همچنان توالد و تناسل برقرار بود، مانند تضاعيف خانه هاى شطرنج از حدّ و حساب خارج مى گرديد، و گستره زمين اگر تقسيم مى گرديد به هر نفر به اندازه اى مى رسيدكه فقط روى پا بايستد و دستهاى خود را بالا بگيرد و به هيچوجه جايى براى نشستن و آمد و رفت و كشاورزى و ساختمان سازى و امثال اينها پيدا نمى شد.

از اينجا روشن مى شود كه تمنّاى زندگى جاويد در دنيا و كراهت از مرگ ، از خيالات جاهلان و محال پردازيهاى ابلهان است و عاقلان و خردمندان هرگز به چنين آرزوى خامى عمر خود را صرف نمى كنند و مى دانند كه حكمت كامل و عدل شامل الهى آنچه اقتضا مى كند همان است و لاغير.

پس خود مرگ ناپسند نيست آنگونه كه عوام مى پندارند و خوف مردم بواسطه جهل نسبت به مرگ مذموم است (71) .

پس اگر انسان يقين كند كه مرگ به معناى مفارقت خلاصه و جوهره انسان از بدن مجازى و عاريتى است كه چند روزى در دام تصرف او افكنده اند تا به كمال برسد و از مزاحمت زمان و مكان برهد و به حضرت الوهيّت كه منزل ابرار و دارالقرار اخيار است بپيوندد و از استحاله و فنا در امان بماند، هرگز از مرگ وحشتى به خود راه نمى دهد و به تعجيل يا تاءخير آن اعتنايى ندارد.

امراض قوه شهوى و راه علاج آنها

امراض و بيماريهاى قوه جذب (شهوى ) اگر چه نامحصور و نامعدود است ولى فاسدترين آنها سه بيمارى است :

1 - هرزگى .

2 - خمود.

3 - حزن و حسد.

اوّلى از افراط و دوّمى از تفريط و سوّمى از ردائت و پستى آن ناشى مى گردد كه به ذكر معالجه آنها مى پردازيم .

بيمارى هرزگى و درمان آن

((هرزگى )) عبارت است از حرص و توجه شديد به لذّتهاى جسمانى كه پيامدهاى آن عبارتند از:

1 - خوارى و خفّت .

2 - شكم پرستى .

3 - زندگى انگلى .

4 - سقوط هيبت و شكوه .

5 - انواع مرضها و بيماريهاى جسمى .

6 - نقص در دين .

7 - اتلاف مال .

8 - فساد عقل .

9 - رسوايى و بى آبرويى . و راه درمان آن كنترل و مهار به وسيله عفت است .

تشبيه شهوت از ديدگاه غزّالى

((غزّالى )) نيروى شهوت را به ماءمور مالياتى كه از طرف پادشاه آمده است تشبيه مى كند. وى مى گويد: اگر اين ماءمور در گرفتن ماليات آزاد باشد و در مورد اموال مردم هيچ محدوديتى نداشته و از مؤ اخذه پادشاه مصون و خود نيز از تقوا و ترحّم بى بهره باشد، تمام اموال مردم را گرفته و همگان را به فقر و فلاكت مبتلا مى سازد، نيروى شهوت نيز اگر ميدانى پيدا كند و لجام گسيخته شود و با نيروى عفت مهار نگردد، بى امان مى تازد ولى اگر به اندازه مصلحت ماءموريت داده شود و به مقتضاى عدالت عمل كند مثل ماءمور عادل مالياتى است كه به اندازه نياز از مردم مى گيرد و در اصلاح و آبادانى و حفظ مملكت صرف مى كند.

بيمارى عشق و راه درمان آن

فاسدترين انواع هرزگى و شهوترانى ((عشق )) است كه عبارت از صرف كردن همه همّت در طلب شخصى معيّن است تا آتش شهوت و غريزه جنسى خود را خاموش كند. عوارض اين بيمارى در نهايت پستى و ردائت است و گاهى به تلف شدن و هلاكت آدمى در دنيا و آخرت منجر مى شود علاج و درمان ((عشق )) آن است كه عاشق فكر خود را از معشوق به هر شكل ممكن منصرف گرداند و به علوم دقيق و پيچيده كه نياز به تفكر زياد دارد خود را مشغول كرده و با اهل فضل و دانش همنشينى نموده و از خواندن رمّانها و اشعار عاشقانه پرهيز كند و آتش شهوت خود را از راههاى مشروع فرونشانده و يا با سفرهاى طولانى و سخت و ورزش و كوهپيمايى و روزه گرفتن ، به معالجه خود بپردازد.

بيمارى خمود و راه درمان آن

و امّا ((خمود)) به معناى خاموش كردن شهوات و تمايلات جسمانى اعم از جنسى و غير جنسى مى باشد كه موجب محروميّت دو جهانى است ؛ زيرا عدم رعايت مصلحت زندگى موجب هلاكت شخص و نابودى نوع مى باشد كه ساير رذايل در مقابل اين رذيله ناچيزند. اگر كسى از لذّات جسمى و شهوات جنسى به طور كلى چشم بپوشد، موجب ابطال هدف ايجاد و زمينه افاضه جود واجب الوجود يعنى سعادت اخروى گرديده و در حقيقت نزاع و خصومت صريح با حضرت حق جلّ و علا نموده است .

بيمارى حزن و راه درمان آن

((حزن )) عبارت از اندوه نفسانى است كه ناشى از فقدان محبوب يا فوت مطلوب مى باشد و علّت آن حرص شديد بر مشتهيات نفسانى و شهوات بدنى و حسرت بر فقدان و فوت آنهاست و كسى به اين بيمارى مبتلا مى گردد كه گمان به بقاى محسوسات و ثبات لذّات و نيل به همه مطالب و حصول همه مقاصد داشته باشد. چنين شخصى بايد سر عقل بيايد و بداند كه ثبات و بقاى عوالم غير عقل محال است و طمع در محال نكند و در نتيجه اندوهگين نگردد، بلكه بايد همت در تحصيل امور ابدى و جاودانى بگمارد و نيازهاى جسمانى را در حدّ ضرورت تاءمين كند ولى از تكاثر پرهيز نمايد تا به زوال آن متاءسف نگردد وگرنه دائما اسير حزن و اندوه گردد:

مَنْ سَرَّهُ اَنْ لا يَرى ما يَسُوؤُهُ

فَلا يَتَّخِذْ شَيْئاً يَخافُ لَهُ فَقْداً(72) .

عادت جميل و پسنديده آن است كه به آنچه دارد خوشنود باشد و از آنچه كه ندارد دل ببرد تا هميشه مسرور و سعادتمند باشد.

سخنى از كِندى در رابطه با درمان حزن

((كِندى )) در كتاب ((دفع الاءحزان )) مى گويد: دليل بر آنكه ((حزن )) حالتى غير طبيعى است و انسان آن را به سوء اختيار خويش انتخاب مى كند، آن است كه اگر در ((عوامل حزن )) و به كسانى كه از مطلوب خويش محروم ولى قانع و راضى هستند بنگريم ، مى فهميم كه ((حزن )) نه ضرورى ذات انسان است و نه طبيعى . و فراوانند كسانى كه به فراق عزيزان و فرزندان و دوستان مبتلا و به حزن و اندوه بسيار دچار شده ولى پس از اندكى بكلّى آن را فراموش نموده و بار ديگر زندگى روزمرّه تواءم با شادى و مسرّت خويش را دنبال نموده اند.

اميرالمؤ منين على عليه السّلام نيز در اين رابطه مى فرمايد:((اِصْبِر صَبْرَ اْلاَكارِمِ وَاِلاّ تَسْلُ سُلُوَّ الْبَهائِمِ))(73) .

و انسان بايد بينديشد كه گرفتارى براى همه هست و اختصاصى به او ندارد. پس هر كسى به نحوى داراى مشكلى هست . و از سوى ديگر مال و منال دنيا مانند يك گُل خوشبو در يك مجلسى است كه حاضران آن را دست به دست مى گردانند و همه چند لحظه اى از آن بهره مند مى شوند و وقتى كه به دست او رسيد نبايد طمع كند كه اختصاص به او داشته باشد تا اگر از او گرفتند خجالت و حسرت نصيب او نگردد. خداوند همه نعمتها را به عنوان امانت به دست انسان سپرده و هرگاه كه بخواهد استرداد مى كند و كمترين سپاسگزارى امانتدار آن است كه وديعه را عندالمطالبه با چهره اى گشاده مسترد دارد، خصوصا جايى كه پست ترين آنها يعنى جسم و مال را مى گيرند و برترين آنها يعنى جان و عقل را مى بخشند. و اينكه مؤ من را ((قليل المؤ نه )) ناميده اند اشاره به همين معناست كه فكر خود را كمتر صرف در دنيايى مى كند كه نتيجه اش حزن و اندوه است و همانطور كه جوانمردان حاضر به عاريه گرفتن اسباب تجمّلات نيستند،تن به دنياى عاريه اى نمى دهد.

از ((سقراط)) پرسيدند كه چرا شادى تو بسيار و حزن تو اندك است ؟ پاسخ داد كه من دل به چيزى نمى بندم كه اگر از دست برود اندوهگين شوم .

بيمارى حسد و راه درمان آن

((حسد)) به معناى كوشش در جهت نابودى كمالات ديگران است كه از آميخته شدن جهل و حرص پديد مى آيد؛ زيرا حسود نمى داند كه جمع همه خيرات دنيوى براى يك نفر محال است . و چون حسود به مطلوب نمى رسد، همواره محزون است و به همين جهت بيمارى حسادت در كنار بيمارى حزن ذكر گرديد. حسود بدترين اشرار است و همواره در غم و اندوه به سر مى برد؛ زيرا همواره خير به سوى مردم سرازير است و خير مردم با خواسته هاى او منافات دارد.

بدترين نوع حسادت

بدترين نوع حسادت آن حسادتى است كه ميان علما و دانشمندان مى باشد؛ زيرا در مورد دنيا و دنياطلبان به واسطه تنگى عرصه فعاليّت و محدوديّت زمانى و مادّى ، ((حسادت )) قابل تصوّر مى باشد و حكيمان گفته اند: دنيا مانند گليمى كوتاه است كه بر روى انسان بلند قدّى افتاده است كه اگر بخواهد سر خود را بپوشد پايش برهنه مى ماند و بالعكس ، دنيا طبيعتا چنين است كه اگر كسى بخواهد متمتع شود، مستلزم محروميت ديگرى است ، ولى علم از اين آلودگيها و نقايص منزّه است و خرج و صرف آن نه تنها چيزى از آن نمى كاهد بلكه به آن مى افزايد. پس حسد در آن از طبيعت شرّ مطلق سرچشمه مى گيرد.

فرق بين غبطه و حسادت

بين ((غبطه و حسادت )) فرق است ؛ زيرا غبطه به معناى شوق رسيدن به كمالات ديگران بدون تمنّاى زوال و نابودى آن كمال از آنهاست در حالى كه حسادت با آرزوى زوال آن كمال همراه است .

البته غبطه بر دو نوع است : 1 - غبطه پسنديده 2 - غبطه ناپسند.

((غبطه پسنديده )) آن است كه شوق و علاقه ، متوجه سعادات و فضايل باشد.

و ((غبطه ناپسند)) آن است كه شوق و علاقه متوجه شهوات و لذّات باشد.

درمان ساير بيماريهاى روحى

هركس كه در اين مباحث مطرح شده دقّت كند راه درمان ساير بيماريهاى روحى را نيز فرامى گيرد. مثلاً در مورد ((دروغ )) بايد بينديشد كه منافات با هدف و فلسفه وجود انسان دارد؛ زيرا تمايز انسان از ساير حيوانات به ((نطق )) است و غرض از نيروى ((نطق ))، اظهار فضيلت است و ((دروغ )) ضد فضيلت است پس خاصيت و ويژگى انسان را باطل مى سازد. و علّت دروغ گفتن يا مال طلبى و يا جاه طلبى و خواسته هايى از اين قبيل است و نتيجه آن هم چند چيز است :

1 - آبروريزى .

2 - از دست رفتن امور مهّم .

3 - سخن چينى كردن .

4 - سعايت و بدگويى از ديگران .

5 - تهمت و افترا.

6 - آزمند كردن ظالمان .

و در مورد ((لاف زدن و خودستايى )) بايد بينديشد كه علّت آن چيرگى نيروى غضب بر شخص لاف زن و تخيّل كمالى است كه در آن شخص وجود ندارد. پيامدهاى اين رذيله عبارتند از:

1 - جهل و نادانى نسبت به مقامات .

2 - كوتاهى در رعايت حقوق ديگران .

3 - درشتخويى .

4 - ملامت .

5 - ظلم و ستم .

و در حقيقت ، ((خودستايى )) ناشى از آميخته شدن ((عُجب با دروغ )) است .

و در مورد ((بخل )) بايد بينديشد كه علّت آن خوف از فقر و نادارى و يا علاقه به برترى مالى و يا شرارت نفس و يا بدخواهى براى خلق خداست .

و درمورد((ريا و خودنمايى ))بايدبينديشدكه عبارت از كذب قولى و عملى است .

اداره منزل ؛ ((حكمت منزلى )) (شامل چهارفصل است )

فصل اوّل : دليل نياز انسان به منزل و شناخت پايه هاى آن

براى اثبات نياز انسان به منزل ، ذكر مقدماتى لازم است كه عبارتند از:

1 - انسان براى ادامه حيات خويش ، به غذا نيازمند است .

2 - غذاى انسان بدون مقدماتى از قبيل تهيه گوشت و كاشتن گندم و پختن نان و امثال اينها ممكن نيست .

3 - تهيّه مقدمات غذا احتياج به مددكار و ابزار و ادوات و صرف عمر طولانى دارد چرا كه غذاى انسان مانند غذاى حيوانات نيست كه به طور طبيعى در اختيار آنها باشد و هرگاه كه گرسنه يا تشنه شوند به جستجوى آب و علف بروند و همينكه گرسنگى و تشنگى آنها رفع گرديد از تكاپو و حركت باز ايستند.

4 - تهيه غذاى مورد نياز انسان در يك روز محال است .

5 - تهيه غذاى مورد نياز هرروز در همان روز موجب اختلال در سلامتى جسم و نظم زندگى مى گردد.

با اين مقدمات پنجگانه روشن مى شود كه انسان به ذخيره كردن موادغذايى در مكان ويژه اى نيازمند گرديد كه از يك سو آنها را از فاسد شدن و از سوى ديگر از چپاول آزمندان حفظ كند. چنين مكانى را ((منزل )) مى گويند. و چون انسان براى تهيّه مقدمات غذا بايستى به كارى مشغول مى گشت و طبعا از حفظ و حراست اندوخته هاى خود غافل مى شد نياز به دستيارى پيدا كرد تا به نيابت از او در منزل مانده و از آنها مراقبت كند. بنابراين انسان در استمرار حيات شخصى خويش ‍ نيازمند به يك مددكار بود.

و همچنين در استمرار حيات نوعى خويش نيز به كسى نياز داشت كه توليد مثل و تكثير نسل بنمايد. پس حكمت الهى اقتضا كرد كه هر مردى ازدواج كرده و همسرى را انتخاب كند كه هم مسئوليت حفظ منزل و دسترنج او را به عهده گيرد و هم براى او فرزندانى به دنيا آورد و هم به واسطه اينكه يك نفر كارِ دو نفر را انجام مى دهد مخارج زندگى كمتر شده و اقتصاد رعايت گردد. و چون فرزندى متولّد گشت بدون مراقبت و پرورش والدين ، ادامه حيات و رشد براى او محال است و لذا مى بايست سرپرستى امور او را به عهده بگيرند.

و آنگاه كه تعداد آنها بيشتر شد، فراهم كردن مخارج و تاءمين بهداشت و درمان اين خانواده چندنفره از عهده يك نفر خارج گرديد و لذا نياز به خدمتگزارانى پيدا شد و نظام زندگى به وسيله اين مجموعه تحقق يافت . پس روشن شد كه اركان پنجگانه منزل عبارتند از: 1 - پدر 2 - مادر 3 - فرزند 4 - خدمتگزار 5 - غذا.

و چون نظام هر جمعيّتى در گرو يك نوع وحدت و هماهنگى است ، در نظام منزل نيز به تدبير و سياستى نياز پيدا شد كه موجب آن هماهنگى گردد. و از آن اركان پنجگانه ، رئيس خانواده براى بر عهده گرفتن اين امر مهم سزاوارتر بود. از اين روى سرپرستى و تدبير آنان به مرد واگذار شد تا منزل را به گونه اى كه موجب برقرار نظام منزل باشد اداره بنمايد. و همانطور كه يك شبان ، گوسفندان را بر اساس مصلحت به چراگاه و علفزار و آبشخور مى برد و آسيب درندگان و ديگر خطرات را از آنان دفع مى نمايد و ييلاق و قشلاق را بر حسب مصلحت و اقتضاى زمان در نظر مى گيرد تا هم به امور زندگى خود و هم به برنامه چراى گوسفندان لطمه اى نرسد، سرپرست منزل نيز مى بايست براى رعايت امور زندگى و تهيّه مخارج و اداره آن جمعيت چند نفره از تشويق و تهديد و وعده و و عيد و امر و نهى بهره بگيرد و گاهى نرمخويى و گاهى سختگيرى و خلاصه لطف و خشونت را به هم آميزد تا هر يك از اعضاى آن خانواده به كمال خويش نايل آيند و ديگران نيز در اين نظام آراسته كه موجب زندگى راحتى است ، شريك گردند.

مراد از منزل و معناى حكمت منزلى

مخفى نماند كه مراد از ((منزل )) در اينجا خانه اى كه از چوب و خشت و سنگ و گل ساخته باشند نيست بلكه جايى است كه اين مجموعه در آن قرار بگيرند، خواه خانه اى از سنگ و گل و خواه به صورت خيمه و خرگاه و خواه غارى در كوه و خواه سايه اى از درختان باشد.

بنابراين ، فن اداره منزل را كه ((حكمت منزلى )) نيز مى نامند به معناى مراعات حال اين مجموعه بر طبق مصلحت همه آنان به منظور به دست آوردن امكانات زندگى به گونه اى سهل و آسان و رسيدن به كمال مطلوب است و چون همه افراد بشر چه عالى و چه دانى به اين نوع اجتماع و اين گونه تدبير نيازمندند و هركسى به اندازه شاءن و موقعيت خود موظّف به برعهده گرفتن مسئوليت عده اى مى باشد. فوايد اين فن (حكمت منزلى ) فراگير و تاءمين كننده دين و دنياست . و لذا حضرت رسول (ص ) فرمودند:((كُلُّكُمْ راعٍ وَكُلُّكُمْ مَسْئُولٌ عَنْ رَعِيَّتِهِ))(74) و حكماى يونان در اين باره سخنان فراوانى دارند ولى كتب آنها از لغت يونانى غير از مختصرى از سخنان ((بروسن ))(75) كه در دست متاءخرين موجود مى باشد، ترجمه نشده است .

و امّا حكماى اسلامى با انديشه هاى پاك و اذهان روشن ، در تهذيب وترتيب اين فن و استنباط قوانين و اصول آن به اندازه توان بشرى خويش كوشش فراوانى مبذول نموده و آن را مدوّن كرده و به صورت كتاب درآورده اند.

((شيخ ‌الرئيس بوعلى سينا)) در اين باب رساله اى دارد كه با كمال بلاغت ، رعايت ايجاز و اختصار را نموده كه ما خلاصه اى از آن رساله را نقل و با ديگر مواعظ و نصايح و آداب پيشينيان و متاءخرين آراسته ايم . اميد است كه به نظر ارتضاى اهل فضل مشرّف شود، ان شاء اللّه .

اصل كلى در اداره منزل

پوشيده نماند كه اصل كلى در اداره منزل آن است كه رعايت مصلحت عموم افراد منزل در نظر گرفته شود، همانگونه كه يك پزشك كه بدن شخصى را معاينه مى كند اگر متوجه اعتدال كامل اعضا و موجبات صحت و سلامتى بدن وصدور فعاليتهاى گوناگون آن گرديد آن اعتدال و سلامت را حفظ مى كند ولى اگر متوجه فقدان آنها گرديد سعى در باز گرداندن آنها به بدن مى نمايد. و در معالجه بيمارى يك عضو ناسالم در وهله اوّل ، رعايت حال ديگر اعضا و بويژه عضو مهم مجاور را مى نمايد و اگر بفهمد كه وجود اين عضو ناسالم موجب آسيب به عضو سالم ديگر مى گردد بى درنگ به قطع آن اقدام مى كند، همينطور مدير يك منزل نيز بايد مصالح عموم اهل منزل را رعايت كرده و در وهله اوّل اعتدال لازم در تركيب آن اجتماع كوچك را در نظر بگيرد؛ يعنى اعتدال موجود منزل را حفظ و يا اعتدال از دست رفته را دوباره به آن باز گرداند و همانند يك پزشك در مورد تمامى افراد منزل رفتار بنمايد؛ زيرا تك تك افراد منزل به منزله تك تك اعضاى بدن انسان هستند و همانطورى كه هر عضوى گرچه داراى موقعيت و عمل و اعتدال ويژه اى است ولى براى صدور فعاليت بايد همه اعضا دست به دست هم بدهند، در منزل نيز گرچه هر فردى داراى طبع و اخلاق ويژه خود مى باشد ولى براى ايجاد يك نظام مطلوب بايد همه با يكديگر تعاون و همكارى داشته باشند.

پس مدير منزل از يك طرف بسان يك پزشك ماهر و از يك طرف مانند يك عضو ارزشمند بايد بر طبيعت و ويژگى و عمل هر فردى از افراد منزل آگاه و مطلع و بر اعتدال به دست آمده مواظب و مراقب باشد تا همه را به كمال مقتضى نظام منزل برساند. (76)

فصل دوّم : تدبير اموال و ارزاق

همانطور كه در فصل اوّل گذشت ، انسان به ذخيره مواد غذايى نيازمند است و نگهدارى برخى از آنها جز براى مدت كوتاهى ميسّر نيست ولذا بايد به اندازه اى جمع آورى كند كه اگر مقدارى از آنها در معرض تلف قرار گرفت ، بخشى از آنها باقى بماند. و چون معامله و داد و ستد در جامعه امرى ضرورى و اجتناب ناپذير است به ((پول )) كه حافظ عدالت و شريعت اصغر است ، نياز پيدا مى شود. و حفظ سرمايه نيز مشروط به سلامتى مزاج و صحت بنيه مى باشد چرا كه دگرگونى مزاج و ناسلامتى موجب از بين رفتن حاصل زحمات است .

و چون همه ((پول )) را به عنوان محور معاملات بپذيرند، منفعت آن عمومى مى شود و لذا حكمت الهى اقتضا نموده كه امور طبيعى را در زندگى بشرى خود از قوه به فعليت رسانده ولى آنچه را كه به صنعت تعلق دارد به فكر بشر واگذار بنمايد. پس از ذكر اين مقدمات ، بايد متذكر شويم كه از سه ديدگاه مى توان ((مال )) را مورد توجه قرار داد:

1 - به اعتبار دخل و درآمد.

2 - به اعتبار حفظ و نگهدارى .

3 - به اعتبار خرج و مصرف .

و امّا درآمد يا بر اثر كاردانى و تدبير مانند تجارت و صنعت كه به فعاليت انسان بستگى دارند حاصل مى شود و يا مانند ميراث و هديه ، بدون تلاش و انديشه به دست مى آيد، ولى تجارت از آن جهت كه مشروط به سرمايه است و سرمايه نيز در معرض آفات و گزندهاى گوناگون مى باشد، به اندازه حرفه و صنعت در استمرار درآمد، مورد اعتماد نيست .

شرايط كسب و كار

در كسب و كار بايد سه شرط را رعايت نمود: 1 - پرهيز از اجحاف و ظلم 2 - پرهيز از ننگ و ذلّت 3 - پرهيز از دنائت و پستى .

امّا ((ظلم و اجحاف )) مثل كاسبى از راه رقابت ناسالم و يا كم فروشى و يا كاستن از وزن و يا خدعه و نيرنگ و يا دزدى و سرقت .

و امّا ((عار و ننگ )) مثل كاسبى از راه دلقكبازى و هرزه گويى و امثال اينها.

و امّا ((پستى و دنائت )) مثل كاسبى از راه مشاغل بى ارزش در صورت امكان انجام كسب ارزشمند.

تقسيم حرفه ها و صنعتها

اقسام ((حرفه ها و صنعتها)) عبارتند از: 1 - شرافتمندانه 2 - بى ارزش و پست 3متوسط بين ارزشمند و پست .

و امّا حرفه هاى ((شرافتمندانه )) مثل حرفه هايى كه مربوط به جان و روح آدمى است كه ((حرفه آزادگان )) نيز ناميده مى شوند و اكثر آنها به دو دسته تقسيم مى شوند:

اوّل : آنچه به عقل و انديشه و مشورت و تدبير مربوط مى شود كه ((حرفه وزيران )) است .

دوّم : آنچه به فضل و ادب مربوط مى شود مثل نويسندگى و سخنورى و علم نجوم و پزشكى و علوم مربوط به انشاء و مكاتبات ادارى و علم هندسه كه ((حرفه ادبا و اهل فضل )) است .

سوّم : آنچه به شجاعت مربوط مى شود مثل اسب سوارى و كارهاى رزمى و حفاظت از مرزهاى مملكت و دفع دشمن كه اين حرفه را ((سواركارى )) مى نامند.

و امّا حرفه هاى پست و بى ارزش هم بر سه قسم اند:

1 - آنچه منافى با مصلحت عموم مردم است مثل احتكار و جادوگرى كه ((حرفه مفسدان )) است .

2 - آنچه منافى با يك فضيلت است ، مثل دلقكبازى و لوطى گرى و قماربازى كه ((حرفه احمقان و سفيهان )) است .

3 - آنچه موجب تنفر و انزجار طبع است مثل حجامت و دبّاغى و كنّاسى كه اين ((حرفه فرومايگان )) است .

و چون احكام طبع مقبول احكام عقل نيست ، قسم سوّم از حرفه ها (حجامت و دبّاغى و كنّاسى ) گرچه از نظر طبع منفور است ولى از نظر عقل قباحتى ندارد. البته عده اى بايد عهده دار اين كارها بشوند؛ زيرا از مشاغل مورد نياز جامعه هستند ولى بايستى مردم را از احتكار و جادوگرى و دلقكبازى و لوطى گرى و قماربازى نهى نمود.

و امّا حرفه هاى متوسط بين شرافتمند و بى ارزش ، انواع كسب و كارهايى هستند كه برخى از آنها ضرورى است مثل ((زراعت و كشاورزى )) و برخى غير ضرورى است مثل ((زرگرى )) و برخى ساده مثل نجّارى و آهنگرى و برخى پيچيده مثل ترازوسازى و چاقوسازى است .

و هركس كه اقدام به يك حرفه اى نمود بايد جدّيت نموده و پيشرفت و كمال را طالب باشد و به مرتبه نازل آن اكتفا نكند و مخفى نماند كه مردم را هيچ زيور و زينتى بهتر از رزق و روزى فراوان نيست و بهترين وسيله رزق فراوان حرفه اى است كه بعد از عدالت به عفت و جوانمردى مقرون تر و از هرزگى و آز و طمع و ارتكاب اعمال زشت دورتر باشد.

و هر مالى كه با زور و بى آبرويى و ناجوانمردى و منحرف كردن مردم از كارهاى اصولى به دست آيد، احتراز از آن واجب است گرچه ثروتى عظيم باشد و آنچه را كه از اين آلودگيها دور باشد، گواراتر و مباركتر است گرچه اندك باشد.

و امّا حفظ مال بدون به كار انداختن آن ممكن نيست ؛ زيرا مال در هر صورت خرج مى شود و اگر به كار اقتصادى نيفتد اصل آن خرج شده و بزودى تمام مى شود.

شرايط به كار انداختن مال

براى به كار انداختن مال بايد سه شرط رعايت شود:

1 - اختلالى در زندگى اهل منزل ايجاد نشود.

2 - به ساحت ديانت و آبروى انسان لطمه اى وارد نيايد؛ مثلاً اگر به نيازمندان در صورت توان چيزى ندهد از ديندارى دور شده و اگر به كسانى كه نيازمند نيستند ولى در صدد لطمه زدن به آبروى او هستند چيزى ندهد از همّت فاصله گرفته است .

3 - مرتكب رذيله اخلاقى از قبيل حرص يا بخل نگردد.

عوامل حفظ مال

((حفط مال )) به شرايطى بستگى دارد كه عبارتند از:

1 - خرج زيادتر از دخل و حتى مساوى با آن نباشد.

2 - مال در كارى بى نتيجه مثل زمينى كه قابل آباد كردن و يا جواهرى كه مشترى آن كم است صرف نگردد.

3 - مال در مسير كسب سود و رونق بيشتر خرج شود و به سودهاى اتفاقى اعتماد نشود.

شرايط مصرف و خرج

و امّا خرج مال بايد به گونه اى باشد كه از چهارچيز پرهيز شود:

1 - دون همتى و تنگ گرفتن بر خانواده .

2 - اسراف و تبذير.

3 - ريا و مباهات و فخرفروشى .

4 - سوء تدبير به اين گونه كه در برخى از موارد زيادتر از حد اعتدال و برخى موارد كمتر از حد اقتصاد از مال استفاده شود.

موارد مصرف مال

((مال )) بايد فقط و فقط در سه راه مصرف شود:

1 - راهى كه رضاى حق در آن است مثل زكوات و صدقات .

2 - راهى كه به عنوان ايثار و سخاوت در راه خير باشد مثل هدايا و تحفه ها و خيرات و مبرّات و جوايز.

3 - راههايى كه انسان ناچار به خرج مال است خواه به منظور جلب منفعت باشد مانند خوراك و پوشاك و غيره و يا دفع ضرر مانند مخارجى كه براى حفظ آبرو و حفظ خود مال ، مورد نياز است .

شرايط انفاق مال در راه خدا

بيان شد كه ((مال )) را بايستى فقط در سه راه خرج نمود و گفتيم كه يكى از آن راهها ((خرج مال در راه رضاى حق مى باشد)) ولى كسى كه مى خواهد در راه رضاى خدا چيزى خرج كند بايد چهار شرط را رعايت بنمايد:

1 - آنچه را كه در راه خدا مى دهد از روى رضا و رغبت و شرح صدر باشد و از آنچه كه در پنهان و آشكار بخشيده پشيمان و متاءسف نباشد.

2 - خالصانه در طلب رضاى معبود باشد و انتظار سپاسگزارى و توقع پاداش ‍ نداشته و خواهان ذكر خير نباشد.

3 - بيشتر آن را به فقيران و مستمندانى كه نياز خود را آشكار نمى كنند بپردازد، گرچه حتى الامكان نبايد سائل را محروم كرد ولى افراد نيازمند متعفّف سزاوارتر از متكدّيان مى باشند؛ زيرا تقرب به خداوند آنگاه كه انسان عملى انجام بدهد و از درون خود احساس وظيفه كند بيشتر از زمانى است كه از بيرون عاملى او را وادار به آن عمل بنمايد.

4 - آبروى مستحقان و نيازمندان را با بازگو كردن آنچه بخشيده است نبرد.

شرايط خرج مال در راه خير و امور ضرورى

در مورد خرج مال در راه خير بايد پنج شرط رعايت گردد:

1 - شتاب و تعجيل در كار خير كه گواراتر است .

2 - كتمان كار خير كه به موفقيت نزديكتر و به فضل و كرم مناسبتر است .

3 - ناچيز شمردن آن هرچند كه در واقع چشمگير باشد.

4 - مداومت و استمرار كار خير كه انقطاع موجب فراموشى و غفلت از آن است .

5 - بذل و بخشش به مورد باشد وگرنه مانند زراعت در زمين شوره زار است .

و امّا در مورد خرج مال در امور ضرورى نيز بايد حدّ اعتدال واقتصاد رعايت شود هرچند كه صرف مال در امورى كه موجب جلب منفعت است بايد به زياده روى نزديكتر باشد تا به سختگيرى ؛ زيرا چنين كارى موجب حفظ آبرو و از قبيل دفع ضرر است نه اسراف ؛ چرا كه اگر در اينگونه موارد به شرايط اعتدال عمل شود، از طعنه و بدگوئى مردمان مصونيّتى نيست ؛ زيرا اكثر مردم از عدالت و انصاف عارى هستند و طمع و حسادت و عداوت در نهاد آنان مرتكز و مستقر است . پس اگر صرف مال بر طبق ميل عوام صورت بگيرد بهتر از صرف آن بر طبق خواسته خواص ‍ است . البته ميل عوام به تبذير(77) است و ميل خواص به تقدير(78) .

اين بود قوانين كلّى كه در باب صرف اموال بايد مورد توجه قرار گيرند و جزئيات آن بر افراد عاقل و فرزانه پوشيده نيست .