حكمت عملى
( تهذيب نفس ، اداره منزل و اجتماع از ديدگاه خواجه نصيرالدّين طوسى )

اقتباس از : اخلاق ناصرى
سيّد محمّد رضا غياثى كرمانى

- ۵ -


رابطه عدالت با سخاوت (عموم و خصوص مطلق )

((عدالت با سخاوت )) در باب معاملات و داد و ستدها اشتراك دارد؛ زيرا ((عدالت ))دركسب مال به شرايطى حاصل مى شودو ((سخاوت ))نيز انفاق مال به همان شرايط مذكوراست . ((كسب ))اخذاست و به انفعال نزديكتر و ((انفاق ))،اعطا است و به فعل نزديكتر و به همين دليل مردم انسان سخاوتمند را از عادل بيشتر دوست دارند.

محبّت مردم و ستايش از آنان به بذل مال متعلّق است نه در جمع آن و سخاوتمند جمع مال نه به خاطر مال بلكه به منظور بذل و بخشش انفاق مى كند و هرگز نادار هم نمى شود؛ زيرا همواره در صدد كسب مال از راههاى پسنديده است و از اسراف وتبذير هم اجتناب مى كند. پس هر سخاوتمندى عادل است ولى هر عادلى سخاوتمند نيست .

اشكالى بر وجود ظلم و پاسخ ابوعلى مسكويه

اشكال شده است كه ((عدالت )) امرى اختيارى است و بايد ظلم نيز كه مقابل آن است اختيارى باشد و هيچ عاقلى تحصيل رذيله را از روى اختيار نمى كند تا مستوجب مذمّت باشد. پس وجود ((ظلم )) ممتنع است .

جوابى از اين اشكال داده اند كه : هركس كه عملى به ضرر خويش انجام دهد، ظالم بر خويش است ؛ زيرا مى توانسته به خود خوبى كند.

و امّا ((استاد ابوعلى بن مسكويه )) پاسخ داده است كه : چون انسان داراى قواى مختلف مى باشد ممكن است كه برخى از قوا مقتضى عملى برخلاف قوه ديگر باشد؛ مثلاً صاحب غضب يا شهوت فراوان كارى بدون مشورت عقل انجام دهد كه پشيمانى به بار آورد؛ زيرا در حالت غلبه قوه مذكور، آن كار زيبا جلوه مى كند و چون آن قوه ، عقل را به استخدام خود درمى آورد و آن را گول مى زند، جاى اعتراضى براى عقل نمى ماند ولى پس از خاموش شدن آتش آن قوه (شهوت و غضب ) زشتى آن عمل آشكار مى شود.

ولى كسانى كه صاحب فضيلت هستند هيچگاه عقل آنها مغلوب نگشته و صدور فعل زيبا ملكه آنان است .

اشكالى مهمتر

و اشكال ديگرى شده است كه از اشكال اوّل دشوارتر است و آن اينكه :((طلب فضيلت )) امرى پسنديده است در حالى كه عدالت محسوب نمى شود؛ زيرا ((عدالت )) مساوات است و ((فضيلت خواهى ))، زياده طلبى است و قبلاً بيان شد كه ((عدالت )) جامع همه فضايل است و مرتبه وسط را دارا مى باشد. پس همانطور كه ميل به نقصان مذموم است ، ميل به زياده نيز ناپسند مى باشد، پس فضيلت خواهى ناپسند است در حالى كه گفتيم كه فضيلت خواهى پسنديده مى باشد.

جواب اين است كه : فضيلت خواهى يك نوع احتياط در عدالت به منظور اطمينان از وقوع در نقصان است و وسط بودن فضايل به يك منوال نيستند؛ مثلاً سخاوت با آنكه وسط ميان بخل و اسراف است ، زياده روى در آن به احتياط نزديكتر است تا از نقص در امان بماند، ولى برعكس ((عفّت )) با آنكه وسط بين هرزگى و خمودى است ولى تفريط در شهوت به احتياط نزديكتر است تا از هرزگى در امان بماند. و فضيلت خواهى فقط و فقط بعد از رعايت شرايط عدالت صورت مى پذيرد؛ يعنى اوّل بايد قدر لازم را ادا نموده و سپس احتياطا بيشتر از آن را انجام بدهد، ولى اگر مثلاً همه اموال خود را به غير مستحق بدهد و حق مستحق را ضايع كند فضيلت خواه نيست بلكه مبذّر مى باشد؛ زيرا عدالت را زير پا گذارده است . پس فضيلت خواه ، عادلى محتاط است در عدالت و روش زندگى او آن است كه در منافع جانب خود را كمتر بگيرد و ديگران را بيشتر و در مضار جانب خود را بيشتر و ديگران را كمتر و روشن شد كه فضيلت خواهى از عدالت باارزشتر است ؛ زيرا مبالغه در عدالت است .

سفارش شريعت به عدالت

و امّا سفارش شريعت به عدالت به صورت كلّى است نه جزئى ؛ زيرا عدالت به معناى مساوات است و گاهى در ((جوهر)) و گاهى در ((كم )) و گاهى در ((كيف )) و همچنين در ساير مقولات راه پيدا مى كند.

بيان مطلب آن است كه آب و هوا در كيفيت يكسان هستند ولى در كميّت مساوى نمى باشند و اگر چنين بود مساحت هردو يكسان مى گرديد و در كيفيّت بين آنها تفاوت به وجود مى آمد. پس كيفيّت آن كه برتر است بر كيفيت آن كه كمتر است غالب مى گرديد و كمتر جاى خود را به برتر داده و برعكس برتر به جاى كمتر مى نشست . و همچنين در آتش و هوا همين امر جارى مى گردد. و اگر عناصر عالم با يكديگر همسان نبودند و قادر بر غلبه بر يكديگر بودند، هستى در كمترين مدّت نابود مى گرديد. ولى خداوند متعال به فضل و عنايت و رحمت خويش چنان مقدّر فرموده كه هر چهار عنصر در قوه و كيفيّت متساوى باشند تا نتوانند يكديگر را نابود گردانند ولى يك جزء موجب نابودى جزء ديگر مى گردد تا حكمت پديد آيد و لذا حضرت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب - عليه افضل صلوات المصلّين مى فرمايد:((بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّمواتُ وَاْلاَرضُ))(56) .

خلاصه آنكه شرع به عدالت كلّى دستور مى دهد تا به سيره الهى اقتدا شود ولى به طور كلى دستور به فضيلت خواهى نداده است ؛ زيرا نامحدود است در حالى كه عدالت كلّى چهارچوب مشخص و معين دارد؛ چون حد تساوى معين است ولى حدّ زيادى معين نمى باشد. و باز فضيلت خواهى نيز همه جا شمول ندارد در حالى كه عدالت خواهى در همه جا جارى است ؛ مثلاً اگر كسى خواست ميان دو نفر قضاوت كند به هيچوجه حق ندارد كه از عدالت قدم فراتر بگذارد و به يك سمت متمايل شود. واينكه گفتيم عدالت يك حالت نفسانى است منافاتى ندارد با اينكه گفتيم كه عدالت فضيلتى نفسانى است ؛ زيرا آن حالت نفسانى را به سه گونه مى توان اعتبار نمود:

1 - نسبت به خود آن حالت .

2 - نسبت به صاحب آن حالت .

3 - نسبت به طرف مقابل كه با او به عدالت برخورد شده است .

به اعتبار اوّل آن را ((ملكه )) خوانند و به اعتبار دوّم ((فضيلت نفسانى )) و به اعتبار سوّم ((عدالت )) و در همه خُلقيات و ملكات همين اعتبارات راه دارد.

وظيفه عاقل در رابطه با عدالت كلّى

عاقل بايد در چند مرحله ، عدالت كلى را به كار ببندد:

1 - در رابطه با خود؛ يعنى تعديل قوا و تكميل ملكات نفسانى خويش بنمايد؛ زيرا اگر چنين نكند شهوت او رابر جذب ملايم و يا غضب بر دفع مخالف برانگيخته و در نتيجه تجاذب قوا حاصل مى شود و مانند جمعيتى آشوبگر كه حاكم قاهر و قدرتمندى نداشته باشند، هرج و مرج ايجاد مى كنند(57) ولى اگر نيروى عقل را كه خليفه خدا در ذات انسان است حاكم گرداند، شرايط اعتدال محفوظ مانده و هر يك از قوا به حق خود مى رسند.

2 - در رابطه با دوستان و خاندان خود؛ يعنى به تعديل آنان پس از تعديل خود بپردازد.

3 - در رابطه با بيگانگان كه از او دور بوده و خويشى و نسبتى با وى ندارند.

4 - در رابطه با حيوانات كه آنان را تعديل و تكميل بنمايد.

اين چنين شخصى ((ولىّ خدا)) و خليفه و بهترين خلق او خواهد بود و بر عكس بدترين خلق خدا آن است كه به خود و به ديگران ظلم كند.

فصل هشتم : ترتيب اكتساب فضايل و مراتب سعادات

در علوم حكمت تبيين شده است كه انواع كمالات ناشى از دو چيز مى باشند. 1طبيعت 2 - صنعت .

اما ((طبيعت )) مثل حركت نطفه در تغييرات و تحولات گوناگون تا رسيدن به كمال حيوانى .

و امّا ((صنعت )) مثل تغيير يك چوپ به وسيله ابزار و ادوات تا تشكيل يك تخت .

و امّا ((طبيعت )) بر ((صنعت )) هم در وجود و هم از نظر رتبه مقدّم است ؛ زيرا طبيعت از حكمت محض الهى ناشى شده ولى صنعت از كوشش و اراده آدمى به كمك امور طبيعى . ((پس طبيعت )) به منزله معلّم و استاد و ((صنعت )) به منزله شاگرد و دانش آموز است . وچون كمال هرچيزى در آن است كه به مبداء خود شبيه باشد، كمال صنعت نيز در شباهت آن به طبيعت است . و شباهت صنعت به طبيعت به گونه اى است كه درتقديم و تاءخير عوامل و قراردادن هرچيزى به جاى خود و تدريج و ترتيب اقتداى به طبيعت شود تا كمالى كه دست قدرت پروردگار به واسطه تسخير طبيعت در آن نهاده است پيدا شود و در عين حال فضيلت خود را نيز آشكار سازد؛ مثلاً چون انسان تخمهاى مرغ را در حرارتى مناسب با حرارت سينه مرغ قرار دهد همان كمال مورد انتظار از حرارت طبيعى يعنى توليد جوجه حاصل مى گردد و در ضمن كمال ديگرى همراه آن به وجود مى آيد كه عبارت از پديد آمدن مرغهاى بسيار به طور يكدفعه مى باشد، در حالى كه توليد اين همه مرغ از راه حرارت بال مرغ ، بسيار دشوار مى باشد.

پس از اين مقدمه ، مى گوييم : چون تهذيب اخلاق و كسب فضايل ، امرى صناعى است لازم است كه اقتداى به طبيعت بشود و ملاحظه شود كه قوا و ملكات در آغاز خلقت به چه نحو بوده ، تا همان نحوه در تهذيب اخلاق مراعات شود.

ترتيب نيروهاى طبيعى موجود در انسان

روشن است كه اوّلين نيروى موجود در كودكان ، نيروى طلب غذا و كوشش در تحصيل آن است ؛ يعنى همينكه كودك از شكم مادر خارج مى شود از سينه مادر شير مى طلبد بدون اينكه او را آموزش داده باشند و پس از مدّتى با گريه و صدا كردن ، آن را درخواست مى كند.

و پس از مدّتى كه قدرت تخيّل او زياد مى شود، قادر بر حفظ صورتها مانند صورت مادر گشته و آنچه را كه از آن صورتها برداشت نموده طلب مى نمايد.

پس از مدّتى ، نيروى غضب در او پديد آمده و از آنچه كه موجب آزار او و مانع سر راه رسيدن به منافع اوست ، پرهيز نموده و با آن مبارزه مى كند. اگر بتواند به تنهايى و گرنه با داد و فرياد و استغاثه از مادر و دايه استعانت مى نمايد.

كم كم در وجوداو قوه تميز پديد مى آيد و آغاز آن ((حيا)) است كه دليل بر احساس ‍ زيبايى و زشتى مى باشد. و هركدام از اين قوا رو به تزايد است تا به كمال مناسب آن شخص برسد پس بايد بكوشد تا به كمال نوعى برسد.

امّا نيروى اوّل كه موجب جذب منافع است به واسطه تربيت مرّبى به كمال خويش ‍ متوجّه شده تا به استبقاى نوع بينجامد پس شهوت جنسى در او پديدآمده و ميل به ارضاى آن پيدا مى كند.

و امّانيروى دوّم كه موجب دفع ضرراست ؛چون قادربه حفظشخص شده به حفظ نوع خود مى پردازد و شوق به مناصب و مقامات و انواع رياستها در او پديد مى آمد.

و امّا نيروى سوّم كه منشاء نطق وتميز است پس از ادراك امور جزئى به ادراك كليّات وانواع مشغول مى شود و در اين هنگام است كه ((عقل )) ناميده مى شود و انسانيّت بالفعل پيدا مى كند و كمال واگذار شده به تدبير او تحقق پيدا مى كند.

پس از اين نوبت به ((صناعت )) مى رسد تا آن انسانيّتى كه به واسطه طبيعت حاصل شده به واسطه صناعت ، بقاى حقيقى پيدا كند. بنابراين ، طالب فضيلت بايستى در تحصيل كمال به همين قانون اقتدا كند و ابتدا به تعديل ((قوه شهوت )) و سپس به تعديل ((قوه غضب )) و آنگاه به تعديل ((قوه عقل )) بپردازد. و اگر اتفاقا در ايام طفوليت بر طبق حكمت تربيت يافته باشد شكر نعمتى بزرگ را بگذارد؛ زيرا اكثر مهمّات او كفايت شده و حركت او در طلب فضايل بسيار آسان است و اگر در آغاز كودكى برعكس مصلحت تربيت شده باشد، به تدريج بايد از عادات بد فاصله گرفته و ملكات ناپسند را ازخود دور نموده و از سختى راه نااميد نشده تا به مقصد و مقصود برسد.

و امّا هيچكس فضيلت در نهاد او قرار داده نشده است . همانطور كه هيچ كس را نجّار يا نويسنده نيافريده اند و قبلاً بيان شد كه فضيلت از امور صناعى است . ولى در بسيارى از موارد انسان از روى طبيعت و خلقت فضيلتى را به آسانى مى پذيرد. و لذا همانطور كه طالب حرفه نجّارى بايدتمرين كند تا در طبيعت او حالتى راسخ شود كه عامل صدور آن فعل گردد و او را صانع و نجّار بخوانند طالب فضيلت نيز بايد به افعالى كه مقتضى آن فضيلتند تمرين و ممارست فراوان كند تا حالت و ملكه اى در او پديد آيد كه به سهولت قادر بر صدور آن افعال بر وجه كاملتر باشد تا بتوان او را به آن فضيلت توصيف كرد.

بيان شد كه در صنعت بايد به طبيعت اقتدا نمود و مناسبترين صناعتها به تهذيب نفس ((پزشكى و طبابت )) است كه اين بر سلامت جسم وبدن آدميان و آن به تكميل روح و روان آنان مى پردازد. پس اقتدايى كه در تهذيب نفس به طبيعت لازم است مانند اقتداى پزشكان به طبيعت جسمانى است و لذا برخى از فلاسفه تهذيب نفس ‍ را ((طب روحانى )) ناميده اند.

همانطور كه طبابت بر دو بخش است : 1 - موجبات حفظ سلامتى . 2 - موجبات رفع بيمارى .

تهذيب اخلاق نيز بر دو بخش است : 1 - موجبات حفظ فضايل . 2 - موجبات رفع رذايل .

پس روشن شد كه طالب فضيلت بايستى در ابتداى امر تحقيق و جستجو درباره حال نيروى شهوت و سپس نيروى غضب نموده وآن دو را بر حالت اعتدال نگهداشته واگر منحرف گشته اند به اعتدال برگردانده و به تحصيل ملكه كوشش كند و آنگاه به تكميل قوه نظرى مشغول گردد اين ترتيب ضرورى است .

در آغاز فراگيرى و تعلّم بايستى ذهن را از گمراهى حفظ و به سمت بهره گيرى از معارف هدايت نمود تا طعم يقين براى آن حاصل آيد و سپس به جستجوى شناخت اعيان موجودات و كشف حقايق و احوال آنها پرداخت و از مبادى محسوسات شروع و به شناخت مبادى موجودات ختم نمود. پس وقتى كه به اين درجه رسيد، تهذيب اين سه نيرو (شهوت ، غضب و عقل ) حاصل شده است . از اين پس بايستى بر حفظ قواعد عدالت كوشش نمود و اعمال و رفتار خود را بر حسب آن طبيعت منطبق گردانيد تا انسانى بالفعل گشته و حكمت و فضيلت را از آن خود ساخت . و سپس در صورت تمايل به سعادتهاى جسمى و خارجى پرداخت كه ((نور على نور)) است و الاّ به حسب نياز به آنها پرداخته و بيش از آن را رها شود.

سعادتها بر سه قسمند: 1 - سعادتهاى روحى 2 - سعادتهاى جسمى 3 - سعادتهاى اجتماعى .

قسم اوّل فراگيرى علم تهذيب اخلاق و علم منطق و علم رياضى و علم طبيعى و علم الهى است و تعليم بايد به اين ترتيب باشد.

قسم دوّم فراگيرى علوم حافظ صحت بدن از قبيل علم دارو و درمان و علم پزشكى و علم نجوم است كه براى پيشگويى مفيد است .

قسم سوّم فراگيرى علوم حافظ نظام ملّت و دولت و امور زندگى و جامعه از قبيل فقه و كلام و حديث و قرآن است كه علوم شريعتند و ادبيات و بلاغت و نحو و كتابت و حساب و مساحت و استيفا و مانند اينها كه علوم ظاهرند.

فصل نهم : حفظ سلامتى نفس كه عبارت از حفظ فضايل است

اگر انسانى خيّر و صاحب فضيلت براى رسيدن به فضيلت و تحصيل سعادت كوشش نموده و در كسب علوم حقيقى و معارف يقينى تلاش كرده باشد، بايد به امورى كه حافظ اين سعادت است بپردازد.

عوامل حفظ سلامتى نفس

همانطور كه در قانون پزشكى ، حفظ سلامتى جسم مشروط به استفاده از آن چيزى است كه موافق با طبيعت است ، در علم ((اخلاق )) نيز حفظ سلامتى روح ، مشروط به شروطى است كه يكى از آنها معاشرت با انسانهاى صاحب فضيلت است ؛ زيرا هيچ چيز به اندازه همنشين در آدمى تاءثير ندارد و باز مشروط به پرهيز از همنشينى با انسانهاى عارى از فضيلت و شنيدن سخنان و داستانها و حكايات و اشعار آنهاست ؛ زيرا ممكن است كه از شنيدن يكى از اينها در روح اوتيرگى پيدا شود كه سالهاى سال قابل علاج نباشد. و چه بسا در انسانهايى كه فاضلانى چيره دست و عالمانى زبردست هستند اثر بگذارد تا چه برسد به نوجوانان و جوانانى كه در آغاز راه هستند. و علّت آن اين است كه علاقه به لذّتهاى جسمى در نهاد آدميان نهفته شده واگر لجام عقل و زنجير حكمت نبود، همه مردم به اين امر مبتلا مى شدند.

شوخى و مزاح مثبت و منفى

و امّا انس با دوستان حقيقى و مزاح معقول و پسنديده كه موجب لذّت مباح و مشروع گردد به گونه اى كه تعيين كننده آن عقل باشد نه شهوت ، بسيار خوب و نيكوست ، به شرطى كه به افراط يا تفريط كشانده نشود؛ زيرا شوخى و مزاح نيز مانند ساير اخلاق داراى دو طرف افراط و تفريط است .

طرف افراط آن هرزه گويى و گناه وطرف تفريط آن درشتخويى و تندخويى مى باشد كه هر دو مذموم و ناپسندند و مرتبه وسط همان خوشرويى و بشاشت و خوش ‍ مشربى است كه اگر كسى چنين بود او را ((ظريف )) مى نامند.

يكى ديگر از عوامل حفظ ((سلامتى نفس ))، ملتزم بودن به كارهاى پسنديده خواه نظرى و خواه عملى است به گونه اى كه هيچگاه شانه از زير بار اين تكليف خالى نكند و خود را محاكمه و مؤ اخذه بنمايد. اين عمل درست مانند ورزش جسمانى است كه پزشكان جسم توصيه مى كنند. و البته توصيه پزشكان روح به رياضت فكرى و عملى بيش از توصيه پزشكان جسم به ورزش جسمانى است ؛ زيرا نفس آدمى به گونه اى است كه اگر به حال خود گذارده شود و از فكر در حقايق و دقايق روگردانى كرده و به نادانى و كند فهمى دچار مى گردد وخيرات عالم قدس ازاو قطع مى شود و اگر از اعمال زيبا رخ برتابد، كسالت و تنبلى پيدا مى كند و به هلاكت و سقوط نزديك مى شود؛ چون دست برداشتن از اعمال شايسته و زيبا به معناى انسلاخ از انسانيت و افتادن در ورطه حيوانيّت است .

امّا وقتى كه طالب نوآموز به پرورش فكرى و علوم چهارگانه عادت كرده باشد با صدق الفت گيرد و با حق انس پيدا كند و طبعش از باطل وگوشش از دروغ متنفّر گردد و با مطالعه دقيق حكمت بر اسرار و پيچيدگيهاى آن آگاه گردد هرگز به غرور و عجب مبتلا نشود هرچند كه سرآمد روزگار و يگانه عصر خود گردد زيرا مى داند كه علم را نهايتى نيست (وَفَوْقَ كُلِّ ذى عِلْمٍ عَليمٌ )(58) نه از طلب علم باز مى ماند و نه به كسى فخر مى فروشد.

البته بايد از جرقه هايى كه در ذهن او هنگام مطالعه پيدا مى شود غفلت نكند و با تكرار و تذكار آنچه را كه بر او كشف مى شود ملكه خود ساخته و بداند كه ((آفت علم ، نسيان و فراموشى )) است و حسن بصرى نيز گفته است :((اِقْدَعُوا هذِهِ النُّفُوسَ فَاِنّها طُلَعَةٌ وَحادِثُوها فَاِنَّها سَريعَةُ الدُّثُورِ))(59) .

اين كلمات با قلّت حروف ونهايت فصاحت و بلاغت مشتمل بر فوايد بى شمارى هستند.

يكى ديگر ازعوامل ((حفظ سلامتى نفس ))، حفظ نعمتها و ذخاير ارزشمند و مواهب بى انتهاى الهى است و كسى كه بدون سختى و بى مزد و منّت به نعمتها و كرامتهايى دست يافته است بايد قدر آنها را بداند و با تغافل وتكاسل آنها را بر باد ندهد تا مغبون و ملوم و از رشد محروم نماند. چرا كه نعمتهاى ظاهرى و عَرَضى دنيا با وجود تحمّل مشقتهاى فراوان خصوصا در مورد فرمانفرمايان يا يكى از مقرّبان دربار آنها در معرض تلف ونابودى و گزند حوادث هستند؛ زيرا موادّ آنها از امور خارجى است و خارجيّات از حوادث و آسيب زمانه مصون نيستند و پادشاهان كه در طلب دنياهستند مشكلات وگرفتارى بيشترى دارند؛ چون علاوه بر آنكه چشم طمع بيگانگان به اموال آنها نگران است ، نياز فراوان به اموال درجهت تاءمين نيازهاى خدم و حشم ورعايت دوستان و مواظبت دشمنان و تحصيل رضايت نزديكان و درباريان و لشكريان دارند وهر چقدر كه ارتش آنها زيادتر باشد، دل مشغولى آنها در مورد كار وتربيت و تاءمين نيازهاى زندگى آنها نيز زيادتر است .

پادشاهان گرچه به ظاهر توانگرانند ولى به حقيقت بيچارگان و فقيرانند؛ زيرا ((فقر)) عبارت از احتياج است و احتياج به اندازه آن چيز مورد احتياج ، پس هركس كه در رفع نياز او به مال بيشترى نياز باشد، نيازمندتر است و هركس كه نياز او به مال دنيا كمتر باشد، توانگرى او بيشتر است . و لذا اغنى الاغنياء و بى نيازترين بى نيازان ((پروردگار سبحان )) است كه او را به هيچكس و هيچ چيز نياز نيست و پادشاهان نيازمندترين انسانها مى باشند.

توصيف پادشاهان از نظر ابوبكر

ابوبكر در خطبه اى گفته است :((اَشْقَى النّ اسِ فِى الدُّنْيا وَاْلاخِرَةِ اَلْمُلُوكُ))(60) و در ادامه پادشاهان را چنين توصيف كرده است كه :

هركس كه پادشاه شود خداوند نظر او را به مال ديگران جلب كرده تا حدى كه بر اندك حسد برده و از بسيار در خشم شده و از سلامت ، رنج برده واز درك لذّت محروم شود. نه بركسى اعتماد كند ونه از چيزى عبرت گيرد و مانند سرابِ فريبنده به ظاهر شادى نما وبه باطن اندوه افزا است و چون عمر او به پايان و دولت او به آخر رسد، خداوندتعالى به مقتضاى عدالت با آنها در حساب مناقشه كند و در عفو مضايقه :((اَلا اِنَّ الْمُلُوكَ هُمُ الْمَرْحُومُونَ))(61)

سخن و خاطره اى از ابوعلى در مورد يكى از پادشاهان

استاد ابوعلى - رحمة اللّه عليه - مى گويد: يكى از بزرگترين پادشاهان روزگار را ديدم كه اين جملات ابوبكر را تكرار مى كرد و از تطبيق آن بر احوال خويش سخت تعجب مى نمود. و كسانى كه در احوال ملوك بنگرند و كبكبه و دبدبه آنها را ببينند خيال مى كنند كه آنها بى نهايت شادمان هستند در حالى كه اينها غافل از فكر مردمان در باره خود، به انديشه هاى خود غرقند.

اگر كسى بخواهد حال پادشاهان را بداند به حال خودش كه مختصر دارايى و ثروتى دارد توجه كند كه چگونه اين مختصر، او را از بسيار چيزها باز مى دارد و آرامش را در بسيارى از اوقات از او سلب مى كند. آنگاه به حال پادشاهان پى مى برد. البتّه كسى كه ناگاه به رياستى يا حكومتى رسيده ممكن است كه در ابتدا احساس لذّت كند و چون چشمش به كاخ و زر و زيور و خدم و حشم بيفتد مسرور و مبتهج و شادمان شود ولى كم كم دست طمع به اموال ديگران دراز نموده و اندك اندك كار به جايى مى رسد كه اگر فى المثل تمامى دنيا را به او بدهند در صدد آن است كه ببيند آيا دنياى ديگرى نيز وجود دارد تا آن را نيز براى خود به ثبت برساند. خلاصه آنكه حفظ مملكت بسيار سخت و دشوار است و اموال در معرض فنا و زوال .

ولى نعمتهاى حقيقى كه در ذات افاضل و ارباب فضايل ، مستقر گشته به هيچوجه قابل مفارقت از آنها نيست ؛ زيرا موهبت پروردگارند و هرگز مسترد نمى شوند؛ چنانكه گفته اند:

داده خود، سپهر بستاند

نقش ((اللّه )) جاودان ماند.

و خداوند كه اين مواهب معنوى را اعطا فرموده ، خود دستور به بهره گيرى از آن داده است كه اگر امتثال كنيم هرلحظه نعمتى ديگر ثمره مى دهد تا آنگاه كه نعيم ابدى حاصل گردد، ولى اگر ضايع كنيم به شقاوت و هلاكت خويش راضى شده ايم . و چه ضررى بالاتر از آن كه انسان جواهر نفيس باقى ذاتى را در طلب متاع خسيس ‍ فانى عَرَضى از دست بدهد و اگر بعد از هزاران رنج و مصيبت به آن دست يابد تالب گور او را بيشتر همراهى نمى كند و هرآينه او را از پيش آنها و يا آنها را ازپيش او بردارند.

توصيه اى از ارسطوى حكيم

ارسطوى حكيم مى گويد: كسى كه مى تواند زندگى آبرومندانه اى داشته باشد و با ميانه روى و اقتصاد زندگى كند شايسته و سزاوار نيست كه به فزون طلبى روى بياورد؛ زيرا اگر به اين امر روى آورد تا بى نهايت به دنبال آن مى دود و ناگواريهاى فراوان مى بيند.

وى ادامه مى دهد كه : هدف عقلايى از دنيا معالجه دردها و بيماريهايى مانند گرسنگى و تشنگى و پرهيز از افتادن در مهلكه هايى از قبيل آفات و بليّات است نه لذّاتى كه در حقيقت عين ناراحتى و درد هستند گرچه به ظاهر لذّت مى باشند. بالاترين و كاملترين لذّت آن سلامتى و تندرستى است كه مستلزم اقتصاد و ميانه روى در زندگى است . پس روگردانى از لذّت دنيا هم لذّت را در پى دارد و هم سلامت را ولى روآوردن به آن نه لذتى دارد و نه سلامتى .

و امّا كسى كه از عهده نيازهايش برنمى آيد، بايد تلاش در تحصيل مال كند ولى از مقدار نياز پا را فراتر نگذارد و از غلبه حرص و روى آوردن به كارهاى پست احتراز كند وبينديشد كه حيوانات ديگر همينقدر كه شكمشان سير شد، دست از تلاش ‍ برمى دارند. پس خود را از حيوانات بى مقدارتر نداند و عقل را در جهت كسب مال و عمر را در بهره بردارى از آن صرف نكند و شريفترين موجودات را در خدمت پست ترين اعضا نياورد.

يكى ديگر از عوامل ((حفظ سلامتى نفس ))، عدم تحريك قوه شهوت و غضب است ؛ يعنى انسانى كه خواهان سلامتى نفس است بايد تحريك اين دو را به طبع واگذار كند كه هرگاه مقتضى بود خود تحريك شوند و منظور آن است كه لذّتى را كه در هنگام شهوترانى يا غلبه بر ديگران براى وى حاصل شده يادآورى نكند تا ميل به اعاده آن در او پديد بيايد و در نتيجه مجبور نباشد كه فكر را در تحصيل آن صرف كند؛ زيرا در غير اين صورت مثل كسى مى ماند كه چهارپا يا سگى درّنده را تحريك كند و سپس ‍ به فكر رهايى از آن بيفتد و روشن است كه كسى جز ديوانگان بر چنين كارى اقدام نمى كند.

ولى عاقل آن است كه هيجان اين دو نيرو را به عهده مزاج بگذارد كه خود به خوبى از عهده برآمده و امضاى سياست ربانى و تمشيت مقتضاى مشيّت الهى به كمك فكر و ذكر خواهند نمود.

يكى ديگر از عوامل ((حفظ سلامتى نفس ))، آن است كه انسان بر هركارى كه از او سرمى زند دقت لازم بنمايد تا كارى برحسب عادت برخلاف عقل از او سرزند و اگر احيانا چنين مسئله اى رخ دادخودراملتزم به عقوبت و كيفر نموده و به خودش گوشمال بدهد، مثلاً اگرطعامى راكه به حال او مضر است تناول كرد خود را به روزه گرفتن كيفر دهد و يا اگر غضب و خشمى بى جهت از او سرزد به كارهايى از قبيل نذر و صدقه سنگين خود را ادب نمايد.

و يا اگر از خود تنبلى و كسالتى احساس كند خود را به كارهاى سنگين و دشوارى كه پسنديده اند وادار كند.

خلاصه ، آنقدر اين نفس سركش را تنبيه و مجازات نموده و عقوبت و كيفر دهد تا از فرمان عقل تخلف نكند.

يكى ديگر از عوامل ((حفظ سلامتى نفس ))، دورى از رذايل و صاحبان آنها در عموم اوقات و بزرگ شمردن گناهان به ظاهر كوچك است ؛ زيرا اگر گناهان را كوچك بشمرد اندك اندك جراءت بر ارتكاب گناهان بزرگ پيدا مى كند. و اگر كسى در آغاز جوانى خود را از شهوت و غضب و زبان خود را از زشت گويى حفظ كند و بار يار خويش بكشد، استمرار و ادامه اين رفتارها براى او دشوار نخواهد بود؛ چون پرستارانى كه در خدمت نادانان قرار مى گيرند از بى ادبى و حتى فحش و ناسزاى آنها ناراحت نمى شوند، بلكه گاهى در مقابل حرفهاى درشت و نارواى آنها خنده هاى فراوان هم مى كنند و آن سخنان را حمل بر خوشمزگى و شوخى مى كنند، گرچه قبل از آن از اندك حرف خشنى ناراحت مى شدند.

يكى ديگر از عوامل ((حفظ سلامتى نفس )) بهره گيرى از صبر وبردبارى قبل از حركت شهوت و غضب است همانگونه كه يك فرمانرواى باهوش و محتاط قبل از هجوم دشمن خونخوار، در فرصت و مهلتى كه دارد به فكر تهيّه سلاح و استحكامات جنگى و سنگرسازى مى افتد تا از حمله بى امان دشمن محفوظ بماند.

يكى ديگر از عوامل ((حفظ سلامتى نفس ))، بررسى عيوب و تحقيق در مورد آنهاست ؛ يعنى كسانى را كه صادقانه عيب او را مى گويند بگمارد تا او را از عيوب خويش مطلع سازند.

سخنى از جالينوس و يعقوب كندى

((جالينوس حكيم )) در كتابى به نام ((شناخت عيوب خويش )) مى نويسد: چون هر انسانى خود را دوست مى دارد، عيب خود را نمى بيند هرچند كه ظاهر و آشكار باشد. راه چاره آن است كه دوست كامل و فاضلى را انتخاب كند و بعد از انس ‍ گرفتن با او، از او بخواهد كه هرگاه عيبى از او سرزد به او اطلاع بدهد و اگر آن دوست بگويد:((من هيچ عيبى در تو نمى بينم )) اورا به خيانت متهم كند و از او عهد و پيمان بگيرد كه ديگر بار چنين سخنى نگويد. و خلاصه او را مطمئن سازد كه در صدد رفع عيوب خويش است و او نيز اين عيوب را بگويد تا برطرف گردد.

اين سخن جالينوس بود،ولى چنين دوستى بسيار كمياب و عزيزالوجود است و غالبادشمن دراين رابطه نقش بهترى از دوست ايفا مى كند؛زيرا دشمن در بيان عيب ، خجالت و شرمى ندارد و بى پرواهرچه ببيندبلكه بيش ازآنچه كه موجوداست مى گويد.

و ((يعقوب كندى )) - كه از فيلسوفان اسلامى بوده است - مى گويد:((طالب فضيلت بايستى از صورت آشنايان خود آينه اى سازد تا از هر صورتى حالتى را كه بعد از يك گناه پديد مى آورد ملاحظه كند و آنگاه بر گناهان خود آگاه شود؛ يعنى در جستجوى گناهان مردم باشد ولى هرگناه را گناه خود بشمارد و خودش را ملامت و سرزنش ‍ كند چنانكه گويى اين گناه از خودش سرزده است . و اگر احيانا ازخودش گناهى سر زد خود را بشدّت ملامت كرده و اجازه تكرار آن را ندهد، كه در اين صورت از زشتى بازداشته شده و با حسنات الفت مى گيرد)).

سپس مى گويد:((ما نبايد اكتفا به اين كنيم كه مانند دفترها و كتابها به ديگران حكمت بياموزيم ولى خود بى نصيب از آن باشيم يا مانند سوهان باشيم كه آهن را تيز مى كند ولى خودش چيزى نمى بُرد بلكه بايد مثل آفتاب درخشنده باشيم كه هم خود نور دارد و هم به ماهتاب نور مى بخشد.

فصل دهم : معالجه امراض نفس كه عبارت از ريشه كن كردن رذايل است

همانگونه كه در علم پزشكى معالجه امراض به وسيله دارويى كه ضد درد است صورت مى گيرد، در علم اخلاق نيز معالجه امراض روح به وسيله اخلاقى كه ضد آن است حاصل مى شود. و ما قبلاً بيان كرديم كه فضايل چهار و رذايل هشت عدد هستند. و چون هرچيزى يك ضد بيشتر ندارد كه گفته اند:((اَلضِّدانِ اَمْرانِ وُجُودِيّانِ بَيْنَهُما غايَةُ الْبُعْدِ وَالْخَلافِ)) پس به اين اعتبار، نمى توان رذايل را ضد فضايل ناميد مگر از روى مَجاز ولى دو رذيله اى را كه يكى در سمت افراط و ديگرى در سمت تفريط است مى توان ضدّ يكديگر ناميد.

اين مطلب مسلّم است كه قانون در معالجه امراض جسمانى آن است كه بايد ابتدا امراض را شناسايى نموده و سپس عوامل و علامات آنها را شناخته و سپس به معالجه آنها بپردازند و شكّى نيست كه امراض عبارت از انحراف مزاج از حدّ اعتدال است و راه علاج آنها فقط و فقط در برگرداندن آن به حدّ اعتدال مى باشد.

تحليلى از امراض نفسانى

و چون قواى نفس انسانى منحصر در قوه تميز (نطق ) و قوه دفع (غضب ) و قوه جذب (شهوت ) است انحراف در هركدام يا ناشى از اختلال در كميّت و يا كيفيّت است . و اختلال كميّت هم يا به سمت افراط است و يا به سمت تفريط. پس امراض ‍ هرقوه اى ياناشى ازافراط و ياناشى ازتفريط و ياناشى از ردائت و پستى است .

امّا افراط در قوه تميز و نطق ، مثل خبث و جربزه و شيطنت در عمل و حكم به مجرّدات به نيروى اوهام و حواس مانند محسوسات است .

و امّا تفريط در آن ، مثل كند ذهنى و بلاهت و بلادت و قصور از مقدار واجب مثل اجراى احكام محسوسات بر مجردات است .

و امّا ردائت آن ، مثل شوق به علوم ودانشهايى كه مثمر يقين و كمال نفس نيست مثل علم جدل و خلاف و سفسطه و كاربرد آن به جاى يقينيات و كهانت و فال گيرى و شعبده و كيميا و استفاده از آن به قصد رسيدن به مال دنياست .

و امّا افراط در نيروى دفع (غضب )، مثل شدّت غيظ وخشم و انتقام و غيرت بى جا و تشبّه به درندگان است .

و امّا تفريط در آن ، مثل بى غيرتى و ترس و بزدلى و تشبّه به كودكان .

و امّا ردائت آن ، مثل خشم بر جمادات و حيوانات و يا بر انسانها ولى به واسطه چيزى كه ديگران غضبناك نمى شوند.

و امّا افراط در نيروى جذب (شهوت )، مثل شكم پرستى و شهوترانى زياد با جنس ‍ مخالف .

و امّا تفريط در آن مثل سستى در طلب مايحتاج بدن و حفظ نسل و خاموش كردن شهوت جنسى .

و اما ردائت آن ، مثل ميل به خوردن گِل و لاى و همجنس بازى و مانند اينها.

اين بود اجناس امراض بسيط كه در نيروهاى نفس به وجود مى آيند و داراى انواع زيادى است كه از تركيب اينها مرضهاى بى شمارى توليد مى گردد كه مرجع همه آنها همين اجناس مذكور است . و چند عدد از اينها را ((امراض مهلك )) خوانند مثل حيرت وجهل در قوه نظرى و غضب و ترس و خوف و حزن و حسد و آرزوهاى دور و دراز و عشق و تنبلى در قوه هاى ديگر كه گزند اينها در نفس بيشتر و معالجه آنها مهمتر است .

علل و اسباب امراض نفسانى

اسباب و عوامل انحرافات وامراض نفسانى بر دوگونه است : 1 - نفسانى 2جسمانى .

بيان مطلب اين است كه چون عنايت پروردگار بر اين تعلق گرفته كه جسم و روح را آميخته و مربوط به يكديگر قرار دهد و مفارقت آنها را به مشيّت و اراده خود واگذار نموده است ، تاءثّر هركدام از يك امر موجب تاءثّر ديگرى مى شود؛ مثلاً شدت غضب يا عشق كه نفسانى است موجب تغيير صورت كه جسمانى است گشته و آن را سرخ يا زرد مى كند و يا اگر در بدن خصوصا در قلب و مغز ناراحتى ايجاد شود موجب تغيير حالت نفسانى از قبيل كم حواسى يا خيالپردازى مى گردد. پس آدمى بايد ابتدا علّت بيمارى روحى را بشناسد كه آيا نفسانى است يا جسمانى و سپس اگر جسمانى است از راه پزشكى و اگر نفسانى است از راه اخلاق وارد شده و به معالجه بپردازد.

معالجات كلّى در علم پزشكى و علم اخلاق

معالجات كلّى در علم پزشكى به وسيله چهار چيز صورت مى گيرد: 1 - غذا 2 - دارو 3 - پادزهر 4 - قطع يا سوزاندن .

در معالجه امراض نفسانى نيز به همين منوال بايد عمل نمود؛ يعنى ابتدا بايد زشتى رذيله و فسادى كه از آن برمى خيزد معلوم گردد و سپس به اراده عقلى از آن اجتناب و احتراز كنند و اگر به مقصود نرسيدند به مداومت و استمرار يك فضيلت كه در مقابل آن است مشغول گردند و اين معالجه ها مانند غذايى است كه پزشكان به بيماران خود تجويز مى كنند.

اگر اين معالجه نيز سودمند نباشد با توبيخ و سرزنش خود بر آن فعل قبيح و رذيله بپردازند و دو قوه شهوى و غضبى را تعديل كنندو اگر موفق نشدند با به كار بردن يكى از آنها بر ديگرى مانند اِعمال غضب در برخى از جاها بر شهوت غلبه پيدا كنند تا قوه تميز مجال عمل پيدا كند. واين عمل مانند تجويز دارو نزد پزشكان است .

و باز اگر به مقصود نرسيدند بايستى به ارتكاب عامل رذيله اى كه ضد آن رذيله است دست بزنند و آن را ريشه كن سازند و اين عمل به منزله پادزهرى است كه پزشكان به كار مى برند.

و اگر اين راه هم موفقيت آميز نبود خود را به انواع عقوبات و اعمال شاقه تنبيه كرده و با نذرها و عهدهاى بسيار دشوار و سنگين و وفاى به آنها خود را تاءديب نمايند كه به منزله قطع اعضا و يا سوزاندن و داغ كردن اطراف عضو فاسد است كه پزشكان و جرّاحان به آن اقدام مى كنند ((آخِرُ الدَّواءِ اَلْكَىُّ))(62)

امراض قوه نظرى و راه علاج آنها

و اما امراض قوه نظرى گرچه بسيار و بى شمارند ولى بدترين آنها سه نوع است : 1حيرت 2 - جهل بسيط 3 - جهل مركّب كه اوّلى افراط و دوّمى تفريط و سوّمى ردائت قوه نظرى مى باشد.

و امّا ((حيرت )) آن است كه از تعارض ادّله در مسائل پيچيده پيدا شده و انسان عاجز از تحقيق حق و ابطال باطل باشد و راه درمان آن ابتدا به خاطر آوردن اين قضيه است كه ((اجتماع نقيضين در يك حال محال است )) و لذا حكم به فساد يكى از دو دليل متعارض بنمايد و سپس با تتبع در قوانين منطقى و بررسى مقدمات و صورت قياس ‍ با نهايت كوشش و احتياط هر دو دليل را مورد نقد قرار بدهد تا خطا و بطلان يكى از آنها را دريابد كه هدف كلّى از علم منطق و خصوصا كتاب ((قياسات سوفسطائى ))(63) كه مشتمل بر شناخت مغالطات است ، معالجه همين ((مرض ‍ حيرت )) است .

و اما ((جهل بسيط)) آن است كه انسان از فضيلت علم عارى مى باشد و خود مى داند كه علمى كسب نكرده است . و به عبارت ديگر: مى داند كه نمى داند. اين جهل در آغاز امر خطرناك و ناپسند نيست ؛ زيرا شرط فراگيرى آن است كه انسان بداند كه نمى داند و اگر گمان كند كه مى داند هيچگاه دنبال علم و دانش نمى رود، ولى اگر در اين مرحله توقف كند و به دنبال دانش نرود به بدترين رذايل گرفتار مى شود.

راه علاج ((جهل بسيط)) آن است كه انسان در خود بينديشد كه فضيلت او بر ساير حيوانات در قوه نطق و تميز است وجاهل چنين فضيلتى را ندارد پس در رديف آنها قرار دارد و چون در مجلسى كه عالمان بحث علمى مى كنند قرار بگيرد بايستى مثل حيوانات خاموش بنشيند. پس متنبّه مى شود كه حرفهاى ديگر او كه غير از سخنان علمى است به بانگ جانوران و آواز درندگان بيشتر شبيه است تا سخن انسان و لذا از نام ((انسان )) بر روى خود شرم داشته و مى فهمد كه حتى از حيوان نيز پست تر است ؛ زيرا حيوانات به اندازه ادراك خود در ترتيب امور زندگى و حفظ نسل خود مى كوشند و كمالى را كه در شاءن خودشان است به دست مى آورند و جاهل برخلاف آنان است پس با اين فكر، اگر اندك ميلى به بهبودى باشد به سوى علم حركت مى كند.

((جهل مركب )) آن است انسان علم نداشته ولى اعتقاد دارد كه عالم است و به عبارت ديگر نمى داند و نمى داند كه نمى داند. و هيچ رذيله اى بالاتر از اين رذيله نيست و همانطور كه پزشكان جسم از معالجه برخى از امراض مزمن عاجزند، پزشكان روح يعنى معلّمان اخلاق نيز از معالجه چنين بيمارى كه مبتلا به جهل مركّب است ؛ عاجزند زيرا با وجود چنين كژانديشى كه دارد هرگز متنبّه نگشته و هيچگاه طلب علم نمى نمايد؛ چون خود را عالم مى داند و اين همان علمى است كه ((جهل از آن علم به بود صدبار))

بهترين راه علاج اين بيمارى ، تشويق اين جاهل به كسب علوم رياضى چون هندسه و حساب و ممارست در براهين رياضى است . پس اگر اين ارشاد را پذيرفت و تعمقى نمود، از لذّت يقين و كمال حقيقت و آرامش نفس بهره مى گيرد و اگر ذره اى غيرت و حميّت در ذات او پديد آمد به اندك روزگارى بر سست بودن پايه فكر خويش پى برده و به مرحله جاهل بسيط دست يافته و به فراگيرى و تعلّم اقدام مى كند.

و چون اين امراض مربوط به قوه نظرى است و حكمت نظرى مشتمل بر ريشه كن كردن آن است در اينجا به همين مقدار اكتفا مى كنيم و به معالجه امراض ديگر قوّه ها مى پردازيم .

امراض قوه غضبى و راه علاج آنها

و امّا امراض قوه غضبى گرچه نامحصورند ولى بدترين آنها سه بيمارى است : 1غضب 2 - ترس 3 - خوف كه اولى ناشى از افراط و دوّمى ناشى از تفريط و سوّمى ناشى از ردائت و پستى قوه دفع است . اينك به شرح معالجه هركدام از اينها مى پردازيم .

علاج غضب

((غضب )) حركتى نفسانى است كه مبداء آن اشتياق شديد به انتقامگيرى است و اين حركت اگر با زور تواءم باشدخشم افروخته شده خون و دل به جوش آمده و مغز و عروق از دود سياه پر گشته و عقل پوشيده و كاربرد آن ضعيف مى شود.

تشبيهى از حكما در مورد انسان غضبناك

حكما گفته اند: ساختمان وجود انسان غضبناك مانند غارى مملو از شعله هاى آتش ‍ و دود مى گردد و از آن غار جز صداى سوختن وسر و صداى شعله ها چيزى ديگر شنيده نمى شود كه در اين صورت خاموش كردن آن بى نهايت دشوار است ؛ زيرا هرچه بكار ببرند مايه افزايش شعله ها خواهد گشت . اگر غضبناك را موعظه و نصيحت كنند خشم بيشترى نشان مى دهد و اگر راه چاره اى بينديشند شعله ورتر مى گردد و اين حالتها به تناسب مزاجها مختلف و گوناگون هستند؛ چون مزاج برخى مانند كبريت است كه از كمتر شررى اشتعال يابد و مزاج برخى مانند نفت و برخى مانند چوب خشك و برخى مانند چوب تر است تا به حدّى مى رسد كه اشتعال آن بى نهايت دشوار است . همين ترتيب حالت غضب قابل ملاحظه مى باشد كه در آغاز امر در حدّى معيّن است ولى بر اثر پى در پى بودن اسباب آن به شدت مى رسد همانطور كه از اندك جرقه اى كه از ساييدن در چوبى پديد مى آيد ولى باعث آتش گرفتن و سوختن بيشه ها و جنگلهاى عظيم گشته و خشك و تر را مى سوزاند.

و انسان بايد تاءمل در حالت ابر و صاعقه نمايد كه چگونه از برخورد دو بخار تر و خشك شعله هاو برقهاتوليدو كوههاى سخت و سنگهاى خارا تحت تاءثير آنها قرار مى گيرند و از اين امر، پند گرفته و در حال هيجان ، غضب و خشم خود را نگه دارد.

و انسقراطيس حكيم مى گويد: من به سلامت آن كشتى كه طوفانهاى سخت و امواج دريا آن را به گردابى افكنده و كوههاى بزرگ و بلند از اطراف او را محاصره كردند و مرتب به اين كوهها مى خورد، اميدوارترم تا به رهايى يك انسان غضبناك ملتهب ؛ چرا كه ملاّحان و ناخدايان در خلاص آن كشتى مجال تفكر دارند ولى در تسكين شعله غضبى كه زبانه مى كشد هيچ چيز مفيد نيست .

عوامل دهگانه غضب و راه علاج آنها

عوامل غضب عبارتند از:

1 - عُجب .

2 - فخرفروشى .

3 - ستيزه گرى .

4 - لجاج .

5 - مزاح .

6 تكّبر.

7 - استهزا.

8 - غدر.

9 - ستم .

10 - چشمداشت به اشياء كمياب كه پرطرفدارند.

و آنچه همه اين عوامل به آن ختم مى شود و همه در آن مشتركند ((اشتياق به انتقام )) است .

پيامدهاى غضب عبارتند از:

اوّل : ندامت و پشيمانى .

دوّم : انتظار مجازات دنيوى و اخروى .

سوّم : دشمنى دوستان .

چهارم : استهزاى اوباش و اراذل .

پنجم : شماتت دشمنان .

ششم : تغيير مزاج .

هفتم : تاءلّم روحى ؛ چنانكه حضرت اميرالمؤ منين على بن ابيطالب - عليه افضل صلوات المصلين - مى فرمايد:((اَلْحِدَّةُ نَوْعٌ مِنَ الْجُنُونِ لاَِنَّ صاحِبَها يَنْدَمُ فَاِنْ لَمْ يَنْدَمْ فَجُنُونُهُ مُسْتَحْكَمٌ))(64) .

و گاهى غضب موجب امراض بسيار بزرگى شده كه منجر به هلاكت انسان مى گردد. و معالجه اين عوامل در حقيقت موجب علاج غضب نيز مى باشد؛ زيرا ارتفاع علت (سبب ) موجب ارتفاع معلول (مسبّب ) و قطع موادّ باعث ريشه كن شدن بيمارى است . و اگر بعد از معالجه عوامل ، ندرتا چيزى از اين بيمارى پديد آيد با تدبير عقل ، رفع آن سهل است .

عُجب و راه درمان آن

((عُجب )) گمان كاذبى است كه در يك شخص به وجود مى آيد و آن عبارت از اين است كه شخصى خود را مستحق مقام و منزلتى بداند كه شايسته آن نيست . راه درمان آن اين است كه بر نقص و عيب خويش آگاه شده و بداند كه همه مردم از فضيلت بهره مند هستند و چون چنين شود و كمال خود را همسان با كمال ديگران ببيند به خود نمى بالد و عُجب پيدا نمى كند.

فخرفروشى و راه درمان آن

((فخرفروشى )) عبارت از مباهات به چيزهايى است كه در معرض آفات و زوال هستند و به بقا و ثبات آنها اعتمادى نيست ؛ مثلاً اگر به مال مباهات كند در معرض غصب و غارت است و اگر به خاندان وپدران باشد، صادقترين نوع اين افتخار همان مباهات به فضل و دانش آنها باشد و مسلّما اگر آن پدران زنده شوند و بگويند: اين شرف و افتخار از آن ماست تو چه مى گويى ؟ جوابى نخواهد داشت و چه زيبا شاعر گفته است :

اِنِ اْفْتَخْرتَ بِاباءٍ مَضَوْا سَلَفاً

قالُوا صَدَقْتَ وَلكِنْ بِئْسما وَلَدُوا(65)

و پيامبر اكرم نيز فرموده است :((لا تَاءْتُونى بِاَنْسابِكُمْ وَاءْتُونى بِاءَعْمالِكُمْ)) (66)