گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد دوم)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۳۲ -


حُسن خاتمه و سوء عاقبت
جانا! مغرور به علم و عمل مشو چه آنكه آنها به درجه ملكه و طبيعت ثانويه تو نشوند در معرض زوالند به واسطه غلبه هواهاى نفسانيه و خيالات دنيه دنيائيه و چه بسا از مردم كه در وقت موت ، از آنها كلماتى صادر شده كشف از ملكات آنها نموده . قضيه جوان و زن عفيفه اى كه سراغ حمام منجاب مى گرفت و وقت مرگ آن جوان عوض لا اله الا الله آن اشعار را مى خواند، كه در جلد اول جامع الدرر رقم شده به آنجا رجوع شود، شاهدى است بر اين مطلب .
چنانچه از بقالى حكايت نمايند: چون وقت موتش او را تلقين شهادتين مى نمودند، عوض متعابعت چهار و پنج و شش مى گفت و مشغول به حساب كردن بود كه نفس او به هم الفت گرفته بوده در حالت حيات .
از ديگرى حكايت كنند كه : او را پيش از موت غشوه اى عارض شده بود. چون به هوش آمده ، به او گفتند: اگر وصيتى دارى بنما گفت : ندارم مگر آنكه پارچه اى را به فلان صباغ داده ام كه رنگ نمايد از او بگيريد.
از طالب علمى حكايت كنند: در احتضار مى گفت لا اءدرى الحق مع على اءومع عمر.پس بعد از آنكه ملكات اينگونه موثرند، سعى نما كه اءفعال و اءعمال و نيات و سريره تو تماما بر وفق شريعت مقدسه مطهره نبويه ،على صادعها اءلف اءلف سلام و تحية باشد و خود را مستعد براى مرگ نما چنانكه در حديث باقرى حضرت به آن اءمر فرمودند. و استعداد براى موت ، حاصل نمى شود مگر به مجاهده تامه طويله و مواظبت و مراقبه دائمه از اءعمال و اءفعال و حركات و سكنات خود تا آنكه قلبش سليم باشد و مرور نكند به او آنچه مضر به ازدياد درجه ايمانيه او است از حب دنياى دنيه .
چنانچه در مجمع البيان است در ذيل آيه مباركه الا من اتى الله بقلب سليم (746)از حضرت صادق (عليه السلام ) روايت نموده كه : او قلب آن چنانى است كه سالم باشد از حب دنياى دنيه .
و در كتاب كافى ايضا روايت نموده از حضرت صادق (عليه السلام ) كه : قلب سليم آن قلبى است كه ملاقات نمايد خداى خود را و نبوده باشد در او سواى حق تعالى و هر قلبى كه در او شك يا شرك باشد از درجه سلامت ساقط باشد.(747)
در بيان سوء خاتمه
اى برادر ايمانى ! انسان آنى نبايد غافل شود از سوء خاتمه و عاقبت كار خود. چه آنكه بسا اشخاص كه در ظاهر ادعاى اسلام و مسلمانى مى نمودند و عمر خود را به اين دعوى گذرانيدند، در آخر امر ورق برگشته و در زمره فساق و فجار بلكه در جرگه كفار از دنيا بيرون رفته و بالعكس . شيخ سعدى در ذيل حكايت بر صيصاى عابد گفته : جوان مردا! اين سرّيست كه از بزرگان پوشيده است و كسى را از آن خبرى نه . جناب داود (عليه السلام ) عرض كرد: الهى سر خويش را بر من آشكارا كن كه بسيار پريشان و حيرانم . شبى تا روز اين را مى گفت و مى گريست . ندا آمد: يا داود! اگر چندان گريه كنى كه سنگ خاره پاره كنى با تو اين سر نخواهم گفت . اين سر در دم مرگ آشكارا مى شود و آن دو حرف است يعنى يا گوييم لا تخافوا يا گوييم لا بشرى ؛ يا از يمين بانگ برآيد كه غم مداريد يا از يسار آواز آيد كه دل برداريد. هيچ كس را از بين اين دو «لا» دردم نزع رنگ بر روى او نماند، و در آن وقت سعادت و شقاوت پديد آيد.
ايمان مستودع و ثابت
به مفاد آيه مباركه هو الذى اءنشاءكم من نفس واحدة فمستقر و مستودع (748)بعضى هستند ايمانشان مستقر و ثابت است و در هيچ حال از براى ايمان او زوال و فنايى نيست . و بعضى هستند كه ايمانشان وديعه و امانت است ، در آن دم آخر شيطان از ايشان مى گيرد و آنها را گول مى زند. پس نبايد كسى از مكر خداوند ايمن باشد.
در خبر است چون عزازيل مطرود شد، جبرئيل و ميكائيل گريه بسيارى نمودند. حق تعالى از سبب گريه آنها سوال فرمود. عرض كردند: ايمن نيستيم از مكر تو فرمود: بايد چنين باشد. پس بنابر اين چگونه مى شود كه انسان مطمئن باشد كه مومن از دنيا! مى رود؟ و بايد همش استغاثه به درگاه خدا باشد«اللهم اجعل عاقبة اءمورنا خيرا» «يا الله يا رحمان يا رحيم يا مقلب القلوب ثبت قلوبنا على دينك »سزاوار است هموم خود را يكى كند آن هم در اين معنى قرار دهد.
حكايت دو برادر مومن و بت پرست
در يكى از مجامع معتبره نقل شده كه : در زمان سابق دو برادر بودند يكى مومن و ديگرى كافر، يكى خدا پرست و ديگرى بت پرست . عمارتى داشتند كه آن مشتمل بر دو حجره بود يكى فوقانى و يكى تحتانى ، آن برادر بت پرست در حجره بالا منزل داشت و برادر خدا پرست در حجره تحتانى بود. از قضا آن بت پرست در كمال رفاهيت و فراغت بال ، در امور معاشية خود بود و آن ديگرى كه مومن و خدا پرست بود در طرف ضد او واقع شده و در نهايت فقر و غايت بى نوايى بود. گاهى آن برادر بت پرست به برادر مومن مى گفت : اگر بت را سجده كنى من تو را در دولت خود شريك مى نمايم . تو چرا آنقدر به خود زحمت مى دهى و تلخ مى گذرانى ؟ بيا اين بت را بپرست تا با هم عيش نماييم . و برادر مومن در جوابش مى گفت : برادر تو چرا از خدا و روز جزا نمى ترسى ؟ بت كه خدا نمى شود؛ بيا خدا پرست شو. و او را از عذاب خدا مى ترسانيد. مدتى بر اين منوال گذشت كه هر وقت اين دو برادر به هم مى رسيدند و ملاقات مى نمودند از اين قبيل حرف ها مى زدند. تا آنكه شبى برادر خدا پرست نشسته بود در حجره خود كه بوى طعامى از حجره برادر بت پرست به مشامش آمد. بسيار از بوى آن طعام خوشش آمد، با خود گفت : اى هاى تا كى خدا را بپرستم و تا چند يا الله بگويم كه در عمرم يك لباس نو نپوشيدم و يك غذاى ملايم طبع نخوردم . من كه مُردم از بس كه نان خشك خوردم ، پير شده ام دندان ديگر نان خشك نمى گيرد و برادرم راست مى گويد. بروم بت او را بپرستم تا از آن غذاهاى چرب و شيرين او بخورم و لذت ببرم . پس برخاست و روانه شد. از پله ها بالا مى رفت كه به حجره فوقانى نزد برادر برود و مذهب او را كه بت پرستى باشد قبول نمايد؛ آن برادر بت پرست هم در نزد خود فكر كرد و گفت : من كه از اين بت پرستى چيزى نفهميدم بروم در حجره تحتانى نزدت برادرم و با هم خدا را ستايش نماييم . پس او هم از حجره فوقانى بيرون آمده و عزم حجره تحتانى كرد. در بين پله ها به هم رسيدند. گزارش را براى همديگر نقل نمودند. در همان جا خطاب به عزرائيل رسيد كه : جان هر دو برادر را قبض كن . پس آنچه آن برادر خدا پرست عبادت نموده بود، در نامه عمل آن بت پرست نوشته شد و آنچه او معصيت نموده بود، در نامه عمل آن خداپرست نوشته شد.
حافظ فرمايد:
 

حكم مستورى و مستى همه بر خاتميت است   كس ندانست كه آخر به چه حالت برود
كلام على (عليه السلام ) در نهج البلاغه
فمن الايمان ما يكون ثابتا مستقرا فى القلوب و منه ما يكون عوارى بين القلوب و الصدور الى اءجل معلوم (749)يك ايمان ثابت در قلب و يك ايمانست عاريه بين قلب و سينه تا اءجل معلوم ، خدايا به محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) نويسنده و مومنين را از آن دسته قرار ده كه ايمانشان ثابت باشد.
همين شيطان كه همه كس او را لعنت مى كند ببين اوائل امرش چگونه بودن : حضرت امير (عليه السلام ) در خطبه قاصعه مى فرمايد شش هزار سال خدا را عبادت كرد، معلوم نشد كه از سالهاى دنياست يا از سالهاى آخرت ؛ يك سجده آن ملعون چهار هزار سال طول كشيد؛اءعوذ بالله من اعوجاج الطريق و سوء العاقبة ،درست تامل نما كه چه مى گويم ، يك سجده چهار هزار سال كه معلوم نيست از سالهاى دنيا باشد يا سالهاى آخرت كه هر روزى كاءلف سنة مما تعدون (750)بيچاره من و تو تا سرمان به مسجد و ما يصح السجود و ما يصح السجود عليه نرسيده ، فى الفور سر را بلند مى نماييم و طاقت تحمل گفتن يك ذكر كبير را در سجده نداريم . اين جور شد كه از صفوف ملائكه بيرون شد و مطرود و مردود درگاه حق تعالى شد.
در خبر است : آن شب كه پيغمبر به معراج تشريف برد و مراجعت فرمود، در صبحش شيطان خدمت آن حضرت مشرف شد و عرض كرد: يا رسول الله شب گذشته در معراج تشريف برديد، در آسمان چهارم طرف يسار بيت المعمور، منبرى بود شكسته و سوخته و به رو افتاده ، شناختيد كه آن منبر از كيست ؟ حضرت فرمودند از كيست ؟ عرض كرد: آن منبر از من بود. بالاى آن جلوس مى نمودم . ملائكه تماما از عبادت من تعجب مى نمودند. هر وقتى كه سبحه از دستم مى افتاد چندين هزار ملك بر مى خاستند و سبحه را به دست مى دادند و اعتقادم اين بود كه خداوند از من بهترى خلق نفرموده ؛ يك دفعه ديدم امر به عكس شد كه الان كسى از من بدتر در درگاه احديت نيست . يا محمد! مبادا به خودت غرور راه دهى چه آن كه از كارهاى الهى كسى آگاه نيست .
قصه راهب و حضرت عيسى (عليه السلام )
در بعضى از مجامع معتبره ، روايت شده كه : حضرت عيسى (عليه السلام ) روزى در صحرايى مى گذشت . به پاى صومعه يكى از رهبانان رسيد با او مشغول صحبت و سئوال و جواب شد. ناگاه جوانكى كه در ميان مردم به فسق و فجور و معصيت كارى مشهور بود، از آنجا عبور نمود. چون چشم آن جوان فاسق به حضرت عيسى (عليه السلام ) و آن عابد او فتاد، قوت از پيش رفت و به مكان خود ايستاد و عرض كرد: خدايا! من از اعمال خود كمال خجلت و شرمندگى را دارم ، حالا اگر عيسى مرا ببيند چه كنم و اگر مرا معاتب سازد چه چاره نمايم . چون چشم آن عابد بر آن جوان افتاد، سرش را به سوى آسمان بلند كرد، عرض نمود: خدايا مرا در قيامت با اين فاسق و فاجر محشور منما. خداوند به عيسى خطاب فرمود كه : چرا كه و بهشتى است به واسطه پشيمانى كه در او حاصل شد و تو جهنمى شدى به واسطه اين حالت غرور و نخوت و خود بينى كه از براى تو دست داد.
زنديق و صديق
در «بحار» روايت شده قضيه زنديق و صديق كه : زنديق و صديق داخل مسجد مى شوند؛ پس خارج مى شود زنديق صديق ، به واسطه بى وقع دانست عبادت خود را در جنب عبادات صديق و ندامت داشتن از اعمال سيئه خود و خارج مى شود صديق زنديق به جهت عجب و خود بينى .
مولف گويد: اى عزيزان من ! از اين مذكورات عبرت گرفته ، هميشه اوقات دعاى خود را اين قرار دهيد:اللهم اجعل عواقب اءمورنا خيرا و ارزقنا حسن الخاتمة بالمصطفى و المرتضى و ابنيهما و الفاطمة در بعضى از كتب ادعيه اين شعر است :
 
لى خمسة اءطفى بهم حر الجحيم الهاطمة   المصطفى و المرتضى و ابناهما و الفاطمة
از همه لشكرى كه در كربلا حاضر شده بودند از جانب يزيد و ابن زياد ملعون دو نفر عاقبت به خير شدند: يكى حُرّبن يزيد رياحى كه در صبح عاشورا خدمت امام حسين (عليه السلام ) مشرف شد و توبه نمود و امام هم توبه او را قبول فرمود و ديگرى آن جوانى نصرانى بود كه در عصر عاشورا در وقتى كه آن حضرت در گودى قتلگاه افتاده بود، از براى بريدن سر آن سرور آمد و بالاخره به درجه رفيعه اسلام و شهادت فائز گرديد. بلى ، توفيق رفيقى است به هر كس ندهندش .
و اين فرمايش اميرالمومنين (عليه السلام ) را به اَصبَغ بن نباته در نظر بگيرد: به خدايى كه جان على در دست اوست نخواهيد ديد آنچه را دوست داريد، تا كار به جايى رسد آب دهان به صورت يك ديگر بيندازيد و همديگر را دروغ گو بدانيد تا اينكه باقى نماند از شما يا از شيعيان ما مگر به قدر نمك طعام يا سرمه كه در چشم مى ريزند.
و نظر نما به فرمايش جناب ابى جعفر (عليه السلام ) كه در «انوار البهيه » مرحوم محدث قمى اين دو حديث شريف ذكر شده ، فرمودند: اى شيعه آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم )! شما بايد تصفيه بشويد مثل تصفيه سرمه در چشم ، كسى كه سرمه در چشم نمود در وقت كشيدن سرمه معلوم مى شود سرمه در چشم رفت ، اما وقت بيرون آمدن آن معلوم نمى شود؛ همچنين شما صبح مى نماييد به اعتقاد اينكه از اين شريعت هستيد، شام مى كنيد خارج شده ايد از شريعت و هم چنين شام مى كنيد به اين عقيده ، و صبح مى كنيد خارج شده ايد.(751) كسى كه حالش اين باشد، عزيز من ! چگونه مسرور است و لب او به خنده گشوده مى شود؟ مگر آنكه شراب محبت دنيا، فكر در عاقبت امر را از او گرفته باشد.
قضيه شنيدن اصبغ بن نباته ام من هو قانت اناء الليل را
در «بحارالانوار» مذكور است كه شبى اصبغ ابن نباته در خدمت اميرالمومنين از كوچه مى گذشتند. اصبغ بن نباته صدايى شنيد كه كسى تهجد مى نمايد و آيه اءم من هو قانت آناء الليل ساجدا(752)را در قنوت خود مى خواند. اصبغ به امير (عليه السلام ) عرض كرد: از بركت وجود مبارك امام ، عباد و زهاد بسيار شده . حضرت فرمودند: بلى اصبغ عرض ‍ كرد: مى خواستم بدانم و بشناسم صاحب اين قرائت و تلاوت و تهجد را. حضرت فرمود: همين متهجد، قاتل من است ؛ يعنى ابن ملجم مرادى است .و كان الملعون رجلا اءسمر اللون حسن الوجه تاليا لكتاب الله .
داستان مرحوم آقا باقر بهبهانى و فرمايش ايشان راجع به ظهور حضرت
در توقيع حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام ) به على بن الحسين - صدوق اول - در طى آن توقيع اين كلمات بود: به وصيت من عمل كن و امر كن شيعيان مرا كه آنها هم عمل كنند. بر تو باد به صبر و انتظار فرج ؛ زيرا كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمودند نت افضل اعمال امت من انتظار فرج است ، هميشه امت من در حزن مى باشند تا موقعى كه فرزند من ظاهر شود.(753) چشم به راه بودن و خواندن از خدا ظهور آن بزرگوار را محبوب لكن از ايراد و چون و چرا براى ظهور حضرت بايستى زبان را حفظ كرد. چنانچه در «معدن الاسرار» است كه به توسط ثقات از علماى اعلام از استاد الاساتيد آقا محمد باقر بن محمد اكمل البهبهانى -حشر هما الله مع السبع المثانى حكايت شده كه آن مرحوم فرمودند: در اول ورود به كربلاى معلا، مردم را موعظه مى نمودم . روزى در منبر حديث شريفى كه در «خرايج » راوندى است در طى بيانات ، بر لسانم جارى شده كه مضمون آن اين است كه چرا آن حضرت ظهور نمى كند، چه شما طاقت سلوك با او را نداريد زيرا كه لباس او درشت و خوراك او نان جو است . پس گفتم كه : از الطاف الهيه غيبت صاحب الزمان (عليه السلام ) است زيرا كه ما را قوت اطاعت وى نيست . پس اهل مجلس به يكديگر نگاه كردند و شروع كردند به نجوا گفتن كه اين مرد راضى نيست كه آن حضرت ظهور كند كه مبادا رياست از وى زايل شود و به حدى زمزمه در ميان ايشان شد كه من خائف شدم . از منبر فرود آمده به خانه رفتم و در راه بر روى مردمان بستم . پس بعد از ساعتى كسى دق الباب نمود. پس به عقب در آمدم گفتم : كيستى ! گفت : فلانم كه سجاده تو را به مسجد مى بردم . پس در را گشودم و او سجاده را از همان جا به صحن خانه انداخت و گفت : اى مرتد! برادر سجاده خود را كه در اين مدت به عبث اقتدا به تو كردم و عبادات خود را باطلا به جا آورديم . پس من سجاده را برداشتم و آن مرد رفت و من از خوف در را محكم بستم و متحير بنشستم . چون پاسى از شب گذشت دق الباب نمودند. من با خوف تمام عقب در رفتم و گفتم : كيستى ؟ ديدم همان سجاد بردار است كه با عذر تمام و الحاج مالا كلام اظهار عجز و معذرت و ذل و مسكنت مى نمايد و قسم هاى مغلظه به من مى دهد كه در راه بگشايم و من از خوف در را نمى گشودم تا آنقدر قسم ياد كرد و عجز نمود كه من يقين به صدق وى نمودم و در را گشودم . ناگاه ديدم بر سر قدم هاى من افتاد و پاهاى مرا بوسه مى دهد. پس به او گفتم : اى مرد مسلمان ! آن سجاده آوردن اولت و مرتد گفتن به من چه بود؟ و اين قدم بوسيدن تو چيست ؟ پس گفت : مرا ملامت مكن چون از نزد شما رفتم و نماز مغرب و عشا را به جا آوردم و خوابيدم ، در عالم خواب و رؤ يا ديدم كه حضرت صاحب الزمان ظهور فرموده . پس من با شتاب تمام خدمتش ‍ مشرف شدم ؛ به من فرمود: اى فلان ! اين عباى تو از مال فلان است و تو ندانسته و از ديگرى گرفته اى بايد به صاحبش رد كنى . پس عبا را به صاحب اصليش رد نمودم . پس فرمود كه : اين قباى تو از فلان شخص است و تو او را از ديگرى خريده اى بايد او را هم به صاحبش رد نمايى و همچنين تا تمام البسه مرا امر نمود كه به مردم دادم . پس شروع نمود از خانه و ظروف و فروش و مواشى و عقارات و ساير مخلفات من و از براى هر يك مالكى معين فرمود، به او رد نمودم . پس به من امر فرمود زنى كه در حباله تو مى باشد خواهر رضاعى تو است و تو ندانسته او را تزويج كرده اى او را هم بايد رد به اهلش نمايى . پس او را هم رد نمودم . پس پسرى دارم قاسم على نام ناگاه در آن اثنا پيدا شد و همين كه نظر آن حضرت بر او افتاد، فرمود كه : اين پسر نيز از همين زنت پيدا شده و ولد حرام خواهد بود، پس اين شمشير را بردار و گردن او را بزن . پس من در اين هنگام در غضب شدم ، گفتم : به خدا قسم كه تو سيد نيستى و از ذريه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيستى ؛ چه جاى آن كه صاحب الزمان باشى . و همين كه اين سخن را گفتم از خواب بيدار شدم . پس دانستم كه ما را قوت اطاعت و فرمان بردارى او نيست و صادق فرمايش جناب عالى بر من معلوم شد و از گفته خود پشيمانم ، مرا عفو فرماييد.
ايضا حكايت در اجتماع اهل نجف در خصوص ظهور حضرت
و نيز حكايت شده از مُوثّقين كه زمانى مقدسين بسيار، در نجف اشرف جمع شده بودند. پس روزى با يكديگر گفتند كه : آيا چه زمان خواهد بود كه مردمان بهتر از ما باشند؟ و نيكوتر از ما جمع شوند؟ پس اگر حديثى كه وارد شده كه اگر سيصد و سيزده نفر از مومنين بهم رسند، صاحب الزمان (عليه السلام ) ظهور مى كند راست باشد بايد در اين زمان ظهور كند؛ زيرا كه آنچه در رُبع مسكن از صلحا بهم مى رسند و خود را به مرتبه اى مى رساند كه از دنيا مى گذرند، دست از اوطان خود برداشته به مجاورت ارض اقدس ‍ كربلاى معلا مى آيند. و هر كسى كه بسيار زاهد باشد به مرتبه اى كه از آب شيرين و فواكه و مانند اينها نيز گذشته باشند، دست از مجاورت كربلا برداشته به نجف اشرف مجاورت مى جويد. پس نتيجه مذكورات اين مى شود كه آنچه از صلحا كه الان در نجف اشرف هستند، زبده صلحاى ربع مسكون مى باشند و صلحايى كه در نجف اشرف امروز هستند زياده از سيصد و سيزده نفر هستند. اگر آن حديث راست بود البته مى بايست صاحب الزمان ظهور كند. پس از تفكر و تعارض بسيار، بناى امر را بر اين گذاشتند كه از ميان همه مومنين يك نفر را كه از همه زاهدتر و مسلم در نزد جميع آنها بوده باشد، انتخاب نموده بيرون بفرستد. پس همه مومنين را جمع نموده دو قسمت كردند؛ يك قسم را كه قسم ديگر اعتراف به اءفضليت ايشان نموده و نگاه داشتند و قسم ديگر را رها كردند. و به همين منوال انتخاب كردند تا يك نفر را نگاه داشتند كه به اقرار همه اءفضل از همه آنها بود. پس او را با توكل تمام بيرون محوطه نجف اشرف نمودند در وادى السلام شايد استكشاف اين سر را بنمايد كه چرا امام زمان ظهور نمى فرمايد؟ پس آن شخص بيرون رفت و بعد از مدتى برگشت به سوى رفقاى خود و گفت : همين كه اندكى از نجف اشرف بيرون شدم ، سواد شهرى به نظرم آمد و پيش رفم تا داخل آن شهر شدم . پس از كسى سوال نمودم كه : اين شهر را چه نام است ؟ گفت : اين شهر صاحب الزمان است . پس خانه آن حضرت را از او سوال نمودم و با شعف تمام ، خود را به در خانه آن حضرت رسانيدم و دق الباب نمودم . يكى از ملازمان حضرتش ‍ بيرون آمده گفتم خدمت آن حضرت مى خواهم مشرف شوم . پس آن مرد رفت و برگشت و گفت كه : امام فرموده اند كه دختر باكره از فلان شخص كه نامش فوق تمام بزرگان اين شهر است به عقد تو در آورده ام ؛ پس تو امشب برو به خانه آن شخص توقف نما و فردا به نزد ما بيا. پس من خانه آن شخص ‍ را پرسيدم و پيدا نمودم و به منزل او رفتم و پيغام آن حضرت را به او رسانيدم و او قبول نموده و بناى زفاف از براى من گذاشتند. و چون شب شد، عروس را به حجله در آوردند. همين كه خواستم به او دستى برسانم ، آواز كوس حرب ناگاه به گوش رسيد. پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: حضرت صاحب الزمان (عليه السلام ) خروج مى كند. پس من با خود گفتم : ايشان بروند من نيز از دنبال ايشان خواهم رفت . در همين فكر و خيال بودم كه قاصد آن حضرت رسيد كه : بسم الله ما ظهور كرديم بيا با ما تا به جهاد اعدا برويم . من گفتم : عرض مرا به آن حضرت برسان و بگو كه ايشان تشريف ببرند، من نيز از عقب ايشان خواهم آمد. قاصد رفت و به زودى برگشت و گفت كه : حضرت مى فرمايد فورا بايد بيايى . من گفتم : اگر چه چنين فرموده ولى من الحال نخواهم آمد. چون اين حرف را زدم ناگاه خود را در همان صحراى نجف ديدم كه نه شبى بود و نه شهرى و نه عروسى و نه اطاقى ، پس دانستم كه حال كشف بوده است نه شهود و فهميدم كه ما را قوه اطاعت آن حضرت نيست . و قريب به همين نقل و حكايت را فاضل قزوينى آخوند ملا على - نور الله مرقد - در كتاب «معدن الاسرار» خود نقل نموده است .
حكايت مير فندرسكى با كفار
فاضل نراقى در كتاب «خزائن » خود نقل نموده كه : مير ابوالقاسم فندرسكى در ايام سياحت خود به يكى از ولايات كفار رسيد با اهل آنجا از هر نوع مخالطه و گفتگو نمود. روزى جمعى از اهل آن ولايت گفتند: از جمله امورى كه دلالت بر حقيقت مذهب ما و بطلان مذهب شما مى كند آن است كه معابد و كليساى ما كه قريب به دو هزار سال است بنا شده مطلقا اثر خرابى و سستى در آنها راه نيافته و اكثر مساجد شما به صد سال باقى نمى ماند و خراب مى شود و نظر به اينكه حقيقت هر چيزى حافظ آن است ، پس مذهب ما بر حق است . سيد در جواب فرمودند كه : بقاى معابد شما و خراب شدن معابد ما نه به اين سبب است ، بلكه به جهت آن است كه نظر به اينكه در مساجد ما عبادات صحيحه به جا آورده مى شود و طاعت پروردگار در آنجا مى شود و نام آفريدگار عظيم در آنجا مذكور مى شود، بناء طاقت احتمال را ندارد، به اين جهت خراب مى شود؛ اما معابد شما نظر به اينكه از اينها خالى است و بعضى از اعمال فاسده در آن ها به عمل مى آيد، به اين جهت فتورى در آنها بهم نمى رسد. و اگر عبادات ما و نام پروردگار در معابد شما برده شود تاب تحمل آنرا ندارند و خراب مى شوند. گفتند: امتحان اين امرى است سهل ، تو بيا و داخل در معابد ما شو و در آنجا به طريق خود عبادتى كن تا صدق ما و كذب تو معلوم شود. سيد قبول نمود. پس توكل بر پروردگار خود نموده و استمداد از ارواح طيبه اءجداد طاهرين خود جسته وضوء ساخته و رفت در كنيسه اعظم ايشان كه در نهايت استحكام و متانت ساخته بودند و قريب به دو هزار سال بود كه مطلقا اثر سستى و خرابى و فتور در آن بهم نرسيده بود و جمعى كثير از اهل آن ولايت به نظاره حاضر شدند و سيد بعد از داخل شدن ، اذان و اقامه گفته مشغول به نماز شد و بعد از نيت به يك مرتبه دو دست را به جهت تكبيرة الاحرام بلند كرد و به آواز بلند گفت : الله اكبر و از كنيسه بيرون دويد. فى الفور سقف كنيسه فرود آمده و ديوارهاى آن بهم ريخت .(754)
موعظه
بدان اى جان برادر كه نظر به اخبار كثيره اى كه بيايد زمانى كه معروف در ميان آنها، منكر آثار و لوازم نيات و اءعمال ما هم به عكس و وارونه باشد. و چه مناسب است اين حكايت با حالت ما اءهل زمان :
فاضل نراقى در كتاب «طاقديس » مرقوم نموده كه : روزى روستايى وارد شهر شدند. چون چشم او به مناره شهر افتاد متحير شد كه : آيا اين چه چيز است ؟ گاهى با خود مى گفت : البته اين چاهى است كه از نو كنده اند و به جهت خشكانيدن او را به آسمان وارونه كرده اند. در حال تحير او، رندى را گذار بروى افتاد. روستايى از او سوال كرد كه : اين چه چيز است ؟ آن رند در جواب او گفت : اين نردبان آسمان است ؛ روزى اهل شهر از اين به زير مى آيد و عبادت و طاعتشان نيز از اين بالا مى رود. آن روستايى بيچاره گفت : اى كاش ما هم در ده يك نردبان آسمانى داشتيم كه عبادات ما از آن بالا مى رفت و روزى ما به زير مى آمد. آن رند فرصت را غنيمت شمرده گفت : تخم او را بگير و ببر در ده و بكار تا بلند شود. روستايى گفت : نمى دانم تخم او را از چه كس بگيرم ؟ آن رند گفت : من دارم ، پس مبلغى از او گرفت و قدرى تخم زردك به او داد. روستايى خوشنود شده و معاودت كرد به ده خود و آن تخم را در مكان نيكويى در ساعت نيكى كشت نمود. چون مدتى بگذشت ديد نموى ندارد. روزى پاى او را كند. ديد شكل آن شكل مناره است ولكن به زمين فرو شده ! پس دو دست بر سر خود زد و گفت : صد حيف كه من اين تخم را وارونه كشت كردم !
بيت
 
اى دريغا تخم وارون كاشتيم   حاصل وارون از آن برداشتيم (755)
پس چنين است تخم جميع اعمال ما كه بر عكس است ؛ و يا چگونه مثمر ثمر خواهد شد؟ مگر ندامت و پشيمانى ميوه ندارد.
 
خرما نتوان خورد از اين خار كه كشتيم   ديبا نتوان بافت از اين پشم كه رشتيم
چيز خواستن مردى از مامون عباسى
در «زهر الربيع » نقل شده كه : در خبر است مردى آمد نزد مامون گفت : يا اميرالمومنين مردى هستم از عرب . مامون گفت : عجب نيست . آن مرد گفت : اراده حج دارم . مامون گفت : در جلو خود راه باز است . عرب گفت : نفقه مرا نيست . مامون گفت : واجب از تو ساقط شد. عرب گفت : من آمده ام براى آنكه از تو چيزى بگيرم ، نه براى سوال مسئله . مامون خنديد. امر كرد چيزى به او دادند.(756)
غزل صغير اصفهانى براى توسل
 
نيست بازار جهان را به از اين سودايى   كه دهى جان پى هم همصحبتى دانايى
دوش پروانه چه مى گفت به پيرامن شمع   سوزم اندر طلب صحبت روشن رايى
رفرف عشق بنازم كه برد عاشق را   تا به جايى كه نباشد دگر آنجا جايى
بايدت خون جگر خورد به ياد لب يار   نيست بر خوان محبت به از اين حلوايى
پاى لرزان ، دل حيران ، ره پرچين ، شب تار   دست گيرد، مگر از كوردلان بينايى
راستى كج روى چرخ فزون گشت كجاست   دست اختر شكنى ؟ پاى فلك فرسايى
دست بيداد جهان ساخته ويران بايد   پا گذارد به ميان عدل جهان آرايى
شادمان باش صغيرا كه خديوى عادل   باز طرح افكند از عدل رخ زيبايى (757)