علويه
با مجوسى
و نيز عالم فاضل متبحر بصير سيد محمد اشرف بن سيد عبدالحبيب بن
عالم جليل مير سيد احمد بن سيد زين العابدين عاملى اصفهانى در كتاب
«فضايل السادات » كه براى شاه سلطان حسين صفوى نوشته و تاريخ اتمام آن
سنه 1106 است از بعضى كتب معتبره نقل كرده كه : در شهر بصره زن علويه
فقيره اى بود و چهار دختر نيك اختر داشت كه از غايت افلاس ، همه بى غذا
از سوء القضا ملبس به لباس برهنگى و گرسنگى بودند. ايام عيد رسيد. از
آن ماتم زدگان ، دخترك سعيده صغيره او گريست . از غايت اضطرار آرزومندى
و نياز به مادر گفت : آيا گمان دارى كه ما، در اين عيد از نان جوى
توانيم سير شد؟ مادر گريست از غايت اضطرار از خانه بيرون آمد كه براى
آنها تحصيل نانى كند و رفت به منزل قاضى بصره ابوالحسين بصرى و گفت :
اى قاضى ! من علويه اى فقيرم و چهار دختر جوان عريان دارم ، اين ايام
ايام اجراى صدقات است ، نظرى در امر ما كن و برسان به ما از بيت المال
يا از وجوه بر آن قدرى كه دفع شود عسرت ما كه در روز قيامت سوال كرده
خواهى شد اگر حقوق ما اهل بيت را به عقوق مبدل نمايى . قاضى از روى
محبت به او گفت : فردا بيا نزد من به خوشى و نيكويى تو را روانه خواهم
كرد. چون علويه برگشت ، يكى از آن دخترها گفت : اى مادر! اگر قاضى به
تو چند درهم نقره بدهد، براى من چه خواهى خريد؟ مادر گفت : چه مى خواهى
؟ گفت : قدرى پنبه مى خواهم ريسمان كرده پيراهن كنم . دختر ديگر گفت :
از آن وقت كه پدرم فوت كرده آرزوى نان بازار دارم . دختر صغيره گفت :
من يك قرص نان درست مى خواهم . بامداد ديگر مادر نزد قاضى رفت و در
گوشه اى نشست تا مردم متفرق شدند. گفت : اى قاضى ! من آن زن علويه ام
كه ديروز آمدم و وعده احسان به ما كردى . قاضى بانگ بر او زد و امر كرد
غلامان خود را كه علويه را بيرون كنيد. سيده بيرون آمد گريان و نالان و
دل شكسته و خاطر حزين . با آه حسرت به زبان فصيح و صوت مليح مى گفت :
چه بگويم با فاطمه دختر كوچك و با زينب دختر بزرگ خود كه به اميدى در
انتظار منند؟ به چه رويى برگردم به سوى ايشان ؟ و گفت :اللهم
لا تخيب ظنى فانى رفعت اليك قصتى و منك سئلت حاجتى انك على كل شى ء
قدير؛يعنى : اى خدا من ! نا اميد مگردان اميد مرا بدرستى كه باز
گفتم به تو قصه خود را و طلب كردم از تو حاجت خويش را و تو بر همه
چيز قادر و توانايى . در اين حال «سيدوك » مجوسى مست و لايعقل سواره به
او برخورد و صداى گريه و ناله سيده را شنيد. در عالم سمتى گمان كرد كه
آن زن تغنى و سرود مى خواند. مجوسى گفت : چه خوش است صوت تو و چه
دردناكست قلب تو! چه مى شود ترا؟ علويه گمان كرد كه او هوشيار و
مسلمانست احوال خود را براى او گفت . مجوسى به غلامان خود امر كرد كه
سيده را به منزل بردند و صندوقى براى سيده داد كه در آن چهارصد اشرفى و
پنج دست لباس بود. به علويه گفت : اين براى تو و دختران توست . سيده به
او دعا كرد و فرحناك به سوى دختران خود برگشت . چون دختران ديدند،
مجوسى را دعا كردند و گفتند: اى كسى كه حق نعمت و احسان بر ما دارى ،
خداوند در قصرهاى بهشت ساكنت گرداند و عطا كند تو را فوز و رضوان و
خدمتكار تو گرداند حور و عِلْمان و بگرداند تو را از اولياء و محبين
رحمان . در همان شب قاضى در خواب ديد كه داخل شد در فضاى بوستان بى
نظيرى كه در او قصرهاى دلكش است . خواست داخل آن قصور شود، رضوان و
حاجب مانع شدند. قاضى سبب پرسيد. رضوان فرمود: اين از آن تو بود اگر به
نيكويى رفتار كرده بودى با سيده و ليكن از تو گرفته شد و داده شد به
سيدوك مجوسى . پس قاضى ترسان و هراسان از خواب بيدار شد. فورا سوار شد
و آمد در منزل «سيدوك » و داخل شد بر او. گفت : چه عمل نيك در اين ايام
كردى ؟ سيدوك جواب داد: هفت روز است كه مستم از آنچه مى گويى خبرى
ندارم كه كارى كرده باشم . قاضى گفت : نه چنانست كه مى گويى ، فكر و
تامل كن . غلامان گفتند: تو به آن زن سيده در اين ايام چهارصد اشرفى و
پنج دست لباس دادى . قاضى گفت : مى فروشى ثواب اين عمل خير را به ده
هزار اشرفى . مجوسى گفت : چه باعث شده تو را بر اين معامله . گفت :
چنين و چنان در خواب ديدم . مجوسى گفت : هر عمل مقبولى گرانبهاست .
اكنون كه دانستم كه عمل من مقبول شده ، مرا امكان فروش آن نيست . دست
خود را دراز كن كه من شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و رسالت محمد (صلى
الله عليه و آله و سلم ). پس شهادتين گفت و اسلامش نيكو شد و علويه را
طلبيد و نصف مالش را به او داد.
نظر قهرى نمودن ميرفندرسكى به ميرداماد
نقل از جنة العاليه نهاوندى
معروف است كه ميرابوالقاسم فندرسكى عليه الرحمه در زمان ثالث
المعلمين آميرزا محمد باقر داماد - قدس الله روحه - وارد شهر اصفهان شد
و در يكى از مقابر تخت فولاد منزل گرفت و كسى او را نمى شناخت و معرفت
به حالش نداشت . تا آنكه مرحوم شيخ بهائى ، زادالله بهائه فى الجنان ،
به واسطه كثرت ترددش در تخت فولاد، فى الجمله معرفتى به حال ميرفندرسكى
حاصل نمودند و دانست كه او از علماء عاملين و عرفاى شامخين است . تا
آنكه روزى بهائى از براى استفاده از محضر ملائك منظر ميرداماد وارد شده
، مى بيند مير برو در افتاده و حالتى به او دست داده كه نزديك است روح
از بدنش مفارقت كند و تلامذه و اصحاب تماما حيران و سرگردان به دور آن
جناب حلقه ماتم زده و صداى ناله و شيون از خانواده و اهالى ميرداماد
مسامع ساكنين سبع و شداد را پر نموده . شيخ از ديدن آن منظره مضطرب شد.
از يكى از اصحاب ميرداماد سوال كرد: ميرزا چه شده ؟ او عرض كرد: نمى
دانم جز اينكه قبل از انعقاد مجلس ، سيدى آمد و بر مير سلام نمود.
نگاهى از روى تعجب به ايشان نمود و از مجلس بيرون رفت . شيخ به فراست
دريافت كه ميرفندرسكى بوده . پس از لباس و اوصاف ظاهرى آن نيكو اساس
سوال نمود. آن شخص توضيح وضع لباس و هياءت سيد را داد. شيخ قطع پيدا
كرد كه همان ميرفندرسكى بوده . پس به سرعت راه تخت فولاد را پيش گرفته
، شرفياب خدمت مير شد. عرض كرد: با آقا مير محمد باقر چه كرده ايد كه
نزديك است از اين نشئه منتقل شود؟ فرمود: من شنيده بودم كه ايشان اغلب
بياناتش از غضب پروردگار است ، از رحمت حق چيزى عنوان نمى كند. خواستم
فى الجمله از آثار غضب به او بچشانم تا از اين طريقه باز ماند لذا از
روى قهر نظرى بر او انداختم ، حالش به اين كيفيت شد كه ديدى . شيخ
استدعاى برداشتن نظر قهر را از ايشان مى كند ميرفندرسكى اجابت نموده ،
نظر قهر از مير داماد بر مى دارد. پس آن جناب به حالت اوليه از صحت و
سلامت باز مى گردد.(471)
قضيه شيخ الرئيس با بهمنيار
و هم در آن كتاب است بهمنيار كه خود يكى از فضلاء و حكماى آن
عصر بود طوق ارادت شيخ را در گردن انداخته بود و به شاگردى او خود را
مفتخر ساخته ، روزى به شيخ الرئيس گفت : شما چرا ادعاى نبوت نمى كنيد؟
و اگر اين دعوى را كنيد فقط اهل علم انكار مى كنند و بديهى است كه
علماى اين عصر را با شما قدرت و قوه مناظره و مجادله نيست . شيخ فرمود:
جواب تو را وقت ديگرى خواهم داد. مدتى گذشت تا شبى كه هر دو در همدان
در حجره خوابيده بودند. فصل زمستان ، هواى سرد همدان معروف است . وقت
سحر موذن بر ماءذنه مسجد بر آمده و مشغول ثناى حق و نعمت حضرت خاتم
النبيين گرديد. شيخ در آن هنگام به بهمنيار فرمود: من تشنه ام . برخيز
از بيرون حجره آب برايم بياور. بهمنيار به علت سرما عذر آورد و گفت :
اكنون وقت نوشيدن آب نيست كه تازه از خواب بيدار شده ايد؛ آب سرد در
اين وقت مضر است براى عروق و اءعصاب . شيخ فرمود: طبيب وحيد عصر منم .
تو مرا از نوشيدن آب منع مى كنى و حال اينكه ضرورت اقتضاء دارد.
بهمنيار گفت : اكنون من در ميان بستر، عرق مجامع بدنم را فرا گرفته ،
اگر به اين حال بيرون بروم ، هوا در مسامات بدنم نفوذ كرده مريض مى شوم
. شيخ فرمود: اين جواب اعتراض توست كه چرا دعوى نبوت نمى كنم ؟ بدانكه
پيغمبر آن كس است كه اكنون چهارصد سال از بعثتش مى گذرد، نفس او چنان
تاثير داشته كه وقت سحر با شدت سرما بالاى گلدسته نعت او مى كنند. نه
مثل منى كه هنوز زنده و نزد تو حاضر و تو هم از خواص اصحاب منى ؛ امر
مى كنم شربت آبى به من بده ، آنقدر تاءثير نفس ندارم كه تو با اين
خصوصيت كه با من دارى ، اجابت امر من كنى . پس چگونه ادعاى پيغمبرى
نمايم ؟
مكتوبى از يكى از برادران دينى در جنة العاليه
من عبدالله الى اءخوانى المومنين
شرط خروج از زمره خاسرين به نصل كلام رب العالمين ايمان و عمل صالح و
تواصى به حق و صبر است . پس به مجرد اينكه شخص ايمان آورد و عمل شايسته
كند، كافى نيست . تا آن زمان كه غمخوارى ديگر برادران مومن كند و ايشان
را بر همانچه خود بر آنست از ايمان و عمل صالح وا دارد. و گمان نبرد كه
اگر ارشاد ايشان نكند و آنها را به طريق سلامت راهنمايى ننمايد، او خود
سالم ماند. براى اينكه همه به هم وابسته اند همچون اعضاى جسد واحده و
اثر بعضى به بعضى بالضروره واصل است . چنانچه اگر عضوى دردناك باشد،
ساير اعضاى بدان سبب متغير گردد و از اعتدال بيرون بود و اندام را تمام
تب گيرد.
رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اين باب مثلى زده :قال
المداهن فى حدود الله و الواقع فيها مثل قوم سهموا سفينة فصار بعضهم فى
اسفلها و صار بعضهم فى اعلاها فتاءذوا به فاضروا فجعل واحد فاسا ينفرفى
اسفلها فاتوه فقالوا مالك قال تاذيتم بى ولاد بدلى من الماء فان اخذوا
على يديه انجوه و نجوا انفسهم و ان تركوه اهلكوه و اهلكوا انفسهم
يعنى : «مثل كسى كه سهل انگارى كند در اقامه حدود خداى عزوجل و مرتكب
معصيت را منع نكند مثل جماعتيست كه به شركت در كشتى نشينند. بعضى را
جاى در طبقه زيرين كشتى باشد و بعضى را در طبقه بالا. و ايشان را ضرر و
اذيت باشد. چه آنكس را كه جاى در طبقه زيرين است به خاطر افتد و تبرى
بردارد و بخواهد كه كشتى را سوراخ كند، براى اينكه آب بردارد. اهل طبقه
بالا نبايد بگذارند اين عمل را انجام دهد كه موجب ضرر ايشانست . اگر او
را باز دارند، خود زنده مانند و او هم زنده ماند و اگر واگذارند تا
كشتى را سوراخ كند آب داخل كشتى شده اعلا و اسفل همه غرق شوند».
اكنون در مقام تطبيق اين مثل ، اهل طبقه بالا اهل علمند و اهل طبقه
زيرين اهل جهلند. و احتياج طبقه زيرين به آب دانش كه حيات دل به آنست
ثابت است . اگر اهل جهل مزاحم اهل علم شوند به تعلم به مقتضى
فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون
(472)اگر چه اسباب اذيت اهل علم باشند كه وقت
خود را صرف گفت و شنيد با آنها كنند و ارشاد ايشان نمايند، اولى است به
حال فريقين تا اينكه اهل علم براى تن آسانى خود جهال را به حال خود
واگذارند تا خود آنها انديشه ها كنند و آرا و عقايد به هوا و ظن خود
مقرر دارند و بكار بندند. زود باشد كه آراى باطله و عقايد و روشهاى
نامستقيم در ارض انتشار يابد و كار جهان به آن بگردد. آنگاه اهل جهل
هلاك شوند. چنانچه ظاهر است و اءهل علم نيز هلاك گردند به دو سبب : يكى
آنكه چون جهل غالب شود عالم را فرو گيرد و عالم را از علم خود بلغزاند
و جاهل سازد؛ همچون رودخانه اى كه چون آبش طغيان كند فيل را بلغزاند.
دوم آنكه عالم به علم خود كار نتواند كرد و كمال نفس در علم و عمل است
و رونق و نمو به عمل است . كار او خام و ابتر بماند و به غايت خود
نرسد؛ همچون درودگرى كه ميخ و چوب نيابد هرگز درى نسازد و تخته اى
نتراشد. از او تا آنكس كه درودگرى نداند فرقى نباشد. پس وظيفه اخوان
الهيين كه رغبت به تجديد دين و احياى سنن سابقين دارند آنست كه دست از
تواصى به حق و صبر برندارند تا به مقدارى كه بتوانند صحايف تعليم و
تعلم منشور دارند و مجالس اخوان را از مذاكره علم نافع و موعظه حسنه
خالى نگذارند؛ به شرط محافظت بر طريقه سلف و آن اجتماع است خالى از
جدال و مراء و محافظت است بر وقار و تودد.(473)
شرح حال مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى تبريزى ملكى
نظر به اينكه حضرت حجة الاسلام مرحوم حاج ميرزا جواد آقاى ملكى
تبريزى صاحب كتاب «مراقبات السنه » و «اسرار الصواة » و «لقاء الله »،
استاد حقير بودند. لازم دانسته شد شمه اى مختصر از حالالت ايشان را ذكر
نمايم .
در اوائل مشروطه چون اختلاف بين مردم ايجاد شده بود ايشان صلاح خود را
در توقف تبريز نديدند لذا به قم آمدند. مرحوم حجة الاسلام آقاى شيخ
مهدى حكمى قمى مى فرمودند: از ثمره مشروطه كه خدا به ما اعطا فرمود،
اين بود كه وسيله شد حاج ميرزا جواد آقا در قم ساكن شود. ايشان بسيار
محيط به اخبار بودند همچنين در فقاحت ؛ زيرا حقير كتاب غاية القصوايى
داشتم ايشان حاشيه بر آن نوشته و حضرت آية الله العظمى آقاى آقا شيخ
ابوالقاسم قمى و حجة الاسلام جناب آقاى آقا سيد محمد تقى - طاب الله
ثراهما - هر وقت در مساءله اى مسائل فقيه توقف داشتند با ايشان مذاكره
مى كردند. ليكن جناب ايشان به خيال مرجع تقليد شدن نبود. در هر صورت
بسيار جديت داشتند به رفتن زيارت حضرت معصومه عليها السلام . با داشتن
مرض قلب همه روزه به حرم مشرف مى شدند. و در مقام رضا و تسليم گويا از
خود اراده اى نداشت . سراپا تسليم اراده خداى تعالى بود. جوانى داشت به
نام آقا ميرزا على آقا كه به مرض وبا درگذشت و آن جوان بسيار دانشمند و
در علم و عمل سرآمد اقران خود بود. ليكن حقير روز فوت او نتوانستم بروم
. روز ديگر كه رفتم ديدم آقاى ملكى رضوان الله عليه نشسته و چشمها به
گودى فرو رفته . مردم مى آمدند و ايشان را تسليت مى گفتند ولى ايشان
مشغول به ذكر خدا بود و زبانش به حمد خدا گويا بود. در اواخر عمر هفت
سال از خانه بيرون نيامد مگر قبل از اذان صبح كه در بالاى سر حضرت
معصومه عليها السلام نماز صبح را بجماعت بجا مى آوردند. بعد از نماز
ايشان ، مرحوم آقا شيخ ابراهيم ترك معروف به «صاحب الزمانى » ايستاده
موعظه مى كرد. اگر يكى از شاگردانشان يا از دوستان به مرضى مبتلا مى
شد، ايشان از حرم به منزل آن شخص رفته و بالاى سر مريض مى نشست و هفت
حمد مى خواندند و به خانه مراجعت مى كردند. و همه روزه اول آفتاب ،
حقير و ساير شاگردان ايشان در منزلشان جمع مى شديم و آن جناب ما را به
كلمات آتشين خود موعظه مى فرمود؛ به طورى كه صداى گريه و ضجه از اهل
مجلس بلند مى شد. معصوم عليها السلام فرمود: موعظه چون از قلب بيرون
آيد داخل قلب مى شود و اگر مجرد زبان شد از گوش تجاوز نمى كند. مواعظ
ايشان طاب ثراه چنان بود كه گويى آتش در دل جُلَساء مشتعل مى نمود.
چنان بود كه گويا انسان را از اين نشئه خارج و به عالم ديگرى داخل مى
كند ولى چون از مجلس ايشان خارج مى شديم با هر يك از مجلسيان آن مرحوم
تماس مى گرفتم ، باز همان حالت غفلت در او باز گشت كرده بود. از بعد
ايشان پيوسته آرزوى يك چنين مجلسى را دارم و بدست نمى آورم . و اما
عادت شبهاى ايشان چنين بود كه به مهمانى و غير ميهمانى نمى رفت و پس از
اداى فرائض و نوافل ، استراحت مى فرمود و دل دل شب در مناجات با قاضى
الحاجات حالاتى داشتند كه وصفش به قلم راست نيايد؛ از جمله حالات شب
ايشان مانند ديوانه و عاشق لقاى حق بودند به طورى كه توان گفت آن
بزرگوار پيروى از مولاى خود اميرالمومنين مى نمود در درك كردن طلوع
فجر؛ (چنانكه در كتاب كبريت احمر به روايت بيت الاحزان موقعى كه حضرت
على (عليه السلام ) را از مسجد به خانه مى بردند، صبح دميده بود.
فرمود: روى مرا به مشرق كنيد. فرمود: «والصبح اذا تنفس » اى صبح تو
شاهد و گواهى و از تو شهادت خواهم خواست كه از بدايت امر كه با رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نماز خواندم مرا تا امروز خفته
نيافتى و هميشه تفحص از تو مى كردم ؛(474))
و از فرمايشات مرحوم ملكى رحمة الله عليه اين بود كه فرمودند: در مجلس
استادم جناب آخوند ملا حسينقلى همدانى مذاكره حب جاه شد. من عرض كردم :
بحمدالله من حب جاه ندارم . رو كرد به مرحوم حاج شيخ كاظم و فرمود:
ببين ميرزا جواد چه مى گويد؟ اين مطلب گذشت تا موقعى كه عده اى از ملكى
هاى تبريز آمدند به زيارت كربلا. بر من ظاهر شد كه معاشرتم با آنها همه
ناشى از حب جاه است . اين گونه بود فرمايشات ايشان كه موثر واقع مى شد.
حقير در شبى از شبهاى ماه رمضان براى كارى بيرون شهر رفته بودم ، ديدم
عده اى از جوانها و چند نفر هم از اهل علم براى تفريح و گردش بيرون
رفته بودند. اين منظره بر من ناگوار آمد. روزش پس از نماز ظهر و عصر و
خاتمه فرمايشات ايشان ، به عادت همه روز در ايوان مدرسه فيضيه ، حقير
ذكر مصيبت مى كردم . آنروز قبل از ذكر مصيبت ، قضيه شب گذشته را عنوان
كردم به اين نحو كه چرا بايد ماهى كه فرمودند:
دعيتم الى ضيافة الله كه روزش بهترين روزها و شبش بهترين شبها.
نفسها در آن ثواب تسبيح دارد. خواب در آن عبادت است .(475)
آنروز گذشت . صبح روز ديگر در مسجد بالاسر پس از نماز خواستم سوالى از
ايشان بكنم ، تا چشم شريفش به من افتاد، مرا در معرض عتاب در آورده
فرمود: ديدى روز قبل چه كردى ؟ در حضور اشخاص مختلفه از عوام و غيره ،
چرا بايد به اين نحو اسم اهل علم و علما را ببرى ؟ مگر تفريح غير مشروع
است كه بايد علما منبر بروند و به اهل علم مطالبى را بگويند كه ممكن
است به نحو ديگرى به آنها بگويند. سرم به زير افتاد. عرض كردم : خطا
رفتم اكنون بفرماييد چه بايدم كرد؟ فرمود برو منبر و بگو من خطا كردم .
ولى براى من مشكل اظهار كنم خطاى خود را وليكن در ذهنم بود. تا يك روز
آقا شيخ ابراهيم ترك زير بغل مرا گرفت و گفت : تو بايد امروز منبر بروى
به جاى من و به سختى مرا بلند كرد. رفتم منبر. فرمايش آن مرحوم به يادم
آمد. گفتم : در آن روز كه گفتم چرا بايد اهل علم در ماه رمضان به تفريح
بروند، من خطا كردم چيزى از اهل علم نديدم . ذكر مصيبت كرده فرود آمدم
. آقا شيخ ابراهيم رفت با آن مرحوم مصافحه كند، فرمود: ديدى فلانى چه
كرد؟ اين ثمره رياضتها و خدمت و بيدارى در اسحار است كه باعث مى شود كه
وقت ارتحال از اين عالم با توجه به او جل شاءنه جان تسليم نمايد. و
زنان در ذكر او باشد و از اين عالم برود. در مرض موت ايشان دو روزى در
مسجد جمكران بودم . سراغ حقير را گرفته بودند. پس از مراجعت رفتم
حضورشان . ديدم تكيه داده و خاك تيمم خواستند. نزد ايشان نشسته بودم .
پس از تيمم شروع به نماز و دست خود را بلند نمود براى تكبير، در وسط
تكبير تسليم نمودند و بقيه تكبير را در آن عالم گفتند. چشمهاى ايشان را
بسته و پايشان را رو به قبله كشيدم .لمثل هذا
فليعمل العاملون
(476)بندگى و اطاعت خدا براى اين ساعت است .
خداوند را قسم مى دهيم به عزت محمد و آل محمد - صلواة الله عليهم
اجمعين - كه آن ساعت را بر ما مبارك فرمايد و زبان ما را به ذكر خود و
اوليائش گويا گرداند و ما را در پناه عصمت خود از فريب عجوزه دنيا حفظ
فرمايد كه مولا اميرالمومنين (عليه السلام ) فرمود: دنيا مانند عروس
آرايش كرده است ، از كلمات آن مرحوم است در اسرار الصلوة
فيالله من هذا الخطب الفظيع
(477)بايد پناه به خدا برد از اين مصيبت بزرگ كه
شيطان تدليس مى كند بر اهل علم كه مطالعه اين علوم مرسومه افضل است از
استغفار در سحر و خلوت با خداوند عزيز جبار. و حال اينكه ممكن نيست
صحيح نمودن قصد شرعى براى تحصيل علوم رسمى يا اينكه بسيار مشكل است .
علمى كه انسان را وادار نكند به شب زنده دارى و تهجد و مناجات و
استغفار در سحور كه رويه مومنين است كه و
بالاسحار هم يستغفرون نورى براى آن علم نيت و ثمره اى از تحصيلش
حاصل نخواهد شد. در اينجا اشاره به پاره اى از اخبار مى شود. از جمله
روايتى از جناب صادق (عليه السلام ) نقل شده كه مى فرمايد علم ملازم
خشيت است و ممكن نيست صاحب خشيت ترك كند تهجد و فزع به حق تعالى جل
شانه را، مرحوم آخوند ملا حسينقلى - طاب ثراه - ما را وصيت مى نمود كه
: التجا به خدا آوريم و تضرع كنيم به سوى او زمانى كه متحير شديم در
مطالب علميه . و ما تجربه نموديم اين معنى را كه دعا و تضرع اسباب
تحصيل علم است ؛ چنانكه در بعضى از اخبار تصريح شده كه
ليس العلم بكثره التعليم انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يردالله اءن
يهديه
(478)تهجد قلب را نورانى مى كند و نور را در قلب
مومن ثابت مى دارد.
ترام العز ثم تنام ليلا |
|
يغوص البحر من طلب اللآلى |
اين اشعار از شهيد اول است
عظمت مصيبة عبدك المسكين |
|
فى نومه من مهر حور العين |
الاءولياء تمتعوا بك فى الدجى |
|
بتهجد و تخشع و حنين |
فطردتنى عن قرع بابك دونهم |
|
اءترى لعظم جنايتى سبقونى |
اءوجدتهم لم يذنبوا فرحمتم ؟ |
|
اءم اءذنبوا فعفوت عنهم دونى ؟ |
ان لم تكن للعفو عندك موضع |
|
للمذنبين فاءين حسن ظنونى ؟(479)
|
در ارشاد ديلمى نقل مى نمايد: يكى از عباد در تمام شب نماز كرد. وقت
سحر اين اشعار را انشاء كرد.
اءلا يا عين و يحك اءسعدينى |
|
بطول الدمع فى الظلم الليالى |
لعلك فى القيامة اءن تفوزى |
|
بحور العين فى قصر اللآلى |
ترام العز ثم تنام ليلا |
|
يغوص البحر من طلب اللآلى |
مى نويسد: اگر بخواهى همه شب را از آنها باشى كه خيرى در شب و روز براى
آنها نيست مگر بهتر است از زندگانى ، زيرا كه قلب مرده خيرى در حيات او
نيست ، با جسد زنده .
ولله درّ القائل
اءيقظان اءنت اليوم اءم اءنت نائم ؟ |
|
و كيف يلذالنوم حيران هائم ؟ |
فلو كنت يقظان الغداة لحرقت |
|
مدامع عينيك الدموع السواجم |
نهارك يا مغرور لهو و غفلة |
|
وليلك نوم و الردى لك لازم |
و سعيك مما سوف تكره عنده |
|
و عيشك فى الدنيا كعيش البهائم |
تسر بما يفنى و تفرح بالمنى |
|
كما سر باللذات فى النور حالم |
فلا اءنت فى اليقظان يقظان ذاكر |
|
ولا اءنت فى النوام ناج و سالم |
بعد از اين اشعار به خود مى گفت : اى مردار در شب و اى بطال در روز!
عمل مى كنى عمل فُجّار و طلب مى كنى منازل اَخيار را. هيهات ، هيهات !
چقدر دور است و چقدر مى كوبى در آهن سرد. گفته شد به مردى كه : فلانى
فائده برد از مالى . به او گفت : آيا فائده برده روزهايى كه بتواند
انفاق كند مال را در آنروزها.
كلماتى از ديلمى راجع به افراد مردم
ديلمى گفته :
ان لله ملكا ينادى : يا
اءبناء الخمسين زرع قددنى حصاده
(480)
يعنى : از براى خدا ملكى است ، ندا مى كند: اى پنجاه ساله ها! شما به
منزله زرعى هستيد كه نزديكست درويدن آن .
و اى شصت ساله ها! چه فرستاده ايد از عمل صالح براى خود؟ و چه از اموال
گذاشته ايد براى اشخاصى كه رحم نكنند بر شما؟ اى هفتاد ساله ها! خود را
بشماريد در زمره مردگان . اى كاش اين خلايق خلق نشده بودند و حال كه
خلق شدند اى كاش مى دانستند براى چه خلق شده اند؟
رفتن جويريه در عقب على (عليه السلام )
جويرية بن مسهر قال : اشتددت خلف
اميرالمومنين (عليه السلام ) فقال : يا جويرية لم يهلك هولاء الحمقى
بهلاك الا بخفق النعال خلفهم ما جاء بك ؟ قلت : جئت لاءساءلك عن ثلاث
عن الشرف و عن المروءة و عن العقل قال : اءما الشرف فمن شرفه السلطان
شرف و اءما المروءة فاصلاح المعيشة و اءما العقل فمن اتقى الله عزوجل
عقل
(481)
ترجمه : جويريه مى گويد: به تندى عقب سر اميرالمومنين (عليه السلام )
رفتم . پس فرمود: اى جويريه ! اين احمقان هلاك نشدند به هلاكتى مگر
اينكه بلند شد صداى كفش ها عقب سرشان . فرمود: براى چه آمدى ؟ عرض كردم
: آمدم سوال كنم از سه چيز: از شرف و مروت و عقل ، فرمود: اما شرف :
كسى كه سلطان او را شرف داد شريف مى شود. اما مروت در اصلاح معيشت است
. اما عقل : كسى كه بپرهيزد خدا را عقل دارد.
افضليت با تقوا است
عن اءبى حمزد الثمالى عن على بن الحسين
(عليهما السلام ) «قال (عليه السلام ) لا حسب لقرشى و لا لعربى الا
بتواضع و لاكرم الا بتقوى و لا عمل الا بالنية و لا عبادة الا بالتفقه
اءلا و ان اءبغض الناس الى الله عزوجل من يقتدى بسنة امام و لا يقتدى
باءعماله .(482)
ترجمه : فرمود على بن الحسين (عليهما السلام ): براى قرشى و عربى حسبى
نيست مگر به تواضع و كرامتى نيست مگر به تقواى و عملى نيست مگر به نيت
و عبادتى نيست مگر به تفقه در دين . آگاه باش مبغوض ترين مردم نزد خداى
عزوجل ، كسى است كه اقتدا كند به سنت امامى ولى اقتدا به عمل او نكند.
موعظة : من كلام مولانا
اميرالمومنين (عليه السلام )
اسمعوا آذانكم مواعظ الحق و زواجر الصدق
فان كلام الحكماء دواء و كلام الله شفاء ما لكم لا تتحابون و لا
تتناصحون و لا تتبارون فانما اءنتم اخوان على دين الله و الله ما يفرق
بين اءهوائكم الا خبث سرائركم و لو تحاببتم و تناصحتم لتعاونتم على
البر و التقوى فما لكم تفرحون باليسير من الدنيا حين تاءتيكم و يحزنكم
اليسير منها حين يفوتكم ؟ و يفوتكم الكثير من دينكم فلا يحزنكم و لا
يخطر ببالكم اذا شرب القلب حب الدنيا لم تنجع فيه كثرة المواعظ كالجسد
الذى اذا استحكم فيه الداء لم ينجع فيه كثرة الدواء.(483)
ترجمه : بشنوانيد گوشهاى خود را مواعظ حق و زواجر صدق بدرستى كه كلام
حكما دواء و كلام خدا شفاست . چه شده است شما را كه با هم دوستى نمى
كنيد و يكديگر را نصيحت نمى كنيد و با همديگر نيكى نمى كنيد؟ بدرستى كه
شما برادران دينى يكديگريد. والله بين شما جدايى نينداخته مگر خبث باطن
شما. اگر با همديگر محبت نماييد و پند دهيد، كمك يكديگر نموده ايد به
خوبى و پرهيزكارى . چه شده شما را خوشحال مى شويد به كم از دنيا وقتى
كه مى آيد به سوى شما؟ و اندوهناك مى شويد به فوت شدن اندكى از دنيا؟ و
فوت مى شود بسيارى از دين شما و محزون نمى كند شما را و به قلبتان خطور
نمى كند. اگر فرو رفت محبت دنيا در دل ، فايده نمى دهد او را اندرز و
نصيحت ؛ مانند بدنى كه آميخته شده باشد در او درد، فايده ندارد بسيارى
دوا براى او.
گمنامى
در ارشاد ديلمى از بعضى نقل شده كه : در خواب يكى از ائمه
(عليهم السلام ) را ديدم . فرمود: گمنامى نعمت است و همه از او ابا
دارند و شهرت و بلندى عذاب است و همه او را طالبند. و ثروت فتنه و
امتحان است همه آرزوى آن مى كنند و بى چيزى حافظ شخص است همه كراهت از
او دارند. مرض موجب ريختن گناه است همه خود را از او حفظ مى كنند. شخص
از براى خود است تا وقتى كه معروف نشده ولى وقتى كه معرف شد از آن
ديگرانست ؛ بعضى او را به حال و اختيار خود نمى گذارند.
نصيحت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )
به بنى هاشم
در «مجموعه ورام » درباره خطاب پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و
آله و سلم ) به بنى هاشم » آمده :
عن اءبى
عبدالله عن اءبى جعفر (عليهما السلام ) قال . قالم رسول الله (صلى الله
عليه و آله و سلم ) على الصفا فقال : يا بنى هاشم ! يا بنى عبدالمطلب
انى رسول الله اليكم و انى شفيق عليكم و ان لى عملى و لكل رجل منكم
عمله فلا تقولوا ان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) منا و سندخل
مدخله لا والله ما اءوليائى منكم و لا من غيركم الا المتقون اءلا فلا
اءعرفنكم يوم القيامة تاءتون تحملون الدنيا على ظهوركم و ياءتون الناس
يحملون الاخرة .(484)
ترجمه : امام باقر (عليه السلام ) فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم ) ايستاد در صفا و به بنى هاشم و بنى عبد المطلب خطاب فرمود
كه : من رسول خدايم به سوى شما و من بر شما شفيق و مهربانم از براى من
است عمل من و از براى هر مردى از شماست عمل او. پس نگوييد: محمد از
ماست هر جا او داخل شد ما هم داخل مى شويم . نه به خدا قسم نيستند
اولياى من از شما و غير شما مگر پرهيزكاران . آگاه باشيد نبينم شما را
در روز قيامت بياييد در حالى كه به دوش گرفته باشيد دنيا را و مردم
بيآيند آخرت را به دوش گرفته باشند.
ايضا فيه «قال الصادق (عليه السلام ) لرجل :
اعلم اءنه لا عزلمن لا يتذلل لله عزوجل و لا رفعة لمن لا يتواضع لله
تبارك و تعالى و قال (عليه السلام ) لرجل : اءحكم اءمر دينك كما اءحكم
اءهل الدنيا اءمر دنيا هم و انما جعلت الدنيا شاهدا يعرف بها ما غاب
عنا من الاخرة فاعرف الاخرة بها و لا تنظر الى الدنيا الا بالاعتبار.(485)
ترجمه : امام ششم (عليه السلام ) فرمود به مردى : بدان عزتى نيست براى
كسى كه اظهار ذلت نكند براى خداى عزوجل و بلندى نيست از براى كسى كه
فروتنى نكند از براى خداوند تبارك و تعالى . و به مردى فرمود: محكم كن
امر دينت را چنانكه محكم مى كنند اهل دنيا امر دنياى خود را. جز اين
نيست كه قرار داده شده است دنيا شاهد كه به او شناخته مى شود آن چيزى
كه از ما غائب است از امر آخرت . پس بشناس آخرت را به دنيا و نظر نكن
به دنيا مگر به چشم عبرت .