فى
وصف فواكه الجنة
در كتاب «عدة الداعى »:
قال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ): «من
قال سبحان الله غرس الله له بها عشر شجرات فى الجنة » فيها من اءنواع
الفواكه فهذه الشجرات لو خرجت الى الدنيا على ما وصف من طيب طعمها و
اختلاف اءكلها على ما روى اءن الرطب يكون بين يدى آكله فاذا قضى غرضه
من الرطب تحول عنبا فاذا قضى غرضه منه تحول تينا اءو رمانا و هكذا
يتحول اءلوانا بين يدى الانسان و انها تاءنى الى باغيها على منيته من
غير تكلف اقتطاف و تعب تاءتيه على ما يشتهى فى نفسه ان اءراد اءن يحضر
بين يديه عنبا جائته عنبا و ان اءرادها رمانا جائته رمانا. فلو تخرج
شجرة واحدة من هذه الى الدنيا و يطلب بيعها ما ظنك بما كان يبذل الملوك
فى ثمنها الخ .(454)
ترجمه : پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: كسى كه بگويد
سبحان الله ! خداوند غرس مى فرمايد براى او ده درخت در بهشت كه داراى
انواع ميوه ها باشد. اگر با آن وصفى كه آن درختها در خوبى طعم و اختلاف
در خوراك و خوشبويى دارد، در دنيا ظاهر شود همچنان كه فرموده وقتى رطب
نزد مومن است هرگاه از آن تناول كرد، به خودى خود نقل مى شود به انجير.
همينكه از او استفاده برد، بر مى گردد انار مى شود. همچنان به هر ميوه
كه ميل مومن باشد تبديل مى شود. اگر يكى از آن درختها به دنيا بيايد و
بناى فروش آن بشود گمان مى كنى سلاطين چه مبلغ حاضر مى شوند در بهاى آن
مى دهند چون بدانند محتاج به آب دادن و رسيدگى و چيدن نيست . بعلاوه
اگر به آنها بگويند: ده هزار سال باقى مى ماند و حال اينكه دائمى است .
ايضا در وصف لباس اهل بهشت
قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و
سلم ): لو اءن ثوبا من ثياب اءهل الجنة اءلقى الى اءهل الدنيا، لم
تحتمله اءبصارهم و لما توامن شهوة النظر اليه . فاذا كان هذا حال الثوب
فما ظنك بلابسه .(455)
ترجمه : فرمود پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ): اگر يك جامه
از جامهاى اهل بهشت در دنيا آويخته شود، قدرت ندارد چشمها ديدن آن را
علاوه نظر كنندگان به او از خوشى مى ميرند.
فكر كنيد وقتى ديدن جامه بهشتيان چنين باشد، چگونه است ديدن پوشندگان
آن . چنانچه فرمايش مولا اميرالمومنين اشاره به همين است ؛ مى فرمايد:
اگر به چشم قلب نظر كنى به آن چيزها كه براى تو تعريف كرده اند از نعم
بهشتى ، هر آينه روح از بدنت مفارقت مى كند؛ براى اينكه زودتر به آن
نعمتها برسى . از اين مجلس كه برمى خيزى ؛ مجاورت اءهل قبور را اختيار
مى كنى ؛ يعنى آرزو مى كنى زودتر مرگت برسد.
ايضا فى عدة الداعى حديث قدسى فى الوحى القديم :
اءعددت لعبادى ما لاعين راءت و لااءذن سمعت و لا خطر على قلب بشر.(456)
ترجمه : خداوند تعالى در وحى قديم فرمود: مهيا كردم براى بندگانم در
آخرت نعمت هايى كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به خاطر بشرى
خطور نكرده . حال اى انسان ! اگر شايق به اين نعمتها هستى ، دنيا را
ترك كن و بدانكه ترك دنيا به منزله مهريه آخرت است ؛ زيرا مثل دنيا و
آخرت مثل دو هوواست ، هر چند بكوشى يكى را راضى كنى ديگرى ناراضى است و
هر قدر به يكى از آن دو نزديك شوى ، از ديگرى دور مى شوى . فرمايش امام
ششم (عليه السلام ) ناظر همين است مى فرمايد: ما دنيا را دوست ميداريم
ولى اگر رو بما نياورد بهتر است براى ما، چون هر چه به انسان برسد از
لذات دنيا حظ او به همان مقدار از نعيم آخرت كاسته مى شود. و در توضيح
اين روايت ابن فهد مى فرمايد: فرمايش امام نسبت به نوع مكلفين است و
الا مقام آن خانواده از اين ارجمندتر است .(457)
در «كبريت احمر»: شب نوزدهم رمضان حضرت امير (عليه السلام ) منزل ام
كلثوم بود. او دو قرص نان جو و كاسه اى از شير و مقدارى نمك حاضر كرد.
چون مولا نظر انداخت ، سر مبارك بجنبانيد و فرمود: اى دختر! دو نان
خورش در يك وقت كى تناول كردم من ؟ متابعت پسر عمم رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم ) را مى كنم . اى دختر! تو بدى پدر خود را مى خواهى
كه فردا حساب من طول كشد. هر كه اكل و شرب و لباس او در دنيا نيك باشد،
طول حسابش بيشتر است . در حلال دنيا حساب است و در حرام آن عقاب . نمى
خورم تا يكى از اين دو را بردارى . بنابر ميل حضرت ، ام كلثوم شير را
برداشت . حضرت اندكى نان با نمك ميل فرمود.(458)
در كتاب «انيس الادباء» دارد پرسيدند از كيس كه : چرا چشم خود را بسته
اى ؟ جواب داد: باز كنم به كه نگاه كنم .(459)
لطيفه و چند شعر
وقتى مردى پسر خود را فرستاد طناب بخرد براى چاه به طول بيست
زراع ، پسر از نيمه راه برگشت و گفت : بابا به عرض چه قدر باشد؟ پدر
گفت : به عرض مصيبت من درباره تو.(460)
ايضا لطيفه
وقتى ما بين زن و مردى مخاصمه شد، مرد كه بزرگ دماغ بود، به زن
گفت : خود معاشرتم و در مكروهات تحمل دارم . زن گفت : خوش معاشرت نيستى
، اما در تحميل مكروهات راستگويى ، چگونه نباشى و حال اينكه چهل سال
است اين دماغ بزرگ را ميكشى ! بعضى گفته اند: مزاج و شوخى مروت را مى
برد و توليد كينه بين دو طرف مى نمايد.(461
)
و فيه اشعار مولوى
آسوده كسى كه در كم و بيشى نيست |
|
در بند توانگرى و درويشى نيست |
فارغ ز غم جهان و از خلق جهان |
|
با خويشتنش به ذره اى خويشى نيست |
عربية
كيف السبيل الى مرضاة من غضبا |
|
من غير جرم و لم اعرف له سببا |
رباعى :
اى جان ! ز دل تو بر دل من راه است |
|
و ز جستن آن راه دلم آگاهست |
زيرا دل من چون آب صافى باشد |
|
هم صافى آب آينه دار ماه است |
بى يار نماند آنكه با يار بساخت |
|
مفلس نشد آنكه با خريدار بساخت |
مه نور از آن گرفت كز شب نرميد |
|
گل بوى از آن يافت كه با خار بساخت |
جمال يوسف ار دارى به حسن خود مشو غره |
|
صفات يوسفى بايد ترا تا ماه كنعان شد |
نه هر سنگ از بدخشان است لعلش مى توان گفتن
|
|
بسى خون جگر بايد كه تا لعل بدخشان شد(462)
|
در فضيلت درخواست از خدا
قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و
سلم ): الا ادلكم على سلاح ينجيكم من اءعدائكم و يدر ارزاقكم ؟ قالوا
بلى ، قال (صلى الله عليه و آله و سلم ) تدعون ربكم بالليل و النهار
فان سلاح المومن الدعاء.(463)
ترجمه : فرمود پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ): آيا دلالت
نكنم شما را بر سلاحى كه نجات بدهد شما را از دشمن و ببارد بر شما روزى
را؟ عرض كردند: بلى اى رسول خدا! فرمود: بخوانيد پروردگار خود را در شب
و روز بدرستى كه سلاح مومن دعا است .
و قال اميرالمومنين (عليه السلام ) الدعاء ترس
المومن ، و متى تكثر قرع الباب يفتح لك .(464)
ترجمه : فرمود مولا على (عليه السلام ): دعا سپر مومن است بدرستى كه
درى را كه زياد بكوبند باز خواهد شد.
و قال الصادق (عليه السلام ) الدعاء انفذ من
السنان الحديد؛(465)
يعنى : فرمود امام صادق (عليه السلام ) دعا فرو رونده تر است از سر
نيزه آهن .
و قال الكاظم ان الدعاء يرد ما قدر و مالم يقدر
حتى لايكون ؛(466)
فرمود امام كاظم (عليه السلام ): دعا رد مى كند امر مقدر شده و مقدر
نشده را تا اينكه باقى نماند.
و قال ايضا عليكم بالدعاء فان الدعاء و الطلب
الى الله يرد البلاء و قد قدر و قضى فلم يبق الا امضائه فاذا دعى الله
و سئل صرفة ،(467)
باز مى فرمايد بر شما باد به دعا بدرستى كه طلب از خدا رد مى كند بلا
را اگر چه مقدر شده و قضاء بر او جارى شده باشد باقى نمى ماند مگر
امضاء آن . وقتى خدا را خواند و سوال كرد، خدا آن بلا را از او مى
گرداند.
و قال ابو جعفر (عليه السلام ): اءلا ادلكم على
شى ء لم يستثن فيه رسول الله ؟ قالوا: بلى قال الدعاء يرد البلاء و
القضاء و قد ابرم ابراما و ضم اصابعه .(468)
يعنى : فرمود حضرت ابو جعفر (عليه السلام ): آيا دلالت نكنم شما را بر
چيزى كه رسول خدا استثناء نفرموده ؟ گفتند: چرا فرمود: دعا رد مى كند
بلاء و قضاء را، هر چند محكم و استوار شده باشد. و انگشتان مبارك را به
هم چسبانيد كنايه از استوارى بلا.
و قال سيد العابدين : ان الدعاء و البلاء
ليترافقان الى يوم القيامة ان الدعاء ليرد البلاء و قد ابرم ابراما.(469)
ترجمه : فرمود؛ زين العابدين (عليه السلام ) بدرستى كه دعا و بلا
باهمند تا روز قيامت . بدرستى كه دعا بلا را رد مى كند اگر چه محكم و
استوار شده باشد.
پس معلوم شد كه نقمات و بلاياى دنيا براى به هوش آمدن بنده است از مستى
غفلت تا توجه كند به حق تعالى به دعا و به كمال خود فائز گردد. لهذا
دعا و فرار به سوى حق تعالى اصل عظيم است در دين كه غفلت از آن موجب
خسران دنيا و آخرتست . چنانكه به كليم خود، موسى فرمود: نمك طعام و علف
گوسفندان خود را هم از من بخواه ، كنايه از اينكه به غير من توجه نكنى
.
عبارتى را افلاطون گفته بوده كه تا زمان حضرت رسول كى جواب آن را نداده
بود. چون به حضرت عرض شد، جواب كافى فرمودند. عبارت افلاطون اينست :
العالم
كرة و الاءفلاك قسى و الحوادث سهام و الانسان هدف و الرامى هو الله
تعالى فاءين المفر؟؛يعنى : عالم كروى است و تكيه به جايى ندارد
و افلاك به منزله كمانهاست و حوادث روزگار تيرهاست و انسان هدف آن
تيرهاست و رها كننده تيرها حق تعالى است ، پس فرارگاه كجاست ؟. و قرار
به سوى كيست ؟ چون رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) شنيد،
فرمود: «ففروا الى الله فرمود: محل فرار قرب و جوار پروردگار است تا
اينكه از سهام حوادث روزگار ايمن شويد.» چنانكه در دعاها وارد است كه
اءعوذ بك منك و اءعوذ بعفوك من سخطك فرار به حق تعالى به اقبال
و توجه و دعاست . اگر بنده با قلب حاضر متوجه حق تعالى شود و عرضه
بدارد حال خود را به حق ، البته پروردگار كريم چنين كس را از درگاه
كرمش رد نخواهد فرمود. چنانچه در قضيه بيوه زنى كه كسان ملكشاه سلجوقى
گاو او را كشته بودند و خورده بودند كه قبلا نگاشته شد.
تامل كنيد در قضيه پوريا هنگامى كه خواست با پهلوان پايتخت كشتى بگيرد،
متذكر حال مادر او شد. با خود گفت : اى پوريا! اگر اين جوان را به زمين
زنى با آه مادر پير او چه خواهى كرد؟ اين تفصيل در جلد اول «جامع
الدرر» درج شده .
(خاقانى )
بترس از تير باران ضعيفان در كمين شب |
|
كه هر كس ضعف و نالانتر قوى تر زخم پيكانش
|
بترس از آه مظلومى كه بيدار است و خون بارد
|
|
تو خوش خفته به بالينى و تو بارد سيل بارانش
|
دو قضيه از ملا على طهرانى
در اينجا مناسب ديدم قصه اى از مرحوم حاج ميرزا خليل ذكر نمايم
و آن قصه مطابق نقل عالم جليل مرحوم حاجى ميرزا حسين نورى است كه در
كتاب «كلمه طيبه »اش ذكر فرموده مى فرمايد:
َمرحوم خُلد آشيان حاج ميرزا خليل طهرانى كه در سداد و صلاح و فن طب ،
سرآمد دهر و مقبول عامه و خاصه و مطبوع و محبوب همه علماى عراق بود،
پدر عالم جليل و شيخ نبيل شيخنا الاءكرم و مولانا الاعظم الحاج ملا على
طهرانى ، اءعلى الله تعالى مقاله ، نقل كرد كه : من در علم طب چندان
درسى نخواندم و استادى نديدم . همه اين مهارت و بصيرت از بركت دادن يك
نان بود. و آن چنان بود كه در جوانى به قصد زيارت حضرت معصومه (عليهم
السلام ) مشرف شدم بقم . و در آنجا بلكه در جاهاى ديگر هم گرانى سختى
بود كه نان به زحمت به دست مى آمد و در آن زمان نزاع بود مابين دولت
ايران و روس و اسرايى آورده بودند و در بلاد متفرق كرده بودند از زن و
مرد و صغير و كبير. من در يكى از حجرات دارالشفاء منزل كرده بودم .
روزى به بازار رفتم و رنج فراوانى كشيدم تا نانى بدست آوردم و قصد منزل
كردم . در بين راه به زنى از اسراى نصارا رسيدم كه طفلى در بغل گرفته
بود و از گرسنگى رخسارش زرد شده بود. چون مرا ديد گفت : شما مسلمانان
رحم نداريد كه خلق را اسير مى كنيد و گرسنه نگاه مى داريد. پس بر او
رقت كردم و نان را به او دادم و گذشتم . روز چيزى نخورده شب نيز چيزى
نداشتم . تنها نشسته بودم ، ناگاه مردى داخل حجره شد و گفت : بى بى مرا
دردى رسيده كه بى طاقت شده و نام درد را برد و گفت : اگر طبيبى سراغ
دارى علاجش را بپرسم . بر زبانم جارى شد فلان چيز خوبست . گمان كرد كه
من طبيبم و رفت . ساعتى نگذشت كه بازگشت با يك مجموعه كه در آن الوان
اطعمه بود با يكعدد اشرفى . و معذرت خواست و اظهار تشكر بسيار كرد و
گفت : تا دوايى كه فرموديد ساخت و خورد، فورا بهبودى يافت . فردا آن زن
قضيه درد و دواى فورى خود را براى آشنايان نقل كرده بود كه : چنين طبيب
و مداوا نديده بودم و بعضى از آنها به پاره اى از اءمراض مبتلا بودند،
جوياى منزل من شدند و پرسش كه مى كردند، به همان نحو از مفردات بدون
معرفت به اصل مزاج و طبيعت آن دوا، چيزى مى گفتم . مى رفتند و مى
خوردند و شفا مى يافتند. تا خبر منتشر شد، بر من هجوم آوردند. سود
زيادى بدستم آمد. پس كتاب «تحفه حكيم » را به دست آوردم و مطالعه كردم
كه لامحاله اءسامى مفردات و امزجه آنها را ياد گيرم . چندى در آنجا
ماندم آنگاه به طهران رفتم و مشغول طبابت شدم و در اندك وقتى معروف و
مشهور و نامم در رديف اسامى استادان ثبت شد و همه از اثر ايثار آن قرص
نان بود.
(470)
َقضيه عجيبه ديگريست كه اكنون ذكر مى شود: عالم جليل و حبرنبيل حاج ملا
على طهرانى اعلى الله مقامه مجاور نجف اشرف كه در آخر صفر سال 1297
مرحوم شد، خبر داد مرا كه : والد مرحوم حاج ميرزا خليل مى گفت كه :
وجود من و اولاد من جميعا از بركت علويه اى بود كه در كربلا منزل داشت
. پرسيدم : چگونه است آن ؟ گفت : پيش از آنكه عيال اختيار كنم ، در
طهران بودم . شبى در خواب مرد خوش صورتى را ديدم كه جامه سفيد در
برداشت فرمود: اگر قصد زيارت امام حسين (عليه السلام ) دارى تعجيل كن
كه بعد از دو ماه ديگر راه مسدود مى شود به نحوى كه مرغى پرواز نخواهد
كرد. چون بيدار شدم مهيا شده ، مشرف شدم و تاريخ خواب را ياد داشت كردم
. نگذشت از زمان معين كه راه مسدود شد. دانستم كه آن خواب راست است . و
چون سيد العلماء و المحققين مير سيد على صاحب رياض از من معالجات نيكو
ديد در طبابت ، نفوس مردم را به سوى من ترغيب مى كرد. پس مدتى ماندم و
مردم به من رجوع مى كردند. روزى در محكمه خود نشسته بودم ، ناگاه زنى
با خادمه خود داخل شد. چون از مردم فارغ شدم و كسى نماند نزديك من ،
آمد و دست خود را بيرون آورد. ديدم به علت مرض آكله جز استخوان در آن
نمانده . چون مشاهده كردم ، طبعم مشمئز شد. گفتم : اين مرضى نيست كه
بتوانم آن را معالجه كنم . زن آه حسرت كشيد و بيرون رفت . دلم سوخت .
خادمه او را آواز دادم گفتم : اين زن كيست ؟ گفت : صاحبه بيگم علويه
است و شوهرش هم علوى بود. او را از هند آورد با مالى فراوان كه از
اندازه بيرون بود. علويه همه را صرف كرد براى ابى عبدالله الحسين (عليه
السلام ) الان دستش خالى شده و به اين مرض مبتلا شده . گفتم : بگو
بيايد تا معالجه كنم . پس آمد و مشغول معالجه شدم تا ششماه . كم كم
شروع كرد به گوشت روئيدن . به سال نرسيد كه به كلى بهبودى حاصل شد،
چنانكه گويى هرگز مرضى نداشته بعد از آن پيوسته علويه به نزد من مى آمد
و چون مادر مهربان با من محبت مى كرد. مدتى گذشت كه در خواب ديدم همان
مردى را كه خبر بسته شدن راه را به من داده بود. گفت : مهيا شو براى
سفر آخرت كه نمانده از عمرت مگر ده روز. بيدار شدم از خواب ترسان و
هراسان . گفتم
لا حول و لا قوة الا بالله
با كلمه استرجاع و گفتم : اين آخر ايام من است از دنيا. همان روز مرا
تبى شديد عارض شد و بسترى شدم . علويه پرستارى مى كرد مرا تا اينكه روز
دهم شد احبّاء من در كنارم جمع شدند، ايشان به من نظر مى كردند و من به
آنها. ناگاه منتقل شدم به عالم ديگر، از آنها كه دور من بودند احدى را
نمى ديدم . ناگاه ديدم ديوار شكافته شد، دو نفر داخل شدند به غايت مهيب
. يكى از آن دو بالاى سر من و ديگرى در زير پاى من نشست . چيزى از بدن
مرا مس نمى كردند وليكن چنين مى ديديم كه از عروق من چيزى متعلق و متصل
به آنهاست به نحوى كه از وصف كردنش عاجزم . تا اينكه جانم به حنجره
رسيد كه باز ديوار شكافته شد و مردى بيرون آمد و به آندو نفر گفت :
واگذاريد او را. گفتند: ما ماموريم . گفت : حسين بن على (عليهما السلام
) شفاعت كرد نزد خداوند كه رجوع كند به دنيا. پس برخاستند و رفتند و من
برگشتم به عالم اول . ديدم آن جماعت كه دور منند در تهيه اسباب مردن
منند، چون چشم باز كردم ايشان مسرور شدند. ناگاه علويه داخل شد و گفت :
بشارت باد شما را به شفاى فلانى زيرا كه جدم حسين (عليه السلام ) شفاعت
كرد. گفتم : از كجا دانستى ؟ گفتم : رفتم نزد قبر جدم . پس تضرع كردم
در شفاعت جدم از حسين (عليه السلام ). ناگاه خواب مرا ربود. در خواب
جدم حسين (عليه السلام ) را ديدم . گفت : يا جدا شفاى فلانى را از تو
مى خواهم . فرمود: خدا را مى خوانم اگر حكمت بود مستجاب مى شود. پس دعا
فرمود و گفت : بشارت باد تو را در شفاى فلانى . جناب حاجى قدس سره مى
فرمود: عمر والد در آن وقت بيست و هفت يا هشت ساله بوده و روز وفات
قريب نود سال داشت . به من فرمود: اى فرزند! براى سادات شاءن بزرگيست و
من از ايشان عجائب ديده ام و پاره اى از كراماتشان را نقل مى كرد.
مولف مى گويد: خداوند پس از آن مرض پنج پسر به آن مرحوم عطا فرمود كه
دو نفر از علماء مبرز و سه نفر از اطباء ماهر شدند كه يكى از آنها همين
مرحوم مرقوم بود كه آيتى بود در زهد و تقوا و كرامت و حسن خلق و معاشرت
و نمونه اى بود از خلص اصحاب ائمه . مدتى با او در سفر و حضر مصاحبت
كردم اگر بخواهم اوصاف حميده و عبادات و رفتارش را ذكر كنم ، از وضع
كتاب خارج مى شوم . چون مقام را مناسب ديدم راجع به اعانت سادات لذا
چند نقل از «كلمه طيبه » نورى در اينجا يادآور مى شوم :
حكايت مجوسى و مسلمان شدن او
شمس الدين يوسف سبط ابو الفرج ابن جوزى در كتاب «تذكرة الخواص »
نقل كرد از كتاب جوهرى ابن ابى الدنيا كه مردى در خواب رسول خدا را ديد
به او فرمود: برو به فلان مجوسى بگو كه آن دعا مستجاب شد. آن مرد
امتناع كرد از اداى رسالت تا آن مجوسى گمان نكند كه به اين وسيله
خواسته خود را به او بنمايد و از او فائده ببرد يا او را نزد مرد
مسلمان وقَعى و اعتبارى هست . در مرتبه دوم و سوم باز حضرت را به خواب
ديد كه فرمود: به مجوسى بگو عَلَى الصباح نزد مجوسى آمد و در خلوت به
او گفت : از طرف رسول خدا به تو پيغامى مى رسانم فرمود: آن دعاى كه
براى تو كردند به اجابت رسيد مجوسى گفت : تو مرا مى شناسى ؟ گفت : بلى
گفت : من منكر دين اسلام و نبوت محمدم . مسلمان گفت : مى دانم اما مكرر
به من امر فرموده به تو بگويم . پس مجوسى شهادتين گفت و اهل و اصحاب
خود را طلب كرد و گفت : من تا به حال در ضلالت بودم و اكنون به مذهب حق
داخل شدم . شما نيز اسلام بياوريد كه هر كس از شما مسلمان شود آنچه از
اموال من در دست اوست از آن اوست و هر كس ابا دارد، دست از اموال من
بردارد. همه مسلمان شدند. آن مجوسى را دخترى بود كه به پسرش تزويج كرده
بود، بين آنها را تفريق كرد. گفت : آيا مى دانى آن دعا چه بود؟ گفتم :
نه والله مى خواستم از تو بپرسم گفت : چون دخترم را به پسرم تزويج كردم
طعامى ساختم و مردم را دعوت كردم . در همسايگى من جماعتى از سادات فقير
بودند، من امر كردم به غلام خود كه براى من حصيرى در صحن خانه فرش كند.
در اين اثناء شنيدم دختركى به مادرش مى گويد: مادر اين مجوسى به بوى
طعامش ما را آزار مى رساند. پس طعام و جامه و اشرفى زيادى براى آنها
فرستادم . شنيدم آن - دخترك به باقى آنها مى گفت : قسم به خدا كه نمى
خورم تا دعا براى او نكنيم . پس دست برداشتند يكى گفت : خداوند تو را
محشور كند با جد ما پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و مابقى
آمين گفتند. اين است آن دعوتى كه به اجابت رسيد!
قضيه مادر متوكل عباسى
و هم در اينجا روايت كرده از جدش ابى الفرج از ابن الخضيب كه
گفت : من منشى سيده مادر متوكل بودم . روزى در ديوان مشغول بودم ،
ناگاه خادمى صغير از جانب سيده آمد و با او بود كيسه اى كه هزار اشرفى
در آن بود. گفت : سيده مى گويد كه اين زر را تقسيم كن ميان مستحقين كه
از پاكيزه ترين مال منست و بنويس براى من نامهاى آنان كه به ايشان مى
دهى تا بعد از اين هر چه از اين مال به دستم آمد صرف آنها كنم . گفت :
پس آمدم و رفقاى خود را جمع كردم و مستحقين را از ايشان پرسيدم ، نام
اشخاصى را بردند. سيصد اشرفى بين آنها تقسيم كردم ، تتمه نزد من ماند.
تا نصف شب كه ناگاه شخصى در خانه را زد. پرسيدم : كيستى ؟ گفت : فلان
مرد علويم و او همسايه من بود. به خود گفتم : اين مرد مدتيست همسايه
منست و رو به من نياورده . رخصت دادم داخل شد. گفتم : مرحبا چه كار
دارى ؟ گفت : گرسنه ام . يك اشرفى به او دادم و رفت . زوجه ام پرسيد:
اين كه بود در اين ساعت ترا به زحمت انداخت ! گفتم : وارد شد بر من يكى
از اولادهاى رسول خدا و نبود چيزى در نزد من كه او را اطعام كنم ؛ يك
اشرفى به و دادم تشكر كرد و رفت . زوجه ام به گريه آمد و گفت : آيا حيا
نمى كنى ؟ مثل چنين مردى به تو روى آورد و يك اشرفى به او دادى . بده
آنچه باقى مانده است به او. سخن عيالم در دلم اثر كرد. از عقب علوى
رفتم و كيسه اشرفى را به او دادم . گرفت و رفت . چون به خانه برگشتم ،
پشيمان شدم . گفتم : اگر اين خبر به متوكل برسد و او دشمن دارد علويّين
را، مرا خواهد كشت . و زوجه ام گفت كه : مترس توكل به خدا و جد علويين
كن . در اين وقت در خانه را زدند و خدام مشعلها بر دست گفتند: سيده تو
را طلب مى كند. پس ترسان برخاستم و چون اندك راهى رفتم ، رسولان پياپى
مى رسيدند تا مرا وا داشتند در پس پرده . خادمه به من گفت كه : سيده پس
اين پرده است . شنيدم كه گريه مى كرد و صدايش بلند شد و گفت : اى احمد!
خدا تو را جزاى خير دهد زوجه ات را جزاى نيكو دهد. در اين ساعت خوابيده
بودم .
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد من آمد و فرمود: خدا تو
را جزاى نيك دهد و جزاى خير دهد زوجه ابن الخضيب را. معنى اين كلام
چيست ؟ پس قضيه را براى او نقل كردم . او گريه مى كرد. پس بيرون فرستاد
اشرفى ها و جامه اى را و گفت : اين از علوى و براى زوجه ات ، و اين از
تو است و آنچه فرستاد معادل صد هزار درهم بود. پس مال را گرفتم و راه
خود را از در خانه علوى قرار دادم و در خانه را كوبيدم . از اندرون
خانه آواز داد كه : بده آنچه با تو است اى احمد! و بيرون آمد گريان
بود. از سبب گريه اش جويا شدم ؟ گفت : چون داخل منزل شدم ؛ زوجه ام
سوال كرد آگاهش كردم . گفت : برخيز نماز بخوانيم و دعا كنيم در حق سيده
و احمد و زنش . پس نماز كرديم و دعا نموديم و خوابيديم . در خواب رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را ديدم . فرمود: مسرور شدم از آنچه
با تو كردند. در اين ساعت براى تو چيزى مى آورند قبول كن .