خطبه
كردن يكى از ملوك خراسان دختر ملك فارس
آورده اند كه يكى از ملوك خراسان ، كريمه ملكى از ملوك فارس را
خطبه كرد و به عقد خويش مخصوص گردانيد و مدت مديدى ترتيب جهاز و رخت را
نمود. بعد از آن با دويست شتر در زير بار اقمشه و امتعه و ديبا و حرير
و درهم و دينار و جواهر و يكصد نفر غلام تركى و هندى و چينى و كنيزكان
تركيه و روميه ، همراه عروس از فارس بخراسان فرستادند. داماد حاجبى را
به استقبال فرستاد و به حاجب گفت : از فحواى معامله عروس كيفيت اوضاع و
علو همت و ارتفاع آن معلوم كرده ، بزودى مراجعت كن . حاجب چون به شرف
ملاقات فائز شد، عروس را ديد در محفه زرين نشسته و گربه اى در پيش خود
نشانيده و قلاده زرين مكلل به جواهر ثمين در گردن آن كرده و تمامى همت
و همگى نهمت را به ملاعبه با آن گربه باز آورده . حاجب فى الفور مراجعت
نموده و شاه را صورت واقعه عروس باز نمود. ملك در ساعت پنجاه هزار
دينار كه نفقه مهر وى بود در پنج بدره كرده ، بزودى فرستاد و طلاق نامه
مرقوم و به همراه آن فرستاد و پيغام داد كه : از آنجا باز گرد كه هر كه
را همت مشغول به گربه اى باشد به همان گربه بيش نيرزد و او را قابليت
صحبت ملوك نباشد. اى عزيز! كسى كه دل باخته گربه اى باشد به همان گربه
ارزد و صحبت ملوك مجازى را نشايد. پس آنكس كه بنده و فرمانبر سگ نفس
خود باشد قابليت قبول پيشگاه پادشاه حقيقى جل و علا را كجا يابد؟
عطار:
نقل كن از نفس سگ گر قرب جان مى بايدت |
|
درگذر زين چاه و زندان گر جنان مى بايدت
|
باز عرشى گر سر جبريل دارى پر برآر |
|
ورنه در گلخن نشين گر استخوان مى بايدت |
نفس را چون جعفر طيار بر كن بال و پر |
|
گر به بالا بال و پر چون مرغ جان مى بايدت
|
اى خر مرده سگ نفست به گلخن در كشيد |
|
پس چو عيسى بر فلك دامن كشان مى بايدت |
در مذمت حسد و بخل و عجب
در كتاب «خلاصة الاذكار»:
لاتظنن اءنه
يسلم نية صالحة فى تعلم العلم و فى قلبك شى ء من الحسد و الرياء و
العجب و قد قال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) ثلاث مهلكات شح
مطاع و هوى متبع واعجاب المرء بنفسه اءما الحسد فهو منشعب من الشح فان
البخيل هو الذى يبخل بما فى يديه على غيره فاذى يبخل بنعمة الله تعالى
و هى فى خزائن قدرة الله تعالى لافى خزانته على عبادالله فشحه اءعظم و
الحسود هو الذى يشق عليه انعام الله تعالى من خزائن قدرته على عبد من
عباده بمال اءو علم اءو محبة فى قلوب الناس اءو حظ من الحظوظ حتى اءنه
ليحب زوالها عنه و ان لم تحصل له و هذا منتهى الخبث
(385)اى آخر. براى اختصار مابقى را فقط به ترجمه
آن كفايت مى كنيم .
در «خلاصة الاذكار» فيض مى فرمايد: گمان نكن كه نيت درستى براى تو پيدا
شود در تعلم علم ، در حالى كه در قلب تو چيزى از حسد باشد و يا ريا و
عُجب داشته باشى و حال اينكه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )
فرمود: سه چيز است كه هلاك كننده است : بخلى كه اطاعت كرده شود و هوايى
كه پيروى كرده شود و عُجب مرد در نفس خود.
اما حسد شعبه ايست از بخل . بخيل كسى است كه نخواهد و ندهد نعمتى را كه
خدا به او داده به كسى . كسى كه بخل كند به نعمت خدا و حال آنكه در
خزينه خداوند هست نه در خزينه او، اين كس بخلش اعظم است . و حسود كسى
است كه بر او دشوار است كه خداوند از خزينه خود چيزى از علم يا مال يا
نعمت ديگرى به كسى عطا كند و دوست دارد كه نعمت از او زائل شود ولو
بخود شخص حسود چيزى از آن نعمت نرسد و اين منتهاى خباثت است . پيغمبر
فرمود: حسد حسنات را مى خورد چنانكه آتش هيزم را.
(386
) و نمى رسد به حقيقت ايمان بنده ، ماداميكه دوست نداشته
باشد براى مومن آنچه را كه براى خود دوست دارد. بلكه سزاوار اين است كه
مومنين را شريك و سهيم قرار دهد در رفاهيت خود و گرفتاريهاى خويش ؛
زيرا كه مومنين مانند يك بناء مى باشند كه بعضى به بعضى بستگى دارد يا
مثل يك بدنند كه اگر يك عضو آن به درد آيد ساير اعضاء متاءلم مى شود.
اگر اين معنى را در خود نمى بينى يعنى اهل اين نيستى كه مومنين را با
خود شريك بدانى ، پس مشغول شدن تو به خلاصى از اين مهلكه (يعنى اين بى
قيدى و در بند ديگران نبودن ) مهم تر است ، براى تو از مشغول شدنت به
فروع نادره و علم خصومات .
و اما ريا شرك خفى است و يكى از دو شرك است و ريا طلب عزت است در قلوب
مردم تا به واسطه آن به رياست برسد. و دوست داشتن جاه و عزت همان هواى
هلاك كننده متتبع است كه ذكر شد و اكثر مردم از اين مرض در هلاكت اند،
مخصوصا اهل علم . اگر انصاف دهند مى فهمند بيشتر چيزى كه در او هستيم
از علوم و عبادات (چه رسد به عاديات ) وادار نكرده است آنها را مگر
نمودن به خلق و اين نيت از بين مى برد اعمال را. حتى در اخبار وارد شده
كه روز قيامت اءمر مى شود شهيدى را در آتش برند. مى گويد: خدايا! من در
راه تو شهيد شده ام . جواب به او مى دهند كه : تو براى اين جهاد كردى
كه بگويند شجاعى و همان شهرت تو اجر و مزد توست . و هم چنين گفته مى
شود به حاجى و قارى و عالم .
اما عجب و كبر و فخر درديست كه علاجش مشكل است و آن نظر كردن شخص است
به خود، به چشم عزت و بزرگى و نظر به غير به چشم حقارت و علامت آن در
ظاهر به زبان منم زدن است . همچنانكه ابليس لعين گفت : من بهتر از آدمم
. و ثمره عجب در مجالس ، بلندى كردن و مقدم شدن و طلب صدر نشينى و در
سخن گفتن بد آيد او را، اگر سخنش را رد كنند. متكبر كسى است كه اگر او
را نصيحت كنند، به دماغش مى خورد و اگر ديگرى را موعظه كند، از روى
درشتى و تندى موعظه مى كند و هر كس خود را بهتر از يكى از خلق خدا
ببيند، متكبر است . بلكه سزاوار است كه شخص بداند كه خوبى آنست كه حق
پسنديده باشد در فرداى قيامت و اين موقوف ، به اين است كه با حُسن
خاتمه از دنيا برود و اين موضوع پوشيده و مخفى است . پس اعتقاد شخص در
نزد خود كه : من بهترم ، جهل محض است . بلكه شايسته و سزاوار است نظر
نكنند به احدى مگر اينكه او را بهتر از خود بداند و فاضل تر و در نزد
حق پسنديده تر. اگر صغيرى را ديد بگويند: او معصيت خدا را نكرده و من
معصيتكارم ، شكى نيست كه او بهتر از من است . و اگر همسن خود را ديد،
بگويد: شايد او كارهاى نيك انجام داده و من گناه زياد كردم ، پس البته
او از من بهتر است . و اگر بزرگتر از خود را ديد، بگويد: عمر او بيش از
من است و زيادتر از من خدا را عبادت كرده . اگر عالمى را ديد بگويد: به
او عطا شده چيزى كه به من عطا نشده و او به جايى رسيده كه من نرسيدم و
عالم است چيزهايى را كه من جاهل به آنها هستم . و اگر جاهلى را ديد
بگويد: او معصيت كرده از روى نادانى و من معصيت كرده ام با دانستن و
حجت خدا بر او سهل تر است و نمى دانم كه عاقبت من به چه منجر و عاقبت
او به چه منتهى شود. و اگر كافرى را ديد بگويد: اميد است كه اسلام
بياورد و گناهانش به سبب اسلامش بخشيده شود و از گناهان بيرون آيد
مانند مويى كه از خمير بيرون آيد اما شايد عاقبت من منتهى به شرك و كفر
شود و فردا اين كافر از مقربين و من از مبعدين باشم . و كبر بيرون نمى
رود از مغز متكبر مگر اينكه به يقين بداند كه بزرگ آن است كه در نزد
پروردگار بزرگ باشد. و هر كس بايد بترسد از اينكه مبادا با حُسن خاتمه
از دنيا نرود و اين خوف مانع است از تكبر كردن بر بندگان خدا اگر چه
شخص به ايمان خود يقين كامل داشته باشد، باز هم نمى تواند قطع پيدا كند
به حسن خاتمه خود، تا خدا چه خواهد. تا يار كه را خواهد و ميلش به كه
باشد.
دو بيت
هم اوست آينه هم شاهد است و هم مشهود |
|
به زير زلف و خط و خال پرده دار خود است
|
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب |
|
به راه خويش نشسته در انتظار خود است |
داروى حبس البول
كاكل ذرت و دم گيلاس يا آلبالو را با هم دم كنند و بخورند. و
نيز اگر فضله كبوتر را در آب گرم حل كنند و در آن بنشينند، مفيد است .
درخواست حضرت موسى از خداوند تعالى كه جليس و
رفيق او را در بهشت به او معرفى كند
فاضل كاشفى در «تحفه شاهى » چنين آورده كه : حضرت موسى (عليه
السلام ) در مناجات به حق تعالى عرض كرد: الهى آن را كه در بهشت همنشين
من خواهد بود، ميل دارم كه امروز بمن بنمايى . جبرئيل نازل شد و عرض
كرد: يا موسى ! حقت اسلام مى رساند و مى فرمايد: فلان قصاب در بهشت
جليس تو خواهد بود. موسى به در دكان وى آمد. جوانى را ديد كه به شكل
عياران گوشت مى فروشد. موسى از دور نگاهى به وى كرد، ديد در ظاهر حالش
بر اطوار نيكو نيست و به اصطلاح خوش ظاهر نيست . نزديك نماز شام كه شد،
قصاب مقدارى گوشت برداشته رو بخانه نهاد. موسى (عليه السلام ) با وى
همراه شد. به در خانه او آمد و فرمود: امشب مهمان مى خواهى ؟ قصاب عرض
كرد: حبا و كرامة . موسى را به خانه در آورد و طعامى ترتيب داد. زنبيلى
داشت آويخته او را فرود آورد. در آن زنبيل پيره زالى بود به غايت عجوزه
. قصاب او را بيرون آورد و شست شوى داد و از طعامى كه ترتيب داده بود،
او را سير كرده و باز در زنبيلش نهاد و در مكان خود آويخت . آن عجوزه
زبان به دور دهانش حركت داده چيزى گفت . آنگاه قصاب سفره بگسترد تا با
موسى (عليه السلام ) غذا خورند. موسى (عليه السلام ) به او فرمود: مى
خواهم كيفيت حال اين پير عجوزه را براى من بيان كنى . جوان گفت : او
مادر من است و مال و سرمايه من چندان نيست كه بتوانم براى خدمت وى
كنيزكى بخرم يا كسى را اجير كنم تا عهده دار خدمت وى شود، لاجرم خود
متصدى خدمت وى شده ام و او را در اين زنبيل جاى داده و هر شب شست و شو
و طعام و شراب دادن وى را تعهد مى كنم . موسى فرمود: بعد از آنكه كفايت
مؤ ونه وى كردى ، زبان در دهان حركت داد در آن وقت چه مى گفت ؟ عرض
كرد: هرگاه كه تعهد او مى كنم ، دعا مى كند كه
غفرالله لك و جعلك جليس موسى يوم القيامة فى قبته و درجته موسى
فرمود: اى جوان ! بشارت باد تو را كه من موسى هستم و حق تعالى دعاى
مادر را در حق تو مستجاب فرموده و مرا به لسان جبرئيل از آن آگاه
فرمود.
نامه يكى از بزرگان در باب موعظه و ارشاد
قطب بن محيى خرقانى در ضمن يكى از مكاتيب خود نوشته : اخوان
الهيين گمان نبرند كه روز قيامت منحصر است در قيام نماز. ايستادگى به
نشر علم و موعظه صالحه ، اجل و افضل عبادات است و اهل روزگار ما، به
واسطه مداخله نيات فاسده خود، آن نيات حسنه خود را از موضع و موضوع خود
بگردانيده و خشوع و وقار از آن ببرده اند و تعليم و تعلم را امرى ساخته
اند، شبيه به كشتى گيرى كه جماعتى در ميدان به آن ايستادگى نمايند و
معركه برانگيزند. و وعظ را از قبيل قصه خوانى ميدان ساخته اند. اين
جماعت راهزنان راه خدايند و قطاع الطريق هدى اند
كمثل
الحمار يحمل اسفارا(387)براى
امثال ايشان نازل شده است .
بايد جماعت اخوان الهيين
وفقهم الله لا حياء سنن
السالفين ، به طمس
(388)اين بدعت و احياء آنچه سنت است ايستادگى
نمايند و روش تعليم و تعلمى به ميان آرند كه هم درس باشد و هم موعظه
، چنانچه طريق اسلاف ما چنين است رحمهم الله . محفوف به وقار و سكينه و
انصاف و حلم و رزانت ، بعيد از هوى و نفسانيت و غضب و ترك ادب . اگر
چنين كند، آن افضل طاعات و اجل عبادات باشد. بايد چون اين مجلس كثير
الخير انتظام يابد. بايد اخوان در حضور آن تقصيرى ننمايند و بى عذرى
صحيح از آن تخلف نكنند. براى آن كه معلوم نيست كه كلمه خداى عزوجل كه
نجات شخصى به آن متعلق ساخته ، كدام و در كدام وقت خواهد شنيد؟
(389)
قناعت
از مسلمة بن عبدالملك نقل شده كه گفت : بامدادى به خانه عمر بن
عبدالعزيز رفتم در اندرونى كه بعد از فجر آنجا تنها بود. كنيزكى آمد و
طبق خرما آورد و قدرى از آن را برداشت و گفت : اى مسلمه ! اگر مردى اين
را بخورد و آبى بر سر آن بياشامد آنرا بس باشد؟ گفت : نمى دانم . پس
پاره خرما بيشتر از آن برداشت و گفت : اين كافى باشد و كمتر از اين نيز
چنانكه اگر اين مقدار بخورد تا شب احتياج ندارد كه هيچ طعام ديگرى
بچشد. گفت : پس براى چه آدمى به دوزخ برود كه كفى خرما و آب او را در
روز كافيست ؟ براى چه در مداخل دنيا كه مفضى است به استحقاق دخول نار
در رود و به حال خود نباشد؟ مسلمه گفت : هيچ وعظ چنان در من كارگر
نيامد مثل او. غرض اينكه آدمى نمى داند كدام سخن در وى درخواهد گرفت .
يكى از صاحبان ثروت بر واعظى بگذشت كه مى گفت :
عجبت
من ضعيف يعصى قويا(يعنى تعجب دارم از شخص ضعيفى بى طاقتى كه
معصيت مى كند قوى صاحب قدرت را) اين سخن در او اثر كرد و ترك دنيا نمود
و به زهد و رياضت مشغول شد تا يكى از اولياء حق گرديد. شايد بسيار
كلمات مواعظ شنيده بود اما نجات و بيدارى او را خداى عزوجل در اين كلمه
بسته بود.
با عبدالله مبارك گفتند: تا كى در طلب علم و حديثى ؟ گفت : شايد آن سخن
كه رستگارى من در آن است هنوز نشنيده باشم . پس عالم و غير عالم همه
بايد در مجلس وعظ و علم حاضر شوند.
(390)
عمربن عبدالعزيز با وفور علم و جلالت شاءن ، بعد از نماز در مجلس وعظ
عامه نشستى و چون واعظ دست بدعا برمى داشت ، او هم دست بدعا برميداشت .
غير علم بايد براى تعلم نشيند و عالم براى تذكر.
از كلمات حضرت لقمان است
مرويست كه لقمان به پسرش گفت : صبر را چشيدم و پوست درخت را
خوردم ، پس نيافتم چيزى را كه تلخ تر باشد از فقر. پس اگر روزى مبتلا
شدى به او، مردم را مطلع مكن بر آن كه تو را خوار خواهند كرد و نفع
ندهد تو را چيزى . پس رجوع كن به آنكه تو را مبتلا كرده به فقر، او
تواناتر است به فرج براى تو. كيست كه از او خواست و عطا نكرد؟ و يا
تكيه كرد به او و، پس نجات نداد او را؟
كلماتى از سه امام (عليهم السلام )
فرمايش حضرت باقر (عليه السلام ) در ياءس از مردم :
ابن فهد در عدة الداعى روايت كرده از حضرت باقر (عليه السلام ) كه
فرمود: در طلبيدن حوائج از مردم ، رفتن عزت است و برنده حياست و ياءس
از آنچه در دست مردم است عزت است براى مومن و طمع به آن فقرى است كه
حاضر شده .
(391)
ايضا در كنزل الفوائد كراجكى مرويست از حضرت باقر (عليه السلام ) كه
فرمود: كسى كه ظاهر كند براى مردم پريشانى خود را، پس به تحقيق كه رسوا
كرده خويشتن را و بهترين غنا، ترك سوال است و بدترين حال ، فقر ملازم
با تذلل است .
(392)
فرمايش مولانا اميرالمومنين (عليه السلام ):
در معانى الاخبار از اميرالمومنين (عليه السلام ) مرويست كه فرمود: هر
آينه بايد جمع شود در دل ، افتقار بسوى مردم و استغناى تو از ايشان در
نزاهت و پاكيزگى خويش ، و بقاى عزت در پس باشد. افتقار تو بسوى ايشان
در نرمى سخن گفتن و خوش رويى ، و استغناى تو از ايشان در نزاهت و
پاكيزگى خويش ، و بقاى عزت در محبت و مكالمه . و در ملاقات چنان نرم و
خوش روى باش ، مانند كسى كه احتياج دارد و تملق مى گويد و با اين حال
هرگز خواهشى مكن و حاجتى مخواه تا عرضت باقى و عزتت محفوظ بماند.
(393)
فرمايش حضرت موسى كاظم (عليه السلام ):
در فقه الرضا مذكور است كه حضرت كاظم (عليه السلام ) فرمود: ياءس از
آنچه در دست مردم است عز مومن است در دين او و مروت اوست در نفس او و
شرف اوست در دنياى او و بزرگى اوست در چشم هاى مردم و جلالت اوست در
عشيره او و مهابت اوست در نزد عيال او و بى نيازترين مردم است در نزد
خود و در نزد جميع مردم .
(394)
و خلاصه اين است كه بزرگان فرموده اند: از هر كس خواهش كنى اسير اويى و
به هر كس احسان كنى امير اويى و هر كس را كه نه خواهش كنى از او و نه
احسان كنى نظير اويى .
اشعار جناب امير (عليه السلام ) در مذمت ملاقات
شخص محتاج حاجب ترش رويى را
لقلع ضرس وضنك حبس |
|
و نزع نفس ورد امس |
و حمل عار و نفخ نار |
|
و بيع دار بعشر فلس |
و قود قرد و نسج برد |
|
و دبغ جلد بغير شمس |
و قتل عم و شرب دم |
|
و حمل غم و نقل رمس |
اءهون من وقفة بباب |
|
تلقاك حجابها بعبس |
حاصل مضمون اشعار حضرت :
هر آينه كندن دندان و تنگى زندان و بيرون رفتن جان و برگردانيدن ديروز
و تحمل عار و دميدن آتش و فروختن خانه به ده فلس كه پول كمى است و
كشيدن ميمون و بافتن سرما و دباغى پوست بدون آفتاب و كشتن عموى خود و
خوردن خون و كشيدن اندوه و زنده به گور رفتن آسان تر است همه اين
كارها، از ايستادن در خانه اى كه نظر كنند دربان هاى آن به تو با روى
ترش .
ترك احسان خواجه اوليتر |
|
كه احتمال جفاى تو است به آن |
قضيه عجيبه روز عاشورا
حكايت يكى از مردان خدا كه در كوه الوند مجاور بوده و شنيدن يكى
چند نفر از علماء قضيه عجبيه اى كه در روز عاشورا از حيوانات ديده بوده
:
حاج ميرزا حسين نورى در دارالاسلام حكايتى نقل كرده مى فرمايد: خبر
دادند به من سه نفر از اوثق ارباب فضل و كمال و تقوا: مستغرق بحار
يزدانى آقا على رضاى اصفهانى ، همشيره زاد فخرالعلماء الكاملين حاج
محمد ابراهيم كلباسى اعلى الله مقامه كه يگانه عصر خود بوده در بسيارى
از صفات پسنديده و جنابان عالمان كاملان ميرزا محمد باقر و ميرزا محمد
اسماعيل كه هر دو امام جماعت بودند در مسجد بالاسر موسى بن جعفر دو خلف
الصدق عالم جليل مرحوم آخوند ملا زين العابدين سلماسى صاحب كرامات
باهره و مقامات ظاهره ، هر سه از آن مرحوم نقل كرده اند كه گفت : چون
از سفر زيارت على بن موسى الرضا - عليه آلاف التحية و الثناء - مراجعت
كرديم ، عبورمان افتاد در نزديكى همدان به كوه الوند. پس در آنجا فرود
آمديم . فصل بهار بود. همراهان مشغول زدن خيمه شدند و من نظر در دامنه
كوه مى كردم . چشمم افتاد به چيز سفيدى . چون دقت كردم ، پيرمرد محاسن
سفيدى را ديدم كه عمامه كوچكى در سر داشت . بر تخته سنگى كه چهار ذراع
از زمين ارتفاع داشت جلوس فرموده بود و بر دور خود سنگ هاى بزرگى چيده
كه جز سر او پيدا نبود. پس نزديك او رفتم و سلام كردم و اظهار مهربانى
كردم . پس به من انسى گرفته و از جاى خود فرود آمد و از حال خود خبر
داد كه داراى اهل و اولاد است و پس از تمشيت امور ايشان از خلق عزلت
اختيار كرده بود، محض فراغت در عبادت . و در نزد او بود رسائل عمليه از
علماى عصر و هيجده سال بود كه در آنجا اقامت كرده بود. پس از استفسار،
يكى از عجايبى كه ديده بود شرح داد و گفت : ابتداى آمدن من در اين كوه
ماه رجب بود. چون پنج ماه و چيزى گذشت ، در شبى هنگام مغرب ، مشغول
نماز بودم . نماز مغرب مى خواندم كه ناگاه صداى ولوله عظيمى بگوشم رسيد
و آوازهاى عجيبى شنيدم پس بترسيدم و نماز را خفيف ادا كردم . چون نظر
كردم در اين بيابان ، ديدم پر شده از حيوانات و سباع و رو به من مى
آيند. پس اضطراب و خوفم زياده شد و از اين اجتماع به عجب آمدم . چون
نيك نظر كردم در ايشان ، ديدم حيوانات متضاد مختلفه چون شير و آهو و
گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هم مخلوط شده و صيحه مى زنند به صداهاى غريبى
و جمع شدند دور من در اين محل و بلند كرده بودند سرهاى خود را و فرياد
مى كردند بر روى من . با خود گفتم . دور است كه سبب اجتماع اين وحوش و
درندگان كه با هم دشمنند، در ديدن من باشد و حال آنكه يكديگر را نمى
درند. نيست اين مگر به جهت امر بزرگى و حادثه عظيمى . چون تامل كردم
ديدم شب عاشوراى عزيز فاطمه است و اين غوغا و فرياد و فغان و اجتماع
براى مصيبت ابى عبدالله (عليه السلام ) است . چون اطمينان پيدا كردم ،
عمامه را انداختم و بر سر خود زدم و خود را از اين مكان به زير انداختم
و حسين حسين گويان داخل حيوانات شدم . پس براى من در وسط خودشان جايى
باز كردند و دور من را حلقه وار گرفتند. بعضى سر بر زمين مى زدند و
بعضى خود را به خاك مى ماليدند و مى انداختند بعضى خود را بر زمين ، در
همين حال بوديم تا فجر طالع شد. پس آنها كه وحشى تر بودند، جلو رفتند و
به ترتيب مى رفتند تا متفرق شدند و اين عادت همه ساله آنها است از سالى
كه من آمدم تا اكنون كه هيجده سال است . حتى اينكه گاهى روز عاشورا بر
من مشتبه مى شد از اجتماع آنها معلومم مى شد. آنگاه از جا برخاست و
خميرى كرد و آتشى افروخت كه دو قرص نان براى افطار و سحر خود تهيه كند
و آماده سازد. پس خواهش كردم از او كه فردا
(395)
مهمان تو باشم . چون شب شد به همراهان گفتم كه : فردا طعام نيكويى تهيه
و آماده كنيد براى مهمان عزيزى كه سالهاست طعام مطبوخ نخورده . پس صبح
از برنج طبخى كردند و من روى سجاده نشسته و مشغول تعقيب نماز بودم تا
آنكه نزديك شد طلوع آفتاب ، ناگاه مردم را ديدم با شتاب به كوه بالا مى
رود، ترسيدم و به جعفر خادم خود گفتم : او را نزد من بياور. جعفر او را
آواز داد كه بيايد. در جواب گفت : تشنه ام ، آبى به من برسان . چون از
نزد عابد بازگشتم ، بيايم نزد شما. پس چون به نزد عابد رسيد، از جاى
خود فرود آمد و چيزى از آن مرد گرفت . آن شخص برگشت .
سلام كرد و نشست نزد ما. پرسيدم : تو كيستى و با عابد چكار داشتى و
براى او چه بردى و سبب اين عجله و شتاب چه بود؟ گفت : من اصلا اهل خوى
آذربايجانم . در كودكى مرا دزديدند از پدر و مادرم . فلان حاجى دباغ
همدانى مرا خريد و نزد معلمى گذاشت تا خواندن و نوشتن و مسائل دين خود
را آموختم . پس مراد عيال و سرمايه داد و در امر خود مستقل نمود. دوش
در عالم خواب حضرت اميرالمومنين (عليه السلام ) را ديدم . فرمود: برسان
به عابدى كه در كوه الوند است يك من آرد حلال قبل از طلوع آفتاب . عرض
كردم : فدايت شوم از كجاست حليت و پاكيزگى او را بدانم و بشناسم ؟
فرمود: برو نزد فلان حاجى دباغ . پس از خواب بيدار شدم . وقت بر من
مشتبه بود؛ پس از خانه بيرون آمدم از ترس آنكه نرسم به عابد در وقتى كه
حضرت تعيين فرمودند و خانه دباغ را نيز نمى دانستم . چون قدرى راه رفتم
، عسسان شبگرد مرا گرفتند و نزد داروغه بردند. گفت : اى پسر. اين چه
وقت بيرون آمدن و حركت است ؟ گفتم : مرا كارى با فلان حاجى دباغ بود،
معاهده كرده بوديم با هم كه در آخر شب او را ملاقات كنيم . از خواب
بيدار شدم ، وقت را نشناختم . از ترس خلف وعده بى اختيار از خانه بيرون
آمدم . دباغ مردى معروف بود. داروغه گفت : در سيماى اين جوان آثار صدق
و صلاح مشاهده مى كنم . او را به خانه حاجى دباغ ببريد، پس اگر او را
شناخت و به خانه برد از او بگذريد وگرنه او را برگردانيد نزد من . پس
مرا آوردند تا خانه حاجى و گفتند: اين خانه اوست و به كنارى ايستادند.
پس درب خانه را كوبيدم . بيرون آمد. پس سلام كرد. جواب گفت و مرا در
بغل گرفت و ميان دو چشم مرا بوسيد. شبگردها رفتند. پس گفتم : يك من آرد
حلال مى خواهم . گفت : به چشم و رفت انبانى آورد سربسته و گفت : اين
مقدار است . گفتم : بهاى آن چند است ؟ گفت : آنكه ترا امر كرده ، مرا
نيز امر فرموده كه از تو بها نگيرم . پس به دوش كشيد و نماز صبح را
هنگام بالا رفتن به كوه كردم ، با تعجيل از ترس فوت شدن وقت . و اين
فضلى است از خداوند به هر كس كه خواهد مى دهد. جناب آخوند مى گويد: در
نزديكى دامنه كوه ، جماعتى صحرانشين بودند كه داراى گوسفند بودند. كسى
را نزد آنها فرستاديم كه قدرى دوغ و پنير بگيرد. پس آنها از فروختن
امتناع كردند و او را با دست خالى باز گردانيدند. ساعتى نكشيد كه عده
اى از آنها رو به ما آمدند با حال اضطراب و گفتند: چون از فروختن دوغ و
پنير به شما امتناع كرديم و فرستاده شما را با دست خالى باز گردانيديم
. در گوسفندان ما مرضى پيدا شده كه ايستاده مى لرزند تا آنكه مرده مى
افتند به زمين . گمان داريم اين جزاى كاريست كه نسبت به شما كرديم . به
شما پناه آورديم كه اين بلاء را از ما بگردانيد. دعايى بر ايشان نوشتم
و گفتم : بالاى چوبى بياويزيد و در ميان گوسفندان نصب كنيد. گرفتند و
رفتند. بعد از ساعتى تمام مردان ايشان برگشتند و با خود دوغ و پنير و
بره زياد آوردند كه نتوانستيم جمع آورى كنيم . آنگاه من به نزد عابد
رفتم . فرمود: حادثه عجيبى ميان شما و اين چادرنشينان روى داده . يكى
از اجانين ساكن اين مكان به من خبر داد برفتن يكى از شماها براى خريد
دوغ و غيره و امتناع آنها از فروش و اذيت كردن فرستاده شما و دست خالى
برگردانيدن او را و تعصب كردن اجانين اين جا براى شما و تلف كردن
گوسفندان آنها را و پناه آوردن ايشان به سوى شما و دعا گرفتن ايشان از
شما كه مشتمل بود بر تهديد و وعيد گروه جن . پس عابد فرمود: آنها چون
نوشته شما را ديدند، به يكديگر مى گفتند: حال كه خودشان از اينها راضى
شدند، ما را تهديد مى كنند. دست از گوسفندان ايشان برداريد. آنگاه عابد
دست برد زير فرش خود و آن دعا را به من داد. و نام او حسين زاهد بود.